چالش مولوى با فلسفه و فلسفى
1
بىمهرى مولانا با فلسفه و فلسفى حکایتى استبه عالم سمر شده. او فلسفه را علم بناى آخور مىشمرد (1) و فیلسوف را کسى مىداند که پىدرپى، دلایل را واسطه بین خود و حقیقت قرار مىدهد؛ در حالى که صفى از دلیل و حجاب گریزان است و از پى مدلول، سر به جیب تفکر فرو برده است. (2) فلسفى از نظر مولانا فردى است که در بند معقولات گرفتار آمده، (3) از حواس اولیا بیگانه است (4) و تکاپوى او در طریق اندیشهورزى تنها از مراد دل جداترش مىسازد. (5) ذکر فیلسوف در مثنوى غالبا توام با تحقیر است و مولانا او را حکیمک، (6) فلسفى (7) و مفلسف (8) مىخواند. این فلسفى که دلش مشحون از شک و پیچانى است، گهگاه اعتقادى از خود بروز مىدهد، اما بلافاصله آن رگ فلسف در او جنبیدن مىگیرد و روسیاهش مىکند. (9) حتى در یک موضع مثنوى، (10) مولانا حکم به کفر فلسفى مىکند؛ که هرچند مرادش تکفیر فلاسفه چنانکه غزالى در تهافت کرده است نیست، مىتواند حاکى از عمق بیزارى او از فلاسفه بوده باشد.
اما مساله این است که چه چیز فلسفه یا فیلسوف عمدتا معروض نقد مولانا بوده است؟ آیا طعن مولانا متوجه موضوعاتى بوده که در فلسفه مورد بحث و مداقه قرار مىگرفتهاند؟ آیا روشهایى را که فلاسفه براى نیل به حقیقت مزعوم خود از آن بهره مىجستند مولانا عقیم مىیافته؟ و یا خود فیلسوفان حائز صفات و ویژگیهایى بودهاند که آنها را مطعون وى مىساخته است؟ یا مساله بر سر هیچکدام از اینها نیست و سرچشمههاى بىمهرى مولانا با فلسفه و فلسفى را باید در جایى دیگر جست؟
2
واقع آن است که تعریض مولانا بر فلسفه نمىتواند متوجه موضوعات مطروح در این شاخه از معرفتبشرى بوده باشد. چرا که در بسیارى از مواضع مثنوى، سراینده به مسائل و موضوعات فلسفى پرداخته است. «مثنوى هیچجا از بینش فلسفى خالى نیست و کمتر مسالهاى از امهات مباحث اهل فلسفه هست که مولانا آن را در مثنوى مطرح نکرده باشد و جوابى برهانى یا تمثیلى بدان نداده باشد.» (11)
براى مثال، در مورد جوهر و عرض در دفتر دوم مثنوى بحثى مشبع بین یک خواجه و غلام او در مىگیرد (12) که ضمن آن، مولانا با آن که در جایى دیگر عرض را طفیل و جوهر را غرض دانسته است، (13) جوهر و عرض را به بیضه و طیر تشبیه مىکند که هر کدام از دیگرى زاده مىشوند. (14) در مساله حدوث و قدم نیز مولانا در دفتر چهارم مثنوى طى مباحثهاى که بین دهرى و مؤمن ترتیب داده، اشارتى بدین مساله مىکند. (15) در اینجا مؤمن که قائل به حدوث عالم است اگرچه به روشى کاملا غیر برهانى، پیشنهاد مىکند که براى تمییز نقد و قلب، او و دهرى که قائل به قدم عالم است هر دو در آتش روند و حجتباقى حیرانان شوند. (16) لیکن به نظر مىرسد که این پیشنهاد پس از آنکه طرفین به تکافؤ ادله رسیدهاند، ارائه شده و پیش از آن مباحثهاى که بین آندو در گرفته، از دلمشغولى مولانا به چنین موضوعاتى حکایت مىکند. طرفه آن که آنچه مولانا را به موضعگیرى تندى در برابر قول فلاسفه به قدم عالم واداشته، ظاهرا حساسیتى است که او نسبتبه یک مساله فلسفى دیگر داشته است: از جمله ادلهاى که فلاسفه بر قدم عالم اقامه مىکنند یکى این است که «صدور حادث از قدیم محال است.» (17) گویا مولانا آنجا که از زبان مؤمن، دهرى را منکر خلاق (18) مىشمارد، نظر به همین مساله دارد و قول فلاسفه به قدم عالم را، به ضرورت، متضمن انکار صنع و نفى ابداع مىانگارد. و پیداست که عارفى چون مولانا که در جهانبینى خود، کاروان در کاروان عدم را رهسپار سوى هستى مىدید (19) و حق را وارث همه حادثات مىدانست (20) و عدم را خزانه صنع حق مىانگاشت (21) و حق را مبدعى مىشناخت که فرع بىاصل و سند برمىآورد، (22) در این قول به دیده انکار و نفرت مىنگرد. قدم عالم یکى از سه مساله اى است که غزالى در آنها حکم به کفر فلاسفه کرده است و آن دو دیگر، انکار معاد جسمانى و علم خداوند به جزئیاتند. (23) شاید غزالى نیز رابطهاى ضرورى بین قول به قدم عالم و انکار صنع صانع مىدیده است. هرچه که هست، مساله حدوث و قدم که از اهم مسائل فلسفه اولى در حکمت مشاء است، در مثنوى مغفول نهاده نشده و از جمله مسائلى بوده که ذهن مولانا را به خود معطوف داشته است.
به علاوه، رویکرد مولانا به پارهاى از مسائل، صبغهاى کاملا فلسفى دارد. براى نمونه در باب عشق، آنجا که مولانا تمام ذرات عالم را درگیر در عشقى دوطرفه توصیف مىکند (24) و وجود و بقاى هستى را منوط به وجود و بقاى عشق مىشمارد (25) و معراج جماد به نبات، و نامیات به روح را ناشى از میل و عشقى مىانگارد که هرکدام از این نشآت وجود به محو شدن در نشئه بالاتر دارند، (26) گویى شیخالرئیس است که در رسالة فى العشق سخن مىگوید.
