موضوع : پژوهش | مقاله

مدرن گرى فرهنگى و بحران هویت


1. مشکل هویت
گفتمان هویت فرهنگى در جهان سوم، آرام‏آرام به جاى گفتمان آزادى ملى که در آغاز روزگار پیدایش استعمار رواج یافته بود مى‏نشیند. این گفتمان گونه نوى از ملى‏گرائى است که بیش از آنکه خود را با تناقض سیاسى آشکار کند با تناقض ایدئولوژیک نشان مى‏دهد. عصرى شدن ملت‏هایى که در گذشته مستعمره بودند، پى‏آیندهایى داشت که تهدیدکننده ارزشهاى ویژه‏اى است که پیش از این مایه همرایى آنان در برابر اشغال‏گر بود. ما در دوران پیش، از حق تعیین سرنوشت و برپایى دولت مستقل و مقتدر ملى سخن مى‏گفتیم، ولى امروز از چالش ها و مکالمه‏ها و حقوق وابسته به هویت فرهنگى سخن مى‏گوییم.
گفتمان هویت، مانند هر ایدئولوژى، وجود حقیقتى ملموس (فرهنگ ویژه هر قوم و ملت) را فرض مى‏گیرد حقیقتى که مى‏کوشد درونمایه آن را روشن کند و گسترش دهد. گذر از انگاره فرهنگ به انگاره هویت، عناصر نوینى را پیش مى‏کشد که در سطح تعریف فرهنگ و نیز پیوند میان فرهنگ و قدرت و سیاست و اقتصاد دست مى‏برد.
فرهنگ در مقام تعریف، نخست چونان مجموعه‏اى از ویژگى‏هاى متمایز مادى و فکرى و روحانى مى‏نماید که جامعه یا مجموعه‏اى اجتماعى را متمایز مى‏گرداند (1) و به هر عضو خود مجال مى‏دهد که خود را بشناسد و جز خود را نیز بر پایه آن باز شناسد. آنچه فرهنگ را مرزبندى مى‏کند ویژگى ارزشهاى اجتماعى، اخلاقى یا اقتصادى آن است نه گستره پیشرفت‏یا فعالیت آن. نگرش یکسان‏انگارانه که نقیض نظریه‏هاى کهن درباره فرهنگ‏هاى برتر مدرن و فرهنگ‏هاى واپس‏مانده وحشى است، از همین جا پدید آمده است. امروزه کسانى هستند که به نام اخلاق‏باورى جهانى و انسانى مى‏کوشند که هر فرهنگى را ارزشمند بدانند و ملت‏هاى گوناگون را همچنانکه از نظر آدمى بودن برابرند، یکسان بیانگارند. افزون بر این، این گفتمان مورد استقبال فزاینده سازمان‏هاى بین‏المللى قرار گرفته است.
عنصر نوین دیگرى نیز هست که در پیوند فرهنگ با سیاست راه مى‏یابد و آن این است که ویژگى یک ملت که عنصر بنیادین هویت آن است جز با رویارویى با ملتى دیگر آشکار و مرزبندى نمى‏شود; ولى درون جامعه، ان ویژگى بى‏معنا مى‏ماند. این انگاره فرهنگ‏ها را نظامى بسته و درهم بافته از زنجیره ارزش‏هاى همراه با ملت‏ها قرار مى‏دهد; ارزش‏هایى که در جان ملت‏ها خانه دارد و در مقام گوهر این ملت‏هاست. این ارزش‏ها هر گونه تاریخمندى را از فرهنگ مى‏گیرند، بل هر گونه پیشرفتى را، خواه به سوى پیشرفت ارزش‏ها یا به سوى تحول معناى ارزش‏ها. فرهنگى که از تاریخ خود و تاریخ پیشرفت‏خود و تناقض هاى درونى خود برکنده شده و از زمینه اجتماعى خود که آن را عنصرى از عناصر قدرت مى‏سازد، جدا شده است‏شکل اسطوره مى‏گیرد و به گروهى از فرهنگ هاى ملى و محلى و اقلیتى یا دینى تجزیه مى‏شود. از اینجا تاکید بر فرهنگ اقلیت‏ها بل فرهنگ توده‏هایى که باید گسترش یابد و پاس داشته شود، پدید مى‏آید. به این ترتیب این فرهنگ‏ها ثابت مى‏مانند و هرگونه دگرگونى در آنها بیرون از تاریخ و سیاست محال مى‏گردد. با این فرهنگ‏ها داد و ستد نمى‏شود. بل آنچه هست همکنارى بر پایه تجاهل دوسویه است. به همین خاطر است که امروزه پس از سپرى شدن چالشى که تا حد نفى فرهنگ‏هاى سنتى یا نااروپایى رسیده بود، این فرهنگ‏ها به مکالمه و تسامح و پذیرش دوسویه دست‏یافته‏اند. کمتر از نیم سده است که دیدگاه درباره فرهنگ از بن به نقیض خود تحول یافته است. دیدگاه پیشین به میانجى گفتمان جهانى تاریخ پیوسته، تکامل‏باور و فراگیر و کل‏نگر بود. (2) این دیدگاه باور داشت که استعمار کشورهاى نااروپایى به معناى همگامى با روند تاریخ است و هدف آن متمدن کردن ملت‏هاى واپس مانده و دگرگون‏سازى ذهنیت‏خرافى و معرفت مشوش و ناعقلانى آن و ارزشهاى ناانسانى و ساختار حکومت استبدادى و دستگاه تولیدى ابتدایى و نافعال آن است. کسانى که به این دیدگاه باور داشتند فخر مى‏کردند که مدرسه ساخته‏اند و راه را شکافته‏اند و دولت و بوروکراسى و اصلاح ارضى را بنیان نهاده‏اند و خلاصه ملت‏هایى را که در سرنوشتى نکبت‏بار غوطه مى‏خورده‏اند نجات داده‏اند. این دگرگونى با رفتن سپاهیان اشغالگر از کشورهایى که پیشتر مستعمره بودند آغاز شد. ولى آیا این نشانه پایان ایدئولوژى استعمارى و پیشرفت عقلانیت‏ها در جهت احترام به دیگران و میل به داد و ستد با ملت‏هاى دیگر به صورتى برابر است و بر همدلى فزاینده با فرهنگ‏هاى سنتى یا ناصنعتى و ترک و طرد سلطه و برترانگارى‏اى که در سده گذشته به رفتارهاى خشونت‏آمیز مى‏انجامید، دلالت مى‏کند؟
بى‏گمان همه اینها در دگرگونى نقش داشته‏اند، با این همه چیز دیگرى نیز هست. آگاهى فردى انسانى، افزون بر اینها، با دیدگاه ژرفى در اخلاق و سیاست مرزبندى مى‏شود. پیش از این باید به این نکته اشاره کرد که خاستگاه گفتمان هویت، غرب در کلیت آن نیست. این گفتمان ارمغان اروپا نیست‏بلکه فرزند نهادهاى ملى و جهان سوم است و بیش از هر چیز از جهان سوم تاثیر پذیرفته و نخستین ایدئولوژى خود را به یکسان در درون و برون آن قرار داده است. (3)
این گفتمانى که مى‏کوشد فراگیر و انسانى و یکسان‏انگار باشد و چندگانگى را بنیاد جهانى بودن قرار مى‏دهد و اصالت را خاستگاه یگانگى همه فرهنگ‏ها مى‏گرداند، به چه معناست؟
هویت ویژه‏گرایى پرده‏اى است که دو زمینه را مى‏پوشاند: یکى زمینه فرهنگ به مثابه میدانى که نوسازى و آفرینش هر فردیتى در آن رشد مى‏کند، یعنى فرهنگ به مثابه عنصرى از عناصر جامعه مدنى منقسم یا متغیر و زمینه فرهنگ به مثابه کنشى اجتماعى که تعهد و التزام مى‏آفریند و به‏رغم چالش هاى ایدئولوژیک و سیاسى و اقتصادى، آرمان‏هاى انسانى و اهداف جمعى را پدید مى‏آورد، آرمان‏ها و اهدافى که به یارى آن جامعه، هویت اجتماعى سامان‏بندى مى‏گردد.
