این کشته فتاده به هامون حسین توست
این جا کربلاست، عاشورای سال ۶۱ هجری، جایی نزدیک رود فرات، که به آن نینوا میگویند. جبهه حق و باطل و لشکر نور و ظلمت در برابر هم صف آرایی کرده اند. این جا هم به مصداق «وقلیل من عبادی الشکور» سپاه نور و هدایت، تعدادشان اندک است اما جبهه باطل، ده ها برابر لشکر امام (ع) نیرو دارد و عده و عده شان قابل قیاس با یکدیگر نیست. از این رو سرنوشت ظاهری نبرد معلوم است و این امر به خوبی از لابه لای صحبت های سپاهیان دو طرف به روشنی آشکار است.
اوایل محرم، امام حسین (ع) همراه با خاندان و یارانش در حالی که از سوی پیش قراولان لشکر یزید به فرماندهی حربن یزید ریاحی تحت نظر و مراقبت بود، به سرزمین کرب و بلا وارد شد. (امام (ع) بنا به نقلی در همان ابتدای ورود آن سرزمین را خرید و وقف کرد) لشکر امام (ع) در این مکان اردو زد و خیمه ها را بر پا داشت. همین ایام سپاهیان عبیدا... بن زیاد حاکم یزیدی کوفه نیزبه فرماندهی عمر سعد فوج فوج وارد کربلا شدند. در این میان نامه نگاری ها شروع شد و سرانجام دستور اکید ابن زیاد توسط شمربن ذی الجوشن از کوفه رسید که امام حسین (ع) باید یا راه تسلیم را برگزیند و یا برای نبرد آماده شود. اما امام (ع) راه تسلیم را با قاطعیت رد کرد و فرمود: «لا و الله لااعطیکم بیدی اعطاء الذلیل» به خدا قسم هیچ گاه دست ذلت به شما نخواهم داد و تسلیم شما نخواهم شد. آن هنگام که جنگ قطعی شد، امام شب عاشورا را مهلت خواست و چون لشکر یزید از پیروزی خود اطمینان داشتند، جنگ را به روز عاشورا موکول کرد.
برداشت اول؛ شب دهم
آن هایی که در دوران دفاع مقدس در عملیات ها حضور داشتند، می دانند که شب عملیات، برای رزمندگان یکی از خاطره انگیزترین شب ها بود. در چنین شب هایی صدای راز و نیاز از هر سو بلند می شد و رزمندگان هر یک در گوشه ای به تضرع و زاری با خدا و توبه و استغفار مشغول بودند و خاطره شب عاشورا را زنده می کردند. در این شب ها چنان فضای جبهه از عطر معنویت پر می شد که گویی دری از درهای بهشت به روی رزمندگان باز شده است. یاران و خاندان امام حسین (ع) نیز در شب دهم چنین حالی داشتند و اساسا مهلت خواستن آنان برای عبادت و راز و نیاز بود. مقاتل نوشته اند: شب دهم را امام حسین (ع) و یارانش به صبح رساندند در حالی که زمزمه مناجات و تضرع آنان شنیده می شد و هر چه به زمان نبرد نزدیک می شدند، شور و نشاط آنان بیش تر می شد. سیدبن طاووس در «لهوف» می نویسد: بریر بن خضیر همدانی و عبدالرحمن بن عبد ربه انصاری پشت خیمه منتظر بودند که بعد از امام حسین (ع) اقدام به تنظیف کنند. در این هنگام بریر شروع به مزاح کردن با عبدالرحمن کرد. عبدالرحمن گفت: ای بریر! آیا می خندی؟ اکنون چه وقت خنده و چه جای گفتن سخنان خنده آمیز است ؟ بریر گفت: طایفه من می دانند که من شوخی و مزاح را در جوانی و پیری دوست نداشته ام ولکن به خاطر خوشحالی که از وصال به شهادت دارم، مزاح می کنم. به خدا قسم چیزی نمانده است تا با شمشیر خود با این جمعیت رو به رو شوم و ساعتی با آن ها بجنگیم و سپس دست بر گردن حوریان بهشتی اندازیم.
