موضوع : پژوهش | مقاله

فلسفه علوم اجتماعى و جامعه شناسی معرفت


جامعه شناسی و روش شناسی علوم اجتماعی
جامعه شناسى به عنوان یک علم از شیوه اى روشمند براى شناخت پدیدارها و واقعیت هاى اجتماعى استفاده مى کند. شیوه شناخت در این علم وسیله است و موضوع دانش جامعه شناسى نیست. موضوع جامعه شناسى اجتماع و پدیده هاى مربوط به آن است. علمى که به مطالعه احکام مربوط به شیوه و روش معرفتى جامعه شناسى (methodology) مى پردازد روش شناسى علوم اجتماعى است.
موضوع جامعه شناسى با موضوع روش شناسى آن متفاوت است. جامعه شناسى به طور مستقیم به روش علمى خود نگاه نمى کند، بلکه از آن به عنوان وسیله استفاده مى نماید، لکن روش شناسى در علوم اجتماعى، که منطق این علوم است، روش علمى جامعه شناسى را موضوع کاوش هاى علمى خود قرار مى دهد و به همین دلیل روش شناسى جامعه شناسى در قیاس با علم جامعه شناسى یک علم درجه دوم است و جامعه شناس نیز به این علم به عنوان یک علم آلى نگاه مى کند؛ یعنى مسائل مربوط به آن را جزو دانش حقیقى خود نمى داند، بلکه دانشى مى داند که براى بارور کردن معرفت مورد نظر جامعه شناس مفید است و از همین جهت نیز به آن مى پردازد.

نظریه هاى جامعه شناسى و حوزه ها
نظریه جامعه شناسى جزئى از علم جامعه شناسى و بلکه بخش مرکزى این علم را شکل مى دهد. در مباحث مربوط به نظریه ها، قواعد، اصول و ارکان جامعه شناسى مورد بحث و نظر قرار مى گیرد و در آن خطوط اصلى تحلیل هاى جامعه شناسى پى ریزى مى شود.
حوزه هاى جامعه شناسى به پدیده هاى خاص اجتماعى نظر دارند و قلمروهاى گوناگونى از این علم را به وجود مى آورند؛ مانند جامعه شناسى سیاست، جامعه شناسى صنعت، جامعه شناسى کار و شغل، جامعه شناسى شهر، روستا، معرفت، علم و جز آن. هر یک از حوزه هاى جامعه شناسى نیز بخشى از علم جامعه شناسى را تشکیل مى دهد. جامعه شناس با استفاده از اصول و قواعدى که در نظریه جامعه شناسى پى ریخته است به حل مسائل مربوط به هر یک از حوزه ها مى پردازد.
حوزه هاى اجتماعى در نظریه هاى گوناگون از اهمیتى یکسان برخوردار نیستند و اصول و قواعد مربوط به برخى ازنظریه هاب به بعضى از حوزه ها اهمیت بیشترى داده و یا آن که در بعضى از حوزه ها کاربرد وسیع ترى پیدا کرده است.