در اینجا گفتمان هویت در مقام ویژه‏گرایى، تعریف فرهنگ را پنهان مى‏کند. راست آن است که هر فرهنگى به خودى خود کوششى براى حل تناقض هاى ژرفى است که افراد و طبقه‏ها و گروه‏هاى ملى هر روزه آن را زندگى مى‏کنند. نه تنها پیشرفت این تناقض‏ها بل گروه‏هاى اجتماعى گوناگونى که همواره با هم مى‏ستیزند، موجب مى‏شوند که این راه‏حل‏ها ثابت‏بمانند. نتیجه این امر دگرگونى تدریجى ارزشهاى فرهنگى از یک سو و از سوى دیگر دوام اختلاف در دیدگاه‏ها و دریافت‏ها و موقعیت‏ها و سمت‏گیرى‏ها و اخلاق سازگار با هر عضو ملت است. هم چنین انگاره هویت نفس تناقضى را که در سطح مناسبات میان دولت‏ها بدان اشاره مى‏شود، پنهان مى‏کند; یعنى تناقض نهفته در جامعه میان نخبگان و طبقه‏هاى حاکم. ولى نسبت‏به فرهنگ مشترکى که ایجاد خویشاوندى و رابطه‏مندى مى‏کند، تاریخ جامعه‏ها ثابت مى‏کند که هیچ فرهنگى در میدان بسته برحسب پیش پذیرفته‏هاى قوم وندى پیشرفت نمى‏کند. فرهنگ‏هاى ناب ملى یا آنها که با دیگر فرهنگ ها درآمیخته‏اند و نیز عناصر اندیشگى و نوآفرینى در پیدایش ساختار سیاسى با ثبات براى دولت، خواه امپراتورى یا جمهورى، دخالت مى‏کنند و در بستر فرهنگى جا مى‏گیرند. بدین سان فراتر از ویژه‏گرایى‏ها و (نه به ضرورت، ضد آن) گونه‏اى نوین و «ملى‏» از فرهنگ پدید مى‏آید، گونه‏اى که غنى‏تر و آفریننده‏تر است، زیرا از ابتکارات تکنولوژیک و سیاسى بهره مى‏گیرد و به حل مسایلى که مهم‏ترند و به آغاز زندگى مشترکى که از نظر سیاسى گسترده‏تر و پیشرفته‏تر است، گرایش دارد. در این گونه نوین فرهنگ، نظام مشکلات علمى و سیاسى و اجتماعى و اخلاقى دست مى‏اندازند و پیشرفت انها موجب تلاش‏هاى بیشترى براى رسیدن به اهداف مثبت‏تر اهدافى که از تکیه به ویژگى‏هاى قومى و اقلیمى فراتر مى‏رود مى‏شوند. به این قرار آفاق‏نوینى در پیشگاه انسان گشوده مى‏شود که آرمان‏هاى گسترده‏ترى را فراپیش مى‏نهد. در این هنگام فرهنگ یارى‏گر خستگى‏ناپذیر آزادى‏ها و گشایش‏هاى مادى و معنوى مى‏گردد و در زندگى جمعى، فرهنگ ملى (به عکس فرهنگ قوم‏وند) براى آنکه داراى اجتماعى مردم‏آمیز و آمیزگار، Sociabilit) ب) و نو مى‏آفریند; گستره‏اى براى متعالى‏ترین گونه همسانى است‏با وجود تناقض ها و درآمیختگى‏ها و نیز احترام آن به فردى که خود شایسته اشکال همسانى قوم‏وندى است چرا که فرد و مجموعه هم سرشت مى‏گردند.

2. بازگشت‏به انگاره فرهنگ
بر این روى نظام مشکلات هویت فرهنگى، فرهنگ و یکى از عوارض ثانوى آن یعنى ویژه‏گرایى همسان مى‏گردد. در حالى که ویژه‏گرایى سراسر مساله شکل‏گیرى تاریخى و اجتماعى فرهنگى ویژه را فرا نمى‏گیرد و به هیچ روى با تعمیم فرهنگى صنعتى یا مدرن بر همه ساختارهاى اجتماعى درنمى‏پیچد بلکه این مفهوم با جهانى بودن همراه است. چرا که هر ملتى تنها درون نظامى مرجع است که مى‏کوشد با حفظ گوهر ارزشهاى پذیرفته در فرهنگ جهانى، به ویژگى خود اشاره کند. از سوى دیگر تاریخ نشان مى‏دهد که ملت‏هایى که پیشتر مستعمره بودند به جاى اینکه ویژه‏گرایى خود را به شوق تحقق فرهنگ غربى حاکم از دست‏بدهند آن را با ویژگى‏هاى متمایزى که به ویژگى زمینه شکل‏گیرى سرمایه‏دارى باز مى‏گردد، درون فرایند ویران‏سازى هویت فرهنگى پیشین و شکل‏گیرى هویتى نو، حفظ مى‏کنند. بدین سبب است که ویژه‏گرایى در این حالت‏با فولکلور همانند مى‏گردد در حالى که فرهنگ نخبگان و دولت، به صورت ابزارى، تولید ارزشهاى فرهنگ حاکم را از سر مى‏گیرد.
به این معنا هویت نمى‏تواند در پى نوسازى یا انگیزش فرهنگ‏هاى حاکم باشد، بل تنها مى‏کوشد پاره‏اى از جلوه‏هاى سنت آن را که به او مجال تمایز و توجیه گسست‏سیاسى موجود را مى‏دهد، در کشورهاى وابسته حفظ کند و به عکس از خلال صورت‏بندى فرهنگ چونان مشکلى اجتماعى و تاریخى مى‏توان سویه خارجى (در این جا هویت) فرهنگ‏ها را به مثابه جلوه ویژه حیات ملى، دریافت.
اکنون جاى این پرسش هست که فرهنگ در مقام بسترى اجتماعى که با پیدایش ملت‏یا هویت‏سیاسى پیوند دارد به چه معناست؟ به گمان ما فرهنگ اساسا کوشش در سطحى هنجارى است که بر پایه شکل‏گیرى ساختار اجتماعى و ساختارى از مرجعیت‏ها مى‏ایستد. این تکون و شکل‏گیرى نیز در روند تاریخ و در پى تناقض‏ها و چالش‏هایى که موجب تمایز ساختار ملت است، انجام مى‏گیرد. این ساخت، هم هنگام در بر دارنده عناصرى است که متعلق به استخدام یک زبان و بر ساختن نردبان ارزشهایى خاص و بنیادگذارى زیباشناسى ویژه‏اى است و با زنجیره‏اى از نمادها که از نشانه‏ها و اشاره‏هاى پیدا و پنهان برآمده‏اند و به شکل خاصى از تکامل اجتماعى تعلق دارند، وابسته است.
بنابراین کارکرد فرهنگ از مساله نمایاندن ارزش ویژگى خاص یک ملت فراتر مى‏رود و نیز هرگز با سیاست درنمى‏آمیزد ولى حد و مرز هر چالش اجتماعى را معین مى‏کند و از یک سو به آنچه که به گستره اخلاق باز مى‏گردد و بیرون از هر ساختار قدرت دولت، یگانگى آدمى را مى‏سازد اشاره مى‏کند و از سوى دگر به آنچه که عرصه‏اى براى چالش و رقابت آزاد مى‏ماند، حواله مى‏دهد. به این ترتیب مثلا فرهنگ مدرن که با آرمان برابرى آدمیان همراه است، نمى‏تواند مایه تمایز گوهرین باشد و منبع مشروعیت‏بخشیدن به نظام سیاسى یا اجتماعى خاصى گردد. و همین طور است درباره مساله به کارگیرى زبان. هر مخالفتى با قواعد دستورى زبان و دلالت واژگان یا نمادهاى آن، طعن به استمرار و انسجام گروه انگاشته مى‏شود. این مخالفت‏با قواعد زبانى مانند مخالفت‏با قواعد زیباشناختى به واقع، باز تولید فرهنگى (نردبان ارزش‏ها) را که ماندگارى ساخت اجتماعى و توازن درونى‏اش در گرو آن است تهدید مى‏کند. توازنى که حفظ ثبات مراتب و انسجام اجتماعى به میانجى آن انجام مى‏گیرد. فرهنگ طورى عمل مى‏کند که گویى آخرین خندق ساختار اجتماعى است و سازنده بسترى است که بیشترین آزادى و رهایى را به آدمى هدیه مى‏کند; بدین رو که آفرینش ها و مناقشه‏ها در آن انجام مى‏گیرد و به چالش‏هاى اجتماعى بسیار مجال مى‏دهد. هم چنین فرهنگ آخرین خط دفاعى ساختار اجتماعى و خاستگاه بنیادین دگرگونى‏ها و نوسازى‏ها نیز هست. به‏رغم این باز بودن و عدم محدودیت این عرصه، همه این دگرگونى‏ها مقبول نمى‏افتند و گرایش ایدئولوژیک یا فلسفى یا ادبى یا فنى نمى‏تواند در جامعه حاکم شود مگر هنگامى که بتواند موانع برآمده از ساختار سیاسى را نابود کند. ساختار سیاسى نیز خود تابع ساختارى دیگر است; ساختار روابط قوه‏ها و قوانین اساسى. با این همه، گرایش‏هاى فرهنگى نمى‏توانند این موانع را از میان بردارند مگر آنکه مساله ساختار سیاسى را دوباره به گستره مناقشه بکشند و به بررسى مجدد ساختار دولت و قدرت و روابط میان محکومان و حاکمان بپردازند. سرچشمه دگرگونى سلسله مراتب اجتماعى نسبت‏به دولت و اقتصاد همین جاست. و از دل این «ابتکارات‏» سیاسى است که مى‏توان به دگرگونى اقتصادى اندیشید; دگرگونى یا براساس دستیابى به فنون و تکنولوژى مدرن و یا برپایه تنظیم دوباره روابط کار و روابط مالکیت.
فرهنگ، گستره‏اى است که در برابر سلطه قدرت، بیشترین مقاومت را از خود نشان مى‏دهد چرا که در ساخت اجتماعى، انعطاف پذیرترین و نرم‏ترین قلمرو را مى‏سازد. به همین خاطر محکم‏ترین تکیه‏گاه استمرار ملت نیز هست. روند دگرگونى در قلمروهایى که نفوذناپذیرترند، بیشتر شتاب مى‏گیرد. مثلا گرفتن زمین کشاورزى، آسان‏تر از دگرگون‏سازى سلسله مراتب اجتماعى و یا به طریق اولى، دگرگونى فرهنگ ملت است. اقتصاد در مالکیت تجسد مى‏یابد که آن هم برآمده از رابطه‏اى بیرونى است. قدرت نیز در حق به دست آمده، جلوه مى‏کند; در حالى که فرهنگ ریشه‏هایش را در سراسر ذهنیت پدیدآیى مالکیت‏یک ملت مى‏دواند.
بدین سان ملت‏هایى که استعمار، دولت آنها را فرو پاشاند و از نظر اقتصادى ویران شد و یا با اقتصاد سرمایه‏دارى که با اقتصاد آنها متفاوت یا حتا متناقض بود جایگزین شد، ناگزیر به فرهنگ پناه بردند و پس از ده‏ها سال توانستند دوباره دولتى نوین بسازند و اقتصاد خود را از نو سامان دهند. دگرگونى بنیادین ساختارهاى سیاسى و اقتصادى نتوانست‏بر ملت‏هایى که فرهنگ خود را حفظ کرده بودند، غلبه کند و بر ایدئولوژى و ارزشها و ساخت‏هاى حقیقت و نمادهاى آنان چیره شود.