خطبه امام (ع) در شب عاشورا
هنگامی که جنگ قطعی شد، امام (ع) در مهلت شب عاشورا، اصحاب خود را جمع کرد و آخرین صحبت های خود را با آنان در میان گذاشت و بیعت خود را از عهده آن ها برداشت. آن حضرت پس از ستایش و سپاس خداوند از اصحاب و خاندانش تجلیل کرد و فرمود: «من یارانی بهتر و باوفاتر ازاصحاب خود سراغ ندارم و اهل بیتی فرمان بردارتر و به صله رحم پای بندتر از اهل بیتم نمی شناسم. خدا شما را به خاطر یاری من جزای خیر دهد؛ من می دانم که فردا کار ما با اینان به جنگ خواهد انجامید. من به شما اجازه می دهم و بیعت خود را از شما برمی دارم تا از سیاهی شب استفاده کنید و هر یک از شما دست یک تن از اهل بیت مرا بگیرد و در روستاها و شهرها پراکنده شود تا خداوند برای شما فرجی حاصل کند. این مردم مرا می خواهند و چون بر من دست یابند با شما کاری ندارند.”
سخنان مظلومانه امام (ع) که با نهایت جوانمردی و عزت مندی ایراد شد، ولوله ای در میان اصحاب و خاندان حضرت ایجاد کرد. آنان یک صدا بر همراهی و فدا کردن جان خود در راه امام (ع) و اهداف او تاکید کردند و اخلاص و ارادت و بصیرت ایمانی خود را با سخنان حماسی خویش به اباعبدا... الحسین(ع) ابراز داشتند. ابتدا اباالفضل العباس (ع) درباره وفاداری و همراهی با امام (ع) سخن گفت، سپس سایر برداران، فرزندان، برادرزادگان و عموزادگان سخن گفتند و در ادامه نیز یاران باوفایش محبت و وفای خود را به مولا و مقتدایشان اظهار کردند. مسلم بن عوسجه خطاب به امام(ع) گفت: به خدا سوگند ما تو را رها نکنیم تا خدا بداند حرمت پیامبر (ص) را در غیبت او درباره تو محفوظ داشتیم. به خدا قسم اگر بدانم ۷۰ بار کشته می شوم و بعد زنده می شوم سپس مرا می سوزانند و دیگر بار زنده می شوم و در زیر پای ستوران بدنم درهم کوبیده می شود و تا ۷۰ بار این کار را در حق من روا بدارند، هرگز از شما جدا نمی شوم تا در خدمت شما به استقبال مرگ بشتابم. امام (ع) از آنان تشکر کرد ودر حق یاران و خاندانش دعای خیر فرمود و به خیمه خود بازگشت.
دلداری امام به خواهرش زینب (س)
دلداری امام حسین (ع) به خواهرش زینب (س) و توصیه آن حضرت به صبر و شکیبایی از جمله مسائلی است که در بسیاری از مقاتل نقل شده است. از امام سجاد (ع) روایت شده است که فرمود: من شب عاشورا در کناری نشسته بودم و عمه ام زینب (س) نیز نزد من بود و مرا پرستاری می کرد، ناگهان پدرم برخاست و به خیمه دیگری رفت و «جوین» غلام ابوذر غفاری در خدمت آن حضرت بود و شمشیر امام (ع) را اصلاح می کرد. در این حال پدرم این اشعار را با خود می خواند: «یا دهراف لک من خلیلی/ کم لک بالاشراق والاصیلی... ای روزگار! اف بر تو باد که بد دوستی هستی، چه بسیار در صبح و شام یار خود و طالب حق را کشته ای و روزگار بدل نمی پذیرد و امور به خدای بزرگ باز می گردد و هر زنده ای بر این راه که من می روم، رفتنی است». این اشعار را پدرم دو یا سه بار تکرار کرد. من مقصود ایشان را دریافتم و (و بوی شهادت از آن استشمام کردم) پس گریه گلویم را گرفت ولی خودداری کردم و سکوت اختیار کردم و دانستم که بلا نازل شده است.
اما عمه ام زینب (س) چون اشعار امام (ع) را شنید به خاطر رقت و احساس لطیفی که داشت، نتوانست خود را نگاه دارد و بلند شد و دامن کشان نزد پدرم رفت و ناله کنان گفت: «وای از این مصیبت ای کاش مرگ مرا در کام خود می گرفت! امروز مادرم فاطمه (س) و پدرم علی (ع) و برادرم حسن (ع) از دنیا رفتند. ای جانشین گذشتگان و پناه بازماندگان.” حضرت زینب (س) با این سخنان می خواست عظمت مصیبت شهادت برادرش امام حسین (ع) را بیان کند. در این حال امام حسین (ع) به سوی خواهر نگاه کرد و فرمود: خواهرم! شکیبایی تو را شیطان نرباید و اشک در چشمانش حلقه زد.
