موضوع : دانشنامه | الف

ابوطالب


ابوطالب: عبدمناف[1]‌بن عبدالمطّلب‌بن هاشم، عموى پیامبر(صلى الله علیه وآله) و از بزرگان مکه
گفته شده که نام وى عمران بوده و 35 سال پیش از عام‌الفیل متولد شده است. مادرش، فاطمه دختر عمروبن‌عائذ بن‌عمران‌بن مخزوم بود[2] که به‌سبب داشتن پسرانى چون عبداللّه (پدر پیامبر) زبیر و ابوطالب (از داوران قریش)، زنى «مُنجِبَه» (زاینده فرزندانى نجیب) شناخته مى‌شد.[3] پدرش عبدالمطّلب، رئیس مکه و قریش، در سال هشتم عام‌الفیل به هنگام مرگ، داورى و تولیت امور کعبه را به زبیر و کفالت محمد(صلى الله علیه وآله) و تولیت سقایت (آب دادن به حاجیان) را به ابوطالب سپرد؛[4] هرچند ابوطالب بعدها به‌سبب تنگ‌دستى، منصب سقایت را به عباس وانهاد.[5]
با مرگ عبدالمطّلب، ریاست در قریش اندکى دگرگون شد و کسانى چون ابن‌جدعان و ولیدبن ربیعه نیز مدّعى ریاست شدند.[6] خشک‌سالى‌هاى پیاپى که از عهد عبدالمطّلب پیدا شد[7] و نیز جود و بخشش فراوان ابوطالب که گفته‌اند: در آن روز که او اطعام مى‌کرد، کسى دیگر از قریش اطعام نمى‌کرد[8] و سرانجام رونق تجارت و ظهور صاحبان ثروت، موجب تنگ‌دستى ابوطالب شد تا آن‌جا که محمد(صلى الله علیه وآله) و عباس براى کمک به او، سرپرستى 2 تن از فرزندانش را پذیرفتند.[9] موقعیت ابوطالب براى جانشینى عبدالمطّلب به تدریج دچار تزلزل شد؛ امّا سیادت معنوى وى که میراث خاندان او بود، هم‌چنان تا هنگام مرگش باقى ماند. ابوطالب در عین تنگ‌دستى، سیّدى بزرگوار و فرمان‌روایى پرهیبت بود. امام على(علیه السلام)درباره ریاست او مى‌گوید: پدرم در عین تهیدستى، سرور قریش بود؛ در‌حالى‌که پیش از او‌هرگز [شخص] تهى‌دستى بر قریش ریاست نکرده‌بود.[10]
ابوطالب، وقار و حکمت حکما، و هیبت ملوک را داشت و به گفته اکثم‌بن صیفى، حکیم عرب: حکمت، ریاست و حلم در ابوطالب گرد آمده بود.[11] منصب داورى او در قریش[12] نیز بدو جاى‌گاهى ویژه بخشیده بود؛ چنان‌که در یکى از محاکمه‌ها، سنّتِ سوگند در شهادت (قسامه) را بنیان نهاد و بعدها پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله) نیز آن را همان‌گونه پذیرفت.[13]
به‌سبب ارتباط خویشاوندى نزدیک ابوطالب با پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) و حمایت‌هاى بى‌دریغ او از حضرت، بخش‌هایى از زندگى‌اش که با زندگى پیامبر ارتباط مستقیم دارد، بیش‌تر مورد توجّه تاریخ‌نویسان مسلمان قرار گرفته است. ابوطالب پس از مرگ عبدالمطّلب و بنابه وصیّت او، برادرزاده 8 ساله‌اش را به خانه خویش برد و فراتر از فرزندان خود به او محبّت کرد. شبان‌گاه بستر او را در کنار بستر خود مى‌گسترد و غذایى ویژه براى او فراهم مى‌آورد[14] و به حکم پیشه خود که بازرگانى بود[15] گاه عطر و گندم به شام مى‌برد،[16] و با این‌که فرزندانش به هم‌سفرى با او تمایل داشتند، فقط پیامبر را با خود مى‌برد و گویا هیچ سفرى بى او نرفته است.[17] در یکى از همین سفرها بود که در شهر «بُصرى»، داستان بَحیراى راهب و خبر او درباره آینده حضرت، رخ داد؛ چون بَحیرا از نسبت ابوطالب با حضرت پرسید، ابوطالب در ابتدا، او را پسر خود خواند که این خود اوج محبت وى را به پیامبر نشان مى‌دهد.[18]