تمثیلى هم که مولانا در دفتر اول مثنوى مىآورد و صیادى را توصیف مىکند که به سوى سایه مرغى تیر مىاندازد، (27) با تمثیل غار افلاطون مشابهتبسیار دارد؛ البته در مواضع دیگر مثنوى نیز ابیاتى هست که توافق مولانا را با نظریه مثل نشان مىدهد. (28) همچنین آنچه مولانا در باب نظریه معرفت مىآورد به «افسانه تذکر» افلاطون نزدیک است. (29) در باب موسیقى هم مولانا صراحتا توافق خود را با آنچه حکما درباره منشا موسیقى گفتهاند، ابراز مىدارد. (30) چنانکه در نظریه خلق مدام و تشبیه زندگى به جویبارى که آب آن نونو مىرسد نیز اثر راى هراکلیتوس دیده مىشود. (31) این موارد که تنها نمونهاى از بسیارند، از مقوله اخذ باشند یا توارد، حکایت از دلمشغولى مولانا به موضوعات فلسفى و اقوال فلاسفه مىکنند (32) و نشان مىدهند که طعن مولانا نمىتواند متوجه موضوعات و مسائل فلسفى بوده باشد.
علاوه بر فلسفه اولى یا مابعدالطبیعه که ابنسینا در الهیات شفا آن را «افضل علم به افضل معلوم» (33) مىخواند، مولانا علىالظاهر در کلام نیز که به قول ابنخلدون «علمى است متضمن دفاع از عقاید ایمانى به وسیله دلایل عقلى» (34) به دیده قبول نمىنگریسته است. هرچند در مثنوى واژه کلام یا متکلم بالمعنى الاخص به کار برده نشده، اما مولانا با عناوینى چون باحث و مفلسف از متکلمان یاد کرده و بر آنان طعن زده است.
حتى نظرورزیهاى کسانى چون محىالدین ابن عربى و شاگرد و شریک اذواق وى، صدرالدین قونوى، در مقوله عرفان نیز نزد مولانا چندان ارج و اعتبارى ندارد و بنا بر یک حکایت افلاکى در مناقب،، مولانا فتوحات زکى قوال را به از فتوحات مکى مىدانسته است. (35) این بىمهرى البته دوسویه بوده وپارهاى از شاگردان صدرالدین نیز در مثنوى طعنها زدهاند که گاه مولانا را واداشته تا پاسخى تند و تلخ به آنها دهد. (36) در باب فقه نیز با آنکه مولانا هیچگاه آشکارا با فقها در نپیچید و ارتباطش را با مسائل مربوط به فقه قطع نکرد و تا آخر عمر به صدور فتوا ادامه داد و «همواره وجه معاش از مرسوم مدرسه» (37) دریافت مىکرد، اما این امر مانع آن نیامد که فقه را هم به همراه صرف و نحو در کمآمد یابد (38) و بسراید که:
آن طرف که عشق مىافزود درد
بوحنیفه و شافعى درسى نکرد
(3/3834)
کلام و فقه، هردو، صبغهاى دینىتر از فلسفه دارند و موضوعاتشان مستقیما با اصول یا فروع دین مرتبط است. عرفان نظرى حتى عقلآزمایى در حوزهاى است که مولانا خود از دلدادگان آن بوده است؛ یعنى عرفان. و این حقیقت که هر سه این معارف، گاه مورد طعن مولانا بودهاند (کلام تا حد زیاد و عرفان نظرى و فقه، به ترتیب کمتر از آن) خود مؤید این مطلب است که موضوع یک معرفت، مدخلیتى در تعریض مولانا بر آن معرفت نداشته است.
3
در باب روشهاى مالوف فلاسفه نیز باید گفتبا آنکه مولانا استدلال را پایى چوبین و سختبىتمکین (39) مىداند، سراسر مثنوى مشحون است از استدلالهاى تمثیلى. استدلال تمثیلى هرچند نزد منطقیان به هیچ روى اعتبار دیگر انواع استدلال، بویژه قیاس، را ندارد، اما به هر حال یکى از انواع استدلال است که اهل منطق حجیت آن را پذیرفتهاند. تمسک مولانا به روشهاى استدلالى مبین این حقیقت است که قوه عاقله شنوندگان نیز، علاوه بر عواطف آنان، مخاطب مولانا بوده است و وى در اقناع فاهمه مخاطبان خود جهد بلیغ داشته است. کوشش مسئولانه، شکوهمند و قرین توفیق مولانا در امر تفهیم مسائل به مخاطبان خود در سراسر مثنوى مشهود است. مولانا در مثنوى علاوه بر عارفى بزرگ و صاحب حالات و مقامات، در هیئت معلمى دلسوز و مسئول نیز ظاهر مىشود؛ معلمى که سخت پرواى تفهیم شاگردان دارد. شاید یک دلیل این امر که مولانا با وجود داشتن احوال و تجاربى نظیر آنچه از حالات و مقامات امثال بایزید و حلاج و شبلى نقل کردهاند، مانند آنان چیزى از سنخ شطحیات بر زبان نرانده است، همین اهتمام او به تعلیم مخاطبان و اقناع قوه عاقله آنان باشد. و پیداست که اقناع قوه عاقله در بسیارى از موارد با روشهاى استدلالى میسر است که مولانا در مثنوى از بین آنها استدلال تمثیلى را برگزیده و از آن بهره بسیار جسته است. (40)
در مثنوى موارد فراوانى مىتوان یافت که مولانا سعى در دفع دخل مقدر دارد. از جمله در همان داستان پادشاه و کنیزک، اشکالى را که احتمالا مستمع بر حکایت او مىگیرد پیشبینى کرده، در صدد پاسخ برمىآید که «کشتن و زهردادن مرد زرگر به اشارت الهى بود نه به هواى نفس و تامل فاسد». (41) همچنین در دفتر دوم مثنوى هنگام بیان این مطلب که به سبب وجود نفس سرکش در انسان است که خصومتها بدو روى مىنمایانند، اشکالى را که احتمالا مستمع با آن مواجه خواهد شد، پیشبینى مىکند:
گر شکال آرد کسى بر گفت ما
از براى انبیا و اولیا
کانبیا را نى که نفس کشته بود
پس چراشان دشمنان بود و حسود
(2/90789)
و آنگاه درصدد پاسخ دادن برمىآید.
