سنت و تجدد دو الگوى معرفتشناختى در تحلیل دانش سیاسى مسلمانان
دانش سیاسى در این پژوهش، مجموعهاى وحدتیافته از سنتسیاسى است. منظور از نتسیاسى، مجموعهاى از میراث علمى و عملى، و تجارب بازمانده از گذشته دور و نزدیک، اسلامى و غیر اسلامى است که همراه ما، یا در زندگى سیاسى ما حضور دارند. (1)
این سنتبا دیدگاهها و مبانى متفاوت تفسیر شده است؛ «تفسیر مبتنى بر تجدد غرب» و نیز، «فهم سنتى از سنت»، دو دیدگاه اساسى هستند که چشماندازها و نتایج متفاوتى از دانش سیاسى دوره میانه ارائه دادهاند. روش نخست که «شرقشناسى»، (Orientalism) نامیده شده است، به لحاظ معرفتشناختى، بیرون از سنتسیاسى دوره میانه قرار گرفته و دانش سیاسى این دوره را به اعتبار دوران، (Epoch) غیریتسازى، که متغایر با دوران جدید غرب است، اما بر مبناى تجدد اروپایى، ارزیابى مىکند. لیکن روش دوم، دانش سیاسى دوره میانه را نه به اعتبار دورانى که سپرى شده است، بلکه به مثابه دورهاى، (Period) از سنت اسلامى تلقى مىکند که پرسشهاى آن مىبایست در درون سنت و با توجه به الزامات آن طرح شود.
به نظر مىرسد که هر دو تفسیر فوق، آمیزههاى ایدئولوژیک دارند و پژوهش در دانش سیاسى دوره میانه را به قلمروها و نتایج از پیش تعیین شده سوق مىدهند. اما از آن روى که بسیارى از تحقیقات انجام شده در اندیشههاى سیاسى اسلامى در دایره الزامات دو الگوى شرقشناسانه و سنتى قرار دارند، طرح اجمالى آنها نه تنها خالى از فایده نیست، بلکه پرتوى بر برخى معضلات معرفتشناختى در تحقیق حاضر خواهد افکند.
1. روش شرقشناسى؛ الگوى تجدد
منظور از شرقشناسى، پژوهشهاى متکى بر مبانى معرفتى و فلسفى غرب است که توسط شرقشناسان و محققان مسلمان ملتزم به مبانى آنان انجام شده است. هنگامى که اروپاییان از قرن نوزدهم به این طرف، مسئولیت کاوش علمى در متون سیاسى دوره میانه اسلام را به عهده گرفتند، به ناگزیر روشهاى پدیدارشناختى و تاریخى برخاسته از تجارب خود را در سنتى متفاوت از میراث غرب، و طبعا ناشناخته براى آنان، استخدام کردند. این امر در شرایط انقطاع معرفتى و ناتوانى دیرینه مسلمانان نسبتبه بارورى یا بازگشت انتقادى به سنت، گزینشى طبیعى بود.
علاوه بر خلا روششناختى در جامعه اسلامى، به این دلیل که مسلمانان قادر به تطبیق روش تاریخى پدیدارشناختى غرب بر سنت اسلامى نبودند، نویسندگان غربى مستقلا اقدام به این تطبیق کردند؛ و به این ترتیب، شرقشناسان در حوزه تحقیقات اسلامىسیاسى، چونان متفکران قوم شناخته شدند، و الگوى شرقشناسى نیز مذهب مختار و شیوه برگزیده بسیارى از اهل قلم گردید. در این مسیر، دانش سیاسى، بخصوص شاخه فلسفى آن، قبل از همه مورد توجه واقع گردید. اما مطابق مبانى شرق شناسى، این دانش از سیاق تاریخى و پیوندهاى اجتماعى خود در سنت اسلامى جدا شده و به مثابه استمرارى حاشیه گونه از عقلانیتیونانىاروپایى طرح شد.(2)
شرقشناس تاریخى و کلىنگر، فلسفه سیاسى مسلمانان را نه به عنوان جزئى از دانش سیاسى برخاسته از فرهنگ اسلامى، بلکه ادامهاى تحریف شده و آشفته از فلسفه سیاسى یونان مىبیند. او همچنین، سیاستنامههاى اسلامى را حاشیهاى بر حکمت و اندرزهاى باستانى ایران، و ادبیات و فقه سیاسى مسلمانان را در پیوند با عرف سیاسى و قوانین رومى و اسکندرانى بررسى مىکند. پدیدارشناس تجزیهگرا هم در بررسى دانش سیاسى اسلامى کوشش مىکند که فروع و عناصر هریک از شاخههاى این دانش را نه با توجه به اصول یا مسائل دوره میانه، بلکه با استناد به اصول یونانى، ایرانى و... تحلیل کند. (3)
شرقشناسى لوازم و الزامات خاصى دارد. شرقشناسى، تحقیقى بیرونى است که با خروج از سنت و با تکیه بر تجدد اروپایى به عنوان مفهومى بنیادى، به طرح پرسشهایى درباره سنتسیاسى دوره میانه مىپردازد. و از آن روى که این پرسشها، پرسشهایى از درون سنتسیاسى ما نیستند، پاسخى شایسته پیدا نمىکنند و پژوهشگر به ناچار، به طرح «نظریهاى از انحطاط» رهنمون مىشود که فراز و فرود آن نه در واقعیت تاریخ و اندیشه سیاسى دوره میانه که خود، نه اوجى دارد و نه انحطاطى بلکه در ذهن تجدد سلوک نویسنده مستشرق قرار دارد. (4)
الگوى شرقشناسى، تاریخ اندیشه سیاسى اسلام را تاریخى معکوس و قهقرایى مىنمایاند. اما افق طرح این پدیدار (انحطاط) نه از خود پدیدار (دانش سیاسى دوره میانه)، که از فلسفه اروپا زاده شده است. شرقشناسان، چه بسا «اسلامى» را کشف کردهاند که برساخته اندیشه غیریتآفرین «غرب» است (5) . آنان از چنان «سنتسیاسىاى در اسلام» سخن مىگویند که خود، زاده «تجدد اروپایى» است؛ اولى را کهنه و دومى را نو مىبینند و با التزام به فکر جدید، «سنت» را به موزه مىسپارند. به طور کلى، دانش سیاسى اسلام را به عنوان نقشى در آینه «تجدد اروپایى» مىنگرند. سید جواد طباطبایى با التزام به روششناسى فوق مىنویسد:
«بدینسان، تجدد یا تجدید تفکر درباره سنت را مىتوان در معناى دقیق و ژرف آن، چونان تعبیر دیگرى از پایان سنت و خروج از آن دریافت. از این دیدگاه مىتوان گفت که بحث درباره سنت، جز با خروج از سنت که خود به معناى پایان حضور زنده و زاینده سنت است، امکانپذیر نمىتواند باشد. و به دیگر سخن، بحث درباره سنت، خود نشان از این واقعیت دارد که دوره حضور زنده و زاینده سنتبراى همیشه سپرى شده است... تا زمانیکه سنت، عنصر بنیادینى از حیات معنوى یک قوم باشد، پرسش فلسفى از آن امکانپذیر نمىشود و امکان پرسش فلسفى، در واقع، به معناى آغاز دوره گذار اگر نه خروج کامل از قلمرو سنت است. پرسش از سنت، در دورهاى از تاریخ اندیشه در مغرب زمین که از آن به تجدد تعبیر شده، به معناى آن بود که خروج از سنت اندیشه قدیم که فیلسوفان یونان شالوده آن را استوار کرده بودند، امکانپذیر شده بود.» (6)
مورد فوق را از آن روى به تفصیل آوردیم که بر چشمانداز و زاویه مختار شرقشناسى در شکافتن یا ورود به سنتسیاسى دوره میانه تاکید کنیم. کار طباطبایى، نمونهاى برجسته از نگاه به خویشتن از سکوى اندیشه و تجدد اروپایى است. آثار طباطبایى و دیگر نوشتههاى همسنخ آن ارزش زیادى دارند؛ چرا که با طرح «پرسش از خود»، که پرسشى بنیادى است، قوت و ضعف یکى از نخستین تلاشهاى خودنگرانه (و مبتنى بر شرقشناسى) را آشکارا نشان مىدهند. این روش آنگاه که از دیگر آگاهى شرقشناسانه غربیها، به خود آگاهى غربشناسانه نویسندگان جوامع اسلامى گذر مىکند، یکى از مهمترین ویژگیهاى فلسفه غرب را به حوزه تحقیقات اسلامى انتقال مىدهد. به سخن دیگر، نگاه به خود به عنوان یک واحد، و نهادن این واحد در برابر واحد دیگر، که با اصطلاح «من»/ «دیگرى» متمایز مىشود، ویژه فکر غربى است و بنابر این، همه محققان میراث اسلامى، در جایى که این میراث را در برابر اندیشه غرب قرار مىدهند، «غربى» مىاندیشند. اما همین اندیشه روشمند است و موجب بازیابى نوعى خودآگاهى در تفکر اسلامى و توانمند کردن این تفکر در نوشتن تاریخ خود و کشف مفهوم «سنت» مىشود. زیرا فکرى که نتواند تاریخ خود را بنویسد، هرگز قادر نخواهد بود اوج یا انحطاط خود را برجوید و باز شناسد. (7)
ضعف عمده تحقیقات شرقشناسانه این است که خودنگرى آنها از خود نبوده و نقد آنها نقد درون نیست؛ بلکه مقولهاى استبرآمده از بینش خودنگر تجدد اروپایى، که از جایى خارج از فکر سیاسى دوره میانه بر این «فکر و سنت» تحمیل شده است. از آن روى که مواد اولیه و مصالح این خودنگرى به تمامى از «غرب» آمده، ممکن است که سنتبرساخته» این روش نیز، سنتى ساختگى، مبدل و غیر اصیل بوده، و خودآگاهى و توانمندى آن در تدوین تاریخ خود، چونان نقشى بر خیال باشد. محمدرضا نیکفر در توضیح این وضعیت، درباره قوت و ضعف شرقشناسى در پژوهشهاى اسلامى و ایرانى مىنویسد:
«... ما براى خودآگاه شدن مجبور مىشویم تاریخ فکر در اروپا را تکرار کنیم... [که شرقشناسى] بعنوان الگوى مطلق تاریخ فکر فرض مىکند... گرایش بدان دارد که فلسفه را در کانون فرهنگ قرار دهد....
ما را توانایى خودنگرى نیست، چون «خود» ما فاقد بینش خودنگر است. به عبارت دیگر، ما را توانایى خود«نگرى» نیست، چون ما را توانایى «خود»نگرى نیست. در اینجا بوضوح دایرهاى یعنى دورى دیده مىشود... خارج شدن از این دور ایجاب مىکند که بینش خودنگر در خارج آن گذاشته شود. اما این بینش بر «خود»ى دیگر استوار است، نمىتواند «خود» ما را بشناسد. یا فقط مىتواند جنبهاى و پارهاى از آن را بشناسد و از این رو ممکن است در روند شناسایى خود دو پاره شود و دست آخر مخلوطى شود بىانتظام. مىتوان گفت که مىتوانیم بهرغم گرفتن بینش اولیه از خارج دایره، در دایره باقى بمانیم و مدام آن را چرخ زنیم.» (8)
مورد فوق، عناصر درستى از اندیشه شرقشناسى، و نیز لوازم و مشکلات این روش را باز مىنمایاند. نیکفر بدرستى تاکید مىکند که در تمهید فهم از «خود»، ما را از توسل به بینش «خودنگر» غربى گریزى نیست. او براى شکافتن سنت، نقطه عزیمتخود را، جایگاه مطمئنى در خارج از دایره سنت قرار مىدهد و از سکوى غرب به مساله مىنگرد. البته این موضع، تقلید از غرب نیست، بلکه چنانکه خود مىگوید، آموختن از غرب است. (9) اما راهحل پیشنهادى نیکفر در جمله پایانى مورد بالا، سرانجام به تناقضى آشکار در منطق شرقشناسى مىرسد؛ او عقیده دارد که مىتوان از خارج دایره «سنت» شروع کرد و در دایره سنتباقى ماند. همچنین مدعى است که مىتوان به شرق بر مبناى غرب نظر کرد و آنگاه به تهافت هر دو پرداخت.
چنین مىنماید که در پیشنهاد نیکفر غفلتى معرفتى نهفته است. او دایره «سنت» را مستقل از دایره تجدد و مترادف تجدد اروپایى مىنگرد، که نسبتبه هم تخارج دارند؛ و بدین لحاظ، امکان گذر از خارج دایره سنتبه درون آن و بارور کردن سنت را طرح مىکند. اما چنانکه گذشت، چنین دوایر دوگانه و متخارجى در واقع وجود ندارند. تنها، دایره غیریتساز تجدد وجود دارد و سنتبه مثابه مجهول مطلقى است که فقط در آینه تجدد امکان ظهور یافته است. سنتى که تحقیقات شرقشناسانه به ما باز مىنمایانند، سنتى غیر اصیل، سایهگونه و باز آفریده بر مبنا و موقعیت غرب است. حدود این سنت، حدودى عدمى است و هرگونه پرسشى، نه با ورود به دایره سنت، بلکه با نفى مطلق سنتبه پاسخ مىنشیند.