امام علی بن الحسین (ع) نقل می کند که عمه ام زینب (س) در پاسخ برادر فرمود: این که تو را به ستم می کشند بیشتر دل مرا جریحه دار می کند و می سوزاند پس به صورت خود سیلی زد و چنان ناله و شیون سر داد که بی هوش بر زمین افتاد. امام حسین (ع) برخاست و آب بر روی صورت خواهر پاشید تا به هوش آمد سپس خواهر را به شکیبایی توصیه کرد و فرمود: «ای خواهر! تقوای خدا پیشه کن و به شکیبایی خود را تسلی ده و بدان که اهل زمین می میرند و اهل آسمان نمی مانند و هر چیزی فانی می شود مگر خدا، همان خدایی که هستی را آفرید و باز آن ها را برانگیزاند و بازگرداند و او خدای فرد و واحد است. پدرم بهتر از من، مادرم بهتر از من و برادرم بهتر از من بودند و رفتند، من و هر مسلمانی باید از رسول خدا سرمشق بگیریم و در بلاها و مصیبت ها عنان اختیار خود را از دست ندهیم». امام(ع) با این گونه سخنان خواهرشان زینب (س) را تسلی دادند و به او توصیه کردند: تو را به خدا سوگند می دهم که در مصیبت من گریبان خود را چاک نکن، و صورت خود را مخراش و پس از شهادتم شیون و زاری مکن. علی بن الحسین (ع) می گوید: پس از آن که عمه ام آرام گرفت، پدرم او را در کنار من نشانید و نزد اصحاب رفت و دستوراتی برای تحکیم مواضع داد.
تحکیم مواضع
نقل شده است که امام حسین (ع) در شب عاشورا دستور دادند خیمه ها را نزدیک یکدیگر و در پشت سر و طرف راست و چپ خود قرار دهند به گونه ای که یاران امام (ع) فقط از رو به رو با دشمن مواجه شوند. هم چنین دستور دادند، خندقی در اطراف خیمه ها حفر و در آن چوب و نی ریخته شود تا به محض حمله دشمن، چوب ها و نی ها سوزانده شود و بدین گونه راه دسترسی دشمن به خیمه ها قطع و جلوی تهاجم آنان از پشت سر گرفته شود.
برداشت دوم؛ روز عاشورا
شب دهم برای سپاه امام (ع) با راز و نیاز و آمادگی برای مقابله با لشکر یزید و غسل و تطهیر و تجدید بیعت با اباعبدا... الحسین (ع) سپری شد. در بامداد عاشورا امام (ع) چون نماز صبح را با یاران اقامه کرد، لشکر خود را برای نبرد به صف کرد و فرماندهی سمت راست را به زهیربن قین و سمت چپ را به حبیب بن مظاهر سپرد و پرچم را به دست برادرش اباالفضل العباس(ع) داد. لشکر عمر سعد نیز در برابر امام (ع) صف آرایی کرد و آماده نبرد شد. چنان که در مقاتل آمده است، ابتدا نبرد تن به تن بود اما هنگامی که فرماندهان لشکر عمر سعد دریافتند در نبرد تن به تن بازنده اند و نفرات آن ها یارای مقابله با یاران امام (ع) را ندارند، به طور گروهی و سواره و پیاده بر سپاه حسین (ع) حمله بردند. نبرد دلیرانه و حماسی سپاه امام حسین (ع) تا ظهر ادامه یافت. در لشکر امام (ع) ابتدا یاران حضرت به میدان آمدند و شربت شهادت نوشیدند، سپس برادران، فرزندان، برادرزادگان و عموزادگان حضرت به عرصه کار زار وارد شدند و در دفاع از امام (ع) و آرمان های بلند او جان خود را نثار کردند.
