فلسفه، جامعه شناسى و تاریخ علم
تبیین و تفهم دقیقا همان صحنه و میدانى است که تمام مناقشات و منازعات در آن و بر سر آن صورت مىگیرد. البته ارائه تبیین به خودى خود و فىنفسه مورد مناقشه نیست؛ زیرا جمیع فلاسفه علم، مورخان علم، و جامعهشناسان علم بر این نقطه عزیمت وحدت نظر دارند که پدیدار معرفت علمى را باید فهم و تبیین کرد. اختلاف رویکرد و دیدگاه بر سر نوع تبیینى است که براى هویت و منزلت معرفت علمى، براى فرآیندها و عوامل مؤثر در ظهور و مفهومسازى و صورتبندى دعاوى معرفت علمى، براى فرآیندهاى دخیل و موازین مؤثر در ارزیابى و در نتیجه، اخذ یا رفض چنین دعاوى معرفتى باید ارائه کرد.
تبیین هویت و منزلت معرفت علمى براى تقریبا تمام مکاتب و رویکردهاى متعدد، به واسطه و در نتیجه تلقى خاص آنها از فرآیند و عوامل مؤثر در ظهور، صورتبندى، و ارزیابى معرفت علمى صورت مىگیرد. و به طور کلى، نوع تبیینى که از فرآیندها و عوامل مؤثر و دخیل ارائه مىکنیم تعیینکننده شکل و صورت رویکردهاى مختلف به فهم معرفت علمى است.
یکى از مجارىاى که اختلاف دیدگاه بر سر تبیین، خود را در آنجا به خوبى آشکار کرده است مناقشه بر سر دوگانگى درونى (1) و بیرونى (2) در تاریخ علم است که در ذیل به شرح آن خواهیم پرداخت.
1. تاریخ درونى علم و تاریخ برونى علم
تبیین عواملى که در پذیرش یا طرد هر بخش یا جزئى از دعاوى معرفتى علمى مؤثر و تعیینگر هستند (و یا باید باشند) و یا علت پذیرش یا طرد این دعاوى هستند (و یا باید باشند) از اهم مناقشاتى است که امروزه بین فلاسفه و جامعهشناسان علمشناس و در درون هر یک از این دو گروه وجود دارد. اگر این موضع نزاع روشن باشد مىتوان مناقشه بر سر تاریخ درونى علم و تاریخ بیرونى علم را به سهولتبیان کرد. چنانچه بنا باشد عوامل سببساز یا تعیینکننده در برگرفتن یا وانهادن مثلا نظریه خورشید مرکزى کپرنیک در آستانه انقلاب علمى در قرن هفدهم میلادى تعیین و تبیین شود، مناقشه مهم دیگرى پدیدار مىشود. در این مناقشه که بیشتر میان علمشناسان تاریخى رواج اشتبحثبر سر آن مىرفت که کدام عوامل، ذاتى و درونى علماند و کدام عوامل، عرضى و بیرونى آن هستند. بدین ترتیب مباحثات پردامنهاى درباره موازین و معیارهاى تمییز عوامل درونى از بیرونى واقع مىشد. بروز این مباحثات ضرورى مىنمود؛ زیرا پس از آن بود که دو حوزه متفاوت جامعهشناسى معرفت و تاریخ عقاید، تبیینهاى ویژه خود را ارائه مىکردند: مورخان عقاید علمى، مطابق الگوى تجربهگرایى منطقى، نحوه پیدایش یا کشف پدیدارها و نظریههاى علمى و نیز نحوه ارزیابى و آزمون و اخذ یا رفض آنها را بازسازى مىکردند. عواملى که مطابق الگوى تجربهگرایى منطقى، درونى علم تشخیص داده مىشد در بازسازى تاریخى (3) مطرح مىشد و نقش تعیینکنندهاش تصریح و تاکید مىشد و عواملى که برونى و عرضى قلمداد شده بود، صرفا به منزله عوامل تاسفبار و بازدارنده سیر پیشرو و مترقى علم معرفى و طرد مىگردید. این صنف مورخان درونى علم تصمیمات ارزیابانه و اخذ و رفضهاى متعاقب آن را که موافق الگوى تجربهگرایى منطقى (پوزیتیویسم منطقى و نگتیویسم (4) منطقى) صغیرعلمیش و صنامستحسنش و صنامعقولش ارزیابى مىشد، به جامعهشناسى معرفت وامىگذاشتند، تا این رویدادها و حوادث و تصمیمات ناموافق و صنامعقولش را به مدد مفاهیم و نظریههاى جامعهشناختى مورد تحلیل علىاجتماعى قرار دهند و آشکار کنند که چه علتیا علل روانشناختى، اقتصادى، سیاسى و به طور کلى جامعهشناختىاى سببساز تصمیم صنامعقولش آن فیزیکدان یا جامعه فیزیکدانان آن دوره بوده است. ارائه دلیل یا دلایل مؤثر در تصمیمات دانشمندان که، مطابق الگوى تجربهگرایى منطقى، معقول نیز شناخته و معرفى مىشد، کار مورخان عقاید یا همان مورخان درونى علم بود. و ارائه لتیا علل مؤثر در تصمیمات ارزیابانه ایشان که، مطابق همان نظریه تجربهگرایى، ناصواب و نامعقول نیز شناخته و معرفى مىشد، وظیفه جامعهشناسان معرفت وعلم شده بود. براى توضیح بیشتر، تاریخ علم جرج سارتون یکى از نمونههاى برجسته و ممثل تاریخ درونى علم محسوب مىشود و برخى از آثار رابرت مرتون، جامعهشناس معروف آمریکایى، از نوع نگرش جامعهشناسى معرفت فوق قلمداد مىشود. تاریخنگاریهاى ، برنارد کوهن (8) ، لوئیس هنرىهال (9) ، و وست فال (10) روى هم رفته از این الگوى تفکیک عوامل به درونى و برونى تبعیت کردهاند. (11)
رابرت مرتون که برخى او را بنیانگذار جامعهشناسى علم مىدانند و نوع جامعهشناسىاش، مطابق رویکرد پوزیتیویستى تجربهگرایى، تنها عوامل و زمینهها و مؤثرهاى بیرونى صغیرمعقولش و صغیر علمیش را مورد تحلیل و تعلیل قرار مىدهد، در یکى از آثار اولیه خود سخنى دارد که موضع نامدون وى را در این موضوع بیان مىکند:
اکتشافات و ابداعات خاص به تاریخ درونى علم تعلق دارند و عمدتا از عواملى که علمى محض نیستند مستقلند (مرتون، 1970، ص75).
روشن است که در اینجا مرتون معیار تمییز قاطع و روشنى براى تفکیک درونى از برونى ارائه نکرده است. زیرا در اثر مزبور به هیچوجه توضیح نمىدهد که مقصود از صعلمى محضش چیست و چگونه و به مدد کدام معیار و میزان مىتوان محض بودن عوامل علمى را تعیین کرد. بعلاوه، صعمدتاش دقیقا چه معنا و مدلولى دارد. آیا مرتون خواسته استبگوید که در مواردى عواملى که علمى محض نیستند در اکتشافات و ابداعات، ایفاى نقش مىکنند و به دلیل این ایفاى نقش به تاریخ درونى علم تعلق مىیابند؟ روشن است که موضع ناپخته و مجمل مرتون در سال 1938 تاب تحمل این نوع تدقیقها و تحلیلهاى مفهومى را ندارد.
بنابراین، جا دارد اظهارات متاخرتر وى را مورد توجه قرار دهیم. مرتون در مقاله دیگرى مساله معیار را پیگیرى کرده و اظهار مىکند:
مطلب مهم مورد توافق در تمام رویکردها به جامعهشناسى معرفت، این اصل است که اندیشه، از آن جهت که به طور ذاتى (12) تعین و تقویم نیافته است و از آن جهت که یکى از وجوه و جنبههایش را بتوان از عوامل فرامعرفتى به دست آورد، داراى مبنایى وجودى (13) است (مرتون، 1968، ص516؛ تاکیدها از راقم این سطور است).
منظور مرتون این است که اگر ایده و اندیشه و نظریهاى به نحوى از انحا متاثر از عواملى چون عوامل اقتصادى، سیاسى و اجتماعى باشد و نضجگیرى و تکوین آن درونى و ذاتى نباشد، در آن صورت اندیشهاى وجودى خواهد بود. در این صورت است که چنین اندیشه و یا نظریهاى باید با تحلیل على اجتماعى تبیین شود. این که صمطلب مهم مورد توافقش تا چه میزان تا به امروز به قوت خود باقى مانده است، و این که آیا مطلب مهم مورد توافق دیگرى جایگزین آن نشده است، براى کسانى که در تحولات پست پوزیتیویستى و پستنگتیویستى در حوزه علمشناسى و خصوصا در مکاتب متعدد و متکثر جامعهشناسى معرفت علمى غور و تفحصى دارند جاى هیچ ابهامى ندارد. امروزه مطلب مهم مورد توافق این است که هیچ مطلب مهم و محورى مورد توافقى وجود ندارد. و اصل مورد اشاره مرتون هیچ استحسان و مقبولیتى ندارد. گذشته از این امر، به نظر مىرسد مرتون فرض کرده که تعین و تقویم ذاتى امرى روشن و بدیهى است، حال آن که ابدا روشن نیست که تعین ذاتى به چه معنا ذاتى است و ذاتى بودن تعین یک نظریه چگونه و با چه میزان و ملاکى قابل تشخیص و ارزیابى است. واضح است که تنها در صورتى مىتوان ذاتى یا جوهرى و درونى بودن تعین و تکوین یک نظریه را فهم کرد و شناخت که، یا مفهوم ذاتى یا جوهرى آشکار و بدیهى باشد و هرکس بتواند آن را بىهیچ تردیدى تشخیص دهد، و یا مضبوط به ضابطه و معیارى باشد. متاسفانه این مفهوم نه حاوى بداهتى مورد قبول و فهم همگان است و نه مرتون ضابطه و معیارى براى آن ذکر کرده است. و اگر مفهوم صفرامعرفتیش را مورد تحلیل مفهومى قرار دهیم دقیقا با همین نوع مشکلات مواجه خواهیم شد. نه این مفهوم واجد بداهتى است که همگان به طور مستقل از یکدیگر معنا و مدلول یکسانى از آن در نظر داشته باشند و یا مستقل از یکدیگر به چنین معنایى نایل شوند، و نه معیارى در اختیار داریم که بتوانیم به مدد آن، عوامل فرامعرفتى را از عوامل جوهرى و ذاتى تقویم و تکوین یک نظریه تمییز دهیم. در این مورد نیز مرتون از ارائه چنین معیار و ملاکى بازمانده است.
