سنت و تجدد
در پیگیرى بحث هاى سنت و تجدد و شماره پیشین، و در جهت ارزیابى جریان هاى موجود فرهنگى در این مقوله نقدونظر، این شماره را به حضور ارباب معرفت تقدیم مى کند. و در ادامه نظرخواهى از دانشوران برجسته، این بار، فرهیخته معاصر، استاد حوزه و دانشگاه، مصطفى ملکیان به پرسشهاى سنت و تجدد پاسخ دادند که از دیدگان مى گذرد.
1
نقدونظر: از هریک از سه واژه تجدد، (مدرنیته modernity)، متجددسازی (مدرنیزاسیون modernization) و تجددگرایی (مدرنیسم modernism) چه اراده مىکنید و میان آنها چه تفاوتهاى مفهومىاى مىبینید؟
ملکیان: من، مانند بسیارى کسان دیگر، از تجددش مجموعه اوصاف و خصائصى را مراد مىکنم که در تمدن جدیدى که در طى چند قرن اخیر در اروپا و امریکاى شمالى به ظهور پیوست، کمابیش، حضور دارند. این اوصاف و خصائص عبارتند از: (1)شیوهاى نو و کارآمد براى مطالعه و تحقیق در باب عالم طبیعت، (2)فناوریهاى ماشینى نو، (3) شیوههاى نو در تولید صنعتى، (4)بالا رفتن سطح زندگى مادى (که نتیجه سه وصف و خصیصه اول است)، (5) سرمایهدارى و بازار آزاد، (6)مردمسالارى لیبرال، (7)فرهنگ عمدة دنیوى و اینجهانى، (8)فردگرایى و حرمتبه فرد و تفرد، (9)عقلگرایى و تحقیق و برنامهریزى عقلانى، و (10)انسانگرایى. درست است که، در طول تاریخ، بسیارى از تمدنها و جوامع بازارهاى نسبة آزاد داشتهاند، به فرد و تفرد حرمت نهادهاند، به تحقیقات و برنامهریزىهاى عقلانى اشتغال ورزیدهاند، لااقل بخشى از زندگى اجتماعىشان را بیشتر غیردینى تلقى کردهاند، و... ولى، مىتوان گفت که مجموع ده وصف و خصیصه مذکور براى نخستین بار، در طى تاریخ بشرى، در چند قرن اخیر در یک تمدن و در چند جامعه جمع شدند و در کنار هم نشستند. و علىالخصوص، با ضرس قاطع، مىتوان گفت که چهار خصیصه نخست، یعنى علم تجربى، فناورى، صنعت، و سطح بالاى زندگى مادى، به نحوى بیسابقه و منحصر به فرد در تمدن جدید اروپا و امریکاى شمالى پدیدار شدند.
مرادم از متجددسازیش فعالیتى آگاهانه و خودخواسته است در این جهت که جوامعى که داراى اوصاف و خصائص فوقالذکر نیستند، کمابیش، واجد آنها شوند. به عبارت دیگر، متجددسازى سعى در جهت تشبه به جوامع موجود در اروپا و امریکاى شمالى است. بدین معنا، اگر جامعهاى متجدد شود فرآیند متجددسازى در آن جامعه قرین توفیق شده و، طبعا، به پایان رسیده است. پدید آمدن جامعهاى متجدد، به هر دو معناى واژه غایت، غایت فرآیند متجددسازى است، یعنى هم آرمان متجددسازى است و هم فرجام آن.
و اما از تجددگراییش فرهنگ یا، به تعبیرى دیگر، فلسفه تمدن جدید غرب (یعنى همان اروپا و امریکاى شمالى) را اراده مىکنم. تجددگرایى فرهنگ تمدن متجدد غرب است، یعنى وجه عقیدتى و احساسى و عاطفى آن، یا، به عبارت دیگر، جنبه نگرشى و گرایشى آن. مؤلفههاى تجددگرایى، به این معنا، را در مصاحبه دیگرى در همین مجله فهرست کردهام و الآن به این مؤلفهها فقط اشاره مىکنم. تجددگرایى (1)مشاهدهگرا، آزمایشگرا، و تجربهگرا، (2)قائل به عقل جزئى، استدلالگر، و ابزارى، (3)کمابیش مادى، (4)انسانگرا، (5)فردگرا، (6)برابرى طلب، (7)آزاداندیش و تعبدستیز، (8)عاطفهگرا، (9)قائل به پیشرفتبشر، و (10)سنتگریز است.
2
نقدونظر: از هریک از دو لفظ سنتش، (tradition) و سنتگراییش، (traditionalism) چه مراد مىکنید و میان آنها چه تفاوتهاى مفهومىاى مىبینید؟
ملکیان: مراد من از لفظ سنتش مجموعهاى از افکار، احساسات، و افعال موروثى و جاافتاده است که از سوى کسانى قانعکننده و حتى فوق سؤال و چون و چراناپذیر تلقى شود و از راه تاسى به اسوه گذشتگان از نسلى به نسلى انتقال مىیابد.
و مرادم از سنتگراییش آموزهها و اصول کسانى است که از قبول و تبعیتسنت دفاع مىکنند و سنت را قابل اعتمادتر از افکار، احساسات، و افعالى مىدانند که بر اثر تجربه و تفکر شخصى حاصل آمدهاند.