مولانا حتى گاه به رفع تناقض و، به قول خود مثنوى، «ایجاد توفیق» میان اخبار و احادیث ظاهرا متناقض مىپردازد.
براى مثال، یکجا در دفتر سوم مثنوى سعى مىکند میان دو حدیثسالرضا بالکفر کفرز و سمن لم یرض بقضائى فلیطلب ربا سوائیز وفاق ایجاد کند و به مخاطب مىگوید که براى رفع تناقض مىباید فرق بین قضا و مقضى را بداند تا اشکال مرتفع گردد. (42)
در مواجهه با مثنوى همواره باید به این نکته توجه داشت که مثنوى کتابى است الهامى تعلیمى. الهامى از آن روى که مثنوى نقد حال خود مولاناست و شرحى استبر تجارب عرفانى سرایندهاش. اینکه مولانا در ابتداى مثنوى، داستان پادشاه و کنیزک و البته تلویحا تمام کتاب را نقد حال خود مىداند، (43) نشانگر آن است که او به هیچ روى قصد آن نداشته که جز آنچه را با تمام وجود تجربه کرده است در این کتاب بر زبان آرد. مولانا در سرودن مثنوى در کار تعبیر تجربه عرفانى خویش است. تقاضاگرى همچون جنین، در رحم جان مولانا تقاضاى سرودن و اتمام مثنوى مىکرده است. (44) افساردارى که مولانا گاه از او تعبیر به حسامالدین مىکند، گردن مثنوى را بسته بود و بىآنکه هیچ طرح از پیش تعیینشدهاى وجود داشته باشد، آن را به هر سوى که مىدانست، مىکشید. (45)
اما علاوه بر جنبه الهامى، مثنوى حائز جنبهاى تعلیمى نیز هست. جاى جاى مثنوى گواه آن است که مولانا علاوه بر الهامات درونى، چشمى نیز به مستمعان بیرونى داشته است. اینکه او سخن را چون شیرى در پستان جان مىداند که بدون کشنده و مکنده روان نمىشود (46) و اینکه از مستمع تشنه و جوینده (47) و مستمع خوابآلوده (48) مىگوید و از فهمهاى کهنه کوتهنظر شکوه (49) دارد و از افهام کهن (50) ترس، همه مبین عنایتى است که مولانا به مستمعان خود در مجلس سرایش مثنوى و، از فراز شانههاى آنان، به مستمعان تمام اعصار داشته است.
مثنوى گفتگویى استبین مولانا و داعیان درونى و مخاطبان بیرونى وى. موارد فراوانى از گفتگو که در مثنوى یافت مىشوند، همچون گفتگوى شیرو نخجیران، اعرابى و زن او، عمر و رسول روم در دفتر اول، خواجه و غلام در دفتر دوم، قوم سبا و پیامبران در دفتر سوم، دهرى و مؤمن در دفتر چهارم و...، ردپایى از محاوره بزرگ مولانا با این داعیان و مستمعان به دست مىدهند.
کتابى که حائز جنبه تعلیمى باشد به ناچار، ویژگىهایى پیدا خواهد کرد. مولانا در مثنوى، برخلاف دیوان شمس که تنها به توصیف و تصویرگرى تجارب عرفانى خود مىپردازد، پرواى آن دارد که معقولترین تبیین را از این تجارب در اختیار مستمع قرار دهد. هرچند «توصیف» و «تبیین»، هر دو در حوزه زبان قرار مىگیرند و هرچه در حوزه زبان قرار گیرد در حوزه عقل وارد شده است لیکن تبیین صبغهاى عقلانىتر داشته و در آن، گوینده بسیار بیشتر از توصیف، پرواى «معقولیت» دارد. صبغه برهانى و استدلالى که گاه در مثنوى آشکار مىگردد، به همین دلیل است و براى مولانا پرهیز از این روشهاى عقلانى نه ممکن بوده و نه مطلوب. از مجموع آنچه گفته شد مىتوان نتیجه گرفت که خصومت مولانا با فلسفه و اهل آن نمىتواند متوجه روشهاى عقلانى مالوف اهل فلسفه بوده باشد.