بازمىگردیم به مطلب مهم و محورى مورد توافق، و اضافه مىکنیم که نه تنها امروزه در مورد اصل مورد توجه مرتون هیچگونه توافقى وجود ندارد، بلکه شاید صحیح باشد بگوییم که شاخص و ممیز وضعیت معاصر این است که عدم توافق و تخالف از حد اصل فوق کاملا فراتر رفته، حوزههاى بسیار مهم و خطیر دیگرى را دربرگرفته است. از جمله این حوزههاست: هویتیا خصلت دعاوى معرفتى ارزیابى یا پذیرفته شده، چیستى یا چه بایستى موازین و معیارهاى ارزیابى نظریهها، امکان و استحسان یک نظریه (جهانشمول و فراگیر) معقولیت، و نیز عینیت.
با این مقدمه، وقت آن است که از بعضى ازعلمشناسان نظریهپرداز پستپوزیتیویستى و پستنگتیویستى سراغ بگیریم و به اختصار تمام مواضع ایشان را مطرح کنیم. آراء ایشان از جمله آرائى است که مورد بحث و مناقشه وسیعى واقع شده و شاید بتوان رویکردشان به تمییز درونى از برونى در تاریخنگارى علم را در مواردى نماینده و بیانگر نظر برخى از علمشناسان در این زمینه دانست.
2. آراء لاکاتوش، لائدن درباره تمییز درونى از برونى
ایمره لاکاتوش در مقاله جالب و خوش اقبال صتاریخ علم و بازسازى معقول آنش تصریح مىکند:
فلسفه علم، روششناسیهاى ارزشىاى را در اختیار مىنهد که مورخ برحسب آنها صتاریخ درونیش را بازسازى مىکند و بدین طریق از رشد معرفت عینى، تبیینى معقول در اختیار مىگذارد؛ ... هر بازسازى معقول تاریخ باید با صتاریخ برونیش (جامعهروانشناختى) تجربى تکمیل شود (لاکاتوش، 1978: ص102).
این سخن، لب و چکیده موضع لاکاتوش در این زمینه است. به نظر لاکاتوش کار فلسفههاى علم، ارائه روششناسیهایى است که در واقع امر، قواعد و هنجارهایى را توصیه و تجویز مىکنند که دانشمندان باید، و یا بهتر است، به کار گیرند. از طرف دیگر، این قواعد و هنجارها براى تاریخنگاران علم نیز نقشى دارند؛ بدین صورت که به ایشان مىگویند بازسازى رویدادهاى گذشته علم را با توجه به این قواعد روششناختى باید صورت بخشید. به عبارت سادهتر، هر یک از این روششناسیها به تاریخنگارانى که روششناسى خاصى را برگرفته و اخذ کردهاند مىگویند کدام نحوه ارزیابى، انجام آزمایش، تصمیمات و رد پذیرش نظریهها معقولند، و بنابراین مقبول و متبوع؛ و کدام نامعقول، و بنابراین نامستحسن و غیرمجاز. آنچه موافق موازین و هنجارهاى روششناسى بود، باید در زمره تاریخ درونى علم قرار گیرد و آنچه موافق این موازین صورت نگرفته، باید به تاریخ برونى حوالت داده شود تا جامعهشناسى معرفت، آن تصمیمات و فعل و انفعالات را مورد آسیبشناسى على قرار دهد و به مدد نظریهها و مفاهیم روانشناختى، جامعهشناختى، سیاسى یا اقتصادى آشکار کند که چرا و به چه علل روانجامعهشناختىاى آن تصمیم نامعقول اتخاذ شده است. با این توضیح، روشن است که، مطابق نظر و تلقى لاکاتوش، نقش روششناسیها تا چه حد براى تاریخنگارى علم کلیدى و سرنوشتساز است. در نظریه علم لاکاتوش، نقش بسیار تعیینکننده روششناسى در تاریخنگارى تا بدان حد است که مفاهیم تاریخ درونى یا بازسازى معقول تاریخ علم، تاریخ برونى، و تاریخ واقعى علم معنا و مفهومى خاص مىیابند و مورخ را راهنمایى مىکنند تا سکجرویز تاریخ واقعى علم را تشخیص دهد؛ بدین صورت که ستاریخ درونى فقط مجموعهاى گزینش شده از واقعیاتى که به طور روششناختى تفسیر شدهاند نیستز، بلکه در مواقعى سمىتواند روایت اساسا اصلاح شده آنها باشد... . یک شیوه مشخص کردن اختلافات بین تاریخ [واقعى] و بازسازى معقول آن، این است که تاریخ درونى در متن روایتشود و در پانویس توضیح داده شود که چگونه تاریخ واقعى، با توجه به بازسازى معقول آن، سکجرویز داشته استز (همانجا، ص120؛ تاکیدها از لاکاتوش است).
گفتیم صمطابق نظر و تلقى لاکاتوشش؛ زیرا همه فیلسوفان علم با این نظر موافق نیستند و بلکه تحولاتى که پس از انتشار کتاب ساختار انقلابهاى علمى در فلسفه علم رخ داد، نشان مىدهد که نهتنها فلاسفه علم، که مهمتر از آن، مورخان علم و جامعهشناسان معرفت علمى، به طور روزافزونى این تلقى را مورد تشکیک و بل طرد و رفض قرار دادهاند. به جرات مىتوان گفت امروزه به دشوارى مىتوان مورخ یا جامعهشناسى را در حوزه علمشناسى سراغ کرد که این نگرش منقادانه و منفعلانه را نسبتبه تاریخنگارى علم داشته باشد. همچنین نادرند فلاسفه علمشناسى که این نوع نگرش را بىکم و کاست قبول داشته باشند.
علاوه بر نقش بنیادین روششناسى براى تاریخنگارى علم، نکته مهم دیگرى باید شکافته و، به تصریح، بیان شود. آن نکته این است که اگر از لاکاتوش سؤال شود که تاریخنگاران از کجا مىتوانند تشخیص دهند که کدام یک از تصمیمات و ارزیابیهاى دانشمندان درگذشته معقول بودهاند و کدام یک نامعقول، جواب لاکاتوش این است که ارزیابیها و تصمیماتى که موافق قواعد و هنجارهاى مصرح روششناختى صورت گرفتهاند معقولند و آنها که چنین توافق و تبعیتى از قواعد ندارند نامعقول. به عبارت دیگر، نظریههاى روششناختى درواقع نظریههاى معقولیت معرفت علمىاند. آنها، هر کدام، به رغم تفاوتهاى بسیار فاحششان، به ما مىگویند معقول بودن معرفت علمى در چه چیز یا چه ممیزهاى آن نهفته است. مىگویند معقولیت معرفت علمى به دلیل موافقتبا روششناسى توصیه شده ما کسب و احراز شده است. این نکته همچون نکته اول مورد تفطن لاکاتوش بوده است. زیرا در همان مقاله، هنگامى که به تشریح نظریه روششناسى خود، یعنى روششناسى برنامههاى پژوهشى علمى، مىپردازد آن را سمانند هر نظریه دیگر معقولیت علمیز مطرح مىکند (همانجا، ص114).
با این توضیحات، آراء لاکاتوش پیرامون تمییز درونى از برونى را پى مىگیریم. لاکاتوش از بحثخود درباره چهار نظریه معقولیت علمى، یعنى استقراگرایى، مواضعتگرایى، ابطالگرایى، و روششناسى برنامههاى پژوهشى، پس از نشاندادن این که چگونه هر کدام از آنها چارچوبى نظرى براى بازسازى معقول تاریخ علم ارائه کردهاند، نتیجه مىگیرد که:
بازسازى معقول یا تاریخ درونى، اصل است و تاریخ برونى فقط فرع است. زیرا مهمترین مسائل تاریخ برونى توسط تاریخ درونى تعریف مىشود (همانجا، ص118؛ تاکیدها همگى از لاکاتوش است).
آنچه لاکاتوش به وضوح بیان مىکنند این است که روششناسى یا نظریه معقولیت علمى، معیار تمییزى در اختیار مىگذارد براى تعیین این که چه عواملى را باید درونى لحاظ کرد و بنابراین، در تکوین و تقویم بخش درونى تاریخ علم به کار گرفت. اگر بپرسیم که کدام معیار عوامل و اعمال برونى را تعریف و مشخص خواهد کرد، پاسخ لاکاتوش به سادگى این است که آنچه در تاریخ درونى قرار نگیرد، مىتواند بىتردید در تاریخ برونى آورده شود و بنابراین نامعقول است. و اگر از لاکاتوش سؤال کنیم که مقصود از فرع بودن تاریخ برونى چیست، پاسخ این است که این تاریخ سربط و دخلى به فهم علم نداردز (همانجا، ص102).
لرى لائدن (14) ، فیلسوف علم آمریکایى، که از بسیارى جهات رویکردى مشابه با لاکاتوش اخذ مىکند، فرضى را مطرح مىکند که به نظر او مورد قبول عامه جامعهشناسان معرفت است و وى آن را سفرض نامعقولیتز مىخواند. به نظر لائدن این فرض، که به تصریح وى یک اصل روششناختى است، اساسا معیار تمییزى است که او با آغوش باز آن را پذیرا مىشود. این فرض عبارت است از این که:
جامعهشناسى معرفت مىتواند به تبیین عقاید بپردازد، فقط و فقط اگر آن عقاید را نتوان بر حسب ارزشهاى معقولشان تببیین کرد (لائدن، 1977: ص202؛ تاکیدها از لائدن است).