جامعه شناسى معرفت
جامعه شناسى معرفت (Sociology of knowledg) یکى از حوزه هاى جامعه شناسى است و به همین دلیل بخشى از جامعه شناسى را تشکیل مى دهد. معرفت در معناى عام خود (Knowledge) علم (Science) را نیز مى تواند در برگیرد و در هر صورت جامعه شناسى معرفت و یا جامعه شناسى علم به لحاظ اینکه صورت اجتماعى معرفت و علم انسانى را موضوع دانش خود قرار مى دهد در قیاس با معارف و علومى که به آنها نظر دارد مى تواند دانشى درجه دوم به حساب آید.
جامعه شناسى علم به فرآیند اجتماعى دانش و علم و تأثیر و تأثر متقابل آن با جامعه نظر دارد و به همین دلیل هرگز ساختار درونى علم را، که ناظر به موضوع علم است، مورد نظر قرار نمى دهد.
ساختار منطقى هر علم اگر به صورت آلى و در ارتباط با موضوع علم به کار گرفته شود نفس علم را تشکیل مى دهد و اگر به صورت مستقل مورد کاوش نظرى قرار گیرد و جنبه معرفتى آن از حیث چگونگى ترتیب و چیدن مقدمات براى وصول به نتیجه، مورد نظر واقع مى شود. روش شناسى (metodology) ومنطق آن علم را پدید مى آورد و جامعه شناسى معرفت به هیچ یک از این دو نحو، به ساختار علوم گوناگون نظر نمى کند.
کسى که با نگاه آلى به ساختمان معرفتى یک علم به تحقیق مى پردازد در حقیقت با عینک آن علم به کاوش پرداخته است و عالم همان علم مى شود و کسى که ساختار معرفتى یک علم را ارزیابى معرفتى مى کند، گرچه عالم آن علم نیست، لکن به منطق آن علم مى پردازد. در جامعه شناسى علم نه کار مختص به هر یک از علوم و نه منطق مربوط به آنها مورد بحث قرار مى گیرد، بلکه روابطى که بین یک علم با محیط اجتماعى آن وجود دارد به صورت موضوع معرفت در مى آید. بنابراین، جامعه شناسى علم نظر به روابط بیرونى علم دارد، اما روابطى که چهره اجتماعى دارد و با زمینه اجتماعى معرفت و علم پیوند مى خورد.
جامعه شناسى علم هرچند به دلیل اینکه نگاه جامعه شناس نگاهى علمى است، از قواعد کلى منطق و علم استفاده مى کند، ولى هرگاه علم خاصى را مورد نظر قرار دهد از اصول موضوعه و شیوه ویژه مربوط به آن علم استفاده نمى کند. ساخت معرفتى جامعه شناسى علم از شیوه ویژه جامعه شناسى و مبادى و اصول موضوعه مؤثر مربوط به آن تغذیه مى کند. به عنوان مثال، پزشکى باشیوه خاص این علم به موضوعات مورد علاقه خود مى پردازد و جامعه شناسى پزشکى بدون آنکه وارد مسائل و مباحث ویژه پزشکى شود، در چارچوب نظریه جامعه شناختى خود و با بهره گیرى از منطق ویژه اى که در این علم وجود دارد، به تحلیل جایگاه وچهره اجتماعى پزشکى و علم مربوط به آن مى پردازد و این دوگانگى بین علم ناظر و علمى که مورد نظر قرار گرفته است تنها در یک مورد نقض مى شود و آن جایى است که جامعه شناسى به عنوان یک علم در معرض نظر جامعه شناس قرار مى گیرد.

جامعه شناسىِ جامعه شناسى
جامعه شناسى در صورتى که علم «جامعه شناسى» را به صورت موضوع آگاهى خود در آورد بخش خاصى از جامعه شناسى علم، یعنى جامعه شناسى جامعه شناسى، شکل مى گیرد.
علم جامعه شناسى به دلیل اینکه مانند سایر علوم از بعد و واقعیتى اجتماعى نیز برخوردار است، در بازنگرى مجدد به لحاظ هویت اجتماعى خود در معرض نظر جامعه شناس قرار مى گیرد و جامعه شناس با استفاده از ساختار معرفتى جامعه شناسى، بدون آنکه نظرى مستقل به شیوه معرفتى آن داشته باشد، با بهرهورى آلى از روش جامعه شناسى مانند همه جامعه شناسان در متن علم جامعه شناسى قرار مى گیرد و با استفاده از ارکان و اصولى که فضاى این علم را مى سازد روابط بیرونى جامعه شناسى با محیط اجتماعى آن را مورد نظر قرار مى دهد.
بنابراین، نکته مهم در جامعه شناسىِ جامعه شناسى این است که جامعه شناس در این بخش از دانش خود از قلمرو نظرى و از محدوده منطق و شیوه مربوط به علم مورد نظر خود خارج نمى شود. به بیان دیگر، در جامعه شناسىِ جامعه شناسى علم درجه اوّل ـ یعنى جامعه شناسى ـ با علم درجه دومى که به تحلیل علم پیشین مى پردازد ـ یعنى جامعه شناسىِ جامعه شناسى ـ از ساختمان و سازمان معرفتى واحد بهره مى برند.
تغذیه جامعه شناسىِ جامعه شناسى از اصول، مبادى و روش معرفتى جامعه شناسى، علم درجه اول و درجه دوّم را در یک حوزه معرفتى واحد و گفتگو را در قلمرو یک علم واحد قرار مى دهد و بدین ترتیب، جامعه شناسى در نظر به خود در مسند قضاوت و داورى درباره خود قرار مى گیرد.

