رهیافتى به «سخن فلسفى مدرنیته»
در این مقاله، بر آن هستیم که با یکى از اساسىترین کتابهایى که در سالهاى اخیر به رشته تحریر درآمده است، یعنى «سخن فلسفى مدرنیته»، آشنا شویم.
نویسنده این کتاب، یورگن هابرماس، از متفکران بنام آلمانى و بلکه غرب است. ترجمه فرانسوى این کتاب در سال 1988 در پانصد صفحه به وسیله انتشارات گالیمار منتشر شد. هابرماس در این کتاب مىکوشد که تاریخ مدرنیته را طى دو قرن، یعنى از آغاز دوران مدرن تا عصر حاضر، با تمام پیروزیها و آرمانهایى که در بطن خود داشته، مورد ارزیابى فلسفى قرار دهد. براى تبیین مفهوم اساسى کتاب «سخن فلسفى مدرنیته» باید گفت که هابرماس در این کتاب سعى مىکند تا با متفکران نامى فرانسه وارد مناقشهاى شود که بىشباهتبه تصفیه حساب نیست، او براى انجام این کار خود را ملزم مىبیند که به ریشههاى نخستین مدرنیته کانت و هگل باز گردد.
همان گونه که مىدانیم فیلسوفان فرانسوى طى چند دهه اخیر، جهان را درگیر مباحثى بنیادین کردهاند؛ از ساختارگرایى تا پساساختارگرایى؛ مدرنیسم و پست مدرنیسم؛ و از همه مهمتر آنان در پى نقدهاى متوالى و رادیکال خویش، زخمهاى عمیقى را بر پیکره مدرنیسم و میراث روشنگرى وارد کردهاند.
براى مثال، میشل فوکو نقدى را آغاز کرد که هدف آن به تعلیق درآوردن سامانمندى عقلانى غرب بود. او توضیح مىدهد که خودباورى مغربزمین میراث کانت و هگل چندان که انتظار مىرفت انسانى و آرمانى نبود (2) (غرب پاک و معصوم). چرا که در پس این خردباورى، صورتکهایى از دموکراسى اومانیزم و حقوق بشر، ثمرات و نتایج دیگرى را نیز پرورده است. مدرنیته با تکیه بر یکپارچگى و مفهومسازیهاى کلان انسانىجهانى [در عین تکثیر مفاهیم و تقسیمات عقلانى]، توانسته بود گستردهترین فراخوانى را در بعد اجتماعىانسانى داشته باشد. البته بدون آن که از آن رویه تمدن غربى، که در طى دوران فرهنگ استعمارى آشکار خویش با اقوام و ملل دیگر داشت (فرهنگ برتر) سخنى به میان آوریم، و حتى از آنچه تا زمان حاضر، البته در قالب استعمار نو انجام مىدهد؛ (یعنى استعمارى پنهان که بار دیگر خود را در لشکرکشیهاى عظیم نظامى و دخالتهاى مستقیم بروز مىدهد). وجود چنین عناصر رادیکالى در نقد فوکو، برخى را بر آن داشته که گمان کنند چنین نقدى اساسا به ویران کردن عقل (روشنگرى) منتهى مىشود و حتى دیوانگى بر خرد برترى مىیابد. بنابراین، بىدلیل نیست که هابرماس بخش مهمى از کتاب خود را به مناقشه آراء فوکو اختصاص مىدهد (از ص280 تا 347). گفتگوى هابرماس با دریدا نیز بخش مهم دیگرى از کتاب را تشکیل مىدهد (از ص191 تا ص247). هابرماس در نقد این دو متفکر، به برداشتهاى رادیکالى بنیادىترى اشاره مىکند؛ دو جریانى که از اعماق فلسفه آلمان برآمدهاند: نیچه و هیدگر، و منتقدان مکتب فرانکفورت هورکهایمر و آدورنو. اینان منتقدان اساسى مدرنیته هستند که تمام میراث روشنگرى را به چالش گرفتهاند. مکتب پستآوانگارد فیلسوفان فرانسوى کم و بیش از نتایج طبیعى چنین گسستى است؛ فوکو در نقد، به نیچه مىرسد و دریدا به هیدگر.
بنابراین قبل از داورى باید به سرچشمههاى نخستین، بازگشت و از مدرنیته و آغاز شکلگیرى آن سخن به میان آورد، روزگار مدرن از چه زمانى آغاز شد، و به وسیله چه کسانى به نتایج عقلانى خویش دستیافت؟ این مجموعه مباحثى است که هابرماس [در این کتاب] سعى در تبیین دقیق آنها دارد.
مفهوم مدرنیته نزد هابرماس
یورگن هابرماس، مدرنیته را طرحى ناتمام مىبیند، برخلاف نظر ناامیدوارانه کسانى که عناصر منفى مدرنیته را بسى بیشتر از نتایج مثبت آن ارزیابى مىکنند. (نقد رادیکالى منفىاى، که با نیچه آغاز و به فوکو ختم مىشود). هابرماس همچنین معتقد است که تنها در پایان قرن هجدهم و به دست کسانى چون کانت و بالاخص هگل است که مدرنیته به طرحى فلسفى مبدل مىشود.
نکته اساسى در تحلیل هابرماس این است که او مىخواهد براى تبیین مدرنیته میان دو مقوله زیباشناختى و مقوله فلسفى، ارتباط وثیقى برقرار سازد. بودلر شاعر مدرنیست فرانسوى، معاصر هگل و مبدع واژه مدرنیسم در زمینههاى ادبىهنرى است. با وجود این، هابرماس پژوهش خود را بر عنصر تاریخىفلسفى مغرب زمین متمرکز مىکند. چرا که هدف اساسى وى در این پژوهش، ارائه مقولههاى فلسفى مدرنیته است و در مورد ساحت ادبىهنرى ما را به پژوهشهاى منتقد بزرگ آلمانى، هانس یاس، ارجاع مىدهد که در این باره بحثهاى عمیقى کرده است (نگاه کنید به: بحث پیدایش مفهوم مدرنیته در کتاب اساسى یاس: «زیباشناسى دریافت» (3) ).
هابرماس در آغاز کتاب فلسفى خویش درباره مدرنیته، سؤال مشهور ماکس وبر را پیش مىکشد:
چرا و به چه دلیل پیشرفتهاى علمى، تکنیکى و سیاسى تنها در غرب، سمت و سوى عقلانى یافت و منجر به ظهور خردباورى مدرن شد که غرب را از غیر غرب متمایز کرد ولى در مکانهاى دیگر به چنین نتایجى منتهى نگردید. (4)
چنان که مىبینیم نزد ماکس وبر، مدرنیته ملازم خردباورى غربى است و این مهمترین ویژگى آن مىباشد. چنین سویهاى، تاریخ مغرب زمین را به دو مرحله قبل و بعد تقسیم مىکند. ماکس وبر چنین پدیدارى را، «خردباورى مدرن» مىنامد؛ رویکردى که از آغاز قرن هیجدهم، شروع و به جایگزینى تدریجى مفاهیم دنیایى (سکولاریزم) به جاى مفاهیم دینى در غرب مىانجامد.
به نظر هابرماس، هگل اولین کسى بود که به این رویداد عظیم، جنبهاى فلسفى بخشید. او مىنویسد:
«هگل اولین فیلسوفى است که مفهوم دقیق و روشنى را براى مدرنیته پایهریزى کرد، و به همین سبب براى درک مدرنیته که استوار بر خردباورى است، باید به او بازگشت. این ارتباط (مدرنیتهخردباورى)، کمى پیشتر، طبیعى و حتى بدیهى مىنمود حتى به نظر ماکس وبر، اما امروز مورد شک و تامل قرار گرفته است»(ص5).
مقصود او، فلسفههاى نقدى آوانگارد است، که مدافعان آن فرانسوا لیوتار، میشل فوکو، دریدا و تمام ساختارگرایان مدرن و پساساختارگرایان هستند که در این تلازم (میان مدرنیته و خردباورى) به دیده شک نگریستهاند. هابرماس بیم آن دارد که این رانه تفکر، علىرغم راستگرایى و آوانگارد بودنش از نظر محتوا با نو محافظهکارانى همسو باشد که قصد ویران کردن مدرنیته را دارند، حتى اگر آنان (پست مدرنیتها) دلایل دیگرى براى نقد خردباورى داشته باشند. یعنى دو رویکرد افراطى با هم در یک نقطه تلاقى مىکنند (افراطیهاى چپگرا با افراطیهاى راستگرا) و چه بسا تصویرى که مدافعان افراطى راستگرا از پست مدرنیسم و پست کریتیکال ارائه مىدهند، بهانهاى بیش نباشد که خردباورى را اساسا ویران سازند. تلاش هابرماس بر این است که طرح آنان را عقیم سازد؛ طرحى که به نظر وى اگر به نتیجه برسد تمام میراث خردباورى مدرن و پیشرفت انسانى را به ورطه نابودى خواهد کشاند. او قصد دارد که در امتداد سنت فلسفى کانت و هگل، این میراث عظیم را نجات داده، روحى تازه در آن بدمد.