به زحمت مىتوان اصل روششناختى لائدن را در صورت فعلىاش برنامهاى مؤثر و رضایتبخش براى تبیین دعاوى معرفتى علمى نامید. زیرا در ابتداى امر چنین پنداشته شد که با توسل به مفاهیم تبیینگر درونى و برونى، مساله چگونگى تبیین وقوع، اخذ یا رفض اندیشههاى علمى، امرى شسته رفته و سر راست مىشود. به تعبیر سادهتر، با مشخص کردن این که عقیده یا نظریه علمى مورد نظر به تاریخ درونى علم یا تاریخ برونى علم تعلق دارد، تکلیف مورخ عقاید یا جامعهشناس معرفتبه روشنى معلوم مىشد که کدام یک باید با استفاده از امکانات و مفاهیم معقول و یا جامعهشناختى، به بازسازى یا تبیین آن عقیده یا نظریه علمى بپردازد. اما اینک روشن شده است که درونى یا برونى خواندن نظریه مورد نظر، خود موکول به معقول یا نامعقول خواندن آن نظریه شده است. و صرف برابر نشاندن درونى با معقول و برونى با نامعقول، متاسفانه ما را به سرمنزلى رهنمون نخواهد شد. زیرا در این صورت مساله ما تبدیل مىشود به این که معقول را از نامعقول تمییز بدهیم. به جاى حرکت در جهت تسهیل و تدارک تبیین، ما فقط مساله خود را یک منزل به عقب بردهایم. واضح است که این گام دستاورد معرفتىاى براى ما نخواهد داشت و مشکله ما همچنان پابرجا مانده است.
این نکته ما را مستقیما به ظهور مطالب محورى و مهم مورد مناقشه که پیشتر ذکر کردیم مىکشاند. شاید مهمترین این موضوعات، مساله نظریه معقولیت است. مساله دقیقا بر سر صورتبندى چنین نظریهاى است که بتواند یکى از سرسختترین و مقاومترین موانع بر سر راه نیل به برنامهاى جامع و فراگیر براى تبیین را رفع کند. به همین دلیل است که لائدن، پس از توصیف اصل نامعقولیت مورد قبول عامه جامعهشناسان معرفت، با درایت اظهار مىکند که:
براى این که این اصل را به کار بندیم، آشکار است که به نظریهاى پیرامون چیستى عقیده معقول نیاز داریم (لائدن، 1977، ص205).
وى سپس قائل مىشود که بدون نظریه معقولیت، اصل نامعقولیتسبىمعنیز است. اگرچه این سخن لائدن نادرست است، باید آن را صرفا لغزشى قابل اغماض دانست. زیرا اصل نامعقولیتبدون پشتوانه نظریه معقولیت صرفا عقیم و نازا مىشود، و نه به معناى دقیق کلمه، بىمعنى. به هر روى، لائدن سپس به طرح الگوى حلالمسائلى معقولیتخود مىپردازد تا مساله تمییز تاریخ درونى و برونى علم را حل کند. او اظهار مىکند که:
اطلاق جامعهشناسى معرفتبر موضوعات تاریخى باید ابتدا در انتظار نتایج اطلاق روشهاى تاریخ عقاید در آن موضوعات بنشیند (همانجا، ص208؛ تاکیدها از لائدن است).
لائدن سپس تشریح مىکند که سبه کارگیرى روشهاز با ساستفاده از بهترین نظریه موجود معقولیتز امکانپذیر مىشود (همانجا، ص209). به همین ترتیب، همان طور که قبلا ملاحظه کردیم لاکاتوش روششناسى برنامههاى پژوهشى خود را جهت تدارک چارچوبى ارزشى ارائه مىکند که سمطابق آن مورخ تاریخ درونى را بازسازى کند (لاکاتوش، 1978، ص102). لاکاتوش در گام مشابهى اظهار مىکند که مسائل عمده جامعهشناسى معرفتیا تاریخ برونى ستوسط تاریخ درونى تعریف مىشود (همانجا، ص118). اگرچه شاید تفاوتهاى مهمى میان فلسفههاى علم لاکاتوش و لائدن عموما، و میان نظریههاى معقولیتشان خصوصا، وجود داشته باشد، همان طور که ملاحظه کردهایم آنها راهبردها و رویکردهاى مشابهى نسبتبه مسائل کلى تبیین اختیار مىکنند. اما اضافه کنیم که هر دو فیلسوف نقش برجستهاى را به تاریخ علم، به منزله آزمایشگاه نظریههاى مختلف معقولیت، اختصاص مىدهند؛ اگرچه، برخلاف نظر لائدن، نقشهاى ویژه اختصاص یافته در دو نظریه به طور چشمگیرى با یکدیگر تفاوت دارند. پیشرو بودن نظریه معقولیت علمى نزد لاکاتوش سبا کشف واقعیات تاریخى بدیع، با بازسازى هرچه بیشتر تاریخ گرانبار از ارزش به صورت تاریخ معقول، مشخص مىشودز (لاکاتوش، 1978، ص133؛ تاکیدها از لاکاتوش). به تعبیر دیگرى، سآزمایشگاهز لاکاتوش براى ارزیابى و آزمون نظریه معقولیتبراساس همان نظریه معقولیتى بازسازى مىشود که خود قرار استبا توجه به آن مورد آزمون واقع شود. براى این که موضع لاکاتوش و مشکل روششناختىاى که در آن گره خورده است آشکارتر شود، لازم است قدرى در آن تامل کنیم. به نظر لاکاتوش، براى این که توانایى و قابلیتیک نظریه معقولیت علمى را از جهت پیشرو بودن ارزیابى کنیم، مىباید آن را به مصاف تاریخ بازسازى شده علم ببریم تا آشکار شود که چه مقدار از آن تاریخ با نظریه معقولیت ما همخوان و سازگار است. هرچه میزان این سازگارى بیشتر باشد، نظریه معقولیت ما شرقىتر و با کفایتتر خواهد بود. تا اینجا مشکل روششناختى خاصى به نظر نمىآید. اما به محض این که سؤال کنیم این تاریخ را بر چه اساسى و با توجه به چه میزان و معیارى باید بازسازى کنیم، مشکل روششناختى ما ظاهر مىشود. زیرا پاسخ لاکاتوش این است که آن تاریخ را باید به مدد نظریه معقولیتبازسازى کرد. اگرچه سخن لاکاتوش به صراحت، دربردارنده این معنا نیست، اما با کمى دقت در همان قول و قرین ساختن آن با اقوال پیشتر وى، این معنا آشکار مىشود. بدین صورت که لاکاتوش بر آن است که، مترقى بودن و در نتیجه، مقبول و مستحسن بودن نظریه معقولیتبدین ترتیب تعیین مىشود که ملاحظه کنیم چه مقدار از بازسازیهاى تاریخى را که گرانبار از ارزشهاست مىتوان معقول یافت و یا معقول دید. این معقول یافتن یا معقول دیدنها البته به نظریه معقولیت ما باز مىگردد. و معقولیتشان با توجه به نظریه ما به دست مىآید. اما پرسیدنى است که بازسازیهایمان را که آکنده از ارزشها و نظریهها هستند، چگونه باید به دست آوریم یا چگونه باید ایجاد کنیم. به نظر لاکاتوش، بازسازیهاى تاریخى، همانطور که پیشتر دیدیم، محصول و مولود روششناسى ارزشى ما هستند. و بعلاوه، همانطور که لاکاتوش قائل است، روششناسى ما همان نظریه معقولیت ماست. بنابراین روشن است که بازسازىهاى تاریخى ما مطابق نظریه معقولیت ما صورت گرفته است و در این صورت آزمودن و ارزیابى کردن آن نظریه با توجه به مولود و محصول تاریخى خود، ما را گرفتار نوعى دور مىکند. تنها در صورتى مىتوان از این دور روششناختى خلاصى یافت که بازسازیهاى تاریخى به یک معنا مستقل از هر نوع نفوذ و حضور نظریه معقولیت ما صورت گرفته باشند. در اینجا، عجالتا امکان دسترسى به چنین تاریخى را مورد کنکاش و تحلیل قرار نمىدهیم؛ بررسى این موضوع هنگام طرح و بحث موضع کوهن ، در ادامه، خواهد آمد.
در مقایسه با لاکاتوش، لائدن سگذشته واقعشده علمز را مطرح مىکند و آن را ستاریخ علم یکز یا به طور محفف تارلم1 مىخواند (لائدن، 1977، ص158) و آن را از سآثار مورخان درباره آن گذشتهز متمایز کرده، این یک را به طور محفف تارلم2 مىخواند (همان جا). تا آنجا که مکتوبات وى آشکار مىکند، متاسفانه لائدن هیچ بحثى پیرامون استحسان و مقبولیت طرح تارلم1 و حتى امکانپذیر بودن آن ارائه نمىکند. آنچه باید مورد توجه قرار گیرد این است که به نظر مىآید لائدن دسترسى ما به تارلم(1) را مفروض مىگیرد. واضح است که هیچ کس انکار نمىکند که علم داراى گذشتهاى واقع شده، است. آنچه مىخواهم بر آن احتجاج ورزم این است که آن گذشته واقع شده، به واقع حاضر و در اختیار ما نیست. بدین معنى که، ما به طور خدشهناپذیر و به گونهاى مناقشهناپذیر و یقینى نمىدانیم که واقعیت و چگونگى آن گذشته واقع شده چیست. روشن است که اگر ما از ابتداى امر مىدانستیم گذشته واقع شده، چیست اساسا مشکل و معضلى باقى نمىماند و نظریهپردازى و مناقشه بر سر آنها از همان ابتدا شروع نمىشد. به عبارت دیگر، مشکل بازسازى گذشته واقع شده در همان بدو امر تبخیر و ناپدید مىشد و یا درستتر آن که بگوییم اساسا مشکلى بوجود نمىآمد تا محو و معدوم شود. دیگر دلیل و نیازى به بازسازى تاریخ وجود نمىداشت. مشکلات تاریخنگارى پیشآمده در ارتباط با بازسازى گذشته واقع شده، تنها و صرفا از آن جهتبروز مىکنند که ما نمىدانیم چگونه و چرا رویدادها بدان صورت واقع شدند که در واقع، واقع شدند. اگرچه، به فرض وجود معرفت نسبتبه گذشته واقع شده، امر فلسفى ارائه تبیینى عام و کلى نسبتبه چرایى وقوع گذشته واقع شده، باز هم ضرورت پیدا مىکرد، ولى تا آنجا که به بازسازى تاریخى و تبیین غیر عام رویدادها مربوط مىشود دسترسى ما یا معرفت ما به گذشته واقع شده، نشانگر ختم و انحلال مساله است. جستجو و کاوش براى بازسازى و تبیین تاریخى، در حالى که از پیش دسترسى مستقیم و غیر مناقشهبردار به گذشته واقع شده داشته باشیم، و یا بهتر از آن، در صورتى که بدانیم گذشته واقع شده چیست، دقیقا معادل تلاش براى تحصیل حاصل است.