با این همه، اگرچه فرهنگ گستره‏اى اجتماعى است که به سبب انعطاف‏پذیرى و پیچیدگى خود، مقاوم‏تر است ولى در بیشتر سویه‏هاى اجتماعى خود، تجریدى‏تر و کمتر ملموس است. فرهنگ بیش از هر چیز دوام مى‏یابد ولى هیچ نمى‏آفریند. در حالى که جامعه از بن بر شانه‏هاى تولید مادى مى‏ایستد و بى‏آن هر جامعه‏اى، استقلال خود را از دست مى‏دهد و در جوامعى که بیشتر تولید مى‏کنند، ذوب مى‏شود. بر این روى ملت تنها مى‏تواند با حفظ ویژگى فرهنگى خود بر قوم‏وندى واحدى بسنده کند تا، جزء متکاملى از ملت‏بزرگتر و نیرومندتر را براى نوسازى ساختار اقتصادى خود پدید آورد. اگر وجود اقتصاد بى‏جامعه محال باشد یعنى بى‏فرهنگى که به یارى هنجارها و ارزش‏هاى خود نظام جمعى و اجتماعى را در تقابل با پدیده فردیت و تفرد بنیان مى‏نهد فرهنگ نمى‏تواند بیرون از دولت رشد کند; یعنى بیرون از قدرت و سلسله مراتب آن که راه‏حل‏هایى را فراپیش فرهنگ مى‏نهد و براى مکالمه اندیشه‏ها و نمادها خوراک فراهم مى‏سازد. فرهنگى که از قدرت مى‏گسلد خود را از منبع زندگى و بالندگى بى‏بهره مى‏سازد و تبدیل به زیور و زینتى مى‏شود که تنها مایه تمایز میان مجموعه‏هاى اجتماعى است. در این صورت فرهنگ همه ارزش علمى و تناقض‏ها و چالش‏هاى درونى و نظام مشکلات خلاق خود را از دست مى‏دهد. این وضعیت فرهنگ‏هاى قوم وندى است که ساختارهاى «برین‏» اندیشه و ارزش‏هاى فرهنگ قومى را از دست مى‏دهد و تنها رنگ و بوى محلى یا زبانى را که بیشتر به گذشته تعلق دارد، حفظ مى‏کند و به سوداى حسرت‏آلوده آن زندگى مى‏کند. بنابراین هنگامى که فرهنگى خود را نابود ساخت‏یا این که پس از فروپاشى دولت و اقتصاد خود نیز ویران شد، چه وضعیتى پیش مى‏آید؟

3. فرهنگ و قدرت
فروشکستگى و فروپاشى فرهنگ‏هاى غیر اروپایى با پیدایش استعمار آغاز شد. در بسیارى جاها کوشش‏هایى صورت گرفت‏براى جایگزینى زبان ملت‏هاى مستعمره با زبان‏هاى اروپایى که البته میزان کامیابى آنها به یکسان نبود. به موازات این، مدرسه‏هاى جدید غیر دینى یا وابسته به مسیونرهاى مسیحى، درون نخبگان محلى که احساس مى‏شد از نظر مبنا و مرجعیت نسبت‏به استعمارگران نزدیکتر از ساکنان اصلى بودند گونه نوى از فرهنگ را رواج و گسترش داد. از میان این دگرگونى فرهنگى بود که قدرت استعمارى ماندگارى خود را وام مى‏کرد در حالى که همین برج عاج‏نشینى و غرب‏زدگى این نخبگان، راه خروش و جنبش طبقات ملى را علیه استعمار هموار ساخت و به فروپاشى نظام انجامید. به جاى آنکه استقلال، منکر فرهنگ حاکمى شود که بر ساخته سرمایه‏دارى بود و در دل خود بذر گسترش نظام سیاسى و اقتصادى سرمایه‏دارى را مى‏نهفت; به عکس شورمندانه در پى گسترش آموزش مدرن و فراگیرى الگوهاى زندگى غربى بود. استقلال با افزایش کسانى که به زبان انگلیسى یا فرانسه سخن مى‏گفتند و نیز با طرد اشکال کهن لباس و مصرف همراه شد و آغازى گردید براى تبادل بسیارگونه با کانون غربى. این چیزى بود که درست به سستى تک‏یاخته‏گان پیشین دفاع که روزگارى ملت‏هاى مستعمره را به حفظ سنت‏هاى خود و مقاومت‏برمى‏انگیخت، باز مى‏گردد. به هیچ روى در اینجا مراد من این نیست که فرهنگ نخبه کوچک که در حاشیه سلطه استعمارى عمل مى‏کردند، دگرگون شد. بل مرادم این است که بسیارى از کسانى که به طبقه‏هاى میانه منسوب بودند به طور فزاینده‏اى مجذوب شیوه زندگى مدرن شدند و غرب‏آیینى در همه جا پدیده‏اى فراگیر و واقعیتى «مردمى‏» شد. در حالى که این غرب‏آیینى مثل دو رگه‏اى استثنایى، با حقایق ژرف و ساختارهاى دولت و تولید مطابق نبود و تنش‏ها و تناقض‏هاى حل‏ناپذیرى را درون جوامع وابسته پدید مى‏آورد و همواره خواست‏ها و نیازهاى سیرناشدنى‏اى را مى‏آفرید. این جوامع نه تنها از مرجع و معیارهایى که پیشتر براى دستیابى به یگانگى و نیرومندى مقاومت در برابر اشغال‏گر به کار مى‏گرفت، محروم مى‏ماند بل نمى‏تواند به مبنا و هنجارى براى وارد کردن فراورده‏ها و روابط سرمایه‏دارى بى‏آنکه زیر سلطه آن باشد دست‏یازد.
امروزه ملت‏هاى وابسته بیش از روزگار استعمار احساس مى‏کنند که از ابزارهاى مبارزه با سرمایه‏دارى ستیهنده و شکننده خلع و خالى شده‏اند و نه تنها در گستره دستیابى به کمترین حد اقتدار و استقلال در تدبیر سیاست‏هاى اقتصادى و تصمیم‏گیرى‏هاى سیاسى که به روابط آنها با دیگرى پیوند دارد قدرت از دستشان مى‏گریزد که حتا در گستره سامان دادن جامعه هم ناتوان مانده‏اند.
به واقع مهم‏ترین تناقضى که از دل غرب‏آیینى زاده مى‏شود در رابطه میان فرهنگ و قدرت جلوه مى‏کند. در حالى که این غرب‏آیینى (چه در مقوله تاسیس دولت‏یا سامان‏دهى معرفت‏یا تقسیم کار) جز با استناد بر مرجعى که فرهنگ مدرن غربى ساخته شد، پذیرفته نیست; تاکید بر آزادى و انسجام اجتماعى و عدالت‏بیشتر پیرو حفظ گرایش انسان باور سنتى است. میان فرهنگ آرمانى، فرهنگ علمى و فرهنگ جارى و روزانه و مردمى، هیچ سازگارى دیده نمى‏شود. بل بالاتر از این، به خاطر آنکه هیچ یک از این دو، به سبب اینکه دو ساخت مرجعیتى متعارض هستند، نمى‏توانند به گونه‏اى باشند که یکى ضامن تامین استمرار قدرت و دولت‏باشد و دیگرى زندگى و اقتدار و تاسیس جامعه را تضمین کند و آنچه مى‏ماند نفى دوسویه این فرهنگ‏هاست. از این جا شکافى ژرف و دوگانگى در شخصیت پدید مى‏آید و نمى‏گذارد قدرتى بى‏از هم گسستن جامعه و فروپاشاندن مستمر آن برپا ایستد، هم چنان که آزادى و استقلال فردى یا جمعى را فراتر از مقاومت مستمر در برابر قدرت، محال مى‏گرداند. این یله گى یا بهتر بگوییم گسست میان نخبگان اجتماعى و مردمى که زادگاه آن هستند همواره تکرار و نو مى‏شود.
چنین است که غرب‏آیینى به جاى رقابت‏آفرینى در کار پوشاندن بستر فروپاشى هویت فرهنگى پیشین و ناپدیدى هویتى نو عرق مى‏ریزد. از این جاست که فرهنگ، نقش و کارکرد خود را از دست مى‏دهد و از کار آفرینش و یکپارچگى و توازن و شروعیت‏بخشیدن به سلسله مراتب اجتماعى و عدالت و همراهى با زمان کنونى باز مى‏ماند. (4)
به جاى این کارکردهاى فرهنگ، مشکل هویت مى‏نشیند و ویژه‏گرایى دیگرى را پدید مى‏آورد. این ویژه‏گرایى مشکلات اجتماعى کنونى غرب‏آیینى را نابود مى‏کند و یا دقیق‏تر، مشکلات کنونى ویران‏سازى هویت فرهنگى پیشین را از میان مى‏برد. بدین سان گفتمان ویژه‏گرایى فرهنگى، گفتمان نخبه‏اى است که نمى‏تواند قدرت خود را جز با به کارگیرى دیالک‏تیک تعارض میان دو ساختارى که هریک از آن دو مجموعه منسجمى را تشکیل مى‏دهد، حفظ مى‏کند; از این نظر که هر امر ملى بر هر امر اجتماعى مقدم مى‏شود و دولت ناتوان مى‏کوشد به مشروعیتى صورى دست‏یابد. ناتوانى نخبه در این امر درست از غرب‏زدگى آن برمى‏خیزد. به این ترتیب گفتمان هویت در کشورهاى وابسته مستقیما به انگاره‏اى که فرهنگ را ابزار سیاست و سیاست ارتقاى اجتماعى قرار مى‏دهد گره مى‏خورد و گفتمان این چنینى هویت همراه است‏با سیاست‏هاى فرهنگى‏اى که مى‏کوشد پایه‏هاى این نظام موجود را استوار کند و استقلال جامعه را در برابر دولت‏به حداقل ممکن برساند و بر کنش و اندیشه افراد و شهروندان، سلطه فراگیر یابد و از هرگونه همبستگى جمعى درون جمع جلوگیرى کند. و از این «فرهنگ‏» یا این نظام موجود شایسته است‏سخن بگوییم تا ساز و کار از خود بیگانگى و خودباختگى کشف گردد. و این ویژگى حقیقى جوامع وابسته است، ویژه‏گى‏اى که انگاره رایج هویت تنها در کار نادیده گرفتن آن است.

