مدرن گرى فرهنگى و بحران هویت
1. مشکل هویت
گفتمان هویت فرهنگى در جهان سوم، آرامآرام به جاى گفتمان آزادى ملى که در آغاز روزگار پیدایش استعمار رواج یافته بود مىنشیند. این گفتمان گونه نوى از ملىگرائى است که بیش از آنکه خود را با تناقض سیاسى آشکار کند با تناقض ایدئولوژیک نشان مىدهد. عصرى شدن ملتهایى که در گذشته مستعمره بودند، پىآیندهایى داشت که تهدیدکننده ارزشهاى ویژهاى است که پیش از این مایه همرایى آنان در برابر اشغالگر بود. ما در دوران پیش، از حق تعیین سرنوشت و برپایى دولت مستقل و مقتدر ملى سخن مىگفتیم، ولى امروز از چالش ها و مکالمهها و حقوق وابسته به هویت فرهنگى سخن مىگوییم.
گفتمان هویت، مانند هر ایدئولوژى، وجود حقیقتى ملموس (فرهنگ ویژه هر قوم و ملت) را فرض مىگیرد حقیقتى که مىکوشد درونمایه آن را روشن کند و گسترش دهد. گذر از انگاره فرهنگ به انگاره هویت، عناصر نوینى را پیش مىکشد که در سطح تعریف فرهنگ و نیز پیوند میان فرهنگ و قدرت و سیاست و اقتصاد دست مىبرد.
فرهنگ در مقام تعریف، نخست چونان مجموعهاى از ویژگىهاى متمایز مادى و فکرى و روحانى مىنماید که جامعه یا مجموعهاى اجتماعى را متمایز مىگرداند (1) و به هر عضو خود مجال مىدهد که خود را بشناسد و جز خود را نیز بر پایه آن باز شناسد. آنچه فرهنگ را مرزبندى مىکند ویژگى ارزشهاى اجتماعى، اخلاقى یا اقتصادى آن است نه گستره پیشرفتیا فعالیت آن. نگرش یکسانانگارانه که نقیض نظریههاى کهن درباره فرهنگهاى برتر مدرن و فرهنگهاى واپسمانده وحشى است، از همین جا پدید آمده است. امروزه کسانى هستند که به نام اخلاقباورى جهانى و انسانى مىکوشند که هر فرهنگى را ارزشمند بدانند و ملتهاى گوناگون را همچنانکه از نظر آدمى بودن برابرند، یکسان بیانگارند. افزون بر این، این گفتمان مورد استقبال فزاینده سازمانهاى بینالمللى قرار گرفته است.
عنصر نوین دیگرى نیز هست که در پیوند فرهنگ با سیاست راه مىیابد و آن این است که ویژگى یک ملت که عنصر بنیادین هویت آن است جز با رویارویى با ملتى دیگر آشکار و مرزبندى نمىشود; ولى درون جامعه، ان ویژگى بىمعنا مىماند. این انگاره فرهنگها را نظامى بسته و درهم بافته از زنجیره ارزشهاى همراه با ملتها قرار مىدهد; ارزشهایى که در جان ملتها خانه دارد و در مقام گوهر این ملتهاست. این ارزشها هر گونه تاریخمندى را از فرهنگ مىگیرند، بل هر گونه پیشرفتى را، خواه به سوى پیشرفت ارزشها یا به سوى تحول معناى ارزشها. فرهنگى که از تاریخ خود و تاریخ پیشرفتخود و تناقض هاى درونى خود برکنده شده و از زمینه اجتماعى خود که آن را عنصرى از عناصر قدرت مىسازد، جدا شده استشکل اسطوره مىگیرد و به گروهى از فرهنگ هاى ملى و محلى و اقلیتى یا دینى تجزیه مىشود. از اینجا تاکید بر فرهنگ اقلیتها بل فرهنگ تودههایى که باید گسترش یابد و پاس داشته شود، پدید مىآید. به این ترتیب این فرهنگها ثابت مىمانند و هرگونه دگرگونى در آنها بیرون از تاریخ و سیاست محال مىگردد. با این فرهنگها داد و ستد نمىشود. بل آنچه هست همکنارى بر پایه تجاهل دوسویه است. به همین خاطر است که امروزه پس از سپرى شدن چالشى که تا حد نفى فرهنگهاى سنتى یا نااروپایى رسیده بود، این فرهنگها به مکالمه و تسامح و پذیرش دوسویه دستیافتهاند. کمتر از نیم سده است که دیدگاه درباره فرهنگ از بن به نقیض خود تحول یافته است. دیدگاه پیشین به میانجى گفتمان جهانى تاریخ پیوسته، تکاملباور و فراگیر و کلنگر بود. (2) این دیدگاه باور داشت که استعمار کشورهاى نااروپایى به معناى همگامى با روند تاریخ است و هدف آن متمدن کردن ملتهاى واپس مانده و دگرگونسازى ذهنیتخرافى و معرفت مشوش و ناعقلانى آن و ارزشهاى ناانسانى و ساختار حکومت استبدادى و دستگاه تولیدى ابتدایى و نافعال آن است. کسانى که به این دیدگاه باور داشتند فخر مىکردند که مدرسه ساختهاند و راه را شکافتهاند و دولت و بوروکراسى و اصلاح ارضى را بنیان نهادهاند و خلاصه ملتهایى را که در سرنوشتى نکبتبار غوطه مىخوردهاند نجات دادهاند. این دگرگونى با رفتن سپاهیان اشغالگر از کشورهایى که پیشتر مستعمره بودند آغاز شد. ولى آیا این نشانه پایان ایدئولوژى استعمارى و پیشرفت عقلانیتها در جهت احترام به دیگران و میل به داد و ستد با ملتهاى دیگر به صورتى برابر است و بر همدلى فزاینده با فرهنگهاى سنتى یا ناصنعتى و ترک و طرد سلطه و برترانگارىاى که در سده گذشته به رفتارهاى خشونتآمیز مىانجامید، دلالت مىکند؟
بىگمان همه اینها در دگرگونى نقش داشتهاند، با این همه چیز دیگرى نیز هست. آگاهى فردى انسانى، افزون بر اینها، با دیدگاه ژرفى در اخلاق و سیاست مرزبندى مىشود. پیش از این باید به این نکته اشاره کرد که خاستگاه گفتمان هویت، غرب در کلیت آن نیست. این گفتمان ارمغان اروپا نیستبلکه فرزند نهادهاى ملى و جهان سوم است و بیش از هر چیز از جهان سوم تاثیر پذیرفته و نخستین ایدئولوژى خود را به یکسان در درون و برون آن قرار داده است. (3)
این گفتمانى که مىکوشد فراگیر و انسانى و یکسانانگار باشد و چندگانگى را بنیاد جهانى بودن قرار مىدهد و اصالت را خاستگاه یگانگى همه فرهنگها مىگرداند، به چه معناست؟
هویت ویژهگرایى پردهاى است که دو زمینه را مىپوشاند: یکى زمینه فرهنگ به مثابه میدانى که نوسازى و آفرینش هر فردیتى در آن رشد مىکند، یعنى فرهنگ به مثابه عنصرى از عناصر جامعه مدنى منقسم یا متغیر و زمینه فرهنگ به مثابه کنشى اجتماعى که تعهد و التزام مىآفریند و بهرغم چالش هاى ایدئولوژیک و سیاسى و اقتصادى، آرمانهاى انسانى و اهداف جمعى را پدید مىآورد، آرمانها و اهدافى که به یارى آن جامعه، هویت اجتماعى سامانبندى مىگردد.
در اینجا گفتمان هویت در مقام ویژهگرایى، تعریف فرهنگ را پنهان مىکند. راست آن است که هر فرهنگى به خودى خود کوششى براى حل تناقض هاى ژرفى است که افراد و طبقهها و گروههاى ملى هر روزه آن را زندگى مىکنند. نه تنها پیشرفت این تناقضها بل گروههاى اجتماعى گوناگونى که همواره با هم مىستیزند، موجب مىشوند که این راهحلها ثابتبمانند. نتیجه این امر دگرگونى تدریجى ارزشهاى فرهنگى از یک سو و از سوى دیگر دوام اختلاف در دیدگاهها و دریافتها و موقعیتها و سمتگیرىها و اخلاق سازگار با هر عضو ملت است. هم چنین انگاره هویت نفس تناقضى را که در سطح مناسبات میان دولتها بدان اشاره مىشود، پنهان مىکند; یعنى تناقض نهفته در جامعه میان نخبگان و طبقههاى حاکم. ولى نسبتبه فرهنگ مشترکى که ایجاد خویشاوندى و رابطهمندى مىکند، تاریخ جامعهها ثابت مىکند که هیچ فرهنگى در میدان بسته برحسب پیش پذیرفتههاى قوم وندى پیشرفت نمىکند. فرهنگهاى ناب ملى یا آنها که با دیگر فرهنگ ها درآمیختهاند و نیز عناصر اندیشگى و نوآفرینى در پیدایش ساختار سیاسى با ثبات براى دولت، خواه امپراتورى یا جمهورى، دخالت مىکنند و در بستر فرهنگى جا مىگیرند. بدین سان فراتر از ویژهگرایىها و (نه به ضرورت، ضد آن) گونهاى نوین و «ملى» از فرهنگ پدید مىآید، گونهاى که غنىتر و آفرینندهتر است، زیرا از ابتکارات تکنولوژیک و سیاسى بهره مىگیرد و به حل مسایلى که مهمترند و به آغاز زندگى مشترکى که از نظر سیاسى گستردهتر و پیشرفتهتر است، گرایش دارد. در این گونه نوین فرهنگ، نظام مشکلات علمى و سیاسى و اجتماعى و اخلاقى دست مىاندازند و پیشرفت انها موجب تلاشهاى بیشترى براى رسیدن به اهداف مثبتتر اهدافى که از تکیه به ویژگىهاى قومى و اقلیمى فراتر مىرود مىشوند. به این قرار آفاقنوینى در پیشگاه انسان گشوده مىشود که آرمانهاى گستردهترى را فراپیش مىنهد. در این هنگام فرهنگ یارىگر خستگىناپذیر آزادىها و گشایشهاى مادى و معنوى مىگردد و در زندگى جمعى، فرهنگ ملى (به عکس فرهنگ قوموند) براى آنکه داراى اجتماعى مردمآمیز و آمیزگار، Sociabilit) ب) و نو مىآفریند; گسترهاى براى متعالىترین گونه همسانى استبا وجود تناقض ها و درآمیختگىها و نیز احترام آن به فردى که خود شایسته اشکال همسانى قوموندى است چرا که فرد و مجموعه هم سرشت مىگردند.