به نظر مىرسد که این تصور مخدوش، معلول به کارگیرى ناخودآگاه تشبیهى تامل ناشده و ناکاویده باشد که تاریخ را متشکل از یک استخوانبندى، متناظر با سگذشته واقع شده علمز، و نوعى ساخت و بافت عضلانى، متناظر با بازسازیها و فهم ما از آن گذشته همان که لائدن سآثار مورخان درباره آن گذشتهز نامیده است، پنداشته است. لائدن به گونهاى سخن مىگوید که گویى آن استخوانبندى در اختیار ماست و فقط آن ساخت و بافت عضلانى مجهول است. مجهولى که اهمیت چندانى ندارد و به هرحال مىتوان به مدد استخوانبندى معلوممان آن را تعیین و تحدید کرد. با این وصف، باید بىدرنگ بیفزایم که این چیزى بیش از یک حدس شهودى نیست و هیچ دلیل و برهان قاطعى براى آن نمىتوان اقامه کرد.
به هر روى، آنچه براى فهم ما مهم و کلیدى است این است که ما فقط مکتوبات مورخان و مکتوبات تاریخى فیلسوفان طبیعى و دانشمندان متاخر درباره آن گذشته واقع شده علم را در اختیار داریم. و کمترین تردیدى نمىتوان داشت که تکتک آنها و یا مجموع همه آنها، گذشته واقع شده علم را تقویم و تکوین نمىکنند. همین قدر به اجمال بگوییم که یکایک آن روایتها چیزى جز بازسازى گذشته واقع شده نیستند، و هر یک مالامال از پیش پنداشتها و نظریهها و ارزشها و هنجارهاى مورد تعلق و توجه راویان آنهاست. بعلاوه، هرگز با هیچ مورخى که به قدر کافى در حوزه تاریخ و تاریخنگارى آموزش یافته است و با پیچیدگیهاى تاریخنگارى از نزدیک آشنا شده است، مواجه نشدهایم که ادعا کرده باشد ما مىدانیم آن گذشته واقع شده علم چیست.
3. آراء متحول کوهن درباره تاریخنگارى درونى و برونى
اینک که آراء رابرت مرتون، ایمره لاکاتوش و لرى لائدن را به اختصار بازگو کردیم، شایسته است نظرات تامس کوهن، فیلسوف معاصر آمریکایى، را که اثر پارادایم آفرینش در فلسفه علم سیما و سیرت تاریخنگارى علم را متحول و دگرگون ساخت، به اجمال بازسازى کنیم. لازم مىدانم در ابتدا متذکر شوم که بازسازى تمام و کمال آراء و نگرشهاى متحول کوهن در باب تاریخ علم و تاریخنگارى علم را هیچگاه نمىتوان در محدوده یک مقاله ارائه کرد، چه رسد به این که این کار در محدوده بخشى از یک مقاله صورت گیرد. بنابراین، آنچه در ذیل ارائه خواهیم کرد چارچوب کلى نظرات متحول وى در مورد تاریخنگارى درونى و برونى علم خواهد بود؛ بدون این که جمیع نکات و دقایق نظراتش را احصا و ارائه کنیم.
صرفنظر از نگرشها و مواضعى که شاید بتوان از کتاب ساختار انقلابهاى علمى استخراج و استنباط کرد، کوهن در مقالهاى که در سال 1968 براى دایرةالمعارف بینالمللى علوم اجتماعى، تحت عنوان ستاریخ علمز نوشت، قائل شد که در تکون و تحول ابتدایى هر حوزهاى از علم، سنیازها و ارزشهاى اجتماعى، تعیینکننده عمده مسائلى هستند که کاوشگران آن حوزه بدان مىپردازندز. در همین مرحله، مفاهیمى که آنها براى حل آن مسائل به کار مىگیرند به طور وسیعى ستوسط عقل و فهم عرفى و عمومى، سنت رایج فلسفى، و یا معتبرترین علوم معاصرز شکل مىگیرند (کوهن، 1977، ص118). به نظر کوهن در مراحل بعدى رشد و تحول، این حوزهها مبدل به زیر فرهنگ ویژهاى مىشوند، به طورى که اعضاى این زیرفرهنگ، هم مخاطبان منحصر به فرد، و هم داوران محصول کار یکدیگر مىشوند. به نظر کوهن، در هر حوزهاى که بدین صورت تخصصى و نهادینه شده باشد مسائل مورد کاوش متخصصان، دیگر توسط فرهنگ کلانتر و مادر تعیین نمىگردد، بلکه طرح مسائل توسط سازوکار و ساختار درونى یا پارادایم آن حوزه تکوین و تقویم مىیابد. تلاش دانشمندان رشتههاى جا افتاده مصروف افزایش دامنه و دقت همخوانى بین نظریههاى موجود و طبیعت مىشود. کوهن سپس لب موضع خود را بدین گونه صورتبندى مىکند که در مقایسه با حوزههاى حرفهاى و کاوشگرانه دیگر، محققان علوم جا افتاده سبه طور مؤثرى از محیط و فضاى فرهنگىاى که فراگیرنده حیات حرفهاى آنهاست مستقل مىشوندز (همانجا، ص119). کوهن سپس متذکر مىشود که اگرچه این استقلال کاملا ویژه سغیر کاملز است، با این وصف موجب و دلیل این تصور است که چرا رویکرد درونى به تاریخ علم تا بدین حد موفق به نظر مىرسد. به بیان دیگر، این که به نظر مىآید که رویکرد درونى به تاریخ علم کمابیش موفق بوده استبدین دلیل است که حوزههاى جا افتاده، روى هم رفته مستقل از تاثیرات اجتماعى و فرهنگى هستند. با این وصف، کوهن چندان از این جداسازى خرسند نیست. زیرا به نظر وى ساستقلال ظاهرى رویکرد درونى در اصول خطاانگیز و ناصواب استز، به طورى که دفاع از آن مسائل مهمى را مبهم و سردرگم کرده است (همان جا). وى توضیح مىدهد که استقلال مذکور عمدتا درباره مفاهیم، و دردرجه دوم درباره ساختار مسائل مورد کاوش محققان صادق است. وى سپس مواردى را که عوامل خارجى اجتماعى در آن دخیل و مؤثرند ذکر مىکند و سپس نتیجه مىگیرد که در صورتى که علوم را چونان گروهى بدانیم که تعامل و تضارب درونى دارند و صرفا جمعى از تخصصها نیستند، سآثار متراکم عوامل خارجى مىتواند تعیینکننده باشدز (همان جا).
آنچه جالب توجه است این که زمینههایى که کوهن عوامل خارجى اجتماعى را در آنها مؤثر مىیابد نوعا، اگرچه نه تماما، از نوعى هستند که با تمییز عوامل درونى از برونى توافق دارند. به عبارتى دیگر، بعید به نظر مىرسد که رابرت مرتون با اغلب زمینههاى مورد نظر کوهن موافق نباشد. با این وصف، اگر موضع متحول کوهن را همانند موضع مرتون بدانیم دچار اشتباه شدهایم. زیرا به نظر کوهن:
اگرچه رویکردهاى درونى و برونى به تاریخ علم واجد نوعى استقلال طبیعى هستند، لیکن در واقع آنها مکمل یکدیگرند. و تا بدین صورت از یکدیگر بهره نبرند فهم جنبههاى مهمى از تحولات علمى نامحتمل خواهد بود (همانجا، ص120؛ تاکیدها اضافه شده است).
دو نکته را در سخن کوهن به تاکید نقل کردهام؛ زیرا آنها حاوى مطلبى هستند که به وضوح موضع کوهن را به رغم قرابت مرتون و کوهن در مورد زمینههاى تاثیرپذیر از عوامل خارجى و زمینههاى مستقل از این عوامل از موضع کسانى نظیر مرتون که قائل به چنین استقلالى هستند کاملا جدا مىسازد. مطلب مهم این است که به نظر کوهن دو رویکرد تاریخنگارانه درونى و برونى متقابلا به تکمیل یکدیگر مىپردازند و باید از یکدیگر سود بجویند. در حالى که اگر به خاطر داشته باشیم، هم مرتون جامعهشناس علم و هم لاکاتوش و لائدن فیلسوفان علم چنین تاثیر متقابل و مکملى را برنمىتابند و قائلند که تاریخنگارى درونى است که موضوعات و زمینههاى تاریخنگارى برونى را تعیین و تحدید مىکند. تاریخنگارى درونى علم با توجه به تلقى پوزیتیویستى (کارنپى) یا نگتیویستى (پاپرى) که تلقى خاصى از معقولیت و پیشرفت معرفت علمى را طرح و ترویج مىکند، نوشته مىشود و تحولات علمىاى که موافق با این تلقیها نباشد براى درج در تاریخنگارى برونى به جامعهشناسان علم و یا مورخان بیرونى که در این زمینه نقش واحدى دارند واگذار مىشود. واضح است که تعامل دو رویکرد، ابدا جایى در اندیشه مرتون، لاکاتوش و لائدن ندارد. همانطور که در ادامه خواهیم دید این تفاوت بعدها تاثیرات مهمى در اندیشه کوهن مىگذارد، به طورى که اساسا نیازى به تمییز درونى از برونى نمىبیند و نهایتا موافق طرد و رفض این تمییز مىشود.
تامس کوهن در مقاله دیگرى که چند سال پس از مقاله فوق ارائه مىکند و نسبت تاریخ و تاریخ علم را مورد کاوش و تامل قرار مىدهد، ریشهها و سرچشمههاى دو سنت تاریخنگارى عمده را بازشناسى مىکند. این مطلب از آنجا که دیدگاه متحول کوهن و تعدیل موضع وى نسبتبه استقلال علوم جا افتاده را آشکار مىکند، درخور توجه و طرح است.
به نظر کوهن تاریخ علم تا اوایل قرن بیستم تحتسیطره دو سنت قرار داشته است. یکى از این سنتها از نهضت روشنگرى قرن هجدهم و خصوصا از کاندورسه (15) و کنتشروع شده است و تا ویلیام سسیل دم پیر و جرج سارتون و اتباع ایشان ادامه یافته است. مطابق این سنت، پیشرفت علم به منزله پیروزى عقل و برهان بر خرافات و اساطیرالاولین پنداشته مىشد. تاریخها و وقایعنگاریهاى متاثر از این سنت نهایتا جنبه توصیهاى داشته و اطلاعات بسیار ناچیزى درباره خود علوم و محتواى آنها در اختیار قرار مىدادند.