3
نقدونظر: هریک از چهار مفهوم متجدد، (modern)،سنتى، (traditional)،تجدد گرا، ( modernist) و سنتگرا، (traditionalist) وصف فرد استیا جامعه یا دوره تاریخى یا...؟
ملکیان: با توجه به آنچه، در مقام تعیین مراد از واژههاى تجددش، تجددگراییش، سنتش، و سنتگراییش، در پاسخ به پرسشهاى اول و دوم، گفته شد، مىتوان گفت که دو لفظ متجددش و سنتیش هم بر فرد قابل اطلاقند، هم بر جامعه، هم بر دوره تاریخى، و هم بر تمدن. اما دو لفظ تجددگراش و سنتگراش بیشتر بر فرد اطلاق مىشوند. اگر این سخن درستباشد، هم فرد سنتى مىتوان داشت و هم فرد سنتگرا. از سوى دیگر نیز، هم فرد متجدد مىتوان یافت و هم فرد تجددگرا. از این رو، بیمناسبت نیست که به فرق میان فرد سنتى و فرد سنتگرا توجه کنیم. فرد سنتى کسى است که در افکار، احساسات، و افعال خود، ناآگاهانه، به اسوه گذشتگان تاسى مىکند و گذشتگانى را که مقلد آنان است چون و چراناپذیر مىداند. اگر این تاسى و تعبد آگاهانه صورت بگیرد، یعنى مثلا فردى بر اثر مواجهه با یک دلیل قوى و قاطع یا در نتیجه تفکر و تامل شخصى معتقد شود که تبعیت از گذشتگان بر اتکاء به تجارب و تفکرات شخصى رجحان دارد و در پى این اعتقاد به تقلید آگاهانه و خودخواسته روى آورد، دیگر با فردى سنتى سروکار نخواهیم داشت، بلکه با فردى سنتگرا مواجه خواهیم بود. یک انسان سنتى ممکن است، از دیدگاه یک ناظر بیرونى، زندگىاى بسیار شبیه زندگى یک انسان سنتگرا داشته باشد، اما، در واقع، میان این دو فرق فارقى هست. انسان سنتى به شیوه سنتى زندگى مىکند، فقط بدین جهت که هیچ شیوه دیگرى نمىشناسد. یگانه شیوهاى که مىشناسد همین شیوهاى است که به ارث برده است. اما انسان سنتگرا فقط بدین دلیل به شیوه سنتى زندگى مىکند که شیوه یا شیوههاى دیگر زندگى را آزموده و آنها را وافى به مقصود ندیده استیا لااقل به اندازه شیوه سنتى بىعیب و اشکال نیافته است. مىتوان گفت که فرق انسان سنتى با انسان سنتگرا در این است که اولى به علتبیخبرى از شیوههاى دیگر زندگى و دومى علىرغم با خبر بودن از آن شیوهها به شیوه سنتى زندگى مىکند. دومى شیوه زندگى سنتى را خودش آگاهانه برگزیده است، ولى اولى این شیوه را دریافت کرده است. اولى منفعل و ناآگاه است، و دومى فعال و آگاه. البته میزان آشنایى با شیوههاى دیگر زندگى و میزان آزمودن آنها نیز در میان سنتگرایان یکسان نیست، ولى، به هر حال، آنچه سنتى را سنتگرا مىکند همین آگاهى از دیگراندیشىها و دیگرباشىهاست، ولو خود این آگاهى امرى ذومراتب و مقول به تشکیک باشد و سنتى یا سنتگرا بودن را هم امرى ذومراتب کند. و به همین جهت است که در جاهاى دیگر، و از جمله در مقاله کوتاهى که در مجله کیان چاپ شد، گفتهام که حساب سنتگرایان مسلمانى، نظیر رنهگنون، فریتیوف شووان، تیتوس بورکهارت، مارتین لینگز، گىابتون، و سید حسین نصر، را باید از حساب کسانى که امروزه در کشور ما دم از سنتى بودن مىزنند یکسره جدا کرد.
اما تمایزى را که میان سنتگرا و سنتى نهادیم نمىتوان در مورد تجددگرا و متجدد تکرار کرد. انسان متجدد، از این حیث که متجدد است، اهل تفرد و عقلانیت و، بنابراین، تابع استدلال و منطق است و، از این رو، اگر متجدد است از سر تحقیق متجدد است و نتیجة تجددگرا هم هست. البته، از یک نکته غافل نباشیم و تغافل نورزیم، و آن اینکه انسان سنتى، انسان سنتگرا، انسان متجدد، و انسان تجددگرا همه را باید سنخهاى آرمانى، (types ideal) اى تلقى کرد که کمتر انسانى مصداق تام و تمام یکى از آنهاست. به بیان دیگر، کمتر پیش مىآید که یکى از این سنخها به صورت خالص و ناآمیخته با سنخ دیگرى تحقق یابد. بنابراین، بیشتر بحثبر سر این است که کدام سنخ در یک فرد وجه غالب شخصیت اوست.
4
نقدونظر: ربط و نسبتسنتبا دین چگونه است؟ آیا هر سنتى دینى استیا سنت غیردینى هم وجود دارد؟ آیا هر دینى سنتى استیا دین غیرسنتى هم مىتوان داشت؟
ملکیان: به نظر مىرسد که هر سنتى دینى نیست و سنت غیردینى هم وجود دارد و به همین جهت مىتوان از سنت ادبى، سنت هنرى، سنتحقوقى، و سنتهاى دیگر نیز سخن گفت. البته، شاید بتوان مدعى شد که بخش اعظم سنتها سنتهاى دینى است.
