نقد مدرنیته
تجدد (مدرنیته) چیست که از سه قرن پیش چنین جایگاه بلندى در اندیشه و عمل ما داشته است و اینک محل بازپرسى، طرد و تعریف مجدد قرار دارد؟
اندیشه تجدد، در بلندپروازانهترین روایت آن، پذیرش این است که انسان [هم ارز] همان چیزى است که انجام مىدهد؛ و بر این مبنا باید تناسبى تنگاتنگ میان تولید، که با علم تقویت مىشود، فنآورى یا دیوانسالارى، سازماندهى جامعه، که با قانون قاعدهمند مىشود، و ساماندهى به زندگى شخصى، که از سودجویى و البته از میل به رهایى از الزامها جان مایه مىگیرد، وجود داشته باشد. اما تناسب یک فرهنگ علمى، یک اجتماع به سامان و افراد آزاد، به جز پیروزى عقل، بر چه چیزى مىتواند تکیه کند؟ تنها عقل مىتواند تناسبى میان عمل انسان و نظم جهان درافکند؛ تناسبى که در گذشته، مطلوب بسیارى از اندیشههاى دینى بوده، اما به واسطه غایتگرایى خاص ادیان توحیدى متکى بر وحى، فلج گردیده است. این عقل است که به علم و کاربردهاى آن جان مىدهد؛ هم اوست که به تطبیق حیات اجتماعى با حاجات فردى و جمعى فرمان مىدهد؛ و سرانجام اوست که استبداد و خشونت را برمىدارد و دولت مبتنى بر حقوق (1) و رقابت آزاد اقتصادى را بر جاى آن مىگذارد. به این سان [بنابر ایده مدرنیسم] بشریت، با عمل بر طبق قوانین، به طور همزمان به سوى فراوانى، آزادى و خوشبختى پیش مىرود.
همین فقره اخیر است که از طرف منتقدان تجدد مورد اعتراض یا انکار قرار گرفته است. از چه حیث آزادى، سعادت فردى یا ارضاى نیازهاى عقلانى است؟ فرض کنیم که استبداد شاه و تعلق خاطر رعیتبه آداب و رسوم محلى و شغلى، با عقلانى کردن تولید منافات داشته باشد. همچنین اگر هم فرض کنیم که چنین عقلانیتى باعث مىشود که حصارها فرو ریزد و خشونت و تجاوز عقب بنشیند و دولت مبتنى بر حقوق قوام گیرد، اما این موضوع هیچ ارتباطى با آزادى، مردمسالارى و خوشبختى فردى ندارد. این نکته را فرانسویها به خوبى مىفهمند. چون در کشور آنها دولت مبتنى بر حقوق در بستر سلطنت مطلق تشکیل شد. این که در ساختن جامعه جدید، اقتدار عقلانىقانونى در کنار اقتصاد بازار بوده استبراى اثبات این مطلب کفایت نمىکند که رشد اقتصادى و دمکراسى به نیروى عقل، به هم بسته شده و مقتضى یکدیگرند. این دو، البته دوشادوش همند، اما [تنها] به دلیل مبارزه مشترکشان بر ضد سنت و استبداد چنیناند. یعنى همراهىشان نقضى است، نه اثباتى. انتقادى مشابه، اما قدرى قوىتر، هم متوجه ربط مفروض میان عقلانى کردن و خوشبختى است. رهایى از دست اعمال نفوذ حکومت و اشکال سنتى اقتدار، زمینهساز خوشبختى هست، اما ضامن آن نیست؛ چنین شرایطى هرچند پاى آزادى را به میان مىکشد، در همان حال، آن را پاىبست و پیرو سازمان متمرکز تولید و مصرف مىکند. اظهار این که ترقى عبارت است از حرکتبه سوى فراوانى، آزادى و خوشبختى، و این که اهداف سهگانه فوق به قوت همبسته یکدیگرند، چیزى جز یک ایدئولوژى نیست که تاریخ همواره آن را تکذیب کرده است.