4. سیاست فرهنگى و ساختار فرهنگى
فرهنگ نسبت‏به نقش‏آفرینان اجتماعى (دولت، اجتماع، طبقه) عنصرى است که در مجموعه‏اى از سیاست‏ها جاى مى‏گیرد. هدف این سیاست‏ها تاسیس ساختار اجتماعى با همه ملازمات آن است مانند توزیع ابزار تولید یا تبلیغات و قدرت‏هاى تکنولوژیک سیاسى یا علمى بر همه مجموعه‏ها و گستره‏ها. فرهنگ براى هریکى از این مجموعه‏ها، وضعیت ویژه و دوران‏ها و نیز آرمان‏هایى که شیوه زندگى آنان را تعیین مى‏کند، پیش مى‏کشد و به همین خاطر است که این سیاست دنبال دگرگونى ریشه‏اى یا میانه روانه ارزشهاى روحانى و مادى گوناگون است و نیز در پى تغییر نقش خود در دست‏یازى به جایگاهى در مراتب اجتماعى است.
به این ترتیب ساختار فرهنگى در هر جامعه نخست در فرایند تعیین گزینه‏هایى که قدرتها در عرصه اقتصادى و اجتماعى برمى‏گیرند، تاثیر مى‏گذارد، همچنانکه از سویى دیگر در چگونگى کاربست قدرت از سوى افراد و مجموعه‏ها یا همه جامعه تاثیر مى‏نهد و به همین روى است که اشکال و ادوار فرهنگ و هم‏چنین قدرت آن، در فراپیش نهادن راه‏حل‏هایى مناسب با مسایلى که زاده تکامل تاریخى است، به شدت با اختیار جامعه گره مى‏خورد (یعنى با اهداف سیاست اقتصادى و اجتماعى). طبقه‏هاى حاکم و نخبگان کشورهاى جهان سوم، از آغاز و باقطع نظر از ایدئولوژى آشکار سیاسى‏شان، جامعه‏اى مدرن مى‏خواستند که با اندک تفاوتى‏همانند الگوى جامعه صنعتى غرب باشد. این گزینش طبیعى بود به ویژه که نظام سرمایه‏دارى در سده کنونى به گسترش خیره‏کننده خود و اینکه الگویى که به کشورهاى وابسته عرضه مى‏کند الگوى قدرت و موفقیت است، آگاه بود. این الگو که روى دیگر پیشرفت‏بود عنصرى براى جاگیرى نخبگان اجتماعى و طبقه‏هاى میانه گردید. و از آغاز، پدیدآیى آن در گرو دگرگونى فراگیرى در جامعه سنتى و ساختارهایى اقتصادى و لایه‏هاى قدرت و ارزش‏ها و آرمان‏هاى آن شد. از آن هنگام انگاره نوى از فرهنگ و اهداف و راهبردها و کارکردهاى فرهنگ در جامعه را فرافکند و تحمیل کرد.
این فرهنگ نو مى‏خواست‏به صورت «فرهنگ‏هاى پیشرفته‏» غربى درآید یعنى علمى و عینى و مثبت و عقلانى و تولیدگر و متکامل باشد. ولى نتوانست رشد کند جز هنگامى که خود را در خدمت توسعه قرار داد: یعنى فرهنگى در خدمت توسعه اقتصادى و براى تعالى وحدت تهدیدشده ملى شد. این انگاره نو فرهنگ را در آوردگاه ایدئولوژى و تبلیغات نشاند و آن را مستقیما وارد بازى قدرت کرد و براى دگرگونى آن به یکى از مهم‏ترین عناصر استراتژیک کلان به ضرورت لازمه اساسى نیروهاى رقیبى شد که مى‏خواستند با سیطره بر فرهنگ بر سراسر گستره اجتماعى سلطه یابند. در بسیارى از کشورهاى جهان سوم اشغال رادیو تلویزیون به معناى پیروزى انقلاب‏ها و زایش رژیم‏هاى نوین است.
به این ترتیب رژیم‏هاى جدید به موازات دگرگونى‏هاى اقتصادى و سیاسى مى‏کوشند در قلمرو فرهنگ نیز امور را از نو سامان دهند. در این احوال موسسه‏هاى نوى پدید مى‏آید، مدارس عمومى، دانشگاه‏ها، وزارت فرهنگ، انجمن‏هاى توسعه هنر و ادبیات، کانون‏هاى فرهنگى و... و پا پیش نهادن دولت‏براى سمت‏دهى ارزش‏هاى فرهنگى به این سو یا آن سو اگر نه اولویت که ضرورت مى‏یابد. ولى آیا دولت مى‏تواند گسترش ارزش‏هایى را که از اراده قدرت‏مندان در حفظ جایگاه خود از راه تشکل در طبقه‏اى بسته و نابودسازى همبستگى روحانى یا جمعى یا قبیله‏اى یا قومى در جامعه مایه نمى‏گیرد تضمین کند؟
بدین سان عرصه فرهنگى جدیدى پیدا مى‏شود که درون‏مایه‏اى ویژه دارد و بر پایه پیام و ارزش ها و مرجعیت‏ها برآمده از «جامعه مدرن‏» مى‏ایستد و، اگر بتوان گفت، ابزارهاى بیکران دارد و نظام فرهنگى پیشین با همه گونه‏هاى دینى و جمعى و خانوادگى خود نقش فعال و غافلگیرکننده خود را از دست مى‏دهد و ناتوان مى‏شود. این رژیم اهداف و آرمانها و کارکرد و راهبرد و ابزار کنش مادى و معنوى خود را به مقتضاى برنامه‏ریزى فرهنگى تعریف و تعیین مى‏کند.
ارزش‏هایى که مدرن نامیده مى‏شوند در درجه نخست هدفشان دگرگون‏سازى دیدگاه‏هاى توده و حوزه کنش ذهنى و سیاسى و اقتصادى آنهاست و هدف این دگرگون‏سازى، شفاف ساختن هرچه بیشتر روابط میان «زیر ساخت و روساخت‏» است و زیرساخت در بر دارنده اشکال تولید صنعتى و گسترش تکنولوژى و فنون کار و پژوهش‏هاى علمى است.
نخبگان اجتماعى در کشورهاى رو به توسعه باور دارند که فرهنگ مثبت، فرهنگى است که پیش از هر چیز آزادى اقتصادى را تشویق کند و در کار توسعه یاریگر باشد. به همین خاطر است که فرهنگ به سوى آموزش و پرورش فنى و حرفه‏اى سمت داده مى‏شود. با این همه از آنجا که توسعه فرایند تکامل‏یابنده است فرهنگ را تنها به خدمت اقتصاد درنمى‏آورد بلکه هم چنین آن را به نام استوارسازى هویت ملى در خدمت‏حفظ قدرت و دولت‏به کار مى‏گمارد. بدین روست که فرهنگ در مقام اشکال و ابزار بیان و تبادل و ارتباط چندگانه در همه سطوح زندگى اجتماع استقلال خود را از دست مى‏دهد و به استثمارى که مادر دیگر استثمارهاى اقتصادى و سیاسى است تحول مى‏یابد و به واقع به گونه‏اى ایدئولوژى و کوشش در تحقق قدرت ملى یا ملى‏گرا درمى‏آید و به این منظور نه تنها ممکن که ضرورى مى‏گردد کسانى که در کار رواج دادن فرهنگ «چارچوب‏ها» هستند، فرهنگى بیافرینند که به گمان آنها دستیابى به ره‏آوردهاى علمى و مادى تمدن را شتاب بخشد و پیشرفت‏سریع را درگذر از راه توسعه نزدیک‏تر کند. سیاست نوین به شدت گونه‏هاى بیانى نو (رمان‏ها، فیلم‏ها، تلویزیون، کتاب‏ها) را به مقتضاى اشکال محلى و مردمى رواج مى‏دهد (5) و دیگر هیچ انگیزه‏اى براى طرح مساله بى سوادى که امروزه در این کشورها پدیده‏اى بنیادین است (مثلا به طور متوسط در کشورهاى عربى بیش از 70% است) برجا نمى‏ماند. مساله خیلى بیش از اینهاست. فرهنگ توسعه اقتصادى و سیاسى که بر پایه پیدایش نخبه اى که به تنهایى براى بدوش کشیدن رسالت و جنبش، در نظر گرفته شده است مى‏ایستد، یکى از مهم‏ترین عوامل رکود اجتماعى و اقتصادى مى‏گردد و این خود وامدار دو عامل بنیادین است:
1. ویران‏ساز کنونى هویت فرهنگى پیشین توده‏هاى مردمى که بیگانه با اندیشه‏ها و دانش‏ها و معارف شده‏اند و به زیستن با فرهنگى ناتوان که ابزار نوسازى و نوزایش خود را در دست ندارد محکوم گردیده‏اند.
2. دامن زدن به گسست اجتماعى میان نخبه‏اى که از هم اکنون به بعد در زمینه تولید معرفت و دانش ورزى حاکم مى‏شود از یک سو و توده سست‏شخصیتى که در دریافت‏خود از واقعیت و زمینه‏هاى آن و فهم دولت و طبقه حاکم مقلد است از سوى دیگر.