به هر حال، نقد شرقشناسى از آن جهت نیست که از زاویهاى غربى به میراث اسلامى مىنگرد، بل از آن روست که این تحقیقات به پیشنگر خود صراحت نمىبخشند. شاید این صراحتبراى خواننده غربى مهم نباشد، اما براى ما اهمیت زیادى دارد. براى ما، صراحت دادن به پیشفرض یعنى تبدیل آن به مساله، (Problem) و طبعا درگیر شدن با آن؛ که موجب باز نمودن افق در رویارویى درستبا سنت مىگردد.
میراث این سنت، قبل از آن که به دستشرقشناسان بیفتد، حاوى معناى «یک زندگى» بود؛ ادبیات، عمل و اندیشه سیاسى یک ملتبود که این قوم در آنها «جهان» خاص خود را باز مىنمود و تعبیر و تفسیر مىکرد. آنها در این «جهان» زندگى مىکردند. آثار سیاسى دوره میانه، پیش از آن که به عنوان موضوعى علمى در برابر شرقشناسان قرار گیرند، مظاهر یک جهان، یک زندگى، یک انسانیت و یک تاریخ بودند. اما تقدیر چنان بود که این جهان و زندگى، معناى درونى خود را از دستبدهد و از بیرون، معنایى تازه بیابد؛ معنایى که تجدد اروپایى به آنها مىدهد. آثار سیاسى دوره میانه، قبل از آن که در دایره شرقشناسى قرار گیرند، در درون خود، هم یکپارچه بودند و هم مطلق؛ اما به خاطر الزامات شرقشناسى، هم کلیت آنها از هم پاشید و هم به نسبیتى بدل شدند که با ملاک مطلقى دیگر، یعنى ملاک تجدد اروپایى، سنجیده مىشدند. این معیار هنوز چنان مطلق، حاضر و بدیهى است که هرگز به عنوان یک «مساله» بدان نمىاندیشیم. (10)
2. فهم سنتى از سنت
مفهوم «سنت» و ساختار و عناصر آن در اندیشه سیاسى دوره اسلامى، هنوز به عنوان امرى مستقل مورد توجه واقع نشده است. و در غیاب سلسلهاى از بررسیهاى انتقادى درباره ماهیت این سنت، به مثابه نظامى از دانش که بتواند مبانى معرفتى و نظام گفتارى آن را توضیح دهد، هرگونه سخن گفتن از سنت مشکل مىنماید. در عین حال، مساله جدى است؛ نحوه پرسشهایى که در برابر سنت وجود دارد، بسیار شگفتانگیز است و آن را به معماى مخصوص زمان ما تبدیل کرده است که با اضطراب در اذهان جوامع اسلامى جریان دارد. زیرا روشنفکران جوان بین دو گرایش سرگردانند: یکى، شیفتگى در برابر وسوسههاى هیجانبرانگیز تجدد و دیگرى، بار سنگین مجموعهاى از نشانههاى مشخص و عادات و روشها و آداب زندگى و شرایط اجتماعىفرهنگى که از گذشته خیلى دور باقى مانده است.
تجدد امروز، به طور مداوم در حال از بین بردن تاروپود این مجموعه است، که در گذشته حامى مسلمانان بوده، ولى اکنون گهگاه به عنوان عاملى متضاد با مصالح و ضرورتهاى روز آنان تلقى مىشود. مجموعه این میراث، هم از نظر کسانى که آن را محکوم مىکنند و هم از دید آنان که مىخواهند به آن وفادار بمانند، میراث و سنن اسلامى به شمار مىآید. (11)
اندیشمندانى که پاى در سنت دارند و هویت اسلامى را در آن مىبینند، چنین مىاندیشند که سنت در حوزه تمدن اسلامى، تداوم خود را حفظ کرده و بنابر این، اگر هم موج اندیشه جدید، گاهى بر پیکر تنومند این سنت نشسته، نتوانسته شالوده آن را فرو شکند.
مفسران سنتى، که دانش سیاسى دوره میانه را بررسى مىکنند، روششناسى خاصى دارند. اینان، اعتقاد به برترى و مرجعیت متقدمان را اصل بنیادین تفکر خود قرار دادهاند و بر مبناى این اصل، فضل تقدم پیشینیان را دلیل بر تقدم فضل آنان تلقى مىکنند؛ که به ضرورت، بهتر از متاخران و طبعا انسانهاى زمانه ما مىفهمیدهاند. بر پایه این روش، وجوه عمده دانش سیاسى اسلام که فقط یک بار، در عصر زرین فرهنگ اسلامى (دوره میانه) ظاهر شده بود، بهترین فهم از نصوص دینى و مؤسسان آنها، اعم از فارابى، ماوردى و... آگاهترین افراد به مسائل و تفسیر آنها کمخطاترین تفسیرها تلقى مىشود.
این برداشت از سنت و مرجعیت دانشمندان یا دانشهاى متقدم، آرمان خود را در «گذشته» مىبیند که زمان، عامل تزلزل و تنزل آن است؛ و اصرار مىکند که هرگونه احیا و تذکر سنت، جز از مجراى بازگشتبه آثار اعلام الاولین ممکن نیست. ابو اسحاق شاطبى مىنویسد:
«مراجعه به کتابهاى متقدمان از اهل علم پسندیدهتر است، زیرا آنان از متاخران در علم استوارترند.... اعمال متقدمان، برخلاف متاخرین، در اصلاح دین و دنیا و دانش آنان در تحقیق استوارتر است.... بدینسان، کتابها، کلام و رفتارهاى متقدمان براى کسى که بخواهد با احتیاط در راه علم گام نهد، در هر دانشى، بویژه در علم شریعت که عروةالوثقى و پناهگاهى استوار است، پرفایدهتر به شمار آمده است.» (12)
اصطلاح سنت، بر روى مفاهیم استمرار، ثبات، و محترم بودن تاکید مىکند، و به معناى سلطه مجموعهاى از خرد جمعى است که در دوره میانه اسلام ظاهر شده، و به دلیل محتواى فوقالعاده عاطفىاى که دارد، ناخودآگاه تاریخى و سرچشمه رفتار سیاسى امروز ما را تشکیل مىدهد (13) . این مفهوم از «سنت» و معادل عربى آن، واژه «تراث»، بنا به مضمون روششناختىاى که دارند اصطلاحى جدید هستند که در گفتار سلف و نیز متون ادب و لغت قدیم سابقه ندارند. لغتنامه دهخدا واژه سنت را به معناى راه و روش، و نیز، با تکیه بر اصطلاح فقهى آن، گفتار و کردار و تقریر معصوم(ع) دانسته است؛ که ضد بدعت است (14) . بدعت در فقه، «هر عقیده و عمل تازهاى است که، به قصد تعبد و تشریع، در دین افزوده مىشود». و همچنین «تجدید» یا «احیاى سنت» به معناى قیام براى شکستن بدعتها و بازگشتبه سنن معصومان(ع) تلقى شده است. این مفهوم از «بدعت و تشریع»، مقصود حدیث «کل بدعة ضلالة وکل ضلالة فى النار» بوده، حرمت آن اجماع امت و ضرورى دین است (15) .
