شک گرایی در غرب
«شکّاکیت» به دیدگاهی گفته میشود که برای امکان معرفت، حدّ و مرزی قایل است. به طور کلی میتوان تاریخ شکّاکیت را به سه دوره تقسیم کرد:
دوره اول که شکّاکیت قدیم نیز نامیده میشود، به سه بخش شکّاکیت سوفسطایی، پیرهونی و آکادمیک قابل تقسیم است. پروتاگوراس و گرگیاس از بزرگان شکّاکان سوفسطایی هستند. آنان سخنانی در انکار واقعیت و ردّ جزمیّت و علم به واقع دارند. ولی نخستین بار شکّاکیت توسط پیرهون به صورت مکتب فلسفی درآمد. شکّاکیت آکادمیک نیز در مکتب افلاطون رشد یافت.
دوره دوم با ظهور شکّاکان دینی آغاز شد. پرچمداران این دوره، مونتنی و پاسکال بودند. آنان برای حمایت از دین مسیحیت در مقابل یافتههای علمی جدید، در دستاوردهای علمی و استدلالات عقلی اظهار شک کردند.
دوره سوم یا شکّاکیت جدید نیز با ظهور دیوید هیوم آغاز گردید و کانت نیز این شکّاکیت را ادامه داد.
علم و معرفت همزاد بشرند و آدمی از همان زمان که پا به عرصه گیتی نهاد اولین مسئلهاش شناخت خود و جهان اطرافش بوده است. اما تا پیش از قرن پنجم قبل از میلاد، هیچ شک و تردیدی در امکانعلم به واقعیت وجود نداشت و این اصل پیشفرض هر اندیشهای بود که واقعیتی وجود دارد، حصول علم به این واقعیت خارجی امکانپذیر است و انسانها میتوانند علوم خود را به یکدیگر منتقل کنند.
اما با ظهور سوفسطاییان در قرن پنجم قبل از میلاد، شکّاکیت در تاریخ علم، خودنمایی کرد و با گذشت قرنها، ادواری را به خود دید و بزرگانی از فلاسفه غرب شکّاکیت را در پیش گرفتند و نظام فلسفی خود را بر پایه آن بنا نهادند.
به جرئت میتوان گفت: شکّاکیت از خصایص فلسفه مغرب زمین بوده و در مکاتب فلسفه اسلامی راهی نداشته است؛ چراکه فلاسفه اسلامی همواره بر جایگاه عقل در اثبات و تبیین علوم نظری تأکید کرده و اصل وجود واقعیت و حصول شناخت آن را بدیهی دانستهاند. از اینرو، بستر شکّاکیت از همان آغاز در یونان باستان بوده و تاکنون هم در مغرب زمین به سیر خود ادامه داده است. بنابراین، سیر تاریخی آن را باید در غرب جستوجو کرد. به همین دلیل، این مقال بر آن است تا ادوار شکّاکیت را در مغرب زمین مورد بررسی قرار دهد و دورنمایی از آن را به تصویر بکشد.
تعریف «شکّاکیت»
در تبیین معنای شکّاکیت، تعاریف گوناگونی از طرف بزرگان فلاسفه ارائه شده است که در اینجا به دو تعریف اشاره میشود؛ اولی به دلیل خلاصه بودن و دومی به خاطر جامعیت آن برگزیده شده است:
شکّاکیت در اصطلاح فلسفی، به دیدگاهی گفته میشود کهبرایامکانمعرفت،حدّومرزی قایل است.2
شکّاکیت دیدگاهی را شامل میشود که به نحوی امکان دستیابی به معرفت را انکار میکند، خواه این انکار ناظر به امکان حصول معرفت یقینی باشد، خواه ناظر به موجّه بودن معرفت یا معقولیت آن و خواه ناظر به این سخن که اثبات معرفت، معقولتر از انکار آن نیست. شکّاک هر یک از این موارد را به طور کلی یا از طریقخاص،همچوناستقرا،حافظهو...منکرمیشود.3
انواع شکّاکیت
1. شکّاکیت استدلالی: مراد از این نوع شکّاکیت آن است که شکّاک برای شکّاک بودنش به دلیل و برهان منطقی استناد میکند. مَثَل این افراد مانند کسی است که فریاد میزند: «من لال هستم»؛ چراکه در واقع شکّاک نمیتواند استدلال کند و فقط میتواند از حکم کردن سر باز زند و سکوت طولانی در پیش گیرد.
2. شکّاکیت سؤالی: در این نوع شکّاکیت، برای اثبات عدم توانایی انسان در حصول معرفت، استدلال نمیشود، بلکه از کسی که ادعای صدق گزارهای را دارد، علت علم به آن گزاره را میپرسند و از علت علم به آن علت، تا جایی که شخص از پاسخگویی عاجز و ناتوان شود. در اینجا، سؤالکننده از عجز مخاطب استفاده کرده، بدون ارائه هیچگونه استدلالی نتیجه میگیرد که تمام علوم انسان، بیپایه و اساس هستند.
این شک تنها در گزارههای استدلالی جریان دارد. اما در قضایای ضروری و بدیهی که نیاز به استدلال ندارند و نیز در علوم (علم) حضوری که در آن، وجود معلوم، عین علم عالم به اوست و به دلیلی غیر از وجود معلوم، نزد عالم، نیاز نیست و بنابراین، استدلال در آن راه ندارد، نمیتواند جریان داشته باشد.
3. شکّاکیت طرز تلقّی: این شکّاکیت نوعی وسواس و شکّاکیت مزاجی و روحی است. کسی که به چنین شکّی دچار است صرفا وسواسی و دیرباور است، مقدّمات و مبادی که برای دیگران ایجاد باور و یقین میکنند، برای او یقینآور نیستند. این قسم از شکّاکیت صرفا یک نوع حالت روانی است و پشتوانه علمی ندارد.
4. شکّاکیت عام4 و خاص:5 ادلّه شکّاکان یا درصدد اثبات شک به نحو فراگیر و عام هستند، یعنی شک را به تمام حوزهها سرایت میدهند، و یا درصدد اثبات شکّاکیت در حوزه یا قلمرو خاص هستند. بر این اساس، مقتضای ادلّه شکّاکان را میتوان به دو صورت ذیل تقسیم کرد:
الف. شکّاکیت عام: به شکّاکیتی گفته میشود که تمام قلمروهای معرفتی و حوزههای شناسایی را مورد شک و تردید قرار میدهد؛ به این معنا که هیچ نوع علم و معرفتی در هیچیک از حوزههای معرفتی، اعم از حوزه واقع و خارج، حوزه اخلاق و دین و حوزه حوادث آینده برای انسان امکانپذیر نیست.
