موضوع : پژوهش | مقاله

پلورالیزم(کثرت گرایى) دینى


نقد و نظر: با تشکر از جناب‏عالى براى شرکت در این گفتگو، اساسا تفسیر شما از پلورالیزم دینى چیست و در چه سطوحى آن را قابل قبول مى‏شمارید؟
« پیش از ورود به بحث، نکته مهمى را باید در جو فرهنگهاى موجود در جوامعى که در ردیف بعد از جوامع توسعه‏یافته در تکنولوژى محسوب مى‏شوند، مورد دقت قرار بدهیم، و آن بهره‏بردارى توجیهى از برخى اصطلاحات وارد شده از جوامع توسعه‏یافته در تکنولوژى است. نخست‏باید گفت که منظور از این نکته، ممنوع ساختن استفاده از عموم اصطلاحات علمى و صنعتى و دیگر شؤون عالى حیات انسانى نیست؛ زیرا هر کلمه و اصطلاحى که از خارج وارد یک جامعه مى‏گردد، اگر آن اصطلاح براى افاده معنا، منحصر یا رساتر باشد، هیچ عاقلى تا آن زمان که خود جامعه کلمه‏اى مناسب براى آن معنا را نتواند از فرهنگ لغوى خود استخراج کند، نمى‏تواند از بهره‏بردارى از آن کلمه جلوگیرى کند؛ ولى در صورتى که خود جامعه‏اى که کلمه از خارج بدانجا وارد شده است، لغت و اصطلاح مناسبى براى ارائه آن معنى داشته باشد، تقلید از دیگر جوامع را مجاز نمى‏داند. تقلید از دیگر جوامع، پوششى بظاهر علمى براى ارائه مقاصد ضدفرهنگى یا به سبب نوعى خودباختگى یا خودخواهى است که مى‏تواند در ایجاد احساس حقارت در درون اعضاى کاروانیان علم و معرفت آن جامعه، نقش بسیار مؤثرى داشته باشد. به عنوان مثال، در جوامع فارسى زبان و عربى زبان، اصطلاح «منطقى‏» کلمه‏اى است جاافتاده و متین و رساننده مقصود؛ حال به کار بردن «لوجیکالى‏»، (logically) به جاى کلمه منطقى در چنین جوامع، چه انگیزه‏اى جز نوعى خودباختگى یا خودخواهى مى‏تواند داشته باشد؟ و یا به کار بردن کلمه «فرزند طبیعى‏»، (Natural child) به جاى کلمه «فرزند نامشروع‏» یا «متولد از زنا» که به جهت نزدیکى با مفهوم طبیعت، بار شبه‏ارزشى دارد، از دیدگاه ما صحیح نیست؛ همان گونه که اطلاق مرگ طبیعى به قتل نفس عمدى (با اینکه کشته شدن ضعیف به دست قوى، پدیده‏اى است طبیعى) صحیح نیست، و صحیح آن است که «جنایت‏» گفته شود. به کار بردن اصطلاح پلورالیسم که معناى کثرت یا تکثر یا تعدد و از جهتى معناى تنوع‏گرایى دارد، از قبیل استعمال «لوجیکالى‏» به جاى «منطقى‏» است که براى فارسى‏زبان نتیجه‏اى جز ازدست دادن هویت فرهنگى در مورد کلمه مزبور نداشته و براى صاحب اصلى آن لغت، نوعى پیروزى فرهنگى محسوب مى‏شود (البته شناخت لغات از هر قومى داراى امتیاز است و گاهى ضرورت دارد، و این مسئله دیگرى است.)
و اما پلورالیزم دینى، بدین معنى مى‏تواند مقبول باشد که ابتدا افراد یا گروههاى انسانى، به اصول و حقایقى به مثابه حقایق ثابت و اصول موضوعه مشترک در یک دین بنگرند و یا آنها را به عنوان پیشفرضها و اصول مسلم خود که قابل چون و چرا نیست‏بپذیرند، سپس بپردازند به اینکه مثلا تحقق فلان اصل از راه منابع دینى یا احساسات بهتر است‏یا تعقل؟ چگونگى برداشت و نتیجه‏گیرى نسبت‏بدان چگونه باید باشد؟ کیفیت و بهره‏بردارى از آن چه باشد؟ اگر چنین قابلیتى در آن مطرح است آموزش و یا برخوردارى از آن چگونه باشد؟ اینها و نظیر اینها امورى است که مى‏تواند دامنه کثرت یا تنوع‏گرایى را نشان دهد. ولى چنانچه بحث از اساس و اصل موضوعه آغاز شود، و مفاد «کان تامه‏» (وجود) در مقابل «لیس تامه‏» (عدم) قرار گیرد، دیگر کثرت‏گرایى، معناى محصلى نخواهد داشت، و اصولا رقابتى تحقق نمى‏پذیرد؛ یکى به نفى دیگرى پرداخته و دیگرى نیز متقابلا برخلاف چنین مسیرى است. در واقع باید «مابه‏الاشتراک‏»ها و «مابه‏الامتیاز»هایى داشته باشیم، که مابه‏الاشتراکها مفروض تلقى شود و در مابه‏الامتیازها به رقابت پرداخته شود. اگر مابه‏الاشتراکى نباشد چه بحثى به عنوان محاوره تحقیقى صورت خواهد پذیرفت؟ و کدام رقابتى متصور است؟ مثلا میان آته‏ئیسم (منکر خدا) و ته‏ئیسم (معتقد به خدا) چگونه رقابتى متصور است؟ غیر از آنکه بحث و بررسى درباره مسائل معمولى، مانند بحث از لزوم زندگى داشتن و یا بهداشت و یا لوازم و اقتضائات دیگر زندگى، مورد مذاکره قرار گیرد؟ همچنین سکولاریسم، که مى‏گوید دین نباید در زندگى نقشى داشته باشد، با تفکرى که حضور دین در زندگى را اصل مى‏شمارد، چگونه مى‏توانند رقابت کند؟ و یا میان کسى که مى‏گوید این دنیا گذرگاهى براى ابدیت است‏با دیگرى که مى‏گوید این دنیا آخرین منزلگاه، یعنى مقصد نهایى، است، چگونه رقابتى خواهد بود؟ زیرا یکى ارزشها را اصالتا مى‏پذیرد و دیگرى کاملا با نگاه ابزارى به آنها مى‏نگرد.