2. بازگشتبه انگاره فرهنگ
بر این روى نظام مشکلات هویت فرهنگى، فرهنگ و یکى از عوارض ثانوى آن یعنى ویژهگرایى همسان مىگردد. در حالى که ویژهگرایى سراسر مساله شکلگیرى تاریخى و اجتماعى فرهنگى ویژه را فرا نمىگیرد و به هیچ روى با تعمیم فرهنگى صنعتى یا مدرن بر همه ساختارهاى اجتماعى درنمىپیچد بلکه این مفهوم با جهانى بودن همراه است. چرا که هر ملتى تنها درون نظامى مرجع است که مىکوشد با حفظ گوهر ارزشهاى پذیرفته در فرهنگ جهانى، به ویژگى خود اشاره کند. از سوى دیگر تاریخ نشان مىدهد که ملتهایى که پیشتر مستعمره بودند به جاى اینکه ویژهگرایى خود را به شوق تحقق فرهنگ غربى حاکم از دستبدهند آن را با ویژگىهاى متمایزى که به ویژگى زمینه شکلگیرى سرمایهدارى باز مىگردد، درون فرایند ویرانسازى هویت فرهنگى پیشین و شکلگیرى هویتى نو، حفظ مىکنند. بدین سبب است که ویژهگرایى در این حالتبا فولکلور همانند مىگردد در حالى که فرهنگ نخبگان و دولت، به صورت ابزارى، تولید ارزشهاى فرهنگ حاکم را از سر مىگیرد.
به این معنا هویت نمىتواند در پى نوسازى یا انگیزش فرهنگهاى حاکم باشد، بل تنها مىکوشد پارهاى از جلوههاى سنت آن را که به او مجال تمایز و توجیه گسستسیاسى موجود را مىدهد، در کشورهاى وابسته حفظ کند و به عکس از خلال صورتبندى فرهنگ چونان مشکلى اجتماعى و تاریخى مىتوان سویه خارجى (در این جا هویت) فرهنگها را به مثابه جلوه ویژه حیات ملى، دریافت.
اکنون جاى این پرسش هست که فرهنگ در مقام بسترى اجتماعى که با پیدایش ملتیا هویتسیاسى پیوند دارد به چه معناست؟ به گمان ما فرهنگ اساسا کوشش در سطحى هنجارى است که بر پایه شکلگیرى ساختار اجتماعى و ساختارى از مرجعیتها مىایستد. این تکون و شکلگیرى نیز در روند تاریخ و در پى تناقضها و چالشهایى که موجب تمایز ساختار ملت است، انجام مىگیرد. این ساخت، هم هنگام در بر دارنده عناصرى است که متعلق به استخدام یک زبان و بر ساختن نردبان ارزشهایى خاص و بنیادگذارى زیباشناسى ویژهاى است و با زنجیرهاى از نمادها که از نشانهها و اشارههاى پیدا و پنهان برآمدهاند و به شکل خاصى از تکامل اجتماعى تعلق دارند، وابسته است.
بنابراین کارکرد فرهنگ از مساله نمایاندن ارزش ویژگى خاص یک ملت فراتر مىرود و نیز هرگز با سیاست درنمىآمیزد ولى حد و مرز هر چالش اجتماعى را معین مىکند و از یک سو به آنچه که به گستره اخلاق باز مىگردد و بیرون از هر ساختار قدرت دولت، یگانگى آدمى را مىسازد اشاره مىکند و از سوى دگر به آنچه که عرصهاى براى چالش و رقابت آزاد مىماند، حواله مىدهد. به این ترتیب مثلا فرهنگ مدرن که با آرمان برابرى آدمیان همراه است، نمىتواند مایه تمایز گوهرین باشد و منبع مشروعیتبخشیدن به نظام سیاسى یا اجتماعى خاصى گردد. و همین طور است درباره مساله به کارگیرى زبان. هر مخالفتى با قواعد دستورى زبان و دلالت واژگان یا نمادهاى آن، طعن به استمرار و انسجام گروه انگاشته مىشود. این مخالفتبا قواعد زبانى مانند مخالفتبا قواعد زیباشناختى به واقع، باز تولید فرهنگى (نردبان ارزشها) را که ماندگارى ساخت اجتماعى و توازن درونىاش در گرو آن است تهدید مىکند. توازنى که حفظ ثبات مراتب و انسجام اجتماعى به میانجى آن انجام مىگیرد. فرهنگ طورى عمل مىکند که گویى آخرین خندق ساختار اجتماعى است و سازنده بسترى است که بیشترین آزادى و رهایى را به آدمى هدیه مىکند; بدین رو که آفرینش ها و مناقشهها در آن انجام مىگیرد و به چالشهاى اجتماعى بسیار مجال مىدهد. هم چنین فرهنگ آخرین خط دفاعى ساختار اجتماعى و خاستگاه بنیادین دگرگونىها و نوسازىها نیز هست. بهرغم این باز بودن و عدم محدودیت این عرصه، همه این دگرگونىها مقبول نمىافتند و گرایش ایدئولوژیک یا فلسفى یا ادبى یا فنى نمىتواند در جامعه حاکم شود مگر هنگامى که بتواند موانع برآمده از ساختار سیاسى را نابود کند. ساختار سیاسى نیز خود تابع ساختارى دیگر است; ساختار روابط قوهها و قوانین اساسى. با این همه، گرایشهاى فرهنگى نمىتوانند این موانع را از میان بردارند مگر آنکه مساله ساختار سیاسى را دوباره به گستره مناقشه بکشند و به بررسى مجدد ساختار دولت و قدرت و روابط میان محکومان و حاکمان بپردازند. سرچشمه دگرگونى سلسله مراتب اجتماعى نسبتبه دولت و اقتصاد همین جاست. و از دل این «ابتکارات» سیاسى است که مىتوان به دگرگونى اقتصادى اندیشید; دگرگونى یا براساس دستیابى به فنون و تکنولوژى مدرن و یا برپایه تنظیم دوباره روابط کار و روابط مالکیت.
فرهنگ، گسترهاى است که در برابر سلطه قدرت، بیشترین مقاومت را از خود نشان مىدهد چرا که در ساخت اجتماعى، انعطاف پذیرترین و نرمترین قلمرو را مىسازد. به همین خاطر محکمترین تکیهگاه استمرار ملت نیز هست. روند دگرگونى در قلمروهایى که نفوذناپذیرترند، بیشتر شتاب مىگیرد. مثلا گرفتن زمین کشاورزى، آسانتر از دگرگونسازى سلسله مراتب اجتماعى و یا به طریق اولى، دگرگونى فرهنگ ملت است. اقتصاد در مالکیت تجسد مىیابد که آن هم برآمده از رابطهاى بیرونى است. قدرت نیز در حق به دست آمده، جلوه مىکند; در حالى که فرهنگ ریشههایش را در سراسر ذهنیت پدیدآیى مالکیتیک ملت مىدواند.
بدین سان ملتهایى که استعمار، دولت آنها را فرو پاشاند و از نظر اقتصادى ویران شد و یا با اقتصاد سرمایهدارى که با اقتصاد آنها متفاوت یا حتا متناقض بود جایگزین شد، ناگزیر به فرهنگ پناه بردند و پس از دهها سال توانستند دوباره دولتى نوین بسازند و اقتصاد خود را از نو سامان دهند. دگرگونى بنیادین ساختارهاى سیاسى و اقتصادى نتوانستبر ملتهایى که فرهنگ خود را حفظ کرده بودند، غلبه کند و بر ایدئولوژى و ارزشها و ساختهاى حقیقت و نمادهاى آنان چیره شود.
