بلا از دیدگاه عطار نیشابوری و مولوی(3)
بلا از دیدگاه مولانا در مثنوی معنوی
از نظر مولانا، جهان، جهان ابتلاست و دائم گرفتار کسر و انکسار و ترمیم و تعمیر است. بشر نیز از این قاعده کلی مستثنی نیست و چون گویی در خم چوگان تقدیر به راست و چپ روان است. هر لحظه گرفتار ابتلایی است و هر آن، اسیر دام و دانهای است. (49) در دیدگاه وی نیز بلا، وسیله آزمودن خاص خداوند است برای بندگانش. (50)
ابتلا و امتحان مختص به آدمی است، به جهت آنکه دارای اراده و اختیار است و آزمایش برای کمال آدمی، امری است لازم. (51) مولوی در مورد فلسفه بلاها میگوید:
بهر آنست این ریاضت وین جفا
تـا برآرد کوره از نقره جفا (52)
بهر آنست امتحان نیک و بـد
تا بجوشد بر سر آرد زر، زبد (53)
وی معتقد است که گوهر اصلی انسان در امتحانات هویدا میشود و امتحانات مختلف، با اشیاء گوناگون، برای تمییز حق از باطل است. (54) از نظر مولوی بلا و امتحان از رحمت حق تعالی است:
رحمتی دان امتحان تلــخ را
نقمتی دان ملک مرو و بلخ را (55)
مولوی همچنین معتقد است که: امتحان از جایی است که اختیار باشد والا امتحان معنا ندارد (56) چنانچه میفرماید:
کامتحان را شرط باشد اختیار
اختیاری نبودت بیاقتـــدار (57)
مولانا میفرماید امتحانهای الهی دائمی است:
پس به هر دوری ولیی قائم است
تا قیامت آزمایش، دائم اســـت (58)
ابتلا، طالحان را مطرود و صالحان را مقرب سازد. مولوی در این باره میگوید:
نیست تخصیصی خداکس را بکار
مانع طوع و مراد و اختــــــیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گـــــریزاند بکفران رخت را
نیکبختی را چو حـق رنجی دهد
رخت را نـــــزدیکتر وا مینهد
بد دلان از بیم جان در کـارزار
کرده اسباب هزیمت اختــــیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم و ابیش برد
هم زترس آن بزدل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آمد شجاع از هر جبان
حاصل آن کزوسوسه هر سو گریخت
از قضا هم در قضا باید گریـخت
علامه جعفری در تفسیر این ابیات میفرمایند: خداوند به هیچ کس اختصاص معینی نداده و از اراده و اختیار هیچکس هم جلوگیری نمیکند، بلکه تفاوت از آنجا ناشی میشود که خداوند برای بخشیدن توفیق، رنجها و ناملایماتی را برای انسانها پیش میآورد. کسی که کاری جز لذت پرستی ندارد، از پذیرش آن رنجها و ناملایمات بجهت کفران نعمت فرار میکند. (59) به عقیده مولوی انسانهای فاقد کمالات معنوی زمان ابتلا بیصبری کرده و راه کفران و ناسپاسی پیشه خود میسازند. (60) ولی انسان نیکبخت و آماده تکامل آن رنجها را با آغوش باز استقبال میکند. او بساط خود را جمع میکند و به سوی درگاه الهی نزدیکتر میآورد. انسانهای به کمال رسیده در کوران مصائب و ابتلائات به خدا نزدیکتر میشوند. وی میافزاید: از آن رو که ابتلا و ترس از جان به مثابه سنگ محک است، بر اثر آن دلاور از ترسو شناخته میشود. (61)