ساختار کلى «سخن فلسفى مدرنیته»
با توضیحى که دادیم، مفاهیم بنیادین کتاب هابرماس، کمکم آشکار مىشوند. مفاهیمى که در مرحله اول سترگ بودند و خواننده بیم آن داشت که نتواند با آنها همگام شود. زیرا چگونه مىتوان میراث عظیم خردباورى دو قرن اخیر را در کتابى جاى داد؟ اما هابرماس اندیشهاى نظاممند دارد و خواننده اگر کمى صبر پیشه سازد به نتیجه مطلوب خواهد رسید. او در نخستین بحث، به مفهوم مدرنیته نزد هگل، باز مىگردد به سالهاى 1807 یعنى سال انتشار اثر اساسى هگل: پدیدارشناسى روح. این بحث، 60 صفحه از حجم کتاب سخن فلسفى مدرنیته را به خود اختصاص مىدهد. سپس در فصل سوم، سه چشمانداز اصلى مدرنیته که پس از هگل مطرح شدهاند یعنى نظرگاه هگلیهاى چپ و نظرگاه هگلیهاى راست و دیدگاه نیچه مورد نقد و بررسى قرار مىگیرد. سپس به نقد دیدگاه متفکران مکتب فرانکفورت (هورکهایمر و آدورنو)از مفهوم مدرنیته، مىپردازد (با توجه به این که هابرماس براى مدتى دستیار آدورنو بود). سپس به نقد هیدگر از خردباورى مىپردازد و بعد از آن نوبتبه فلاسفه فرانسوى ساختارگرایان و پساساختارگرایان مىرسد: دریدا، جورج باتاى و فوکو. در فصلهاى آخر کتاب هم، به طرح نظریه خویش در مورد بازسازى عقلانى مدرنیته مىپردازد که به نام «خرد ارتباطى» مشهور گشته است.
مفهوم مدرنیته نزد هگل
همان طور که گفته شد، هگل اولین کسى بود که گسست از معیارهاى گذشته و ایدهآلهاى دوران کلاسیک را، به موضوعى درخور تامل فلسفى مبدل ساخت، اگرچه کانت پیش از او خطوط کلى چنین رویکردى را در کتاب مشهور خویش، «سنجش خردناب» (5) ، ترسیم کرده بود. چرا که کانت در این کتاب، خرد را به منزله داور نهایى قرار داده است، یعنى بدون سنجش و داورى دقیق نباید چیزى را پذیرفت و پیش از ارزیابى، نمىتوان ارزشى را مسلم یا عینى شناخت. بنابراین قبل از هر حکم و تصدیقى، باید به خرد رجوع کرد؛ خردى که بر آموزههاى تجربى نیوتن استوار است. کانت همچنین از خردباورى منفى و خرد متافیزیکى انتقاد کرد، اما با تمام اینها او مدرنیته را پدیدهاى خود سنجشگر، یعنى فعالیتى درونباش، که به تنهایى قادر به نقد خود باشد، در نمىیافت، علىرغم این که تفکر نقدى کانت متضمن رگههایى در این مورد بود. اما هگل، تنها کسى بود که توانست نتایج منطقىفلسفى چنین نظریهاى را در نظام کانتى که بزرگترین نظام فلسفى آن زمان بود مشاهده کند و نتایج فلسفى آن را بسط دهد و آن را به فعالیتى پوینده و درونباش مبدل سازد. به نظر هگل، بنیان اساسى مدرنیته و یا روزگار مدرن، همان خود آگاهى است نکتهاى که کانت چندان توجهى بدان نکرد یعنى مدرنیته خودآگاه به موقعیتخویش است و خود ملاک داورى در مورد خویش است و به معیارى فراتر از خود نیاز ندارد، هم کنش سنجش را به انجام مىرساند و هم خود سنجیده مىشود «مدرنیته» به فرم مسلط روزگار خود، و در همان حال به نیروى کاملا تازهاى مبدل مىشود. نزد هگل، «خودآگاهى»، مرادف آزادى و استقلال خرد است. او مىگوید:
«آن چیزى که عظمت دوران ما را ساخته، اعتراف براى اولین بار به آزادى، به عنوان خصلتى از ویژگیهاى روح است، به این معنا که روح، استقلالى در خود و براى خود یافته است» (ص19).
خودآگاهى، به معناى هگلى آن، متضمن مفاهیم اساسى زیر است:
1. اصل فردیت: بنیان جهان مدرن بر فردیت است نه بر جامعه.
2. اصل حق انتقاد و سنجشگرى: فرد، به واسطه خودآگاهى از موقعیتخویش، اختیار کامل دارد که قبل از داورى چیزى را نپذیرد (یعنى به فرد حق نقد و داورى داده مىشود).
با این همه، باید دید که کدام عوامل ملموس تاریخى، باعث زایش خودآگاهى شدند و خرد را از پاىبندیهاى خویش رها ساختند. به نظر هگل سه عامل مسلط تاریخى در کانون این تاثیرها بودهاند عواملى که تفکر انسان غربى را، از بن تغییر دادند. اولین عامل عبارت است از نهضت اصلاح دینى که توسط لوتر در اوایل قرن شانزدهم بوجود آمد، دومین آنها دوران روشنگرى و سومین، و مهمتر از همه، انقلاب فرانسه بود.
پروتستانتیسم، ایمان را از قید مرجعیت کلیسا و آداب و رسوم و مراتبى بودن آن، رها ساخت و به فرد مؤمن مسیحى، این اختیار و آگاهى را داد که ایمان خویش را برگزیند، به گونهاى که بطور مستقیم و بدون دخالت کسى، خدا را تجربه کند و این گام مهم و بلندى در تاریخ مسیحیتبود. در مرحله دوم آزادى خرد مدرن در «اعلامیه حقوق بشر و شهروند»، نمایان مىشود. و [آخرین مرحله،] قانون ناپلئون در پایان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم (انقلاب فرانسه و پیامدهاى آن) (6) . هگل در مورد این گسست قطعى مدرنیته مىنویسد:
«نزد آنان انقلابیون فرانسه قانون و اخلاق، دو پدیدار اساسى این جهانى اراده و روح انسانى، شد. و این در حالى است که این دو پدیدار، سابقا نمود کامل اراده الهى بودند که از خارج طبیعت، بر انسان تحمیل مىشدند نصایح الهى در کتاب مقدس عهد قدیم و عهد جدید.» (ص20) بىشک این گسست معرفتشناسانه مسبوق به پیشرفتهاى چشمگیر علمى بود؛ علم توانسته بود با کشف قوانین طبیعت، بشر را از قید خرافات آزاد سازد، در همان حال نیز طبیعت، نیروهاى مرموز خویش را از کف مىداد و از این پس مىتوانستسحرآمیز باشد، دوران معجزات براى همیشه سپرى شد (این همان مفهوم اسطورهزدایى جهان مدرن است که ماکس وبر، براى اولین بار از آن نام برد). دین در گذشته تمام محتواى دین را ترسیم مىکرد و عامل آگاهى انسان بود، ولى این آگاهى اکنون و در دوران مدرن دوران خودآگاهى و استقلال تضعیف و به ورطه نابودى کشیده شده است.
در این گسست عمیق معرفتشناسانه علم از دین و یا علم از ایمان هگل از ضرورت خردورزى فلسفى سخن مىگوید و شاید به همین دلیل است که هگل، فیلسوف مىشود. چرا که این ضرورت تاریخى است که فیلسوفان بزرگ را مىآفریند و فیلسوفان بزرگ به ظهور مىرسند (ظهور به معناى پیشگویانه آن)، تا ضرورت تاریخى دوران خویش را در آغوش گیرند.