رشد فرهنگى متفاوت، سرانجامى جز شدت گرفتن تفاوت اجتماعى و تشویق تمرکز ثروت‏هاى مادى ندارد. این نخبه نوین که به برترى خودآگاه است‏به طبع مى‏خواهد با جهان پیشرفته و طبقه‏هاى ممتاز آن درآمیزد. از این جاست که پدیده توسعه‏نیافتگى و ایستایى رشد، پس از این پدید مى‏آید. طرح توسعه‏اى که بر پایه اولویت‏بخشى به ساختار نخبه‏اى ویژه مى‏ایستد، طرح توسعه‏اى وابسته است; خواه در اشکال و خواه در اهداف آن. به واقع بیشتر، شیوه‏هاى مصرف که به ضرورت از توسعه زاده مى‏شود، در گستره اقتصادى به رشد و توسعه بهترین فراورده‏هاى وارداتى و صادراتى ترجمه مى‏شود.
«مدرن‏گرى فرهنگى‏» که به آن در مقام پیدایش چارچوب‏ها نگاه مى‏شود نه در مقام بهسازى قدرت هاى نهفته و روح آفرینش گر و اشکال تبادل و ارتباط و قدرت‏ها و موهبت‏هاى بشرى، نمى‏تواند جز به معناى منفى غربى‏آیینى طبقه حاکم فهمیده شود، طبقه‏اى که به همین سبب جدا افتاده است و براى حفظ قدرت خود راهى جز خشونت که هر دم بیشتر به خود شکل جنگ دفاعى ضد توده مى‏گیرد، ندارد. به واقع هدف این فرهنگ تابع کردن فرهنگ براى سیاست نیست‏خواه این تبعیت‏به نام توسعه و خواه به نام هویت ملى یا پیشرفت تمام شود. هدف این فرهنگ تنها بى‏بهره کردن جامعه از سطحى هنجارین است که بتواند رویاروى دولت‏خود را نشان دهد و دولت را از تحول به طبقه‏اى بسته، (Caste) و ابزار با خود بیگانگى و درماندگى باز دارد. شاید همین بتواند معناى همراه شدن همیشگى اعتراض‏ها علیه فقر و تفاوت‏ها را در این چند سال اخیر با بازگشت نیرومندانه به ایدئولوژى‏ها و فرهنگ‏ها و ارزش‏هاى کهن آشکار کند. این ارزشها خواه دینى یا ملى باشند و خواه عامیانه، نتوانسته‏اند آرمان‏هاى انسانى و ایده‏آل‏هاى گم شده یا دیگر ایدئولوژى‏هاى شکست‏خورده را زنده و حفظ کنند. وابستگى به این ارزش‏ها هیچ ربطى به محافظه‏کارى و نوستالژى نسبت‏به گذشته یا کوچک‏انگارى ارزش‏هاى مدرن ندارد. وراى این برانگیختگى چیزى نیست جز آرزوى کرامت از دست رفته ویژه‏اى و نیز اعترافى ممنوع و هم چنین گونه‏اى همسانى جمعى که مردم در سایه ساختارهاى سرکوب‏گر آن را هم بر باد رفته مى‏بینند، و اخیرا آرزوى توزیع بهتر و عادلانه‏تر محصول توسعه که اشکال آن در بستر زندگى مادى و فرهنگى بیشتر مردم موجب واپس‏روى شده است. بنابراین مراد اعتراض به تمایز شدید اجتماعى است که حاصل نظام فرهنگى نوین است و همپاى سلسله مراتب اجتماعى نوین پدید آمده است. (6) در حقیقت عنصر همسانى و یگانگى آرزوها و ایده‏آل‏ها که فرهنگ به پیکره اجتماعى مى‏دهد، گونه‏اى افراطى از تمایز اجتماعى و استثمار را پدید مى‏آورد. به همین خاطر بود که استعمارگران پیش از این مى‏کوشیدند که وضعیت ملت‏هاى تحت استعمار را در مقام انسان‏هایى آزاد یا «متمدن‏» و نیز فرهنگ آنها را از میان ببرند براى اینکه کار آنها در رهزنى و ویرانى و به بندگى کشیدن آن ملت‏ها توجیه و قبول بیابد.
در روزگار ما قدرت‏ها این سویه اجتماعى فعالیت فرهنگى را فراموش و فروگذار کرده‏اند یا به دلیل اینکه زیر سایه سلطه تصور ویژه‏اى از اقتصاد در مقام عامل تعیین‏کننده قرار دارند و یا به خاطر میل مشروعى که در ملت‏هاى ناتوان جوش مى‏زند براى اینکه از واپس‏ماندگى خود به در آیند و در بستر قدرت و فراوانى مادى درغلتند. نتیجه این سیاست امروزه آشکار شده است این سیاست، توسعه‏اى است که با دو گسست همراه است: گسست اجتماعى درون ملت و گسستى جهانى میان کشورهاى ثروتمند و کشورهاى فقیر.
و اما عنصر دوم در این سیاست فرهنگى یعنى درهم‏آمیختگى فرهنگ و هویت ملى که همان دولت است، نقش آن تهى کردن فرهنگ از غنا و تنوع است و فرهنگ را به صورت اخلاقى که به شکل صورى و صنعتى توسعه اقتصادى را کامل مى‏کند، درمى‏آورد. بدین سان فرهنگ در مقام گونه‏اى همسانى سخته و جاودانه و ثابت میان هستى اجتماعى و تاریخ آن آشکار مى‏شود و در مقام شکوفایى روحانى و شکل‏گیرى مستمر با زمینه‏هاى نو، زیر پوسته اثبات دوباره خود که در پى شیوه فروپاشى فرهنگ و هویت ملى شکلى آئینى به خود مى‏گیرد پنهان مى‏شود. فرهنگى که از آن آفرینش و فیضان نخواهند، رو به نابودى مى‏رود و نمى‏تواند خود را نو سازد.
بر این روى این سیاست‏خود به حالت رکود اجتماعى و سیاسى دامن مى‏زند و به جاى آنکه راه حلى براى مساله هویت فراپیش بنهد، آن را مشکل تر و پیچیده‏تر مى‏کند.
تامین فرایند تغییر و در همان هنگام به یارى هویت محفوظ ماندن یعنى پیوستگى و دوام هستى اجتماعى، کارکرد اساسى هر فرهنگ زنده است. فرهنگ عنصر توازنى است که اولویت‏ها و آرمانهاى تغییر را با سازگار کردن آن با خواهش بیشینه مردم تعیین مى‏کند و غیاب فرهنگ هر تغییرى را به گسست تبدیل مى‏کند و هر همسانى را به با خود بیگانگى ترجمه مى‏کند. (7) و همانطور که جامعه بى یکدستى و بى‏دوش گرفتن مسئولیت‏هاى خود نمى‏تواند یکپارچگى و اراده مشترک و دوام کنش جمعى خود را پاس بدارد، هم چنن اگر نتواند تحول یابد و با زمینه‏هاى نوین تاریخى، همپا و سازگار پیش رود، نمى‏تواند هویت‏خود را حفظ کند. واپس‏روى اجتماعى که سرانجام ناگزیر جمود فرهنگى است معنایى جز مرگ فرهنگ و از هم گسستگى جامعه مدنى ندارد. این پیش شرط تکوین ساختارى از طوائف بسته‏اى است که جوامع رو به نابودى و تمدن‏هاى رو به انحطاط را تمایز مى‏بخشد. بر این روى مى‏بایست‏سیاست دیگرى پیش کشید که بى‏آنکه اهمیت‏بنیادین توسعه شتابنده اقتصادى را فرو کاهد به خودى خود فرهنگ را آرمان و بل «حقى‏» مى‏گرداند که همه اعضاء جامعه را نه تنها آزادانه به معرفت و فعالیت‏هاى گوناگون فرهنگى راه مى‏دهد بلکه ساختار مناسب و برابرى را نیز تامین مى‏کند. این سیاست نوین نمى‏تواند بر پایه اصل نامقبول اقتصادى و یا کاهش ارزش اشکال بیانى توده که سنتى خوانده مى‏شوند به سود اشکال مدرنى که نخبگان کشورهاى پیشرفته بدان تعلق دارند و نیز بر پایه محدود کردن فعالیت فرهنگى به فعالیت ذهنى مترقى و عقلانى و ناب که در فرهنگ مکتوب جلوه مى‏کند بنا کرد.
از سوى دیگر باید توسعه را بیش از آنکه ثمره یگانه گزینشى سیاسى یا اقتصادى یا فرهنگى ببینیم باید نتیجه سیر منسجم و متوازنى که همه منابع مادى و روحانى اجتماعى به یک سان در آن رشد مى‏کنند ببینیم. بنابراین موانع پیشرفت جوامع جهان سوم جز به خود سیاست‏هاى توسعه‏گرا باز نمى‏گردد، به عدم انسجام و تناقض‏آمیزى و عدم خلاقیت آن. این چیزى است که به تعارض میان آزادى و عدالت، مدرنیته و میراث، مرکزیت و استقلال و جمع و فرد و... مى‏انجامد. و موجب مى‏شود بازنگرى در سیاست‏هاى فرهنگى در گرو بررسى فراگیر دوباره انگاره‏هاى حاکم بر توسعه بماند; بازنگرى‏اى که آغازگاه این سیاست‏ها را مى‏سازد. امروزه سخن گفتن از توسعه بى‏طرح مساله توزیع درآمد ملى و گسترش پیشرفت اجتماعى بر همه طبقه‏ها یا منطقه‏ها یا گروه‏هاى حرفه‏اى یعنى بى‏سخن گفتن از برابرى در پیشرفت ناممکن است. دموکراتیک ساختن فرهنگ که چیزى جز مسئولیت‏پذیرى مشترک جامعه نیست‏شرط ضرورى و ناگزیر هر گستره و زمینه توسعه‏ایى است.