التباس بین دو مفهوم معاصر و قدیم «سنت»، یعنى سنتبه معناى روششناختى که در مقابل «تجدد» قرار دارد، و به مجموعهاى از میراث فکرى و دانش تاریخى ما اطلاق مىشود؛ و سنتبه معناى گفتار، کردار و تقریر معصوم(ع) که سرچشمه شریعت و مقابل «بدعت» است، گهگاه موجب لغزشهاى روششناختى مهمى شده است. برخى نویسندگان معاصر، با خلط لوازم این دو، و تعمیم ویژگى گذشتهگرا و نوستیز سنت در معناى روششناختى، به اصطلاح فقهى سنت، نتیجه مىگیرند که اسلام مخالف تجدد و نوگرایى است. این نویسندگان در اثبات مدعاى خود به روایتى از حضرت رسول(ص) استناد مىکنند که از امام باقر(ع) نقل شده و مىفرماید:
«ان احسن الحدیث کتاب الله، وخیر الهدى هدى محمد، و شر الامور محدثاتها و کل محدثة بدعة وکل بدعة ضلالة وکل ضلالة الى النار» (16) ؛
براستى، نیکوترین سخن کتاب خداست و بهترین هدایت راه پیامبر(ص) است، و بدترین امور جدیدترین آنهاست. و هر جدیدى بدعت است و هر بدعتى گمراهى، و هر گمراهىاى سرانجام به آتش مىرسد.»
نویسندگان فوق چه آنان که اصحاب تجدد اروپایى هستند و یا مخالفان آن با استناد به بخشى از حدیث نبوى، به این حکم مىرسند که اندیشه اسلامى، به طور کلى، با تاکید بر «شر الامور محدثاتها» هرگونه نوآورى (ابداعى) را نوعى بددینى (بدعت) به شمار مىآورد. اما چنانکه صدر کلام پیامبر(ص) و نیز مجامع فقهى نشان مىدهد، نص حدیث مذکور هرگونه نوآورى را رد نمىکند، بلکه صرفا آن دسته از امور را در نظر دارد که به قصد تعبد بوده و یا به رغم فقدان دلیل از شارع، امرى شرعى تلقى شود. ملااحمد فاضل نراقى، اندیشمند دوره قاجارى، در بیان تمایز بین نوآورى و بدعت، یا به تعبیر خود او، ابداع و ابتداع مىنویسد:
«ملاک بدعت، تشریع و ادخال در دین؛ شرعى بودن یک شىء، و توصیه آن به فرد دیگر به عنوان حکمى از احکام شرع است. بنابراین، بدعت فعلى است که شخصى غیر از شارع آن را صبغه شرعى داده و بدون هیچگونه دلیل شرعى به دیگران تجویز مىکند. این امر مصداق بدعتبوده و قطعا حرام است... اما امورى که بدون اعتقاد و قصد مشروع بودن آنها انجام مىشوند، هرچند که از جانب شرع ثابت و توصیه نشده باشند، از مصادیق بدعت نبوده، و تبعا، تحریم نشدهاند.» (17)
نراقى با استناد به استدلال شیخ صدوق در من لایحضره الفقیه، هر امر [جدید]ى را بر دو گونه تقسیم مىکند: فعلى که بدعت است، و آنچه از جانب شرع ثابت و توصیه نشده است. او قسم نخست را به دلیل اعتقاد بىجهتبر شرعى بودن آن حرام مىداند، اما قسم دوم که بدون قصد شرعى انجام مىشود، هرگز حرام نیست؛ ولى از آن جهت که فاقد دلیل شرعى است، ثواب و اجر معنوى ندارد. (18)
به هرحال، تفصیل فوق درباره بدعت از آن روست که بر تغایر دو مفهوم فقهى و معاصر «سنت» تاکید شود. مفهوم معاصر سنت ناظر به مجموعهاى از دانشها، بویژه دانش سیاسى، است که به همراه نظامى حاکى از موقعیت تاریخى و معرفتشناختى خود، اکنون در «آنجا» یعنى نقطهاى «خارج» از تمدن جهانشمول جدید قرار دارد. مجموعهاى از دانش سیاسى که خود، زمانى نو بوده و اینک کهن مىنماید. سنت در این مفهوم، هیچ تقابلى با بدعت و حرمت آن ندارد، بلکه امرى عرفى و تاریخى است که سخن در روش کشف دوباره این تاریخ و این گذشته، و باز یافتن آن است.
روششناسى سنتى، بنا به ماهیتخاص خود و با تکیه بر سنتبه مثابه عنصر بنیادین زندگى و جامعه، قادر به غیریتسازى و تمایزگذارى بین شناسنده و فاعل شناسا نیست و به ضرورت، با دو معضل روششناختى مواجه است: نبود اندیشه انتقادى و فقدان چشمانداز تاریخى. طبیعى است که این وضعیت، نتیجهاى جز تکرار بىتذکر سنت و چرخیدن در دایره بسته احیاى متون نخواهد داشت. اما این سنت چیست و چه ویژگیهایى دارد؟ به تعبیر دیگر، ویژگى عام سنتسیاسى مسلمانان کدام است؟
سنتسیاسى، در واقع، امرى است که قواعد اندیشه و عمل سیاسى ما را تا مواجهه با تجدد اروپایى به هم پیوند مىزند. آنچه این پیوند را حفظ و محکم مىکند، ویژگیهاى خاصى است که در درون این سنت وجود دارد و به اعتبار ماهیت، به دو دسته ویژگیهاى صورى و ماهوى تقسیم مىشود. در سطرهاى ذیل به اجمال، به این ویژگیها اشاره مىکنیم.
