عشق و مولانا
جلال الدین رومی یکی از بزرگترین شعرا و عرفا در جهان اسلام است، در شرق و غرب عالم عارفانی بوده اند که شاید تجربه های روحانی شان با دریافت های روحانی مولانا قابل برابری باشد.
اما جنبه های عاطفی یا شهودی تجربه های عارفانه آنها با فردی بدین حد روشن و توانا همراه نبوده است. بی همتایی مولانا در این است که در وجود او عقل با وجدان مذهبی عمیق و وسیع به هم پیوسته است. او عالم دینی است که با قدرت تفلسف خود در کنه همه مظاهر مادی و معنوی راه می یابد. نقاب ظاهر آنها را در بر می گیرد تا به حقیقت پنهان در ورای آنها برسد، به وقت اقامه برهان، مجادلی بزرگ همپایه سقراط و افلاطون است، اما پیوسته بدین حقیقت واقف است که منطق مشکل گشای حیات نیست . او میراثدارغنای معنوی و عقلی وسیع و متنوعی است.
وی در بینش عقلی یونانیان تفحص و تامل کرده دانه را از کاه و مغز را از پوست جدا ساخته، او مسلمانی است که غنای معنوی را که سلاله شکوهمند پیامبران بزرگ، از ابراهیم علیه السلام تا محمد صلی الله علیه واله برای بشریت بر جای نهاده اند به ارث برده است.
ما اخلاق متین انبیاء بنی اسرائیل بینش پویای حیات اسلامی و عشق همه شمول عیسی مسیح را در او باز می یابیم مولانا اثر سترگ خود مثنوی را دکان وحدت می نامد که در آن ناسازگاری های حیات توازان یافته و تناقضات صوری، به وحدت خلاق از میان برخاسته است» 1«خط سیر حیات او تعبیری از تصوف بود اما این تصوف با آنکه از بسیاری جهات با انچه در بین صوفیه عصر او هم رایج بود شباهت داشت از انها جدا بود. او در حوصله هیچ سلسله ای نمی گنجید و با طریقه هیچ یک از مشایخ عصر و آیین معمول در هیچ خانقاه زمانه انطباق پیدا نمی کرد، وی نه قلندر بود نه ملامتی، نه طریق اهل صحو را میورزید نه در طریق اهل سکر تا حد نفی ظاهر پیش می رفت، نه اهل چله نشینی و الزام ریاضات شاق بر مریدان بود نه مثل مشایخ مکتب ابن عربی دعوی طامات را با تصوف دفتری به هم می آمیخت»2
«خوب است به شرح حال کوتاهی از این نابغه برجسته مذهبی بپردازیم، مولانا در سال 604 هجری به روزگار پادشاهی محمد خوارزمشاه، که قلمرو او از کوه های اورال تا خلیج فارس و از فرات تا سند گسترش داشت، چشم به جهان گشود، خاندان او از چند نسل پیش در بلخ سکونت گزیده بودند بلخ در خاک ایران بود و مولانا هم به زبان فارسی سخن می گفت: ادبای معاصر ایرانی مولانا را از قوم ایرانی می دانند، اما از سوی دیگر، چون او باخانواده اش از عنفوان جوانی در اناتولی اقامت داشته و اناتولی هم ایالتی ترکی بوده او را ترک می خوانند و این مکان پیش تر بخشی از امپراطوری روم بوده و به همین مناسبت این عارف و شاعر بزرگ به رومی شهرت یافته است»3
«مادرش مومنه خاتون از خاندان فقیهان و سادات سرخس بود و در خانه بی بی علوی نام داشت و پدرش بهاء الدین محمد بن حسین از واعظان و خطیبان مشهور بلخ بود»4
وی دارای آثار گرانبها و متعددی است از جمله مثنوی معنوی، دیوان شمس، فیه ما فیه، مکتوبات و مجالس سبعه، او در سال 672 ه – ج و در سن 68 سالگی در قونیه ( یکی از شهرهای ترکیه فعلی) چشم از جهان فرو بست.
رویکرد مولانا به عشق
این بخش به رویکرد و نگاه مولانای رومی در خصوص عشق می پردازد و بررسی می شود ایا عشق از دیدگاه او دارای تعریف و حدود است یا خیر؟ و آیا عشق باید به طور حضوری و شهودی درک شود؟ برای رسیدن به پاسخ ، به مسائل مختلف از جمله شخصیت و نحوه بیان مطالب از زبان و دیدگاه او پرداخته می شود.
بررسی و رویکرد او از جهت شخصیت
الف: وی دارای دو نوع شخصیت است یک بعد شخصیتی قبل از آشنایی با شمس ودیگر پس از آشنا شدن با وی او قبل از اینکه شمس را زیارت کند به قول خودش زاهد و سجاده نشین با وقاری بود .