ب. شکّاکیت خاص: به شکّاکیتی اطلاق میشود که آدمی را در حوزه یا حوزههای خاصی از کسب علم و معرفت ناتوان بداند. در نگاه چنین شکّاکی، حوزههای خاصی وجود دارند که به دلیل ویژگیهای آنها، انسان نمیتواند در آنها به علم و معرفت دست یابد. بنابراین، کسی نمیتواند در این حوزهها، ادعای علم کند و چارهای جز سکوت و باز ایستادن از حکم ندارد.6
ادوار شکّاکیت
با نگاهی به تاریخ فلسفه در مغرب زمین و بررسی آراء فیلسوفان غربی از یونان باستان تا دوره معاصر، میتوانیم برای شکگرایی سه دوره در نظر بگیریم:
1. شکّاکیت قدیم
از قرن پنجم پیش از میلاد، گروهی به نام «سوفسطاییان» ظهور کردند که منکر حقیقت بودند، ولی شکاکیت از قرن سوم پیش از میلاد توسط پیرهون به صورت مکتب فلسفی مطرح شد. از اینرو، وی را بنیانگذار شکّاکیت میدانند. بنابراین، شکّاکیت قدیم در قرن سوم ق. م به اوج خود رسید و با شکّاکیت آکادمیک ادامه یافت. اما این دوره نیز خود به سه دوره قابل تقسیم است:
الف. سوفسطاییان
1ـ سوفیست کیست؟ کلمه «سوفسطایی» از کلمه یونانی «سوفوس»7 و «سوفیا»8 به معنای حکیم و حکمتگرفته شده است. «سوفوس» معمولاً به معنای کسی است که دانش و خردمندی را شغل و حرفه خود ساخته است و به کار تعلیم میپردازد و از جایی به جایی میرود و درس میدهد و مزد میگیرد.9
طریقت سوفسطایی، که ظهور آن، ممیّز دوره پنجاه ساله دوم قرن پنجم قبل از میلاد است، مذهب فلسفی نبود، بلکه روش خاصی برای تعلیم و تربیت به شمار میرفت. سوفسطاییان آموزگارانی بودند که شهر به شهر در پی شاگردانی میگشتند که به تعلیمات آنان گوش فرا دهند و با اخذ اجرتی که درباره مبلغ آن با شاگردان خود توافق میکردند، راه غلبه بر حریف را در مباحثه در هر عقیدهای، گاه در ضمن یک درس و گاه طی سلسلهای از دروس میآموختند. آنان دو ویژگی اصلی داشتند: از یکسو، لاف میزدند که با همه صناعاتی که به حال آدمی سودمند است، آشنایی و در تعلیم آنها توانایی دارند. و از سوی دیگر، استاد خطابه بودند و به شاگردان خود میآموختند که چگونه باید سخنوری کنند تا بتوانند شنوندگان را به ستایش خویش برانگیزانند.10
هدف آنان عملی بود، نه نظری و از اینرو، سوفسطاییان ابزارهای تعلیم و تربیت در شهرهای یونان شدند. آنان هنر زندگی و نظارت و تنظیم آن را میآموختند. این نکته مورد توجه است که داشتن گروهی شاگرد برای فلاسفه پیش از سقراط امری فرعی به شمار میآید؛ زیرا هدف اصلی آنان یافتن حقیقت بود، اما برای سوفسطاییان این کار هدف اساسی بود؛ زیرا اصولاً در پی تعلیم بودند.11
کلمه «سوفیست» یا «سوفسطایی» در ابتدا معنای مثبت و بسیار خوبی داشت، تا جایی که سوفسطاییان متقدّم احترام و اعتباری در میان عامّه مردم به دست آوردند و چنانکه مورّخان خاطرنشان کردهاند، کم نبوده است مواردی که آنها را به عنوان سفیران شهرهایشان انتخاب کردهاند؛12 ولی با گذشت زمان، این کلمه معنای اصلی خود را از دست داد و بار معنایی منفی به خود گرفت.
سوفسطایی در معنای مجازی، به کسی گفته میشد که با چرب زبانی و مغالطه از آنچه میدانست نادرست است، بهقصدفریفتندیگراندلیلمیآوردونتیجهمیگرفت.13
این بدنامی سوفسطاییان چند دلیل عمده داشت:
اول اینکه آنان در مقابل تعلیماتی که به شاگردان خود میدادند، مزد دریافت میکردند و این مسئله موجب بدبینی مردم، بخصوص فلاسفه یونان، به آنان گردید.
آنان برای تعلیمی که میدادند، پاداش و مزد میگرفتند. این کار هرچند فینفسه مشروع بود، [اما] با عرف فلاسفه پیشتر یونان مغایرت داشت و با عقیده یونانی، درباره شایست و ناشایست [بودن] امور، موافق نبود. این امر در نظر افلاطون تنفّرآور بود و گزنفون میگفت که سوفسطاییان در برابر مزد خود، به قصد فریب سخن میگویندومینویسند، و هیچکمکیبهکسی نمیکنند.14
دومین دلیل بدنامی سوفسطاییان این بود که در دولت ـ شهرهای یونان و بیش از همه در «آتن» هیچکس نمیتوانست امید داشته باشد که به عنوان سیاستمدار، شهرتی کسب کند، مگر اینکه بتواند سخن بگوید و نیکو سخن بگوید. سوفسطاییان مدعی بودند که این فنّ را به او میآموزند و وی را در این فضیلت سیاسی، فضیلت اشرافیتجدید، یعنیاشرافیتهوش و لیاقت، میپرورند. البته در این کار، فینفسه امر نادرستی وجود نداشت. اما فنّ سخنوری ممکن بود برای انتقال اندیشه یا سیاستی به کار رود که بیغرضانه نبود، یا ممکن بود قطعا مضرّ باشد یا صرفا برای تسهیل ترقّی سیاستمدار پیشبینی شده باشد، و چنین پیامدمسلّمیکمک میکرد که سوفسطاییان به بدی شهره شوند. این امر بخصوص در زمینه تعلیماتی که در فنّ جدل و مباحثه میدادند، صادق بود.15
سومین دلیل بدنامی سوفیستها را میتوان در شکگرایی و مبارزه آنان با سنّتگرایی جستوجو کرد؛ چراکه آنان آشکارا یا در پرده، هومر (Homer) و راه و رسم کهن را نفی میکردند و افسانههای خدایان و قهرمانان را کم و بیش به ریشخند میگرفتند. اصولاً آنها بر این باور بودند که آنچه عرضه میکنند، یعنی فلسفه و علم، بر سنّت و دین کهن برتری دارد و شیوه زندگیشان از راه و رسم مورد ستایش قهرمانان هومر بهتر است.16
آنان این اعتقاد را آشکارا اعلام میکردند و در شهرها جوانان را گرد خود جمع میکردند و به آنان آموزش میدادند. از اینرو، این تصوّر شایع شد که آنان جوانان را از خانههای خود جدا میکنند و گرد هم میآورند و آنگاه پیشروی آنان، قواعد اخلاق سنّتی و عقاید دینی را سخت به انتقاد میگیرند. بنابراین، سنّتپرستان سختگیر به سوفسطاییان با سوءظن مینگریستند.17
2ـ عوامل پیدایش سوفسطاییگروی در یونان باستان: هر پدیده اجتماعی معلول علل و عواملی است که آن را به وجود آورده و احیانا در بسط و گسترش آن، نقش عمده داشتهاند. سفسطهگرایی نیز به عنوان پدیدهای اجتماعی، دارای عواملی است که در پیدایش آن دخیل بودهاند که از جمله آنها، میتوان به عوامل ذیل اشاره کرد:
الف. اختلاف درباره آرخه: فلاسفه یونان باستان درباره آرخه یا اصل نهایی اشیا و اینکه جهان از چه چیزی پدیده آمده است. اقوال متناقضی اظهار میکردند. بعضی آن را «آب» و بعضی «آتش»، بعضی دیگر «هوا» یا «عدد» و چیزهای دیگری میدانستند؛ اما هیچیک قادر نبود با دلیلی قاطع، نظر دیگری را رد کند. این اقوال ضدّ و نقیض و متهافت به پیدایش شک در بین مردم انجامید و زمینه را برای پیدایش سوفسطاییان هموار نمود.
