اندیشههایی پیرامون دموکراسی (1)
هنگامی که انقلاب اکتبر رخ داد، لوکزامبورگ در حال گذراندن حبس چهار سالهای خود در زندانهای امپراتوری آلمان بود. تنها، اسیر بیماریهای دردناک و دستخوش اثرات روانی ناشی از حبسی طولانی و بیارتباط با اطلاعات و منابع دنیای بیرون که چون آتشفشانی میغرید. او جز روزنامههای رسمی چیزی در دسترس نداشت. در این شرایط است که لوکزامبورگ مهمترین اثر خود را در رابطه با انقلاب اکتبر نوشت. تحلیل او نشان دادن آنچه که تنها در آن دوران فقط یک گرایش بود نه یک نهاد تثبیت شده کاری است بس سترگ. اثر او مهمترین اثر پیشگویانهای است که معاصران این رویداد تاریخی جهانی نوشتهاند. این مقاله که گویی درسی است برای آینده، هیچ توصیه سیاسی روشنی نمیکند. با بسیاری از انتقادهای مشخص آن میتوان جدال کرد و آنها را خطا دانست، اما خطاهای این جزوه تحتالشعاع پیگیری اخلاقی و انگیزه دموکراتیک آن قرار میگیرد. ما از رزا لوکزامبورگ سه نوشته درباره لنین و بلشویسم در اختیار داریم: نقد رزا بر چه باید کرد؟ لنین به نام «مسائل سازمانی سوسیال دموکراسی روسیه»، مقاله بلندبالا و انتشارنیافتهای به نام «مرامنامه» که برای نخستین بار در ترجمه جدیدی که من از آثار لوکزامبورگ کردهام آمده است، و سومین آن «انقلاب روسیه» است. شناخت نظرات لوکزامبورگ درباره لنین و تروتسکی و خود بلشویسم نیازمند خواندن هر سه مقاله است.
جزوه «انقلاب روسیه» در سال 1918 برای پل لوی، جانشین لوکزامبورگ و رهبر حزب کمونیست آلمان، و مسلما برای انتشار نوشته شده بود. لوی با این گمان که این مقاله میتواند خوراک ضدانقلاب قرار بگیرد، لوکزامبورگ را قانع کرد تا آن را چاپ نکند. اما خود لوی به دنبال اختلافات با لنین و تروتسکی درباره استراتژی انقلاب آلمان و اخراج از کمینترن در سال 1921، نظرش تغییر کرد. مقاله «انقلاب روسیه» در اروپا در همان سال 1921 و در آلمان شرقی فقط در سال 1963 و در روسیه در سال 1990 انتشار یافت. به این ترتیب روشن میشود که نسل مهمی از انقلابیون روسیه و آلمان هرگز با این مقاله آشنا نبودهاند. چنانکه در ادامه بحثم روشن خواهد شد مقاله یادشده به انتقادات شدیدی از انقلاب بلشویکی اکتبر 1917 میپردازد. لوکزامبورگ نه با انقلاب اکتبر مخالف بود نه با کسب قدرت سیاسی. اما موضوع کلیدی برای او سرشت کسب قدرت و گامهایی بود که باید بیدرنگ برای اطمینان یافتن از گستردهترین دموکراسی انقلابی برداشته شود. در واقع پرسش لوکزامبورگ که او را بهشدت معاصر ما میکند این بود: پس از انقلاب چه اتفاقی میافتد؟ لوکزامبورگ مخالف حکومت پرولتاریا نبود، اما معتقد بود که هنگام کسب قدرت توسط پرولتاریا باید دموکراسی سوسیالیستی جایگزین دموکراسی بورژوایی شود نه آنکه دموکراسی در مجموع کنار رود. و این نکتهای است که بصیرت لوکزامبورگ را به خوبی نشان میدهد.