و اما در جواب اینکه آیا هر دینى سنتى استیا دین غیر سنتى هم مىتوان داشتباید میان دین به عنوان یک پدیده تاریخى و دین به عنوان یک امر شخصى فرق نهاد. دین به عنوان یک پدیده تاریخى همواره کمابیش سنتگریز و حتى سنتستیز بوده است; یعنى بنیانگذاران همه ادیان و مذاهب همیشه از بخشى کوچک یا بزرگ از سنت موجود در جامعه خودشان مىگریختهاند و حتى با آن مىستیزیدهاند. دلیل این مدعا هم چیزى جز استقراء تاریخى نیست. ولى مىتوان به خود کتب مقدس ادیان و مذاهب هم استشهاد کرد. قرآن، پس از اینکه سخن مشرکان را نقل مىکند که، در برابر پیامبر اسلام، چیزى جز این نمىگفتند که: انا وجدنا آباءنا على’ امة و انا على آثارهم مهتدون (ما پدران خویش را داراى آیینى یافتیم و ما با پیروى از آنان راه را مىیابیم)، به طور کلى، مىگوید: وکذلک ما ارسلنا من قبلک فى قریة من نذیر الا قال مترفوها انا وجدنا آباءنا على’ امة وانا على’ آثارهم مقتدونء قال اولوجئتکم باهدى’ مما وجدتم علیه آباءکم (و بدینسان پیش از تو نیز در هیچ شهرى هشداردهندهاى نفرستادیم مگر اینکه خوشگذرانان آن شهر مىگفتند: «ما پدران خویش را داراى آیینى یافتیم و ما در پى آنان راه مىسپریم»ء و هشداردهنده مىگفت: «هرچند آیینى برایتان آورده باشم که از آیینى که پدرانتان را بر آن یافتید هدایتگرتر باشد؟!») از قول مخالفان حضرت موسى هم نقل مىکند که به وى مىگفتند: اجئتنا لتلفتنا عما وجدنا علیه آباءنا (آیا آمدهاى تا ما را از آیینى که پدرانمان را بر آن یافتهایم بازگردانى؟) نزدیک بیستوپنج مورد دیگر، نظیر اینها، هم در قرآن آمده است. اینها همه نشاندهنده اینند که پیامبر اسلام و سایر پیامبران افکار، احساسات، و افعالى ناسازگار با آنچه مقبول و مالوف ذهن و ضمیر معاصرانشان بوده است داشتهاند و این مطلب را هم خودشان مىدانستهاند و هم مخالفانشان درمىیافتهاند. رجوع به عهد جدید، و علىالخصوص اناجیل اربعه، هم شدت و حدت سنتگریزى و سنتستیزى حضرت عیسى را نشان مىدهد. مواجهه بودا با تعالیم و احکام سنتى برهمنان نیز بر هر متتبع تاریخ آیین بودا معلوم و واضح است. و این سنتگریزى و سنتستیزى، تا آنجا که من اطلاع دارم، در مورد همه بنیانگذاران ادیان و مذاهب مصداق دارد. و اصلا مگر نه این است که تعدد ادیان و مذاهب، خود، به معناى گسیختن هر دین و مذهب از سنتهاى دینى و مذهبى قبل از خود است؟
و اما دین به عنوان یک امر شخصى، به هیچ روى، نمىتواند از نوعى تسلیم و تعبد و تقلید خالى باشد. تسلیم و تعبد و تسلیم شرط لازم و شرط اول قدم متدین شدن است، هرچند شرط کافى نباشد. و، به این معنا، هر دینى، یا، به عبارت بهتر، هر تدینى سنتى است.
خلاصه اینکه تاریخ یک دین با سنتگریزى و سنتستیزى بنیانگذار آن دین آغاز مىشود، و، به این معنا، سنتگریزى و سنتستیزى شرط لازم پیدایش دین تاریخى است. اما همین دین براى اینکه استمرار وجود بیابد باید بىچون و چرا مقبول نسلهاى پىدرپى آدمیان قرار گیرد و، به این معنا، سنتگرایى شرط لازم پایایى و ماندگارى دین تاریخى است. بدعتها هم زاینده دینند، و هم کشنده آن. و این نکته نه فقط از طنز و طیبتى خالى نیست، بلکه حاکى از نوعى سیر دیالکتیکى هگلى در بطن و متن سنت است. این سیر دیالکتیکى را ویلیام جیمز بدین صورت بیان کرده است: نخست، پیامبرى که احوال دینى بسیار شدید و عمیقى دارد پیروانى را به سوى خود جلب مىکند. او و پیروانش جنبشى پدید مىآورند که از سوى طرفداران سنت نوعى بدعت تلقى مىشود. اگر این جنبش بر اثر تعقیب و آزاد طرفداران سنتشکستبخورد و نابود شود، که هیچ; و اگر پیروز شود و باقى بماند خودش تبدیل به سنت (جدیدى) مىشود. این سنت در دست پیروانش تبدیل به چوب و چماقى مىشود که بر سر هر پیامبر جدیدى که در آینده ظهور کند کوفته مىشود. اما این پیامبر جدید بعدى هم همان مسیر پیامبر قبلى را مىپیماید. وقس على هذا.
5
نقدونظر: آیا سنتزدایى کامل امکانپذیر استیا نه؟ اگر بلى، آیا مطلوب هم هست؟ چرا؟
ملکیان: براى پاسخ به این پرسش که آیا سنتزدایى کامل امکانپذیر استیا نه، و اگر بلى، آیا مطلوب هم هستیا نه، باید طبیعت انسان را بهتر بشناسیم. آیا انسان چنان ساخته شده است که مىتواند یکسره از سنتببرد؟ و اگر بلى، آیا چنان ساخته شده است که مىخواهد رشته پیوند خود را با سنتبکلى بگسلد؟ و اصلا آیا انسان «ساخته شده» استیا«در حال ساخته شدن» است؟ یعنى آیا انسان ماهیت نوعیه واحدى دارد که ثابتبوده و هست و خواهد بود؟
من جواب این سؤالات را به نحو مستدل و قانعکننده نمىدانم و، بنابراین، نمىتوانم در مورد آینده انسان و امکان و مطلوبیتسنتزدایى کامل از فرد و جامعه بشرى سخنى بگویم. اما وضع کنونى را که مىنگرم مىبینم که گویى سنتزدایى کامل، اگر هم مطلوب باشد، فعلا امکانپذیر نیست. سخن قرآن که مىگوید: «قل هاتوا برهانکم ان کنتم صادقین» یا سخن بودا که مىگفت: «من معصوم و خطاناپذیر نیستم; بنابراین، آنچه را تعلیم و توصیه مىکنم خودتان در بوته آزمایش بنهید و اگر از این بوته سرفراز بیرون آمد برگیرید و به کار زنید»، یا سخن سقراط که مىگفت: «زندگى نیازموده ارزش زیستن ندارد» هنوز مطبوع طبع اکثر آدمیان واقع نشده است. و به همین علت، اکثر آدمیان کسى مانند سقراط را اسباب زحمت و دردسر و، به گفته خود سقراط، خرمگس مىیابند. این سخن، البته، نوعى اعتراف استبه اینکه متجدد یا تجددگراى خالص و تمامعیار، اگر نگوییم نایاب، لااقل کمیاب است.