4
عمده انتقادى که مولانا بر فلسفى وارد مىکند آن است که او بین خویشتن (به عنوان فاعل شناسایى) و موضوع شناخت، واسطهاى به نام دلیل یا برهان مىافکند و بدینسان از شناختبىواسطه و همدلانه موضوع شناخت محروم مىماند. مولانا بر فلسفى خرده مىگیرد که دخان را دلیل آتش گرفته است و بدینگونه به زعم خود معرفتى کسب نموده، حال آنکه این دلیل چون عصایى است که تنها بر کورى فلسفى دلالت تواند کرد. آنکه بصیرتى دارد، عیان و بىواسطه آتش را حس مىکند و بىدخان در این آتش خوش است:
جز به مصنوعى ندیدى صانعى
مىفزاید در وسایط فلسفى
بر قیاس اقترانى قانعى
از دلایل، باز برعکسش صفى
(5/70569)
گر دخان او را دلیل آتش است
بىدخان ما را در این آتش خوش است
خاصه این آتش که از قرب ولا
از دخان نزدیک تر آمد به ما
پس سیهکارى بود رفتن زجان
بهر تخییلات جان سوى دخان
(5/74572)
و
خود هنر آن دان که آتش دید عیان
نه کپ دل على النار دخان
این دلیلت گندهتر پیش لبیب
در حقیقت از دلیل آن طبیب
(6/132512)
این دلیل تو مثال آن عصا
در کفت دل على عیب العمى
غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار
که نمىبینم مرا معذور دار
(6/152514)
به اعتقاد مولانا دلیل، به جاى آنکه رهنمون به حقیقتباشد، حجابى استبین فاعل شناسا و موضوع شناخت. بدین ترتیب، اگر بخواهیم براساس راى مولانا تعریفى از فلسفى و فلسفه ارائه دهیم باید بگوییم فلسفى شخصى است که در روند شناخت، بین خود به عنوان فاعل شناسا و موضوع شناخت، واسطهاى به نام دلیل یا برهان مىتراشد و فلسفه معرفتى است که در آن براى نیل به حقیقت موضوعى، واسطهاى به نام دلیل یا برهان تراشیده مىشود. در اینجا باید نکتهاى روشن شود: با تعریفى که از فلسفه و فلسفى ارائه کردیم، تعریض مولانا بر فلسفه و اهل آن هرچند فارغ از موضوع این شاخه از معرفتبشرى است، ناظر بر روش مالوف فلسفه مىگردد؛ حال آنکه قبلا گفتیم که مولانا خصومتى با روش استدلالى فلاسفه نداشته و حتى خود بارها از این روش بهره جسته است. حقیقت آن است که شیوه استفاده مولانا از استدلال در مثنوى با شیوهاى که فلاسفه از استدلال بهره مىجویند، متفاوت است. مولانا هیچگاه از دلیل و برهان براى اثبات ادعاى خود استفاده نمىکند، بلکه استدلال را تنها براى طرح و تفهیم ادعا به مخاطبان به کار مىبرد. قصد او از آوردن مثال (استدلال تمثیلى) در مثنوى آن است که مستمع را به خوبى متوجه مفاد ادعاى خود و ملازمات آن بکند و به قول خود مثنوى خرد را از حیرانى واخرد:
پس مثال ناقصى دست آورم
تا ز حیرانى خرد را وا خرم
در مورد آیات و احادیثبه کار رفته در مثنوى نیز وضع به همین منوال است. بیشتر احادیثبه کار رفته در متون عرفانى و از جمله مثنوى، از حیثسندیت قابل مناقشه و محل تاملند؛ اما این امر هیچ خدشهاى به اعتبار مدعیات مطرح شده در این متون، که احادیث نقشى در طرح آنها داشتهاند، وارد نمىسازد. چرا که در متون عرفانى، احادیث نه براى اثبات مدعا، بلکه جهت روشن شدن مدعا و حداکثر به عنوان شاهدى براى آن مطرح مىشوند. همانطور که شرح آن گذشت، مولانا در مثنوى در کار ارائه معقولترین و بهترین تبیین از تجربه عرفانى خویش است و بدین منظور از هرچه در ذهن دارد، از آیه و حدیث و تمثیل و استدلال و ضربالمثل و...، بهره مىجوید. مثنوى حول محور تجربه عرفانى سرایندهاش مىچرخد و هرچه جز آن است، بهانهاى استبراى تبیین این تجربه و در خدمت تفهیم آن به مخاطب. در مثنوى هیچ مدعایى به صرف تمسک به استدلال یا استناد به آیه و حدیث اثبات نشده، همانگونه که هیچ مدعایى نیز صرفا با تمسک به این امور ابطال نگردیده است. و این روش فلاسفه که دلیل و برهان را تنها وسیله ارزیابى صحت و سقم مدعیات مىدانند، تفاوت بنیادین دارد.
پس آنچه مولانا برنمىتابد نه تنها واسطه قرار دادن دلیل براى نیل به حقیقت در فلسفه، بلکه اساسا هرگونه واسطهسازىاى است که بین فاعل شناسایى و موضوع شناخت جدایى افکند. مولانا در فرآیند حصول، تمسک به هرگونه واسطهاى را مردود مىشمارد، حتى اگر این واسطه اصولین (51) و صحیحین و احادیث و رواة (52) باشد. خود مولانا احتمالا قبل از دیدار شمس، رویکردى فیلسوفانه و متکلمانه (رویکرد واسطهسازانه) به آیات کریمه و احادیث داشته است. لیکن تجربه دیدار شمس که باقى عمر او را در بحر بیکرانى از تجارب عرفانى غرقه کرد، نه تنها آیات و احادیث را در حاسه وى رنگ و بو و معنایى دیگر بخشید، بلکه نقش روششناختى آن امور را نیز نزد مولانا متحول ساخت. پس از ملاقات شمس، آیات شریفه و احادیثبراى مولانا دیگر وسیلهاى براى اثبات مدعیات خود و ابطال عقاید فرق غیر نبودند، بلکه زیباترین و در عین حال، معقولترین تعبیر تجربه عرفانى او و بهترین راه براى انتقال، تبیین و تفهیم این تجربه به جمع مستمع بودند.
حاصل آنکه مولانا با استدلال فىنفسه مخالفتى ندارد، بلکه مخالفت او با شیوه استفاده اهل فلسفه از استدلال است. در مثنوى، استدلال حجیتى بیش از یک لطیفه یا هزل ندارد. اما نزد فلاسفه، استدال امرى است که سخن بدان آغاز مىشود و بدان پایان مىپذیرد.
5
اما چرا مولانا معرفتى را که در آن وسایط حجیت پیدا مىکنند، برنمىتابد؟ براى پاسخ دادن به این سؤال ابتدا باید نظرى به هستىشناسى مولانا و نقش معرفت در آن بیفکنیم.