جزوه «انقلاب روسیه» با ارزیابی دیدگاه سوسیال دموکراسی آلمان نسبت به این انقلاب آغاز میشود. لوکزامبورگ این دیدگاه را پوششی ایدئولوژیک برای کشورگشایی امپریالیسم آلمان تحت لوای سرنگونی تزاریسم و دفاع از ملتهای تحت ستم میداند. در واقع مرحله نخست انقلاب روسیه آخرین حد خواست سوسیالدموکراسی و امپریالیسم آلمان بود: آنان فقط خواهان سرنگونی تزاریسم بودند و نه بیشتر. پوشش ایدئولوژیک این خواست در این نظریه کائوتسکی و سوسیالدموکراسی نهفته بود که روسیه به عنوان کشوری کشاورزی و از لحاظ اقتصادی عقبافتاده برای انقلاب اجتماعی و دیکتاتوری پرولتاریا رسیده و بالیده نیست. از نظر لوکزامبورگ مسئله این بود که این نظریه تلاشی است برای فرار از بار مسوولیت سوسیال دموکراسی آلمان و به ویژه پرولتاریای آلمان در قبال انقلاب روسیه و انکار پیوندهای بینالمللی آن. در واقع لوکزامبورگ عدمحمایت پرولتاریای آلمان از انقلاب روسیه را معیاری مهم برای ناپختگی آنها میداند که حتی در خود سرنوشت انقلاب آلمان در سالهای بعد کاملا نمایان است.
شاید برای نسلهای کنونی درک بینالمللی بودن سیاستهای سوسیالیستی دشوار باشد. فضایی که در سالهای اولیه قرن بیستم بر فعالیتهای سوسیالیستی سایه انداخته بود بینالمللی بودن آن بود و اینکه سرنوشت انقلاب روسیه با تکامل بعدی انقلاب اروپا گره خورده بود و در این میان، مسوولیت پرولتاریای آلمان سنگینتر از همه. در چند بزنگاه تاریخی لوکزامبورگ به این مسوولیت خطیر اشاره کرده بود و از این بابت به سختی پرولتاریای آلمان و رهبرانش را مقصر میدانست. در جزوه جونیوس مستقیما پرولتاریای آلمان را از بابت شرکت در آدمکشی جنگ جهانی مورد خطاب قرار میدهد.
در واقع لوکزامبورگ معتقد است بدون انقلاب پرولتاری بینالمللی حتی عظیمترین ایدهآلیسم و استوارترین انرژی انقلابی هم نمیتواند دموکراسی و سوسیالیسم را تحقق بخشد و ناگزیر این انقلاب در هزارتویی از تضاد و خطا گرفتار خواهد شد. ستایش لوکزامبورگ از انقلاب روسیه کاملا واقعگرایانه است. هرگز دچار این توهم نمیشود که گامهای لنین و تروتسکی را فارغ از اجبار و ضرورتهای تلخ چرخش شدید رویدادها ارزیابی کند. و نیز هرگز این سیاستها را به عنوان اینکه نخستین اقدام برای استقرار دیکتاتوری پرولتاریا در سطح جهان بودهاند به صورت غیرانتقادی ستایش یا از آنها تقلید نمیکند. معتقد است که کنش انقلابی پرولتاریا نمیتواند با خلق روحیه هلهلهزن انقلابی ایجاد شود، بلکه آگاهی از جدیت و پیچیدگی وظایف، بلوغ سیاسی و استقلال معنوی و از همه مهمتر توانایی برای قضاوت انتقادی از سوی تودهها پاسخ مسئله است. و از همین رو بهترین تمرین برای طبقه کارگر آلمان و طبقه کارگر بینالمللی را تحلیل انتقادی از انقلاب روسیه میداند. لوکزامبورگ به چند جنبه مهم از سیاستهای بلشویکها در جریان انقلاب میپردازد. سیاست ارضی، مسئله ملیتها، مسئله مجلس موسسان، حق رای همگانی و دیکتاتوری.