منتقدان سختگیر [ایدئولوژى مدرنیسم] بر این مىافزایند که آنچه حاکمیت عقل خوانده مىشود، چیزى جز سلطه روبه رشد نظام بر افراد نیست؛ یعنى همان هنجارى کردن (2) و مطابق معیار ساختن (3) که پس از درهم شکستن استقلال کارکنان به عرصه مصرف و ارتباطات هم سرایت مىکند. این اعمال سلطه گاه به شیوهاى آزادانه و گاه به شیوهاى آمرانه صورت مىگیرد؛ اما در تمامى احوال، این تجدد، حتى وقتى که آزادى سوژه را مطرح مىکند، هدفش تابع کردن تکتک افراد نسبتبه منافع همه است، اعم از آن که این «همه» بنگاه اقتصادى، ملت، اجتماع و یا خود عقل باشد. آیا گسترش سلطه انسان غربى مذکر، بزرگسال و تعلیمیافته بر سراسر جهان، از استخدام شدهها تا استعمارشدهها و از زنان تا کودکان، به نام عقل و جهانشمولى آن صورت نگرفته است؟
چگونه ممکن است چنین انتقادهایى قانعکننده نباشد، در حالى که در پایان قرنى مطرح مىشود که زیر سلطه جنبش کمونیسم، نظامهاى توتالیتر متکى به عقل، علم و فن را بر بخش مهمى از جهان حاکم کرد؟
پاسخ غرب [در دفاع از مدرنیته] این است که او از دیرباز از دوران وحشت، که انقلاب فرانسه به آن مبدل شد به این عقلانى کردن آمرانه و اجبارى، و به این استبداد مصلح بدبین بوده است. از همین رو، اندکاندک نگرش عقلگرا به جهان و عمل انسانى را با تصورى متواضعانهتر و صرفا ابزارى از عقلانیت عوض کرده است و به این منظور، عقلانیت را بیش از پیش در خدمت تقاضاها و نیازها قرار مىدهد؛ نیازهایى که در جامعه مصرف انبوه به قواعدى مىگریزد که الزامکننده عقلگرایى است، و با جامعه تولید معطوف به انباشتبیشتر سازگار بوده است تا با جامعه مصرف انبوه، تن نمىدهد. در واقع، این جامعه که تحت نفوذ مصرف انبوه و، اخیرا، ارتباطات انبوه قرار دارد، همان قدر از سرمایهدارى زهدگراى پاکدامن (4) مورد نظر بر دور است؛ که از استناد رایج در شوروى پیشین به قوانین تاریخ.
اما این تصور لطیف از تجدد نیز از گزند نقد ایمن نیست. سؤال این است که آیا چنین تصورى در بىمعنایى گم نمىشود؟ [و آیا] بیشترین اهمیت را براى درخواستهاى تجارتى، که بیشترین فوریت و در نتیجه کمترین اهمیت را دارند، قائل نیست؟ آیا چنین تجددى کور نیست که جامعه را تا حد بازار، پایین مىکشد و نه نگران نابرابرهایى است که افزایش مىدهد و نه نگران خرابى محیط طبیعى و اجتماعى خود است که به آن شتاب مىدهد؟
براى ایمن ماندن از آسیب این دو گونه نقد، بسیارى به تصورى باز هم متواضعانهتر از تجدد راضى شدهاند. از نظر آنان، عقل بنیانگذار هیچ جامعهاى نیست؛ [بلکه] نیرویى نقاد است که انحصارهایى چون صنفگرایى، طبقات یا ایدئولوژىها را فسخ مىکند. بریتانیا، هلند، ایالات متحده و فرانسه، با انقلاب و رد استبداد وارد مدرنیته شدند. امروز که واژه انقلاب بیشتر بار منفى دارد تا مثبت، از آزادسازى سخن مىرود؛ اعم از این که موضوع آن یک طبقه ستمدیده، یک ملت استعمار شده، زنان زیردستیا اقلیتهاى تحت فشار باشند. این رهایىبخشى ناظر به چیست؟ براى بعضى برابرى موقعیتها، و براى بعضى دیگر چند فرهنگگرایى (5) معتدل. اما آیا آزادى سیاسى، بنا به تعریف آیزایا برلین، فقط یک آزادى منفى است؟ که به عدم امکان دستیابى به قدرت یا باقى ماندن بر آن، برخلاف میل اکثریت، تحویل مىشود؟ خوشبختى آیا صرفا آزادى اعمال اراده و پىجویى امیال است؟ در یک کلام، آیا جامعه مدرن رو به سوى محو تمامى اشکال نظم و تمامى مبانى سازماندهى گذاشته است، تا فقط [شامل] یک جریان درهم تغییرات و خطمشىهاى شخصى، نهادى یا سیاسى باشد که به وسیله قانون و قرارداد تنظیم مىشود؟ لیبرالیستى تا این حد گشاده، دیگر هیچ اصلى براى حکومت، تمشیتیا تعلیم تعریف نمىکند. دیگر تطابق میان نظام و بازیگر را که هدف عالى عقلگرایان عصر روشنگرى بود، تضمین نمىکند، و به تسامح و روادارىاى فروکاسته مىشود که تنها در غیاب بحرانهاى شدید اجتماعى رعایت مىشود و بویژه به کسانى سود مىرساند که منابع درآمد فراوان و متعدد دارند.