ب. بیاعتمادی به حس: تمام فیلسوفان قبل از سقراط در این عقیده مشترک بودند که نمیتوان به حس اعتماد کرد؛ چون حس «نمود» و پدیدار اشیا را درک میکند و «بود» و واقع اشیا به وسیله حس قابل دریافت نیست. از سوی دیگر، تمام علوم از طریق حس حاصل میشوند و یا دستکم با حس آغاز میگردند. در نتیجه، ما هیچگاه نمیتوانیم به واقع و عالم خارج دسترسی داشته باشیم. بر همین اساس، این شک که آیا پدیدارهایی که با حس حاصلمیشوندمطابقواقعهستندیانه،وجودخواهدداشت.
ج. آشنایی یونانیان با دیگر ملل: عامل دیگری که موجب پیدایش سوفسطاییگری در بین مردم یونان شد، آشنایی فزاینده آنان با فرهنگها و تمدّن ملل دیگر بود. یونانیها به دلیل فتوحات جدید خود، با جوامع، فرهنگها و آداب و رسوم ملل دیگر آشنا شدند و دریافتند که ممکن است فرهنگ و آداب و رسوم دیگری غیر از آنچه آنها دارند، وجود داشته باشد؛ زیرا آنان به خاطر جامعه بستهای که داشتند، گمان میکردند دین، اخلاق، فرهنگ و آداب و رسوم منحصر به آنهاست؛ اما وقتی با تمدنهای دیگر آشنا شدند، دیدند پارهای از آنچه که در فرهنگ آنان به عنوان ارزش به حساب میآمد، ملل دیگر آن را زشت میدانند و یا دستکم ارزشی برای آن قایل نیستند، و برخی از آنچه در نظر ایشان زشت مینمود به عقیده دیگران زیبا و جزو آداب و رسومشان به حساب میآید. همین امر موجب شد به تدریج، ارزشهای فرهنگی، اجتماعی، دینی و اخلاقی نزد ایشان مورد شک و تردید قرار گیرند.
د. رواج خطابه: یکی دیگر از عوامل به وجود آمدن سفسطهگرایی در یونان باستان این بود که در اثر یک حادثه تاریخی، که برای مردم آن سرزمین پیش آمده بود، منازعات مالی زیادی واقع میشد که کار را به محکمه میکشانید و گروهی از دانشمندان به سِمَت وکالت در محاکم عمومی با حضور جمعی کثیر از تماشاچیان با دفاع از حقوق موکّلان خود میپرداختند و خطابههای مؤثر ایراد مینمودند. این گروه سعی میکردند برای هر مدعایی، اعم از حق یا باطل دلیل بیاورند و برهان اقامه نمایند و گاهی برای دو طرف دعوا دلیل میآوردند و کمکم کار به جایی کشید که معتقد شدند: حق و باطل و راست و دروغ ـ در واقع ـ وجود ندارند که گاه با رأی انسان مطابقت کنند و گاه نکنند، بلکه «حق» آن چیزی است که انسان آن را حق بداند و «باطل» آن چیزی است که انسان آن را باطل پندارد. به تدریج، این عقیده به سایر امور عالم نیز سرایت کرد و گفتند: حقیقت به طور کلی، تابع شعور و ادراک انسان است.18
3ـ تفاوت سوفیسم با فلسفههای یونان قدیم: هرچند بحثهای سوفسطاییان و فلاسفه یونان باستان بسیار به هم نزدیک مینماید، ولی فلسفه و سفسطه کاملاً از هم جدا بودند؛ چراکه سوفسطاییان و فلاسفه یونان باستان، هم در موضوع بحث، هم در روش و هم در غایت، با هم اختلاف دارند:
الف. تفاوت در موضوع: فلاسفه یونان اصولاً به عین خارجی توجه میکردند و میکوشیدند تا اصل نهایی همه اشیا را معیّن کنند، ولی سوفیستها موضوع بحث خود را انسان و تمدّن و عادات انسانی قرار داده بودند. در واقع، فلاسفه از جهان کبیر بحث میکردند و سوفسطاییان از عالم صغیر، و این تفاوت ـ یعنی بحث از عین خارجی و ذهن انسانی ـ تفاوت عمده آنان در موضوع بود.19
ب. تفاوت در روش: هرچند روش فلسفه پیشتر یونانیان به هیچ وجه مشاهده تجربی را نفی و طرد نمیکند، با این وصف، دارای ویژگی استنتاجی و قیاسی بود. اما سوفسطاییان درصدد گرد آوردن اندوختهای وسیع از مشاهدات و امور جزئی بودند و میکوشیدند از این امور گردآمده نتایجی نظری و یا عملی به دست آورند.20
ج. تفاوت در غایت: فلاسفه یونان قدیم در پی اثبات قواعد عینی مبتنی بر حقیقت بودند و میکوشیدند تا اصل نهایی همه اشیا را مشخص کنند؛ ولی هدف سوفسطاییان عملی بود، نه نظری. آنان به دنبال تعلیم هنر زندگی و نظارت بر تنظیم آن بودند. از اینرو، داشتن شاگرد برای آنها بسیار مهم بود تا بتوانند به آنها این هنر را بیاموزند، بر خلاف فلاسفه که هدفشان یافتن حقیقت بود و نیازی به شاگرد نداشتند.21
4ـ شکّاکیت سوفسطایی: دو جمله معروف از سوفسطاییان در تاریخ فلسفه نقل شده است که این دو جمله را میتوان نظریه اصلی آنان در باب شناخت دانست. جمله اول از پروتاگوراس است که میگوید:
انسان مقیاس همه چیزهاست، مقیاس هستی چیزهایی که هست و مقیاس نیستی چیزهایی که نیست.22
جمله دوم را از گرگیاس نقل میکنند که میگوید:
هیچ چیز وجود ندارد؛ اگر هم وجود داشته باشد قابل شناخت نیست، و اگر هم قابل شناخت باشد هرگز قابل شناساندن به دیگران نخواهد بود.23
در نقد این دو گفتار، میتوان گفت: در سخن پروتاگوراس دو کلمه مبهم وجود دارد: «انسان» و «همه چیزها» و این سؤال مطرح است که آیا مراد از «انسان» فرد انسان است یا نوع انسان؟ و نیز آیا مراد از «همه چیزها» فقط اشیای محسوس است یا ارزشها نیز مورد نظر وی هستند؟ اگر منظور از «انسان» را فرد انسان و منظور از «همه چیزها» را اشیای محسوس در نظر بگیریم، در این صورت، فرد انسان معیار وجود و عدم اشیای محسوس خواهد بود و این سخن درست است؛ اما در مقام ظهور یا اثبات، نه در مقام بود یا ثبوت؛ چراکه فرد انسان در مقام اثبات یا نمود و ظهور، میتواند با حس دریابد که چه چیزی وجود دارد و چه چیزی وجود ندارد. در مورد هر محسوسی، باید از کسی که آن را احساس میکند سؤال کرد و باید سخن او را پذیرفت؛ چون اوست که احساس میکند و فقط او صلاحیت دارد که احساس خود را بیان کند و دیگری نمیتواند از احساس او سخن بگوید. بنابراین، اگر کسی درباره یافتههای حسّی خود ادعایی کرد، شما نمیتوانید و راهی ندارید که او را تکذیب کنید و مجبورید ادعایش را بپذیرید و به او اعتماد کنید. اما اگر عبارت «همه چیزها» ارزشها را هم دربر بگیرد، در این صورت، این نظریه به نسبیت ارزشها ختم خواهد شد. و معنای این عبارت که «انسان معیار همه چیزهاست» چنین خواهد بود که هر چیزی برای هر کسی همان است که پدیدار میشود. بنابراین، در این حال باید نتیجه گرفت که یک شیء هم وجود دارد و هم وجود ندارد؛ هم خوب است و هم بد؛ یعنی اضداد میتوانند بر آن حمل شوند؛ چون شیء واحد برای بعضی خوب و زیبا و برای بعضی دیگر خلاف آن است و معیارش پدیدار شدن برای فرد انسان است.24
اما سخن معروف گرگیاس به دو بخش تقسیم میشود: بخش اول، یعنی جملهای که میگوید: «هیچ چیز وجود ندارد» مربوط به هستیشناسی و بخش دوم آن مربوط به شناختشناسی است.