سجاده نشین با وقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی 5
یک عالم و روحانی زاده محتشم و با معلومات که مورد استقبال و احترام دیگران بود. «به چهار مدرسه معتبر مدرسی میکرد و اکابر علما در رکابش پیاده میرفتند6» اما آنچه دارای اهمیت است تغییر طریقه و روش اش میباشد که به جای اقامه نماز و مجلس وعظ، به سماع نشست و چرخیدن و رقصیدن بنیاد کرد و به جای قیل و قال مدرسه و جدال اهل بحث گوش به نغمه جانسوز نی وترانه دلنواز رباب نهاد7»
بنابراین تردیدی نیست که به گفته زنده یاد استاد فروزانفر دیدار با شمس به راستی «سر فصل تاریخ زندگانی مولانا8» بوده «یکی از جدیترین علاقههای مولانا مطالعه بود و یکی از مهمترین توصیههای شمس به او همین بود که مطالعه را به طور کامل باید قطع کند. شگرد شمس در این مورد این بود که وی در برخورد با مولوی متوجه شد که او مانند آتشفشانی است که دهانه آن بسته است.
او مانند عقابی است که رشتههای تعلقات بر دست و پای اوست و اولین و اصلی ترین کاری که شمس با وی کرد همین پاره کردن تعلقات بود که آن را از بالاترین سطح آغاز کرد تا به پایینترین سطح آن رسید. شمس تبریزی همه متعلقات مولوی را از وی گرفت و برای رهایی از آنها به او عشق را داد9» چنانکه خود مولانا در این باره میفرماید:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم10
چنانکه میبینیم مولانا پس از رویارویی با شمس و مقابل نشستن با او به کلی شخصیتش تغییر کرده و از یک واعظ، متلکم، فیلسوف و فقیه و .... به یک عارف تمام و کمال تبدیل شده این یکی از دلایلی است که میتوان از طریق آن رویکرد مولوی به عشق را عرفانی و شهودی دانست چرا که چنانکه گذشت شمس به او دستور داد که تمام آنچه را که به دفتر و قلم و کتب مختلف مربوط میشود کنار بگذارد و آنچه شمس به جای همه آنها به او داد عشق بود، و عشق نه در تصورات، نه در خیال و نه درکتاب و دفتر نمیگنجد و اساساً مشی مولانا، مشی شهودی و باطنی توام با عشق شد.
ب: بیان وی در خصوص عشق است، وی ضمن اذعان اینکه نمیتوان عشق را تعریف کرد، که البته این مسئله به وضوح در اشعار و آراء و تفکرات ونوشتههای وی بیان گردیده و مشخص شده و پس از اظهار خجالت از اینکه نمیتواند عشق را تعریف کند، حقیقتی از عشق را بیان میکند که در واقعگویی میخواهد همین حقیقت را عاملی جهت عدم تعریف عشق در نظر بگیرد و به همین خاطر با زبان حال عشق میگوید:
شرح عشق ار من بگویم بر دوام
صد قیامت بگذرد و ان ناتمام
زآنکه تاریخ قیامت را حداست
حد کجا؟ آنجا که وصف ایزد است
عشق را پانصد پر است و هر پری
از فراز عرش تا تحت سری11
به این ترتیب کاملاً مشخص میگردد که چرا وی خود و دیگران را قادر به تعریف حقیقی عشق نمیداند وی بیان میدارد که عشق صفت ذات الهی است به این خاطر او تنها نشانههای این لطیفه ربانی را میدهد تا شاید از پس حجاب بتوان نشانی از آن بدست داد. او گاهی آن را عامل زنده شدن و زمانی عامل ایجاد دولت پاینده و زمانی عامل سیری معرفی میکند که هر گاه آنرا داشته باشی غذای روح در اختیار توست و دیگر به هیچ چیز احتیاج نداری.
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا
زهره شیر است مرا زهره تا بندم شدم12
و باز برای پی بردن به اینکه عشق چیست سخن از لب خشک و روی زرد و سینه چاک میگوید.
چو عشق را تو ندانی بپرس از شبها بپرس از رخ زرد و ز خشکی لبها13
او هرگز تعریفی از عشق حتی به صورت شرح الفظی هم ارائه نمیدهد ومیگوید.
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست14
به این ترتیب بنا به دیدگاه مولانا عشق قابل تعریف نخواهد بود و نهایتاً از روی شواهد و قرائن میتوان نشانی از آن بدست داد.