نقد و نظر: در تحلیل شما، پلورالیزم دینى چه نسبتى با پلورالیزم مذهبى مى‏تواند داشته باشد؟ در این خصوص از آیاتى چون: سلکم دینکم ولى دینز چه برداشتى مى توان کرد؟
« نسبت کثرت‏گرایى در دین به کثرت‏گرایى در مذهب، نسبت اعم به اخص است، زیرا دایره مفهوم کلى دین که ادیانى را دربر دارد، وسیعتر از دایره دینى است که مذاهب مختلفى را شامل مى‏شود؛ نظیر دین به مفهوم کلى آن، مانند دین ابراهیمى که سه دین جهانى اسلام و مسیحیت و یهود را در بر دارد. کثرت‏گرایى دینى عبارت است از امکان اعتقاد به هر یک از مذاهب فوق و کثرت‏گرایى در مذهب، مانند عقاید گوناگون کلامى و فقهى در هر یک از مذاهب فوق.
در این مبحث‏باید به یک نکته بسیار مهم توجه داشته باشیم که منظور از کثرت‏گرایى چیست؟ آیا منظور این است که وضع عقیدتى انسانها به هر یک از ادیان در دایره یک دین کلى، و به هر یک از مذاهب در دایره یک دین معین، مساوى است؟ یعنى هر کسى مى‏تواند از دین یا مذهب تثبیت‏شده خود دست‏بردارد و به دین یا مذهب دیگرى معتقد شود؟ این احتمال با توجه به اصول موضوعه (پذیرفته شده مبنایى) و مختصات لازمه هر دین که براى معتقد به آن دین، به عنوان ضرورتهاى لازم‏الاعتقاد اثبات شده است‏باطل و غیرقابل تحقق است. زیرا حقایقى که به عنوان اصول پذیرفته شده مبنایى و مختصات لازمه، پذیرفته شده است، اگر آگاهانه و مستند به دلیل محکم باشد، اصول تفسیر و توجیه‏کننده حیات شخص متدین تلقى مى‏گردد. لذا اگر امکان رها کردن آنها و تمسک به یک اصول و مختصات دیگر وجود داشته باشد، در حقیقت‏حیات روحى شخص مفروض، متزلزل مى‏گردد؛ و اگر منظور امکان حذف عوارض اقلیمى، و تاریخى و فرهنگى از هر یک از ادیان، در دایره دین کلى و یا از مذاهبى که یک دین در بر دارد، باشد، این امکان کاملا منطقى است، ولى احتیاج به توانایى مغزى و روانى و گذشت فوق‏العاده با اهمیتى دارد که توفیق دو نوع حذف مزبور را داشته باشد. و نتیجه بسیار عالى این دو نوع حذف، پذیرش دین کلى الهى است که از حضرت نوح و حضرت ابراهیم علیهما السلام از طرف خدا در میان بشر به جریان افتاده و همه ادیان و مذاهب منشعب از آن دین، با عبور از دوران یهود و مسیحیت، در جلوه‏گاه کامل آن، که اسلام جامع همه آنهاست ،نمودار گشته است.