ویژگیهاى صورى سنت
نخستین ویژگى صورى سنتسیاسى ما، گذشتهگرایى و تکرارپذیر بودن آن است. البته تکرار مفهوم زمان را تداعى مىکند و یا عین زمان است. سنت چیزى است که در ذات خود، گاهى، ملازم کنترل زمان است. مىتوان گفت که وجه غالب سنت، جهتگیرى به سمت گذشته است و چنان ساخته شده است که نفوذ عظیمى بر سازماندهى حال و آینده دارد. بدین ترتیب، سنت هر چند مخالف مطلق تغییر نیست، اما شدت و جهت تغییرات سیاسى را در جامعه اسلامى کنترل و تعیین مىکند. جریان جدال میان متقدمان و متاخران، و نیز هواداران قدیم و جدید در چند دهه اخیر، حضور زنده و زاینده سنت در تحولات سیاسى جامعه ما را نشان مىدهد. این وضعیت، چنانکه برتران بدیع بدرستى نشان مىدهد، ویژگى خاصى به تجربه تجدد در کشورهاى اسلامى داده و مسیر این «تجربه» را از «تجدد اروپایى» متمایز نموده است. (19)
ویژگى مشخص سازمانى و نظم ارگانیگ، یکى دیگر از ویژگیهاى صورى سنتهاست: آنها همانند یک موجود زنده، رشد و توسعه یافته، ضعیف مىشوند و مىمیرند. البته سنتها، از جمله سنتسیاسى مسلمانان که آثار و مدارک مکتوب دارد، عمرى طولانى دارند و سخن از مرگ آنها نیز هرگز به معناى نابودى تمام عیار نیست؛ بلکه تنها از نظر ناپدید مىشوند، ولى در حلقههاى ممتد تناسخ، در گذر زمان، به کرات باز پرداخت مىشوند. بنابراین، چنانکه آنتونى گیدنز اشاره مىکند، سخن از انسجام و «اصالت» ویژه یک سنت، مهمتر از طول عمر یا قدمت آن است. (20)
سنتسیاسى ما واجد یک «حافظه جمعى»ء است که جریانهاى مختلف اندیشه سیاسى را در خود ادغام نموده و هویت کلى خاصى پیدا کرده است. قواعد تعریفشدهاى دارد و، چنانکه اشاره خواهد شد، صورتبندى معینى از اندیشه درباره حقیقت و حقانیت ارائه مىدهد. این سنت، به همراه حافظه خود، فرآیند اجتماعى فعالى است که به طور مداوم به باز تولید گذشته مىپردازد و در تلاش مستمر براى پیوند حال و گذشته، اقدام به تفسیر و بازپرداخت ممتد هویت مىکند. سنت و هویتبرساخته آن، طبعا امرى هنجارى، غیریتآفرین و مسئولیتساز است. اندیشه سنتى زمانى که زنده، بالنده و بىرقیب است، در درون خود تکثرپذیر، منطقى و عقلانى مىنماید، اما هر اندازه ضعیفتر شود و دستخوش کسوفى دلهرهآور گردد، انگیزههاى احساسى و ایدئولوژیک آن تقویت مىگردد (21) . این وضعیت که در بسیارى از جوامع اسلامى تجربهاى رایج است، شرایط فرهنگى و اجتماعى خاصى آفریده است که در چارچوب آن، هرگونه ارزیابى انتقادى سنت دشوار شده و تحقیقات علمى، به ضرورت، در بنبست مواضع ایدئولوژیک فرو غلتیدهاند.
سومین ویژگى صورى سنت ما، وجود زبان و برنامههاى خاصى است که در قالب آنها حقیقت و مشروعیت قاعدهمند سنت در اندیشه سیاسى تولید و باز تولید مىشود. این زبان و قواعد، پاسداران و مفسران معینى دارد و بنابراین، هرکس و با هر شرایطى (افراد عامى) قادر به استنباط و تفسیر احکام سنت نیست. گفتمان سنت، صورتبندى خاصى از دانش دارد که از یک سو، به پاسداران خود شان و مقامى غیرقابل رقابت مىدهد و از طرف دیگر، با قواعدى که تولید مىکند، ابزارى قوى براى حفظ انسجام درونى و کاهش اختلاف مفسران خود ارائه مىنماید. دانش اصول و قواعد فقه در حوزههاى دینى و نیز مباحث معرفتشناسى در گفتمان تجدد، نمونهاى از این ابزارها براى کنترل و کاهش اختلاف مفسران سنت است. کارشناسان جوامع مدرن، هرچند در برخى حوزهها، از جمله سیاست، هنوز موقعیت پاسداران سنت را ندارند، در حوزههاى دیگرى، بویژه علوم پزشکى و روانشناسى در واقع موقعیتى همتراز متولیان سنت پیدا کردهاند. و اظهارات آنان درباره بدن و روان انسان، منبع بىواسطه و پرسشناپذیر واقعیت/ حقیقت تلقى مىشود (22) .
به هرحال، سنتبدون وجود پاسداران و کارشناسان (اعم از قدیم و جدید) غیرقابل تصور است. زیرا همین متولیان هستند که با تکیه بر قواعد برساخته خود، رهیافتخاصى نسبتبه حقیقت ارائه مىدهند. در قلمرو دانش سیاسى اسلام نیز همین تفسیرها و تجارب عملى متولیان است که مبناى تعریف معین از حقیقت و مشروعیتبوده است. اقتدار و سلطه این تفسیرها که خود ناشى از خصلت احکام و قداستشخصى مفسران سنت است، به گونهاى است که تاریخى بودن احکام آنها را سلب نموده، مانع از طرح پرسشهاى انتقادى مىگردد. البته این وضعیت تنها ناشى از اقتدار متولیان و یا ویژگیهاى صورى سنت نیست، بلکه ویژگیهاى ماهوى پدید آمده در سنتسیاسى ما نیز نقش مهمى دارد.