ابوطالب که سرپرستى محمد(صلى الله علیه وآله) را بر عهده گرفته بود، حتى در دوران جوانى نیز به وى عنایت و توجّه داشت و به پیش‌نهاد همو بود که حضرت براى تجارت از سوى خدیجه راهى شام شد[19] و سرانجام او که بزرگ خانواده بود، از سوى پیامبر به خواستگارى خدیجه رفت و با کلماتى بلیغ و کوتاه به وصف او پرداخت.[20]
ابوطالب هنگام بعثت پیامبر(صلى الله علیه وآله) 75 سال داشت و از همان ابتداى بعثت، همراهى خویش با پیامبر را نشان داد. در نخستین مرحله دعوت که حضرت مخفیانه به آن مى‌پرداخت، بر پایه روایتى، روزى او را با على(علیه السلام)در اطراف مکّه در حال نماز دید و از آنان درباره آن‌چه بدان مشغول‌اند، پرسید. رسول خدا، آن را دین خدا، فرشتگان و پیامبران خواند و او را بدان دعوت کرد؛ امّا وى نپذیرفت؛ ولى سوگند یاد‌کرد که از آن‌چه پیامبر(صلى الله علیه وآله)کراهت داشته باشد، خوددارى کند. بر پایه روایتى دیگر، او با شنیدن اعتقادات پسرش على(علیه السلام)، درباره پیامبر گفت: او [=‌پیامبر]تو را جز به خیر دعوت نمى‌کند.[21] ابوطالب در یومالانذار، جزو دعوت‌شدگان از خویشاوندان پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود و برخى او را در همان مجلس که فرزند نوجوانش، على(علیه السلام)، از سوى پیامبر(صلى الله علیه وآله)به جانشینى برگزیده شد، از آن‌رو که به اطاعت فرزندش فراخوانده شده، مسخره کردند[22] و هنگامى که دعوت، گسترش یافت و پیامبر آشکارا به نکوهش از بت‌پرستى پرداخت، ابوطالب رسماً به حمایت از ایشان برپا خاست، و چون گروهى از مشرکان نزد وى رفته، تا او را از حمایت رسول اکرم باز‌دارند، با سخنانى ملایم، آنان را آرام کرد و بازگرداند و پیامبر(صلى الله علیه وآله) به راه خویش ادامه داد.[23]
در دومین گفت و گوى سران قریش با ابوطالب که به روایت‌هاى گوناگون نقل شده، پس از شنیدن سخنان آنان به پیامبر گفت: پسر برادر! به‌گونه‌اى رفتار کن که من تاب تحمّل آن را داشته باشم؛ ولى چون پاى‌دارى پیامبر(صلى الله علیه وآله) را دید، بدو گفت: هرگونه که مى‌پسندى رفتار کن. به خدا سوگند تو را تسلیم نخواهم کرد.[24]براى بار سوم، چون پیشنهاد مشرکان، را درباره مبادله عمارة‌بن ولید ـ‌که از زیباترین و قوى‌ترین جوانان قریش بود‌ـ با پیامبر شنید، آنان را سرزنش کرد و مطعم‌بن‌عدى را که پیشنهاد قریش را منصفانه خوانده بود، به طرف‌دارى از آنان متهم و در شعرى هجو[25] و به روایتى دیگر به قتل تهدید کرد.[26] گویا در شب همین واقعه، پیامبر براى مدتى ناپدید شد و ابوطالب از بنى‌هاشم و بنى‌مطّلب خواست تا زمان پیدا شدن پیامبر، با شمشیرهاى به کمر بسته، سران مشرک را زیر نظر بگیرند و وقتى پیامبر آمد، ابوطالب رسماً اعلام کرد: به خدا سوگند اگر او [‌=‌محمد(صلى الله علیه وآله)] را مى‌کشتید، یکى از شما را زنده نمى‌گذاشتم. این رفتار، قریش را درهم شکست و ابوجهل را بیش از همه سرافکنده کرد؛[27] به روایتى دیگر، این واقعه در شب «اسراء» یا معراج پیامبر که مدتى کوتاه ناپدید شده بود، رخ‌داد.[28]