مولانا هستى آدمى را عبارت از اندیشه او مىداند و بر آن است که آدمى چیزى نیست مگر اندیشه و معرفت. (53) او گاهى از این نیز پیشتر مىرود و نهتنها جان آدمى که جان تمام کائنات را از جنس معرفت و اندیشه مىشمارد. به عقیده مولانا هر موجودى که آگاهى و معرفتبیشترى داشته باشد، حظ بیشترى از هستى برده است. در هستىشناسى مولانا هستى و معرفت از یک جنس هستند و نشآت و مراتب گوناگون وجود با مراتب گونهگون معرفت متناظرند. و بدین سان در طى کمال جماد به نبات، نبات به حیوان، حیوان به انسان، انسان به ملک و ملک به «آنچه اندر وهم ناید» معرفت و، به تبع آن، وجود و جان فزونى مىگیرند. (54)
پیداست که معرفت گزارهاى که در آن آدمى به یک رشته از گزارهها که احتمال صدق بیشترى از گزارههاى دیگر دارند باور پیدا مىکند، نمىتواند تحقق بخش نظریه هستىشناسانه مولانا مبنى بر همسنخدانستن هستى و معرفتباشد. چرا که در جریان حصول اینگونه معرفت، آدمى فقط نظارهگرى است فارغدل که بدون مشارکت و درگیرى شخصى، (Personal involvement) با موضوع معرفت، به مدد رشتهاى از وسایط به داورى در باب صدق و کذب گزارههاى معرفتى مىنشیند. معرفتى مىتواند تحققبخش این نظریه هستىشناسانه مولانا باشد که در جریان آن، معرفت در وجود آدمى مستحیل گردد. مساله استحاله امرى به امر دیگر، در مثنوى نمود و ظهور ویژهاى دارد. در موضعى از کتاب، مولانا با آوردن مثالهایى سعى در تفهیم این مساله به مخاطبان خود مىکند:
در نمک لان ار خر مرده فتاد
پس خرى و مردگى یک سو نهاد
(2/1348)
هیزم تیره حریف نار شد
تیرگى رفت و همه انوار شد
(2/1347)
چون که آهن شد ز آتش محتشم
گویدت من آتشم من آتشم
(2/1353)
آتشم من گر تو را شک است و ظن
آزمون کن دستخود بر من بزن
(2/1354)
آهن در اثر مؤانست و مجالستبا آتش مىتواند در آن مستحیل گردد و ادعا کند که خود آتش است. این مؤانست البته باید بىواسطه و مداوم باشد و به اصطلاح، آهن در دل آتش رود. آب و فرزندان آب که با واسطه و از وراى حجاب با آتش برخورد مىکنند نمىتوانند در آن مستحیل گردند:
هست آن آهن فقیر سختکش
زیر پتک و آتش است او سرخ و خوش
حاجب آتش بود بىواسطه
در دل آتش رود بىرابطه
بىحجابى آب و فرزندان آب
پختگى ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگى بود یا تابهاى
همچو پا را در روش پا تابهاى
(2/36833)
پس فقیر آن است کو بىواسطه است
شعلهها را با وجودش رابطه است
(2/838)
همسنخ دانستن هستى و معرفت، وجود هیچگونه واسطهاى را میان فاعل شناسا و موضوع معرفتبرنمىتابد و استحاله آندو را در یکدیگر، که از طریق همدلى و مشارکت و درگیرى شخصى با موضوع معرفت صورت مىپذیرد، لازمه حصول معرفتحقیقى قلمداد مىکند.
این مساله در آثار پارهاى از فیلسوفان اگزیستانسیالیست، تنسیقى عالى یافته است:
«مارتین بوبر توصیف باریکبینانه مفصلى از تفاوت بین نحوه رابطه یک شخص با یک شىء و رابطه یک شخص با شخص دیگر به دست داده است. رابطه نخستین که بوبر آن را رابطه من آن مىنامد عبارت است از تحلیل برکنارانه و تصرف در اشیاء بیجان و ناآگاه. ولى رابطه منتو برعکس حاکى از درگیر شدن همهجانبه و از جان و دل مایه گذاشتن است و همانا ادراک بىواسطه و مستقیم است و پرداختن به دیگرى همچون غایت، نه بمثابه یک شىء و یا یک وسیله. چنین مواجههاى به تراضى و تعامل طرفین و همدلى و همسنخى رخ مىدهد و در هشیارى و حساسیت و حضور مهر و محبت اصیل... از نظر بوبر مواجهه انسان با خداوند همواره همان بىواسطى و اشتغال خاطر معهود در رابطه منتو را داراست. حال آنکه پژوهش علمى در قلمرو منآن مىگذرد.» (55)
اینکه پارهاى از عرفاى ما حصول معرفت را مسبوق به ایجاد آشنایى و الفت و عشق با موضوع معرفت دانستهاند ناظر بر همین ادراک همدلانه و درگیرى شخصى است. حافظ مىگوید:
تا نگردى آشنا زین پرده رمزى نشنوى
گوش نامحرم نباشد جاى پیغام سروش
مدعى خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
به نظر مىرسد مدعى نامحرم ناآشنا ، در لسان حافظ هموست که با موضوع معرفت، رابطه منآن برقرار کرده است. به اعتقاد مولانا حتى این همدلى و آشنایى باید تا بدان پایه رسد که به یگانگى عالم و معلوم منتهى گردد که تنها در این صورت مىتوان گفت که معرفتى حقیقى پدید آمده است:
پس قیامتشو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردى او ندانىاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردى، عقل را دانى کمال
عشق گردى، عشق را دانى ذبال
(6/63761)
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
(4/75)
بل کزو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او به روى او نگر
(4/77)
بدینسان، اگر معرفتى تنها بر قوه عاقله آدمى تاثیر گذارد و کل نفس او را به چالش فرا نخواند و ذات وى را تبدل نبخشد و در جان آدمى مستحیل نگردد و بر فربهى آن نیفزاید. معرفتحقیقى نیست. معرفتحقیقى که به تعبیر مولانا از دریچه چشم وارد جان مىشود، تبدیلکننده ذات آدمى است؛ برخلاف معرفت وهمى که از روزن گوش وارد مىشود و حداکثر، سبب تبدیل صفات مىگردد:
گوش دلاله است و چشم اهل وصال
چشم صاحب حال و گوش اصحاب قال
در شنود گوش تبدیل صفات
در عیان دیدهها تبدیل ذات
(2/62861)
تنها چنین معرفت عجین با نفسى مىتواند مصداق نظریه هستىشناسانه مولانا مبنى بر همسنخ بودن جان و معرفتباشد. مولانا این معرفت را علم تحقیقى مىنامد و آن را در تقابل با علم تقلیدى مىنهد. علم تحقیقى علمى است که در آن عالم با معلوم مؤانست و همدلى دارد و بدینسان براى حصول آگاهى نسبتبه معلوم حاجتبه واسطهاى نیست و حصول علم به تبدیل ذات و فربهى جان آدمى منجر مىشود. علم تقلیدى اما محصول تلقى غیر همدلانه و مبنى بر بیگانگى از موضوع معرفت و اتخاذ موضع منآن نسبتبدان است. از این رو، به جدا ماندن عالم و معلوم و عجین نشدن آن دو با همدیگر منجر شده و به ناچار، براى حصول چنین معرفتى نیاز به واسطه مىافتد. به تعبیر مولانا، علم تقلیدى بىجان است و عاریتى؛یعنى از آن خود آدمى نیست. چرا که با جان او عجین نشده، بلکه مانند زیورى است آویخته بر گردن آدمى؛ زیورى که به آسانى مىتوان جدایش کرد:
علم تقلیدى وبال جان ماست
عاریه است و ما نشسته کان ماست
(2/2335)
علم گفتارى که آن بىجان بود
طالب روى خریداران بود
(2/2444)
به عقیده مولانا، فلسفه و بویژه بخش مابعدالطبیعه آن، بارزترین جلوه علم تقلیدى است. چرا که با افضل معلوم خداوند متعال برخوردى مبتنى بر بیگانگى و نه الفت اتخاذ کرده است. اینکه مولانا «علت اولى» نامیدن خداوند را سقیم (56) مىیابد و از قول خداوند مىگوید که «چار طبع و علت اولى نىام»، (57) دلیل بیزارى مولانا از طرز تلقى فلاسفه از خداوند است. خداوندى که بارزترین صفت او «علت اولى» بودن باشد، البته نمىتواند قبله آشنایى و عشقورزى و حاجتخواهى آدمى قرار گیرد. به نظر مىرسد این مواجهه مبتنى بر بیگانگى فلاسفه با خداوند، عمدهترین دلیل بیزارى مولانا از اهل فلسفه بوده باشد. این گونه مواجهه سبب گردیده است که مولانا بارزترین نمود علم تقلیدى را در فلسفه سراغ کند و فلسفه و اهل آن را به نمایندگى تمام علوم تقلیدى مورد طعن و تعریض قرار دهد.
6
براى حصول علم تحقیقى که در آن آدمى با موضوع معرفت مؤانست و مشارکت پیدا مىکند، فاعل شناسا و موضوع معرفت هر کدام باید ویژگیهایى داشته باشند:
الف) آدمى به عنوان فاعل شناسا قبل از هر چیز باید طالب باشد و دردمند. این طلب عطشناک جویبارهاى معرفت و حکمت را به سوى آدمى مىکشاند:
گرچه حکمت را به تکرار آورى
چون تو نااهلى شود از تو برى
ورچه بنویسى نشانش مىکنى
ورچه مىلافى بیانش مىکنى
او ز تو رو درکشد اى پرستیز
بندها را بگسلد وز تو گریز
ور نخوانى و ببیند سوز تو
علم باشد مرغ دستآموز تو
(2/23320)
حکمت گمشده مؤمن است و مؤمن با سوز و درد و طلب در پى آن. او همانند شخصى است که شىء گرانبهایى را گم کرده است و کسى نشانى از گمکردهاش بدو مىدهد. پیداست که این شخص کمتر به صحت و سقم نشانهها مىپردازد. درد و طلب او بیش از آن است که مجال تردید، حجتخواستن و واسطه تراشیدن بدو دهد:
پس چو حکمت ضاله مؤمن بود
آن ز هرکه بشنود موقن بود
چون که خود را پیش او یابد فقط
چون بود شک چون کند او را غلط
تشنهاى را چون بگویى تو: «شتاب
در قدح آب است، بستان زود آب»
هیچ گوید تشنه کاین دعوى است، رو؟
از برم اى مدعى مهجور شو؟
یا گواه و حجتى بنما که این
جنس آب است و از آن ماء معین
یا به طفل شیر مادر بانگ زد؟
که بیا، من مادرم هان! اى ولد؟
طفل گوید مادرا حجتبیار
تا که با شیرت بگیرم من قرار؟
(2/123606)
در موضع دیگرى از مثنوى، مولانا لطیفهاى نقل مىکند که در ضمن آن کسى بر قفاى دیگرى سیلى مىزند و سپس از او مىپرسد که صداى «طراق» از دست من بوده استیا قفاگاه تو؟ آن که سیلى خورده پاسخ مىدهد:
گفت از درد این فراغت نیستم
که در این فکر و تفکر بیستم
تو که بى دردى همىاندیش این
نیست صاحب درد را این فکر هین
(3/861385)
ب) موضوع معرفت نیز باید با عقده جان آدمى مرتبط باشد. آدمى باید در پى حل مسالهاى باشد که چون عقدهاى راه گلوى او را گرفته است. تنها این مساله، مساله خود آدمى است و تنها با گشودن چنین عقدهاى است که مىتوان معرفتى حاصل کرد. معرفتحد خود را دانستن است، نه حد اعیان و اعراض را. اصول خود را دانستن و با آن درپیچیدن از پرداختن به ساصولینز بهتر است. بسیارى از اندیشهورزیها به مگسهایى مانندهاند که آدمى براى اختفاى زخمهایش از دید خود و دیگران بر روى آنها جمع آورده است. (58) باید مگسها را پراند، به زخم نگریست و بدان پرداخت؛ که هرچه در این راه سعى شود، عین معرفتاندوزى است. فقط معرفتى که به کار گشودن عقده جان آدمى و روشنایى بخشیدن به ظلمت احوال او مىآید، مىتواند همسنخ با جان او باشد و شایسته اطلاق نام معرفت.