آنچه بیشتر مورد عنایت این قبیل تاریخها قرار مىگرفت عبارت بود از این که کدام اکتشافات علمى توسط چه کسى و در چه زمانى صورت گرفته است. به نظر کوهن، اگرچه مورخان علم، دین بزرگى از جهت تاسیس حوزه خود به سارتون دارند، ولى تصویرى که از این حوزه توسط وى تعلیم و ترویجیافته سصدمات بسیاریز وارد مىکند؛ علىرغم این که این تصویر مدتهاست که مردود و بىاعتبار شناخته شده است (کوهن، 1977، ص148؛ این مقاله ابتدا در سال 1971 به طبع رسیده است).
سنت دیگر، که هم بواسطه آثارش و هم به دلیل حیات کمابیش فعالش از سنت فوق مهمتر است، از آثار دانشمندان سرچشمه مىگیرد. آثار این قبیل دانشمندان معمولا با هدف آموزش محتواى حوزه تخصصى خود نگاشته مىشد و بعلاوه، تاسیس و ترویج آن حوزه و جلب دانشپژوهان را نیز مدنظر داشت. به نظر کوهن، این قبیل آثار تاریخى که نوعا بسیار فنى است مىتواند مورد استفاده متخصصان حوزه خود قرار گیرد. اما اگر آنها را به منزله تاریخ تحولات آن علوم لحاظ کنیم، این سنت داراى دو محدودیتبزرگ است. اولین محدودیت عبارت است از این که محصولات این سنت انحصارا شامل تاریخهاى درونىاى است که نه تنها از زمینه و بستر برآمدن مفاهیم و فنون مورد طرح و بحث و روایت غفلت مىکند بلکه عوامل مؤثر خارجى را در این تکون و تحول نادیده مىانگارد (همانجا). کوهن سپس این محدودیت را توضیح داده، مىافزاید این محدودیت همواره نباید نقص محسوب شود. زیرا علوم نهادینه شده نوعا به سبتحوزههاى دیگر ساز فضاى خارجى دست کم از اندیشههاى خارجى مصونیتبیشترى دارندز (همانجا، ص48-91؛ تاکیدها اضافه شده است). آنچه در اینجا از تعدیلى در موضع کوهن حکایت مىکند این است که برخلاف مقاله 1968 خود که در آن از مصونیت و استقلال سمؤثرز و سغیر کاملز علوم نهادینه شده سخن گفته بود، در این مقام از بیشترى و کمترى مصونیت و استقلال سخن رانده است.
محدودیت دوم که به نظر کوهن حتى خالصترین و سرسختترین مورخان عقاید را نوعا دفع مىکرد و یا بعضا باعث کجفهمىهاى جدى مىشد، این بود که این مورخان دانشمند و پیروانشان مشخصا مقولات، مفاهیم و موازین علمى معاصر را برگذشته تحمیل مىکردند. علاوه بر این، آنها معمولا نظریهها و مفاهیم گذشته را شکل خام و ناقصى از نظریهها و مفاهیم جارى مىدانستند ،بدون این که توجه کنند که این نوع نگرش، که بعدها توسط هربرت باترفیلد، مورخ علم معاصر انگلیس، عنوان تاریخنگارى ویگى (16) یافت، هم ساختار و هم تمامیت و یکپارچگى سنتهاى علمى گذشته را مکتوم و مستور مىکند (همانجا، ص149).
کوهن در ضمن طرح تاثیر مثبت تاریخنگاریهایى که به تبع الکساندر کوایقه، (17) مورخ روسىفرانسوى، فراهم شدهاند، متذکر مىشود که این الگو نیز محدودیتهایى دارد. به نظر وى، اگرچه تاریخ علم تحت تاثیر مستقیم کوایقه تمام حوزه اندیشه را در گستره کار تاریخنگارى علم وارد کرده است، بازهم این تاریخ علم، تاریخ درونى است، به این معنا که سبه زمینه و بستر نهادى یا اقتصادىاجتماعىاى که در بطن آن، علوم تحول یافتهاند یا اصلا توجهى نمىکند و یا بسیار کم توجه مىکندز (همانجا، ص150).
تا بدینجا ملاحظه کردیم که چگونه موضع کوهن درباره عوامل خارجى و تاثیر زمینه نهادى و بستر اقتصادىاجتماعى و نیز درباره استقلال علوم جا افتاده از این عوامل و زمینهها تحول و تغییر کرده است. کوهن به مرور زمان حوزه این تاثیرات را بیشتر و بیشتر مىکند و استقلال علوم جا افتاده از عوامل مؤثر اجتماعىاقتصادى را ضعیفتر و محدودتر مىشناسد. اکنون بجاستببینیم اساسا کوهن حوزه و محدوده کار تاریخنگارى درونى و تاریخنگارى برونى را چگونه مىبیند و ربط و نسبت این دو نوع تاریخنگارى را چگونه مىیابد و چگونه رابطهاى بین این دو را سودمند و معرفتزا مىداند.
تاریخنگاران درونى قدیمى عمدتا توجه خود را معطوف به اندیشههاى علمى و فنون آزمایشى و تحول آنها مىکردند. هدف آنها رسوخ به درون ذهن کاوشگران حوزه و شعبهاى از علوم و فهم شیوه کاوش آنها بود. این نوع تاریخنگارى که نوعا دانشمندان را مخاطب خود قرار مىداد سوظیفه خود را آموزش فلسفه با ذکر مثال و نمونه مىدیدز (کوهن، 1986، ص33). این گونه تاریخها از سیر جبرى و ناگزیر شریتبه سوى حقایق عینى حکایت مىکرد، سیرى که پیروزى حتمى عقل و روش بر جهل و خرافه را به ارمغان مىآورد. در دورانى که تاریخنگارى درونى اینگونه دیده مىشد چنین پنداشته مىشد که نحوه کار و ساخت و ساز علم، و این که پیشرفت علمى چیست، امرى روشن و واضح است. به نظر کوهن، چنین پنداشتى امروزه ابدا قابل دفاع نیست (همانجا).
از طرف دیگر، تاریخنگاران برونى، حوزه کاوش خود را محصور به تماس و تاثیر علوم بر جامعهاى که محیط تحقیقات علمى را فراهم مىساخت مىکردند. اما این تماس و تاثیر، همواره به گونهاى تصور مىشد که گویى جامعه هیچگاه بر محتواى نظریهها و اندیشههاى علمى اثر نمىگذارد. در عوض، این مورخان به نگارش شرح نیروها و عوامل اجتماعى و اقتصادىاى مىپرداختند که رشد یا میزان رشد حوزهاى از علوم را در کشورهاى خاصى در زمانهاى خاصى تشویق و ترغیب کردند و یا آن را مانع شدند و یا کند کردند (کوهن، 1979، ص123). موافق این نگرش، تاریخنگاران برونى نگرشهاى اجتماعى به علوم و آثار این نگرش بر استخدام، ایجاد و تحول نهادها و مؤسسات علمى، آموزش علوم، نسبتبین علوم و صنایع، و علوم و دولت را مورد کاوش و نگارش قرار مىدادند. کوهن سپس متذکر مىشود که با توجه به اهداف و حوزههاى متفاوتى که این تاریخنگاریها براى خود قائل بودند، تاریخهاى درونى و برونى معمولا روایتهاى متفاوتى از موضوعات مختلف و متفاوت تلقى مىشدند و نه روایتهاى متفاوتى از موضوعى واحد (همانجا). بدین ترتیب، این دو رویکرد تاریخنگارانه، اساسا رقیب یکدیگر به نظر نمىآمدند: موضوعات و قلمروهاى جداگانهاى داشتند ضمن این که قلمرو تاریخنگارى برونى، همانطور که در ابتداى مقاله متذکر شدیم، به نحوى توسط تاریخنگارى درونى تعیین و تحدید مىشد.
این وضع دیرى نپایید و با ظهور رشته و حوزهاى تخصصى به نام تاریخ علم که به طورى سنتى در حاشیه کار بعضى از دانشمندان انجام مىگرفت، دو نگرش مدعى نقش واحدى شدند. این که چگونه و چرا این دگرگونى واقع شد، بدرستى محتاج رسالهاى محققانه است تا از میان رشتهها و بافتههاى هر دو نگرش قدیمى، سیر تحولشان، و مشکلات و اعوجاجاتى که هر یک در کار خود با آنها مواجه شدند، اجزاء و نطفههاى این دگرگونى و تحول بزرگ تاریخنگارانه را جستجو کند و باز نمایاند. در اینجا تنها مقدمتا و عجالتا به این مقدار اکتفا مىکنیم که بگوییم موافق کاوشهاى کوهن، تاریخ عقاید علمى آشکار کرده است که نظریهها و اندیشههاى جدید حوزهاى از علوم، از میان مجموعهاى از جهل و خرافه نروییدهاند؛ بلکه از دل نظریهها و اندیشههاى قدیمتر علم زاییده و رشد کردهاند. مفاهیم و نظریهها از شکلى به شکل دیگر تحول یافتهاند. اینگونه نیست که هر آنچه در گذشته بوده، وهم و خرافه بوده است و آنچه امروزه به نام علم مىخوانیم،جملگى صادق و معرفتحقیقى ابدى است.
همچنین، تاریخ اجتماعى و نهادى علم نشان داده است که براى فهم صورت و سیرت و جهت تحول اندیشه و نظریههاى علمى، امورى وجود دارند که از مواجهه مشاهده و عقل مهمترند (کوهن، 1986، ص33). حاصل این دگرگونى و تغییر نگرشها این است که به نظر کوهن:
امروزه اعضاى هر دو گروه تاریخنگاران اغلب به این قول نزدیک شدهاند که جهان مورد کاوش دانشمندان را به مثابه ساختهاى (18) ببینند. به طور روز افزونى، سخن از ساختن اشیاء [یا پدیدارهاى] علمى و یا ساختن واقعیات علمى شنیده مىشود (همانجا).