هگل، به گونهاى ژرف، در مقدمه کتاب مشهور خویش «پدیدارشناسى روح»، این عبارت مهم و گیرا را مىنویسد:
«درک این نکته چندان مشکل نخواهد بود که دوران ما، دوران زایش و گذر به عصر جدید است. روح، تمام ارتباط خویش را با جهان و نظریات تاکنونى خویش، گسسته است، و اکنون در کار آن است که این عالم را به گذشته بسپارد، تا آبستن آینده گردد. (... ) غفلت و ملالى که از گذشته به چشم مىخورد، احساس مبهم امر ناآشنایى که در راه است همه پیش درآمدهاى دگرگونىاى که در حال شدن تدریجى است. این جویده شدن و تکهتکه شدن مداوم، با دمیدن پرتو روز پایان مىیابد. آفتابى در یک آن مىدرخشد و چهره جهان نو را آشکار مىکند.» (ص7)
با چنین گفتارى هگل، سخن مدرنیته را به تصویر مىکشد، همان طور که گفتیم او اولین کسى است که مدرنیته را به موضوعى فلسفى مبدل مىسازد. او خاطر نشان مىکند که مدرنیته تنها با نقد درونى و مدرن خویش، به موقعیتخاص خود دسترسى پیدا مىکند و نیازى به موردى بیرون از خود ندارد، او نمایانگر خویش است. او به خرد این امکان را داد که از طریق اندیشه دیالکتیکى، از تضاد سطحى فهم، عبور کرده و به درون مفهومى ژرفتر فرو رود؛ به ساحتى متکامل، ساحتى که در آن روح هر بار با خویشتن خویش آشتى مىکند. همچنین او با طرح مسائل فلسفى در تاریخ، تحولى عظیم را به وجود آورد. در فرایند جدل دیالکتیکى، عقل دو عنصر ثبات و تحول، گذشته و اکنون ( زمان حاضر) را به هم پیوند مىزند. اما هگل مانند هر متفکر بزرگ دیگرى، به تمام لوازم و نتایج نظریههاى خویش آگاه نبود، و این بر عهده نسل پس از وى بود که پیامدهاى اندیشهاش را استخراج کند. هگل، گرچه دستکم قصد بریدن از میراث فلسفى گذشته را نداشت، با اندیشه وى به طور قطع، گسست از جهان گذشته به وجود آمد. (ص62)
ورود به دنیاى پست مدرنیسمنیچه؛ گسست و آغاز
با تمام نتایج مثبت و قطعىاى که مدرنیته به بار آورده بود، هگل و حتى پیروان دست چپى و دست راستى او به طور قطع قصد عقبنشینى از مدرنیته را نداشت.
او حتى لحظهاى به این فکر نیفتاد که از امتیازات مدرنیته، که بیش از هر وقت دیگرى به آن مىبالید و تمام هویت و ارزشهاى خویش را از آن مىگرفت، واپس نشیند. چنان که گفته شد مشخصه بارز مدرنیته، اراده آزاد و ذاتى فرد است که به وسیله قانون در جامعه تحقق مىیابد. اراده ذاتى افراد، نخست در دولت [به معناى اخلاقى آن]، و به شکل مشارکت همه شهروندان و تصمیم آنان در تشکیل اراده سیاسى جامعه، نمایان مىشود. سپس در عرصه زندگى مدنى افراد، و از طریق استقلال ذاتى اخلاقى فردى و فعلیت هویت فرد، به ظهور مىرسد. و آنگاه به عرصه خواست و اراده کلى جامعه [دولتبه معناى بیرونى آن] که با فرهنگ عقلانى اداره مىشود در مقابل اراده فرد راه مىگشاید. تمام این ثمراتى که براى فرد، به عنوان بورژوا و شهروند، برشمردیم نقطه مقابل عدم استقلال و بىهویتىاى بود که فرد در گذشته از آن رنج مىبرد. با وجود تمام آزادیهایى که براى فرد متحقق شده است او احساس مىکند که در این روابط جدید در قیاس با تمامیت ارزشهاى جاودانى دچار نوعى خصلت انتزاعى یا از خود بیگانگى است. در گذشته، تحقق این تمامیت ( ارزشهاى جاودانى) بر عهده دین بود. انسان آرامش خاطر داشت و در یقین غوطهور بود. ولى امروزه این یکپارچگى تکهتکه شده و آن اطمینان خاطر از دست رفته است. هگل و پیروان او در برابر این مبارزهطلبى جدید یا خطر تازهاى که مدرنیته را فرودست مىشمرد، کوشیدند تا به مفهوم روشنگرى عمق بیشترى ببخشند؛ بنابراین به آرمان خرد دل بستند تا بر مسند دین بنشیند و آن تمامیت از دست رفته انسان را به او بازگرداند. در مرحله نخست، خرد را نیروى خوداندیشى پنداشتند که از طریق «روح مطلق»، با ذات خویش به وحدت مىرسد. در مرحله دوم، خرد را به منزله نیرویى رهایىبخش دانستند. و در واپسین گام، خرد را به مثابه حافظه جایگزین شوندهاى براى نیروهاى توحیدبخش دین،انگاشتند که از تجزیه و تکهتکه شدن مدرنیته فرارود. اما... این اقدامهاى سهگانه همگى محکوم به شکستشدند.
درست در این مقطع زمانى، نیچه پا به عرصه تفکر فلسفى غرب مىگذارد و، با سنجش رادیکال و منفى خویش، تمام سخن مدرنیته را باژگون مىکند. او در واقع مختار بود که یکى از دو راه را انتخاب کند: یا این که به بازسازى خرد مدرن بپردازد؛ یعنى در جهت رشد مدرنیته و براى رهانیدن میراث هگل و مدرنیته از ورطه نابودى، چهارمین اقدام (کنش) را انجام دهد. و یا این که در کلیت این پروژه، به دیده شک بنگرد.
نیچه، راه دوم را برمىگزیند و نقد ویرانگرى را بر منش خرد پوزیتویستى مسلط مىکند. خردى که به اعتقاد وى، نرمى خیال و عطر دلانگیز غریزى اوهام را علىرغم هولناک بودن آنها از هستى ستانده است. او اسطوره و هنر را جایگزین خرد سخت [منضبط] و سنجشگر که میراث روشنگرى است، مىکند. و دیونوسوس، خداى سرمستى و جنون و بىبند و بارى، را به جاى آپولون، خداى زیبایى و خردورزى و قید و بند، برمىگزیند.
نیچه در سالهاى نخست زندگى خویش دوره زایش تراژدى و شیفتگى به موسیقى واگنر، تمام نیروهاى وحشى و ابتدایى و آمیخته به شعر و رقص و بىبندوبارى را مىستاید. اما نیچه فرهیخته، از خاستگاههاى اولیه خویش فاصله مىگیرد، و به اهمیت علم و استقلال آن در مقابل هنر اذعان مىکند، ولى سویه نقد خرد مدرن غربى و متافیزیکى را، همچنان حفظ مىکند. او مىخواهد تمام نقابهایى را که ارزشها و اخلاق به خود زدهاند بردارد؛ او در پى کشف خواست قدرت است، که در پس هر چیزى پنهان است. از آن پس، نیچه میان دو سویه مختلف در آمدوشد است.
«همان گونه که هابرماس مىنویسد: «نیچه در کشاکش دو برداشت و انتخاب استراتژى غالب از میان آن دو است. زیرا او از طرفى بر این باور است که مىتوان با اتخاذ روشهاى علمى، سیمایى زیباشناختى از جهان ارائه داد؛ از طرف دیگر، و بر خلاف رویکرد اول، با دیدى شکاکانه و بدبینانه بر دیدگاههاى متافیزیکى و رمانتیک مىتازد. او بر آن است که چنین انگارههایى همسو با فلسفه خواست قدرت است؛ فلسفهاى که هدف مفروض آن، رهایى از توهم ایمان به حقیقت مطلق است. (7) اما نیچه براى اثبات این برداشت فلسفى [ نیهیلیسم]، خود را ملزم به ارائه «مسلماتى» مىبیند که صحت این برداشت را تایید کند. بنابراین از جهتى دیگر و در امکان نقد خرد متا فیزیکى خود را به گونهاى ملزم یافت که ریشههاى تفکر متا فیزیکى را از بن بگسلد، بدون آن که نیازمند دور شدن از طرح فلسفى خویش باشد. به همین خاطر او دیونسوس را به عنوان فیلسوف برمىگزیند، و خود را آخرین پیرو این خداى فیلسوف، معرفى مىکند». (ص118)
نقد رادیکال نیچه، به دو برداشت متفاوت در تفکر غربى منتهى مىشود: از طرفى به دیدگاه شکآور و ویرانگرى ختم مىشود که خواهان پردهبردارى از ثمرات منفى خواست قدرت در سیر تاریخ تفکر غرب و نیروهاى پنهان و خودمحور خرد است. طرفداران این دیدگاه براى مقصود خویش، روشهاى مختلف علوم انسانشناسى، روانشناسى و دانش تاریخ را به کار مىگیرند. متفکران این سویه فکرى به ترتیب، جورج باتاى، ژاک لاکان، و میشل فوکو هستند.