عقده را بگشاده گیر اى منتهى
عقدهاى سخت استبر کیسه تهى
در گشاد عقدهها گشتى تو پیر
عقده چندى دگر بگشاده گیر
عقدهاى کان بر گلوى ماستسخت
که بدانى که خسى یا نیکبخت
(5/63561)
قیمت هر کاله مىدانى که چیست
قیمتخود را ندانى احمقى است
(3/2654)
آن اصول دین بدانستى تو لیک
بنگر اندر اصل خود گر هست نیک
(3/2657)
از اصولینت، اصول خویش به
که بدانى اصل خود اى مرد مه
(3/2658)
جان جمله علمها این است این
که بدانى من کىام در یوم دین
(3/2656)
ویژگیهایى که براى معرفت و شخص صاحب معرفتبرشمردیم، لازم و ملزوم یکدیگرند. آنکه سوزى و دردى و طلبى دارد بر اثر این درد و طلب برانگیخته خواهد شد و در پى معرفتى خواهد رفت که لامحاله معرفتى حقیقى است و از جنس جان او. معرفتحقیقى هم فقط براى سوز و درد و طلب حقیقى، حقیقى است. بدینسان طالب صاحب درد لزوما رو به سوى موضوعى خواهد نهاد که چون عقدهاى، حلقوم جانش را مىفشارد. او بى شک با چنین موضوعى مؤانست و مشارکتخواهد داشت و پیداست که براى شناخت این موضوع حاجتبه هیچ واسطهاى نخواهد افتاد. هر آن کس که چنین درد و طلبى نداشته باشد در لسانمولانا، فلسفى نام مىگیرد و هر آن معرفتى که چنین نسبتى با جان آدمى و مسائل و عقدههاى او برقرار نکند، به عقیده مولانا فلسفه است. از نظر او فیلسوف فردى استبىدرد و طلب، و فلسفه معرفتى استبىحال و حیات، که از هرزهگردیهاى ذهن چنین فردى حاصل آمده است.
طعن مولانا در فلسفه به هیچ روى ناظر بر موضوعات و روشهاى مالوف این شاخه از معرفتبشرى نیست. اساسا لفظ فلسفه و فلسفى در مثنوى به طور غیر دقیق و با تسامح به کار رفته است و معناى بسیار گستردهاى دارد. تمامى افرادى که طالب و دردمند نیستند و با موضوع معرفت، همدلى و مشارکت و درگیرى شخصى پیدا نکردهاند و به ناچار براى شناخت موضوع، واسطه مىتراشند، در مثنوى فلسفى نام گرفتهاند؛ گرچه طبیب باشند یا متکلم، فقیه یا منجم، و یا حتى اهل عرفان نظرى و متاله. فلسفه نیز حاصل اندیشهورزى چنین افرادى است.
پىنوشتها:
* شماره ابیاتى که در متن و پىنوشت آورده شده، مطابق با نسخه دکتر استعلامى است.
1.
ریزهکاریهاى علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
این همه علم بناى آخور است
که عماد بود گاو اشتر است
2.
مىگریزد در وسائط فلسفى
از دلایل باز برعکسش صفى
این گریزد از دلیل و از حجاب
از پى مدلول سر برده به جیب
(5/71570)
3.
بند معقولات آمد فلسفى
شهسوار عقل عقل آمد صفى
(3/2529)
4.
فلسفى کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
(1/3293)
5.
فلسفى خود را ز اندیشه بکشت
گو بدو کو راستسوى گنج پشت
گو بدو چندان که افزون مىدود
از مراد دل جداتر مىشود
(6/642363)
6.
چون حکیمک اعتقادى کرده است
کآسمان بیضه زمین چون زرده است
(1/2494)
7.
فلسفى منطقى مستهان
مىگذشت از سوى مکتب آن زمان
(2/1640)
8.
از مفلسف گویم و سوداى او
یا ز کشتیها و دریاهاى او
(6/2230)
9.
هرکه را در دل شک و پیچانى است
در جهان او فلسفى پنهانى است
مىنماید اعتقاد و گاهگاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
(1/993298)
10.
بلکه عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکرى را زد بر او
(1/3295)
11. دکتر عبدالحسین زرینکوب، سرنى، انتشارات علمى، ص460.
12. دفتر دوم، بیت 950 و بعد از آن.
13.
زان که دل جوهر بود گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض جوهر غرض
(2/1765)
14.
این عرض با جوهر آن بیضه است و طیر
این از آن و آن از این زاید به سیر
(2/985)
15. دفتر چهارم، بیت 2834 و بعد از آن.
16.
آب و آتش آمد اى جان امتحان
نقد و قلبى را که آن باشد نهان
تا من و تو هردو در آتش رویم
حجتباقى حیرانان شویم
(4/612860)
17. حنا الفاخورى خلیل الجر، تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، انتشارات انقلاب اسلامى، ص536.