با این همه، اگرچه فرهنگ گسترهاى اجتماعى است که به سبب انعطافپذیرى و پیچیدگى خود، مقاومتر است ولى در بیشتر سویههاى اجتماعى خود، تجریدىتر و کمتر ملموس است. فرهنگ بیش از هر چیز دوام مىیابد ولى هیچ نمىآفریند. در حالى که جامعه از بن بر شانههاى تولید مادى مىایستد و بىآن هر جامعهاى، استقلال خود را از دست مىدهد و در جوامعى که بیشتر تولید مىکنند، ذوب مىشود. بر این روى ملت تنها مىتواند با حفظ ویژگى فرهنگى خود بر قوموندى واحدى بسنده کند تا، جزء متکاملى از ملتبزرگتر و نیرومندتر را براى نوسازى ساختار اقتصادى خود پدید آورد. اگر وجود اقتصاد بىجامعه محال باشد یعنى بىفرهنگى که به یارى هنجارها و ارزشهاى خود نظام جمعى و اجتماعى را در تقابل با پدیده فردیت و تفرد بنیان مىنهد فرهنگ نمىتواند بیرون از دولت رشد کند; یعنى بیرون از قدرت و سلسله مراتب آن که راهحلهایى را فراپیش فرهنگ مىنهد و براى مکالمه اندیشهها و نمادها خوراک فراهم مىسازد. فرهنگى که از قدرت مىگسلد خود را از منبع زندگى و بالندگى بىبهره مىسازد و تبدیل به زیور و زینتى مىشود که تنها مایه تمایز میان مجموعههاى اجتماعى است. در این صورت فرهنگ همه ارزش علمى و تناقضها و چالشهاى درونى و نظام مشکلات خلاق خود را از دست مىدهد. این وضعیت فرهنگهاى قوم وندى است که ساختارهاى «برین» اندیشه و ارزشهاى فرهنگ قومى را از دست مىدهد و تنها رنگ و بوى محلى یا زبانى را که بیشتر به گذشته تعلق دارد، حفظ مىکند و به سوداى حسرتآلوده آن زندگى مىکند. بنابراین هنگامى که فرهنگى خود را نابود ساختیا این که پس از فروپاشى دولت و اقتصاد خود نیز ویران شد، چه وضعیتى پیش مىآید؟
3. فرهنگ و قدرت
فروشکستگى و فروپاشى فرهنگهاى غیر اروپایى با پیدایش استعمار آغاز شد. در بسیارى جاها کوششهایى صورت گرفتبراى جایگزینى زبان ملتهاى مستعمره با زبانهاى اروپایى که البته میزان کامیابى آنها به یکسان نبود. به موازات این، مدرسههاى جدید غیر دینى یا وابسته به مسیونرهاى مسیحى، درون نخبگان محلى که احساس مىشد از نظر مبنا و مرجعیت نسبتبه استعمارگران نزدیکتر از ساکنان اصلى بودند گونه نوى از فرهنگ را رواج و گسترش داد. از میان این دگرگونى فرهنگى بود که قدرت استعمارى ماندگارى خود را وام مىکرد در حالى که همین برج عاجنشینى و غربزدگى این نخبگان، راه خروش و جنبش طبقات ملى را علیه استعمار هموار ساخت و به فروپاشى نظام انجامید. به جاى آنکه استقلال، منکر فرهنگ حاکمى شود که بر ساخته سرمایهدارى بود و در دل خود بذر گسترش نظام سیاسى و اقتصادى سرمایهدارى را مىنهفت; به عکس شورمندانه در پى گسترش آموزش مدرن و فراگیرى الگوهاى زندگى غربى بود. استقلال با افزایش کسانى که به زبان انگلیسى یا فرانسه سخن مىگفتند و نیز با طرد اشکال کهن لباس و مصرف همراه شد و آغازى گردید براى تبادل بسیارگونه با کانون غربى. این چیزى بود که درست به سستى تکیاختهگان پیشین دفاع که روزگارى ملتهاى مستعمره را به حفظ سنتهاى خود و مقاومتبرمىانگیخت، باز مىگردد. به هیچ روى در اینجا مراد من این نیست که فرهنگ نخبه کوچک که در حاشیه سلطه استعمارى عمل مىکردند، دگرگون شد. بل مرادم این است که بسیارى از کسانى که به طبقههاى میانه منسوب بودند به طور فزایندهاى مجذوب شیوه زندگى مدرن شدند و غربآیینى در همه جا پدیدهاى فراگیر و واقعیتى «مردمى» شد. در حالى که این غربآیینى مثل دو رگهاى استثنایى، با حقایق ژرف و ساختارهاى دولت و تولید مطابق نبود و تنشها و تناقضهاى حلناپذیرى را درون جوامع وابسته پدید مىآورد و همواره خواستها و نیازهاى سیرناشدنىاى را مىآفرید. این جوامع نه تنها از مرجع و معیارهایى که پیشتر براى دستیابى به یگانگى و نیرومندى مقاومت در برابر اشغالگر به کار مىگرفت، محروم مىماند بل نمىتواند به مبنا و هنجارى براى وارد کردن فراوردهها و روابط سرمایهدارى بىآنکه زیر سلطه آن باشد دستیازد.
امروزه ملتهاى وابسته بیش از روزگار استعمار احساس مىکنند که از ابزارهاى مبارزه با سرمایهدارى ستیهنده و شکننده خلع و خالى شدهاند و نه تنها در گستره دستیابى به کمترین حد اقتدار و استقلال در تدبیر سیاستهاى اقتصادى و تصمیمگیرىهاى سیاسى که به روابط آنها با دیگرى پیوند دارد قدرت از دستشان مىگریزد که حتا در گستره سامان دادن جامعه هم ناتوان ماندهاند.
به واقع مهمترین تناقضى که از دل غربآیینى زاده مىشود در رابطه میان فرهنگ و قدرت جلوه مىکند. در حالى که این غربآیینى (چه در مقوله تاسیس دولتیا ساماندهى معرفتیا تقسیم کار) جز با استناد بر مرجعى که فرهنگ مدرن غربى ساخته شد، پذیرفته نیست; تاکید بر آزادى و انسجام اجتماعى و عدالتبیشتر پیرو حفظ گرایش انسان باور سنتى است. میان فرهنگ آرمانى، فرهنگ علمى و فرهنگ جارى و روزانه و مردمى، هیچ سازگارى دیده نمىشود. بل بالاتر از این، به خاطر آنکه هیچ یک از این دو، به سبب اینکه دو ساخت مرجعیتى متعارض هستند، نمىتوانند به گونهاى باشند که یکى ضامن تامین استمرار قدرت و دولتباشد و دیگرى زندگى و اقتدار و تاسیس جامعه را تضمین کند و آنچه مىماند نفى دوسویه این فرهنگهاست. از این جا شکافى ژرف و دوگانگى در شخصیت پدید مىآید و نمىگذارد قدرتى بىاز هم گسستن جامعه و فروپاشاندن مستمر آن برپا ایستد، هم چنان که آزادى و استقلال فردى یا جمعى را فراتر از مقاومت مستمر در برابر قدرت، محال مىگرداند. این یله گى یا بهتر بگوییم گسست میان نخبگان اجتماعى و مردمى که زادگاه آن هستند همواره تکرار و نو مىشود.
چنین است که غربآیینى به جاى رقابتآفرینى در کار پوشاندن بستر فروپاشى هویت فرهنگى پیشین و ناپدیدى هویتى نو عرق مىریزد. از این جاست که فرهنگ، نقش و کارکرد خود را از دست مىدهد و از کار آفرینش و یکپارچگى و توازن و شروعیتبخشیدن به سلسله مراتب اجتماعى و عدالت و همراهى با زمان کنونى باز مىماند. (4)
به جاى این کارکردهاى فرهنگ، مشکل هویت مىنشیند و ویژهگرایى دیگرى را پدید مىآورد. این ویژهگرایى مشکلات اجتماعى کنونى غربآیینى را نابود مىکند و یا دقیقتر، مشکلات کنونى ویرانسازى هویت فرهنگى پیشین را از میان مىبرد. بدین سان گفتمان ویژهگرایى فرهنگى، گفتمان نخبهاى است که نمىتواند قدرت خود را جز با به کارگیرى دیالکتیک تعارض میان دو ساختارى که هریک از آن دو مجموعه منسجمى را تشکیل مىدهد، حفظ مىکند; از این نظر که هر امر ملى بر هر امر اجتماعى مقدم مىشود و دولت ناتوان مىکوشد به مشروعیتى صورى دستیابد. ناتوانى نخبه در این امر درست از غربزدگى آن برمىخیزد. به این ترتیب گفتمان هویت در کشورهاى وابسته مستقیما به انگارهاى که فرهنگ را ابزار سیاست و سیاست ارتقاى اجتماعى قرار مىدهد گره مىخورد و گفتمان این چنینى هویت همراه استبا سیاستهاى فرهنگىاى که مىکوشد پایههاى این نظام موجود را استوار کند و استقلال جامعه را در برابر دولتبه حداقل ممکن برساند و بر کنش و اندیشه افراد و شهروندان، سلطه فراگیر یابد و از هرگونه همبستگى جمعى درون جمع جلوگیرى کند. و از این «فرهنگ» یا این نظام موجود شایسته استسخن بگوییم تا ساز و کار از خود بیگانگى و خودباختگى کشف گردد. و این ویژگى حقیقى جوامع وابسته است، ویژهگىاى که انگاره رایج هویت تنها در کار نادیده گرفتن آن است.