این امر درست‏به نظر مى‏آید به ویژه که کوچک‏انگارى ارزش‏هاى فرهنگ توده بیشتر اوقات، هم چون دلیلى بر سیاست استبدادیى و دموکراسى‏ستیز است و به واقع انگاره هویت این تباین فرهنگى را نادیده مى‏گیرد و وامى‏نهد.
بى گمان امروزه بیش از هر هنگام دیگر، کسى تردید نمى‏کند که نمونه تمدن صنعتى (و نه فرهنگى) غرب‏گیرایى جهانى دارد. چرا که به رغم اعتراض هاى ایدئولوژیک یا دینى این الگو در گسترش و افزایش است و این اعتراض‏ها بیش از آنکه معطوف به آرمانهاى این تمدن باشند به روش‏ها و ابزارهاى رسیدن به آن نظر دارند. گرایش فزاینده توده‏هاى مردمى به پیشرفت‏به معنایى که تمدنى کنونى اراده مى‏کند هر دم ژرف‏تر مى‏شود تا آنجا که گاه خیال‏آمیز مى‏گردد.
تصور الگویى دیگر براى زندگى اکنون ناممکن شده است. در حالى که هریک از کشورهاى پیشرفته دیگر چندان به این تمدن اعتماد ندارند. رشد هول‏انگیز ابزار اطلاعات و ارتباطات که گسترش جهانى دارد در بن این بى‏اعتمادى راه یافته است. از این است که همپاى این گرایش احساس درماندگى و خستگى نیز نیرو مى‏گیرد.
رشد همیشگى الگوى مصرف غربى دردى از کشورهاى فقیر درمان نمى‏کند. همیشه جهش‏هایى هست مانند انفجار اطلاعات که هر راه حل آسانى را اگر نه محال که مورد تردید قرار مى‏دهد. به واقع دره‏اى که جوامع وابسته را از جوامع غربى مى‏گسلد بیش از آن چیزى است که در نیمه سده هفدهم یا نوزدهم بوده است.
بنابراین به جاى این سیاستى که در اصل، پاسخ‏گوى خواست نخبه‏اى پیشرو در سازگارى با نظریه غربى آنهاست و با شعار هویت درآمیخته است، باید به دنبال تعیین اهدافى شدنى و دست پایین بود.
از این نظر، تعارضى که گاه میان فرهنگ پیشرفت‏گرا و فرهنگ محافظه‏کار دیده مى‏شود معنا نخواهد داشت; این تعارضى است که قرائت ویژه سیاست‏مداران حرفه‏اى را از سیاست فرهنگى بر آفتاب مى‏افکند. این قرائت فرهنگ و ایدئولوژى و سیاست را یک‏سان مى‏بیند و به واقع هدف آن کاربرد مصلحتى فرهنگ و نه فرهیخته کردن توده است. این رهیافت نمى‏تواند به طور جدى زمینه فروپاشى و ویرانى هویت فرهنگى را از میان ببرد. از سوى دیگر حکومت‏هاى اندکى هستند که مى‏کوشند رشد خود را از راه جدى گرفتن آموزش زبان و پیش‏نهاد راه حلى براى مساله مهم بى‏سوادى مجال دهند. این دیدگاه تنها پوششى بر پیروى از سیاست نخبه‏گرایى است که به ویژه مى‏خواهد رکن و تضمین‏کننده رشدى متفاوت باشد. بل این رهیافت نو با یارى شعارهاى مردم‏باورانه است که در کار ویران‏سازى مضاعف ساختار فرهنگى و بازنمود و بیان مردمى و جمعى و محلى فرهنگى مى‏کوشد.
چه بسا این سیاست‏با توسعه پاره‏اى از گفتارهاى مردمى به شکل فولکلور همراه شود و آن را درون منطق ویژه ملامت‏گر خود بگنجاند در حالى که این فرهنگ در بنیاد، شکلى از زندگى و ارتباط بوده است.
هم چنین نسبت‏به کسى که با گونه‏اى احیاگرى فرهنگ کهن، با فرهنگ غرب‏آیین نخبگان اجتماعى مى‏ستیزد و به وجود دو فرهنگ هم کنار با دو ساخت متفاوت ارزشى که به شکل متوازى رشد مى‏کند باور دارد. این انگاره به واقع از اندیشه پاک ابتدایى الهام مى‏گیرد و ارزش برخورد با مدرنیته و فراخوانى آن به پیشرفت تکنولوژیک را دست‏کم مى‏گیرد. در حقیقت پذیرش این سیاست‏به معناى ایجاد نهادهایى براى گسست میان دو جهان متناقض است‏با این باور برآمده از آن که بیشتر توده‏هاى مردم در جایگاه پست و منحطى قرار دارند.
همه اینها گستره دشوارى مساله سیاست‏گذارى فرهنگى را اثبات مى‏کنند. سیاست‏گذارى‏اى که اگرنه به ضرورت که همواره با دستگاه مورد استفاده نخبگان غرب‏آیین، انجام مى‏گیرد.
ناگزیر باید تاکید کنیم که خطر منع قدرت فرهنگى به میزان تمایز کشورهاى رو به توسعه با گونه‏اى‏بى‏ثباتى همیشگى که رقابت اجتماعى را نامحدود و بى‏قاعده مى‏سازد افزایش مى‏یابد. در چنین بسترى چگونه مى‏توان میان سیاستى که تنها از رقابت اجتماعى سرچشمه مى‏گیرد و سیاستى که در پى پاسخ به نیاز رهایى و گشودگى روحانى و فکرى جامعه است، تمایز نهاد؟
درست است که ساختار پیشین ارزش‏ها نسبت‏به نخبه اجتماعى و بخش بزرگى از طبقه‏هاى میانه، دیگر چونان نظام مرجع عمل نمى‏کند ولى نمونه و الگوى ارزش‏هاى مدرن نیز براى طبقه‏هاى فقیر که بیشینه جمعیت را مى‏سازند دشوار و درشت مى‏آید. چیزى که این امر را شدت مى‏بخشد اینست که نردبان ارزشهاى مدرن در حقیقت از سیاست‏هاى اقتصادى مایه مى‏گیرد و بیشتر غیر مردمى و تحمل آن گران است.
این وضعیت‏خلایى را پدید مى‏آورد چرا که سلطه دولت مانع آزادى عملى مردم مى‏شود و فقر فرهنگى توده نیز ثمره‏اى جز سلطه دولت و فروپاشى جامعه مدنى ندارد.
افزون بر این، تمایز الگوى فرهنگى نو با الگو پیشین در این ویژگى است که در چارچوب‏هاى تولید و مصرف قائم بر فرهنگ‏کالا است (8) و نیز سرشت فردانى او که هرچه پیشتر مى‏رود و بیشتر رشد مى‏کند، دشوارتر مى‏گردد. در حالى که الگوى کهن ناتوانى خود را در رشد و توسعه، زیر حجاب ویژگى‏هاى فرهنگى که مشارکت جمعى نامتمرکز و بى‏هزینه از آن جمله بود مى‏پوشاند و به همین خاطر مى‏توانست‏براى همه اعضاء جامعه امکان آزاد دستیابى به معارف را پدید آورد.
پیش‏فرض مشارکت و بیش از آن، سهم داشتن در فرهنگ عصرى، سطحى از توان و قدرت خریدى است که تراکم مادى و معنوى معینى را مفروض مى‏گیرند. بنابراین به ضرورت، مشارکت فرهنگى، صفتى طبقاتى است. در غیاب امکانات مادى که دستیابى به سالن‏هاى سینما و تئاتر و ابزارهاى سمعى و بصرى و کلوپ‏هاى ویژه را مجال مى‏دهند، فرهنگ عصرى در رشد خود حامل امکانات پردامنه خلق نخبه‏هاى بى‏ریشه مى‏گردد. در بیشتر کشورهاى رو به توسعه تنها جاهاى پر کردن اوقات فراغت، خیابان‏ها و ویترین‏ها و اعلان‏هاى تبلیغاتى هستند. مردم تنها به ویترین‏ها خیره شده‏اند و احساس درماندگى و بى‏بهره‏گى خود را تجسم مى‏بخشند.
هزینه‏هایى که بودجه براى گستره فرهنگ در نظر مى‏گیرد و در بیشتر کشورهاى رو به توسعه منظما افزایش مى‏یابد، به جاى یارى کردن به تحقق تکاملى بهتر، سطح «مصرف‏» فرهنگ را بالا مى‏برد و شکوفا مى‏کند همچنانکه طبقه ثروتمندتر جامعه همه انواع و ابزار فرهنگى را که در این صورت مایه نفوذ و نماد قدرت مى‏گردد به دست مى‏گیرد و دیگر طبقات اجتماع در پیشرفت فکرى یا مادى سراپا بى‏بهره مى‏گردند.
به این ترتیب در همه این کشورها یا بیشتر آنها از تلویزیون سیاه و سفید به تلویزیون رنگى و از اعیاد دینى به جشن‏هاى سیاسى و یا فردى و از ایام نماز و استراحت‏به فرصت‏هاى بزرگى که در بیرون صرف مى‏شود، منتقل مى‏شوند; پیش از آنکه بخش بزرگى از روستاها برق داشته باشند و بیشتر این توده‏ها فرصت رها شدن از بى‏سوادى را پیدا کنند و یا بتوانند معناى تعطیلى را بفهمند. فروکاهش ارزش اشکال فرهنگ سنتى و عامیانه با ابزار تبلیغات رسمى جز به تسریع این روند برگشت‏ناپذیر نمى‏انجامد.
با چشم‏پوشى از هر ارزشداورى دیده مى‏شود که تعمیم نمونه فرهنگى مدرن به همان اندازه که به اشکال غربى سازگار با سطح بالاى رشد و تولید اجتماعى تعلق دارد، امکان ندارد جز با تعمیق و مبنا و ریشه یافتن نخبه‏گان بى‏ریشه تحقق یابد.