فلسفه جامعه شناسى و جامعه ـ شناسى جامعه شناسى
فلسفه جامعه شناسى على رغم ارتباط و یا برخى شباهت هایى که با جامعه شناسى و دیگر عناوین مزبور دارد با آنها متفاوت است. فلسفه جامعه شناسى به جامعه شناسى نظر دارد و از این حیث، با جامعه شناسى ارتباط و با جامعه شناسىِ جامعه شناسى شباهت پیدا مى کند، ولى با این همه، هیچ یک از این دو نیست؛ زیرا فلسفه جامعه شناسى از اصول موضوعه و روش ویژه جامعه شناسى به عنوان وسیله دید و تحلیل استفاده نمى کند، در حالى که جامعه شناسى و جامعه شناسىِ جامعه شناسى هر دو در متن ساختار معرفتى علم جامعه شناسى قرار دارند.
فلسفه جامعه شناسى شباهت ها واختلافات دیگرى نیز با جامعه شناسىِ جامعه شناسى دارد. جامعه شناسىِ جامعه شناسى هر چند با شیوه معرفتى جامعه شناسى کار مى کند، اما به روابط بیرونى این علم نظر مى دوزد و فلسفه جامعه شناسى نیز با آنکه مقیدبه شیوه معرفتى این علم نیست، روابط بیرونى آن را مورد نظر قرار مى دهد. اما با این همه، نظر بیرونى این دو یکسان نیست.
جامعه شناسىِ جامعه شناسى به روابط اجتماعى خود با بیرون از خود مى نگرد و فلسفه جامعه شناسى به روابط منطقى اى که جامعه شناسى با بیرون از حوزه معرفتى خود دارد، نگاه مى کند.
در جامعه شناسىِ جامعه شناسى سخن از انگیزه ها، شرایط و عوامل اجتماعى، نیازها و ضرورت هایى است که زمینه تکوین، توسعه و بسط دانش اجتماعى را فراهم آورده و به آرمان ها، اغراض و یا کارکردهایى پرداخته مى شود که از تحقق جامعه شناسى پدید مى آید و این عوامل با آنکه در پیدایش و ظهور جامعه شناسى و تکوین توسعه و بسط آن دخیل اند، هیچ یک ربطى منطقى با روش مبادى و اصول موضوعه آن ندارند.

فلسفه علوم اجتماعى و تحلیل منطقى مبادى علم
هر علم موضوع، مسائل، اغراض، اهداف و همچنین روشى ویژه دارد و از اصول موضوعه خاصى نیز استفاده مى کند. ساختار اصلى هر علم را مسائل آن، که پیرامون موضوع و یا موضوعات مربوط به آن علم هستند، شکل مى دهند و این مسائل با استفاده از روش و شیوه مربوط به آن علم سازمان مى یابند.
بحث از روش گرچه در ارتباط نزدیک با علم است، لکن در متن علم جاى نمى گیرد؛ زیرا هر علمى از قضایا و اصولى استفاده مى کند که بحث از صحت و سقم آن قضایا نیز در متن علم قرار نمى گیرد؛ مانند اصل علّیت نسبت به علوم جزئى و به همین دلیل این دسته از قضایا به عنوان اصول موضوعه و به تعبیرى دیگر ـ که تعبیرى نئوکانتى است ـ به نام پیش فرض وارد علم مى شوند.
روش شناسى و منطق علم نیز به نوبه خود به دلیل آنکه از ساختار معرفتى خاصى برخوردار است از اصول موضوعه و پیش فرض هاى مناسب با خود بهره مى برد.
مهم ترین اصول موضوعى که در علوم گوناگون نقش محورى و بنیادین دارند اصولى هستند که کاوش پیرامون چیستى و هستى آنها در حوزه دانش فلسفى است و شناسایى این اصول و کاوش پیرامون صحت و سقم آنها یک سلسله مسائل و مباحثى را به وجود مى آورد که از سنخ مسائل مربوط به علومى که از آنها استفاده مى کنند؛ نمى باشند، بلکه از سنخ مسائل فلسفى اند و این دسته از مسائل فلسفى، که مبادى ویژه علوم دیگر را تأمین مى کنند، در بسیارى از موارد نیز از مسائل عام فلسفى نیستند و هر بخشى از این مسائل که احتیاجات خاص یکى ازعلوم گوناگون راتأمین مى کندفلسفه خاص مربوط به آن علم را پدید مى آورد؛ مانند فلسفه روان شناسى ویافلسفه علوم اجتماعى.
فلسفه هر علم به مسائل مربوط به آن علم نمى پردازد و از روش هاى خاص آن علم استفاده نمى کند. فلسفه هر علم به مسائل داخلى علم نظرنمى کند، بلکه به روابط خارجى علم مى پردازد؛ یعنى داد و ستدى را که علم با بیرون از خود دارد مورد نظر قرار مى دهد.
فلسفه علم و از جمله فلسفه جامعه شناسى با جامعه شناسى علم و از جمله جامعه شناسىِ جامعه شناسى از این جهت که نظر بیرونى به علم مى کنند همسان اند، ولى تفاوت اصلى در این است که فلسفه علم و از جمله فلسفه جامعه شناسى علمى است که به روابط منطقى اى مى پردازد که دیگر علوم با دنیاى خارج از خود برقرار مى کنند و حال آنکه جامعه شناسى علم روابط اجتماعى علوم را، که از سنخ روابط منطقى نیستند، در مرکز تحلیل و شناخت علمى و منطقى خود قرار مى دهد و این تفاوت غیر از آن امتیازى است که در روش معرفتى این دو علم وجود دارد؛ زیرا جامعه شناسىِ جامعه شناسى به دلیل اینکه جزئى از علم جامعه شناسى است و در متن آن قرار دارد، از چارچوب علمى جامعه شناسى فراتر نمى رود، اما فلسفه جامعه شناسى به دلیل اینکه جزئى از دانش فلسفى است به روش فلسفى مورد نظر خود اعتماد مى نماید.