حضور ابوطالب، جلو آسیب‌رسانى مشرکان به پیامبر را مى‌گرفت؛[29] ازاین‌رو در هشتادمین سال زندگى خود، همه بنى‌هاشم و بنى‌مطّلب را دعوت کرد تا به حمایت از رسول‌خدا برخیزند که جز ابولهب، همگى پذیرفتند. ابوطالب چون یک‌پارچگى بنى‌هاشم را در حمایت از رسول‌خدا(صلى الله علیه وآله) دید، فضیلت‌هاى پیامبر را براى آنان باز‌گفت و جاى‌گاهش را نشان داد تا بر استوارى رأیشان بیفزاید.[30]
ابوطالب پس از هجرت مسلمانان به حبشه (پنجم بعثت) در شعرى، نجاشى را به‌سبب پذیرش مسلمانان ستود[31] و در سال هفتم بعثت، چون قریشیان کمر به قتل پیامبر بستند، با سروده‌اى به دفاع از حضرت برخاست. در بیتى از این قصیده آمده است: «واللّهِ لن یَصِلوا إلیک بجمعهم/حتّى أغیّبَ فی التّراب دفیناً»؛ سوگند به خدا! قریش نمى‌تواند به تو دست یابد؛ مگر این‌که من در خاک دفن شوم.[32]
حمایت‌هاى بى‌دریغ ابوطالب از پیامبر(صلى الله علیه وآله)و‌ناامیدى قریش از بازدارى وى، آنان را به انعقاد عهدنامه‌اى بر ضدّ بنى‌عبدالمطّلب کشاند؛ ولى این پیمان، نه‌تنها ابوطالب را به عقب‌نشینى وانداشت، بلکه موجب شد تا وى با تحریک و تحریض دیگران، از رسول‌خدا پشتیبانى کند[33] و پس از آن که پیامبر از طریق وحى، از نابودى عهدنامه آگاه شد، ابوطالب به اتفاق ایشان به‌سوى مکه آمد و در جمع قریشیانى که از وى مى‌خواستند تا پسر برادرش را رها کند و به‌سوى آنان بازگردد، در کنار کعبه گفت: مردم! به سراغ عهدنامه خود بروید که شاید در آن گشایش و وسیله صله رحم براى ما باشد. چون عهدنامه را آوردند، ابوطالب گفت: آیا این عهدنامه شما است؟ همگى تصدیق کردند؛ سپس آنان را از خبر غیبى پیامبر(صلى الله علیه وآله)آگاه کرد و گفت: اگر او دروغ گفته باشد، او را به شما تحویل مى‌دهم تا او را بکشید. قریش گفتند: این انصاف است؛ امّا چون معجزه الهى را دیدند، گفتند: این سحر است.[34] به هر روى، به دنبال آن، عهدنامه نقض شد و ابوطالب نقض‌کنندگان آن را در شعرى ستود.[35]ابوطالب با این کوشش‌ها، تا حدّ پدرى پیامبر بالا رفت و همسرش چونان مادر حضرت بود.[36]
وى سرانجام در سال دهم بعثت و در 85 سالگى از دنیا رفت[37] و در بستر مرگ، بنى‌عبدالمطّلب را فراخواند و گفت: شما هرگز بهتر از آن‌چه از محمد مى‌شنوید و او بدان امر مى‌کند، نمى‌یابید؛ پس از او پیروى و او را یارى کنید تا رشد یابید.[38] جملات برجاى مانده از پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)که هنگام دیدن جنازه ابوطالب بر زبان راند، مى‌تواند تصویرى کامل و دقیق را از ابوطالب در نگاه ایشان ترسیم کند: عمو! کودک‌بودم مرا پروراندى. یتیم بودم مرا سرپرستى کردى و در بزرگى مرا یارى نمودى. خداوند به جهت من تو را سزاى نیکو دهد[39] و نیز فرمود: در این ایام دو مصیبت [=‌مرگ خدیجه و ابوطالب] بر این امّت نازل شد. بر کدام یک بیش‌تر گریه کنم؟[40] حزن و اندوه پیامبر(صلى الله علیه وآله) بر خدیجه و ابوطالب، موجب شد که این سال را «عام‌الحزن» بنامند.[41]