رشد متکامل فرهنگى براى ثمردهى به ضرورت، مقتضى افزایش بودجه تهیه تجهیزات عمومى و یارانه‏هاى گزاف براى پروژه‏هاى مستقل در روستاهاى فقیر و تلاشى مضاعف براى رشد ابزار ارتباط و فرهنگ مشترک است، و خلاصه مقتضى «رهایى‏» «فراورده‏هاى‏» فرهنگى از تبعیت‏بازار است. چه بسا این به رهایش فرهنگى مجالى دهد. در این صورت هیچ چیز که مانع ابتکار اشکال نوى براى ارتباط مردمى که در تولید و فراگیرى آسانتر باشد، نیست و ابزار ارتباطات و تبلیغات مدرن اگر از زاویه دیگر و براى اهداف دیگر به کار گرفته شوند مى‏توانند سرچشمه ویژه بیان و تبادل و مشارکت در زندگى فکرى امت‏باشند.

5. در فراسوى میراث‏باورى و مدرن‏باورى
ارزشهاى فرهنگى، نو یا کهنه جز با فراگذشتن از مفهوم رسیدگى و روزى‏رسانى که سیاست تعیین و تحمیل مى‏کند نمى‏توانند نیروى آزادى‏بخش گردند. سیاست‏گذارى نوین فرهنگى مقتضى تغییراتى در سطح دیدگاه و سطح تنظیم عملى است. این سان است که مى‏توان اهداف نوى را تعیین کرد و به کاربرد بهتر ابزارها و گستره‏ها و بهره‏گیرى‏ها پناه برد. در این باره ضرورى مى‏نماید که کوشش‏هاى خود را براى رسیدن به چهار هدف معین به کار گیریم:
1. ستیز با ویران‏سازى هویت که سرانجام غرب‏آیینى خزنده و تدریجى است‏به میانجى بها دادن به فرهنگ ملى و تحول و تکامل میراث و شیوه‏هاى بیان و ارتباط موجود و محلى
2. منع انحصار ابزار تبلیغات و ارتباطات از سوى نخبه اجتماعى‏اى که آن را مى‏آفریند، با تاکید بر مدرن‏گرى و پیشگیرى از خطر فروبستگى فرهنگ‏ها، چرا که براى گسستگى مدرن و سنتى از هم، کافى است که این دو در کنار هم زندگى کنند ولى پشت‏به هم و خاموش و قفل‏خورده.
3. کمال‏دهى به سطح تولید و مصرف کالا و فراورده‏هاى فرهنگى و نیز سطح الگوهاى توسعه و زندگى. این تکامل در حقیقت‏شرط بنیادین هر استقلال فرهنگى در برابر فرهنگ مسلط است.
4. کوشش در حد ممکن براى حفظ استقلال گستره فرهنگى نه تنها در برابر دولت که بیشتر مى‏کوشد عقیده‏اى ویژه را به آن تحمیل کند بل هم چنین در برابر پدیده ویژه سیاست، چرا که عرصه فرهنگ تا آن اندازه فعال است که بدان آزادى داده شود.
جاى تاکید دارد که این اهداف با یکدیگر پیوند دارند. به همین خاطر است که تمرکز ابزار فرهنگى در دست نخبگان اجتماعى هراس پیدایش دو فرهنگ متناقض و در پى آن پیدایش گسست میان دو جهان جداگانه ناباور به هم را مى‏آفریند. مدرن‏گرى فرهنگى در حالت تفاوت ژرف اجتماعى‏اى که جوامع رو به توسعه با آن زندگى مى‏کنند بذر انحصار را که بر پایه تعمیق ویژگى‏هاى بیگانه و تجارى فراورده‏هاى فرهنگى است، در خود نهان دارد.
چندان دشوار نیست دیدن اینکه فقر فضاى فرهنگى همواره با غناى بى‏کران کانون طبقه‏هاى بالا و بهره‏مندى آنها از تجهیزات فرهنگى همراه است; از سالن‏هاى اکران گرفته تا مجموعه کانون‏هاى فنى‏اى که متاسفانه گروه‏ها و کانون‏هاى فرهنگى بدان نیازمندند.
بدست آوردن این فراورده‏ها با چشم‏پوشى از دشوارى و زحمت‏بسیار آن براى جامعه نخبگان، جهان سوم را به کانون‏هاى تمدن غربى وابسته مى‏کند به گونه‏اى که روابط میان این نخبگان و دیگر مردم به تدریج‏به خواست مهار نشدنى هجرت درونى و گوشه‏گیرى ارادى محدود مى‏شود. در این هنگام فرهنگ که گستره‏اى ویژه براى تکامل اجتماعى و ارتباط و فهم دوسویه است‏به ابزار دوگانگى و رویارویى تبدیل مى‏شود و احساس درماندگى در برخى و احساس بى‏ریشه‏گى در برخى دیگر پیدایش مى‏شود. نباید میان گسست فرهنگى ملموس ما و دو فرهنگ که دو سویه، یکدیگر را غنا مى‏بخشند، درآمیخت. در حالتى که اکنون وصف آن رفت میان الگوهاى فرهنگى مکالمه و ارتباط نیست در حالى که آنچه به آنها رشد معکوس مى‏دهد رشد گروه‏هایى است که به گونه جدا از هم زندگى مى‏کنند. در این حالت‏بهتر است درباره از هم گسستگى کنونى فضاى فرهنگى سخن بگوییم چرا که فرهنگ نخبه هرچه بیشتر و بیشتر پیرو بیرون مرزهاست در حالى که فرهنگ عمومى در جمود و اختناق جان مى‏دهد. گسستگى‏اى که از آن سخن مى‏گویم نتیجه وارد ساختن فرهنگ مدرن است که به فرهنگ نخبه‏اى که سازنده قدرت و تمایز نوین اجتماعى است‏بدل شده است.
این دریافت‏باید ما را یارى کند تا از تنگناى هویت که به چشم پیروى از سنت‏ها دیده مى‏شود و تنگناى مدرنیته که به مثابه جاگیرى ارزش‏هاى غربى و فراگیرى اندیشه‏ها و تکنولوژى مدرن‏تر انگاشته مى‏شود، بدر آئیم. غرب‏آیینى هیچ رابطه‏اى با ارزش‏هاى انسانى جهانى ندارد چه رسد به آنکه این ارزشها دگرگونى‏ناپذیر باشند.
غرب‏آیینى به خودى خود سازنده ارزشى است که بر پایه کوچک‏انگارى فرهنگ‏هاى دیگر و بازنمایى فرهنگ مسلط ایستاده است.
در واقع اندیشه دامن‏گسترى که به توسعه شتابناک باز تولید الگوى غربى اقتصاد و فرهنگ باور دارد به ضرورت سرنوشت ملت را در دستان نخبگان اجتماعى قرار مى‏دهد و جامعه را به دولت تبدیل مى‏کند.
به عکس دولت‏باید به جاى تحمیل ارزش ها، شبکه ارتباطات و پرورش فکرى را توسعه دهد و همه شیوه‏هاى بیانى را رواج دهد و سطح تفاهم را میان گروه‏هاى موجود چه قومى چه دینى، چه سکولار چه سنتى چه مدرن تعالى بخشد.
ناگزیر باید گفت تمایز میان ایدئولوژى (که در گستره فکرى به معناى همسانى است) و فرهنگ به مثابه تحقق تاریخى یعنى به منزله بازنمود و تعبیر فکرى و بن‏مایه قاعده هر سیاست فرهنگى‏اى است که نمى‏کوشد جامعه را برده‏وارانه فرمان‏پذیر کند بل تلاش مى‏کند آن را آزاد سازد. این سیاست‏باید در نابودى هر تمایز اجتماعى و اقتصادى و سیاسى همت کند و غرب‏زدگى را با آفرینش فزاینده ارزشهایى که به زندگى انسانى معنا و هدف مى‏دهند جایگزین سازد. باید توسعه اقتصادى خود را در خدمت آرمان همبستگى و آزادى و برابرى که خواست همه ملت‏هاست قرار دهد. این سیاست نمى‏تواند با فروکاهش ارزشهاى کهن که یگانگى و پیوستگى هستى اجتماعى را تضمین مى‏کنند و نه با بى‏بها کردن مدرنیته که در حل مشکلات اجتماعى ما ناگزیر از آن هستیم به هدف خود دست‏یابد.
از اینجاست که رویکرد جدیدى به وجود مى‏آید و خود را تحمیل مى‏کند. هدف توسعه، افزایش تولید یا بهینه ساختن محصولات و انباشت ابزارها یا سرمایه‏سازى نیست‏بل هدف آن آزادسازى انسان است. از اکنون به بعد نباید بودجه تنها صرف چارچوب‏هایى که توسعه اقتصادى مى‏طلبد، شود. دستیابى به این اهداف پیشاپیش اصلاح ساختارهاى فرهنگ و آموزش را مفروض مى‏گیرد. باید توانایى و آمادگى مردم و تنوع فعالیت‏هاى فرهنگى و سازگارى آن با نسل‏هاى گوناگون و با نیازهاى گوناگون طبقات و گروه‏هاى اجتماعى و حرفه‏اى مضاعف گردد. یعنى فرهنگى برابر، که خود قاعده دموکراسى و توسعه است، بنا شود. از این دیدگاه فرهنگ مى‏تواند زمینه متکامل انسجام روابط اجتماعى را بیافریند و استقلال خود را در خدمت تکامل ملى و همسانى جمعى که تنها تعلق یخ‏زده به گذشته نیست، بنهد.