6
نقدونظر: آیا تجددگرایى با هر نوع دیندارىاى غیرقابل جمع استیا فقط با دیندارى سنتى نمىسازد؟ به عبارت دیگر، آیا تجددگرایى دینى امکانپذیر استیا خود این مفهوم مفهومى متنافىالاجزاء، (paradoxical) است؟
ملکیان: اگر بپذیریم که شرط اول قدم در دیندارى ایمان، تعبد، تسلیم، و تقلید است (مرادم از تقلیدش معناى اصطلاحى این لفظ در فقه و اصول فقه نیست، بلکه تاسى و تشبه، یعنى imitation،است)، باید گفت که تجددگرایى با دیندارى غیرقابل جمع است، مگر اینکه مرادمان از تجددگراییش همان معنایى که در جواب به سؤال اولتان گفتم نباشد، بلکه فىالمثل صرفا به معناى نواندیشیش باشد. به همین جهت هم هست که من، در چند موضع، گفتهام که تعبیر روشنفکر دینیش را نمىپسندم و دقیق نمىبینم. بلکه آن را حاوى نوعى تنافى و تنافر اجزاء، (paradoxicality) مىیابم، زیرا روشنفکرى، به معنایى که از معادلهاى این لفظ در زبانهاى اروپایى اراده و فهم مىشود، مقتضى تجددگرایى است و تجددگرایى با دیندارى قابل جمع نیست. بلى، مىتوان (و به نظر بنده، باید) در دین نواندیشى کرد.
بلى، اگر دیندارى را به معنایى بسیار عام و کلى بگیریم که حتى شامل دستیابى به حقوق بشر از طریق فعالیتهاى سیاسى و اقتصادى یا حصول حیات جدید از طریق تکنوکراسى یا التذاذ از زندگى سرشار و غنى از طریق تجارب حسى ناشى از مصرف مواد توهمزا هم بشود، چنانکه کسانى مانند استرنگ، (Frederick J. Streng)،لوید، ( Charles L. Lloyd, Jr)،و آلن، (Jay T. Allen) دینداریش را به معنایى تا این حد گسترده گرفتهاند، مىتوان گفت که دیندارى با تجددگرایى نیز مىسازد، چون با چنین تلقیهایى از دیندارى، شرط لازم دیندارى تعبد و تسلیم نیست تا با تجددگرایى ناسازگارى جوهرى و ماهوى پیدا کند.
7
نقدونظر: آیا بنیادگرایى دینى، (religious fundamentalism) نوعى دیندارى سنتى استیا نوعى دیندارى متجددانه؟ چرا؟
ملکیان: همه چیز به معانى این الفاظ و اصطلاحات باز مىگردد. اگر مراد از بنیادگرایى دینیش نهضتیا طرز تلقى دینىاى باشد که ظاهرگراستیا التزام دقیق به باورهاى سنتى دارد و مراد از سنتگرایى دینیش همان باشد که در جواب سؤال دوم گفته شد، مىتوان گفت که بنیادگرایى دینى مىتواند نوعى دیندارى سنتگرایانه باشد. اما اگر مراد از بنیادگرایى دینیش معناى اول یعنى ظاهرگرایى باشد ولى مراد از سنتگرایى دینیش مجموعه آموزههایى باشد که کسانى مانند گنون و شووان تعلیم مىکنند، در این صورت، بنیادگرایى دینى مخالف و در برابر سنتگرایى دینى است. اهل حدیثسنى و اخباریان شیعى، که وجه اشتراکشان همان ظاهرگرایى است، هرگز نمىتوانند با امثال گنون و شووان موافقت داشته باشند. و اگر مراد از بنیادگرایى دینیش معناى دوم آن، یعنى التزام دقیق به باورهاى سنتى، باشد و مراد از سنتگرایى دینیش همان مجموعه آموزههاى رجال دینىاى مثل گنون و شووان، در این صورت، بنیادگرایى دینیش و سنتگرایى دینیش اصلا مىتوانند دو اسم براى یک مسما باشند.
اما شما در سؤالتان مىپرسید که آیا بنیادگرایى دینى نوعى دیندارى سنتى استیا نوعى دیندارى متجددانه; و این نحوه پرسش پیشفرض دارد، و آن اینکه گویى (لااقل) دو نوع دیندارى وجود دارد: یکى سنتى و دیگرى متجددانه. ولى، همانطور که در پاسخ پرسش قبلى گفته شد، اگر شرط اول قدم دیندارى را تعبد و تسلیم بدانیم، در آن صورت، هر دیندارىاى سنتى است و دیندارى متجددانه مفهومى بلامصداق است و، بنابراین، باید گفت که چون بنیادگرایى دینى نوعى دیندارى است و هر دیندارىاى هم سنتى است، در نتیجه، بنیادگرایى دینى هم نوعى دیندارى سنتى است. و اگر دیندارى را به معناى مورد نظر کسانى مانند استرنگ، لوید، و آلن بگیریم که تعبد و تسلیم را شرط لازم دیندارى نمىدانند، در آن حال، هم دیندارى سنتى مىتوان داشت و هم دیندارى متجددانه و، بر این اساس، باید گفت که بنیادگرایى دینى، به هیچ وجه، نوعى دیندارى متجددانه نیست.
8
نقدونظر: در صورتى که بر طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى، نقد فلسفى، انسانشناختى و یا اخلاقى دارید، آن را بیان کنید.
ملکیان: به گمان بنده، بزرگترین نقدى که بر طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى مىتوان داشت این است که تعبدى و طالب تسلیم و تقلید و، به همین جهت، استدلالگریز و حتى استدلالستیز است. به نظر مىرسد که عقلانیت و آزادى دو مؤلفه اصلى انسانیتند، بدین معنا که ما به میزان عقلانیت جامعتر و عمیقتر و آزادى بیشترى که داریم از سایر حیوانات دورتر و به ساحت انسانیت نزدیکتریم. بنابراین، تعبد، تسلیم، و تقلید، که در مقام نظر با عقلانیت منافات دارند و در مقام عمل با آزادى، باید به حداقل ممکن کاهش یابند. طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى، برعکس، استعداد و قابلیت فراوانى دارد براى اینکه ژرفا و گستره تعبد، تسلیم، و تقلید را هرچه بیشتر کند، و تعبد چیزى نیست جز سرکوبى حس کنجکاوى و تعطیل سیر عقلانى. شخص متعبد نیروى پرسشگر و دلیل جوى خود را در جایى، یعنى در همان جا که با موجودى مقدس و سخنى چون و چراناپذیر مواجه مىشود، قربان و ذبح مىکند. ناگفته نگذارم که اگر خود تعبد مدلل به دلیل قاطع عقلى باشد باکى نیست، ولى در اغلب موارد چنین نیست.