فلسفه و منطق علوم اجتماعى
بین فلسفه علوم اجتماعى و منطق علوم اجتماعى نیز جهت مشابهت و جهت مغایرت وجود دارد: یک جهت مشابهت این دو در این است که هیچ یک از آنها به موضوعات جامعه شناسى به طور مستقیم نظر نمى کنند؛ یعنى موضوعات مسائل جامعه شناسى، موضوعات آنها نیست. جهت مشابهت دیگر آنها در این است که هردو درمقایسه با جامعه شناسى علمى درجه دوم هستند. جهت اختلاف آنها در این است که منطق جامعه شناسى روشى را که جامعه شناسى به صورت آلى به کار مى برد به دیده مستقل مى نگرد و احکام و خصوصیات روش را مورد کاوش قرار مى دهد، در حالى که فلسفه علوم اجتماعى ارتباط منطقى مجموعه معرفتى جامعه شناسى را با مبانى فلسفى و هستى شناختى آن مورد نظر قرار داده و گاهى نیز بحث فلسفى از صحت و سقم اصول و گزاره هاى فراعلمى جامعه شناسى را بر عهده مى گیرد.
فلسفه هر علم نقشى بنیادین و محورى نسبت به آن علم دارد و عهده دار حل مشکلات و مسائل کلان آن علم مى باشد.

مشکلات خرد و کلان علم
مشکلات خرد هر علم مسائلى را پدید مى آورد که در محدوده آن علم مطرح مى شوند و حل مى گردند، ولى مشکلات کلان در محدوده مسائل علم اگر قابل طرح هم باشند ساختار معرفتى علم از حل آنها عاجز است. بن بست ها و نقاط کورى که در هر علم رخ مى نماید از زمره مشکلات کلان علم است و علم براى حل این گونه مشکلات ناگزیر باید به تصحیح و تعدیل اصول موضوعه خود همت گمارد. به عنوان مثال، وصول به حقیقت نسبت به پدیده هاى جزئى و مورد مطالعه در علوم انسانى و اجتماعى از مشکلات کلان این علوم است و این علوم با همه تلاش و کوششى که مى نمایند از تأمین آن نسبت به موضوعاتى که در قلمرو دید آنها است، عاجزند. این مسأله تنها در صورتى براى این علوم مى تواند حل شود که در اصول موضوعه و مبادى فلسفى، که گزاره هاى متافیزیکى این علوم را تأمین مى نماید، تحول و تغییرى بنیادین رخ دهد.
مشکلات کلان از سیستم و ساختار معرفتى علم ناشى مى شود و به همین دلیل، حل آنها با تغییر نظام معرفتى و تبدیل اصول موضوعه اى قرین است که در تفسیر موضوع علم و تبیین شیوه و منطق معرفتى آن دخیل اند.
مشکلات کلان علم هرگاه چهره بنماید از بحرانى حکایت مى کند که در تار و پود علم خانه کرده است و حل این دشوارى ها از عهده دانشى که خود گرفتار آن است برنمى آید و علمى به حل آنها مى پردازد که منطق و شیوه اى فراتر از منطق ویژه و خاص آن علم داشته باشد و حوزه اى وسیع تر از موضوع علم مورد نظر را دربرگیرد. این علم جز «فلسفه علم» نیست. در فلسفه هر علم مبانى و مسائل متافیزیکى علم به بحث و گفتگو گذارده مى شود و صحت و سقم آن مبادى و همچنین پیوند و ربط منطقى آنها با علمى که از آنها استفاده مى کند در معرض نظر و داورى قرار مى گیرد.