با این همه رشد هول‏انگیز ابزار جهان‏گستر تبلیغات براى ملت‏هایى که پیشتر در حاشیه قرار گرفته‏اند هیچ فرصتى براى ایستادگى در برابر انفجار نمادها و تصویرها و اندیشه‏ها و ارزش‏هاى عصرى یا غربى نمى‏گذارند. همین سبب فروگسستگى فرهنگ هاى محلى و فروپاشى فرهنگ‏هاى ملى و نابودى ارزش‏هاى ویژه فرهنگ‏هاى سنتى مى‏شود. و گسترش فزاینده ابزار دیدارى‏شنیدارى و نوارهاى ضبطدیسک و هم چنین تولید فزاینده فراورده‏هاى مصرف فرهنگى یا فنى، ابزار فعال‏تر قوت‏یابى تفوق «ثروتمندان‏» در کشورهاى فقیر مى‏گردد.
تاکید مى‏کنیم که امروزه تمنا و تصور بازگشت از راه پیشرفتى که ابزار کنونى ارتباطات مى‏سازند نمى‏تواند در ضمیر کسى جوانه زند. ولى این خود مثبت و مقتضى تلاش براى حفظ فرهنگ‏ها و نگهدارى آنها در کشورهاى وابسته است.
جاى تاکید دارد که ملت‏هایى که نتوانسته‏اند فرهنگ‏هاى ملى خود را همپاى تکنولوژى مدرن در ارتباطات و شیوه بیانى دگرگون کنند باید نگران ویرانى فرهنگ و از هم گسستگى دم به دم آن باشند. رقابت میان الگوهاى فرهنگى در سطح ارزشها و تولید و تنظیم به همان فشردگى و نیرومندى رقابت موجود میان الگوهاى گوناگون اقتصادى است. بنابراین فرهنگ‏هاى ملى در کشورهاى وابسته باید براى دفاع از خود در برابر گسترش فرهنگ غربى که از میان شرکت‏هاى چند ملیتى سر برمى‏آورد و کالاها و فراورده‏هاى مصرفى و تفریحى را همه‏جاگیر مى‏کند درون خود ارزشهاى آزادى و گشودگى و مکالمه و عدالت را شکوفان و بالان کنند. چرا که این ارزش‏ها هستند که فرهنگى را جذاب‏تر از دیگر فرهنگ‏ها مى‏کنند. در عوض رشد این فرهنگ‏هاى پیرو و وابسته در بعد نخبه‏گرایانه و سرکوب‏گرایانه آن، کارکرد بنیادین هر فرهنگ زنده را از آن مى‏گیرد; کارکرد و نقش ارتباط و همبستگى اجتماعى و برابرى و آزادى. واپس‏نشینى فرهنگ‏هاى کنونى ملى در کشورهاى رو به توسعه در برابر فرهنگ جهانى ابزار تبلیغات دولتى از این حقیقت‏سرچشمه مى‏گیرد که این فرهنگ‏ها به گونه‏اى فراپیش نهاده مى‏شوند که به تدریج ایده‏آل‏هاى قانع‏کننده نسل نوین را فرو مى‏کاهند. هم چنین لیبرالیسم را که ایده‏آل بر ساخته فرهنگ غربى است‏با اشکال گوناگون محرمات و بندگى‏ها جایگزین مى‏کند و به جاى دموکراسى، اگرچه صورى است، سلطه انحصارى حزب سیاسى یا ایدئولوژى را مى‏نشاند و به جاى احترام به فرد و حقوق بشر، شخصیت‏پرستى و مجازات جمعى شهروندان را پیش مى‏کشد و بیشتر با حربه تمایز اجتماعى یا قومى یا ایدئولوژیک یا سیاسى بر اندشه سکولار و عقلانى مى‏تازد.
به همین روى است که نخبگان حاکم در جهان سوم هنگامى که فرهنگ زنده را حاصل تراکم معارف عینى و دانش مى‏انگارند خطا مى‏کنند. دانش، ساختار اجتماعى جایگاه‏ها و دیدگاه‏هاست نه حقائق مطلق و مجرد. غالبا هنگامى که دانش از جامعه‏اى به جامعه دیگرى که آن را پدید نیاورده، هجرت مى‏کند، تاثیر معکوس مى‏نهد و خود موضوعى مى‏گردد که طبق الگوى جامعه پذیرنده باید ساخته یا ویران شود. این مساله خود سرچشمه دیگرى براى وابستگى و غرب‏آیینى است. این همان ساختار فرهنگى حاکم در کشورهاى وابسته است که باید دگرگون شود. مدرن‏باورى و میراث‏باورى چیزى جز دو رکن از ارکان این نظام اجتماعى قائم بر تفاوت و نابرابرى نیستند.

پى‏نوشت‏ها:
1.
2. دغدغه جامعه‏اى که قوم‏شناسان را پدید آورد این بود که اثبات کند این نوع (فرهنگى) به غیریتى برمى‏گردد که نخست انسان «متوحش‏» یا «بدوى‏» را از انسان «متمدن‏» یا «امروزى‏» جدا مى‏کند. برترین قوم‏شناسان که اندکى ناخرسند از نقش واگذار شده به خود بودند و این نقش آنها را وامى‏داشت تا باور یابند دو نوع از انسانیت نمى‏تواند وجود داشته باشد در برابر امکان گزینش میان باور به وجود بیش از دو نوع انسانیت و باور به وجود نوع واحد، ایستاده بودند.
.232.p .1968 .Paris "?structuralism lle que ce-est Qu anthropologie en lisme structura he .Sperber Dan
3. در کشورهاى جهان سوم، سیاست‏هاى دلبخواهى و مستبدانه در گستره اقتصادى و در گستره دولت هرچه بیشتر و بیشتر به نام هویت توجیه و صورت‏بندى مى‏شود. آزادى‏اى که چونان ارزشى غربى به چشم مى‏آید در این کشورها کنار نهاده مى‏شود و عوامل فقرى که ملت‏ها بدان گرفتارند نادیده گرفته مى‏شوند.
4. عبدالله عروى باور دارد همه گرایش‏هاى اندیشه عربى معاصر از سرچشمه‏هاى غربى وام و الهام مى‏گیرند. بى‏آنکه بخواهیم این امر را ژرفکاوى کنیم مى‏توان گفت امروزه ترجمه کتاب‏هاى غربى و اقتباس از آنها در سطح ادبى و علمى، منبع اساسى آفرینش در کشورهاى وابسته و پیرو [کشورهاى غیر غربى] است.
نگا. L ص .1976 .Paris .contemporarine arabe ideologie
5. این چنین است که در بیشتر کشورهاى عربى دیگر عیدهاى عمومى دینى یا محلى و رقص‏هاى روستایى وجود ندارد و دیگر حکایت‏هایى مانند حکایات هزار و یک شب که نیاکان براى کودکان روایت مى‏کرده‏اند به گوش نمى‏خورد. ترانه‏هایى که رادیو پخش مى‏کند بر ترانه‏هاى عامیانه مانند «الموال و العتابا» در مشرق [الموال گونه‏اى شعر است که به آواز خوانده مى‏شود و در آخر هر نوایى از آن «یا موالیا» گفته مى‏شود. العتابا نیز به گونه‏اى شعر عامیانه گفته مى‏شود] و ترانه‏هاى «مردمى‏» در مغرب غلبه یافته‏اند. همچنین گردهم‏آیى‏هاى عمومى که همواره با تظاهرهاى فرهنگى سازگار بود از میان رفته‏اند و رسانه‏هاى گروهى مدرن هرچه بیشتر بسنده کردن به زندگى درونى در خانه را مجال مى‏دهند و ترغیب مى‏کنند. «نقالان‏» نیز که مى‏دانستند شنوندگان خود را چگونه بخندانند یا بگریانند و قصه‏هاى عامیانه مانند «عنتر» یا «بنى هلال‏» را براى آنها روایت مى‏کردند به همین سرنوشت دچار آمده‏اند. نماش هجایى و کمدى عامیانه «کاراکوز» نیز همین حال و روز را دارد. به جاى این اشکال فرهنگى، فضاى تنش و ناآرامى که ویژه کلان شهرهاى بى‏اصالت و بى‏سرنوشت است جایگزین شده است. رسانه‏هاى تبلیغاتى وابسته به دولت هستند که این جایگزینى را صورت داده‏اند.
6. مطبوعات محلى و جهانى پس از رویدادهاى اخیر ایران [پیدایش انقلاب اسلامى] کوشش بسیارى به کار مى‏گیرند تا آنچه رشد و گسترش اسلام توان‏مند در نگهدارى تکامل جامعه نامیده مى‏شود را تفسیر کنند.
حتى میشل فوکو از انقلاب روحانى که الگوهاى غربى را نفى مى‏کند سخن گفته است. اکنون مساله به نفى حقیقى گونه خاصى از مدرن‏گرى اجتماعى و فرهنگى تعلق دارد که مردم را از تاریخ و محیط خود بیگانه مى‏سازد، بى‏آنکه آن‏ها را مجال دهد تا در تاریخ نوى جاى گیرند و انسانیت‏خود را تحقق بخشند.
7. هنگامى که هویت فرهنگى بیشتر مردم نابود و ویران شد، با خود بیگانگى مانع ناکام‏کننده‏اى در برابر نخبگان کشورهاى وابسته ایجاد مى‏کند. ادریس شرایبى نوشته است: «انگار کن زنگى‏اى هموار سفید باشد ولى به خاطر فروگذارى یا بدسرشتى سرنوشت‏بینى‏اش سیاه مانده باشد. من کت و شلوار مى‏پوشیدم و جفتى جوراب به پا مى‏کردم با پیراهنى و کمربندى بر میان و دستمالى در جیب. فخرفروش بودم. مانند اروپایى کوچولویى بودم ولى هنگامى که در میان دوستان مى‏نشستم احساس مضحک بودن مى‏کردم و حالا هم مضحک هستم‏».
pass Le ب .1954 Paris .simple
8. براى نمونه نگا. .1968 Paris dimensionel-uni homme Le

 


منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1377 / شماره 15 و 16، تابستان و پاییز ۱۳۷۷/۰۸/۰۰
نویسنده : برهان غلیون
مترجم : مهدی خلجی

نظر شما