وقتى سیر آزاد عقلانى متوقف شود، آدمى با بسیارى از آراء و نظرات موافقتیا مخالفت دارد، بدون اینکه براى این موافقتیا مخالفتخود دلیلى داشته باشد، و این موافقتیا مخالفتبلادلیل، در واقع، زمینهساز دو رذیلت ذهنى بزرگند: یکى تعصب، و دیگرى پیشداورى. تعصب، همان طور که ویلیام جیمز در اثر ماندگارش، تحت عنوان The Varieties of Religious Experience (اصناف احوال دینى) گفته است، نوعى وفادارى و التزام به یک شخص و یک راى است، وفادارى و التزامى که ذهن تنگ نظرى که براى نفس وفادارى و التزام قداست قائل است آن را به حد افراط کشانده است. پیشداورى نیز، که چیزى جز داورى پیش از آشنایى و شناخت و، در واقع، چیزى جز داورى بیدلیل نیست، چنانکه گوردون آلپورت، روانشناس معروف امریکایى، نشان داده است، گرچه به علل و عوامل فردى همبستگى دارد، اما، به طور کلى، در کسانى که طرز تلقى و نحوه عیشتسنتى دارند بمراتب بیش از دیگران به چشم مىخورد.
از سوى دیگر، وقتى کسى خود را مجاز ببیند که سخنانى را بدون دلیل و برهان بپذیرد خود را در معرض خطر خرافاتى شدن نیز قرار مىدهد. نه این است که مرز میان تعبد و خرافاتپرستى، در بسیارى از موارد، مبهم و نامعلوم است؟ رادا کریشنان، فیلسوف و متکلم مشهور هندو، در کتاب عالىاش Recovery of Faith (بازیافت ایمان)، مىگوید: حرمت و قداست قائل شدن براى مراجع دینى با تحقیق آزاد منافات دارد و، به همین جهت، خود دین را به خرافه تبدیل مىکند.ش البته، هیچ فرد سنتىاى آنچه را در سنت مقبول خودش وجود دارد خرافى تلقى نمىکند، اما نظیر همان چیز را در سنت مورد قبول دیگران امرى خرافاتى محسوب مىدارد. وقتى رد و قبول بلادلیل باشند جز این چه انتظارى مىتوان داشت؟
یقین ناموجه و زیادهروانهاى که ناشى از جهل و خودش منشا عجب است نیز در طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى حضورى چشمگیر دارد و لااقل باید گفت در این طرز تفکر و نحوه معیشت مجال ظهور بیشترى مىیابد. این یقین ناموجه، که از آن به جزم و جمودش ( dogmatism) نیز تعبیر مىشود، به گمان من، یکى از شاخصترین علامات عدم بلوغ فکرى است. شک نیست که یقین حالت روانى و ذهنى بسیار مطلوب و مطبوعى است و سعى در جهت نیل به یقین کوششى ارجمند است; اما، در عین حال، کسى که به بلوغ فکرى رسیده است هم نیک آگاه است از اینکه یقین موجه تا چه حد کمیاب و دیریاب است و هم بخوبى مىتواند با بىیقینى و کمبود یقین کنار بیاید و روزگار بگذراند.
همین جزم و جمود فردى در مناسبات اجتماعى به صورت نابردبارى و عدم مدارا نسبتبه دیگرانى که با طرز تفکر یا نحوه معیشت من مخالفند جلوه مىکند. انسان سنتى مخالفت دیگران را با خودش ناشى از آلوده شدن فطرت آنان یا پوشیده شدن آن فطرت یا معلول گناهکارى یا سوءنیت و خبثسریرت و، به هر حال، نوعى انحراف و کژروى تلقى مىکند و، چون خود را بر حق مىداند، همه دیگراندیشان و دیگرباشان را مظهر عناد با حق مىبیند و، از این رو، نمىتواند وجود و حضورشان را تحمل کند.
و بالاخره اینکه تفکر و حیات سنتى همواره مقتضى وجود کسانى است که نه فقط پاسدار و نگهبان سنت، بلکه مظهر و تجسم آن باشند. این امر فىحد نفسه عیب و ایرادى ندارد، اما جامعه سنتى را همواره در معرض ابتلاء به دو بیمارى و نابهنجارى نگه مىدارد. بیمارى و نابهنجارى اول، که بیشتر جنبه جمعى دارد، این است که قشر و طبقهاى که حافظ سنت محسوب مىشوند از قدرت و حیثیتى که از این طریق کسب مىکنند سوءاستفاده کنند و، به نام پاسدارى از سنت، از مطامع و منافع گروهى خود پاسدارى کنند; و بیمارى و نابهنجارى دوم، که بیشتر جنبه فردى دارد، اینکه زندگى انسان سنتى تبدیل به زندگىاى عاریتى شود، یعنى انسان سنتى ارزش خود را از این راه بسنجد و برآورد کند که ببیند که قشر و طبقه حافظ سنت نسبتبه او چه راى و نظرى دارند. به بیان روشنتر، انسان سنتى همواره در معرض این خطر است که خود را تسلیم شخص دیگرى کند تا آن شخص از او انسان کاملى بسازد و زندگى او را به سمت و سوى مطلوب سوق دهد. اگر چنین شود، هم و غم انسان سنتى همه مصروف این مىشود که رضایت آن شخص را جلب کند و دل او را به دست آورد. در این حال، انسان سنتى به زندگى خودش اشتغال ندارد، بلکه در حال زندگىاى عاریتى و نیابتى است; تو گویى به نیابت و وکالت از دیگرى زندگى مىکند. به گفته فریتزکونکل، در کتابش با عنوان Let|s be Normal (بگذارید طبیعى باشیم)، چنین انسان عاریتى آواز مىخواند، اما نه براى اینکه خوشحال است و نه براى اینکه معتقد است که آواز خوشى دارد، بلکه فقط براى اینکه گمان مىکند که آن شخص دیگر از آواز او خوشش مىآید. این زندگى عاریتى و نیابتى همان است که در حلقههاى شاگردان و مرشدان و مریدها و مرادها مىبینیم.