جلالالدین میفرماید: شیطان مدعی است که هر موجودی در دستگاه آفرینش نقشی دارد و من در این دستگاه نقش محک را دارم. (62)
گفت ابلیسش گشادی، این عقد را
من محکم قلب را و نقـــــد را
امتحان شیر و کلبم کرد حـــق
امتحان نقد و قلبم کرد حــق (63)
مولانا حتی عطای الهی را منوط به ابتلا میداند و از دید او ابتلا زمینهای است برای کسب قابلیت: (64) ضمن مناظرهای بین صوفی و قاضی، صوفی میپرسد: اینهمه کیفیتها و حرکات و سکون و اضداد چگونه از خداوندی که از همه جهت واحد است صادر شده است؟ قاضی جواب میدهد: (65)
مرتو را هر زخم کآید زآســــمان
منتظر میباشد خلعت بعـــد از آن
کو نه آن شاه است کت سیلی زند
پس نبخشد تاج و تخت مســتند
جمله دنیا را پر پشه، بهـــــــا
سیلی یی را رشوت بیمنتــــها
گردنت زین طوق زرین جـــهان
چست در دزد و زحق سیلی ستان
آن قضاها کانبیا برداشتـــــــند
زان بلاسرهای خود افراشتند (66)
مولوی از زبان قاضی میگوید: این حقیقت را بدان: برای تو هر زخمی که از آسمان برسد، منتظر خلعتی باش که در دنبال آن زخم، نصیبت خواهد گشت. خدای ما آن خدا نیست که اگر سیلی به روی تو بنوازد، تاج و تختی از روی کرامت به تو عنایت نکند. گردنت را در معرض سیلی خداوندی قرار بده بواسطه همان بلاها که بر پیامبران میگمارد سرهای آنها را به عالم علیین بلند میکند. (67)
از نظر مولانا در هر ابتلا حکمتی نفهته است. ایمان و اعتقاد مولوی به حکمت و رحمت و قدرت پروردگار بیانتهاست (68) ، چنانچه میگوید:
هیچ برگی در نیفتد از درخــت
بیتضاد و حکم آن سلطان بخت (69)
مولوی میگوید: خداوند همواره چنان عمل میکند که هر چند ممکن است در نظر اول ضرر به نظر آید، اما سرانجام به نفع آفریدگانش تمام خواهد شد: (70)
نیم جان بستاند و صد جان میدهد
آنـــچ در وهمت نیاید آن دهد (71)
چه بسا که خیال بیهوده و پندار موهوم آدمی، از اشکال و صور ظاهری، او را گمراه میسازد و بعدها انسان پی میبرد که حکمت خداوند، ستمی ظاهری در حق وی بوده است. (72)
بس عداوتها که آن یاری بود
بس خرابیها که معماری بود (73)
مولانا در بیان رعایت ادب به هنگام نزول بلا، ادب حضرت آدم را مثال میزند و میفرماید:
بعد از آنکه حضرت آدم از شجره ممنوعه خورد، توبه کرد و گفت: ربنا ظلمنا انفسنا، مسئولیت کار خود را به عهده گرفت و از خداوند پوزش خواست.
این عمل او از روی ادب بود. پروردگار از آدم پرسید: تو که میدانستی خطای تو، تقدیر و قضای من بود چرا هیچ نگفتی و عذری نیاوردی؟
حضرت فرمود: ترسیدم و ادب بندگی را رها نکردم. پروردگار فرمود: به پاس همین ادب، مقبول درگاه ما شدی. (74)
گفت آدم که: «ظلمنا نفسنا»
اوزفعل حق نبد غافل چوما
بعد توبه گفتش: ای آدم نه من
آفریدم در تو آن جزم و محن؟
نه که تقدیر و قضای من بد آن؟
چون به وقت عذر کردی آن نهان؟
گفت: ترسیدم. ادب نگذاشتم
گفت: من هم پاس آنت داشتم (75)
لذا مولوی به زیبایی بیان میدارد که ادب آدم او را رهانید و موجب نجاتش شد.