مسئله ارضی
در کشورهای اروپای غربی نابودی مناسبات ارضی فئودالی همراه با انقلابات بورژوایی قرن نوزدهم انجام شد اما در روسیه که اکثریت عظیم جمعیت را دهقانان فاقد زمین تشکیل میدادند، انقلاب فوریه برای دهقانان به معنای آغاز مبارزه با اربابان و بیداری آگاهی سیاسی بود... در ابتدا جنبش دهقانی خواستار بهبودهای ناچیزی در شرایط غیرقابل تحمل خود بود مانند کاهش بهره مالکانه اما بهسرعت از لحاظ دامنه و عمق و خواست سیاسی گسترش یافت. چند ماه قبل از اکتبر زمینها را میسوزاندند، تصرف و میان خود تقسیم میکردند. در نتیجه قطبی شدن طبقاتی سیاست، احزاب دهقانی هم قطبی و حزب سوسیالیستهای انقلابی به دو جناح چپ و راست تقسیم شد که در انقلاب اکتبر، بلشویکها با پذیرش برنامه ارضی سوسیالیستهای انقلابی چپ با آنان ائتلاف کردند و حکومت را به دست گرفتند. لوکزامبورگ حرکت تاکتیکی بلشویکها را در طرح شعار تصاحب و توزیع مستقیم زمین توسط دهقانان کوتاهترین، سادهترین و روشنترین فرمول برای درهم شکستن زمینداران بزرگ و ایجاد پیوند بین دهقانان و حکومت انقلابی میدانست؛ اما با این همه معتقد بود که هیچوجه اشتراکی بین تصاحب مستقیم زمین و اقتصاد سوسیالیستی وجود ندارد. او معتقد بود که تصاحب املاک توسط دهقانان فقط سبب میشود که مالکیت بزرگ املاک که پایهای است برای دگرگونی سوسیالیستی، به مالکیت دهقانی بدل شود که خود شکل جدیدی است از مالکیت خصوصی یعنی تجزیه املاک بزرگ به املاک متوسط و خرد. علاوه بر این لوکزامبورگ معتقد بود که با این اقدامات و نحوه اجرای پرهرج و مرج آن در روسیه به جای از بین رفتن اختلاف شاهد شدتگیری آن خواهیم بود. مثلا، در کمیتههای دهقانی که برای تصاحب املاک اشراف تشکیل شده بودند، دهقانان ثروتمند و رباخوار قدرت واقعی را داشتند. قبلا گروه کوچکی از مالکان اشرافی و سرمایهدار و اقلیتی ناچیز از بورژوازی با اصلاحات ارضی سوسیالیستی مخالف بودند اما اکنون توده عظیم و قدرتمندی از دهقانان جدیدا مالک با چنگ و دندان مخالف حمله سوسیالیستی به زمین بودند.
بیشک دوران جنگ داخلی روسیه شاهدی بر این امر بود. در نواحی جنوب روسیه بخش اعظم ارتش سفید از دهقانانی تشکیل شده بود که در جریان انقلاب روسیه مالک قطعه زمینی بودند و اکنون به قول لوکزامبورگ با چنگ و دندان با ارتش سرخ میجنگیدند. علاوه بر این حتی پس از شکست ارتش سفید، در نتیجه سیاست تحریم فروش محصولات کشاورزی به شهرهای به اصطلاح بلشویک از سوی دهقانان، قدرت گاردهای مسلح کارگران بلشویک اعزامی از کارخانهها و شهرهای صنعتی لازم بود تا این تحریم شکسته شود و در جریان انبوه درگیریهای کوچک و بزرگی که در روستا رخ میداد دهقانان متوسط و مرفه به پایهای تودهای ضد انقلاب بدل شدند.
واقعیت این است که مسئله ارضی به شکلی که قرار بود در ابتدای انقلاب روسیه با شعار کوتاه و دقیق لنین «بروید و زمینها را برای خودتان تصاحب کنید» حل شود، حل نشد. کمونیسم جنگی، نپ و سیاست اشتراکی کردن اجباری و تبعید و مهاجرت اجباری میلیونها دهقان در دوران استالین نشانههای واضحی هستند که مسئله ارضی یکی از بحرانیترین و مهمترین مسائل انقلاب روسیه بود که پیامدهای عظیمی برای آینده انقلاب بر جا گذاشت. لوکزامبورگ مسئله ارضی و مصیبتبار بودن راه حل آن را به درستی تشخیص داده بود اما جز عباراتی کوتاه و کلی نظیر اشتراکی کردن بیدرنگ، سیاست جایگزینی را نمییابیم.