اینها پارهاى از نقاط ضعف طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى است. و به گمان من، همه این نقاط ضعف فرزندان نقطه ضعف اولاند، و آن استدلالگریزى و استدلالستیزى است.
9
نقدونظر: چه ربط و نسبتى میان متجددسازى، (modernization) و غربىسازى، ( Westernization) و عقلانىسازى، (rationalization) مىبینید؟
ملکیان: متجددسازى، با توجه به توضیحاتى که در جواب سؤال اول داده شد، در واقع، همان غربىسازى است. و اما ربط و نسبت متجددسازى و غربىسازى، که یک چیزند، با عقلانىسازى کاملا معلوم نمىشود، مگر اینکه نخست مرادمان را از عقلانىسازیش روشن کنیم. اگر مراد از عقلش در عقلانىسازیش عقل ابزارى باشد که، در باطن، نوعى عقل عملى استباید گفت که عقلانىسازیش هم نام دیگرى براى متجددسازى و غربى سازى است. اما اگر مراد از عقلش عقل شهودى و نظرى، به همان معنا که قدما به کار مىبردند، باشد متجددسازى و غربىسازى نه فقط همان عقلانىسازى نیست، بلکه عقلانىسوزى و ستیز با عقلانیت است. به همین جهت هم هست که بسیارى از سنتگرایان وقتى مىخواهند به فلسفه جدید غرب اشاره کنند، به جاى لفظ philosophy (فلسفه)، که به معناى لغوى «عشق به حکمت» است، از لفظ misosophy،که از لحاظ لغوى به معناى «نفرت از حکمت» است، استفاده مىکنند. به عقیده اینان، چیزى که اکنون، در غرب متجدد، از آن به عقل تعبیر مىشود خصومت و ستیزه با عقل است.
10
و اسطورهسازى، ( mythmaking) خاص خود را دارد؟ به چه بیان؟
ملکیان: اگر تجدد به معناى دقیق این واژه تحقق یابد، البته، نه تعبدگرایى و نه اسطورهسازى دارد. بلکه ماهیة و جوهرا با تعبدگرایى و اسطورهسازى ناسازگارى دارد. اما، همانطور که در جواب سؤال سوم گفته شد، کمتر انسانى دقیقا و کاملا متجدد است و، بنابراین، کاملا امکان دارد که انسانهایى که وجه غالب شخصیتشان تجدد است هنوز رسوباتى از طرز تفکر سنتى نیز در ذهن و ضمیرشان بر جاى مانده باشد. این انسانها، به همین سبب، مىتوانند تعبدیات و اسطورههایى هم داشته باشند، که اگرچه با روح تجدد ناسازگار است، اما، به هر حال، در جامعه و تمدنى که خود را متجدد مىانگارد مجال بروز و ظهور مىیابد. به بیان دیگر، همانطور که در کنار سنت، (Tradition) سنتنما، (pseudo-tradition) هایى هم وجود یافتهاند و وجود دارند، نیز تجددنما، (pseudo-modernity) هایى هم وجود یابند و وجود داشته باشند. این تجددنماها، البته، مىتوانند تعبدگرایىها و اسطورهسازىهاى خاص خود را هم داشته باشند. اتفاقا، به گمان من، لااقل تاکنون، جامعه متجدد غربى از این تعبدگرایىها و اسطورهسازىها، به هیچ وجه، عارى و فارغ نبوده است، و این سخن، البته، جز به این معنا نیست که این جامعه هنوز چنانکه باید و شاید متجدد نشده است. آیا علمزدگى، (scientism) و ملیتگرایى، ( nationalism)،که در جوامع متجدد غربى شیوع و رواج دارند، به معناى اسطوره سازى از دو مقوله علم و ملیت نیستند؟
11
نقدونظر: عقل سنتى چه فرق یا فرقهاى عمدهاى با عقلانیت متجددانه دارد؟
ملکیان: عقلانیت متجددانه عقلانیتى ابزارى و، بنابراین، نوعى عقل عملى است. توضیح اینکه،در این عقلانیت، آدمى یافتههایى را که از طریق مشاهده، آزمایش، و تجربه به دست آورده استبا استدلال منطقى مىآمیزد. به عبارت بهتر، مواد خامى را که از راه مشاهده، آزمایش، و تجربه حاصل آورده ماده ادلهاى مىکند که صورت آن ادله را قواعد منطقى تعیین مىکنند. حاصل این کار نیل به یک سلسله نتایج جدید است. این نتایجباید عینیت، (objectivity) یابند، یعنى موفق به کسب نوعى وفاق بینالاذهانى و همگانى شوند، و بتوانند به انسان قدرت پیشبینى آنچه را بالفعل مشهود و موجود نیستببخشند. این قدرت پیشبینى آدمى را قادر به ضبط و مهار، (control) رویدادهاى آینده مىکند و طرح و برنامهریزى را امکانپذیر مىسازد. این طرح و برنامهریزى غایت عقلانیت متجددانه است. از این رو، عقلانیت متجددانه چیزى بیش از یک ابزار نیستبراى شکل دادن به جهان آنچنانکه مىخواهیم و خوش داریم. این جهان، که معروض دخل و تصرف انسان قرار مىگیرد، مىتواند عالم طبیعتباشد یا ساحت اجتماعى یا ساحت فردى. ولى، در هر حال، عقلانیت متجددانه به کار تغییر جهان و تبدیل آن به صورتى که آدمى مىخواهد مىآید، لاغیر، در صورتى که عقل سنتى، بیش از هر چیز، در طلب کشف حقیقت است. افلاطون، تحت تاثیر تعالیم سقراط، به کشف ابزارشناختى نائل آمد که خود او آن را چشم جانش یا چشم دلش، (the Eye of the Soul) مىنامید و معتقد بود که از هزار چشم فزونتر است. حکماى قدیم این چشم دل را با مفهوم ارسطویى «عقل فعال» متحد دانستند، و خود این عقل فعال، به نظر ارسطو، مؤلفه فوق شخصى و فرافردى ذهن آدمى بود که مىتواند هر چیزى را بشناسد و به همه چیز معرفتیابد. این البته بدین معنا نبود که هر انسانى همه چیز را مىداند، بلکه بدین معنا بود که همه چیز را مىتواند بداند. یعنى سخن از عالم بالقوه بودن به جمیع امور بود، نه عالم بالفعل بودن. بدین ترتیب، مفهوم «عقل»، (Intellect) پدید آمد. این همان عقل سنتى است که اولا: معطوف به غایات و اغراض عملى صرف نیست، ثانیا: کل جهان هستى مىتواند متعلق شناخت او قرار گیرد، نه فقط عالم طبیعت، و ثالثا: شانش تنظیم منطقى معلوماتى که از طریق مشاهده، آزمایش، و تجربه به دست آمده نیست، بلکه خودش معلوماتى از عالم واقع در اختیار مىنهد که هرگز از طریق حواس ظاهرى قابل تحصیل نیست.