ویژگیهاى ماهوى سنت
پرسش از مبانى معرفتشناسى سنت، که در اینجا تحت عنوان ویژگیهاى ماهوى نتسیاسى در دوره میانه تمدن اسلامى مورد اشاره قرار گرفته است، به احتمال، پرتوى بر برخى از مشکلات «تفسیرهاى سنتى از سنتسیاسى ما» خواهد افکند. این سنت که اکنون جزئى از هویت و اصالت ما بوده و تاروپود عقل سیاسى اسلامى را تشکیل داده است، ابعاد پیچیدهاى دارد. بنابراین، ارزیابى مشکلات «تفسیرهاى سنتى» نیز، جز در سایه ایضاح ویژگیهاى سنت، دشوار مىنماید. در سطور ذیل به برخى از این ویژگیها اشاره مىکنیم:
الف) تمایل به یگانگى با دین
سلطه بر قارى و قرائت معاصر، از جمله ویژگیهاى مهم سنتسیاسى در دوره میانه است. سنت در جوامع اسلامى، این سلطه را عمدتا با تکیه بر استراتژى اتحاد با دین اعمال مىکند. بهرغم آن که سنتبه عنوان نظامى از دانش و اندیشه، خود زمانى نو بوده و با برخى از نصوص دین یا دست کم، برخى از ظهورات و استظهارات نص چالش بسیار داشته، اما اکنون بین سنت و دین تلازم و حتى یگانگى تمام حاصل شده است. به گونهاى که هر زمان سخن از سنت مطرح مىشود، بلافاصله دین و بویژه دیانت اسلام به ذهن مىرسد. سنتبه این ترتیب، به هویتى مقدس بدل شده است که هرگونه نقد آن، به معناى بددینى، پوچى و خروج از «اصالت اسلامى» تلقى مىشود (23) .
تحقیقات تاریخى نشان مىدهد که دانش سیاسى دوره میانه، در قالب نوعى «منطق بازسازى شده» که برگرفته از وضعیت تاریخى خلافت، و نیز سنن ایران و فرهنگ یونان بود، به گزیدهبینى و فهم خاصى از نصوص اسلامى پرداخت و، به ناچار، بخش بزرگى از این نصوص را، که خارج از منطق گفتار و مختصات معرفتى خود مىدید، به حاشیه راند (24) . این امر، دقیقا به این معنى است که در تعامل بین دانش سیاسى دوره میانه و نصوص دینى، این نصوص دینى است که هیات تالیفى آن با توجه به سلطه دانش فوق، مثله، ( Deconstraction) و چند پاره شده، و در واقع، آن در این، باز تفسیر شده است. اما چگونه است که این دانش و سنت که در دوران تکوین خود فقط به بخشى از نصوص دینى استناد کرده و بخشى دیگر را، براى همیشه به حاشیه رانده است، تمایل به یگانگى با دین دارد؟ این یگانگى از چه زمانى شروع شده است؟
ابوزید، در این باره دیدگاه خاصى دارد. وى بدرستى اشاره مىکند که در تمدن اسلامى، قواعد تولید دانش مبتنى بر سلطه متون سنتى بود، و اهمیت عقل نیز در توضیح بىتذکر آراء گذشتگان خلاصه مىشد. ابوزید آغاز این تحول را، که علوم اسلامى از عقلانیت علمى به سمت استناد به متون گذشتگان گذر کرد، قرن چهارم هجرى دانسته و این دوره را، در پیوند با سلطه عباسیان، «عصر حاکمیت تقلید» مىنامد. او مىنویسد:
«در عصر تقلید، اقوال اجتهادى رهبران مکاتب فقهى تبدیل به «نصوص» شد. به این معنى که آثار آنها موضوع شرح و تفسیر و استنباط واقع شده و در میدان تولید آثار متاخران قرار گرفت. تالیفات دانشمندان به شرح تالیفات سابق محدود شد. نویسندگان به شرح لغات و جمله جمله متون سابق پرداختند. با افزایش شرحهاى متوالى، بتدریجسنتحاشیهنویسى و شرح حاشیه در حاشیه رواج پیدا کرد. و بدین ترتیب همه تلاشهاى علمى به شرح متون در حواشى کتابها خلاصه شد. این تحول، علاوه بر فقه در بقیه علوم عربى [اسلامى]، همچون ادبیات، بلاغت، علوم قرآن، حدیث، تفسیر و علوم عقلى نیز اتفاق افتاد و آثار دانشمندان متاخر علم کلام به شرح، یا تلخیص متون قدیم تحول یافت و هلم جرا.» (25)
ابوزید در ادامه بحثخود اضافه مىکند که در جریان این سلسله استنادهاى مکرر، نصوص اولیه دین، منحصرا از نگاه متون تولید شده یا سنت دوره میانه دیده شد و موجب اتحاد «دین» و «سنت» گردید. این دگردیسى، مرتبه متون علمى دوره میانه (سنت) را چنان بالا برد که آن را همپایه نصوص اصلى دین نمود و با تعمیم قداست دین به سنت، عقل را به دایره بسته تکرار و شرح و تردید فرو کاست. (26)
ارزیابى ابوزید از تحول دانش و موقعیتسنت در تاریخ اندیشه و تمدن اسلامى بسیار داهیانه است. اما به نظر مىرسد که تحلیل او از رابطه نصوص دینى و دانش دوره میانه، چندان با واقعیتهاى تاریخى، بویژه با شرایط تکوین و هیات تالیفى افکار سیاسى این دوره سازگار نیست. ابوزید چنین مىاندیشد که متون علمى دوره میانه که منتهى به عصر تقلید مىشود، تحتسلطه قرآن و سنت نبوى(ص) زاده شده و گسترش یافته است. وى در توضیح این مطلب مىنویسد:
«قرآن نص اولیه و مرکزى در فرهنگ اسلامى است که «سنت» پیامبر(ص) از آن متولد شده و به فضل [امام محمد] شافعى از متن شارع [یعنى قرآن] به نص «مشرع» [یعنى منبع شریعت] تحویل یافته است. و از آن دو، «اجماع» که آن نیز منبع شریعتشده و سپس «قیاس» زاده شده است که بتواند عمل «تولید متون» را قاعدهمند نماید.» (27)
ابوزید کوشش مىکند که پدیده حاکمیت «تقلید» و تبعا، آغاز دوران بلند حاشیهنویسى را در پیوند با سبک استدلال شافعى ارزیابى کند. این نکته هرچند به لحاظ صورى درست است،اما ماهیتسنت و سنتسیاسى دوره میانه را نشان نمىدهد. سنتسیاسى دوره میانه، اگرچه به ظاهر، مشروعیتخود را از استناد به قرآن و دیگر نصوص دینى کسب مىکند، اما ارجاع دانش سیاسى دوره میانه به نصوص دین، هرگز فارغ از پیشفرضهاى برخاسته از ساختار و روابط قدرت این دوره نبوده، به ناگزیر، این نصوص را یکجانبه و گزیده مىدید. بنابراین، در تعامل بین آن سنت و نصوص دین، به نظر مىرسد که این نصوص دینى است که براساس سلطه سنت و دانش دوره میانه، باز تفسیر گردیده و از زاویه تعیین شده توسط آن سنت، دیده شده است.