از طرف دیگر، به برداشت دومى منتهى مىشود که تمام پژوهش خویش را بر نقد متافیزیک در نخستین دورانش، یعنى دوران ماقبل سقراطى، متمرکز کرده است. مهمترین متفکران این رویکرد، مارتین هیدگر و شاگرد فرانسوى وى، ژاک دریدا هستند.
مکتب فرانکفورت و نقد بنیادین خردباورى غربىهورکهایمر و آدورنو
طبیعى است که هابرماس نمىتواند مدرنیته را مورد ارزیابى قرار دهد بدون آن که در آراء مکتب فلسفى فرانکفورت که در واقع به مثابه اسلاف فکرى او هستند درنگى نداشته باشد، همچنین او نمىتواند یادى از مهمترین اثر آن مکتب، «دیالتیک روشنگرى» (پژوهش مشترک هورکهایمر و آدورنو)، به میان نیاورده هابرماس از همان آغاز «سخن فلسفى...» مىنویسد که تفکر آن دو، ریشه در نقد رادیکالى دارد که نیچه آن را بنیان نهاده است. این کتاب کمى قبل از پایان جنگ جهانى دوم نوشته شده است. مؤلفان در آن کتاب یاس و ناامیدى تلخى را نسبتبه خرد مدرن که به قدرت رسیدن فاشیسم و نازیسم را از نتایج آن مىدانند ابراز داشتهاند. سؤال اساسى که ذهن هورکهایمر و آدورنو را به خود مشغول مىداشت، این بود که سیر خرد مدرن چرا و چگونه بدین جا منتهى گردید. آنان با تلخى، به تمدن غربى مىنگریستند. هابرماس درباره این کتاب مانیفست مىنویسد:
«کتاب تلخاندیش و تاریکى است، چرا که فراشد خود ویرانگرى مدرنیته را مستدل مىکند.» (ص128) و در ادامه مىنویسد:
«تحلیلهاى این دو [هورکهایمر و آدورنو] جاى امیدى براى نیروهاى رهایىبخش خرد، باقى نمىگذارد. (...) ولى با وجود این، دو نویسنده کتاب همچنان به ساز و کار چنین خردى، وفادار مىمانند. حتى اگر این برداشت، تناقضآمیز جلوه کند. اما امروزه، ما شاهده ظهور برداشتهاى همانندى هستیم که طرفداران آنها، خود را وامدار نیچه و مدافع پست مدرنیسم مىخوانند (اشاره به فوکو، دریدا و بخصوص ژان فرانسوا لیوتار). در همین جا مایلم از یکسان انگاشتن این دو برداشت متفاوت برحذر بدارم.» (همان صفحه)
بنابراین طرف مجادله او، فیلسوفان فرانسوى هستند، خصوصا میشل فوکو و تاثیر عظیمى که بر جامعه فرهنگى دهه 60 و 70 نهاد. دامنه این تاثیر محدود به فرانسه نمىشود و آلمان و امریکا و عموم کشورهاى غربى را فرامىگیرد. هابرماس در برابر چنین خطر ستیهندهاى مىایستد، تا آموزههاى خردباورى و مدرنیسم غربى و روشنگرى را نجات دهد. و درستبه همین خاطر او به پژوهش مبسوط و عمیق خویش درباره مدرنیته و سیر تاریخى آن در دو قرن اخیر دست مىزند. هابرماس با دقتى خاص، فوکو را در چنبره نقد خویش قرار مىدهد؛ به این معنا مىتوان گفت نزاعى که میان هابرماس و فوکو درگرفت، بزرگترین مباحثه فکرى معاصر غرب را به نمایش گذاشت، (گرچه چنین مباحثهاى پس از مرگ نابهنگام فوکو، یا کمى قبل از مرگ وى صورت گرفت، و فوکو نمىتوانستبا او رو در رو شود). روشى که پیشگامان فکرى مکتب فرانکفورت در جهتخردباورى غرب در فراگرد تجارت عینى تاریخى آن در پیش گرفتند، روش هوشمندانهاى بود که در عین داشتن سویه انتقادى، از سنت نقدى زمانه خویش بهره مىبرد. آنان براى این منظور، اصطلاح خردابزارى یا خرد آهنین و یا نقدى را به کار بردند و بدین جهت انتقادهاى تندى را بر مکتب پوزیتویسم منطقى وارد کردند. هابرماس مىنویسد:
«آدورنو و هورکهایمر، به این نکته اعتقاد دارند که رشد و ظهور پوزیتیویسم منطقى، نقاب از چهره علم مدرن برداشته است و علم که ادعاى روشنگرى داشت، اکنون در خدمت منافع فن سالارانه و تکنولوژیک است.»(ص134)
خردباورى آهنین عارى از مناسبات انسانىروانى، نتیجه عصر روشنگرى یا انحراف آن از مقاصد اولیه خویش است. خرد تکنولوژیکى بىروح، فرد را مستاصل کرده و او را مانند تکهگوشتى له مىکند؛ این خرد سرد و بىروح آماده است تا در وقت لازم با بهرهگیرى از شیوههاى تکنیکى مدرن، [فرد را] به شکلى خشن و با بىشرمى تمام، سرکوب کند. خرد، ویرانگر و بىرحم است.
چرا چنین است؟ سرچشمه بحران حاضر در کجاست؟ به نظر هورکهایمر و آدورنو، ریشه بحران در اسطورهزدایى خرد مدرن است. روشنگرى آمده بود تا جهان را عقلانى کند و پرده اساطیر را از چهره او بردارد. (دست کم متفکران غربى چنین درکى از عقلانیت دارند.) مقصود ما از اسطوره؛ فرهنگ دینى، شعر، ادبیات و تراژدیهاى بزرگ است.... اما هورکهایمر و آدورنو به چنین تفسیرى از علم و چنین برداشتخشن و ابزارىاى از خرد، به دیده شک مىنگرند. آنان مىگویند:
«در حالى که اسطوره، نقش خرد را ایفا مىکرد، اکنون این خرد است که دارد به اسطوره مبدل مىشود.» (ص130)
هابرماس از نتایج چنین برداشت انتقادى از منش خردابزارى که توسط متفکران فرانکفورتى مطرح مىشود، نگران است و بیم آن دارد که چنین انتقادى دست آخر به ویرانگرى تمامیتخرد بیانجامد؛ در این صورت دیگر نمىتوان میان علم و شعر و یا حقیقت و توهم فرقى نهاد. از طرف دیگر آنچه هابرماس را بیش از پیش نگران ساخته، آمیختگى و یکى پنداشتن خرد و قدرت است؛ تا جایى که نتوان میان آن دو تمایزى را قایل شد. در این وضعیت، خرد از درون خالى شده و از گفتن حقیقتباز مىماند [بحران خردباورى]، و در تشخیص درست از نادرست [تقابل دوتایى]، ناتوان مىماند.
کوتاه سخن آن که بیم آن مىرود که متفکران مکتب فرانکفورت در همان پوچانگارىاى درغلتیده باشند که پیش از آن نیچه به نظر هابرماس در آن افتاده بود. در حقیقت آنچه هابرماس از آن انتقاد مىکند، سویه نقدى پیشگامان فکرى وى از خردابزارى و سودجو [هسته بحث آنان]، نیست. (چرا که این مطلب به اندازه کافى روشن است و کسى نمىتواند منکر وضعیتبحرانى روزگار معاصر شود.) بلکه انتقاد هابرماس اساسا متوجه یکتانگرى خرد در فراشد کلى خویش و مفهوم قدرت و سلطه است.