پیکر ابوطالب در منطقه حجون مکه به خاک سپرده شد.[42] از او پسرانى چون عقیل، جعفر و على(علیه السلام) و دخترانى چون امّ‌هانى، جمانه، و ریطه، باقى ماندند.[43] در منابع تاریخى، بدون هیچ اختلافى، مرگ ابوطالب را آغاز مرحله‌اى دانسته‌اند که قریش بر آزار و اذیت پیامبر جسارت‌یافت.[44]

شعر ابوطالب:
ابوطالب شاعرى نام‌آور بود و ابیاتِ فراوانى به او منسوب است؛ البتّه همه آن‌ها متواتر نیست؛ امّا مجموعه‌اى از اشعار به‌گونه‌اى متواتر نقل شده که انتساب آنها را به او نمى‌توان انکار کرد. این اشعار در چهار دیوان، به نام اشعار ابوطالب جمع شده[45] و از نخستین سده‌هاى اسلامى تا دوره‌هاى بعد، همواره مورد توجّه ادیبان و شاعران جهان اسلام بوده است. در بین همه آن‌ها قصیده «لامیه» او شهرت به سزایى دارد. خاورشناسان نیز به‌رغم چند و چونى که در درستى انتساب این اشعار به ابوطالب کرده‌اند، به انکار مطلق آن‌ها نپرداخته‌اند.[46] برپایه دو روایت تاریخى، پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)در دو واقعه به این اشعار در مدینه استناد و ابیاتى از آن‌ها را قرائت کرده است: یکى ماجراى دعاى پیامبر براى نزول باران[47] و دیگرى هنگام مشاهده کشتگان بدر[48] که ابوطالب در آن، پیروزى بنى‌هاشم و مسلمانان را پیش‌بینى کرده بود. بخشى از ابیات منسوب به ابوطالب، حاکى از عقاید او و بخشى داراى ارزش تاریخى است؛ به‌طورى که محققان در ماجراهاى عربستان و نخستین سال‌هاى بعثت‌نبوى(صلى الله علیه وآله)به آن‌ها استناد مى‌کنند. پاره‌اى از خاورشناسان نیز به آن‌ها توجّه کرده‌اند.[49]

ایمان ابوطالب:
ایمان و اسلام ابوطالب از دیرباز میان شیعه و سنى، محل بحث و نزاع بوده؛ امّا سمت و سوى مباحث از نگاه تاریخى، به مسأله کلامى تغییر مسیر داده است. در عرصه مجادلات حدیثى، هر دو فرقه، ابوابى را در مجامع حدیثى به موضوع ایمان ابوطالب اختصاص داده‌اند که در کتاب «الحجّة» از اصول‌کافى، روایت‌هایى در این‌باره و جاى‌گاه او‌درمراحل گوناگون زندگى حضرت رسول(صلى الله علیه وآله)نقل شده است.[50] در دیگر کتاب‌ها نیز روایات بسیارى هست[51] که شیعه براساس آن‌ها، مدعى اجماع اهل‌بیت(علیه السلام) بر ایمان وى است.[52]
منابع تاریخى و حدیثى اهل‌سنت بر چند نکته متّفق‌اند: سرپرستى ابوطالب از پیامبر(صلى الله علیه وآله)، حمایت او از آن حضرت در برابر مشرکان و از بین رفتن امنیت با مرگ ابوطالب؛ ولى در باب سکوتِ وى هنگامِ احتضار و بر زبان نیاوردن شهادتین، اختلاف دارند؛ هرچند روایت‌هایى که نشان مى‌دهد کلمه شهادتین را بر زبان آورده، از دید آنان پنهان نمانده است.[53] بر اساس روایت‌هاى تاریخى، نه‌تنها ابوطالب را نمى‌توان در زمره افراد بى‌اعتنا به دعوت نبوى شمرده، بلکه به گواهى تاریخ، خلق و خو و رفتار فردى ـ اجتماعى پیامبر(صلى الله علیه وآله)در سال‌هاى پیش از بعثت، اثر تربیت خاندانى است که به پاى‌بندى به آیین حنیف، شرافت، پاک‌دامنى و سخاوت شهره بودند و ابوطالب، رئیس چنین خاندان بزرگوارى بوده است. توفیق نسبى دعوت اسلامى در مکه، بدون یاورى ابوطالب ممکن نبود.