این انتقاد به سیاست لنین کاملا وارد است که برنامه کشاورزی بلشویکها پیش از انقلاب متفاوت بود و شعار تصاحب زمین از سوی دهقانان در واقع شعار سوسیالیستهای انقلابی بود که سالها به همین دلیل به شدت مورد انتقاد بودند. روشن است که اقدام تاکتیکی لنین از یک سو با هدف جلب نظر تودههای دهقانی و کسب قدرت سیاسی توسط بلشویکها و اس. آرهای چپ بود. بسیاری از منتقدان بلشویسم این تاکتیک لنین را نوعی عوامفریبی تلقی کردهاند که در هنگام قدرت به تمامی کنار گذاشته شد. اما از سوی دیگر، نکتهای که هم لوکزامبورگ و هم منتقدان لنین فراموش میکنند این است که سیاست «بروید و زمینها را برای خودتان تصاحب کنید» در واقع پاسخی بود به عملی انجام شده از سوی جنبش خودانگیخته دهقانی، و مخالفت با آن تنها به معنای انزوای سیاسی بلشویکها بود. پیشنهاد کلی لوکزامبورگ مبنی بر اشتراکی کردن بیدرنگ زمینهای کشاورزی بیهیچ تردیدی به شورشهای عظیم دهقانی علیه دولت جدید و خونریزی میانجامید، چنانکه دقیقا در جریان انقلاب ناکام مجارستان در سال 1919 رخ داد. اما با همه این اوصاف، پیشبینی لوکزامبورگ کاملا درست بود که سیاست بلشویکی به ایجاد قشری از دهقانان مالک با منافع مادی معین موجب میشود که خصمانه با هر سوسیالیستی شدن اقتصاد مقابله خواهند کرد. لوکزامبورگ همچنین جدال بین شهر و روستا را که نتیجه این سیاست بود پیشبینی کرد. موضع او روشن بود؛ جامعه انقلابی نمیتواند با استفاده از روشهای سرمایهداری به هدفهای سوسیالیستی برسد.
این یکی از بزرگترین گرهگاههایی است که تاکنون به آن پاسخ قطعی داده نشده است: زمانی که انقلاب سوسیالیستی در یک کشور عقبافتاده از لحاظ مناسبات تولیدی رخ میدهد، حکومت سوسیالیستی برای حفظ قدرت ناگزیر از پذیرش سیاستهای غیرسوسیالیستی در عرصههایی همانند مسئله ارضی است اما سوی دیگر این ماجرا به معنای بازتولید مناسباتی است بورژوایی و طبقاتی. هم بلشویکها و هم رزا لوکزامبورگ حل قطعی این ماجرا را در انقلاب جهانی میدانستند اما زمانی که انقلاب جهانی رخ ندهد با چه اتفاقی روبهرو خواهیم شد؟ در اینجا به خوبی شاهدیم که چگونه ضرورت و انتخاب درهم تنیده شدهاند.
مسئله ملیتها
دومین مسئلهای که در جزوه «انقلاب روسیه» به آن پرداخته شد، مسئله ملیتها بود. حق خودمختاری ملی پیش از انقلاب اکتبر بحثهای زیادی را میان لوکزامبورگ و لنین دامن زده بود. لوکزامبورگ معتقد بود سازگاری بین ناسیونالیسم و سوسیالیسم ناممکن است. در واقع لوکزامبورگ این نظر مارکس را نمیپذیرفت که انقلاب ملی راهی است به سوی انقلاب بینالمللی. او در پاسخ معتقد بود که باید دید هر موضعی چه پیامدهایی برای منافع طبقاتی پرولتاریا دارد و در نتیجه در مورد مسئله ملی هر نوع ارزیابی مثبت از آن به این موضوع وابسته بود که آیا موفقیت آن میتواند بالقوه حاکمیت ضروری برای خودمختاری و نیز فضای سیاسیای را به وجود آورد که موجب پیشبرد امکاناتی برای رشد آگاهی طبقه کارگر شود. لنین در این بحث معتقد بود چون دقیقا سوسیالیسم از موضع انترناسیونالیستی حرکت میکند باید به ملتها و فرهنگهای ملی احترامگذارد. از اینرو ستم ملی یک گروه عمده بر گروه اقلیت درون یک ملت نمیتواند تحمل شود به ویژه اینکه فرهنگ خاص آن اقلیت تحت ستم مجال بروز نمییابد. لنین به این سوال که آیا چنین موضعی نهایتا انترناسیونالیسم را با مشروعیت بخشیدن به جنبشهای ملی تضعیف نمیکند چنین پاسخ میداد: اگر چه هر ملتی حق تعیین سرنوشت خود را دارد اما این حق لزوما اعمال نمیشود چون توسعه اقتصادی سرمایهداری از لحاظ دامنه خود بینالمللی است. نهایتا از نظر لنین طبقه کارگر از مبارزه جنبشهای ملی بورژوایی برای غلبه بر ستم ملی فقط حمایت «منفی» میکند چرا که پس از آن فعالیت ایجابی بورژوازی برای تقویت ناسیونالیسم آغاز میشود. دیدگاه لنین دست کم تا سال 1920 عمدتا متکی به اعتقاد دوگانه به انترناسیونالیسم و انتخاب دموکراتیک و برابری ملتها درون جامعه بینالمللی بود. لوکزامبورگ شعار بلشویکها را یک فرصتطلبی سیاسی میدانست که جز با دادن افراطیترین و نامحدودترین نوع آزادی برای تعیین سرنوشت به اقلیتهای قومی در چارچوب امپراتوری روسیه هیچ روشی برای برقراری پیوند آنها با انقلاب و آرمان پرولتاریای سوسیالیست نداشت. لوکزامبورگ به این مسئله اشاره میکرد که سیاست بلشویکها نتیجهای معکوس داد. به جای اینکه اقوام فنلاند، اکراین، لهستان، لیتوانی، کشورهای بالتیک، قفقاز و... متحد وفادار انقلاب روسیه شوند به دشمن سرسخت آن بدل شدند. این ملتها یکی پس از دیگری از آزادی جدید خود جهت اتحاد با امپریالیسم آلمان استفاده کردند.