آیا تصورى تا این حد لطیف و کمرنگ از تجدد، خود را به دستخویش محو نمىکند؟ این سکوى پرش نقدهاى پست مدرن است. بودلر (6) در زندگى مدرن، در همه و در هنر آن، حضور جاودانگى در لحظه را مىدید. اما این آیا یک نقل و انتقال ساده در «جهانبینىها» نیست که مبتنى بر اصول مذهبى یا سیاسى ثابت و بر جامعهاى بعد تاریخى (7) است، که در آن همه چیز، قدیم و جدید، اینجا و آنجا، بدون دعوى برترى، همزیستى مىکنند؟ و این فرهنگ پست مدرن آیا ناتوان از ابداع نیست؛ و تا حد بازتابانیدن ابداعات دیگر فرهنگها، آنها که خود را حامل حقیقتى گمان مىکردهاند، سقوط نکرده است؟
هرچه باشد، تجدد از قوىترین پردازش آن تا نرمترین و خاضعانهترین روایت، وقتى که با تخریب نظم کهنه و موفقیت عقلانیت، اعم از عینى یا ابزارى، تعریف شد، نیروى رهایىبخش و خلاقیتخود را فرو نهاد. او در مقابل نیروهاى متخالفى چون دعوت عام به حقوق بشر، و تفاوتگرایى و نژادپرستى، لجاجتى همسنگ به خرج داد.
اما آیا نتیجه این نقدها این است که باید به اردوى دیگر رفت و حول محور بازگشتبزرگ انواع ملتگرایى، ویژهگرایى، یکپارچهگرایى، اعم از دینى یا غیر آن، گرد آمد؛ که به نظر مىرسد تقریبا در همهجا، از مدرنترین کشورها تا کشورهایى که به ناگاه به وسیله نوسازى از بالا منقلب شدهاند، در حال پیشرفت است؟ قطعا فهم شکلگیرى چنین جنبشهایى نیازمند بازپرسى نقادانهاى در خصوص روایت رایج غرب از اندیشه تجدد است. اما این به هیچ وجه توجیه نمىکند که کارآیى عقل ابزارى، و نیروى رهایى بخش تفکر نقدى و فردگرایى را یکجا فرو نهیم.
به این ترتیب، به نقطه شروع این کتاب مىرسیم. اگر ما بازگشتبه سنت و جماعت (8) را رد مىکنیم، باید به دنبال تعریف جدیدى از مدرنیته و تفسیر نوى از تاریخ «مدرن» خود باشیم؛ که غالبا به اوجگیرى عقل و فرآیند عرفىغیردینىسازى، که در عین حال هم جبرى است و هم آزادىبخش، فروکاسته شده است. اگر تجدد نمىتواند فقط با عقلانى شدن تعریف شود و اگر، برعکس، برداشتى از تجدد به سان جریان لایزال تغییرات، سست گرفتن منطق قدرت و مقاومت هویتهاى فرهنگى است، از این آیا آشکار نمىشود که تجدد دقیقا با جدایى فزاینده جهان عینى، که به دست عقل و در تطابق با قانون طبیعت آفریده شده، و جهان ذهنیت (سوژگى) (9) که پیش از هر چیز، جهان فردگرایى یا، به تعبیر دقیقتر، جهان دعوت به آزادى شخصى است، شناخته مىشود؟ تجدد دنیاى قدسى را، که هم طبیعى بود و هم الهى، هم مکشوف عقل بود و هم مخلوق خدا، درهم ویران کرد. اما چنین نبود که آن را با راندن، غایات نهایى به درون دنیایى که انسان دیگر نتواند به آن دستیازد، با دنیاى عقل و عرفى سازى عوض کند؛ بلکه جدایى یک سوژه از آسمان به زمین هبوط کرده و بشرى شده را از دنیاى اشیائى که با فنون دستکارى مىشوند، الزام کرد. تجدد یگانگى دنیایى را که مخلوق اراده الهى، عقل یا تاریخ بود با دوگانگى میان عقلانى شدن و سوژه محور شدن (10) تعویض کرد.