12
نقدونظر: آیا در دوران تجدد مىتوان طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى را حفظ کرد یا نوعى جبر، آدمى را به اندیشه و زندگى متجددانه مىکشاند؟
ملکیان: مسلما منظورتان از دوران تجدد دورانى است که در آن غالب آدمیان به تجدد گراییدهاند، نه همه آدمیان; زیرا معنا ندارد که بگوییم که در دورانى که همه آدمیان به تجدد گراییدهاند کسى بخواهد طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى را حفظ کند، چرا که وجود همین یک کس نشان مىدهد که همه به تجدد گرایش ندارند.
به نظر مىرسد که سلطه روحیه تجدد آدمى را به اندیشه و زندگى متجددانه مجبور نمىکند، ولى لااقل اندیشه و زندگى سنتى را صعبالوصول مىکند. و هرچه بر شمار انسانهایى که اندیشه و زندگى متجددانه را برگزیدهاند افزوده شود و هرچه اندیشه و زندگى متجددانه از خلوص و عمق بیشترى برخوردار شود اتخاذ طرز تفکر و نحوه معیشتسنتى، نظرا و عملا، دشوارتر مىشود.
13
نقدونظر: آیا دنیاى متجدد را دستخوش بحران مىدانید یا صرفا گرفتار یک سلسله مسائل و مشکلات؟ به چه بیان؟
ملکیان: اگر مراد از بحران اوضاع و احوال متزلزلى است که در آن یک دگرگونى اساسى قریبالوقوع است، من گمان ندارم که دوران تجدد فعلا دستخوش بحران باشد و عن قریب جاى خود را به دوران دیگرى بسپارد. البته خود این سخن نیز از ابهامى خالى نیست، چرا که عنقریب هم لفظ و مفهوم کیفى و مبهمى است که تحدید حدودش ممکن نیست.
و اگر مراد از بحران وضع و حال اجتماعىاى باشد که بر اثر فشار بیش از حد دستخوش تزلزل نامتعارف و بیسابقهاى شده باشد، به صورتى که استمرار وجودش در معرض خطر واقع شده باشد، باز باید گفت که دوران تجدد فعلا بحرانزده نیست.
و اگر مراد از بحران وضع و حال اجتماعىاى باشد که الگوها و ارزشهاى فرهنگىاش مورد مناقشه و نقد قرار گرفته باشد، مىتوان گفت که دوران تجدد هم اکنون گرفتار بحران است. کم نیستند متفکرانى که یا از موضع سنتگرایانه یا از موضع پساتجددگرایانه به نقد الگوها و ارزشهاى فرهنگى دنیاى متجدد پرداختهاند، و این وضعى است که فىالمثل قبل از جنگ جهانى اول اصلا وجود نداشت; ولى، با این حال، بحران، به این معنا، لازمه طبیعى و وضع بهنجار تجدد واقعى است. دوران تجدد، با ظهور این نقادان، به وضع خلاف انتظار و نامتوقعى رو به رو نشده است، بلکه به تحقق بالفعل مقتضیات و لوازم منطقى خود نزدیکتر شده است.
14
نقدونظر: در صورتى که نقدى بر تجددگرایى دارید، آن را بیان کنید.
ملکیان: به گمان بنده، بزرگترین نقدى که بر تجددگرایى مىتوان داشت علمزدگى آن است. علم تجربى، (Science)،خود به خود، هیچ عیب و ایرادى ندارد; اما وقتى که سعى مىشود که از علم تجربى، که ذاتا و برحسب تعریف، متعلق به عالم طبیعت و محدود به آن است جهانبینىاى ساخته و پرداخته شود که در باب کل جهان هستى حکم و داورى مىکند و وقتى که مىکوشند تا مشاهده، آزمایش، و تجربه را، که یکى از راههاى شناخت عالم واقع است، یگانه راه شناخت عالم واقع قلمداد کنند و، در یک کلام، وقتى که توانایى و کارآیى علوم تجربى چشم ما را بر محدودیتهاى گریزناپذیر این علوم مىبندد ما با علمزدگى، (Scientism) سروکار پیدا مىکنیم. این علمزدگى، که خود موضع و رایى معرفتشناسانه، (epistemological) است، علاوه بر اینکه مدلل به هیچ دلیلى نیست، با یک گذر روانشناختى و غیرمنطقى، به مادىانگارى، (materialism) منجر شده و مابعدالطبیعى، (metaphysical) است. چنین شد که ابتداء، بلادلیل، ادعا شد که تنها راه خبر گرفتن از جهان هستى حس و تجربه است (علمزدگى) و بعدا، باز هم بلادلیل، مدعى شدند که یگانه ساحتى که وجود دارد همان است که از آن با حس و تجربه خبر مىتوان گرفت. (مادىانگارى).
این علمزدگى و مادىانگارى، به نوبه خود، انسان متجدد را در باب ارزشهاى ذاتى و غائى، علل غائى، معناهاى وجودى و کلى، و کیفیتها گیج و سرگشته کرده است و او را از زندگى سرشار و رنگارنگ معنوى محروم و بىنصیب ساخته است. این زندگى معنوى، البته، لزوما به معناى تعلق به یکى از ادیان نهادینه و تاریخى نیست، بلکه به معناى داشتن نگرشى به عالم و آدم است که به انسان آرامش، شادى، و امید بدهد.