4. سیاست فرهنگى و ساختار فرهنگى
فرهنگ نسبتبه نقشآفرینان اجتماعى (دولت، اجتماع، طبقه) عنصرى است که در مجموعهاى از سیاستها جاى مىگیرد. هدف این سیاستها تاسیس ساختار اجتماعى با همه ملازمات آن است مانند توزیع ابزار تولید یا تبلیغات و قدرتهاى تکنولوژیک سیاسى یا علمى بر همه مجموعهها و گسترهها. فرهنگ براى هریکى از این مجموعهها، وضعیت ویژه و دورانها و نیز آرمانهایى که شیوه زندگى آنان را تعیین مىکند، پیش مىکشد و به همین خاطر است که این سیاست دنبال دگرگونى ریشهاى یا میانه روانه ارزشهاى روحانى و مادى گوناگون است و نیز در پى تغییر نقش خود در دستیازى به جایگاهى در مراتب اجتماعى است.
به این ترتیب ساختار فرهنگى در هر جامعه نخست در فرایند تعیین گزینههایى که قدرتها در عرصه اقتصادى و اجتماعى برمىگیرند، تاثیر مىگذارد، همچنانکه از سویى دیگر در چگونگى کاربست قدرت از سوى افراد و مجموعهها یا همه جامعه تاثیر مىنهد و به همین روى است که اشکال و ادوار فرهنگ و همچنین قدرت آن، در فراپیش نهادن راهحلهایى مناسب با مسایلى که زاده تکامل تاریخى است، به شدت با اختیار جامعه گره مىخورد (یعنى با اهداف سیاست اقتصادى و اجتماعى). طبقههاى حاکم و نخبگان کشورهاى جهان سوم، از آغاز و باقطع نظر از ایدئولوژى آشکار سیاسىشان، جامعهاى مدرن مىخواستند که با اندک تفاوتىهمانند الگوى جامعه صنعتى غرب باشد. این گزینش طبیعى بود به ویژه که نظام سرمایهدارى در سده کنونى به گسترش خیرهکننده خود و اینکه الگویى که به کشورهاى وابسته عرضه مىکند الگوى قدرت و موفقیت است، آگاه بود. این الگو که روى دیگر پیشرفتبود عنصرى براى جاگیرى نخبگان اجتماعى و طبقههاى میانه گردید. و از آغاز، پدیدآیى آن در گرو دگرگونى فراگیرى در جامعه سنتى و ساختارهایى اقتصادى و لایههاى قدرت و ارزشها و آرمانهاى آن شد. از آن هنگام انگاره نوى از فرهنگ و اهداف و راهبردها و کارکردهاى فرهنگ در جامعه را فرافکند و تحمیل کرد.
این فرهنگ نو مىخواستبه صورت «فرهنگهاى پیشرفته» غربى درآید یعنى علمى و عینى و مثبت و عقلانى و تولیدگر و متکامل باشد. ولى نتوانست رشد کند جز هنگامى که خود را در خدمت توسعه قرار داد: یعنى فرهنگى در خدمت توسعه اقتصادى و براى تعالى وحدت تهدیدشده ملى شد. این انگاره نو فرهنگ را در آوردگاه ایدئولوژى و تبلیغات نشاند و آن را مستقیما وارد بازى قدرت کرد و براى دگرگونى آن به یکى از مهمترین عناصر استراتژیک کلان به ضرورت لازمه اساسى نیروهاى رقیبى شد که مىخواستند با سیطره بر فرهنگ بر سراسر گستره اجتماعى سلطه یابند. در بسیارى از کشورهاى جهان سوم اشغال رادیو تلویزیون به معناى پیروزى انقلابها و زایش رژیمهاى نوین است.
به این ترتیب رژیمهاى جدید به موازات دگرگونىهاى اقتصادى و سیاسى مىکوشند در قلمرو فرهنگ نیز امور را از نو سامان دهند. در این احوال موسسههاى نوى پدید مىآید، مدارس عمومى، دانشگاهها، وزارت فرهنگ، انجمنهاى توسعه هنر و ادبیات، کانونهاى فرهنگى و... و پا پیش نهادن دولتبراى سمتدهى ارزشهاى فرهنگى به این سو یا آن سو اگر نه اولویت که ضرورت مىیابد. ولى آیا دولت مىتواند گسترش ارزشهایى را که از اراده قدرتمندان در حفظ جایگاه خود از راه تشکل در طبقهاى بسته و نابودسازى همبستگى روحانى یا جمعى یا قبیلهاى یا قومى در جامعه مایه نمىگیرد تضمین کند؟
بدین سان عرصه فرهنگى جدیدى پیدا مىشود که درونمایهاى ویژه دارد و بر پایه پیام و ارزش ها و مرجعیتها برآمده از «جامعه مدرن» مىایستد و، اگر بتوان گفت، ابزارهاى بیکران دارد و نظام فرهنگى پیشین با همه گونههاى دینى و جمعى و خانوادگى خود نقش فعال و غافلگیرکننده خود را از دست مىدهد و ناتوان مىشود. این رژیم اهداف و آرمانها و کارکرد و راهبرد و ابزار کنش مادى و معنوى خود را به مقتضاى برنامهریزى فرهنگى تعریف و تعیین مىکند.
ارزشهایى که مدرن نامیده مىشوند در درجه نخست هدفشان دگرگونسازى دیدگاههاى توده و حوزه کنش ذهنى و سیاسى و اقتصادى آنهاست و هدف این دگرگونسازى، شفاف ساختن هرچه بیشتر روابط میان «زیر ساخت و روساخت» است و زیرساخت در بر دارنده اشکال تولید صنعتى و گسترش تکنولوژى و فنون کار و پژوهشهاى علمى است.
نخبگان اجتماعى در کشورهاى رو به توسعه باور دارند که فرهنگ مثبت، فرهنگى است که پیش از هر چیز آزادى اقتصادى را تشویق کند و در کار توسعه یاریگر باشد. به همین خاطر است که فرهنگ به سوى آموزش و پرورش فنى و حرفهاى سمت داده مىشود. با این همه از آنجا که توسعه فرایند تکاملیابنده است فرهنگ را تنها به خدمت اقتصاد درنمىآورد بلکه هم چنین آن را به نام استوارسازى هویت ملى در خدمتحفظ قدرت و دولتبه کار مىگمارد. بدین روست که فرهنگ در مقام اشکال و ابزار بیان و تبادل و ارتباط چندگانه در همه سطوح زندگى اجتماع استقلال خود را از دست مىدهد و به استثمارى که مادر دیگر استثمارهاى اقتصادى و سیاسى است تحول مىیابد و به واقع به گونهاى ایدئولوژى و کوشش در تحقق قدرت ملى یا ملىگرا درمىآید و به این منظور نه تنها ممکن که ضرورى مىگردد کسانى که در کار رواج دادن فرهنگ «چارچوبها» هستند، فرهنگى بیافرینند که به گمان آنها دستیابى به رهآوردهاى علمى و مادى تمدن را شتاب بخشد و پیشرفتسریع را درگذر از راه توسعه نزدیکتر کند. سیاست نوین به شدت گونههاى بیانى نو (رمانها، فیلمها، تلویزیون، کتابها) را به مقتضاى اشکال محلى و مردمى رواج مىدهد (5) و دیگر هیچ انگیزهاى براى طرح مساله بى سوادى که امروزه در این کشورها پدیدهاى بنیادین است (مثلا به طور متوسط در کشورهاى عربى بیش از 70% است) برجا نمىماند. مساله خیلى بیش از اینهاست. فرهنگ توسعه اقتصادى و سیاسى که بر پایه پیدایش نخبه اى که به تنهایى براى بدوش کشیدن رسالت و جنبش، در نظر گرفته شده است مىایستد، یکى از مهمترین عوامل رکود اجتماعى و اقتصادى مىگردد و این خود وامدار دو عامل بنیادین است:
1. ویرانساز کنونى هویت فرهنگى پیشین تودههاى مردمى که بیگانه با اندیشهها و دانشها و معارف شدهاند و به زیستن با فرهنگى ناتوان که ابزار نوسازى و نوزایش خود را در دست ندارد محکوم گردیدهاند.
2. دامن زدن به گسست اجتماعى میان نخبهاى که از هم اکنون به بعد در زمینه تولید معرفت و دانش ورزى حاکم مىشود از یک سو و توده سستشخصیتى که در دریافتخود از واقعیت و زمینههاى آن و فهم دولت و طبقه حاکم مقلد است از سوى دیگر.