به نظر کوهن این نگرش سدرست است، لیکن کافى نیستز. زیرا نمىگوید که این ساختهها از چه موادى ساخته شدهاند و یا ساصول صحیح ساختنز کدامند و یا سبتساختههاى قبلى با ساختههاى جدیدتر علمى که به نظر قوىتر مىآیند، چیست (همانجا). آنچه به گمان ما از سؤالات اولین و دومین کوهن مهمتر است این است که عوامل دخیل و مؤثر در مستحسن و مطلوب به نظر آمدن ساختههاى جدیدتر نسبتبه ساختههاى قدیمى مطرود کدامند؟ همچنین، فرآیند استحسان و مقبولیتیافتن ساختههاى جدید نزد جامعه علمى و یکایک اعضاى آن چگونه فرآیندى است؟ و آیا تمامى این عوامل و مؤثرات، در مورد تمام ساختههاى علمى، آن هم به یک میزان و شدت، حضور و دخول دارند؟ و با این وضع، و با توجه به فرآیند فوقالعاده پیچیده و متنوع تکون و تحول ساختههاى علمى، آیا، برخلاف کوهن، مىتوان از ساصول صحیح ساختنز سؤال کرد؟ شکى نیست که کوهن در ایجاد نگرشى جدید، اما نه کاملا بىسابقه، به تاریخ علم پیشگام بود و در برهم زدن نسبت مقلدانه تاریخ علم با فلسفه علم، و تحکیم روند استقلالى تاریخ علم، و حرمتیافتن تاریخ علم به منزله رشتهاى معتبر و مستقل سهمى سترگ و منحصر به فرد ایفا کرد؛ رشتهاى که خصوصا پس از ساختار انقلابهاى علمى، نه تنها از تبعیت و انقیاد فلسفه و روششناسى خاص تجربهگرایانه پوزیتیویستى و نگتیویستى رهایى یافت، که بسیار مهمتر و عمیقتر، روششناسى و معرفتشناسى را از مقام و منزلت فوق تاریخى، فرا واقعیتى، و توصیهگرى به عالمان، به زیر کشانید و متوجه سیر تاریخى واقعیت عمل عالمان کرد. اما به رغم همه اینها باید بیفزایم که، برخلاف کوهن که معتقد استسمورخان مسئولیتى در پاسخ دادن به چنین سؤالاتى ندارندز (همانجا)، مورخان براى این که بدین سؤالها پاسخهاى شایسته بدهند، موقعیت ممتاز و ویژهاى دارند؛ اگرچه مشارکت و تعامل روششناسان و معرفتشناسان در این گونه کاوشها مىتواند نتیجهاى قابل اتکاتر و ثمربخشتر ایجاد کند. البته باید افزود که اگر بنابراین گذاشته شود که سؤال چیستى ساصول صحیح ساختنز بدون توجه به واقعیت نحوه کاوش و عمل عالمان بدان گونه که در تاریخ صورت پذیرفته، پاسخ داده شود و الگویى ارزشىتجویزى منظور باشد، در این صورت مورخان از آن جهت که مورخند، نقشى در پاسخگویى بدین سؤال نخواهند داشت و پاسخ دادن به این سؤال وظیفه انحصارى فیلسوفان خواهد شد.
اینک باز مىگردیم به موضوع رقیب شدن تاریخ عقاید یا تاریخ درونى از طرفى، و تاریخ نهادى و اجتماعى یا تاریخ برونى، از طرف دیگر. به نظر کوهن، آنهایى که تاریخ عقاید را مورد تاکید و توجه خاص قرار مىدهند، آن را روایت این داستان مىپندارند که سساختههاى متوالى علمى به طور روزافزونى به جهان واقع نزدیکتر مىشودز (همانجا). برخلاف این دسته، آنهایى که عنایتخاصى به تاریخ اجتماعى و نهادى دارند، آن را نشانگر نقش بارز منافع و تعلقات در تعیین توافقات عالمان مىشناسند. این منافع معمولا اجتماعىاقتصادى است، لیکن منافع و تعلقات نوع عامترى را نیز در بر مىگیرد. براى این دسته سنقش آزمایش و استدلال در تحولات علمى، در مؤثرترین شکل خود، قلیل و محدود استز. کوهن نگرش نخست را گرفتار سناهمسازى صرفز مىیابد و تلقى دوم را سبه همان اندازه ناصواب مىخواند که اولى را (همانجا). واضح است که در اینجا شکافى در رویکرد به وجود آمده است. به نظر کوهن راه ایجاد وفاق و پر کردن این خندق فکرى این است که مورخان سنتى عقاید و مورخان اجتماعىنهادى، بیش از گذشته و به طور کامل به تعامل بپردازند. براى توصیف ترابط موجود میان این دو نوع رویکرد، تمثیل عبور کشتیها در شبانگاه مناسب است که کارى به یکدیگر ندارند. حال آنکه به نظر کوهن براى رفع و یا تقلیل فاصله میان این دو نگرش به شدت واگرا، اینصکشتیهاش هم باید گفتگو و ارتباط فعالترى داشته باشند و هم مبادله آتش توپخانه فعالتر و حجیمترى (همانجا).
اینک بجاست جویا شویم که بالاخره سیر تحول تاریخى نگرش و موضع کوهن به تاریخنگارى درونى و تاریخنگارى برونى، و یا به عبارت دیگر، به تمایز درونى و برونى، به کجا مىانجامد.
کوهن در مقالهاى که به معرفى و نقد کتاب روش و ارزیابى در علوم فیزیکى، (19) گردآورده کالینهاوسن مىپردازد ،تعدیل و اصلاحى را که جان ورال (20) در موضع لاکاتوش نسبتبه ترابط بین تاریخ علم و فلسفه علم ایجاد مىکند، مورد توجه قرار مىدهد. در نظریه روششناختى اصلاح شده توسط جان ورال، برخلاف روششناسى لاکاتوش، تاریخ برونى اى که کامیابانه وقوع اعوجاجات را تبیین کند، در ارزیابى روششناسیها نقشى اساسى ایفا مىکند. به نظر کوهن، در صورت جدید روششناسى لاکاتوش، اعوجاجات واقع شده در تاریخ علم، نقش و کارکرد راهنمونى پیدا مىکنند. لذا، انتقادى که پیش از این مشاهده کردیم کوهن بر روششناسى لاکاتوش اقامه کرده بود برطرف مىگردد. اما کوهن درایتمندانه متذکر مىشود که چنانچه تاریخنگارى برونى ربط و دخلى در ارزیابى روششناسیها پیدا کند، دیگر ضرورتى براى به کارگیرى تمییز درونى از برونى باقى نمىماند. به عبارت مبسوطتر، چنانچه بنا باشد تاریخنگاریهاى برونى نیز اهمیتى در ارزیابى نظریههاى روششناختى داشته باشند، دیگر نیازى نیست که پیش از تحقیقات تاریخى به تمییز درونى و برونى متوسل شویم. بنابراین، کوهن نتیجه مىگیرد که به جاى استخدام چنین تمییزى که به نوبه خود متکى و موکول به روششناسى خاصى استسفقط باید تاریخنگارى کردز (کوهن، 1980، ص184). و بدین ترتیب است که کوهن اساسا تمییز درونى و برونى را بىنقش و کارکرد و در نتیجه، مردود مىیابد.
همانطور که پیشتر ملاحظه کردیم، مفهوم صتاریخ واقعیش در نظریه علم لاکاتوش نقشى جدى دارد. حال ببینیم کوهن تاریخ را چگونه مىبیند و در تلقى او چه جایگاهى براى تمییز درونى از برونى و نیز نظریه معقولیتباقى مىماند. کوهن با لاکاتوش موافق است که روایتهاى تاریخى اصلاح شده و بهتر، اغلب، آنهایى هستند که نقش محورى را به بیشترین مقدار شواهد مىبخشند و معمولا اعوجاجات شناخته شده یا بالقوه را در این فرآیند حذف مىکنند. کوهن سپس متذکر مىشود که براى طرح چنین نکتهاى نیازى نیست که به مفهوم صتاریخ واقعیش، و یا از آن مهمتر، تمییز درونى از برونى که توسط موازین معقولیت تعیین مىشوند، متوسل شویم (همانجا، ص185). به نظر کوهن نزد مورخان ستاریخ واقعى صرفا تاریخى است که در واقع نگاشته شده است، و یا زیرمجموعهاى گزینش شده از آن است (همانجا). یکى از شیوههاى اصلاح روایات تاریخى این است که روایت تاریخى را با واقعیاتى که در گذشته به مدد تفسیر به وجود آمدهاند و در دسترس مورخند بیشتر سازگارى بخشند. شیوههاى دیگر عبارت است از تفسیر مجدد یا بسط و گسترش ساختههاى موجود تاریخى، یعنى همان که واقعیات تاریخى یا دادههاى تاریخى نیز مىخوانیم. به نظر کوهن، این شیوههاى اصلاحى جملگى متوجه ایجاد و ساختن روایاتى هستند که هدفشان عبارت است از این که بگویند اولا چه واقع شده است و ثانیا آن وقایع را مفهوم و مقبول سازند؛ اهدافى که در نگرش پیچیده کوهن از تاریخ و تاریخنگارى، مستلزم تصمیمى از قبل در این باره نیست که کدام بخش یا جزء از فلان واقعه یا رویداد معقول است و کدام نامعقول (همانجا).
ملاحظه مىشود که کوهن در دیدگاه غیر سادهانگارانه و بسیار تفصیلیافته خود از تاریخ، نه تنها تمییز درونى از برونى را زاید مىداند، بلکه آنچه این تمییز را ممکن مىسازد، یعنى روششناسى و یا نظریه معقولیت را نیز غیر ضرور و فاقد نقش مىشناسد. البته باید دقت کرد که کوهن در این موضع، خود را متعهد به این نکته نمىکند که درباره نظریه معقولیت، یعنى نظریه روششناختى به طور کلى، تصمیمى بگیرد یا موضعى اتخاذ کند. آنچه او به طور مشخص اظهار مىکند این است که مورخ نیازى ندارد که از پیش و موافق یک نظریه معقولیت، تعیین کند که کدام رویدادها و تصمیمات و رفتارها و نظریهها معقولند و کدام نامعقول؛ و سپس دو نوع تاریخنگارى، یکى درونى و دیگرى برونى، بسازد. براى عرضه تصویرى روى هم رفته جامعتر، بیفزاییم که اگرچه کوهن قائل است که ستاریخ معرفتى تبیینى استز، لیکن بر آن است که سنقش تبیینىاش تقریبا بدون هیچ توسلى به تعمیمهاى صریح ایفا مىگرددز (کوهن، 1976، ص5). نهایتا تاملات کوهن در باب مشکلات و معضلات تاریخنگارى انقیادپذیرانه متقدم و سنتى، و نسبت آن با روششناسى و معرفت علمى، وى را بدین نتیجه رهنمون مىشود که:
[مکاتب موجود فلسفه علم] اهدافى را مطمح نظر دارند و امور را به گونهاى فهم مىکنند که بیشتر احتمال مىرود تحقیقات تاریخى را به گمراهى بکشانند تا این که بر آن نورى بیفکنند (همانجا، ص11).