18.
گفت منکر گشتهاى خلاق را
روز و شب آرنده و رزاق را
(4/2845)
19.
از عدمها سوى هستى هر زمان
هستیارب کاروان در کاروان
(1/1899)
20.
جور و احسان رنج و شادى حادث است
حادثان میرند حقشان وارث است
(1/1816)
21.
پس خزانه صنع حق باشد عدم
که برآرد زو عطاها دم به دم
(5/1025)
22.
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
که برآرد فرع بىاصل و سند
(5/1026)
23. تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، ص536.
24.
هیچ عاشق خود نباشد وصل جو
که نه معشوقش بود جویاى او
(3/4396)
حکمتحق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزاى جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفتخویش
(3/44403)
25.
گر نبودى عشق، هستى کى بدى؟
کى زدى نان بر تو؟ و کى تو شدى
(5/2014)
26.
دور گردونها ز موج عشق دان
گر نبودى عشق،بفسردى جهان
(5/3856)
کى جمادى محو گشتى در نبات
کى فداى روح گشتى نامیات
روح کى گشتى فداى آن دمى
کز نسیمش حامله شد مریمى
(5/583857)
ذره ذره عاشقان آن کمال
مىشتابد در علو همچون نهال
(5/3860)
27. دفتر اول، بیت 420 و بعد از آن.
28. براى نمونه:
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو و سایه وى است اندر زمین
(3/4225)
29. براى نمونه:
صد هزاران سال بودم در مطار
همچو ذرات هوا بىاختیار
گر فراموشم شده است آن وقت و حال
یادگارم هست در خواب ارتحال
(6/232222)
30.
ناله سرنا و تهدید دهل
از دوار چرخ بگرفتیم ما
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
(4/33732)
31.
هر نفس نو مىشود دنیا و ما
بىخبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوى نونو مىرسد
مستمرى مىنماید در جسد
(1/531152)
32. براى مطالعه بیشتر در زمینه تطبیق آراء مولانا با فلاسفه رجوع کنید به کتاب سرنى تالیف زندهیاد دکتر عبدالحسین زرینکوب، فصل «مقالات و دلالات».
33. «وهو ایضا الحکمة التى هى افضل علم بافضل معلوم فانها افضل علم اى الیقین بافضل معلوم اى الله تعالى.» الهیات شفا (المقالة الاولى، الفصل الثانى فى الالهیات. قاهره، 1960، ص15).
34. نقل از: تاریخ فلسفه در جهان اسلامى، ص142.
35. «بعضى علماى اصحاب در باب کتاب فتوحات مکى چیزى مىگفتند که عجب کتابى است که اصلا مقصودش نامعلوم است. از ناگاه ز کى قوال از در درآمد. حضرت مولانا فرمود که حالیا فتوحات زکى به از فتوحات مکى است و به سماع شروع فرمود.» مناقب 1/470 به نقل از: سرنى، ص853.
36.
خربطى ناگاه از خرخانهاى
سر برون آورد چون طعانهاى
کاین سخن پست استیعنى مثنوى
قصه پیغمبر است و پیروى
نیست ذکر بحث و اسرار بلند
که دوانند اولیا آن سو سمند
(3/374235)
37. سرنى، ص202.
38.
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابى اى یار شگرف
(1/2859)
39.
پاى استدلالیان چوبین بود
پاى چوبین سختبىتمکین بود
(1/2139)
40. براى آگاهى از تمثیلات مثنوى رجوع کنید به کتاب بحر در کوزه، تالیف دکتر عبدالحسین زرینکوب.
41. مثنوى معنوى، نسخه دکتر استعلامى، دفتر اول، ص19.
42 .
پس قضا را خواجه از مقضى بدان
تا شکالت دفع گردد در زمان
(3/1369)
43.
بشنوید اى دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن
(1/35)
44.
اى تقاضاگر درون همچون جنین
چون تقاضا مىکنى اتمام این
سهل گردان ره نما توفیق ده
یا تقاضا را بهل بر ما منه
(3/21491)
45.
اى ضیاء الحق، حسامالدین توى
که گذشت از مه بنورت مثنوى
(4/1)
گردن این مثنوى را بستهاى
مىکشى آن سوى که دانستهاى
(4/3)
46.
این سخن شیر است در پستان جان
بىکشنده خوش نمىگردد روان
(1/2389)
47.
مستمع چون تازه آمد بىملال
صد زبان گردد به گفتن گنگ و لال
(1/2390)
48.
چون که جمع مستمع را خواب برد
سنگهاى آسیا را آب برد
(1/3100)
49.
فهمهاى کهنه کوتهنظرصد خیال بد در آرد در فکر
(1/2774)
50.
شرح مىخواهد بیان این سخن
لیک مىترسم ز افهام کهن
(1/2773)
51.
از اصولینت اصول خویش به
که بدانى اصل خود اى مرد مه
(3/2658)
52.
بىصحیحین و احادیث و رواة
بلکه اندر مشرب آب حیات
(1/3478)
53. (6/49148)، (2/79278)، (6/293)، (6/17816).
54 . (6/51150)، (2/443341).
55. ایان باربور، علم و دین، ترجمه بهاءالدین خرمشاهى؛ مرکز نشر دانشگاهى، ص149.
56.
اسم مشتق است و اوصاف قدیم
نه مثال علت اولى، سقیم
(4/220)
57.
چار طبع و علت اولى نىام
در تصرف دائما من باقىام
(2/1629)
58.
بر سر هر ریش جمع آمد مگس
تا ببیند قبح ریش خویش کس
آن مگس اندیشهها و آن مال تو
ریش تو، آن ظلمت احوال تو
(1/373236)
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1378 / شماره 19 و 20، تابستان و پاییز ۱۳۷۸/۰۷/۰۰
نویسنده : مهدی معین زاده
نظر شما