در این میان امام (ع) ابا داشت از این که جنگ را آغاز کند و به سپاهیانش اجازه نمی داد آغازگر نبرد باشند. امام (ع) در هر فرصتی که پیدا می کرد، به نصیحت و انذار لشکر یزید می پرداخت و تلاش می کرد وجدان های خفته آنان را بیدار کند. تضرع و توسل آن حضرت به خدا همواره برقرار بود چنان که شیخ مفید از امام سجاد(ع) نقل کرده است که فرمود: چون بامداد روز عاشورا لشکر دشمن رو به حسین (ع) آورد، آن جناب دست های خود را رو به آسمان بلند کرد و فرمود: بار خدایا تو تکیه گاه منی در هر اندوهی و تو امید منی در هر سختی... در این هنگام دشمن پیشروی کردند و اسب های خود را در اطراف خیمه های حسین (ع) به جولان درآوردند و چون با خندق مشتعل در پشت خیمه ها مواجه شدند، شمربن ذی الجوشن با صدای بلند فریاد زد: ای حسین (ع) به آتش شتاب کرده ای پیش از روز رستاخیز! حسین (ع) فرمود: این کیست؟ گویا شمربن ذی الجوشن است؟ گفتند: آری، حضرت فرمود: ای پسر بزچران تو سزاوارتری به آتش. مسلم بن عوسجه خواست با تیری او را هدف قرار دهد، اما، امام (ع) او را از این کار منع کرد و فرمود: او را نزن زیرا من خوش ندارم آغازگر جنگ با ایشان باشم.
اتمام حجت با کوفیان
امام (ع) سپس شتر خود را خواست و بر آن سوار شد و با آواز بلند خود را معرفی کرد تا حجت را بر لشکر یزید تمام کند و سپس خطاب به کوفیان فرمود: نسب و نژاد مرا بسنجید و ببینید من کیستم سپس به خود آیید و خویش را سرزنش کنید و بنگرید آیا کشتن من و دریدن پرده حرمتم برای شما سزاوار است؟ آیا من پسر دختر پیامبر (ص) شما و فرزند و وصی او نیستم؟! آیا حمزه سیدالشهدا عموی من نیست؟ آیا جعفربن ابی طالب که با دو بال در بهشت پرواز می کند، عموی من نیست؟ آیا شما نشنیده اید که پیامبر (ص) درباره من و برادرم فرمود: این دو سید جوانان اهل بهشت هستند؟ اگر تصدیقم کنید، حق همانست و اگر آن را دروغ پندارید، در میان شما کسانی هستند که اگر از آنان بپرسید به آن چه گفتم گواهی دهند؟ سپس فرمود: اگر در این سخن تردید دارید آیا در این نیز تردید دارید که من پسر دختر پیامبر (ص) شما هستم؟ به خدا در مشرق و مغرب پسر دختر پیامبری(ص) جز من نیست. وای بر شما آیا کسی از شما کشته ام که خون او را از من می خواهید؟ یا مالی از شما برده ام؟ یا قصاص جراحتی از من می خواهید؟ لشکر یزید خاموش شده سخنی نگفت. پس حضرت با صدای بلند تعدادی از لشکریان کوفه را به نام صدا زد و فرمود: ای شیث بن ربعی، ای حجار بن ابجر، ای قیس بن اشعث، و ای یزیدبن حارث، آیا شما به من نامه ننوشتید که میوه ها رسیده و باغ ها سرسبز شده و تو بر لشکری آماده یاری وارد خواهی شد؟ در این هنگام قیس بن اشعث گفت: ما نمی دانیم تو چه می گویی ولی به حکم عبیدا... بن زیاد تن در ده زیرا که اینان جز آن چه تو دوست داری درباره ات انجام نخواهند داد؟!
امام (ع) پاسخ داد: نه به خدا، نه دست خواری به شما خواهم داد و نه مانند بندگان فرار خواهم کرد.
پس از این خطبه «حر» در آخرین لحظه نادم و پشیمان از رفتار خود به صف یاران امام (ع) پیوست و حضرت نیز با آغوش باز از او استقبال کرد و فرمود: خداوند توبه تو را می پذیرد. او نیز در آخرین لحظات پیش از آغاز نبرد، در برابر لشکر کوفه قرار گرفت و آنان را سرزنش کرد و گفت: ای مردم کوفه! آیا این مرد شایسته را که به سوی خود خواندید و وعده یاری اش دادید، امروز در برابر او ایستاده اید و می خواهید او را بکشید ؟ و از هر سو محاصره اش کرده اید؟ و آب فراتی را که مجوس و یهود و نصاری می آشامند به روی او و زنان و کودکان و خاندانش بستهاید؟ چه بد رعایت محمد (ص) درباره فرزندش را کردید.