در مورد میزان دلالت آیاتى نظیر «لکم دینکم ولى دین‏» بر پذیرش کثرت‏گرایى در اسلام، باید گفت که اگر مخاطب «یا ایها الکافرون‏» مشرک باشد، قطعا «لکم دینکم‏» را به معناى یک دین الهى قابل قبول جایز نمى‏داند. زیرا انکار و مبارزه با شرک از اصلى‏ترین مبانى عقیدتى اسلام است. معناى «لکم دینکم‏»، تصدیق شرک نیست، بلکه همان گونه که در بعضى از آیات آمده است، مقصود توبیخ شدید اصرار و لجاجت مشرکین است که خداوند از زبان پیامبرش مى‏فرماید: شما بر شرک و کفرى که دارید لجاجت و مقاومت مى‏ورزید و دست از آن برنمى‏دارید و این موضع‏گیرى شماست. و این منافاتى با انکار شرک و مبارزه با مشرکین در موقعیت مناسب و اجتماع شرایط ندارد؛ مانند آن آیات که خداوند مى‏فرماید: سواء علیهم اانذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون (براى آنان مساوى است که آنان را تبلیغ کنید یا خیر، آنان ایمان نمى‏آورند.) معنایش آن نیست که عدم ایمان آنان، از دید اسلام مقبول است و یا مقصود، متارکه تخاصم بوده و یا ادیان اهل کتاب مورد نظر بوده که حضرت آنها را به عنوان همزیستى پذیرفته بود. در «ان الدین عندالله الاسلام‏» هم نمى‏گوید «اسلام‏»(بصورت نکره)، زیرا حصر در میان است. البته اسلام یک معنى وسیعى تا ظهور دین اسلام، با جلوه‏هاى متنوعى بروز کرده است. ولى بدان جهت که جلوه‏هاى ابراهیمى ماقبل اسلام در تغیرات و تحریفات فرورفته است، لذا منظور از «الاسلام‏» معناى خاص آن است که در اسلام محمدى(ص) جلوه‏گر شده است.

نقد و نظر: پذیرش پلورالیزم بر چه نوع تفسیر معرفت‏شناختى از نسبت ما با حقیقت استوار است؟
« قبلا در بحث «شریعت و طریقت و حقیقت‏» که نوعى نمایش کثرت دارند، گفته‏ام که تکثر و تعارضى که میان این سه امر انداخته‏اند بى‏مورد است و برخى از عرفانگراهاى نظرى و عملى، بدون دلیل ما را با نشان دادن نمایشى دور از حقیقت، از حقیقت نزدیک محروم ساخته‏اند. لحظه اول یقظه ما با آهنگ هستى همنوا مى‏شویم و با حقیقت هم‏آغوش مى‏گردیم، منتهى اقیانوس حقیقت‏بیکران است؛ با نخستین گام ورود به اقیانوس بیکران حقیقت، پایمان تر شده و از خشکى فاصله گرفته‏ایم. اولین الله اکبر بعد از یقظه، موجى از حقیقت است و انفکاکى میان آنها وجود ندارد. گرچه فى‏نفسه همین گام نخستین یک بعد دیگرى دارد که ما را براى مراحل بالاتر آماده مى‏کند، ولى خود در عین حال حقیقتى است.
وقتى که شخص قربة الى الله با خودخواهى مبارزه مى‏کند، این خود ورود در حقیقت است، اما وقتى که در امواج بیکران حقیقت قرار گرفت، کرانى براى آن نیست. یک وحدت‏گراییهایى اینطورى است، یعنى ما به حقیقت دست‏یافته‏ایم، ولى آن حقیقت‏سعه‏اى دارد که نهایت ندارد. اینکه مى‏گویند مهم نیست ما به حقیقت رسیده‏ایم، بلکه مهم آن است که در طریق حقیقتیم، این را نمى‏پذیریم، بلکه باید گفت در حقیقت موج مى‏زنیم و قیقت‏بیکران است. عرفا نمى‏باید بشر را محروم کنند که هفتاد یا هشتاد سال راه برو تا به حقیقت‏برسى! در صورتى که الان نیز حقیقت اصیل در اختیار اوست. در گذشته، از جان دیویى هم این جمله را دیده‏ام، که مقدارى زیاد از منافع معرفتى ما از دست ما فوت مى‏شود، تنها به سبب اینکه میان خود و حقیقت فاصله مى‏اندازیم.
و اما یک معناى دیگرى براى کثرت‏گرایى وجود دارد که بسیار ضرورى است. در حقیقت این کثرت‏گرایى به معناى گرایش و اعتقاد به حقایق متنوع نیست، بلکه عبارت است از انتزاع یک وحدت یا واحد عالى از آن حقایق متنوع که در جهان‏شناسى و علوم و معارف انسانى وجود دارد. شناخت این گونه وحدتها یا واحدها، از تفکرات ترکیبى به دست مى‏آید. روش این تفکرات را در علوم و معارف غربى، سنتتیک (در مقابل روش تجزیه‏اى، تحلیلى و آنالتیک) مى‏نامند. در این سطح مى‏توانیم به کثرت‏گرایى ضرورى براى انتزاع یک وحدت ترکیبى قائل شویم.
اما اینکه راسل مى‏گوید: «اهتمام من این است که به ذرات نهایى معرفت‏برسم‏» و از این راه حالت تحلیلى آن را طرح مى‏کند، مى‏بایست از آقاى راسل پرسید که آیا معرفت‏بشرى حالت‏سنتتیک (کل‏گرایى) ندارد؟ تجزیه و تحلیل، بسیار عالى و بلکه ضرورى است؛ خوب است که بدانیم آخرین عناصر تجزیه‏اى معرفت ما چیست و از کجا شروع مى‏شود؟ ولى بدیهى است که ما معارف ترکیبى هم مى‏خواهیم، ما با کثرت‏گرایى و تجزیه‏گرایى، بشر را در میان اجزاى گسیخته کلهاى نسبى و کل مجموعى هستى، سرگردان گذاشته‏ایم.
