شاید در قالب دیگران زیسته ام
روزنامه شرق، شنبه ۱۳ دی ۱۳۸۲ - ۱۰ ذیقعده ۱۴۲۴ - ۳ ژانویه ۲۰۰۴
پابلو نرودا - ترجمه سمیه نوروزی: ریکاردو نفتالی ریس باسوآلته (پابلو نرودا) در دوازدهم ژوئیه سال ۱۹۰۴ در پارال شیلی به دنیا آمد.
در سن بیست و سه سالگی در مقام کنسول کشورش به رانگون، سیلان، باتاویا، سنگاپور و بوئنوس آیرس رفت. و بالاخره در مادرید با فدریکو گارسیا لورکا، میگل هرناندز و رافائل آلبرتی ملاقات کرد. در تمام مدت جنگ اسپانیا، ذهن او درگیر مهاجران اسپانیایی بود که به سوی شیلی می گریختند. در سال ۱۹۴۰، باز هم در مقام کنسول کشورش به مکزیک رفت، اما پنج سال بعد در انتخابات کشورش برگزیده شد.
در سال ۱۹۴۷، اوضاع سیاسی، او را به عنوان یکی از اعضای تحت تعقیب حزب کمونیست، مجبور کرد تا پنهانی به کشورش بازگردد و سپس شیلی را ترک کند. پس از آن، سالیان سال در تبعید و مسافرت های طولانی، روزگار گذراند.
نرودا، مترجم آثار شکسپیر، در سال ۱۹۶۵ مفتخر به دریافت دکترای افتخاری ادبیات و فلسفه از دانشگاه آکسفورد شد.
در سال ۱۹۷۰، با استقرار حکومت آلنده، نرودا به عنوان سفیر شیلی در فرانسه منصوب شد و یک سال بعد در پاریس بود که از اعطای جایزه نوبل به خود، اطلاع یافت. او در حالی که به شدت بیمار بود، در سال ۱۹۷۲ به شیلی بازگشت و در ماه سپتامبر سال ۱۹۷۳ پس از درک تراژدی آزاردهنده و سرکوب مردم شیلی توسط آشوب طلبان، در کشورش درگذشت.
پابلو نرودا، شاعر متعهد زمان خود، از بزرگ ترین شعرای اسپانیایی- آمریکایی به حساب می آید. او در سال های آخر عمر، به نگارش خاطراتش می پردازد، غافل از این که مرگ، او را از ادامه راه باز خواهد داشت. ماتیلده نرودا و میگل اوترو سیلوا به کمک دست نوشته های باقی مانده، این کتاب را به پایان رساندند. ترجمه حاضر، بخش هایی از کتاب «اعتراف می کنم که زیسته ام» را در بر دارد. کتاب، با مقدمه شاعر آغاز می شود.
این وقایع یا شاید خاطرات را بسیار نامنظم و توأم با فراموشی نگاشته ام، چرا که زندگی این گونه است. فراموشی در خواب، اجازه تحمل روزهای کار را می دهد. بعضی از خاطرات، با تداعی کردن، از خاطر محو می شوند. و همچون بلوری خرد شده، به گرد و غبار می پیوندند.
خاطرات یک «خاطره نویس» با خاطرات یک شاعر، تناسبی ندارد.
اولی شاید کمتر عمر کند، اما بیشتر توصیف می کند و با دقت جزئیات را بازسازی می نماید. اما شاعر، مجموعه ای از اشباح را به ما هدیه می دهد که در سایه روشن روزگار خویش به حرکت درآمده اند.
چه بسا من در جسم خود زندگی نکرده ام، شاید در قالب دیگران زیسته ام. زندگانی من مجموعه ای از تمام زندگی ها است: زندگی شاعرانه.
کودکی و شعر
در آغاز یادآوری روزها و سال های کودکی ام، باید بگویم تنها «شخصی» که هرگز نمی توانم فراموشش کنم، باران بود. باران سیل آسای جنوبی که همچون آبشاری از آسمان دماغه هورن تا مرز فرود می آید. من در بطن زندگی، خاک، شعر و باران به دنیا آمدم.بسیار دیدم و بسیار گشتم، اما در نظرم، این هنر باریدن که همچون استبدادی ظریف ولی وحشتناک، بر درختان آرائو کانیِ زادگاهم فرود می آمدند، دست ازوجود شسته اند. ماه ها و سال ها می بارید. باران، بر فرق سر پسران می زد، چون سوزن های شیشه ای بلندی که روی شیروانی ها خُرد می شدند یا همچون موج هایی شفاف که بر پنجره ها می کوفتند؛ و هر خانه چون کشتی بزرگی بود که با دشواری فراوان، پناهگاه خود را در این اقیانوس زمستانی باز می یابد.
این باران سرد جنوب آمریکا، فارغ است از خشونت نسنجیده باران های گرم که چون تازیانه فرود می آید و رها از چنگ آسمان آبی، گم می شود. درست برعکس، باران جنوبی بسیار صبور نمایان شده و به بارش پایان ناپذیر خود از بلندای آسمان خاکستری ادامه می دهد. روبه روی خانه من، جاده تبدیل به اقیانوس عظیمی از گل و لای شده است. لابه لای باران، از پشت پنجره نگاه می کنم، وسط جاده، یک گاری در گل فرو رفته است. مردی روستایی با پانچویی از پشم زبر مشکی، گاوهای از پای درآمده از شدت باران و لجن را آزار می دهد.در پیاده روها، از سنگی به سنگ دیگر پریده و خلاف جهت سرما و باران به مدرسه می رفتیم. باد، چترها را می برد. بارانی ها گران قیمت بودند، از دستکش ها وحشت داشتم. کفش هایمان چون موج، لیز می خورد. هرگز فراموش نخواهم کرد جوراب های خیسی را که نزدیک منقل خشک می شدند و کفش هایمان چون لوکوموتیوهای کوچک، بخارها را بیرون می دادند. سپس، سیل وارد خانه های حاشیه رودخانه می شد که در آنها مردمانی فقیر زندگی می کردند. زمین می لرزید و تکان می خورد، ترسناک بود. دیگر بار، فواره ای از نور در رشته کوه ها خودنمایی می کرد: آتشفشان بیدارشده بود.تموکو، شهری است پیش تاخته، شهری جدید و پر از آهنگرانی که خواندن نمی دانستند اما نشان های زیبایشان را در خیابان ها به نمایش می گذاشتند: غروری سترگ.
نظر شما