پس از این اتمام حجت ها، عمر سعد پرچمدار لشکرش را خواست و تیری به کمان گذاشت و به سوی لشکر امام (ع) پرتاب کرد و گفت: گواهی دهید که من نخستین کسی بودم که تیر انداختم. به دنبال او لشکرش تیرها را پرتاب کردند و به میدان آمدند و مبارز طلبیدند. اول کسی که از لشکر یزید به میدان آمد یسار غلام زیاد پدر عبیدا... حاکم کوفه بود. از سپاه امام (ع) هم عبدا... بن عمیر به مقابله او آمد و او را به خاک افکند و همان طور که سرگرم کارزار بود، سالم غلام ابن زیاد، به کمک غلام زیاد آمد ولی عبدا... با شجاعت و مهارت هر دو را به خاک هلاک افکند. این نبرد تک به تک ادامه داشت تا این که عمروبن حجاج از فرماندهان لشکر یزید متوجه ضعف لشکر در نبرد تن به تن شد لذا فریاد زد: ای بی خردان آیا می دانید با چه کسانی می جنگید ؟ شما با سواران و دلاوران کوفه می جنگید! با دلیرانی نبرد می کنید که دست از دنیا شسته و تشنه مرگند. کسی تنها و جداجدا به جنگ آنان نرود. در پی این تصمیم که مورد پسند عمرسعد واقع شد، حمله گروهی یزیدیان آغاز شد و لشکر یزید به جناح چپ و راست یاران امام (ع) هجوم بردند. هجوم سوارگان هم با مقابله شدید سی و دو سواره سپاه امام (ع) رو به رو شد و با وجود تعداد اندک، توانستند حمله آنان را دفع و آن ها را پراکنده کنند، به نحوی که فرمانده سوارگان لشکر عمرسعد به ستوه آمد و پیکی نزد عمرسعد فرستاد و از او تقاضا کرد که پیادگان را به کمک او بفرستد. بدین گونه جنگ شدت گرفت و یاران امام (ع) از همه سو مورد هجوم لشکر دشمن قرار گرفتند و یک به یک شربت شهادت نوشیدند تا نوبت به خاندان حضرت رسید. البته در میان این کارزار شدید چون وقت ظهر فرا رسید امام (ع) با یارانش نماز خوف خواند و آن گاه جنگ را ادامه داد. هنگامی که نوبت خاندان رسید ابتدا فرزندش علی اکبر (ع) پیش امام (ع) آمد و اجازه حمله گرفت و به میدان رفت و به شهادت رسید، اباالفضل (ع) نیز ابتدا برادران مادری خود، عبدا... جعفر و عثمان را به میدان فرستاد. جنگ ادامه یافت تا جایی که از سپاه امام (ع) کسی باقی نماند جز حضرت و برادرش اباالفضل (ع) در این هنگام لشکر یزید متوجه آنان شد و به ایشان هجوم آورد. امام (ع) که به شدت تشنه بود، به طرف فرات راه افتاد اما لشکر یزید مانع شد. در این زمان تیری به طرف حضرت پرتاب شد و در چانه امام فرو رفت. حضرت تیر را از چانه بیرون کشید و مشت های پر از خون خود را به هوا ریخت و فرمود: بارخدایا به تو شکایت برم از آن چه درباره پسر پیامبرت رفتار می کنند. لشکر یزید حضرت عباس (ع) را محاصره کرده بود که حضرت عباس پس از دلاوری های فراوان، به شهادت رسید. اینک امام تنها شده بود و از هرسو به دشمن حمله می کرد و چون لشکر یزید از برابر امام (ع) می گریختند، شمر دستور داد حضرت را تیرباران کنند. پس تیرها را به طرف امام (ع) رها کردند و از هر طرف به ایشان حمله بردند تا این که امام از اسب بر زمین افتاد و شمر سر مبارک ایشان را از تن جدا کرد و به خولی داد تا نزد عمرسعد ببرد. آن گاه به غارت خاندان و خیمه گاه امام (ع) پرداختند و اهل بیت او را به اسارت بردند. وسیعلم الذین ظلمواای منقلب ینقلبون
منبع: / روزنامه / خراسان ۱۳۸۹/۹/۲۳
نویسنده : محمد علی ندائی
نظر شما