دانش، همبسته ذاتى سلطه نیست، چون در این صورت این متفکران چگونه توانستند خرد را مورد انتقاد قرار دهند. آیا با به کار گرفتن ابزار این خرد نیست که مىخواهند انحراف و سلطهجویى او را، اثبات کنند؟ گویى هابرماس با تکیه بر خرد مىگوید که خرد انتقادى، کنشگر است، اما در عین حال باید از ویرانگرى آن برحذر بود. بیهوده نیست که برخى از متفکران غربى در هابرماس، کانت دیگرى را مىبینند.
با این همه، انتقادهاى هابرماس به هورکهایمر و آدورنو، به وسعتحملات تند وى علیه نیچه نیست. به نظر او، نیچه در سویه انتقادى خویش از خردباورى مدرنیته، تمام ضابطهها را زیر پا نهاده است، تا جایى که «نقادى»، معناى خود را از دست مىدهد؛ هنگامى که نیچه قصد قربانى کردن حقیقت را داشت، از خط قرمز عبور کرد. هابرماس در تبیین دیدگاه خویش بدون هیچ ابهامى مىنویسد:
«چگونه این مدافعان خردباورى (هورکهایمر و آدورنو) توانستند در عین این که تا پایان عمر خویش به مدرنیته وفادار ماندند آرى چگونه توانستند آن چنان از ارزشهاى خردباورى فرهنگ مدرن، بکاهند که در هر موقعیتى جز تداوم همبسته خرد و اقتدار و سلطه و حقیقت چیزى نبینند.» (ص145)
سپس هابرماس این سؤال را پیش مىکشد که آیا در چنین نگرشى نمىتوان رد پاى نیچه را مشاهده کرد.
میشل فوکو به وسیله خردباورى نقاب از چهره علوم انسانى برمىدارد.
مناقشه بزرگ: فوکوهابرماس
به علتحجم گسترده و عمق مباحث «سخن فلسفى...»، ما از آوردن بحثهاى مربوط به هیدگر، باتاى و دریدا صرف نظر مىکنیم، چرا که قادر نخواهیم بود در جاىجاى آن درنگ کنیم. بنابراین به بحث از پرشورترین منتقدان مدرنیته اکتفا مىکنیم: میشل فوکو، یا به تعبیر دیگر، نیچه قرن بیستم.
بیهوده نیست که هابرماس بیشترین صفحات از کتاب خود را به او اختصاص مىدهد و مکالمه با او را به فصلهاى پایانى کتاب موکول مىکند، تا با دقت هرچه تمامتر و با آسودگى خیال بیشتر به نقد و تحلیل آراء او بپردازد. چرا که فوکو را متفکرى همتراز خویش مىبیند.
مشهور است که فیلسوف فرانسوى؛ میشل فوکو کوششهایى را براى همانندسازى علوم انسانى انجام داد و نتایج فلسفىاى که مبتنى بر رشد و بالندگى این علوم، طى دو قرن اخیر، استبه دست آورد.
او در سه کتاب خویش که سویهاى معرفتشناسانه دارند، یعنى واژگان و چیزها، دیرینهشناسى دانش و نظام سخن، مقصود خویش را توضیح و بسط داد. نباید فراموش کرد که عنوان فرعى کتاب مشهور فوکو، واژگان و چیزها، دیرینهشناسى علوم انسانى است که کماهمیتتر از عنوان اصلى آن نیست، اگر نگوییم که اشاره دقیقترى به محتواى کتاب دارد.
پیدایش علوم انسانى در مغرب زمین همزمان با کانت آغاز مدرنیته بود، هنگامى که انسان، سوژهاى [ موضوعى]، مانند دیگر سوژههاى جاندار و بىجان، براى بررسیهاى معرفتى و تجربى گردید، انسان زمینهاى براى آزمایش و استخراج قوانینى شد که سعى در کنترل عکسالعملها و رفتارهاى او داشتند. و چنین شد که جامعهشناسى، روانشناسى، علوم سیاسى و علم اقتصاد به وجود آمدند. ولى نکته اساسىاى که همواره علوم انسانى را از علوم دیگر جدا مىکند [و آن را در تنگنا قرار مىدهد]، این است که علوم انسانى به معناى حقیقى علم نیستند بلکه شبه علمند. به این دلیل ساده که انسان در آنجا در آن واحد هم عالم است و هم معلوم [هم سوژه است و هم ابژه]. در این صورت این علوم به سادگى مىتوانند در انقیاد روابط خود سوژه و بازیهاى قدرت و مصالح قرار گیرند؛ برخلاف علوم طبیعى و فیزیکى، مثلا، که به معیارهاى خود استوارند. بنابراین ادعاى عینیتبراى این علوم و یا اپیستمولوژیک دانستن آنها، دور از واقعیت، و نوعى تسامحگویى جلوه خواهد کرد. و حتى اگر این علوم (علوم انسانى) سعى نمایند تا به افق عینیت نزدیکتر شوند همیشه در معرض این خواهند بود که ایدئولوژیها و معادلههاى قدرت، آنها را به نفع خود سامان دهند. دلیل ما بر این مدعا، همسویى ظهور و رشد این علوم با رشد منافع سیاسى [ قدرتى]، اجتماعى و اقتصادى حاکم بر جوامع غربى، پس از انقلاب فرانسه (و آغاز دوران مدرن در غرب) است. فوکو براى اثبات ادعاى خویش، مثالهاى عینىاى از سازمانهاى روان درمانى [ تیمارستانها] و ارتباط آنها با روانپزشکى ذکر مىکند و روشن مىسازد که همین روانپزشکى چگونه در توافق نهان و آشکار خویش با نیروهاى سرکوب و سلطه است. او این ارتباط را به موارد دیگرى، مانند مؤسسه زندان و تزویر نهانى دانش جرمشناسى و قوانین کیفرى مربوط به زندانیان و انباشت جسدى آنان [ایده همسانى و یکرنگى]، تسرى مىدهد. بدین ترتیب فوکو، نقاب از چهره علوم انسانى برمىدارد و روشن مىسازد که این علوم چنان که ادعا مىکنند، بىطرف نیستند. او به تمامیت «سخن» انسانگرایى بورژوا [اومانیزم غربى] به دیده شک مىنگرد، که به صورت رانه خواستحقیقتیارانه خواست معرفت که به گونه آرمانى در پس این علوم حضور دارند تحت ضابطه و کنترل سلطه و اقتدار [پلیسى] قرار مىگیرند. معرفتشناسى فوکو، دستکم، تا سال 1970 «سخن» را همچون نظام خود آغاز و مستقل مىپنداشت و کتاب روشمند و اساسى وى، دیرینهشناسى معرفت، چیزى نبود جز اقدامى ناامیدانه، اما در عین حال شجاعانه، در تبیین این نکته که «سخن» نسبتبه کاربستهاى مادى و محیط اطراف خویش مستقل و متکى به خویش است. (این همان رویکرد ساختارگرایانه ناب فوکو است. زیرا چنان که مشهور استساختارگرایى، «سخن» را از محتوایش جدا ساخته و آن را نه در ارجاع به شرایط مادى و یا اجتماعى، بلکه در ارجاع به خود دلالتهاى درونى زبان مورد بررسى قرار مىدهد.) هابرماس در این باره مىنویسد:
«روشى که فوکو در این کتاب (دیرینهشناسى معرفت)، برمىگزیند، روش چندان واضح و قاطعى نیست. ولى با تمام اینها او در آخر کار مىکوشد تا ساختارها را بر رخدادهایى که زیرساختند غلبه دهد، این آموزه ساختارگرایى را که مىگوید: شناخت هر گستره آنگاه میسر است که فقط خود ساختارها را تحلیل کنیم؛ نمىتوان دربست قبول کرد، مگر آن که قواعدى که بر تولید «سخن» حکمفرما هستند همان قواعدى باشند که گستره رویدادها را معین مىکنند. به بیان دیگر، طبق آموزه ساختارگرایى این، «سخن» است که میان شرایط تکنیکى، اقتصادى، اجتماعى و سیاسى ارتباط برقرار مىسازد [اصالتسخن]، و شبکه رویدادها فقط عاملى براى تولید «سخن» هستند. [ارجاع رخدادها به ساختارها.]» (ص317)
در اینجا ضعف اساسى کتاب فوکو نمایان مىشود؛ او با وجود پیشبینىهاى لازم [ توجه به پهنه رخدادها] که در مطالعه فعالیتهاى نهادهاى اجتماعى و تربیتى انجام داده بود، عاقبت در تولید و بازسازى «سخن» به قواعد ساختارى آن بسنده کرد و در این هنگام بود که فوکو در تحلیل رخدادها به بنبست رسید.... او براى خارج شدن از وضع موجود از دیرینهشناسى معرفتبه تبارشناسى معرفت، نقبى زد. تبارشناسى، روشى است که از عناصر سخنگونه، به شکلى که با پراتیک سلطه در ارتباط است، بحث مىکند. (منظور از تبارشناسى، ریشهشناسى [شکلگیرى] چیزهاست و منبع آن، یادگارهاى تاریخى است.)