رشد فرهنگى متفاوت، سرانجامى جز شدت گرفتن تفاوت اجتماعى و تشویق تمرکز ثروتهاى مادى ندارد. این نخبه نوین که به برترى خودآگاه استبه طبع مىخواهد با جهان پیشرفته و طبقههاى ممتاز آن درآمیزد. از این جاست که پدیده توسعهنیافتگى و ایستایى رشد، پس از این پدید مىآید. طرح توسعهاى که بر پایه اولویتبخشى به ساختار نخبهاى ویژه مىایستد، طرح توسعهاى وابسته است; خواه در اشکال و خواه در اهداف آن. به واقع بیشتر، شیوههاى مصرف که به ضرورت از توسعه زاده مىشود، در گستره اقتصادى به رشد و توسعه بهترین فراوردههاى وارداتى و صادراتى ترجمه مىشود.
«مدرنگرى فرهنگى» که به آن در مقام پیدایش چارچوبها نگاه مىشود نه در مقام بهسازى قدرت هاى نهفته و روح آفرینش گر و اشکال تبادل و ارتباط و قدرتها و موهبتهاى بشرى، نمىتواند جز به معناى منفى غربىآیینى طبقه حاکم فهمیده شود، طبقهاى که به همین سبب جدا افتاده است و براى حفظ قدرت خود راهى جز خشونت که هر دم بیشتر به خود شکل جنگ دفاعى ضد توده مىگیرد، ندارد. به واقع هدف این فرهنگ تابع کردن فرهنگ براى سیاست نیستخواه این تبعیتبه نام توسعه و خواه به نام هویت ملى یا پیشرفت تمام شود. هدف این فرهنگ تنها بىبهره کردن جامعه از سطحى هنجارین است که بتواند رویاروى دولتخود را نشان دهد و دولت را از تحول به طبقهاى بسته، (Caste) و ابزار با خود بیگانگى و درماندگى باز دارد. شاید همین بتواند معناى همراه شدن همیشگى اعتراضها علیه فقر و تفاوتها را در این چند سال اخیر با بازگشت نیرومندانه به ایدئولوژىها و فرهنگها و ارزشهاى کهن آشکار کند. این ارزشها خواه دینى یا ملى باشند و خواه عامیانه، نتوانستهاند آرمانهاى انسانى و ایدهآلهاى گم شده یا دیگر ایدئولوژىهاى شکستخورده را زنده و حفظ کنند. وابستگى به این ارزشها هیچ ربطى به محافظهکارى و نوستالژى نسبتبه گذشته یا کوچکانگارى ارزشهاى مدرن ندارد. وراى این برانگیختگى چیزى نیست جز آرزوى کرامت از دست رفته ویژهاى و نیز اعترافى ممنوع و هم چنین گونهاى همسانى جمعى که مردم در سایه ساختارهاى سرکوبگر آن را هم بر باد رفته مىبینند، و اخیرا آرزوى توزیع بهتر و عادلانهتر محصول توسعه که اشکال آن در بستر زندگى مادى و فرهنگى بیشتر مردم موجب واپسروى شده است. بنابراین مراد اعتراض به تمایز شدید اجتماعى است که حاصل نظام فرهنگى نوین است و همپاى سلسله مراتب اجتماعى نوین پدید آمده است. (6) در حقیقت عنصر همسانى و یگانگى آرزوها و ایدهآلها که فرهنگ به پیکره اجتماعى مىدهد، گونهاى افراطى از تمایز اجتماعى و استثمار را پدید مىآورد. به همین خاطر بود که استعمارگران پیش از این مىکوشیدند که وضعیت ملتهاى تحت استعمار را در مقام انسانهایى آزاد یا «متمدن» و نیز فرهنگ آنها را از میان ببرند براى اینکه کار آنها در رهزنى و ویرانى و به بندگى کشیدن آن ملتها توجیه و قبول بیابد.
در روزگار ما قدرتها این سویه اجتماعى فعالیت فرهنگى را فراموش و فروگذار کردهاند یا به دلیل اینکه زیر سایه سلطه تصور ویژهاى از اقتصاد در مقام عامل تعیینکننده قرار دارند و یا به خاطر میل مشروعى که در ملتهاى ناتوان جوش مىزند براى اینکه از واپسماندگى خود به در آیند و در بستر قدرت و فراوانى مادى درغلتند. نتیجه این سیاست امروزه آشکار شده است این سیاست، توسعهاى است که با دو گسست همراه است: گسست اجتماعى درون ملت و گسستى جهانى میان کشورهاى ثروتمند و کشورهاى فقیر.
و اما عنصر دوم در این سیاست فرهنگى یعنى درهمآمیختگى فرهنگ و هویت ملى که همان دولت است، نقش آن تهى کردن فرهنگ از غنا و تنوع است و فرهنگ را به صورت اخلاقى که به شکل صورى و صنعتى توسعه اقتصادى را کامل مىکند، درمىآورد. بدین سان فرهنگ در مقام گونهاى همسانى سخته و جاودانه و ثابت میان هستى اجتماعى و تاریخ آن آشکار مىشود و در مقام شکوفایى روحانى و شکلگیرى مستمر با زمینههاى نو، زیر پوسته اثبات دوباره خود که در پى شیوه فروپاشى فرهنگ و هویت ملى شکلى آئینى به خود مىگیرد پنهان مىشود. فرهنگى که از آن آفرینش و فیضان نخواهند، رو به نابودى مىرود و نمىتواند خود را نو سازد.
بر این روى این سیاستخود به حالت رکود اجتماعى و سیاسى دامن مىزند و به جاى آنکه راه حلى براى مساله هویت فراپیش بنهد، آن را مشکل تر و پیچیدهتر مىکند.
تامین فرایند تغییر و در همان هنگام به یارى هویت محفوظ ماندن یعنى پیوستگى و دوام هستى اجتماعى، کارکرد اساسى هر فرهنگ زنده است. فرهنگ عنصر توازنى است که اولویتها و آرمانهاى تغییر را با سازگار کردن آن با خواهش بیشینه مردم تعیین مىکند و غیاب فرهنگ هر تغییرى را به گسست تبدیل مىکند و هر همسانى را به با خود بیگانگى ترجمه مىکند. (7) و همانطور که جامعه بى یکدستى و بىدوش گرفتن مسئولیتهاى خود نمىتواند یکپارچگى و اراده مشترک و دوام کنش جمعى خود را پاس بدارد، هم چنن اگر نتواند تحول یابد و با زمینههاى نوین تاریخى، همپا و سازگار پیش رود، نمىتواند هویتخود را حفظ کند. واپسروى اجتماعى که سرانجام ناگزیر جمود فرهنگى است معنایى جز مرگ فرهنگ و از هم گسستگى جامعه مدنى ندارد. این پیش شرط تکوین ساختارى از طوائف بستهاى است که جوامع رو به نابودى و تمدنهاى رو به انحطاط را تمایز مىبخشد. بر این روى مىبایستسیاست دیگرى پیش کشید که بىآنکه اهمیتبنیادین توسعه شتابنده اقتصادى را فرو کاهد به خودى خود فرهنگ را آرمان و بل «حقى» مىگرداند که همه اعضاء جامعه را نه تنها آزادانه به معرفت و فعالیتهاى گوناگون فرهنگى راه مىدهد بلکه ساختار مناسب و برابرى را نیز تامین مىکند. این سیاست نوین نمىتواند بر پایه اصل نامقبول اقتصادى و یا کاهش ارزش اشکال بیانى توده که سنتى خوانده مىشوند به سود اشکال مدرنى که نخبگان کشورهاى پیشرفته بدان تعلق دارند و نیز بر پایه محدود کردن فعالیت فرهنگى به فعالیت ذهنى مترقى و عقلانى و ناب که در فرهنگ مکتوب جلوه مىکند بنا کرد.
از سوى دیگر باید توسعه را بیش از آنکه ثمره یگانه گزینشى سیاسى یا اقتصادى یا فرهنگى ببینیم باید نتیجه سیر منسجم و متوازنى که همه منابع مادى و روحانى اجتماعى به یک سان در آن رشد مىکنند ببینیم. بنابراین موانع پیشرفت جوامع جهان سوم جز به خود سیاستهاى توسعهگرا باز نمىگردد، به عدم انسجام و تناقضآمیزى و عدم خلاقیت آن. این چیزى است که به تعارض میان آزادى و عدالت، مدرنیته و میراث، مرکزیت و استقلال و جمع و فرد و... مىانجامد. و موجب مىشود بازنگرى در سیاستهاى فرهنگى در گرو بررسى فراگیر دوباره انگارههاى حاکم بر توسعه بماند; بازنگرىاى که آغازگاه این سیاستها را مىسازد. امروزه سخن گفتن از توسعه بىطرح مساله توزیع درآمد ملى و گسترش پیشرفت اجتماعى بر همه طبقهها یا منطقهها یا گروههاى حرفهاى یعنى بىسخن گفتن از برابرى در پیشرفت ناممکن است. دموکراتیک ساختن فرهنگ که چیزى جز مسئولیتپذیرى مشترک جامعه نیستشرط ضرورى و ناگزیر هر گستره و زمینه توسعهایى است.
این امر درستبه نظر مىآید به ویژه که کوچکانگارى ارزشهاى فرهنگ توده بیشتر اوقات، هم چون دلیلى بر سیاست استبدادیى و دموکراسىستیز است و به واقع انگاره هویت این تباین فرهنگى را نادیده مىگیرد و وامىنهد.