دیدگاه لنین تمایزی را بین حمایت منفی و حمایت مثبت از جنبشهای ملی قائل بود. تا جایی که برای آزادی ملی مبارزه میشود از آن حمایت منفی میشود اما پس از آن مبارزه با بورژوازی آغاز میشود. اما مسائل مهمی در این فرمولبندی بروز میکند. این تمایز بین حمایت مثبت و منفی در خود مبارزه ملی درهم میشکند. حمایت منفی به ضد خود بدل میشود دقیقا به این دلیل که تاکید بر مبارزه با ستمگر ملی است. فرض لنین که طبقه کارگر هنگام مبارزه برای ایجاد دولت ـ ملت نهایتا نمیتواند اسیر ایدئولوژی ناسیونالیستی شود در عمل غلط از کار در آمد. فاکتهای آن بیشمار است. البته تحت شرایط معینی این خلوص میتواند حفظ شود و لنین توجیه تئوریک مهمی برای همکاری تاکتیکی با جناح مترقی بورژوازی ارائه میکند. اما این تایید مکانیکی که منافع اقتصادی پرولتاریا ضرورتا انترناسیونالیسم را در طبقات کارگر دولتهای کوچک و نه چندان پیشرفته رواج خواهد داد تحقق نیافت. به ویژه زمانی که طبقه کارگر ضعیف و فاقد سازمان سیاسی خود یا سنتی انقلابی است، حفظ آگاهی طبقاتی در تضاد با ناسیونالیسم بورژوایی بسیار دشوار است.
مهمترین بخش جزوه «انقلاب روسیه» و به واقع میراث سیاسی آن برای ما در بخشهای مربوط به مجلس موسسان و آزادیهای دموکراتیک نهفته است.
آزادیهای دموکراتیک
مسئله مجلس موسسان از آنجا آغاز میشود که لنین و حزب بلشویک تا زمان پیروزی انقلاب به شدت خواستار تشکیل این مجلس بودند و سیاست دولت کرنسکی در طفره رفتن از آن یکی از بندهای کیفرخواست بلشویکها علیه آن دولت محسوب میشد. اما پس از پیروزی انقلاب بلشویکها این مجلس را منحل کردند. تروتسکی در جزوه معروفی به نام «از اکتبر تا برستلیتوفسک» دلایل آن را به صورتی کاملا مکانیکی ناشی از تغییر فضای انقلابی به نفع چپ در ماههای پیش از انقلاب و عدمانعکاس این تغییر در فهرست داوطلبانی میداند که از سوی متحدان آنها یعنی حزب سوسیالیست انقلابی که به چپ گرایش یافته بود ارائه شده بود. حزب سوسیالیست انقلابی در جریان انقلاب به دو جناح چپ و راست تقسیم شد، اما فهرست آنها که مربوط به پیش از انقلاب اکتبر بود هنوز نمودار نمایندگان راست بود... تروتسکی میافزاید چون تودههای دهقانی در نواحی دوردست تصویری از تغییرات پتروگراد و مسکو نداشتند همچنان به همان فهرست راست قدیمی رای دادند و اشخاصی رای آوردند که انقلاب اکتبر سرنگون کرده بود مانند کرنسکی. به عبارتی مجلس موسسان از تکامل مبارزه سیاسی و تکامل گروهبندی حزبی عقب مانده بود.