ب) تاکید بر ذات نامستقل انسان
سنتسیاسى دوره میانه اسلام، علاوه بر یگانگى با دین، انسانشناسى ویژهاى دارد که آن را در بنیاد خود، از اندیشه تجدد اروپایى متمایز مىکند. برخلاف تجدد اروپایى که با تکیه بر استقلال و تفرد انسان، اندیشه «فرد عاقل» یا subjectivity ] »را به عنوان مبناى تفکر و تجربه سیاسى تاسیس نموده، و چنانکه نیچه مىبیند، به «مرگ خداى» مسیحیت قدیم حکم مىکند، (28) سنتسیاسى دوره میانه اسلام بر ذات نامستقل انسان تاکید دارد.
مطابق الهیات اسلامى، و در قیاس با جهان که خدایى خارج از طبیعت، اما مرید و حاضر در آن دارد، ذات انسان نیز، در دایره وجود خود، ذاتى ناخود بسنده و نیازمند به عقل منفصل و راهنماى خارجى است که از جانب خداى خالق انسان مقرر شده است. در این اندیشه، خداوند جزئى از طبیعت و متحرک با حرکت آن، و طبعا، جزئى از تاریخ نیست؛ بلکه او خارج از جهان و تاریخ، مبدا و مرجع وجود آنهاست. او خالق آسمان و زمین و انسان بوده، مبدع و مریدى است که امور طبیعت و بشر تابع اراده اوست. خداوند در اندیشه اسلامى جزئى از تاریخ نیست، بلکه خود تاریخ، یعنى یگانه سازنده تاریخ است که تاریخ انسان با اراده و بعث او شروع مىشود. (29) علامه طباطبایى، مفسر معاصر شیعه، در اشاره به این نکته و در ذیل آیه 213 سوره بقره مىنویسد:
«سبب دعوت دینى همان سیر بشر به حسب طبع و فطرتش به سوى اختلاف است. همانطور که فطرتش او را به تشکیل اجتماع مدنى دعوت مىکند، همان فطرت نیز او را به طرف اختلاف مىکشاند، و وقتى راهنماى بشر به سوى اختلاف فطرت او باشد، دیگر رفع اختلاف از ناحیه خود او میسر نمىشود، و لاجرم باید عاملى خارج از فطرت او عهدهدار آن شود، و به همین جهتخداى سبحان از راه بعثت انبیاء و تشریع شرایع... این اختلاف را بر طرف کرد....
معلوم است که انسان خودش نمىتواند این نقیصه را برطرف کند چون فطرت خود او این نقیصه را پدید آورده، چگونه مىتواند خودش آن را برطرف ساخته راه سعادت و کمال خودش را در زندگى اجتماعیش هموار کند؟» (30)
روششناسى سنتى، با تکیه بر انسانشناسى فوق که فرد انسانى را ذاتى ناخود سامان مىداند، وجهى دوگانه دارد؛ این تفسیر، با برملا کردن بنیاد غیرعقلانى عقل عملى، خوش بینى افراطى تجدد اروپایى نسبتبه اعتبار رهیافتهاى عقل عملى را مورد تردید قرار مىدهد. تجدد اروپایى مفهوم خاصى از فرد عاقل فعال، (Subject Individual) را تاسیس کرده بود که به خودمختارى و خودگردانى ذات انسان اعتقاد واثق داشت. اما نقدهاى متاخر از مفهوم سوژه خودسالار/ خودسامان، بسیارى از آرمانهاى تجدد اروپایى را به پرسش کشید. میشل فوکو، با تکیه بر تبارشناسى نیچه، به ارزیابى چگونگى ظهور مفهوم «انسان خودمختار»، تحولات تاریخى، و اختفاى آن از افق اروپا مىپردازد، و در بخش پایانى نظم اشیاء، به «مرگ انسان» و خروج این مفهوم از مرکز فلسفه غرب مىاندیشد. (31) ویلیام کانولى که خود متاثر از فوکو است، در نقد تجدد اروپایى مىنویسد:
«زندگى انسان در اساس خود، ناسازمند، (Self-inclusive) است، حال آنکه عقل مدرن با نفوذ به زوایاى نوین زندگى مىکوشد هر ناسازه رویاروى خود را حذف کند. این ترکیبى استخطرناک و بالقوه سرکوبگر. انکار ناسازه خواه با نادیده گرفتن اشتیاق به یگانگى یا با وانمود امکان تحقق آن در زندگى، خطرناک است.» (32)
علامه طباطبایى، نیز، از زاویهاى دیگر، و با توجه به مقدمات اندیشه اسلامى، به نقد عقلانیت لیبرالى جدید مىپردازد. او نیز، با همان مضمون که از کانولى نقل کردیم، مىنویسد:
«عقل عملى است که به حسن و قبح حکم مىکند و براى ما مشخص مىکند که چه عملى حسن و نیکو، و چه عملى قبیح و زشت است.... عقل عملى مقدمات حکم خود را از احساسات باطنى مىگیرد که در هر انسانى در آغاز وجودش بالفعل موجود است و احتیاج به اینکه فعلیت پیدا کند ندارد... و ما در سابق هم گفتیم که این احساسات فطرى خودش عامل اختلاف است. » (33)
روششناسى سنتى، با تحفظ بر مقدمات مبتنى بر «انسان نابسنده»، فاصله ظریفى با تجدد اروپایى و سوژه خودسالار مفروض در آن پیدا مىکند. در تجدد غربى، چنانکه کانت مىاندیشد، انسان فرد و خودسالار پیششرط «اخلاقى» بودن و مقیاس ارزشگذارى در جامعه و سیاست است. اما اندیشه اسلامى، دین و وحى را شرط خودسامانى فطرت انسان مىداند. وحى فرآیندى است که در آن وجود نابسنده و ناسازه انسان، اخلاقى مىشود و مىتواند با گسستن از توحش و خشونت، خود را مسئول اعمال خویش بداند. (34) «اخلاقى بودن» در اندیشه اسلامى، یعنى عامل خوداندیش و مستقل بودن (کونوا احرارا فى دنیاکم و قد جعلک الله حرا)؛ عاملى که از خواست و اراده پذیرش مسئولیتخود برخوردار است.