بى گمان امروزه بیش از هر هنگام دیگر، کسى تردید نمىکند که نمونه تمدن صنعتى (و نه فرهنگى) غربگیرایى جهانى دارد. چرا که به رغم اعتراض هاى ایدئولوژیک یا دینى این الگو در گسترش و افزایش است و این اعتراضها بیش از آنکه معطوف به آرمانهاى این تمدن باشند به روشها و ابزارهاى رسیدن به آن نظر دارند. گرایش فزاینده تودههاى مردمى به پیشرفتبه معنایى که تمدنى کنونى اراده مىکند هر دم ژرفتر مىشود تا آنجا که گاه خیالآمیز مىگردد.
تصور الگویى دیگر براى زندگى اکنون ناممکن شده است. در حالى که هریک از کشورهاى پیشرفته دیگر چندان به این تمدن اعتماد ندارند. رشد هولانگیز ابزار اطلاعات و ارتباطات که گسترش جهانى دارد در بن این بىاعتمادى راه یافته است. از این است که همپاى این گرایش احساس درماندگى و خستگى نیز نیرو مىگیرد.
رشد همیشگى الگوى مصرف غربى دردى از کشورهاى فقیر درمان نمىکند. همیشه جهشهایى هست مانند انفجار اطلاعات که هر راه حل آسانى را اگر نه محال که مورد تردید قرار مىدهد. به واقع درهاى که جوامع وابسته را از جوامع غربى مىگسلد بیش از آن چیزى است که در نیمه سده هفدهم یا نوزدهم بوده است.
بنابراین به جاى این سیاستى که در اصل، پاسخگوى خواست نخبهاى پیشرو در سازگارى با نظریه غربى آنهاست و با شعار هویت درآمیخته است، باید به دنبال تعیین اهدافى شدنى و دست پایین بود.
از این نظر، تعارضى که گاه میان فرهنگ پیشرفتگرا و فرهنگ محافظهکار دیده مىشود معنا نخواهد داشت; این تعارضى است که قرائت ویژه سیاستمداران حرفهاى را از سیاست فرهنگى بر آفتاب مىافکند. این قرائت فرهنگ و ایدئولوژى و سیاست را یکسان مىبیند و به واقع هدف آن کاربرد مصلحتى فرهنگ و نه فرهیخته کردن توده است. این رهیافت نمىتواند به طور جدى زمینه فروپاشى و ویرانى هویت فرهنگى را از میان ببرد. از سوى دیگر حکومتهاى اندکى هستند که مىکوشند رشد خود را از راه جدى گرفتن آموزش زبان و پیشنهاد راه حلى براى مساله مهم بىسوادى مجال دهند. این دیدگاه تنها پوششى بر پیروى از سیاست نخبهگرایى است که به ویژه مىخواهد رکن و تضمینکننده رشدى متفاوت باشد. بل این رهیافت نو با یارى شعارهاى مردمباورانه است که در کار ویرانسازى مضاعف ساختار فرهنگى و بازنمود و بیان مردمى و جمعى و محلى فرهنگى مىکوشد.
چه بسا این سیاستبا توسعه پارهاى از گفتارهاى مردمى به شکل فولکلور همراه شود و آن را درون منطق ویژه ملامتگر خود بگنجاند در حالى که این فرهنگ در بنیاد، شکلى از زندگى و ارتباط بوده است.
هم چنین نسبتبه کسى که با گونهاى احیاگرى فرهنگ کهن، با فرهنگ غربآیین نخبگان اجتماعى مىستیزد و به وجود دو فرهنگ هم کنار با دو ساخت متفاوت ارزشى که به شکل متوازى رشد مىکند باور دارد. این انگاره به واقع از اندیشه پاک ابتدایى الهام مىگیرد و ارزش برخورد با مدرنیته و فراخوانى آن به پیشرفت تکنولوژیک را دستکم مىگیرد. در حقیقت پذیرش این سیاستبه معناى ایجاد نهادهایى براى گسست میان دو جهان متناقض استبا این باور برآمده از آن که بیشتر تودههاى مردم در جایگاه پست و منحطى قرار دارند.
همه اینها گستره دشوارى مساله سیاستگذارى فرهنگى را اثبات مىکنند. سیاستگذارىاى که اگرنه به ضرورت که همواره با دستگاه مورد استفاده نخبگان غربآیین، انجام مىگیرد.
ناگزیر باید تاکید کنیم که خطر منع قدرت فرهنگى به میزان تمایز کشورهاى رو به توسعه با گونهاىبىثباتى همیشگى که رقابت اجتماعى را نامحدود و بىقاعده مىسازد افزایش مىیابد. در چنین بسترى چگونه مىتوان میان سیاستى که تنها از رقابت اجتماعى سرچشمه مىگیرد و سیاستى که در پى پاسخ به نیاز رهایى و گشودگى روحانى و فکرى جامعه است، تمایز نهاد؟
درست است که ساختار پیشین ارزشها نسبتبه نخبه اجتماعى و بخش بزرگى از طبقههاى میانه، دیگر چونان نظام مرجع عمل نمىکند ولى نمونه و الگوى ارزشهاى مدرن نیز براى طبقههاى فقیر که بیشینه جمعیت را مىسازند دشوار و درشت مىآید. چیزى که این امر را شدت مىبخشد اینست که نردبان ارزشهاى مدرن در حقیقت از سیاستهاى اقتصادى مایه مىگیرد و بیشتر غیر مردمى و تحمل آن گران است.
این وضعیتخلایى را پدید مىآورد چرا که سلطه دولت مانع آزادى عملى مردم مىشود و فقر فرهنگى توده نیز ثمرهاى جز سلطه دولت و فروپاشى جامعه مدنى ندارد.
افزون بر این، تمایز الگوى فرهنگى نو با الگو پیشین در این ویژگى است که در چارچوبهاى تولید و مصرف قائم بر فرهنگکالا است (8) و نیز سرشت فردانى او که هرچه پیشتر مىرود و بیشتر رشد مىکند، دشوارتر مىگردد. در حالى که الگوى کهن ناتوانى خود را در رشد و توسعه، زیر حجاب ویژگىهاى فرهنگى که مشارکت جمعى نامتمرکز و بىهزینه از آن جمله بود مىپوشاند و به همین خاطر مىتوانستبراى همه اعضاء جامعه امکان آزاد دستیابى به معارف را پدید آورد.
پیشفرض مشارکت و بیش از آن، سهم داشتن در فرهنگ عصرى، سطحى از توان و قدرت خریدى است که تراکم مادى و معنوى معینى را مفروض مىگیرند. بنابراین به ضرورت، مشارکت فرهنگى، صفتى طبقاتى است. در غیاب امکانات مادى که دستیابى به سالنهاى سینما و تئاتر و ابزارهاى سمعى و بصرى و کلوپهاى ویژه را مجال مىدهند، فرهنگ عصرى در رشد خود حامل امکانات پردامنه خلق نخبههاى بىریشه مىگردد. در بیشتر کشورهاى رو به توسعه تنها جاهاى پر کردن اوقات فراغت، خیابانها و ویترینها و اعلانهاى تبلیغاتى هستند. مردم تنها به ویترینها خیره شدهاند و احساس درماندگى و بىبهرهگى خود را تجسم مىبخشند.
هزینههایى که بودجه براى گستره فرهنگ در نظر مىگیرد و در بیشتر کشورهاى رو به توسعه منظما افزایش مىیابد، به جاى یارى کردن به تحقق تکاملى بهتر، سطح «مصرف» فرهنگ را بالا مىبرد و شکوفا مىکند همچنانکه طبقه ثروتمندتر جامعه همه انواع و ابزار فرهنگى را که در این صورت مایه نفوذ و نماد قدرت مىگردد به دست مىگیرد و دیگر طبقات اجتماع در پیشرفت فکرى یا مادى سراپا بىبهره مىگردند.
به این ترتیب در همه این کشورها یا بیشتر آنها از تلویزیون سیاه و سفید به تلویزیون رنگى و از اعیاد دینى به جشنهاى سیاسى و یا فردى و از ایام نماز و استراحتبه فرصتهاى بزرگى که در بیرون صرف مىشود، منتقل مىشوند; پیش از آنکه بخش بزرگى از روستاها برق داشته باشند و بیشتر این تودهها فرصت رها شدن از بىسوادى را پیدا کنند و یا بتوانند معناى تعطیلى را بفهمند. فروکاهش ارزش اشکال فرهنگ سنتى و عامیانه با ابزار تبلیغات رسمى جز به تسریع این روند برگشتناپذیر نمىانجامد.
با چشمپوشى از هر ارزشداورى دیده مىشود که تعمیم نمونه فرهنگى مدرن به همان اندازه که به اشکال غربى سازگار با سطح بالاى رشد و تولید اجتماعى تعلق دارد، امکان ندارد جز با تعمیق و مبنا و ریشه یافتن نخبهگان بىریشه تحقق یابد.