[54] خدمت و هنر ابوطالب آن بود که نزاع پیامبر با قریش را به نزاعى میان دو طایفه مهم و معتبر تبدیل ساخت و از این ره‌گذر، پیامبر را در آماج نزاع‌ها و مخالفت‌ها تنها رها نکرد؛[55] بنابراین، موارد تاریخى با نقل سکوت ابوطالب در بستر مرگ، هرگز نمى‌تواند مبناى داورى درباره ایمان یا کفر او قرار گیرد؛ هرچند در نمایه رفتار تاریخى او ـ به‌ویژه در دهه نخستین بعثت که همواره بر محور حمایت از پیامبر مى‌چرخید ـ او را در شمار مؤمنانى قرار مى‌دهد که در راه حمایت از پیامبر(صلى الله علیه وآله)دچار آسیب‌هاى جدّى و فراوان شدند.[56]
در میان مجموعه‌هاى حدیثى ـ کلامى ـ تاریخى، موضع ابن‌ابى‌الحدید معتزلى در شرح‌نهج‌البلاغه در این‌باره جالب است. وى روایت‌ها و استدلال‌هاى اهل‌سنت و شیعه را در کنار هم نقل مى‌کند تا خواننده، خود به داورى در این موضوع بپردازد. ابن‌ابى‌الحدید، نخست به دیدگاه اهل‌سنت درباره ابوطالب اشاره و از آنان احادیثى را نقل مى کند؛ از‌جمله: 1.‌خوددارى ابوطالب از گفتن شهادتین هنگام مرگ؛ 2. نزول پاره‌اى آیات درباره او؛ 3. روایت منسوب به على(علیه السلام)که پس از مرگ ابوطالب به پیامبر(صلى الله علیه وآله)گفت: عموى گمراه تو از دنیا رفت با او چه کنم؟ 4.‌نماز نخواندن ابوطالب؛ 5. ارث نبردن على(علیه السلام)و جعفر از میراث ابوطالب، به دلیل آن که آن‌ها (برخلاف پدر) مسلمان بودند؛ 6.‌روایت پیامبر درباره جاى‌گاه آخرتى ابوطالب در کنار آتش؛ 7.‌عدم استغفار حضرت براى ابوطالب؛ سپس بدین شرح به نقل دیدگاه شیعه و معتزله مى‌پردازد: 1. بر زبان آوردن شهادتین به‌صورت آهسته؛ 2.‌اجازه یافتن پیامبر(صلى الله علیه وآله) براى شفاعت او بر پایه روایتى از على(علیه السلام)؛ 3. حشر وى در قیامت در سیماى پیامبران و اُبهَّت پادشاهان؛ 4. سزاوارى آتش براى کسى که ایمان ابوطالب را منکر است؛ 5. سنگین‌تر بودن ایمان ابوطالب نسبت به ایمان همه مردم و این‌که امام‌على(علیه السلام) به نیابت از او حج انجام مى‌داد؛ 6.‌تصدیق پیامبر به راست‌گویى در نبوت؛ 7.‌سخنى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) که ابوطالب سرپرست یتیم در بهشت است؛ 8. اظهار محبت پیامبر(صلى الله علیه وآله) به عقیل به جهت ابوطالب؛ 9. تشبیه وى به اصحاب کهف که ایمانشان را مخفى کردند؛ 10.‌اعلام درگذشت ابوطالب از سوى جبرئیل به پیامبر و این‌که مکه را ترک کند؛ 11. اعلام رضایت پیامبر(صلى الله علیه وآله) از او؛ 12. غسل ابوطالب به فرمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) و وعده استغفار؛ 13. یاد‌کردن پیامبر از او؛ 14.‌سخن ابوبکر مبنى بر‌این‌که اسلام ابوطالب، مایه روشنى چشم پیامبر(صلى الله علیه وآله) بود؛ 15. بقاى فاطمه بنت‌اسد که مسلمان بود، در قباله همسرى ابوطالب؛ 16. محبت پیامبر(صلى الله علیه وآله) به او؛ 17.‌مخدوش بودن روایتى که وى را جهنّمى مى‌خواند؛ 18.‌آگاهى از فضایل پیامبر که در وقت ازدواجِ آن حضرت با خدیجه بر زبان راند؛ 19.‌مضمون اشعار او؛ 20. تقیه کردن‌ابوطالب.