در مقایسه‏اى که این جانب میان علم النفس اسلامى و روانشناسى معاصر در کنفرانسى در سالن روزبه انجام دادم، این نکته را گوشزد کردم که علم النفس به روش ترکیبى بیشتر تمایل داشت، و ساختمان عالى روانشناسى و بلکه علوم انسانشناسى را بیان مى‏کرد، ولى درباره اجزا و مصالح، آنچنانکه مى‏بایست اهمیت نمى‏داد، لذا در قلمرو فعالیت‏خود، تیر چوبى و خشت و گچ و خاک رس هم به کار مى‏برد! اما روانشناسى امروز در مصالح و اجزا خوب است، گرچه خشت، چوب وخاک رس هم دارد که به جاى سیمان و تیرآهن عرضه مى‏کند، ولى روى هم رفته، على‏رغم داشتن مقدارى معتنابه مصالح خوب، حالت ترکیبى را اهمیت نمى‏دهد و به طور طبیعى یک کثرت‏نگرى بر آن حاکم است و معلوم نیست کدام واحد باید عامل جمع اینها باشد! بحث و تحقیق در «من‏» به آن عظمت را ضرورى نمى‏بیند! در حالى که همه معارف مربوط به جان و روان آدمى و حتى ریشه‏هاى اصلى و کلى معارف و علوم ساخته شده در کارگاه مغز مربوط به «من‏» است و بدون آن، به تفسیر نهایى خود نمى‏رسند. همچنین با اینکه مى‏گویند تجزیه شخصیت و تکثر «من‏»یکى از بیماریهاست؛ یکى درباره اندیشه فکر مى‏کند و کارى به تداعى ندارد و دنبال منطقى شدن تداعى معانیها و تخیلات نیست، دیگرى به گونه دیگر و.... مساله تخصص، این تکثر را ضرورى نمود، ولى اینها در این فکر نشدند که یک کانالهایى ببندند که انسان در عمر محدودش بداند که او کیست؟ از کجا آمده است؟ به کجا آمد؟ با کیست؟ به کجا مى‏رود؟ براى چه آمده بود؟ آنها خود را مجبور دیدند که به تجزیه‏گرایى روى آورند و آن را یک ضرورت جبرى احساس کردند، تا جایى که شخص در یک رشته علمى از رشته‏اى که همسایه دیوار به دیوار «قراردادى‏» آن علم است‏خبرى ندارد. فیزیک هسته‏اى از فیزیک نور یا مثلا موج بى‏خبر است.

نقد و نظر: نمونه‏هاى اصول موضوعه یاد شده و یا همان مابه‏الاشتراکها در حوزه مباحث‏سیاسى‏اجتماعى کدامند و کثرت‏گرایى در این گونه مباحث در چه موضوعاتى قابل طرح است؟ و پذیرش این معنى چه آثار و نتایج اجتماعى و سیاسى مى‏تواند داشته باشد؟
« معناى اصول موضوعه که در پذیرش، در رتبه‏اى بعد از اصول بدیهى است این است که قضیه یا وجود یک موضوع در دایره‏اى از مسائل یک علم، به عنوان قضیه یا موضوع واقعى یا قراردادى پذیرفته شده و مسلم و غیرقابل تردید تلقى مى‏گردد و مسائل مربوط به آن علم با نظر به آنها، مورد اثبات و نفى قرار مى‏گیرد، ولى اثبات علمى یا فلسفى آنها در علوم دیگر یا فلسفه صورت مى‏گیرد. در ریاضیات هر دو قسم وجود دارد: 1عدد، اساسى‏ترین محور ریاضیات عدد است. وجود این حقیقت‏براى ریاضیدان یک موضوع اثبات شده تلقى مى‏گردد. او با تعریف و دلیل یا دلایل وجود عدد کارى ندارد، زیرا وى وجود عدد را مسلم و مقبول گرفته و به فعالیتهاى ریاضى خود مى‏پردازد. 2علامات قراردادى ریاضى، مانند علامات اعمال چهارگانه (جمع، تفریق، ضرب و تقسیم) کوچکتر و بزرگتر، رادیکال و غیر اینها.
و اما اصل موضوعى در صورت قضایا، مانند «کل از جزء بزرگتر است‏» در حساب و هندسه و غیره، البته بعضى از صاحبنظران قضیه فوق را از اصول بدیهى، و نه اصول موضوعه، محسوب کرده اند که یا بى‏نیاز از استدلال است‏یا غیرقابل اثبات که از حوصله بحث ما خارج است.
در حوزه مسائل دینى، سیاسى و اجتماعى نیز تعدادى اصول موضوعه وجود دارد که مورد پیروى قرار مى‏گیرند، مانند تناسخ و حرمت ذبح حیوانات دردین هندوئیسم و اصالت عدم تزکیه در گوشت در فقه اسلامى.و مانند همه آن اصول سیاسى‏اى که در یک جامعه مورد قبول واقع شده، اما در فلسفه یا علم دیگر نیاز به اثبات دارد؛ مانند ادعاى جدایى دین از سیاست‏یا اتحاد دین و سیاست؛ و مانند عناصر ثابت فرهنگى جامعه که به عنوان اصل موضوعى مورد قبول و استناد قرار مى‏گیرد، در صورتى که صحت و ضرورت آنها در جاى دیگر باید اثبات شود و لذا در جوامع دیگر نمى‏تواند قابل استناد باشد.