چنین است که تطابقى میان خواست معرفت و خواستسلطه (قدرت) حاصل مىشود. فوکو با نقابافکنى دقیقى که از [چهره] علوم انسانى مىکند، به ما توضیح مىدهد که چگونه این علوم به شکلى مستقیم به ابزارى براى قدرت تبدیل مىشوند، و یا چگونه براى نظارت و انضباط تودهها در جوامع مدرن غربى مستقیما به کار گرفته مىشوند. (از طریق پراتیکهاى رواندرمانى، معاینه جسمانى، تکنولوژیهاى اجتماعى، آموزشهاى مدرسه، گزارشها، پژوهشهاى میدانى، بانکهاى اطلاعاتى، دادههاى آمارى، طرحهاى عمرانى و...) فوکو معتقد است که این خواست معرفت مدرن است که انبوهه قواعدى را که بر طبق آنها درست از نادرست تمییز داده مىشود و درست [صحیح]، به گونهاى، به قدرت ارجاع داده مىشود، تحدید و تعیین مىکند.
همچنین او بر این اعتقاد است که در همه جوامع و تمام دورانها، واستسامانیافته حقیقت وجود داشته و دارد، اما از دورانى به دوران دیگر و از جامعهاى به جامعه انسانى دیگر متنوع و متفاوت مىشود. فوکو مىگوید:
«هر جامعه، سامان قدرت و سیاست کلى حقیقتخود را دارد، یعنى انواع سخن که، به عنوان حقیقت، پذیرفته شده و عمل مىکند». (8)
این سخن فوکو، رؤیاى شیرین ما را از حقیقت، آشفته مىکند. ما معتقدیم که حقیقت، عصمتى نخستین دارد که قابل زوال نیست، و حقیقى است؛ به این دلیل ساده که حقیقت است. ولى فوکو در پى نیچه مىآید تا این وضوح و بداهت [و یا نقاب] را از چهره حقیقتبردارد. آنچه امروز حقیقت است، فردا پندارى دروغین خواهد بود و آنچه حقیقت مسلط این جامعه به حساب مىآید، چه بسا در جامعه دیگرى موجب بیزارى شود. اما این نگره نسبى حقیقت اگر نگوییم نسبىگرایى در درون خود، به یقین، خطرى خواهد داشت: خطر تعمیم و یکساننگرى. زیرا در این صورت تمام سخن گونهها ابزار حقیقت و قدرت خواهند شد، بدون آن که میان مضامین آنها تمییزى را قایل شویم. در واقع فوکو به محتوا و معناى سخنگونهها اهمیت نمىدهد برخلاف تاویلگران و مفسران، بلکه آنچه براى او اهمیت دارد وجود آنها به سان حجم مادىاى که فضایى زمانى و مکانى را اشغال مىکند است، بدون آن که اهمیتى به محتواى آنها بدهد.او پس از آن که نظام سخنى را این گونه بررسى کرد، به بررسى ویرانى و تکهتکه شدنى آن نظام و جایگزینى نظام دیگرى از سخن مىپردازد. چنین است که نظامهاى سخن در پى هم مىآیند نسل اندر نسل... در طول تاریخ.
فوکو در سال 1975 کتابى به نام «مراقبت و مجازات» منتشر کرد که به نظر خیلى از متفکران گامى بلند در تفکر وى بود. او براى اولین بار توانست از معرفتشناسى سابق خویش [ساختارگرایى]، که بر عموم کارهاى اولیهاش ( دیرینهشناسى دانش و نظام سخن) سایه افکنده بود، جدا شده، به ساحت معرفت نوى قدم بگذارد. معرفتشناسى که قادر استبا دقت و مهارت میان سخن و کاربستهاى مادى آن ارتباط برقرار سازد. (ارتباطى که با ساخت روبنا و زیربنا در تفکر مارکسیستى که پیچیدهتر و انتزاعىتر هم بود، تفاوت داشت.) نظام وحشیانه، در اواخر قرن 18 در غرب به پایان مىرسد و جاى خود را به نوع دیگرى از نظام سرکوب مىدهد [فنون جدید قدرت]، که زندان، تنها یکى از ابزارهاى آن است. البته در جامعه بورژواى سرمایهدارى، راههاى دیگرى نیز براى تصفیه و انباشت اجساد وجود دارد که مىتوان از میان آنها به کارخانهها، شهرکهاى صنعتى، پادگانها، مدارس، درمانگاهها و بالاخره زندانها اشاره کرد، و همه اینها هدفى جز کنترل اجساد و مطیع کردن انسانها ندارند. تا آدمها گلهوار [همساى] رام و مطیع قوانینى باشند که طبقه بورژواى حاکم اراده کرده است. درست در همین جاست که علوم انسانى، وارد شده و نقش خود را ایفا مىکنند. این علوم به کار گرفته مىشوند تا پوششى براى مشروعیتبخشیدن [مشروعیت علمى] به سازمان عظیم اطاعت و مجازات باشند. یعنى پس از الغاى مشروعیت دینى در جوامع سکولار، این تنها علم است که مشروعیتبخش مىشود. در زمانهاى گذشته این کشیش بود که فرمان بازداشت کسى را به اتهام جنون صادر مىکرد (فتواى کلیسا یا شرعى)، اما امروزه این روانپزشک است که دستوربازداشت را صادر مىکند (فتواى علمى). محتوا تغییر کرده اما ساختار به همان شکل باقى مانده است. بدین صورت جامعهشناسى، روانشناسى، علوم سیاسى و حقوق... به عنوان ابزارى براى این نظم جدید در جوامع مدرن به کار گرفته مىشوند، و دست آخر خواستحقیقت، در مفهوم علوم، با خواست قدرت درمىآمیزد، تا این دو با هم پیکره واحدى را تشکیل دهند.
اما هابرماس با وجود ستایش نظریه فوکو و جذابیت این نظریه براى وى و حتى تا حد زیادى عینى بودن آن نمىتواند از انتقاد از آن چشم بپوشد. او بیم آن دارد که سویه تعمیمى چنین نظریهاى دست آخر به نابودى حقیقت و سقوط در ورطه پوچانگارى و نسبىگرایى بینجامد. هابرماس مىنویسد: فوکو نباید از یاد مىبرد که علوم انسانى در دهه هفتاد، فقط در ابزار قدرت بودن و رام کردن خلاصه نمىشد (ابزار سلطه و اقتدار)، بلکه ما شاهد نوع دیگرى از علوم انسانى نیز بودیم که نقدى مشرب و تاویلى [هرمنوتیکى] بودند و هدف آنها بازیچه قرار دادن انسانها یا تسلط بر آنها نبود. سپس او این سؤال را مطرح مىکند: اگر در درون هر سخنى، کنش اقتدار و سلطه، پنهان است آنگاه نقد او (فوکو) از سخن چه معنایى خواهد داشت. آیا «سخن» او به خودى خود به کنش خواستسلطه و اقتدار محدود نخواهد بود؟ چرا فوکو [با توجه انکار سنجشگرى متکى بر ارزشهاى خرد، در نظریهاش]، براى ما مشخص نمىکند که از کدام موضع سخن مىگوید یا به پیش مىرود؟ این همه مبهمگویى وى از کجا ناشى مىشود؟ [به بیان دیگر، چرا فوکو روش دیرینهشناسى را بر کار خویش تطبیق نمىدهد؟]
گرچه نزاهت فکرى فوکو به تعبیر هابرماس او را واداشت که خود را نقد کند. در سال 1980 در سخنرانىاى که در دانشگاه برکلى ایراد کرد، اعتراف کرد که تحلیلهاى وى در کتاب مراقبت و مجازات تحلیلهایى یکطرفه است. حاصل سخن او این است:
«اگر ما بخواهیم در جوامع غربى، تبارشناسى سوژه را تحلیل کنیم، نباید فقط تکنیکهاى اقتدار را لحاظ کنیم [ مفهوم کنشپذیرى]، بلکه تکنیکهاى خود سوژه را نیز باید در نظر آورد [ کنشگرى]. یا این گونه بیان کنیم که باید تاثیر متقابل میان این دو تکنیک را لحاظ کرد. یعنى نقطه تقاطعى که در آن، تکنولوژیهاى اقتدار فردى بر فرد دیگر به امکاناتى رو مىآورند که به واسطه آنها هر فردى کنش بر خویش را هم، حس مىکند.» (ص324)
با وجود این، نقد فوکو از مدرنیته با نقد مارکس از ایدئولوژى تفاوت دارد. گرچه مارکس توانست ادعاى انسانگرایى [اومانیزم] و تمام این سخنان زیباى مدرنیته را عریان سازد و از مدرنیته خواست که به اصول و آرمانهاى بورژوایى اولیه خویش عینیتبخشد، که اومانیزم در کردار است نه در گفتار، هابرماس مدرنیته را، از همان آغاز و در بن، خود سنجشگر مىبیند. اما فوکو در پس این نقد، نتیجه مثبت و کارسازى را دنبال نمىکند، بلکه هدف او، به طور مطلق و براحتى هرچه تمامتر، خروج از طرح مدرنیته است. به این معنا فوکو یکى از بزرگترین فیلسوفان پست مدرن است. علاوه بر آن، اگر فوکو احیانا در نقد مدرنیته و آشکار کردن بازیهایش چیرهدستى نشان مىدهد، در این نقد فقط به سویه منفى آن مىپردازد و هیچ جایگزینى را پیشنهاد نمىکند و به ما از دنیاى پست مدرن که آرزوى اوستشناختى نمىدهد، فقط به ما مىگوید: باید منتظر بود....