حکایت ابلیس و خلیفه
جلالالدین محمد، طی مباحثهای که بین ابلیس و خلیفه انجام میگیرد، ادب حضرت آدم را در برابر بیادبی و غرور ابلیس مثال میزند که چگونه حاضر نشد به آدم سجده کند و امر خدا را نافرمانی کرد. (67)
مولوی حکایت میکند که خلیفه در گوشهای از کاخ خود خوابیده بود و همه درهای ورودی کاخ را بسته بود تا بدون مزاحمت استراحت کند. زمان نماز صبح فرا رسید و خلیفه هنوز در خواب بود. ابلیس وی را در حالیکه زمان نماز صبح رو به اتمام بود، بیدار میکند. خلیفه او را میشناسد و میگوید تو از اینکه نماز من قضا شود ناراحت نخواهی شد راست بگو چرا مرا بیدار کردی؟ ابلیس در جواب میگوید: هر وقت نمازت قضا میشود از سر حسرت آه میکشی، آه تو میسوزاند. تو را بیدار کردم که نماز اول وقت بخوانی ولی آه نکشی. (77) و در ادامه مولوی میگوید:
گــفت: «ما اول فرشته بودهایم
راه طاعت را به جان پیمودهایم
سالــــکان راه را محرم بدیم
ساکنــان عرش را همدم بدیم
پیشــــه اول کجا از دل رود؟
مهــر اول کی زدل بیرون شود؟
ما هم از مستان این می بودهایم
عاشقــــان درگه وی بودهایم
ناف مــــا بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جـان ما کاریدهاند
نی که ما را دست فضلش کاشته ست؟
از عدم تو ما رانه او برداشته ست؟
ای بسا ما کز وی نوازش دیدهایم
در گلــــــستان رضا گردیدهایم
بر سر ما دست رحـمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
فرقت، از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصــــال
چند روزی که زپیشم رانده است
چشم من در روی خوبش مانده است (78)
برخی عرفا در مورد عدم سجده ابلیس معتقدند که، این امر ابتلا بود، چه اگر امر بود، او به امر تسلیم میشد، گویی ابلیس در مقابل امر به سجده آدم، خود را محک آزمایش الهی یافت. (79)
ابلیس به خلیفه میگوید: شرط دوستی رشک وغیرت است. قرار بود که من سجده نکنم و مطرود شوم. من در این بازی خود را باخته و در بلا انداختم، اما گمان مکن که در این بلا روزگارم تیره و تار است: (80)
چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت: بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد، مـــن باختم
خویشتن را در بلا انداختـــــم
در بلا هم میچشم لـــــذت او
مات اویم مات اویم مـــــات او
از نظر مولوی هدف از ابتلا به کمال رسیدن انسان است و اگر آدمی بر سختی ابتلا شکیبایی ورزد به کمال لایق خود میرسد. مولانا در تبیین این مطلب حکایت کوتاه طبخ نخودها را به دست کدبانوی خانه مثال می زند و طبق اسلوب معهود خود از سادهترین پدیدهها و رویدادها، ژرفترین نکات حیات آدمی یعنی سیر روحانی او را به گفت آورده است: (83)
کدبانویی مقداری نخود درون دیگی پرجوش میریزد تا غذایی گوارا بپزد. نخودها با زبان حال از غلغل آب مینالند، اما آن بانو به نخودها دلداری میدهد که این محنت را تحمل کنید که اگر بدین جوش و غلیا صبر آرید خامی شما به پختگی، دگر شود و برخوان کریم آدمیان نهاده شوید و بعد از هضم به مرتبه انسانی میرسید. (84)
این زبان حال و سرگذشت انسان است. او باید مراحل شناخت بصیرت را یکی پس از دیگری در نوردد تا مقام والای انسان را تحقق بخشد (85) ، و جان مایه اصلی اندیشه مولوی نیز مردن و شدن، ملازمه دائمی فنای فی الله و بقای باالله است. (86)
در این تمثیل نخود در هر لحظهای که میجوشد، صدها خروش بر سر دیگ بر میآورد و با کدبانو میگوید:
که چرا آتش به من در میزنـــی