در نقد ادعای اول وی میتوان گفت: این اصل که واقعیتی هست، اصلی است یقینی و قطعی و مورد قبول تمام اذهان بشری و نخستین نقطهای است که فکر انسان در این سیر عقلانی به نام «فلسفه» در پیش دارد و آن را مبدأ و آغاز حرکت خویش قرار میدهد؛25 زیرا هر کسی در هر چیزی شک کند نمیتواند در وجود خودش و در وجود شکّش و نیز وجود قوای ادراکی مانند نیروی بینایی و شنوایی و وجود صورتهای ذهنی و حالات روانی خودش شک کند و اگر کسی حتی در چنین اموری هم اظهار شک نماید، یا بیماری است که باید معالجه شود و یا به دروغ و برای اغراضی سوء چنین اظهاری میکند که باید تأدیب و تنبیه شود.26
اما ادعای دوم گرگیاس قضیهای خودمتناقض (پارادوکسیکال) است؛ چراکه وی ادعا میکند: «هیچ چیز قابل شناخت نیست.» پس از وی سؤال میکنیم شما از کجا دانستید که هیچ چیز قابل شناخت نیست؟ خود این جمله نوعی شناخت از عالم خارج است. بنابراین، وی با این ادعای خود، شناختی از عالم خارج به ما میدهد و بدینسان، ادعای کلی خود را نقض میکند.
ب. شکّاکیت پیرهونی
نخستین بار شکّاکیت توسط پیرهون (Pyrrho of Elis) به صورت مکتب فلسفی درآمد. به همین دلیل، وی را به عنوان «بنیانگذار شکّاکیت» میشناسند.27 ظاهرا او تحت تأثیر نظریه «کیفیت حسی» دموکریتوس و «نسبیت» سوفسطاییان و «شناختشناسی» کورنایی بود. شکّاکیت پیرهون برای ردّ جزمیت فلسفههای رواقی و اپیکوری و در زیفلسفهدیگری،کهمدعیخوشبختیبود،پابهمیداننهاد.28
پیرهون میگفت: ما فقط میتوانیم بدانیم که اشیا چگونه به نظر ما میآیند. اشیای واحد برای مردم گوناگون، متفاوت به نظر میآیند و ما نمیتوانیم بدانیم که کدام حق و درست است. در برابر هر قولی، قول مخالفی میتوانیم ارائه کنیم با دلایلی به همان اندازه معتبر. بنابراین، ما نمیتوانیم درباره هر چیزی مطمئن باشیم و مرد خردمند از حکم قطعی و راسخ خودداری میکند. بهتر است به جای اینکه بگوییم «این چنین است» بگوییم: «به نظر من چنین میآید» یا «ممکن است چنین باشد.»29
در نظر او، برای تمیز دادن ادراکهای حسّی درست از نادرست و تصمیم گرفتن درباره اینکه از آراء در حال ستیز، حق با کدام است، هیچ ضابطه عینی وجود ندارد، معرفت یقینی یا دانش قطعی محال است و بنابراین، باز جستن آن با هدفی که فلسفه در راهش میکوشد، یعنی رسیدن به فراغت بال و آسودگی خیال، منافات دارد. پس باید از جستوجوی معرفت دست برداشت و زیستن در حالتی را آموخت که داوریها معلّق باشند. از اینروست که نظریه «معرفتشناختی» در فلسفه پیرهون (نظریهای که میگوید نمیتوان به حقیقت پی برد) به نظریه اخلاقی (که میگوید نباید در پی حقیقت بود) راه برده است.30
بنابراین، در مکتب پیرهونی، هیچ چیز فینفسه زشت یا زیبا و صواب یا خطا نیست، یا دستکم ما نمیتوانیم درباره آن مطمئن باشیم. همه اشیای خارجی در زندگی ما بیتفاوتند و خردمند صرفا متوجه آرامش نفس است و سعی میکند نفس خود را در آن وضع و حال نگه دارد.
نقد و بررسی
به دلیل آنکه نتیجه شکّاکیت بر خلاف صراحت عقل و وجدان انسانی است، بیشتر دلایل طرفداران مکتب «شکگرایی» واضحالبطلان است؛ زیرا بیشتر این مدعیات ناقض خود بوده و ـ به اصطلاح ـ «پارادوکسیکال» هستند.
پیرهون با اطمینان کامل میگوید: ما نمیتوانیم درباره چیزی مطمئن باشیم و با قطعیت کامل حکم میکند که خردمند باید از حکم قطعی و راسخ، خودداری کند. سؤال ما از وی این است که آیا این حکم شما قطعی، کلّی و عام است، یا فقط به نظر شما چنین است؟ اگر جواب دهد که قطعی و کلّی است، بر خلاف ادعای خود نظر داده است، و اگر بگوید که قطعی نیست و فقط به نظر من چنین است، اینادعایوینظریشخصیاستونهادعاییعلمی و فلسفی!