ابن‌ابى‌الحدید در پایان، درباره ایمان ابوطالب براساس قاعده عقلى در تعارض دو بیّنه نزد حاکم، به توقف حکم مى‌کند؛ هرچند راه جدال را براى اصحاب حدیث باز‌مى‌گذارد و در نهایت با اشاره به دیدگاه شیعه مى‌نویسد:
به نظر شیعیان، روایت‌هایى که از اسلام ابوطالب حکایت مى‌کند، اَرجح است؛ زیرا ما حکمى ایجابى را ادّعا مى‌کنیم و براى اثبات آن نیز گواهى مى‌آوریم؛ در‌حالى‌که مخالفان ما بر نفى، دلیل مى‌آورند و هنگامى که مدّعا، نفى حکم باشد، شهادت، معنا ندارد؛ زیرا شهادتى که در هر دو سوى قضیه با هم قرار گرفته، هنگامى است که مدّعاى طرفین اثباتى باشد.[57]
درباره ایمان ابوطالب، در میان شیعیان، کتاب‌هایى تألیف شده که عناوین آن‌ها در کتاب الذریعة نوشته آقابزرگ تهرانى گرد آمده است که به نُه عنوان مى‌رسد.[58] در میان اهل‌سنت نیز کتابى با نام اَسنى‌المطالب فى‌نجاة‌ابى‌طالب نوشته شده است.[59]
به نظر بعضى از پژوهشگران معاصر، روایاتى که درباره عدم ایمان ابوطالب نقل مى‌شود، نمى‌تواند درست باشد؛ بلکه ساخته و پرداخته قضایایى است که در آن، رقابت و تفاخر میان خاندان‌هاى بنى‌امیه و بنى‌هاشم در یک دوره، و بنى‌عباس و علویان در دوره دیگر به اوج خود رسیده بود. طرف‌داران بنى‌امیّه که در منابر و مساجد به على(علیه السلام) ناسزا مى‌گفتند و روایات و احادیثى در ذمّ او جعل مى‌کردند، آزادانه به تبلیغات بر ضدّ على و خاندان او مى‌پرداختند و طرف‌داران خاندان على جرأت ردّ و انکار نداشتند. این احادیث به دو دلیل براى پایین آوردن مقام على(علیه السلام) و زدودن افتخارات خاندان او جعل و وضع شده است: الف. انکار افتخار على(علیه السلام)که پدرش در شکوفایى اسلام نقش آفریده بود؛ در مواجهه با معاویه که پدرش از دشمنان سرسخت پیامبر بود و در فتح مکه به ناچار مسلمان شده بود؛ ب. تلاش بنى‌عباس که سر سلسله آنان نیز در مکه هنوز مسلمان نشده بود؛ در مقابله با علویانِ مدّعى خلافت که به ابوطالب نسب مى‌بردند.[60]
از زاویه کلامى، احمد زینى دحلان بر این باور است که ایمان، تصدیقِ قلبى و اسلام، اداى تکالیف ظاهرى شرعى است؛ بنابراین، اسلام و ایمان، هر دو در کسى پیدا مى‌شود که شهادتین را بر زبان جارى سازد و آن را در قلب نیز تصدیق کند. اسلام آن‌گاه از ایمان جدا مى‌شود که شخصى فقط به تکالیف ظاهرى تن دهد؛ مانند منافقان. جدایى ایمان نیز از اسلام، زمانى است که کسى فقط تصدیقِ قلبى داشته باشد. اگر ایمان باطنى وجود داشته و تکذیب ظاهرى نیز از روى کینه و دشمنى باشد، ایمانِ باطنى سودى ندارد؛ ولى اگر عدمِ اطاعت ظاهرى و عدم اقرار زبانى، به سببِ عذرى باشد، ایمانِ باطنى سودمند است، و یکى از عذرهاى عدم اطاعت ظاهرى از اسلام، ترس از ستم‌گر است؛ مانند ماجراى ابوطالب.[61]
به نظر یکى دیگر از پژوهش‌گران، اگر ابوطالب را با ابولهب بسنجیم، درمى‌یابیم که انسان هیچ‌گاه نمى‌تواند عقیده باطنى خود را در رفتار نشان ندهد؛ در‌حالى‌که ابوطالب هرگز تا پایان عمر رفتار کافرانه‌اى نداشت.[62]

پی نوشت:
[1]. السیر و المغازى، ج‌1، ص‌69.