و چون، همان طور که خانم آیریس مرداک، فیلسوف فقید انگلیسى، به خوبى نشان داده است، هیچ نظام اخلاقى نمىتواند مبانى مابعدالطبیعى و فلسفى نداشته باشد، مابعدالطبیعه و فلسفه انسان متجدد هم نمىتوانست، در اخلاق، به چیزى جز عاطفهگروى شدید، (sentimentalism) بینجامد، یعنى به این راى که خاستگاه همه افعال اخلاقى و یگانه داور خوبى و بدى و درستى و نادرستى اخلاقى لذت و الم است، و این رایى است که اخلاق را به روانشناسى فرو مىکاهد و آدمى را، کمابیش، به حفظ وضع موجود روانى خود ترغیب مىکند. این راى البته اشخاص سطحىنگر را خوش مىآید اما گمان ندارم که هیچ انسان عمیقى را ارضاء و اقناع کند.
این اشکالات معرفتشناختى، وجودشناختى، و اخلاقى در عرصه ارتباطات انسان با خودش، با انسانهاى دیگر، و با طبیعت نیز مشکلات دیگرى پدید آوردهاند، که مشکلات مربوط به محیط زیست فقط یکى از آنها، و البته فورى و فوتىترین آنها، است.
15
نقدونظر: اگر مىتوانیم و باید از تجدد گذر کنیم، آیا تعیین منزلگاه بعدى در اختیار ماستیا نه؟ اساسا آیا مىتوان به سنتبازگشتیا نه؟ آیا باید به دوران پساتجدد گام بنهیم یا نه؟
ملکیان: آنچه انسان امروز بدان محتاج است گذر از تجدد نیست، بلکه رفع نقائص تجدد است. و به نظر بنده، این نقائص را هم مىتوان رفع کرد و هم باید رفع کرد. اتخاذ مجدد زندگى و اندیشه سنتى نه ممکن است، و نه مطلوب; ممکن نیست، چون انسان به سبب رهیدن از یک سلسله جهلها و غفلتها از زندگى و اندیشه سنتى دست کشید و، به نظر مىرسد، کسى که از نادانى و بیخبرىاى رهیده است نمىتواند چنان زندگى کند که گویى هنوز هم گرفتار همان نادانى و بیخبرى است; مطلوب هم نیست، چون، انصاف باید داد، زندگى و اندیشه سنتى هم از عیبها و نقصهایى خالى نیست. از سوى دیگر، زندگى و اندیشه پساتجدد هم، ظاهرا، چیزى جز ادامه منطقى و طبیعى تجدد نیست و با اتخاذ آن ما به ساحت دیگرى وارد نمىشویم.
در پایان، بد نیست که به نکتهاى که به سؤال شما نیز ربط مستقیمى ندارد اشاره کنم. در کشور ما، یک اهل فکر حقجو و حقیقتطلب خود را با مشکلى جدى مواجه مىبیند. از سویى، مىبیند که تجدد و جهانبینى تجددگرایانه از نقاط ضعف بزرگى خالى نیست و حقجویى اقتضاء مىکند که به صراحت و دقت هرچه تمامتر این نقاط ضعف را گوشزد دیگران کند تا یا خودش از غفلتبیرون آید یا دیگران را از غفلتبیرون آورد. اما، از سوى دیگر، مىبیند که اشاره به این نقاط ضعف را کسانى به این معنا مىگیرند که یا سنتى زیستن و سنتىاندیشى (آن هم با همان تفسیرى که خودشان از آن دارند) هیچ نقطه ضعفى ندارد و یا تجدد و جهانبینى تجددگرایانه هیچ نقطه قوتى ندارد، و حال آنکه هیچیک از این دو تلقى درست نیست. ارجمندترین شاخصه تجددگرایى، که اتفاقا بیش از هر چیز دیگرى هم مورد حاجت ماست، آزاداندیشى و مطالبه دلیل و استدلالگرایى و سرفرونیاوردن در برابر هیچ چیزى جز دلیل و برهان است. این استدلالگرایى نوعى برابرىطلبى، (egalitarianism) فرهنگى است که اگر بجد گرفته شود هیچکس نمىتواند جز به قوت دلیل و برهان کسب امتیاز و تفوق کند و، در نتیجه، جلوى هرگونه عوامفریبى و شیادى و نیز هرگونه خشونتطلبى و هراسافکنى سد مىشود. استدلالگرایى اگر عملا هم نتواند عوامفریبان و شیادان و نیز خشونتطلبان و هراسافکنان را از دخالت در امور و شؤون انسانها باز دارد، بارى، لااقل مىتواند آنان را آنگونه که هستند بنمایاند. بگذریم از اینکه حتى اگر این کار دوم را هم نمىکرد، باز ما، به عنوان موجودات صاحب عقل، و دقیقا از همین حیث که از موهبت عقل برخورداریم، وظیفه اخلاقى داریم که، حتىالمقدور، آراء و عقاید خود و دیگران را در ترازوى دلیل و برهان بنهیم و فقط براساس قوت یا ضعف استدلال مدعا را بپذیریم یا وازنیم. و این وظیفه مهمترین وظیفه اخلاق معطوف به باور یا، به تعبیر جیمز، مهمترین مسؤولیت عقیدتى ماست.
حرمت نهادن به تفرد آدمى و مجال دادن به اینکه انسان همه بالقوگیهاى خود را فعلیتببخشد و خود را همانطور که هستبنمایاند و همان طور که مىخواهد بسازد نیز شاخصهاى نیست که قدر و قیمت آن دانسته نباشد. تاکید تجددگرایى بر پاسداشت آزادیهاى فردى، که هرگز به معناى بىبندوبارى و اباحیگرى هم نیست، فقط به حکم حرمتى است که براى تفرد آدمى قائل است و با توجه به این واقعیت است که فقط با آزادى و از طریق آزادى است که تفرد واقعى امکانپذیر مىشود.
همین دو شاخصه که یکى از آنها تکریم عقلانیت انسان و دیگرى تکریم آزادى اوست، کافى استبراى اینکه نگرش تجددگرایانه به عالم و آدم را، در عین قبول کاستیها و کمبودهایى که دارد، ارج بگزاریم.
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1378 / شماره 19 و 20، تابستان و پاییز ۱۳۷۸/۰۶/۰۰
گفت و گو شونده : مصطفی ملکیان
نظر شما