ج. شکّاکیت آکادمیک
دومین مکتب شکگرایی، شکّاکیت آکادمیک است. این شکّاکیت در مکتب افلاطون مطرح شد و رشد یافت، هرچند از او بسیار بعید بود که یک شکّاک باشد؛ زیرا اساس دیالکتیک وی حصول معرفت حقیقی و یقینی درباره ازلی و ابدی و ثابت و پایدار بود.31
تفاوت این مکتب با پیروان مکتب پیرهونی این بود که آنان بکلی تفکر را کنار گذاشتند و به جستوجو در علوم نمیپرداختند؛ ولی آکادمیان اهل تحقیق علمی بودند و از بحث خودداری نمیکردند، اما از تحقیق و کاوش هیچگاه به نتیجه قطعی نمیرسیدند. همچنین اینان یکی از دو طرف قضیه ـ سلب و ایجاب ـ را ترجیح میدادند، ولی پیرهونیها هر دو طرف را مساوی میدانستند.32
به هر حال، این شکّاکیت در زمان کارنئادس اهل «کورن»33 در آکادمی به اوج خود رسید. وی تعلیم میدادکه معرفت غیرممکن است و ملاک حقیقت وجود ندارد. او میگفت: ما قادر نیستیم چیزی را اثبات کنیم؛ زیرا هر برهانی مبتنی بر فرضهایی است که خود باید اثبات شوند و این خود مبتنی بر فرضهایی خواهد بود و همینطور تا بینهایت. بنابراین، هر فلسفه جزمی ناممکن است.34
نقد و بررسی
ادعای کارنئادس این است که هر برهانی مبتنی بر فرضهایی ـ یعنی علومی ـ است که باید اثبات شوند و آن علوم نیز مبتنی بر فرضها یا علوم دیگر و همینطور تا بینهایت. بنابراین، ما هر قدر دست به سوی واقعیت دراز میکنیم بجز ادراک، چیزی به دست نخواهیم آورد. پس بجز خودمان و فکر خودمان چیزی نداریم. جواب این استدلال در معنای علم است؛ زیرا فرضهایی که وی در استدلال بیان میکند همان علوم پیشین ما هستند که ما برهانهایمان را بر پایه آنها بنا میکنیم. بنابراین، باید دانست که علم دارای خاصیت کاشفیت از خارج است، بلکه علم عین کشف از خارج است و ممکن نیست علم باشد و صفت «کشف» وجود نداشته باشد؛ یا علم و کشف باشد، ولی واقع مکشوف موجود نباشد. و اگر فرض شود واقع مکشوف وجود ندارد، کاشفیت وجود ندارد و اگر کاشفیت وجود ندارد، پس علم وجود ندارد، و حال آنکه بنا به نظر وی، علم وجود دارد.35
2. دوره دوم شکّاکیت
اگرچه با افول فلسفههای یونانی، مکاتب شکگرایی نیز برچیده شدند و اثری از آنها باقی نماند، اما ریشههای پوسیده آن در حدود قرن شانزدهم میلادی دوباره در اروپا جوانه زد و با ظهور شکّاکان دینی به ثمر رسید؛ زیرا قرن شانزدهم قرن احیای شکّاکیت بود و پیروی از پیرهون از جریانهای عمده فکری این قرن به شمار میآید و پرچمدار این شکّاکیت نیز شکّاکان دینی بودند. آنان هر جا که نتوانستند نظریات علمی را با معتقدات دینی سازگار کنند، آن نظریه را در معرض شک قرار دادند. از اینرو، به جرئت میتوان گفت: این شکّاکیت نه فقط بر ضدّ دیانت نبود، بلکه موافق آن و بر ضدّ فلسفه و علم بود. مونتنی (Montaijne) و پاسکال (Pascal) مشهورترین کسانی هستند که برای دفاع از دین، متوسّل به شک شدهاند. مونتنی برای حمایت از دین، در همه چیز شک کرد و شک پیرهونی را با بیان علمی و تازه زنده ساخت. وی با تشکیک در یافتههای علمی، از اعتبار آنها کاست و یقین را در هیچ نظریه علمی جایز ندانست. به نظر او:
معلوم نیست آنچه مطابق علم امروز مسلّم گرفته شده است تا کی معتبر خواهد بود، و شاید علم فردا بیاعتباری آنها و اعتبار نظریههای دیگر را روشن سازد؛ چنانکه در طب، هندسه و کیهانشناسی چنین بوده است.36
هرچند جزمگرایی و اعتماد به علوم در نظر وی مورد مذمّت قرار گرفت، ولی او با نگاهی نتیجهگرا به علوم مینگرد و ارزش هر علمی را به کارکرد آن علم میداند.
علمی که مونتنی نمیپسندد علمی است مدعی ابتنا بر اصول ثابت. بنابراین، انتقاد او متوجه نتایج مثبت علوم نیست، بلکه متعرّض اصول ادعایی و اطمینان آنهاست. بنابراین، قدر و ارزش علم از موضوع و متعلَّق آن نیست، بلکه از کاربرد آن است.37
از سوی دیگر، مونتنی هیچحکمکلیرانمیپذیرد؛ زیرا به عقیده وی، هیچقانونکلیوثابتی در جهان وجود ندارد.
دیگر از مشابهت و مماثله کلی، که بر حسب عقیده قدما در جهان حکمفرماست، اثری نیست؛ زیرا دنیا جز تنوّع و ناهمگونی نیست. هیچ خصوصیتی این اندازه عمومیت و کلّیت ندارد که گوناگونی و تنوّع صورت اشیا داراست.38 وی حتی شناخت اشیا و جهان خارج ر ممکن نمیداند.
در کُنه اشیا هیچ طبیعت یگانه و مستمرّی نیست، طبیعت اشیا، که فیلسوفان رواقی متابعت از آن را توصیه میکردند، امری نیست که بتوان شناخت.39
پاسکال، ریاضیدان و فیزیکدان و فیلسوف فرانسوی قرن هفدهم، نیز به تبعیت از مونتنی، برای دفاع از مذهب کاتولیک، فلسفه و علم را زیر سؤال برد و به باد تمسخر گرفت و برای اینکه جایی برای ایمان در میان جوامع انسانی باز کند، از جایگاه عقل کاست و فیلسوفان را مورد مذمّت قرار داد. او به صراحت میگفت:
مافکرنمیکنیمکهکلّفلسفهبهیکساعتزحمتبیرزد.40
به نظر پاسکال، عقل به تنهایی از اثبات دانش انسان عاجز است؛ زیرا بدون نور دین مسیح، انسان برای خویش غیرقابل ادراک است. عقل قلمرو خاص خویش را دارد که ریاضیات و علوم طبیعی یا فلسفه طبیعت است؛ اما حقایقی که دانستن آنها برای انسان واقعا اهمیت دارد، سرشت و سرنوشت طبیعی اوست و اینها اموری هستند که فیلسوف یا عالم نمیتواند آنها را کشف کند.41
او حتی براهین عقلی را در اثبات وجود خدا بیفایده و تلاش فیلسوفان را در این راه عقیم میدانست.
براهین فلسفی وجود خدا نه تنها برای متقاعد ساختن ملحدان قاسیهالقلوب کافی نیست، بلکه از آن حیث که معرفت حاصله معرفت خداوند بدون مسیح است، بیفایده و عقیم است.42
بنابراین، عقل حتی از اداره امور انسان و تنظیم برنامهای برای زندگانی او عاجز خواهد بود.
اگر فلسفه از اثبات وجود خدا عاجز است... از نشان دادن این معنا به انسان هم، که سعادت حقیقی در کجاست، عاجز است.43
پاسکال دل را به جای عقل، برای درک مفاهیم دینی و اثبات خداوند مینشاند و عقل را در حوزه دین، ناکارآمد معرفی میکند. وی میگوید:
دل دلایلی دارد که عقل قادر به فهم آن نیست.44 دل است که خداوند را احساس میکند، نه عقل.45
نقد و بررسی
ادعای مونتنی به دو بخش قابل تقسیم است:
1. چون بعضی از فرضیههای علمی بعضی دیگر را نقض میکنند، پس ما نمیتوانیم به فرضیههای علمی اعتماد کنیم.