اکنون مى‏پردازیم به پاسخ این سؤال که «کثرت‏گرایى در این گونه مباحث در چه موضوعاتى قابل طرح است‏»؟ باید بگوییم بدان جهت که اصول موضوعه در هر دین یا مذهب و یا نظامها (سیستمهاى سیاسى و اجتماعى) مانند قضایاى بالضروره راست، براى معتقدان آن دین یا مذهب یا نظام سیاسى و اجتماعى تلقى شده است، نمى‏توان عدم پذیرش آنها را در داخل یک دین یا مذهب و یا یک سیستم سیاسى و اجتماعى توقع داشت. زیرا دست‏برداشتن از این قبیل اصول موضوعه تقریبا مساوى است‏با ست‏برداشتن از یک یا چند عنصر آن دین. آنچه در این موارد امکان دارد، بررسى و تحقیق ریشه‏اى در منابع این گونه اصول موضوعى و دلایل آنها در علوم یا فلسفه‏هایى است که اصول مزبور از آنها استنتاج و استنباط مى‏گردد. در این صورت احتمال پذیرش اصول مزبور با توافق نظر با منابع و دلایلى آنها، امکان‏پذیر است.
اما نکته‏اى که در باره بخش آخر سؤال شما مى‏توان گفت، این است که زیاد سعى نکنیم مباحث کثرت‏گرایى و موضوعات ذى‏ربط را به سرعت در فرهنگ سیاسى نتیجه‏گیرى کنیم؛ زیرا با این مقدمات کم نمى‏توان به نتیجه رسید. در فرهنگ سیاسى صریحا مى‏گویند ما با متغیرات سر و کار داریم. اگر هم سیاستمدار اصول ثابت ارزشى داشته باشد در اجراى سیاست آنها را نادیده مى‏انگارد، والا خام و ابله شمرده خواهد شد؛ یعنى بکلى تابع کثرتهاست (آن، چه اقتضا مى‏کند، این یکى چه اقتضایى دارد و. ...) این در سیاستهاى معمولى است، و اگر طرز تفکرات ما کیاولى را هم در نظر آوریم، مساله وحشتناک مى‏شود؛ هیچ وضع ثابتى، غیر از هدفى که سیاستمدار انتخاب کرده است، مطرح نیست تا ببینیم وحدتى دارند یا خیر! و بیش از همه در مابه‏الاشتراکها و مابه‏الامتیازها باید تامل شود تا ببینیم چه چیزهایى را به بشریت مى‏توانیم به عنوان مابه‏الاشتراک عرضه کنیم و چه واقعیاتى را به عنوان مابه‏الامتیاز.

نقد و نظر: اگر پلورالیزم را از حوزه بین الادیانى به حوزه درونى یک دین اختصاص بدهیم، یعنى تکثر را در برداشتهاى موجود در دل یک مذهب مورد بحث قرار دهیم (چنانکه مقصود اصلى ما در این بحث نیز همین محور است) چگونه آن را بررسى مى‏کنید و تحلیل نهایى شما چیست؟
« گاهى این تکثر و تخالف، اثر عینى در جامعه دارد. مثل اینکه عده‏اى با فتواى تحریم تنباکو از سوى آیت‏الله میرزاى شیرازى مخالف بودند و مدتى مى‏آمدند و آن را ابراز مى‏کردند. بدیهى است که این گونه اختلافات، ناشى از تکثر نظر در مبانى فقهى است؛ ولى گاهى اثر تکثر، در جامعه ظهور و بروز ندارد، در عالم بحث و در ذهن افراد مطرح مى‏گردد. در فرض دوم، طرح و تحقیق نظریات متنوع در صورتى که اشاعه آن موجب اضطراب در افکار مردم نباشد هیچ مانعى در کار نیست؛ ولى در فرض اول، قهرا وقتى برداشتى صورت گرفت، تصمیمى گرفته شد که در سطح خبرگان عادل مراحل خود را پشت‏سر گذاشت و حجیت آن تصمیم یا برداشت‏به اثبات رسید، براى برخوردار ساختن مردم از حق و حقیقت، لازم است در سطح جامعه مطرح شود. اینکه شرط کردیم طرح نظریات گوناگون باعث اضطراب نباشد، براى این است که مردم به طور جدى مى‏خواهند با نظر به وضع مغزى و روانى خود، یک زندگى آرامى داشته باشند. برهم زدن این آرامش، تنها از دست دادن نوعى لذت نیست، بلکه موجب اختلال در فرهنگ دینى، اخلاقى، حتى حقوقى و سیاسى نیز خواهد بود. اینکه هرکس هرچه خواست‏بگوید، آزادى بیان نیست، باید پرسید چه چیز را بگوید؟ و به چه کسى بگوید؟ براى کسى که خبره نیست و سوادش را ندارد، آیا آزادى بیان براى او جز ایجاد تشویش روانى و افزودن دردى به دردهایش نتیجه‏اى دارد؟ این از افراطکاریهاى آزادى‏پرستانى مانند جان استوارت میل ناشى شده است. آیا همه مردم مغرب‏زمین هگل یا کانت و همه مشرق‏زمینى‏ها ملاصدرایند که مى‏توانند یک حقیقت را از میان هزاران باطل تشخیص بدهند؟ جماعت عمومى، صاحب نظرنیستند و عوامند؛ وقتى بحث پخش شد دچار شک مى‏شوند. بحثها در این عرصه باید آکادمیک صورت بگیرند و به صورت مجله‏هاى تخصصى تدوین شود، آنگاه نتایجش در صورت اثبات قطعى به عرصه عمل منتقل شود. به آقاى مایر گفتم شما آلمانیها که فلسفه عمیقى داشتید چرا در مقابل پوزیتیویسم زانو زدید؟ گفت: امروزه اروپا یا آلمان فیلسوف ندارد، کارمند فلسفه دارد! آیا عقل تجویز مى‏کند صدها مساله نظرى را به کارمندان فلسفه مطرح کنیم؟ نه، هرگز؛ چه رسد به مردم معمولى. نوگرایى و نوبینى، آرى؛ ولى مختل ساختن مغز و روان مردم جامعه، هرگز.