لوکزامبورگ در پاسخ با نکتهبینی میگوید اگر مجلس موسسانی که عمرش سپری شده و بنابراین مردهزاد است باید منحل شود، بلشویکها میتوانستند بدون تاخیر انتخابات جدیدی برای مجلس موسسان جدید برگزار کنند و یا قدرت را به جنبش در حال شکوفایی شوراها بسپارند. اما بلشویکها هر دو نظر را به نفع دولت تک حزبی رد کردند و کل سازوکار نهادهای دموکراتیک را زیر سوال بردند. تروتسکی در بحث خود سازوکار دموکراتیک را نهادی دست و پاگیر برای کشوری بزرگ با وسایل فنی ابتدایی میداند اما لوکزامبورگ نشان میدهد که همین سازوکار دست و پاگیر نهادهای دموکراتیک یک عامل اصلاحکننده قدرتمند یعنی عنصر زنده تودهها را در اختیار دارد و هر چه نهادها دموکراتیکتر باشند، ضربان حیات سیاسی تودهها زندهتر و قوی و نفوذ آنها مستقیمتر و کاملتر خواهد بود.
نمونههایی که لوکزامبورگ برای اثبات نظر خود میآورد، نمونههایی از پارلمانهای بورژوایی است، نمونههایی از دورانهایی که فشار قدرتمند تودهها مرتجعان و میانهروها را به ناگاه به سخنگویان قیام مردمی بدل میسازد، از پارلمان طولانی معروف انگلستان در گرماگرم انقلاب 1642 تا مجلس طبقاتی و پارلمان سانسورچی و مطیع لویی فیلیپ و از همه بارزتر دومای چهارم روسیه که در سال 1909 تحت سلطه رژیم ضدانقلاب انتخاب شد. در واقع استفاده لوکزامبورگ از این نمونهها کاربردی کاملا تلویحی دارد و قصدش اشاره به این موضوع است که اهمیت نهادهای انتخاباتی در دوران انقلاب صدها بار بیشتر میشود. دلیل دیگری که بعدها تروتسکی در مورد انحلال مجلس موسسان آورد، ظهور شوراها به عنوان یک شکل مدرن سازمانی است. اما دقیقا طولی نکشید که شوراها نیز از حیز انتفاع ساقط و به زائدهای از دولت تک حزبی بدل شدند. این گرایش را رزا لوکزامبورگ در 1918 تشخیص میدهد یعنی زمانی که هنوز وجود شوراها وجه تمایز دموکراسی پرولتری در مقابل دولتهای بورژوایی بود.
لوکزامبورگ در این مقاله هنوز میان جمهوری و شوراها انتخاب نهایی خود را نکرده است: تنها در سال 1919 در جریان قیام اسپارتاکیستهاست که بیهیچ ابهامی از شوراهای کارگران و سربازان حمایت میکند. همچنین در اینجا به این مسئله نمیپردازد که کدام شکل نهادی میتواند به بهترین شکلی آزادیهای مدنی را حفظ کند. به این اکتفا میکند که بلشویکها را به آزادی حق رای، آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، گسترش گفتوگوها و رعایت دموکراسی فرا بخواند. به گفته او کار با مجلس موسسان و حق رای تمام نمیشود چرا که بدون مطبوعاتی آزاد، بدون حق نامحدود تشکیل سازمانها و انجمنها و گردهماییها حکومت تودههای وسیع مردم یکسره غیرقابل تصور است. لوکزامبورگ از اثرات این تصمیمگیری و استفاده از ترور بر آینده انقلاب و نیز معنای سوسیالیسم در هراس بود. لوکزامبورگ تشخیص میداد که حذف دموکراسی و آزادیهای مرتبط با آن به سرکوب حیات سیاسی در کل کشور میانجامد. میگفت: «حکومت وحشت اخلاق عمومی را فاسد میکند.... لنین و تروتسکی شوراها را به عنوان تنها نماینده تودههای کارگر جایگزین نهادهای نمایندگی کردند که توسط انتخابات عمومی و مردمی ایجاد شده بود. اما با سرکوب حیات سیاسی در سراسر کشور، زندگی در شوراها هر چه بیشتر فلج میشد. بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، بدون مبارزه آزاد افکار، زندگی در هر نهاد اجتماعی از بین خواهد رفت و به ظاهری صرف از آن تبدیل خواهد شد و تنها دیوانسالاری به عنوان عنصری فعال در آن باقی خواهد ماند.
ادامه دارد ...
منبع: / روزنامه / کارگزاران ۱۳۸۷/۰۷/۲۷
نویسنده : حسن مرتضوى
نظر شما