دونالد دیویدسون
دونالد هربرت دیویدسون؛ زاده ۶ مارس ۱۹۱۷-درگذشته ۳۰ اوت ۲۰۰۳ فیلسوف آمریکایی معاصر در مکتب تحلیلی بود.
در ششمِ مارسِ سال ۱۹۱۷، در شهرِ اسپرینگفیلد واقع در ماساچوستِ ایالاتِ متحده آمریکا متولد شد. او بهطورِ ناگهانی در نتیجهٔ یک ایستِ قلبی در پیِ عملِ جراحیِ زانو، در روزِسی ام اوتِ ۲۰۰۳ در برکلیِ کالیفرنیا در گذشت. دیویدسِن تا پیش از فرارسیدنِ مرگش هم از نظرِ فیزیکی و هم از نظرِ فلسفی فعال بود. او شماری طرحهای مهم و ناتمام از جمله یک کتابِ بزرگ در ماهیتِ تصدیق از خود به جا گذاشت. جلدِ متاخرِ اثر او به همراه دو جلدِ دیگر از مقالاتِ جمعآوری شدهاش زیر نظرِ مارسیا کاول پس از مرگش منتشر شدهاست. وی دوره کارشناسیِ خود را در دانشگاهِ هاروارد به اتمام رسانید و در سال ۱۹۳۹ فارغِ التحصیل شد. گرایشاتِ اولیهٔ او در زمینهٔ ادبیات و مطالعاتِ تاریخِ باستان بود، و همچنین به عنوانِ یک دانشجویِ دوره کارشناسی، به شدت متأثر از وایتهد. مطالعاتِ دیویدسِن پس از آغازِ دورهٔ کارشناسیِ ارشد در فلسفهٔ کلاسیک، به خاطرِ پیوستنِ وی به نیرویِ دریاییِ ایالاتِ متحده در دریای مدیترانه از ۴۵ – ۱۹۴۲ دچارِ وقفه شد. او کار بر روی فلسفهٔ کلاسیک را پس از جنگ ادامه داد و با یک پایاننامه در موردِ افلاطون از دانشگاهِ هاروارد در سال ۱۹۴۹ فارغالتحصیل شد. اگرچه تا این زمان، سویهٔ فکریِ دیویدسِن تحتِ نفوذِ کواین قرار داشت، بهطورِ کاملاً چشمگیری نسبت به ادبیات و تاریخ عوض شد بهطوریکه او حرکتی را از این دلبستگیها، به سوی یک رویکردِ به شدت تحلیلی تر آغاز کرد.
اگرچه اولین منصبِ رسمیِ دیویدسِن در کالجِ کوئینِ نیویورک بود، با این حال، وی بیشترِ زندگیِ حرفه ایِ آغازینِ خود را (۱۹۵۱–۱۹۶۷) در دانشگاهِ استنفورد گذرانید. او پس از آن، منصبهایی را در پرینستون (۱۹۶۷–۱۹۷۰)، راکفلر (۱۹۷۰–۱۹۷۶)، و دانشگاهِ شیکاگو (۱۹۷۶–۱۹۸۱) به دست گرفت و از سال ۱۹۸۱ تا زمانِ مرگش نیز در دانشگاهِ کالیفرنیا در برکلی مشغول به تدریس بود. او جوایز و بورسیههای پژوهشی بیشماری دریافت کرد و به عنوانِ مهمانِ رسمی، به بسیاری از دانشگاههای سراسرِ جهان دعوت شد. دیویدسِن دو بار ازدواج کرد که ازدواجِ دومش، در سال ۱۹۸۴، با مارسیا کاول بود، کسی که عهده دارِ ویرایشِ مقالاتِ وی پس از مرگش شد. او یکی از مهمترین فلاسفهٔ نیمهٔ دوم قرنِ بیستم بود، با پذیرش و نفوذی که شاید از فیلسوفانِ آمریکایی، تنها با دبلیو. وی.اٌ. کواین قابل مقایسه باشد. ایدههای دیویدسِن که در مجموعه مقالاتش از سال ۱۹۶۰ به بعد ارائه شد، نفوذی گسترده را در طیفی از حوزههای مربوط به نظریهٔ معنایی از طریقِ معرفتشناسی و اخلاق داشتهاست. کوشش او نمایشِ یک وسعتِ بینش است، و همچنین یک کاراکترِ واحد و سیستماتیک، که در درونِ فلسفهٔ تحلیلیِ قرن بیستم غیرِ معمول مینماید؛ بنابراین، اگرچه او دِینی مهم به کواین را تصدیق میکند، امااندیشهاش تأثیراتی (هر چند که این تأثیرات همیشه واضح نیستند) را از منابعِ گوناگون از جمله کواین، سی.آی. لوئیس، فرانک رَمزی، ایمانوئل کانت و ویتگنشتاینِ متاخر به هم میآمیزد. با وجودِ این که هر کدام از این دیدگاهها اغلب به صورتی جداگانه توسعه یافتهاند، ایدههای دیویدسِن آنها راجهتِ ارائهٔ یک دیدگاهِ واحد نسبت به مسائلی ناشی از فقدانِ معرفت، کنش، زبان و ذهن متحد میکند. وسعت و وحدتِ اندیشه او، در ترکیبی با خصوصیتِ موجزِ نثرش حاملِ این مفهوم است که دیویدسِن نویسندهای نیست که آثارش سهل و روان باشد. با توجه به ماهیتِ مُصرانهٔ کوششِ وی، شاید آن تنها، امیدی باشد که مایل بود طیفِ وسیعی از تفسیرها و ارزیابیها رادر یک جا بگنجاند، و این به خصوص در موردِ بسیاری از بحثهای صورت گرفته دربارهٔ اندیشهٔ وی که در سالهای اخیر بسط یافتهاند صادق است. در شماری از نشریات، اِرنست لپُر و کیرک لودویگ، به ویژه یک تفسیرِ انتقادی از فلسفهٔ دیویدسِن را به پیش بردهاند که بر روی اثرِ متاخرِ وی به خصوص دِهِشهایش در جهتِ نظریهٔ معنا و فلسفهٔ کُنِش تمرکز میکند، اما آن[تفسیرِ لپُر و لودویگ] در ارزیابیِ خود از ضرورتِ مباحثِ دیویدسِن و قابلیتِ دوامِ فلسفیِ دیدگاههایی که وی مطرح میکند عمدتاً منفی است. با این وجود، تجدیدِ چاپِ بعدیِ مقالاتِ دیویدسِن آنها را در دسترسِ مخاطبانِ گستردهتری قرار دادهاست، که نه تنها از سوی ریچارد رورتی، بلکه از سوی رابرت براندُم، و تا حدی جان مک داول، دلالتکنندهٔ تعاملی گستردهتر و مثبت تر با اندیشهٔ وی است. به علاوه، کوشش او (اگرچه برخی اوقات مناقشه آمیز) یک نقطهٔ تمرکزِمهم برای برهم کنشِ فلسفی میان اندیشهٔ تحلیلی و اندیشهٔ به اصطلاح قارهای بوده است. پس، صَرفِ نظر از واگرایی در تفسیری که نگرشی منفی به دیویدسِن داشت، اثرِ او هنوز هم توجهٔ فلسفی شایانی را برمیانگیزد، و محتمل به نظر میرسد که واجد اهمیت و تأثیری مداوم باشد.
نظر شما