خط سیر کتاب حاضر از این قرار است. ابتدا پیروزى برداشت عقلگرایانه از تجدد را، علىرغم مقاومت دوانگارى مسیحى که تفکر دکارت را الهام داد، و نیز علىرغم نظریههاى حقوق طبیعى و اعلامیه حقوق بشر، یادآورى مىکند. پس از این، ویرانى این رهیافتبه تجدد را در فکر و در اعمال اجتماعى دنبال مىکند و تا مرحله جدایى کامل تصویرى از جامعه، چون جویبارى از تحولات غیرقابل پیشگیرى که در آن بازیگران خطمشىهاى ظفرمند شدن یا زنده ماندن را دنبال مىکنند و تصویر دیگرى حاکى از یک فرهنگ خیالى پست مدرن، پیش مىرود. کتاب، سرانجام پیشنهاد مىکند که تجدد به عنوان رابطهاى مملو از تنش میان عقل و سوژه، عقلانى کردن و به سوژه اهمیت دادن، روح رنسانس و روح اصلاح دینى، علم و آزادى باز تعریف شود. این موضع به گونهاى یکسان، هم از مکتب نوگرایى که پرچمش امروز نیمه افراشته است، فاصله مىگیرد و هم از مکتب پست مدرن که شبح آن اینجا و آنجا در کمین است.
نبرد اصلى در کدام جبهه باید صورت گیرد؟ علیه تفاخر و گردنفرازى ایدئولوژى نوگرایى یا علیه تخریب اندیشه تجدد؟ اغلب اوقات، روشنفکران پاسخ نخست را برگزیدهاند. اگر قرن ما در نگاه فنآوران و اقتصاددانان همچون قرن تجدد فاتح جلوه کند، به لحاظ فکرى هم زیر سیطره گفتمانهاى ضد نوگرایى بود. با وجود این، امروز خطر دیگرى هم هست که به نظر من از همه واقعىتر مىنماید؛ خطر انفصال و انفساخ کامل میان نظام و بازیگران، میان دنیاى صنعت و اقتصاد با دنیاى سوژگى [و میان دنیاى بیرون و دنیاى درون] هرچه نماى جامعه ما بیشتر به سطح یک شرکت که براى درام آوردن در بازار بینالمللى جد و جهد مىکند، سقوط کند، وسوسه جستن هویتى که دیگر در قالب مفاهیم اجتماعى تعریف نمىشود بیشتر شیوع مىیابد؛ اعم از این که هویت مذکور جماعتگرایى (11) جدیدى در کشورهایى فقیر باشد، یا یک فردگرایى خود بزرگ بین در کشورهاى ثروتمند. جدایى کامل حیات عمومى و حیات خصوصى به غلبه قدرتهاى خواهد انجامید که فقط در قالب تعابیر تولیت و تدبیر عام قابل تعریفند و در مقابل آنها اکثریت افراد به سمتیک فضاى خصوصى کشیده مىشوند. این وضعیتى است که بر جاى فضاى عمومى اجتماعى و سیاسى، که زادگاه دموکراسىهاى جدید بوده است، پرتگاهى پایان ناپیدا مىنهد.