2. به علت اینکه جهان متنوع و ناهمگون است، بنابراین، هیچ حکم کلی نداریم.
ادعای اول ایشان را چنین جواب میدهیم که اولاً، چنین نیست که قوانین و مسائل تمام علوم، متغیّر باشند و هر فرضیه جدیدی در هر علمی، فرضیه ماقبل خود را نقض کند. برای مثال، هیچ ریاضیدانی نمیتواند ادعا کند که با کشف علوم جدید و یا فرضیههای تازهای به این نتیجه رسیده است که 6=2×2 و یا هیچ فیلسوفی نمیتواند بگوید که با رعایت تمام قوانین منطقی و بدون مغالطه، به تازگی به این نتیجه رسیده است که هر جزئی بزرگتر از کل خود است.
ثانیا، در علوم تجربی مانند فیزیک، شیمی، نجوم و پزشکی هم تمام نظریاتْ قابل ابطال نیستند و به طور حتم، در تمام آن علوم، مسائل یقینی و غیرقابل ابطال بسیارند. بر فرض هم اگر بگوییم علوم تجربی قابل اعتماد نیستند، نمیتوانیم این حکم را به تمام معرفتهای بشری سرایت دهیم؛ چراکه بشر صدها علوم بدیهی و مسلّم و پذیرفته شده دارد که هرگز در صحّت آنها شک و تردید نمیکند و نباید فقط به این دلیل که در علوم تجربی نظریات در حدّ فرضیههایقابلابطال هستند، به تمام افکار و آراء بشری بدبین شده و همه آنها را بیارزش اعلام کرد.
اما ادعای دوم مونتنی مانند ادعای شکگرایان پیش از وی، قضیهای خودمتناقض و غیرقابل قبول است؛ زیرا خود این قضیه که «هیچ قانونی کلی در جهان وجود ندارد» قضیهای کلی است. نیز اگر این ادعا را از او بپذیریم، پایههای تمام علوم درهم میریزند و دیگر حتی فوایدی را که وی از علوم تجربی، بر اساس کارکردهایشان میپذیرد، از بین میرود؛ زیرا اگر هیچ قانون کلی در جهان وجود نداشته باشد، هر کوششی برای استخراج قوانین علمی کلی، از مشاهدات جزئی بیهوده است و هیچ دانشمندی نمیتواند در حوزه تخصص خود،ازتجربیاتخویش و یا دیگر صاحبنظران آن علم بهره ببرد و آن را به دیگر موارد مشابه سرایت دهد. بنابراین، عملاً هیچ علمی وجود نخواهد داشت و تمام آزمایشهای علمی بیفایده خواهند بود.
پاسکال نیز عقل را در مقابل ایمان قرار داد و آن را در فهم دین و خدا ناکارآمد معرفی کرد. وی فلسفه را به قدری بیارزش میدانست که میگفت: «ما فکر نمیکنیم که کل فلسفه به یک ساعت زحمت بیرزد.»
حال باید در پی این مطلب بود که چرا یک فیلسوف و ریاضیدان بزرگ این قدر خود را نسبت به عقل و فلسفه بیرغبت نشان میدهد؟ ریشه این فرضیات ضدّ عقلانی و مخالفتهای امثال این متفکر با عقل و فلسفه را باید در تعالیم مسیحیت جستوجو کرد؛ زیرا بسیاری از آموزههای کلامی و فلسفی مسیحیت با عقل و علوم تجربی ناسازگارند. الوهیت عیسی علیهالسلام، گناه ذاتی (= جبلّی) انسان، اعتقاد به تثلیث در عین وحدانیت، عشای ربّای و مرگ فدیهوار عیسی علیهالسلام از جمله اعتقاداتی هستند که هیچیک از بزرگان مسیحی نتوانستهاند برای آنها دلیلی اقامه کنند و یا دستکم نظریات عقلی و یا تجربی مخالف آنها را رد کنند. از اینرو، عدهای از متفکرانِ معتقد به این فکر افتادند که عقل را در این حوزه تخطئه کنند. بنابراین، بسیاری از آنها این عقیده را ترویج کردند که تفکر در حوزه دین، امکان و یا دستکم، ضرورت ندارد. پاسکال نیز به عنوان یک مسیحی مؤمن و معتقد به مذهب کاتولیک، در مذمّت عقل، کار را به جایی رساند که او را در درجه اول، مدافع مذهب کاتولیک دانستند تا فیلسوف،46 و حتی عدهای در فیلسوف بودن او شک کردند.47
3. شکّاکیت جدید
شکّاکیت جدید در قرن هجدهم میلادی با ظهور دیوید هیوم (David Hume) آغاز میشود. وی فیلسوفی اسکاتلندی ـ انگلیسی بود که به پیروی از فلاسفه انگلیسی ماقبل خود، «تجربهگرایی» را برگزید. هیوم جنبه تجربی علم را بسیار مهم برمیشمرد و هرگونه معرفت را ناشی از تأثرات حسّی میدانست. وی مانند لاک، همه محتوای ذهن را از سرچشمه تجربه، بیرون میکشید.48
هیوم ادراکات49 را به انطباعات50 و تصوّرات51تقسیم کرد. «انطباعات» دادههای بیواسطه تجربه و در واقع، همان احساساتند. «تصوّرات»، صورتهای ذهنی خفیف انطباعات در اندیشه و استدلال هستند. او چنین مثال میزد: من وقتی به اتاقم نگاه میکنم، انطباعاتی برایم حاصل میشود و هنگامی که چشمانم را میبندم و به اتاقم میاندیشم تصوراتی برایم حاصل میشود که بازنمودهای دقیق انطباعات من هستند. هیچ حالی نیست که در یکی باشد و در دیگری یافت نشود، تصوّرات و انطباعات همیشه مطابق یکدیگرند.52
هیوم تفاوت بین انطباعات و تصوّرات را بر حسب وضوح و روشنی، توصیف میکرد. ادراکاتی که دارای وضوح بیشتری هستند، «انطباع» نامیده میشوند و تمامی احساسات، عواطف و انفعالاتی را که در نفس آدمی پدید میآیند، دربر میگیرد. صور ذهنی خفیف این انطباعات در ذهن، «تصوّر» نامیده میشوند. وی میگوید:
روشنترین فکر (تصوّر) باز از محوترین احساس (انطباع) فروتر است.53
شکّاکیت هیوم در این مرحله خودنمایی میکند؛ زیرا به نظر وی، تصوّرها در نهایت، به انطباعات تبدیل میشوند و انطباعات هم از حالات و عوارض ذهن به شمار میآیند. بنابراین، برای ما غیرقابل تصوّر است که بدانیم اشیا جدا از ادراکات ما چگونهاند. هیوم نمیخواهد وجود اجسام مستقل از ذهن و ادراکات ما را انکار کند، بلکه میخواهد ادعا کند که ما نمیتوانیم وجود اجسام را مستقل از ادراکات خود اثبات کنیم. اما چارهای نداریم، جز اینکه در عمل، این گزارهها را اثبات شده فرض کنیم.