نظریات تحلیلى فوکو در «مراقبت و مجازات»، نمایانگر نوعى تبارشناسى قانون جزایى و تبارشناسى مجازات است (تاریخ پیدایش مجازات)، که عقلانى شدن مورد اول و انسانى شدن مورد دوم، زاییده علم مدرن است. فوکو معتقد است که عقلانى شدن قانون جزایى و انسانى شدن مجازات در آغاز قرن 18 به وسیله نظام بیانى اصلاحگرانهاى صورت گرفته است، که قانونى بودن خویش را از طریق آیینهاى قضایى و اخلاقى توجیه مىکند. فوکو مىخواست نشان دهد که در پس این فرمهاى بیرونى، تحولى خشن و سرکوبگرانه پنهان است که از زایش نظام قدرتمدارانه جدیدى گزارش مىدهد. گویى مدرنیته مانند مار است که ظاهر آن نرم و فریبنده است، اما نیشش زهرآگین و کشنده؛ او تو را به شیوه وحشیانه باستانى روشهاى معمول در قرون وسطى از بین نمىبرد، بلکه [در شکلى مدرن و به گونهاى ماهرانه] تو را نرمخو و مطیع بار مىآورد. به نظر فوکو بدین صورت دستگاه قدرتمدارانه جدید شکل مىگیرد، تا مراقب رفتار افراد در جامعه باشد و با شیوهها و ابزارهاى اطلاعرسانى مدرنى که در اختیار دارد آنها را به اصناف متعدد و یا اعداد و ارقام آمارى متنوعى تبدیل مىکند، تا کوچکترین حرکت آنها، را بدون آن که بدانند، کنترل کند.
هابرماس بر این تصویر ریزانگارانه فوکو، از جامعه مدرن طعنه مىزند؛ فوکو واقعیت مهمى را فراموش مىکند [و آن] این که اندیشه روشنگرى که در کانتبه اوج خود مىرسد و در روزگار مدرن متجسد مىشود، به انتقال نظام قانونى دولت از (پادشاه) و تفویض آن به تودههاى مردم منتهى شد. از نظر هابرماس چنین رخدادى، انقلابى واقعى به شمار مىآید، اما متاسفانه فوکو، کریمانه، از برابر آن مىگذارد. علاوه بر آن، فوکو واقعیت دیگرى را فرو مىگذارد که کم اهمیت نیست و آن ظهور تشکیل «دولت قانون» در جوامع غربى، پس از انتقال از دوران کلاسیک به دوران مدرن است. دولت قانون با تمام مؤسسات قانونگذارش، بیانگر یکى از مهمترین دستاوردهاى مدرنیته است که آزادى، و امنیتحقوقى و عدالت را فراهم آورده است.
پایان
چنین است که خود را در پایان بحثى ناتمام مىیابیم. زیرا یک مقاله هرقدر هم طولانى باشد نمىتواند تمام جزئیات بحث را در بر بگیرد و چه بسا در مقالات دیگر، بازگشتى به این مساله داشته باشیم تا با نظریه مشهور هابرماس درباره جامعه مدرن آشنا شویم. نظریهاى که آن را «کنش ارتباطى» مىنامد و در حال حاضر منبعى الهامبخش براى تجدید ساختار فکرى و سیاسى غرب بخصوص پس از سقوط مارکسیسم و کمونیسم به شمار مىآید.
احزاب سوسیالیست و سوسیال لیبرال در آلمان و فرانسه، در برابر تفکر سیاسى لیبرالى و سرمایهدارى، در این مکتب فلسفىاجتماعى، جویاى راه حل تازهاى هستند. اما سؤال ما این است که ارتباط ما، به عنوان عرب و مسلمان، با مسائل تاریخىفلسفىاى که مطرح کردیم چیست؛ تاریخى که در ساختن آن هیچ نقشى نداشتهایم و مدرنیتهاى که در بسامان کردن آن هیچ گونه مشارکتى نکردهایم. چرا باید به جاى آن که فرهنگ و تاریخ خود را مورد بررسى نقادانه قرار دهیم، به تاریخ مدرنیته غرب و نظریات و تئوریهاى [موجود] در این باب اهتمام بورزیم؟
این پرسشى است که آن را همهجا مىشنوم، و پرسش بجایى است. البته پاسخ دادن به آن نیز شایسته و بجا خواهد بود. بیشتر از یک قرن و نیم است که مدرنیته [فرهنگ غربى] به فرهنگ و هویت ما هجوم آورده و با درخششى چشمگیر ما را مفتون خود کرده است، و بعد از دوران استعمارى آشکارى که داشته امروز به شکلى غیر مستقیم بر همه ما سایه افکنده است. کافى است نگاهى به ادبیات نیمه نخست این قرن بیفکنیم (دوره طه حسین، لطفى السید و سلامه موسى)، تا بدانیم که متفکران ما، در آن زمان، چگونه شیفته فرهنگ مدرن غربى بودند. همان غربى که پس از جنگ جهانى دوم توسط مکتب فرانکفورت و میشل فوکو مورد نقد قرار گرفت (مقصود، مدرنیته کلاسیک غربى است). این امر، گویاى آن است که برداشت متفکران لیبرال ما از مدرنیته [غربشناسى] گاهى بسیار ناقص، سطحى و، در تمام ادوار آن، غیر تاریخى بود.
این در حالى است که نگاهى آمیخته با احترام نیز، به تلاش آنان در انتقال فرهنگ و تمدن غربى به جوامع عربى داریم. همچنین... در طرف مقابل این دیدگاه، ما با حجم انبوه و، در عین حال، متفاوتى از طعن و تقبیح مدرنیته [فرهنگ غربى] رو به رو هستیم که غرب را به مادیگرى، الحاد، بىبند و بارى اخلاقى و پوچى متهم مىکند. این برداشت، علىرغم داشتن عناصر مثبت، برداشتى کاملا انتزاعى و غیر تاریخى است. داستان هرچه باشد مدرنیته در تمامیت آن نه حسن است و نه قبیح، و از ما هم خواسته نشده که شئون غربى را دربست قبول کرده یا آن را طرد کنیم. به نظر من، این نظرگاه عموم متفکران خردگرا و روشناندیش از جمله، هابرماس است.