چگونه مىتوان در چنین موقعیتى، نوعى قهقرا را به سوى جوامعى که در آن نیرومندان صاحب نفوذ و عامه مردم در جهانهاى جداگانه به سر مىبردند، ندید؛ جهان جنگجویان فاتح از یکسو، و جهان افراد عادى محبوس در اجتماعى محلى از سوى دیگر؟ از این مهمتر، چگونه مىتوان بر این واقعیت چشم بربست که جهان، عمیقتر از هر زمان، میان شمال، که در آن ابزارگرایى و قدرت حکمفرماست، و جنوب، که اسیر اضطراب هویت از دسترفته خود است، دو پاره شده است؟
اما این روایت از مطلب، گویاى تمامى واقعیت نیست. ما به تمامى در موقعیتى پسامدرن، با شاخص جدایى کامل میان نظام و بازیگر، زیست نمىکنیم. اما مىتوان گفت که در یک جامعه پساصنعتى به سر مىبریم که من ترجیح مىدهم آن را جامعه برنامهریزى شده بنامم؛ که با روا داشتن اهمیت اصلى در حق صنایع فرهنگى اگر نه در حق صنایع پزشکى، آموزش و پرورش و اطلاعات تعریف مىشود، و در آن یک جدال محورى، دستگاههاى تولید فرهنگى را در تضاد با دفاع از سوژه شخصى قرار مىدهد. این جامعه پساصنعتى حوزه فعالیتى فرهنگى و اجتماعى را تشکیل مىدهد که از حوزه مشابه در جامعه صنعتى رو به زوال امروز با قوامتر است. سوژه نمىتواند در پست مدرنیته منحل شود؛ زیرا موجودیتخود را در جنگ علیه قدرتهایى که سلطه خویش را به نام عقل تحمیل مىکنند، تثبیت مىکند. این گسترش بىحد و مرز دخالتهاى قدرتها [در امور، و ضرورت مقابله بازیگران با آن] است که سوژه را از وحدت هویتبا مصنوعاتش و با فلسفههاى تاریخ بیش از حد خوشباور، رهایى مىبخشد.
چگونه مىتوان میانجیگریهایى را میان اقتصاد و فرهنگ بازآفرینى کرد؟ چگونه مىتوان حیات اجتماعى و، بویژه، حیات سیاسى را که از همپاشیدگى فعلى آن، تقریبا در تمام دنیا، محصول تنافر میان ابزار و معنا، و میان راه و مقصد است، دوباره باز آفرید؟ چنین است دنبالههاى سیاسى این تامل [فکرىفلسفى]، که در پى نجات ایده تجدد است؛ هم از روایت کشورگشا و زمختى که غرب به آن داده است و هم از بحرانى که از یک قرن پیش دچار آن شده است. نقد تجدد که در اینجا عرضه مىشود، سر آن دارد که گریبان آن را از دستیک سنت تاریخى که تجدد را به سطح عقلانى کردن فروکشیده است، به در برد و پاى مفهوم سوژه شخصى فاعل آزاد و اهمیت دادن به این سوژه را به حوزه نقد باز کند. تجدد به یک اصل واحد، بویژه اصل از بین بردن موانع حاکمیت عقل متکى نیست؛ محصول گفتگو میان عقل [مشترک میان همه] و سوژه [محصور به آگاهى و گزینش فردى] است. در غیاب عقل، سوژه (فاعل گزینشگر) گرفتار دغدغه هویتخویش است.
در غیاب سوژه، عقل به ابزار قدرت بدل مىشود. در قرن حاضر، ما هم دیکتاتورى عقل را دیدهایم و هم تباهیهاى توتالیتاریستى سوژه را؛ آیا ممکن است که این دو چهره تجدد، که یا با هم گلاویز بودهاند و یا نسبتبه هم تجاهل کردهاند، سرانجام با یکدیگر باب گفتگو باز کنند و همزیستى را بیاموزند؟
پىنوشتها:
1. Etat de droit
2. normalisation
3. standardisation
4. purition
5. multicultarlisme
6. Baudlaire
7. historique Post
8. Communaute
جماعتبه اجتماعى اطلاق مىشود که محور آن حقیقى است، همچون روابط خویشى و نه حقوقى همچون قرارداد اجتماعى.
9. subjectivite
10. subjectivotion
11. communoutarisme
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1378 / شماره 19 و 20، تابستان و پاییز ۱۳۷۸/۰۶/۰۰
نویسنده : آلن تورن
مترجم : سید مرتضى مردیها
نظر شما