پرسید یکی که عاشقی چیست؟
گفتم که مپرس از این معانی
آنگه که چون من شوی ببینی
آنگه که بخواندت بدانی15
«مولانا میداند که هرگز نمیتواند توصیف درستی از آن بدست دهد با این همه تمام کتاب مثنوی کوششی است برای توضیح این عشقی که او را از زندگی متعارف خود برید و به شاعری مبدل کرد که سخنانش فقط تفسیر به پایان نرسیدنی این سر الهی است16»
چون دل انسان «اصطرلاب عشق» است که جنبهها و موضع های آن را نشان میدهد مولانا میکوشد با به کار داشتن صور خیال هر دم تازهتری، با پارادکسهای عجیب، با مکالمات کوچک و پر احساسی با دل خود و با نیرویی فائق این قدرت راتوصیف و یا بهتر بگوئیم تحدید کند تصویر از پس تصویر با سرعتی نفسگیر، اما بی هیچ نظم وترتیب منطقی از پی هم میآید، عشق از ازل بوده است، عشق مغناطیس است؛ یک دم جان را به کلی به فنا میدهد، سپس دوباره دام و دانه میشود تا به مرغ جان جرعهایی از شراب حقیقت بچشاند و همه اینها فقط آغاز عشق است هیچ کس به آخر آن نتواند رسید او دوست دارد با عشق گفتگو کند شاید بتواند دریابد او کیست و به چه میماند:
گفتم عشق را شبی راست بگو تو کیستی؟
گفت حیات با قیم، عمر خوش مکررم
گفتماش ای برون زجا، خانه تو کجاست؟
گفت، همره آتش دلم، پهلوی دیده ترم17
در نظر مولانا عشق به صورت آئینهایی برای دو جهان، یا قدرتی که فولاد را صیقل میزند و به آینه مبدل میسازد ظاهر میشود، این معجزه که ماده صلب تیره و کدر میتواند به آئینهایی صاف و درخشان تبدیل شود کار عشق است که همان اندازه شیرین است که دردناک، به این ترتیب «پیداست که شناخت این عشق لا بشرط که از هر گونه تقید مبراست و قبل از ظهور در ذات خود، فاقد تعیین است، بیرون از حد علم است و ما نیز با آن کاری نداریم18» عرفای دیگر هم دلایلی برای عدم توانایی تعریف عشق ذکر کردهاند که به ذکر پارهایی از آنها اکتفا میکنیم:
1- عطار میگوید: «هیچ چیز لطیف تر از محبت نبود» بنابراین در باره امری الطف بوسیله واژگانی لطیف نمیتوان سخن گفت
2- عشق فراتر از قوه فهم وخیال است، بنابراین با ابزار فهم و خیال نمیتوان بر آن احاطه یافت19»
3- عشق از صفات ذات است- احمد غزالی دراین باره میگوید:
«او مرغ ازل است، اینجا آمده مسافر20 به این ترتیب نتیجه میشود که از نظر مولانا جلال الدین نمیتوان عشق را تحت یک تعریف حدی و یا حتی شرحالفظی در آورد چرا که او عشق را وصف ایزد میداند و ما هیچ گاه نمیتوانیم ذات و کنه حضرت حق را درک کنیم وبه همین دلیل است که نمیتوان معنای عشق را در حد معنای حقیقیاش درک کرد. چرا که از اوصاف ذات اقدس الهی است. عشق گفتنی ونوشتی نیست، به وصف و بیان در نمیآید باید آنرا احساس کرد و به ا دراک گرفت و باید در چنگالش اسیر شد تا بتوان به فهم آن نائل شد.
پی نوشت:
1- شریف، میان محمد، تاریخ فلسفه در اسلام، جلددوم، تهیه و گردآوری ترجمه فارسی زیر نظر نصرالله پور جوادی، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ اول 1365، ص 322- 321
2- زرین کوب، عبدالحسین، پله پله تا ملاقات خدا، انتشارات علمی، چاپ بیست و پنجم، 1384، ص 285
3- تاریخ فلسفه اسلامی، جلد 2، ص 323
3- پله پله تا ملاقات خدا، ص 16
5- دیوان کبیر،رباعیات،1891
6- افلاکی، شمسالدین احمد، مناقب العارفین، به کوشش یازیجی، از روی چاپ انقره، 1959، دنیای کتاب، 1362، ص 618
7- فروزانفر، بدیعالزمان، رساله در تحقییق احوال و زندگی مولانا، زوار،چاپ پنجم، 1376، ص 64
8- رساله در تحقیق احوال و زندگی مولانا، ص 88
9- سروش، عبدالکریم، قمار عاشقانه ، نشر صراط، 1379، ص 8
10- دیوان کبیر، غزل 1393
11- مولوی، جلالالدین محمد بلخی، به اهتمام رینولدنیکلسن، با مقدمه محمد عباسی، نشر طلوع، چاپ نوزدهم، پ 2189 به بعد
12- دیوان کبیر ، غزل ، 1393
13- همان، غزل، 239
14- مثنوی معنوی، دفتر اول، ب 113
15- دیوان کبیر، غزل، 2733
16- شیمل، آنه ماری، من بادم و تو آتش، ترجمه فریدون بدرهایی، نشر توس، چاپ دوم، 1380، ص 187
17- دیوان شمس تبریزی، غزل، 1402
18- ستاری، جلال، عشق صوفیانه، نشر مرکز، چاپ چهارم، 1385 ص 85
19- عشق صوفیانه، ص 58
20- عراقی، فخرالدین، لمعات و رساله اصطلاحات فخرالدین عراقی، به کوشش جواد نوربخش، 1353، ص 45
منبع: / سایت / پژوهه دین ۱۳۸۸/۰۴/۱۶
نویسنده : بهمن صادقی مزده
نظر شما