ادوارد سعید متفکر فلسطینى، با تکیه بر کارهاى میشل فوکو، شرقشناسى را که یکى از اضلاع مدرنیته است، به گونهاى جامع مورد نقد و بررسى قرار مىدهد. او مستشرقان را از خواب جزمیتبیدار کرد و آنها را به تعدیل روشها و دیدگاههاى خویش نسبتبه فرهنگهاى غیر اروپایى دعوت نمود. در حال حاضر این مناقشه میان شرق و غرب، و عرب و غرب در جریان است و تا مدتها نیز برقرار خواهد ماند. و اگر بخواهیم از تمام اینها نکتهاى را آموخته باشیم باید بگوییم: مدرنیسم معاصر عبارت است از تلاشى غربى [و با تکیه بر فرهنگ خویش] براى تغییر هویتخویش به هویتى دیگر، آنسان که با روح زمانه خویش سازگارى بیشترى داشته باشد. تجارب نیمقرن اخیر و شاید قرن اخیر گواه آن است که انتقال مدرنیته به سرزمینهاى عربىاسلامى، در نهایت، مثمر ثمر نبوده است و ما را از تنگنایى که در آن قرار گرفتهایم نجات نمىدهد. جوامع عربى و اسلامى دعوت شدهاند تا فرهنگ خویش را با اعتماد بر سوابق آن سامان بخشند [تجدید حیات فرهنگى]. تنها به این شیوه است که اجازه خواهیم داد نوگرایى در سرزمین ما عمیقا ریشه بدواند و به سان کفى بر سطح آب نباشد. البته باید توجه داشت که [شرایط] نوگرایى (مدرنیزاسیون) در جوامع ما بسى مشکلتر از شرایط نوگرایى در غرب قرن شانزدهم و یا قرن هجدهم است. چون از طرفى زیر فشار عوامل خارجى [غرب] هستیم و از طرف دیگر خود مدرنیته در کشاکشى سهمگین افتاده است و بنابراین تلاش و مبارزه، مضاعف و حتى بیشتر از آن خواهد بود.
پىنوشتها:
1. این نوشتار ترجمه مقالهاى است از فصلنامه الکرمل (1990) با عنوان:
«الخطاب الفلسفى للحداثه» نوشته هاشم صالح، متفکر و مترجم سورى تبار مقیم پاریس.
2. بدیهى است که نقد فوکو از مدرنیته کلاسیک غربى علىرغم برخى سویههاى افراطى آن نقدى درست و منطقى است. اما در حال حاضر، عقربه در جهت عکس نقد فوکویى حرکت مىکند. این گردش زمانه است که گاهى با توست و زمانى بر تو. تفکر نیز از این قاعده مستثنا نیست. براى اطلاع بیشتر از دیدگاه نقادانه و نه خصمانه نظریات فوکو، مىتوانید به کتاب زیر (که ترجمه فرانسوى یک کتاب امریکایى است) مراجعه کنید:
- Michel Foucault: Lectures critiques, Editions universitaires, 1989
[میشل فوکو: قرائتهاى نقدى، انتشارات دانشگاهى، 1989.]
اما از دیدگاهى خصمانه به نظریههاى فوکو با تکیه بر فلسفه هابرماس که مىکوشد تا طرح فوکو را عقیم ساخته و از خردباورى مدرن غربى دفاع کند، مىتوان به شکلى مفصل هم بحث کرده به کتاب زیر مراجعه کرد (این کتاب یک سال پس از مرگ فوکو منتشر شد):
Luc Ferry et Alain Renauit, Lapensee 68: Essai sur I|anti- humanisme contemporain.
[لوک فرى و آلن رینو: تفکر سال 1968؛ مقالهاى درباره دیدگاه ضد انسانگرایانه معاصر، انتشارات گالیمار، پاریس، 1985.] نگاه کنید به فصل مختص فوکو تحت عنوان: نیچهگرایى فرانسوى.
3. براى این منظور به کتاب «در دفاع از زیباشناسى دریافت» نوشته منتقد آلمانى و مؤسس مکتب نقد ادبى کونستانس: هانس روبرت یاس مراجعه کنید.
Hans Robert Jass, Pourune esthetique du la reception.
آموزه این مکتب ادبى، توجه به مخاطب و شیوه دریافت او از اثر هنرى است. در این کتاب همچنین بحث جداگانهاى را به مفهوم مدرنیته و چگونگى زایش و بالش آن در تفکر و ادبیات غربى به مثابه عکسالعملى به تفکر کلاسیک اختصاص داده است. همچنین نگاه کنید به: اصطلاح (modernite) اختراع خاص بودلر.
4. این سؤالى است که ماکس وبر در آغاز اثر مشهور خویش «اخلاق پروتستانى و روح سرمایهدارى» مطرح کرده است:
- Max Weber, L| Ethique Protestan Lesprit de capitalisme
ترجمه فرانسوى، پاریس، 1964.
براى اطلاع بیشتر رجوع کنید به پژوهش مهمى که متفکر جوان فرانسوى، فیلیپ ریتو و با عنوان: ماکس وبر و سرگشتگىهاى خرد مدرن، منتشر کرده است:
Philippe Raymaud: Max Weber et lesdilemmes de la raison moderne.
انتشارات دانشگاهى فرانسه؛ 1989.
5. کتاب مشهور کانت، «سنجش خرد ناب»، به عنوان رفیعترین قله تفکر فلسفى روزگار مدرن به شمار مىآید و برخى نیز معتقدند که تفکر غربى، همچنان در فضاى خرد پراتیک و نظرىاى که کانتبراى اولین بار در سال 1781 متبلور ساخت، سیر مىکند. کانت در این کتاب حدود فاهمه را معین مىکند؛ مقولاتى که بشر مىتواند به راهنماى خرد به آنها دستیابد و مقولاتى که از حدود فاهمه بیرونند همچون قلمرو ایمان و متافیزیک. بدین معنا که خرد نباید از آن حدود فراتر رود و گرنه در برهوت متافیزیک سرگشته و حیران خواهد ماند، و درگیر مسائلى خواهد شد که به سر انگشت تدبیر باز نخواهند شد.
اما در حدود مسائل علم (تجربى) و جامعه و ایجاد و تنظیم روابط دنیایى (فیزیکى)، خرد را سزد که داورى کند و بلکه... بشر، اگر خواهان بلوغ فکرى استباید دستبه چنین سنجشى بزند. بدین صورت که انسان براى اولین بار بر پاى خود مىایستد و خود را از پاىبندیهاى متافیزیکى و خرافات و فرمانبردارى از استبداد مىرهاند؛ و دقیقا این معناى روشنگرى است. دور شدن از مرحله کودکى و رسیدن به مرحله بلوغ فکرى. و این معنا و مفهوم خرد نقاد (کریتیکال) است، که کانت آن را در برابر خرد ناب یا متافیزیک مىنهد.
6. در تاریخ (سرگذشت) مدرنیته دو مرحله یا دو مقطع سرنوشتساز وجود دارد: مرحله لوترى (نهضت اصلاح دینى) و مرحله روشنگرى (روسو، کانت، ...) این دو مقطع نمایانگر متعالىترین تلاش تفکر غرب براى رهایى از پاىبندیها و اسارتهاست. دوره لوترى از سال 1517 آغاز و تا عصر نهضت در قرن شانزدهم ادامه پیدا کرد. و دوره روشنگرى از سالهاى 1781-1760 شروع شد و تا قبل از انقلاب فرانسه ادامه یافت. شناخت این دو مقطع در فهم تحول غرب و شکلگیرى آن اساسى است (کتابها و نوشتهها در این مورد بىشمار است).
7. البته دیدگاه نیچه درباره «حقیقت» پیچیدهتر از آن است که چنین شرح کوتاه و مجملى بتواند آن را تبیین کند. او شیفته حقیقت است و به همین خاطر میرانده آن هم هست... براى توضیح بیشتر درباره حقیقت از نظرگاه نیچه؛ و چگونگى زایش و مرگ حقیقت (حقایق نیز مىمیرند) به کتاب ذیل از کارل یاسپرس مراجعه کنید:
«نیچه: تمهیدى بر فلسفه او»
Karl Jaspers,Nitzsche: introduction a saphilosophic, Galimard,1950.
خصوصا فصلى که عنوان «حقیقت» دارد: از ص171 تا ص234.
8. نگاه کنید به: گفتگویى که روزنامهنگار ایتالیایى، آلساندرو فونتانا، با میشل فوکو انجام داده و با عنوان «حقیقت و قدرت» در مجله لارک به چاپ رسیده است:
Michel Foucault, |verit et Pouvoir|L| Arc No.70,1977.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1376 / شماره 10 و 11، بهار و تابستان ۱۳۷۶/۴/۰۰
نویسنده : هاشم صالح
مترجم : محمد تقی کرمی
نظر شما