گفته مى‏شود امروزه فلسفه و علوم بنیادین انسانى کمترین دانشجوها را دارد. جامعه از حیث‏حقوقى، سیاسى، فرهنگى و... راهى براى خودش دارد و به راهى مى‏رود؛ چرا بدون اثبات با دلایل قطعى و به مجرد خوشایند بودن تازه‏گرایى بى‏اساس، باید آن را دچار تشویش کرد؟
ظالم آن قومى که چشمان دوختند
و ز سخنها عالمى را سوختند
این دانشجو که چند سالى در دانشگاه است و سپس به سراغ زندگى مى‏رود و... یقینى است که با چند جمله جذاب از حرفهاى من و شما بارى نخواهد بست. اگر به فکر جامعه هستیم و براى انسانیت دلمان مى‏سوزد، این راهش نیست. براى انسان ابتدایى و حتى متوسط بیچاره، همه اشخاص صاحبنظرند! مخصوصا اگر از قدرت استخدام الفاظ و تحریک احساسات برخوردار باشند. من کاملا با تجدید نظر و بازبینى، حتى در اساسیترین مسائل پذیرفته شده، موافقم. به قول خواجوى کرمانى:
اى مقیمان درت را عالمى در هر دمى
رهروان راه عشقت هر دمى در عالمى
هر دمى در عالمى باشید، ولى با چه کسى؟ و در چه محیطى؟ و درباره کدامین مسائل؟ براى تکاپو و مسابقه شرایطى لازم است و میدان آماده مى‏خواهد، والا مانند غربیها خواهیم شد، که زیر رگبار تناقض مانده‏اند و دست از تحقیق و تفکر در علوم انسانى کشیده و علوم انسانى را همان گونه که یکى از اساتید انگلیسى زبان در مسافرتى که به آنجا داشتم اعتراف کرد به پشت صحنه انداختند و میدان تکنولوژى وسیعتر شد.
ولتر مى‏گوید: «من آنقدر به آزادى معتقدم که حاضرم شما حرفتان را آزادانه بزنید و من على‏رغم اینکه با آن مخالفم، در راه آن کشته شوم‏». آخر این چه حرفى است!؟ ظاهر قشنگى دارد، ولى تیر خلاص به اصول انسانیت است؛ زیرا یک نویسنده خوش‏قلم مى‏تواند در مقوله تخیلى بودن آزادى و لزوم جبر و استبداد، سخنهاى زیبا و فریبنده براند و جامعه را دست‏بسته تحویل اقویابدهد!! آیا جناب ولتر براى این هم خودکشى مى‏کند؟!

نقد و نظر: ممکن است گفته شود که با عرضه آراى مختلف در یک جامعه، شاید در ابتدا، جامعه فریبى بخورد و مشکلاتى در راهش پیدا شود، ولى در مجموع، به دلیل بالا رفتن سطح آگاهیها، پس از مدتى، مردم سره را از ناسره تشخیص مى‏دهند و به راه صواب مى‏رسند.