در همه وقایع زندگی، بر ماست که شکّاکیت خود را حفظ کنیم. اگر اعتقاد داریم که آتش گرم میکند، یا آب طراوت میبخشد، فقط بدین جهت است که خلاف این اعتقادات برای ما اسباب زحمت است.54
نتیجهای که هیوم میگیرد این است که تجربهگرایی چیزی درباره جهان نمیآموزد، اما در عین حال، راه دیگری برای رسیدن به معرفت درباره جهان نیست.55
هیوم میکوشد که علّیت را نیز توجیه تجربی کند و چون آن را از طریق تجربه نمییابد، به ناچار آن را غیر واقعی دانسته، توجیه روانشناختی میکند. توجیه وی در تحلیلعلّیت،براساستصورعادت و انس ذهنآدمی است.
امور با یکدیگر رابطه قابل اکتشافی ندارند و اینکه ما میتوانیم تجربه امری را از ظاهر امر دیگر استنباط کنیم بر طبق هیچ اصلی نیست، جز اصل عمل کردن بر عادت مخیّله.56
به نظر وی، هیچ کیفیتی از آن چیزهایی که «علل» مینامیم، نمیتواند منشأ تصوّر علّیت باشد؛ زیرا نمیتوانیم کیفیتی را کشف کنیم که نزد همه مشترک باشد. پس تصور علّیت باید از نسبتی میان اشیا ناشی شده باشد.57 اولین نسبتی که وی نام میبرد، نسبت «مجاورت یا همپهلویی» است.
ما از علت و معلول مفهوم دیگری نداریم، جز دو امر که همیشه به یکدیگر متصل بودهاند.58 علّیت در حقیقت، تنها این واقعیت مشهود است که «الف» پیوسته با «ب» همراه بوده و در نتیجه، این انتظار را در ما برانگیخته استکهایندوهمیشههمراههمخواهندبود.59
دومین نسبت «توالی و تعاقب» است. به نظر او، علت باید از حیث زمانی، مقدّم بر معلول باشد و تجربه مؤیّد این رأی است.60
با فاصله کمی از هیوم یک فیلسوف آلمانی با تأثیرپذیری از افکار او ظهور کرد که اندیشه فلسفیاش نقطه عطفی در تاریخ فلسفه غرب به شمار میآید. او کسی نبود جز ایمانوئل کانت که تأثیریپذیری خود از هیوم را در یک جمله چنین بیان میکند:
دیوید هیوم مرا از خواب جزمیام بیدار کرد.61
کانت بر آن بود که آمیزهای از خردگرایی و تجربهگرایی پدید آورد. بنابراین، کار خود را با بررسی قضایای منطقی آغاز کرد. این قضایا و یا به گفته او «احکام»62 به دودستهتحلیلییاترکیبیوپیشینی یا پسینی تقسیم میشوند. «حکم تحلیلی» حکمی است که محمولش در موضوع نهفته باشد و بنابراین، انکار آن با تناقض مواجه شود.
برای مثال، حکم «همه مثلثها سه ضلع دارند» تحلیلی است؛ زیرا محمول (سه ضلع داشتن) در موضوع (مثلث) نهفته است. حکم ترکیبی نیز حکمی است که محمولش در موضوعنهفتهنیستوانکارشگرفتارتناقضبا خود نمیشود. برای مثال، «الکل خوابآور است» ترکیبی است؛ زیرا محمول (خوابآور بودن) در موضوع (الکل) نهفته نیست.
حکم پیشینی حکمی است که مستقل از تجربه باشد و حکم پسینی به تجربه متکی است. بر پایه همین تمایزها، کانت احکام را در سه دسته ممکن ردهبندی میکند: 1. پیشینی تحلیلی؛ 2. پسینی ترکیبی؛ 3. پیشینی ترکیبی.
کانت مفاهیمی را که با ادراک حسی انطباق دارند، اما از ادراک حسی انتزاع نمیشود «مقولات» مینامد. وی از صورتهای گوناگون احکام، مقولات دوازدهگانه را استخراج میکند. او اشیا را چنانکه فینفسه یا به خودی خود هستند، «بود یا نومن»63 و اشیا را آنچنانکه ادراکمیشوند، «پدیدار یا نمود و یا فنومن»64 مینامد و بودهایا اشیای فینفسه را علت نمودها برمیشمرد.
کانت بر خلاف فلسفههای قبل از خودش که معتقد بودند عقل آدمی میتواند اشیای فینفسه را ادراک کند و از این نظر عقل نظری قابل اعتماد است، معتقد بود: عقل انسان فقط توانایی شناخت پدیدارها را دارد؛ یعنی فقط میتواند فنومنها یا نمودها را درک کند، نه نومنها و بودها را. بنابراین، آدمی در فرایند شناخت و مطابقت آن با خارج، فقط با ذهن و مقولات ذهن سر و کار دارد. به همین دلیل، هیچگاه نمیتواند مطابقت نمودها را با بودها درک کند. پس در نظر کانت، انسان راهی به عالم واقع ندارد و این درست همان نقطهای است که شکّاکیت کانتی خود را نمایان میکند.
نقد و بررسی
مشکل اساسی هیوم این است که «تجربه» را تنها راه شناخت میداند و بدینسان، محکمترین پایههای شناخت، یعنی شناخت حضوری و بدیهیات عقلی، را از دست میدهد و با از دست دادن آنها، چارهای ندارد جز اینکه به شناخت حسّی، که لرزانترین نقطه در شناخت است و بیش از هر شناختی در معرض خطاست، تمسّک جوید. او وقتی حس و تجربه را در معرض خطا مییابد، دچار شکّاکیت شده، شناخت جهان خارج را امکانپذیر نمیداند.
وی در اصالت دادن به تجربه تا حدی افراط میکند که سعی دارد همه چیز، حتی اصل «علّیت» را نیز توجیه تجربی کند، و چون نمیتواند چنین توجیهی کند آن را نفی میکند، در حالی که برای نفی علّیت حقیقی به خود علّیت استناد میکند. او تصور علت را ناشی از مشاهده تکرار دانسته و در واقع، مشاهده تکرار را علت فاعلی برای به وجود آمدن تداعی و عادت شمرده است.
نیز وی علّیت را ناشی از نسبت توالی و تعاقب و یا مجاورت میداند. حال سؤال این است که آیا خود توالی و تعاقب یا مجاورت، امری محسوس است یا غیرمحسوس؟ مسلّما امری محسوس نخواهند بود؛ زیرا آنچه محسوس است، متعلَّق آنهاست و نه خود آنها؛ یعنی امور متوالی و متعاقب یا مجاور، محسوسند و خود توالی و مجاورت محسوس نیستند؛ چون توالی و مجاورت از امور نسبیاند؛ به این معنا که «توالی» نسبتی است میان دو امر و در هیچیک از دو امر، خود توالی وجود ندارد تا به تجربه درآید.