[2]. الاصابه، ج‌7، ص‌196.
[3]. بزم‌آورد، ص‌163.
[4]. تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌13؛ تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌519.
[5]. بزم‌آورد، ص‌164.
[6]. تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌13‌ـ‌14.
[7]. همان، ص‌12.
[8]. انساب‌الاشراف، ج‌2، ص‌288.
[9]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌538.
[10]. تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌14.
[11]. الکنى و الالقاب، ج‌1، ص‌108‌ـ‌109.
[12]. المحبر، ص‌132.
[13]. سنن النسائى، ج‌8، ص‌3‌ـ‌5.
[14]. الطبقات، ج‌1، ص‌96.
[15]. السیرة النبویه، ج‌1، ص‌180.
[16]. المعارف، ص‌575.
[17]. الطبقات، ج‌1، ص‌96.
[18]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌519.
[19]. البدء و التاریخ، ج‌4، ص‌137؛ صفة‌الصفوه، مج‌1، ج‌1، ص‌34.
[20]. شرح نهج‌البلاغه، ج‌14، ص‌265‌ـ‌266.
[21]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌539 و 543.
[22]. تاریخ طبرى، ص‌542‌ـ‌543.
[23]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌543.
[24]. السیرة النبویه، ج‌1، ص‌266.
[25]. همان، ص‌267.
[26]. انساب‌الاشراف، ج‌2، ص‌291.
[27]. الطبقات، ج‌1، ص‌158‌ـ‌159.
[28]. تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌26.
[29]. البدایة و النهایه، ج‌3، ص‌98.
[30]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌545.
[31]. مجمع‌البیان، ج‌4، ص‌446.
[32]. السیر و المغازى، ص‌155؛ تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌31.
[33]. الکامل، ج‌2، ص‌87.
[34]. همان، ص‌31‌ـ‌32.
[35]. السیرة النبویه، ج‌1، ص‌378.
[36]. تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌14.
[37]. انساب‌الاشراف، ج‌2، ص‌289.
[38]. المنتظم، ج‌2، ص‌146‌ـ‌147.
[39]. شرح نهج‌البلاغه، ج‌14، ص‌270؛ تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌35.
[40]. تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌35.
[41]. بحارالانوار، ج‌19، ص‌15 و 25 و ج‌35، ص‌82.
[42]. انساب‌الاشراف، ج‌2، ص‌289.
[43]. الطبقات، ج‌1، ص‌97‌ـ‌98.
[44]. السیرة النبویه، ج‌2، ص‌419؛ تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌553؛ البدایة والنهایه، ج‌3، ص‌98.
[45]. شعر ابى‌طالب، ص‌18.
[46]. دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌5، ص‌619.
[47]. شرح نهج‌البلاغه، ج‌14، ص‌274.
[48]. همان، ص‌273.
[49]. دائرة‌المعارف بزرگ اسلامى، ج‌5، ص‌619.
[50]. الکافى، ج‌1، ص‌440‌ـ‌454.
[51]. البرهان، ج‌2، ص‌46، 672، 678 و 719 و ج‌4، ص‌274‌ـ‌275.
[52]. المیزان، ج‌7، ص‌57‌ـ‌59.
[53]. السیر و المغازى، ص‌238؛ السیرة النبویه، ج‌2، ص‌418.
[54]. تاریخ طبرى، ج‌1، ص‌547؛ تاریخ یعقوبى، ج‌2، ص‌31.
[55]. البدایة و النهایه، ج‌3، ص‌98.
[56]. المنتظم، ج‌2، ص‌146‌ـ‌147.
[57]. شرح نهج‌البلاغه، ج‌14، ص‌262‌ـ‌276.
[58]. الذریعه، ج‌2، ص‌512‌ـ‌513.
[59]. بزم‌آورد، ص‌166‌ـ‌167؛ الذریعه، ج‌2، ص‌511.
[60]. همان.
[61]. اسنى‌المطالب، ص‌1.
[62]. خطوات على طریق الاسلام، ص‌466.

● برگرفته از سایت مرکز فرهنگ و معارف قرآن www.maarefquran.com نوشته محمد باغستانى و سید علیرضا واسعى

نظر شما