کوهن بدین مقدار بسنده نمىکند که از غیر ضرورى بودن و یا زائد بودن تقسیمات معقول یا درونى و نامعقول یا برونى سخن گوید. و همانطور که انتظار مىرود نهایتا به این موضع مىرسد که صحت و درستى تاریخنگاریهاى مبتنى بر این تقسیمات را مورد سؤال جدى و بل انکار قرار دهد:
امروزه کسانى که به علوم رویکردى تاریخى دارند، برخلاف گذشته، این سؤال را مطرح مىکنند که آیا رویکرد برونى، و یا رویکرد درونى، اساسا تاریخ واقعى علم است (کوهن، 1979، ص23-41).
اینک که مواضع مرتون، لاکاتوش، لائدن و کوهن پیرامون تاریخنگارى علم و تمییز درونى و برونى را به اختصار بازسازى و در پارهاى از مواضع مورد ارزیابى و نقادى قرار دادیم، شایسته است که مواضع متحول مکتب معرفتشناسى اجتماعى ادینبورا (21) را نیز بازسازى و ارزیابى کنیم.
4. مکتب ادینبورا و تمییز درونى از برونى
پیش از هر چیز باید متذکر شویم که از منظرى تاریخى، موضع مکتب ادینبورا درباره مناقشات درونى و برونى موضعى متحول بوده است. تا آنجا که شواهد و بررسى دقیق آثار این مکتب نشان مىدهد، این دگرگونى از جهات عدیدهاى به یک معرفتشناسى اجتماعى نیرومندتر میل داشته است. بارنز یک فصل کامل از اولین کتاب خود، منتشر شده به سال 1974، را به عوامل درونى و برونى در تاریخ علم اختصاص مىدهد. وى در این کتاب قوىترین ابزار تحلیل جامعهشناختى خود را به استخدام درمىآورد تا جایى براى نقش نسبى عوامل اجتماعىاقتصادى ایجاد کند و فهم درستترى از تاریخ علم به دست آورد. آنچه در ذیل مىآید شاهد گویایى استبراى جو فکرى و نوع موضعى که بارنز بدان مایل بوده است. بارنز ضمن ابراز تاسف از این که تاریخنگاران درونى نتوانستهاند سابطالى جامعز براى نقش عوامل برونى ارائه کنند، به سادگى اظهار مىکند که:
تاریخنگاران درونى تلاش نکردهاند چگونگى نقش عوامل برونى در انگیزش یا کاهش تعلق به علم را مورد تحقیق قرار دهند، و یا تحقیق کنند چگونه این عوامل سبب ترجیح حوزهاى بر حوزهاى دیگر شدهاند (بارتر، 1974، ص105؛ تاکیدها اضافه شده است).
قابل توجه است که در اینجا بارنز براى تعین یا تقویم اجتماعى محتوا و ماهیت معرفت علمى و یا براى نقش تعیینگر عوامل برونى و ارزیابى و اخذ یا رفض متعاقب دعاوى معرفتى اقامه برهان نمىکند. تنها هدف او دفاع از این موضع است که چنین عواملى در انگیزش یا کاهش ستعلقز نسبتبه علم و یا سترجیحز معرفتى بر معرفت دیگر، واجد نقش هستند.
بارنز درباره نقش عوامل برونى در انقلاب علمى قرن هفدهم معتقد است که سبراى ارزیابى اطمینانبخش اهمیت این عوامل، تخصص در تاریخ عقاید ضرورى استز (همانجا، ص107؛ تاکیدها اضافه شده). اما این ارزیابى به علت کمى توجه اکثر مورخان به عوامل برونى نمىتواند جامه عمل بپوشاند. بنابراین، ما به وضعیتى کشانده خواهیم شد که سشکاف میان تاریخ درونى و برونى عملا ممکن است قابل پر کردن نباشدز (همانجا) . به رغم این وضعیت تاسفانگیز و دورنماى تیره و تار، بارنز بارقهاى از امید را در دل مىپروراند و قائل مىشود که با این وجود، سمىتوان اطمینان به ضرورت نوعى تاریخ برونى را حفظ کرد. سؤالات بسیارى وجود دارند که روایت درونى نمىتواند بدانها بپردازد و نیازمند تبیینى سازمان یافته استز (همانجا). به روشنى آشکار است که در این برهه و مقام خاص موضع بارنز تا چه میزان فروتنانه ومحدود است. با این حال، باید اعتراف کرد که هنوز آشکار نکردهایم که موضع بارنز پیرامون تاریخنگارى درونى و نسبت آن با تاریخنگارى برونى، در دوره نضجگیرى مکتب ادینبورا در نیمه اول دهه هفتاد قرن حاضر، دقیقا چگونه است.
بارنز با اشاره به تحقیقات ساى کار (22) و با استناد به تحقیقات تاریخى کاردول (23) و کوهن، نتیجهگیرى خود را بدین ترتیب اعلام مىکند که:
اگرچه هیچکس بهتر از کارنت آشکار نمىکند که تاریخ علم، تاریخ عقل است، با این حال هیچکس روشنتر از وى آشکار نمىکند که آن تاریخ را باید بدین نحو فهم کرد که عوامل اجتماعىاقتصادى عام،بخشى از آن را تعین بخشیدهاند (بارنز، 1974، ص120).
این سخن روشنترین و قطعىترین موضعى است که مکتب ادینبورا در دوره فوق اتخاذ کرده است. اینک به دوره انتقالى موضعگیرى مکتب ادینبورا، یعنى نیمه دوم دهه هفتاد، مىپردازیم. اما پیش از آن مناسب است نقاط برجسته مواضع مکتب ادینبورا را به اختصار تمام بیان کنیم:
1. تمییز درونى از برونى، به منزله تمییزى قابل عطف و اتکا درباره تاریخ علم و نقش تبیینى آن، مفروض انگاشته شده است.
2. موضع خاصى در مناقشه بر سر این تمییز اتخاذ شده است.
3. تاریخ علم، تاریخ عقل است و بعلاوه، این تاریخ را باید چنان فهم و تبیین کنیم که به طور نسبى عوامل اجتماعىاقتصادى عام، آن را تعین بخشیدهاند.
سپس بارنز در سال 1979، همراه با استیون شیپین (24) بدین نتیجه مىرسد که شاید مهمترین تغییرى که در تاریخنگارى علم در دهه گذشته رخ داده این است که سواقعیتگرایانهتر شده استز (بارنز و شیپین، 1979، ص9). مقصود از این تعبیر این است که:
محققان بدون اعلام مواضع بزرگ در روش و یا ایجاد تغییرات و جهشهاى فاجعهآمیز و تکاندهنده در روش، به طور فزایندهاى آمادگى یافتهاند که کمتر به سبازسازى معقولز گذشته احساس نیاز کنند (همانجا).
بدین ترتیب، مورخان علم روز به روز کمتر و کمتر به تاریخ درونى تعلق خاطر نشان مىدهند. این فرآیندى است که هیچ جاى نگرانى ندارد. زیرا در آن هیچ تغییر مهمى، چه به لحاظ فلسفى و چه به لحاظ تاریخروششناختى، رخ نداده است. با این وصف، بارنز و شیپین با اشاره به این که امور ممکن و قراردادى بىارزش دانسته مىشود و آنچه به طور اجتماعى ایجاد و حفظ مىگردد بىریشه و اساس خوانده مىشود، متذکر مىشود که:
متاسفانه، این قبیل برابر و معادل نشاندنها امروزه حتى میان مورخان علم بسیار تداول دارد (همانجا، ص11).
به نظر بارنز و شیپین، این گونه برابر نشاندها بىتردید ستمایز کاذبز بین تاریخ علم درونى و برونى را حفظ کرده و استمرار مىبخشد (همانجا). موافق تاملات این دو نظریهپرداز و متفکر مکتب ادینبورا، چنانچه تغییر نگرش میان مورخان علم ادامه یابد تمایز درونى و برونى دیگر سموضوع جالب توجه و مناقشهپذیرى نخواهد بودز (همانجا، ص9). به وضوح روشن است که این موضع با موضعى که وى چند سال پیشتر اخذ کرده بود تفاوتى آشکار و عمده دارد. وى پیشتر قائل بود که تاریخ علم تاریخ تفکر و تعقل است، لیکن باید به طور نسبى عوامل اجتماعىاقتصادى را در تعین آن دخیل دانست.
اینک که موضع متحول مکتب ادینبورا درباره تمایز درونى و برونى ظرف دهه هفتاد میلادى به اختصار و ایجاز مطرح گشت مناسب است در مقام نتیجهگیرى و تلخیص، امهات مواضع مرتون، لاکاتوش، لائدن، کوهن و مکتب ادینبورا را مورد مقایسه قرار دهیم.
در حالىکه مرتون، لاکاتوش، و لائدن تمایز درونى از برونى را ثمربخش و حقیقى مىیابند، مکتب ادینبورا آن را کاذب و بل موهوم مىشناسد. همه آنها بر لزوم تاریخ فکرى علوم وحدتنظر دارند و تنها زمانى اختلاف نظر پیدا مىکنند که جزئیات تاریخ برونى و نسبت آن با تاریخ درونى مطرح مىشود. مکتب ادینبورا، همچون کوهن متاخر، هیچ نیازى به تاریخى که به طور درونى بازسازى شده باشد نمىبیند. در حالىکه مسائل و موضوعات تاریخ برونى، نزد لاکاتوش و لائدن، عمدتا توسط تاریخ درونى تعریف و تعیین مىشوند و بههرحال نسبتبه تاریخ درونى نقشى فرعى و ثانوى دارند، کوهن هیچ نیازى به تمایز درونى از برونى نمىبیند (کوهن، 1980، ص185) و بعلاوه، این سؤال را مطرح مىکند که آیا رویکرد درونىبرونى اساسا تاریخ واقعى علم است (کوهن، 1979، ص23-41) و این در حالى است که مکتب ادینبورا که سخت متاثر از رویکرد متحول تامس کوهن و علمشناسى کاملا غیر پوزیتیویستى و غیرنگتیویستى اوست، اساسا تمامیت چنین گفتمانى را طرد و رفض مىکند.