این تلقى از اخلاق مبتنى بر عقلانیت دینى، در تغایر با تجدد غرب، به ناچار، در موضعى قرار مىگیرد که امکان نقد فردگرایى معطوف به دنیوى کردن ارزشهاى مذهبى و تاکید بر زندگى خصوصى و ارزشزدایى از سیاستبه عنوان عرصه مصلحت عمومى را پیدا مىکند و انسان اندیشنده را در برابر کابوس هیچانگارى مدرن توانا مىسازد. زیرا با باور به هیچ بودن هستى، مشکل مىتوان زیست.
اما این تواناسازى فقط وجهى از روششناسى سنتى است که جوانههاى آن سالها قبل و در زیر آوار حملات غزالى و... فرو مرد؛ روششناسىاى که در صورت بسط منطقى خود مىتوانست آغازى بر سرنوشتى غیر از تاریخ کنونى جوامع اسلامى باشد. روششناسى سنتى، چنانکه اشاره کردیم، جنبه ناتوانسازى هم داشت و تقدیر این بود که همین صبغه از سنت، به دانش برگزیده مسلمانان بدل شود. روش شناسى سنتى نظامى از دانش اقتدارى تاسیس نمود که در قالب آن، وحى اسلامى، نه به مثابه آغازى براى اندیشیدن انسان اندیشنده، بلکه براساس مرجعیتى، (Authority) که به سنت داده شد، وحى نیز از چشمانداز سنت دیده شد و هر تحقیقى، استمرار تقلید از گذشتگان گردید. این وضعیتیکى دیگر از ویژگیهاى ماهوى سنت و دانش سیاسى دوره میانه است که وجه اقتدارى آن را تغلیظ نموده است.
ج) وجه اقتدارى سنت
اقتدارگرایى یکى از ویژگیهاى بارز سنت و دانش سیاسى دوره میانه است که خود، مبتنى بر فهم خاصى از «انسان نابسنده» به مثابه پیشفرض فلسفى در بناى چنان دانشى است. روششناسى سنتى با تکیه بر مقدمات معرفتى این سنت، کارکرد دوگانهاى پیدا مىکند که انتقال وجه اقتدارى دانش دوره میانه به نصوص دین و از آن طریق به زندگى و فهم و تجربه امروز از دین، از نتایج روششناختى آن است.
روششناسى سنتى بنا به ماهیتخاصى که دارد، به ضرورت، فهمى از نصوص دین را برمىتابد که چهره عمومى آن، توجیه اقتدار است و تمایل دارد دیگر نصوص اسلامى را که خارج از منطق بازسازى شده آن قرار دارد، و بر جنبههاى فردى و مسئولیت مدنى انسان تاکید مىکند، به حاشیه رانده، به فراموشى بسپارد. (35) این واقعیت، تاریخ اندیشه سیاسى اسلام را به صورت ظهور شمارى از آموزگاران مهم در آورده که همواره کوشیدهاند دیگران را به سوى روشنایىاى هدایت کنند که آنان در گذشته کشف کردهاند. ولى آنچه روششناسى سنتى مورد غفلت قرار داده، طبیعت تاریخى آموزههاى این معلمان است که مانع از تصاحب تجربههاى آنان به سود زمانه و موقعیت تاریخى و اکنون ماست.
بدین ترتیب، به نظر مىرسد که روششناسى سنتى نیز در قیاس با نصوص دین، همانند تحلیلهاى شرقشناسانه از سنت، مفهومى ایدئولوژیک است و با تصلبى که در مبانى استنباط مسائل خود دارد، منجر به امتناع هرگونه پرسش از ماهیتسنت و دانش سیاسى در دوره میانه مىشود. در این وضعیت، روش سنتى نهتنها نسبتبه بسیارى از جنبههاى «سنت» آگاهى درستى پیدا نمىکند، بلکه از بنیاد با طرح این گونه پرسشها ناسازگار بوده، در برابر آنها موضع ایدئولوژیک مىگیرد. در چنین شرایطى، این پرسش روششناختى همچنان باقى است که آیا مىتوان نصوص دینى را خارج از فرهنگ و نظام گفتارى دوره میانه، فهم و تفسیر نمود؟
پىنوشتها:
1. محمد عابد الجابرى، التراث والحداثة، (بیروت: مرکز دراسات الوحدة العربیه، 1991)، ص45.
2. محمد ارکون، نزعة الانسنة فى الوسط الاسلامى، ترجمه هاشم صالح، (بیروت، دارالساقى، 1997)، ص247.
3. جابرى، پیشین، ص29-28.
4. بنگرید به:
سید جواد طباطبایى، زوال اندیشه سیاسى در ایران، (تهران، کویر، 1373) ص290-277.
5. بنگرید به:
Edward w. said, Orientalism New York, 1979.
6. سید جواد طباطبایى، ابن خلدون و علوم اجتماعى، (تهران، طرح نو، 1374)، ص63-62.
7. محمدرضا نیکفر، «در ضرورت تهافت دیگر» مجله نگاه نو، شماره 25، تهران 1374، ص127.
8. همان، ص131.
9. همان، ص134.
10. بنگرید به:
داریوش آشورى، ما و مدرنیت، (تهران، صراط، 1376) ص87-69.
11. لوئى گارده و محمد ارغون، اسلام، دیروزفردا، ترجمه محمدعلى اخوان، (تهران، نشر سمر، 1370) ص97-83.
12. سید جواد طباطبایى، ابن خلدون، پیشین، ص68-67 به نقل از:
ابواسحاق شاطبى، الموافقات فى اصول الشریعة، (بیروت، دارالمعرفة، بىتا) ج1، ص99-97.
13. براى آگاهى از تعاریف متعدد سنتبنگرید به:
جولیوس گولد و ویلیام بى. کولب، فرهنگ علوم اجتماعى، (تهران، مازیار، 1376) ص520-519.
14. على اکبر دهخدا، لغتنامه دهخدا، زیر نظر، محمد معین و سید جعفر شهیدى (تهران، دانشگاه تهران،بىتا) ج8، ص12146.
15. ملااحمد نراقى، عوائد الایام، (قم، مرکز النشر لمکتبة الاعلام الاسلامى، 1375) ص319.
16. شیخ عبدالله البحرانى الاصفهانى، عوالم العلوم والمعارف والاحوال، (قم، بنیاد فرهنگى امام مهدى، بىتا) ص623-662.
17. ملااحمد نراقى، پیشین، ص326-325.
18. همان، ص325.
19. برتران بدیع، دو دولت، ترجمه احمد نقیبزاده (دستنوشته، در حال انتشار).
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1378 / شماره 19 و 20، تابستان و پاییز ۱۳۷۸/۰۸/۰۰
نویسنده : داود فیرحی
نظر شما