همچنین نقضی که بر مطلب وی وارد است این است که اگر توالی و تعاقب منشأ علّیت باشند، باید در تمام مواردی که توالی و تعاقب وجود دارد، تصور علّیت هم وجود داشته باشد، در حالی که همیشه اینگونه نیست؛ مثلاً، با اینکه شب و روز به طور متوالی و منظّم پشت سر هم میآیند، هیچیک علت دیگری نیستند و در بسیاری از موارد، با اینکه توالی و تعاقب زمانی وجود ندارد، تصور علّیت وجود دارد؛ مانند حرکت دست و کلید که حرکت دست علت حرکتکلیداست. اما درعین حال، تقدّم زمانی وجودندارد تا به تبعآن، توالیوتعاقبهم تصوّر شود.65
کانت نیز میگوید: مقولات صورت فاهمهاند، و از جمله آنها علّیت وجود را برمیشمرد. حالْ بر وی اشکال میشود که اگر علّیت و وجود از مقولات دوازدهگانهای هستند که آن مقولات چیزی جز ادراک ما نیستند، در این صورت، دیگر نمیتوان پذیرفت که در ورای نمودها و فنومنها، چیزی به نام «نومن و بود» وجود داشته باشد که علت پیدایش نمودها و حصول معرفت باشد؛ زیرا با استفاده از علّیت و وجود، که از مقولات فاهمهاند و حکم به آنها غیر از طریق ذهن امکانپذیر نیست، نمیتوان وجود موجودی خارج از ذهن را اثبات کرد. همین که میگویید: شیئی وجود دارد و علت پیدایش نمودها و پدیدارها در ذهن ماست، خود این وجود داشتن و علّیت داشتن، ذهنی است و واقعیت عینی ندارد. بنابراین، با نظام فلسفی کانت نمیتوان اثبات کرد که شیء فینفسه و مستقل از ذهن وجود دارد، چه رسد به اینکه علّیت را نیز برای آن اثبات کنیم. پس اگر شیء فینفسه نتواند علت نمودهای ذهنی ما باشد، نیازی نداریم که وجود آن را فرض کنیم، بلکه میتوان وجود خارجی اشیا را به همان صورت که به ذهن میآیند، فرض کرد و پذیرفت.66
جمعبندی
در طول تاریخ فلسفه، شکّاکان در زی مکاتب گوناگون فلسفی ظهور کردهاند. گاه در قالب سوفسطاییان، واقعیت خارجی را انکار کرده و یا شناخت آن را ناممکن میدانستند، گاه در قالب شکّاکیت پیرهونی به نسبیّت شناخت قائل میشدند، گاه در یافتههای علمی و استدلالات عقلی، اظهار شک میکردند و گاه با تقسیم اشیا به «بود» و «نمود» و اعلام عدم توانایی انسان در شناخت «بودها» علم به واقعیت را غیرممکن میدانستند.
اما به دلیل آنکه بر خلاف بداهت عقلی و فطرت انسانی سخن گفتهاند، از اینرو، تناقض در بیشتر سخنان و استدلالاتشان خودنمایی میکند.
حکم قطعی بر قطعی نبودن هیچ حکمی، ارائه شناخت به اینکه هیچ چیز قابل شناخت نیست، استفاده از علّیت برای ردّ علّیت، استفاده از استدلال عقلی برای ردّ عقلانیت و قضایای خودمتناقضی از این قبیل، مستمسک آنان برای ثابت کردن ادعاهای خود بوده است. بنابراین، اگر هر شخصی بدون غرض و یا ذهنیت قبلی، ادعاها و دلایل آنان را بررسی کند به سستی ادعاهای آنان و تناقض ذاتی در کلامشان پی خواهد برد.
پى نوشت ها
1 -دانشآموخته حوزه علمیه و دانشجوى کارشناسى ارشد مدرّسى معارف گرایش مبانى نظرى اسلام.
2ـ ر. ج. هالینگ دیل، مبانى و تاریخ فلسفه غرب، ترجمه عبدالحسین آذرنگ تهران، کیهان، 1375، ص 108.
3ـ على عسکرى یزدى، شکّاکیت؛ نقدى بر ادلّه قم، بوستان کتاب، 1381، ص 19، به نقل از: دائرهالمعارف روتلیج.
4ـGlobal scepticism ، شکّاکیت جهانى، فراگیر، مطلق و زمینى.
5ـ local scepticism، شکّاکیت جزئى، محلى، موردى، منطقهاى.
6ـ همان، ص 22ـ27 با تلخیص و تغییر.
7- sophos.
8- sophia.
9ـ فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه، ترجمه سید جلالالدین مجتبوى تهران، علمى و فرهنگى، 1380، ج 1، ص 100.
10ـ امیل بریه، تاریخ فلسفه در دوره یونانى، ترجمه علىمراد داودى تهران، دانشگاه تهران، 1384، چ سوم، ص 102ـ104.
11و12ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 101 / ص 103.
13ـ ر. ج، هالینگ دیل، پیشین، ص 84.
14و15ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 100 / ص 102.
16ـ ر.ک. هالینگ دیل، پیشین، ص 85.
17ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 102.
18ـ سید محمّدحسین طباطبائى، اصول فلسفه و روش رئالیسم، پاورقى مرتضى مطهّرى قم، صدرا، 1375، ج 1، ص 56.
19و20و21-فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 99ـ100 / ص 101 / ص 103.
22ـ همان، ص 106 / ر. ج. هالینگ دیل، پیشین، ص 84.
23ـ همان، ص 112.
24ـ براى مطالعه بیشتر، ر.ک. على عسکرى، پیشین، ص 80ـ92.
25ـ سید محمّدحسین طباطبائى، پیشین، ج 3، ص 31.
26ـ محمّدتقى مصباح، آموزش فلسفه تهراان، سازمان تبلیغات اسلامى، 1379، ج 1، ص 162.
27ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 474.
28ـ ر.ک. هالینگ دیل، پیشین، ص 108.
29ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 474.
30ـ ر.ک. هالینگ دیل، پیشین، ص 108ـ109.
31ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 475.
32ـ عبدالحسین مشکوهالدینى، پیشین، ص 280.
33- carneades of cyrene.
34ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 1، ص 476ـ477.
35ـ سید محمّدحسین طباطبائى، پیشین، ج 1، ص 68ـ69.
3637و38و39ـامیل بریه، تاریخ فلسفه قرون وسطى و دوره تجدّد، ترجمه یحیى مهدوى تهران، خوارزمى، 1377، ص 334 / ص 336 / ص 337 / همان.
40و41و42و43و44و45و46و47ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 4، ترجمه غلامرضا اعوانى تهران، سروش، 1380، ص 207 / همان / ص 205 / ص 106 / ص 208 / ص 209 / ص 195ـ196 / همان.
48ـ همان، ج 5، ترجمه امیر جلالالدین اعلم تهران، سروش، 1375، ص 281.
49- Perception.
50- Impressions.
51- Ideas.
52ـ همان، ص 281.
53ـ همان، ص 282.
54ـ برتراند راسل، تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریابندرى تهران، پرواز، 1373، ج 2، ص 920.
55ـ ر. ج. هالینگ دیل، پیشین، ص 156.
56ـ برتراند راسل، پیشین، ج 2، ص 912.
57ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 5، ص 296.
58ـ برتراند راسل، پیشین، ج 2، ص 912.
59ـ ر.ج. هالینگ دیل، پیشین، ص 155.
60ـ فردریک کاپلستون، پیشین، ج 5، ص 296.
61ـ همان، ج 6، ص 215.
62- Judgmenis.
63- noumenon.
64- phenomenon.
65ـ على عسکرى یزدى، پیشین، ص 155ـ156.
66ـ همان، ص 203.
منبع: ماهنامه معرفت / شماره 128
نویسنده : طاهر کریمزاده
نظر شما