« اصولا همه مسائلى که به عنوان نظریات تازه مطرح مى‏شوند، از واقعیت‏برخوردار نیستند؛ مخصوصا فلسفه، علوم انسانى و مسائل ارزشى که ذوق شخصى و تسلط به کلمات و اصطلاحات، تاثیر فراوانى در جذب مغزها و روانهاى معمولى دارد. به همین جهت است که ممکن است تلفاتش غیرقابل جبران باشد. این قضیه که دوران معاصر ما در پوچى غوطه‏ور است، به جهت رگبار نظریات بى‏اساس است که با جملات شگفت‏انگیز و جذاب مطرح مى‏شود. البته در هر دوره اقلیتى وجود دارد که در سیل‏گاههاى هیاهوهاى بظاهر علمى شنا کرده و بسلامت‏بیرون مى‏آیند، اینان اندک افرادى هستند که عاشق حقیقتند. در جوامع ماشینى امروزى که تکنولوژى تمام وجود ما را احاطه کرده و افراد بسرعت دچار مشکلات زندگى مى‏شوند مگر چقدر فرصت مى‏یابند؟ من این کار را مشکل و بلکه امکان‏ناپذیر مى‏بینم. ما چطور مى‏توانیم زندگى افراد را به بازى بگیریم؟ البته اگر این مساله ضرورت داشته باشد مسؤولان آموزش، فکرى کنند که چطور مى‏شود آن را تامین کرد و چه باید کرد. یعنى در اینجا لزوم فعالیتهاى تخصصى مطرح است. شگفتا! اهمیت علوم انسانى به اندازه یک قرص سردرد که باید بیوشیمیستها و پزشکان نظر بدهند تا استعمال آن تجویز شود نیست؟ یعنى برداشتهاى مختلف باید در جایى وارد میدان شود که انسانهاى متخصص نظر بدهند. البته وقتى معلوم شد نظر جارى و رسمى در جامعه، نظر اشتباهى است، ما نباید بگذاریم جامعه قربانى اشتباهات شود. باید گفت که این نظر اشتباه بوده است. شجاعتش را هم از اهمیت و عظمت‏حق و حقیقت مى‏توان دریافت کرد. ولى اینکه از ابتدا بحث را عریان در جامعه طرح کنیم صحیح نیست. یکى چیزى بگوید، دیگرى نقیضش را، و اگر نظرى در توى دو نقیض یا دو نقیض‏نما ارائه شود، یک نظر جدید براى برطرف ساختن آن بدون توانایى رفع تناقض خود مستقلا وارد صحنه مى‏گردد، و به قول ناصر خسرو:
هر کسى چیزى همى گوید به تیره راى خویش
تا گمان آیدت کو قسطاى بن لوقاستى!
درست توجه شود، ما نمى‏گوییم که ماوراى آنچه امروز در یک جامعه مطرح است، باید از دیدگاه‏ها حذف شود؛ بلکه مى‏گوییم به ارواح انسانها به قدر سردرد جزئى که باید براى تجویز قرص آن، دقت و تحقیقات تخصصى انجام شود، اهمیت‏بدهید. پس این، دلسوزى براى «حیات معقول‏» انسانهاست که نباید به بازى گرفته شود. انسانى که در اصول و مبانى حیات عقیدتى خود دچار شک و تردید شد، دیگر از اعماق جان نمى‏تواند به جامعه‏اش خدمت کند؛بلکه نمى‏تواند درباره هویت‏خود اندیشه صحیحى داشته باشد. جوانى که اطمینان ندارد مبناى حیاتش بر چه اصولى استوار است، هدف زندگى‏اش چیست و اصلا بشریت‏یعنى چه، کلماتى از دهانش بیرون مى‏آید و تخیلاتى به ذهنش خطور مى‏کند که حتى بنیانگذاران پوچگرایى هم بدان گونه سخن نمى‏گویند و نمى‏اندیشند. این سانسور علم نیست، دلسوزى به انسانیت است. پس منافاتى ندارد که این مباحث‏به طور منطقى مطرح شود و در عین حال، حیات انسانیت‏به بازى گرفته نشود.

نقد و نظر:آیا این تحلیل و برداشت‏حضرتعالى مستند به اصلى دینى و یا سیره‏اى عملى از پیامبر(ص) است‏یا به عنوان برداشتى معقول چنین استنتاجى مى‏فرمایید؟
« برداشتى است معقول از مضامین قطعى منابع اسلامى که مستند به حفظ منطقه ارواح انسانهاست از آشفتگى، بلاتکلیفى، بى‏اعتنایى به هدف اعلاى هستى و زندگى. به نظر ما، آزادى، طعم حیات حقیقى را دارد، ولى آزادى مسؤولانه. ما آزادى مطلق نداریم، بویژه اگر پاى سرنوشت جانهاى آدمیان در میان باشد. پراگماتیسم در این موارد سخنى درست مى‏گوید که نتیجه را هم در نظر بگیرید و فقط عشق به وسیله نورزید، ببینید چه مى‏خواهید؟
برخى از آیات و روایات ما اشاراتى دارند به اینکه اگر شما کسى را گمراه کنید، قاتل روح او هستید! اگر کارى کردید که بیچاره‏اى هرگز هدایت نشود او را نابود ساخته‏اید. دقت در آن دسته از احکام فقهى که به وجود آوردن عوامل گمراهى (مانند کتب ضاله) و نگهدارى و معاملات آن را، مگر براى حسن استفاده، شدیدا ممنوع مى‏سازد، مؤید این است که باید آزادى در طرح عقاید غیراسلامى مستند به اغراض معقول باشد. در آیه شریفه «من اجل ذلک کتبنا على بنى اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس...» مفسران بر طبق دلایل قابل اعتماد، قتل و احیاى روحى را از مصادیق قتل و احیاى فیزیکى بلکه از یک جهت، بدتر از آنها محسوب کرده‏اند. جبران خلیل جبران در ترجیع‏بند معروف خود مى‏گوید:
فسارق الزهر مذموم ومحتقر
وسلاارق الحقل یدعى الباسل الخطر
وقاتل الجسم مقتول بفعلته
وقاتل الروح لاتدرى به البشر
یعنى: کسى که گلى را بدزدد، توبیخ و تحقیر مى‏شود، در حالى که کسى که مزرعه را مى‏دزد قهرمان و با عظمت‏خوانده مى‏شود! کسى که جسم انسانى را بکشد وى را کیفر به او مى‏دهند، در صورتى که قاتل ارواح انسانها مورد توجه کسى نیست!!