چون خریدی چون نگونم میکنی؟! (87)
اما کدبانو میگوید: اگر این محنتها را تحمل کنی، به جای رسیدن به نعمتهای مورد انتظار به خود منعم خواهی رسید و در این زمان است که همه نعمتها بر تو رشک خواهد ورزید. اگر دل آگاه تو از این گفتارهای تلخ من پرخون شود، تلخیهای درونی تو مبدل به شیرینی خواهد شد، محتویات درونی تو آنگاه مانند عسل شیرین میشود که سرکهای در آن بریزند. (88)
مولوی میافزاید:
ای نخود میجوش اندر ابتــلا
تا نه هستی و نه خود ماند ترا (89)
سالک نیز باید چنان در دیگ پرجوش و خروش ابتلا بجوشد که وجود موهوم او بکلی محو و فانی شود. لذا در نظر مولوی هر کس که تحمل خود را در مقابل بلایا و مصایب از دست دهد، راهی به درگاه فاخر کمال نخواهد داشت و برعکس، تحمل شداید، موجب کمال و رسیدن به درجات عالی خواهد بود. (90)
مولانا معتقد است که بلا و درد باعث نزدیک شدن بنده به پروردگارش میگردد چرا که به هنگام تنهایی درمییابد که تنها از او میتواند یاری بخواهد: (91)
بنده مینالد به حق از درد و نیــش
صد شکایت میکند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد
مر تو را از لابهکنان و راست کرد
این گله زآن نعمتی کن کت زنـد
از درمـادور و مطرودت کــــند
در حقیقت هر عدو داروی توست
کیمیای نافع و دلجوی توســـت
که ازو اندر گریزی در خــــلا
استعانت جویی از لطف خـــدا
خداوند به بندهاش میگوید که درد و رنج سرانجام تو را به لابه واداشت و به راه راست هدایت کرد. تو از آن نعمتی شکایت کن که راه تو را میزند و تو را از ما دور میکند و میراند. هر دشمنی در حقیقت دوای درد توست، کیمیای توست به تو سود میرساند و دلت را به دست میآورد زیرا که از دست او به خلوتگاهی میروی و از لطف الهی یاری میطلبی. دوستان تو در حقیقت دشمنان تو هستند، زیرا که تو را از درگاه الهی دور کرده و سرگرمت میکنند. (92)
مولانا بلا و سختی را پاککننده نفس و صیقل دهنده جان میداند. چنانچه میگوید:
شداید، روح را ورزش میدهد و فلز وجود انسان را خالص و محکم میکند. (92) همچنین بلا را موجب طهارت میداند و تأثیر آن را در پاکیزه کردن روح به داروهایی که هنگام دباغی برای پاکیزه کردن پوست بکار میرود، تشبیه میکند:
پوســــت از دارو بلاکش میشود
چون ادیم طایفی خوش میشود (94)
ورنه تلـــــخ و تیز مالیدی درو
گـــنده گشتی نــاخوش و ناپاک بو
در این تشبیه مولوی میگوید: هرچه پوست هستی تو در معرض داروها قرار گیرد مانند پوست دباغی شده محکمتر و عالیتر میشود. اگر داروهای تلخی روزگاران به پوست هستی تو مالیده نمیشد، میگندید و ناخوش و ناپاک میماند. وجود آدمی نیز همانند پوست است که از علایق حیات طبیعی مانند رطوبتها که پوست را ناشایست نگه میدارد، زشت و سنگین شده است. این پوست طبیعی را به حال خود رها مساز و اگر خود توانایی صیقل دادن را در خود نمیبینی، بگذار خداوند با مصیبتها و رنجهایی که به تو وارد میسازد، پوست تو را دباغی نماید. (95)
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماســت (96)
مولوی میافزاید: زمانی که آدمی نتایج بلا و محنتها را که صفای روحی است درک کند، تلخی آن بلاها برایش شیرین میشود، چنانکه وقتی بیمار بهبودی خود را در خوردن دواهای تلخ میبیند، تلخی آن دواها برای او شیرین و گواراست. (97)
ادامه دارد ...
منبع: / ماهنامه / اطلاعات حکمت و معرفت / 1387 / سال 1 / شماره 1، فروردین ۱۳۸۷/۰۱/۰۰
نویسنده : پروین کاظم زاده
نظر شما