رشد متکامل فرهنگى براى ثمردهى به ضرورت، مقتضى افزایش بودجه تهیه تجهیزات عمومى و یارانههاى گزاف براى پروژههاى مستقل در روستاهاى فقیر و تلاشى مضاعف براى رشد ابزار ارتباط و فرهنگ مشترک است، و خلاصه مقتضى «رهایى» «فراوردههاى» فرهنگى از تبعیتبازار است. چه بسا این به رهایش فرهنگى مجالى دهد. در این صورت هیچ چیز که مانع ابتکار اشکال نوى براى ارتباط مردمى که در تولید و فراگیرى آسانتر باشد، نیست و ابزار ارتباطات و تبلیغات مدرن اگر از زاویه دیگر و براى اهداف دیگر به کار گرفته شوند مىتوانند سرچشمه ویژه بیان و تبادل و مشارکت در زندگى فکرى امتباشند.
5. در فراسوى میراثباورى و مدرنباورى
ارزشهاى فرهنگى، نو یا کهنه جز با فراگذشتن از مفهوم رسیدگى و روزىرسانى که سیاست تعیین و تحمیل مىکند نمىتوانند نیروى آزادىبخش گردند. سیاستگذارى نوین فرهنگى مقتضى تغییراتى در سطح دیدگاه و سطح تنظیم عملى است. این سان است که مىتوان اهداف نوى را تعیین کرد و به کاربرد بهتر ابزارها و گسترهها و بهرهگیرىها پناه برد. در این باره ضرورى مىنماید که کوششهاى خود را براى رسیدن به چهار هدف معین به کار گیریم:
1. ستیز با ویرانسازى هویت که سرانجام غربآیینى خزنده و تدریجى استبه میانجى بها دادن به فرهنگ ملى و تحول و تکامل میراث و شیوههاى بیان و ارتباط موجود و محلى
2. منع انحصار ابزار تبلیغات و ارتباطات از سوى نخبه اجتماعىاى که آن را مىآفریند، با تاکید بر مدرنگرى و پیشگیرى از خطر فروبستگى فرهنگها، چرا که براى گسستگى مدرن و سنتى از هم، کافى است که این دو در کنار هم زندگى کنند ولى پشتبه هم و خاموش و قفلخورده.
3. کمالدهى به سطح تولید و مصرف کالا و فراوردههاى فرهنگى و نیز سطح الگوهاى توسعه و زندگى. این تکامل در حقیقتشرط بنیادین هر استقلال فرهنگى در برابر فرهنگ مسلط است.
4. کوشش در حد ممکن براى حفظ استقلال گستره فرهنگى نه تنها در برابر دولت که بیشتر مىکوشد عقیدهاى ویژه را به آن تحمیل کند بل هم چنین در برابر پدیده ویژه سیاست، چرا که عرصه فرهنگ تا آن اندازه فعال است که بدان آزادى داده شود.
جاى تاکید دارد که این اهداف با یکدیگر پیوند دارند. به همین خاطر است که تمرکز ابزار فرهنگى در دست نخبگان اجتماعى هراس پیدایش دو فرهنگ متناقض و در پى آن پیدایش گسست میان دو جهان جداگانه ناباور به هم را مىآفریند. مدرنگرى فرهنگى در حالت تفاوت ژرف اجتماعىاى که جوامع رو به توسعه با آن زندگى مىکنند بذر انحصار را که بر پایه تعمیق ویژگىهاى بیگانه و تجارى فراوردههاى فرهنگى است، در خود نهان دارد.
چندان دشوار نیست دیدن اینکه فقر فضاى فرهنگى همواره با غناى بىکران کانون طبقههاى بالا و بهرهمندى آنها از تجهیزات فرهنگى همراه است; از سالنهاى اکران گرفته تا مجموعه کانونهاى فنىاى که متاسفانه گروهها و کانونهاى فرهنگى بدان نیازمندند.
بدست آوردن این فراوردهها با چشمپوشى از دشوارى و زحمتبسیار آن براى جامعه نخبگان، جهان سوم را به کانونهاى تمدن غربى وابسته مىکند به گونهاى که روابط میان این نخبگان و دیگر مردم به تدریجبه خواست مهار نشدنى هجرت درونى و گوشهگیرى ارادى محدود مىشود. در این هنگام فرهنگ که گسترهاى ویژه براى تکامل اجتماعى و ارتباط و فهم دوسویه استبه ابزار دوگانگى و رویارویى تبدیل مىشود و احساس درماندگى در برخى و احساس بىریشهگى در برخى دیگر پیدایش مىشود. نباید میان گسست فرهنگى ملموس ما و دو فرهنگ که دو سویه، یکدیگر را غنا مىبخشند، درآمیخت. در حالتى که اکنون وصف آن رفت میان الگوهاى فرهنگى مکالمه و ارتباط نیست در حالى که آنچه به آنها رشد معکوس مىدهد رشد گروههایى است که به گونه جدا از هم زندگى مىکنند. در این حالتبهتر است درباره از هم گسستگى کنونى فضاى فرهنگى سخن بگوییم چرا که فرهنگ نخبه هرچه بیشتر و بیشتر پیرو بیرون مرزهاست در حالى که فرهنگ عمومى در جمود و اختناق جان مىدهد. گسستگىاى که از آن سخن مىگویم نتیجه وارد ساختن فرهنگ مدرن است که به فرهنگ نخبهاى که سازنده قدرت و تمایز نوین اجتماعى استبدل شده است.
این دریافتباید ما را یارى کند تا از تنگناى هویت که به چشم پیروى از سنتها دیده مىشود و تنگناى مدرنیته که به مثابه جاگیرى ارزشهاى غربى و فراگیرى اندیشهها و تکنولوژى مدرنتر انگاشته مىشود، بدر آئیم. غربآیینى هیچ رابطهاى با ارزشهاى انسانى جهانى ندارد چه رسد به آنکه این ارزشها دگرگونىناپذیر باشند.
غربآیینى به خودى خود سازنده ارزشى است که بر پایه کوچکانگارى فرهنگهاى دیگر و بازنمایى فرهنگ مسلط ایستاده است.
در واقع اندیشه دامنگسترى که به توسعه شتابناک باز تولید الگوى غربى اقتصاد و فرهنگ باور دارد به ضرورت سرنوشت ملت را در دستان نخبگان اجتماعى قرار مىدهد و جامعه را به دولت تبدیل مىکند.
به عکس دولتباید به جاى تحمیل ارزش ها، شبکه ارتباطات و پرورش فکرى را توسعه دهد و همه شیوههاى بیانى را رواج دهد و سطح تفاهم را میان گروههاى موجود چه قومى چه دینى، چه سکولار چه سنتى چه مدرن تعالى بخشد.
ناگزیر باید گفت تمایز میان ایدئولوژى (که در گستره فکرى به معناى همسانى است) و فرهنگ به مثابه تحقق تاریخى یعنى به منزله بازنمود و تعبیر فکرى و بنمایه قاعده هر سیاست فرهنگىاى است که نمىکوشد جامعه را بردهوارانه فرمانپذیر کند بل تلاش مىکند آن را آزاد سازد. این سیاستباید در نابودى هر تمایز اجتماعى و اقتصادى و سیاسى همت کند و غربزدگى را با آفرینش فزاینده ارزشهایى که به زندگى انسانى معنا و هدف مىدهند جایگزین سازد. باید توسعه اقتصادى خود را در خدمت آرمان همبستگى و آزادى و برابرى که خواست همه ملتهاست قرار دهد. این سیاست نمىتواند با فروکاهش ارزشهاى کهن که یگانگى و پیوستگى هستى اجتماعى را تضمین مىکنند و نه با بىبها کردن مدرنیته که در حل مشکلات اجتماعى ما ناگزیر از آن هستیم به هدف خود دستیابد.
از اینجاست که رویکرد جدیدى به وجود مىآید و خود را تحمیل مىکند. هدف توسعه، افزایش تولید یا بهینه ساختن محصولات و انباشت ابزارها یا سرمایهسازى نیستبل هدف آن آزادسازى انسان است. از اکنون به بعد نباید بودجه تنها صرف چارچوبهایى که توسعه اقتصادى مىطلبد، شود. دستیابى به این اهداف پیشاپیش اصلاح ساختارهاى فرهنگ و آموزش را مفروض مىگیرد. باید توانایى و آمادگى مردم و تنوع فعالیتهاى فرهنگى و سازگارى آن با نسلهاى گوناگون و با نیازهاى گوناگون طبقات و گروههاى اجتماعى و حرفهاى مضاعف گردد. یعنى فرهنگى برابر، که خود قاعده دموکراسى و توسعه است، بنا شود. از این دیدگاه فرهنگ مىتواند زمینه متکامل انسجام روابط اجتماعى را بیافریند و استقلال خود را در خدمت تکامل ملى و همسانى جمعى که تنها تعلق یخزده به گذشته نیست، بنهد.