جنایتکاران ارواح انسانها تحت عناوین جذاب، مانند «نویسنده توانا»، «آزاداندیش‏»، «روشنفکر» و «متفکر» شهرت دارند و گاهى هم کلمه پرطمطراق «فیلسوف‏» را در ویترینهاى جامعه‏اى که اکثر مردم آن جامعه از معلومات عمیق محرومند به نمایش مى‏گذارند، در صورتى که از پاسخ به چون و چراهاى ضرورى فلسفه ناتوانند! حال اگر مطلب این طور بود که همه اظهارنظرکنندگان با کمال اخلاص به میدان مى‏آمدند و اختلافات و رقابتها سازنده بود، نه تضادهاى کشنده، اشکال بزرگى به وجود نمى‏آمد و با هدف «رقابت‏سازنده‏» دیگر هیچ انسانى بدون دلیل بر ادعاى خود اصرار و لجاجت نمى‏ورزید.ارائه آراى متضاد و مختلف در صدر اسلام شایع بود؛ احتجاج طبرسى و امثال آن را در نظر بگیریم؛ و اینکه چگونه آرا و عقاید، با کمال آزادى در حضور ائمه علیهم السلام مطرح مى‏شد و مورد تحقیق قرار مى‏گرفت. حضرت امام رضا(ع) آن مسائل بسیار عالى علمى و حکمى را مطرح مى‏فرمود، ولى با عمران صابى، نه براى مردم عامى که محال بود سؤال و پاسخ عمران و امام(ع) را درک کنند.
به هرحال ما با داشتن دو اصل بسیار حیاتى براى «حیات معقول جمعى‏»، حرکت مى‏کنیم و همواره طرفدار طرح تنوعات مذهبى با کسانى که شایستگى ورود به تحقیق در آن تنوعات را دارند، هستیم:
1. فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه.(زمر، آیه 17)
2. اصل همزیستى با مشترکات اساسى در دین انسانى الهى:
لا ینهاکم الله عن الذین لم یقاتلوکم فى الدین و لم یخرجوکم من دیارکم ان تبروهم و تقسطوا الیهم.(ممتحنه،آیه‏8)
«خداوند شما را از نیکوکارى و عدالت درباره کسانى که با شما جنگ و پیکار دینى ندارند و شما را از وطنهایتان آواره نکرده‏اند نهى نمى‏کند»
و:
«قل یا اهل الکتاب تعالوا الى کلمة سواء بیننا و بینکم الا نعبد الا الله و لا نشرک به شیئا و لایتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون الله و ان تولوا فقولوا اشهدوا بانا مسلمون.(آل عمران، آیه 64)
«بگون اى اهل کتاب! بیایید از آن کلمه‏اى که پذیرفته ما و شماست پیروى کنیم: آنکه جز خداى را نپرستیم و هیچ چیز را شریک او نسازیم و بعضى از ما بعضى دیگر را سواى خدا به پرستش نگیرد. اگر آنان رویگردان شدند بگو شاهد باشید که ما مسلمانیم‏».

نقد و نظر: در خاتمه، براى حرکت‏به سمت فرهنگ مطلوب، چه شاخصهایى را در عرصه مباحث اجتماعى و سیاسى قابل طرح مى‏دانید؟
« با نظر به دو آیه مبارکه در قرآن مجید:
1. و امرهم شورى بینهم(شورى، آیه 59)
«و کارشان بر پایه مشورت با یکدیگر است...»
2. و شاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله...(آل عمران، آیه 159)
«و با مسلمین در امور مشورت کن، وقتى که تصمیم به اقدام گرفتى، به خدا توکل کن‏»
و با نظر به اینکه شناخت و تعیین موضوعات براى زندگى به دست مردم است و نظام فقه اسلامى در تعیین موضوعات براى زندگى ، پیرو است و نه پیشرو، یعنى نقش و جایگاه مردم در موضوعات در درجه اول است، و با نظر به اینکه مشورت با عقلا و اهل حل و عقد مورد وثوق جامعه، در تطبیق احکام بر موضوعات و همچنین در احکام ثانویه مشارکت مردم و تحقیق و پذیرش آنان از اهمیت درجه اول برخوردار است، لذا به طور کلى فرهنگ مطلوب و مورد نظر اسلام عبارت است از توجیه و مدیریت «حیات معقول‏» انسانها در دو قلمرو فردى و اجتماعى به بهترین خیر و کمال در دو عرصه مادیات و معنویات. آنچه در دو قلمرو و دو عرصه مزبور، جنبه پیشروى دارد، آن اصول و احکام ثابت است که مربوط به نیازهاى اصیل و ثابت انسانهاست که خداوند هستى‏آفرین که عالم به همه حقائق است، آنها را با وحى انبیا و احکام جاودانى عقل براى مردم تبلیغ فرموده است.

منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1375 / شماره 7 و 8 ۱۳۷۵/۰۸/۰۰
گفت و گو شونده : محمد تقی جعفری

نظر شما