و بالاخره، در حالىکه لاکاتوش و لائدن براى فلسفه نقش مؤثرى قائل هستند تا معیارها و موازین معقولیت لازم براى تمام بازسازیهاى معقول تاریخ علم را در اختیار قرار دهد، کوهن هیچ نیازى به تمسک به ستعمیمهاى صریحز در نقش تبیینى تاریخ نمىبیند و بعلاوه، ارزیابى او از فلسفههاى علم معاصر متقدم خود این است که سبیشتر محتمل است تحقیقات تاریخى را به گمراهى بکشانند تا این که بر آن نورافشانى کنندز. مکتب ادینبورا، از طرف دیگر، در بادى امر و به طور صریح هیچ نقشى براى فلسفه در بازسازى تاریخ علم قائل نمىشود. موضع مکتب ادینبورا در مورد فلسفه به طور کلى استثنایى دارد که در نهایت نقش بسیار مهمى را در نظریهپردازیهاى این مکتب ایفا مىکند. این استثناء عبارت است از فلسفه لودویگ ویتگنشتاین. و همانطور که در مقاله «آیا اعتبار حقیقت، همان اعتبار جامعه است؟» (25) نشان دادهام فلسفه ویتگنشتاین نقش مهمى به لحاظ اقامه براهین فلسفى، اما نه به لحاظ ادله و احتجاجات جامعهشناختى و یا شواهد تاریخنگارى، براى مکتب ادینبورا ایفا مىکند.
در پایان یادآور مىشوم که مناقشه بر سر درونىبرونى اساسا مناقشهاى استبر سر تبیین. به گمان من، نظر کوهن مبنى بر این که تاریخ نقش و سمتى تبیینى دارد کاملا صائب است. همچنین، با وى موافقم که تاریخنگاریهایى که متصلبانه و انقیادآمیز، در چارچوب نظریههاى علم پوزیتیویستى و نگتیویستى انجام پذیرفتهاند بیشتر بیان و صورت تاریخى همان نظریهها هستند و روى هم رفته گمراهکننده بودهاند. به گمان من، ما باید نوع تبیینى را که به تحقیقات تاریخى نسبت مىدهیم مقید و محدود کنیم و آن را به وجهى، از نوع تبیینهایى که در فلسفه و یا جامعهشناسى در جستجوى آنها هستیم تفکیک کنیم. علاوه بر این، مایلم بیفزایم که به رغم توافق با کوهن، بر این گمانم که در هر حال تحقیقات تاریخى به نحوى بسیار پیچیده و ضمنى و به صورتى بسیار ظریف از نظریههاى فلسفى، جامعهشناختى، و روان شناختى سود مىبرند و بىتردید به نحوى بسیار تلویحى و مستور بر این قبیل نظریهپردازیها تاثیر مىگذارند. هر نوع تصورى که در بادى امر درباره این ترابط و خصوصا ترابط فلسفه علم با تاریخ علم داشته باشیم، همچون سایر صبادى امرهاش، باید مورد تدقیق و موشکافى واقع شود. اثباتگرایان و ابطالگرایان عمرى دراز بر تصور صبادى امرش خود درباره نسبت تاریخ علم و فلسفه علم اعتماد کردند و حاصلش حجم عظیمى از تاریخنگاریهاى ستایشآمیز و خود مؤید، اما بىاعتبار، شد. میزان تحقیقات پیرامون این ربط و نسبت و وسعت مناقشات انجام گرفته از دهه شصت میلادى تا به امروز حکایت از این دارد که چقدر آن تصور سادهاندیشانه و گمراهکننده بوده است.
گفتیم که مناقشه بر سر درونىبرونى مناقشه بر سر تبیین است. اینک اضافه کنم که این مناقشه بر سر تبیین عقلى و تبیین على است. حال که تا حدودى در عمق رویکردهاى مختلف فلاسفه علم به تاریخنگارى درونى و برونى گام نهادیم و بسط و شرحى ارائه کردیم، باید روشن شده باشد که اصولا تاریخ درونى علم رویکرد تبیین عقلى را اخذ مىکند و با آن تلائم و تلازم دارد. از طرف دیگر، تاریخ برونى علم به معنایى که در موضع 1974 بارنز مستتر و مندرج است، اساسا رویکرد تبیین على را، که با دیدگاه معقولگرایان سازگارى دارد، برمىگیرد. بنابراین، رویکرد تبیین على فوق کاملا با رویکرد تبیین عقلى متلائم است و عموما تصور مىشود که آنها مکمل یکدیگرند. اینک سؤالى که مطرح مىشود این است که چنانچه تمایز درونىبرونى را مکتبى یا متفکرى رد و طرد کند، آیا مىتوان رویکرد تبیین عقلى را حفظ کرد؟ و در صورتى که پاسخ منفى باشد، چه نوع تبیینى مىتواند با این موضع جدید سازگارى داشته باشد؟ انشاءالله به این سؤالات در فرصت دیگرى خواهیم پرداخت.
پىنوشتها:
1. INTERNAL
2. EXTERNAL
3. تاریخ علم از یک طرف یک واقعیتخارجى دارد که در گذشته واقع شده است و از طرف دیگر، گزارشها و روایاتى است که توسط عالمان و مورخان و وقایعنگاران و سرگذشتنویسان مکتوب شده است. مقصود از اصطلاح بازسازى تاریخ علم این است که واقعیتخارجى تاریخى را در تمام اجزاء و ابعادش مجددا بسازیم؛ اما در بیان، نه در عمل! با این توضیح روشن است که تمام مکتوبات تاریخى صرف نظر از نویسنده آنها، جملگى به گونهاى بازسازى و بازیابى وقایع است. براى توضیح بیشتر به تحلیل مواضع لائدن، لاکاتوش و کوهن رجوع کنید.
4. NEGATIVISM
این اصطلاحى است که بعضا براى توصیف علمشناسى ابطالگرایانه پاپر به کار مىرود.
5. CROMBIE .C .A
6. DAMPIER .C.W
7. HALL RUPERT
8. COHEN BERNARD
9. HALL .LEWISH
10. WESTFALL RICHARD
11. جالب توجه است که آثار جرج سارتون، کرامبى، دمپیر، لوئیس هنرىهال که از جمله تاریخنگاریهایى است که سیرت و صورت آشکار علمگرایانه و سیانتیستى دارد و موافق الگوى تجربهگرایى منطقى نوشته شده است، از جمله عمدهترین آثارى است که در سالهاى اخیر به زبان فارسى ترجمه شده است.
12. IMMANENT
13. EXISTENTIAL
14. LAUDAN LARRY
15. CONDORCET
16. HISTORIOGRAPHY WHIGGISH
17. KOYRE ALEXANDER
18. CONSTRUCTION
19. .Press University Cambridge :1976 .1905-1800 ,Science Modern to Background Critical The :Sciences Physical the in Appraisal and Method ).ed( .c,Howson
20. WORRALL JOHN
21. همان که بعضا نگرش یا مکتب رادیکال در جامعهشناسى معرفت علمى نیز خوانده شده است.
22. CARNOT SADI
23. CARDWELL
24. SHAPIN STEVEN
25. این مقاله در فصلنامه حوزه و دانشگاه، شماره11 و12 (1376) انتشار یافته است.
فهرست منابع و ارجاعات
1. زیباکلام، سعید (1376) سآیا اعتبار حقیقت همان اعتبار جامعه است؟ز، فصلنامه حوزه و دانشگاه، شماره11 و12.
2. .Paul Kegan & Routledge ,London .Theory Sociological and Knowledge Scientific 1974 .B ,Barnes
3. .Sage ,London .Culture Scientific of Studies Historical :Order Natural 1979 .Eds .S , Shapin and .B ,Barnes
4. .Press University Cambridge ,Cambridge .Sciences Physical the in Appraisal and Method 1976 .Ed .C ,Howson
5. 1968 .S.T ,Kuhn ز Science of History The س، .126-105.pp :1977 .S.T ,Kuhn in
6. .1962 in PublishedFirst .Press University Chicago ,Chicago .Revolutions Scientific of Structure The 1970 .S.T ,Kuhn
7. 1971 .S.T ,Kuhn ز Science of History and History the between Relations The س، . 161-127 .pp :1977 .S.T ,Kuhn in
8. 1976 .S.T ,Kuhn ز Science of Philosophy the and History the between Relations س، .20-3.pp :1977 .S.T ,Kuhn in
9. .Press University Chicago ,Chicago .Change andTradition Scientific in Studies Selected :Tension Essential The 1977 .S.T ,Kuhn
10. 1979 .S.T ,Kuhn ز Science of History س، .128-121.pp :Science of Philosophy in Research Current .eds Kyburg .E.H and Asquith .D.P in
11. 1978 .S.T ,Kuhn ز Science of History andPhilosophy :Blind the and Halt The س، . 192-181 .pp ,31 ,science of Philosophy the for Journal British
12. 1986 .S.T ,Kuhn ز Audiences Diverse for Worlds Diverse :Science of Histories The س، .33-29.pp :4 72 ,Professors University of Association American the of Bulletin Academi
13. 1978 .I ,Lakatos ز Recontructions Rational and Science of History س، .138-102.pp : Press University Cambridge ,Cambridge .Programmes Research Scientific of Methodology The :Lakatos .eds Currie Gregory & Worrall John in
.Press California of University ,Berkeley .Growth Scientific of Theory a Towards :.14
Problems its andProgress 1977 .L ,Laudan
.Press Free The ,York New .Structure Social andTheory Social 1968 .K.R ,Merton .15
.Osiris of iv.Vol in 1938 in PublishedFrist .Fertig Howard ,York New .England 16
Century Seventeenth the in Society andTechnology ,Sience 1970 .K.R ,Merton
منبع: / سایت / دکتر سعید زیباکلام ۱۳۷۷/۰۸/۰۰
نویسنده : سعید زیبا کلام
نظر شما