با این همه رشد هولانگیز ابزار جهانگستر تبلیغات براى ملتهایى که پیشتر در حاشیه قرار گرفتهاند هیچ فرصتى براى ایستادگى در برابر انفجار نمادها و تصویرها و اندیشهها و ارزشهاى عصرى یا غربى نمىگذارند. همین سبب فروگسستگى فرهنگ هاى محلى و فروپاشى فرهنگهاى ملى و نابودى ارزشهاى ویژه فرهنگهاى سنتى مىشود. و گسترش فزاینده ابزار دیدارىشنیدارى و نوارهاى ضبطدیسک و هم چنین تولید فزاینده فراوردههاى مصرف فرهنگى یا فنى، ابزار فعالتر قوتیابى تفوق «ثروتمندان» در کشورهاى فقیر مىگردد.
تاکید مىکنیم که امروزه تمنا و تصور بازگشت از راه پیشرفتى که ابزار کنونى ارتباطات مىسازند نمىتواند در ضمیر کسى جوانه زند. ولى این خود مثبت و مقتضى تلاش براى حفظ فرهنگها و نگهدارى آنها در کشورهاى وابسته است.
جاى تاکید دارد که ملتهایى که نتوانستهاند فرهنگهاى ملى خود را همپاى تکنولوژى مدرن در ارتباطات و شیوه بیانى دگرگون کنند باید نگران ویرانى فرهنگ و از هم گسستگى دم به دم آن باشند. رقابت میان الگوهاى فرهنگى در سطح ارزشها و تولید و تنظیم به همان فشردگى و نیرومندى رقابت موجود میان الگوهاى گوناگون اقتصادى است. بنابراین فرهنگهاى ملى در کشورهاى وابسته باید براى دفاع از خود در برابر گسترش فرهنگ غربى که از میان شرکتهاى چند ملیتى سر برمىآورد و کالاها و فراوردههاى مصرفى و تفریحى را همهجاگیر مىکند درون خود ارزشهاى آزادى و گشودگى و مکالمه و عدالت را شکوفان و بالان کنند. چرا که این ارزشها هستند که فرهنگى را جذابتر از دیگر فرهنگها مىکنند. در عوض رشد این فرهنگهاى پیرو و وابسته در بعد نخبهگرایانه و سرکوبگرایانه آن، کارکرد بنیادین هر فرهنگ زنده را از آن مىگیرد; کارکرد و نقش ارتباط و همبستگى اجتماعى و برابرى و آزادى. واپسنشینى فرهنگهاى کنونى ملى در کشورهاى رو به توسعه در برابر فرهنگ جهانى ابزار تبلیغات دولتى از این حقیقتسرچشمه مىگیرد که این فرهنگها به گونهاى فراپیش نهاده مىشوند که به تدریج ایدهآلهاى قانعکننده نسل نوین را فرو مىکاهند. هم چنین لیبرالیسم را که ایدهآل بر ساخته فرهنگ غربى استبا اشکال گوناگون محرمات و بندگىها جایگزین مىکند و به جاى دموکراسى، اگرچه صورى است، سلطه انحصارى حزب سیاسى یا ایدئولوژى را مىنشاند و به جاى احترام به فرد و حقوق بشر، شخصیتپرستى و مجازات جمعى شهروندان را پیش مىکشد و بیشتر با حربه تمایز اجتماعى یا قومى یا ایدئولوژیک یا سیاسى بر اندشه سکولار و عقلانى مىتازد.
به همین روى است که نخبگان حاکم در جهان سوم هنگامى که فرهنگ زنده را حاصل تراکم معارف عینى و دانش مىانگارند خطا مىکنند. دانش، ساختار اجتماعى جایگاهها و دیدگاههاست نه حقائق مطلق و مجرد. غالبا هنگامى که دانش از جامعهاى به جامعه دیگرى که آن را پدید نیاورده، هجرت مىکند، تاثیر معکوس مىنهد و خود موضوعى مىگردد که طبق الگوى جامعه پذیرنده باید ساخته یا ویران شود. این مساله خود سرچشمه دیگرى براى وابستگى و غربآیینى است. این همان ساختار فرهنگى حاکم در کشورهاى وابسته است که باید دگرگون شود. مدرنباورى و میراثباورى چیزى جز دو رکن از ارکان این نظام اجتماعى قائم بر تفاوت و نابرابرى نیستند.
پىنوشتها:
1.
2. دغدغه جامعهاى که قومشناسان را پدید آورد این بود که اثبات کند این نوع (فرهنگى) به غیریتى برمىگردد که نخست انسان «متوحش» یا «بدوى» را از انسان «متمدن» یا «امروزى» جدا مىکند. برترین قومشناسان که اندکى ناخرسند از نقش واگذار شده به خود بودند و این نقش آنها را وامىداشت تا باور یابند دو نوع از انسانیت نمىتواند وجود داشته باشد در برابر امکان گزینش میان باور به وجود بیش از دو نوع انسانیت و باور به وجود نوع واحد، ایستاده بودند.
.232.p .1968 .Paris "?structuralism lle que ce-est Qu anthropologie en lisme structura he .Sperber Dan
3. در کشورهاى جهان سوم، سیاستهاى دلبخواهى و مستبدانه در گستره اقتصادى و در گستره دولت هرچه بیشتر و بیشتر به نام هویت توجیه و صورتبندى مىشود. آزادىاى که چونان ارزشى غربى به چشم مىآید در این کشورها کنار نهاده مىشود و عوامل فقرى که ملتها بدان گرفتارند نادیده گرفته مىشوند.
4. عبدالله عروى باور دارد همه گرایشهاى اندیشه عربى معاصر از سرچشمههاى غربى وام و الهام مىگیرند. بىآنکه بخواهیم این امر را ژرفکاوى کنیم مىتوان گفت امروزه ترجمه کتابهاى غربى و اقتباس از آنها در سطح ادبى و علمى، منبع اساسى آفرینش در کشورهاى وابسته و پیرو [کشورهاى غیر غربى] است.
نگا. L ص .1976 .Paris .contemporarine arabe ideologie
5. این چنین است که در بیشتر کشورهاى عربى دیگر عیدهاى عمومى دینى یا محلى و رقصهاى روستایى وجود ندارد و دیگر حکایتهایى مانند حکایات هزار و یک شب که نیاکان براى کودکان روایت مىکردهاند به گوش نمىخورد. ترانههایى که رادیو پخش مىکند بر ترانههاى عامیانه مانند «الموال و العتابا» در مشرق [الموال گونهاى شعر است که به آواز خوانده مىشود و در آخر هر نوایى از آن «یا موالیا» گفته مىشود. العتابا نیز به گونهاى شعر عامیانه گفته مىشود] و ترانههاى «مردمى» در مغرب غلبه یافتهاند. همچنین گردهمآیىهاى عمومى که همواره با تظاهرهاى فرهنگى سازگار بود از میان رفتهاند و رسانههاى گروهى مدرن هرچه بیشتر بسنده کردن به زندگى درونى در خانه را مجال مىدهند و ترغیب مىکنند. «نقالان» نیز که مىدانستند شنوندگان خود را چگونه بخندانند یا بگریانند و قصههاى عامیانه مانند «عنتر» یا «بنى هلال» را براى آنها روایت مىکردند به همین سرنوشت دچار آمدهاند. نماش هجایى و کمدى عامیانه «کاراکوز» نیز همین حال و روز را دارد. به جاى این اشکال فرهنگى، فضاى تنش و ناآرامى که ویژه کلان شهرهاى بىاصالت و بىسرنوشت است جایگزین شده است. رسانههاى تبلیغاتى وابسته به دولت هستند که این جایگزینى را صورت دادهاند.
6. مطبوعات محلى و جهانى پس از رویدادهاى اخیر ایران [پیدایش انقلاب اسلامى] کوشش بسیارى به کار مىگیرند تا آنچه رشد و گسترش اسلام توانمند در نگهدارى تکامل جامعه نامیده مىشود را تفسیر کنند.
حتى میشل فوکو از انقلاب روحانى که الگوهاى غربى را نفى مىکند سخن گفته است. اکنون مساله به نفى حقیقى گونه خاصى از مدرنگرى اجتماعى و فرهنگى تعلق دارد که مردم را از تاریخ و محیط خود بیگانه مىسازد، بىآنکه آنها را مجال دهد تا در تاریخ نوى جاى گیرند و انسانیتخود را تحقق بخشند.
7. هنگامى که هویت فرهنگى بیشتر مردم نابود و ویران شد، با خود بیگانگى مانع ناکامکنندهاى در برابر نخبگان کشورهاى وابسته ایجاد مىکند. ادریس شرایبى نوشته است: «انگار کن زنگىاى هموار سفید باشد ولى به خاطر فروگذارى یا بدسرشتى سرنوشتبینىاش سیاه مانده باشد. من کت و شلوار مىپوشیدم و جفتى جوراب به پا مىکردم با پیراهنى و کمربندى بر میان و دستمالى در جیب. فخرفروش بودم. مانند اروپایى کوچولویى بودم ولى هنگامى که در میان دوستان مىنشستم احساس مضحک بودن مىکردم و حالا هم مضحک هستم».
pass Le ب .1954 Paris .simple
8. براى نمونه نگا. .1968 Paris dimensionel-uni homme Le
منبع: / فصلنامه / نقد و نظر / 1377 / شماره 15 و 16، تابستان و پاییز ۱۳۷۷/۰۸/۰۰
نویسنده : برهان غلیون
مترجم : مهدی خلجی
نظر شما