دو رویکرد جامعه شناختى و فلسفى به جامعه شناسى
از آنچه بیان شد دانسته مى شود که فلسفه جامعه شناسى گرچه به مسائل جامعه شناختى نمى پردازد یا آنکه بحث خود را به شیوه و روش علم اجتماع متمرکز نمى کند، ولى تعاطى منطقى جامعه شناسى را با مبادى و اصول خارج از آن علم مورد کاوش قرارمى دهد و از این نظر، داورى هاى آن، ساختار جامعه شناسى را مدّ نظر قرار مى دهد و آثار خود را در هستى و نیستى و تمام مسیر این علم آشکار مى سازد.
تعاطى منطقى جامعه شناسى با مبادى و اصول موضوعه آن قیدى است که امتیاز دقیق این علم را با جامعه شناسىِ جامعه شناسى حفظ مى کند. بى توجهى و غفلت از این امتیاز دقیق موجب شده است تا بسیارى از جامعه شناسان که تنگناهاى معرفتى جامعه شناسى موجود را احساس نموده اند و گاهى نیز از مشکل ساختارى و ناتوانى این علم در چاره جویى نسبت به مسائل اساسى و عمده جامعه معاصر به نام بحران یاد نموده اند، به جاى آنکه رویکردى فلسفى به سوى مبادى و اصول موضوعى جامعه شناسى داشته باشند، به جامعه شناسىِ جامعه شناسى روى آورند (1) و این مسأله گرچه مى تواند ناشى از انس ذهنى جامعه شناسان به مسائل جامعه شناختى پنداشته شود، ولى علت اصلى آن قدرت حاکمیت مبادى و اصولى است که مرزها و حدود علوم و دانش هاى رسمى و کلاسیک را شکل مى دهند. حاکمیت اصول یاد شده به گونه اى است که زمینه پیدایش هرگونه دیدگاه نقادانه اى نسبت به آنها را از بین برده است.
فقدان دیدگاه فلسفى نسبت به اصول متافیزیکى و فلسفى حاکم بر علوم موجب شده است تا هر نوع تلاش براى داورى پیرامون اصول و مبادى یاد شده دیگربار در فضاى معرفتى علوم و تحت حاکمیت مجدد همان اصول واقع شود و بدین ترتیب، علمى که باید در فراسوى دانش هاى جزئى و خاص قرار گیرد هم افق با آن علوم و به سوى آنها بازگشت نماید و جامعه شناسان نیز بر همین اساس، چون با اتّکا به اصول فلسفى اى که جامعه شناسى موجود از آن تغذیه مى کند و به سوى مبادى و اصول یاد شده گام برمى دارند، ناگزیر رویکردى جامعه شناختى نسبت به علم جامعه شناسى پیدا مى کنند و از مرز دقیق بین فلسفه جامعه شناسى با جامعه شناسىِ جامعه شناسى بازمى مانند، بلکه فراتر از این، جامعه شناسى علم را هم سنگ و هموزن و به بیان بهتر، بدیل و یا نفس فلسفه علم مى پندارند؛ زیرا فیلسوفان علم نیز به دلیل آنکه در اسارت دیدگاه معرفتى و فلسفه اى هستند که علوم رایج از آن تغذیه مى کند، از نقادى فلسفى مبادى علوم و داورى معرفتى نسبت به آنها عاجز گردیده و از تشخیص و تبیین تفاوت بین فلسفه علم با جامعه شناسى معرفت بازمانده اند و به سوى جامعه شناسى علم ره مى سپارند.
نظریه «کهن» نمونه گویایى از این رویکرد فیلسوفان علم به جامعه شناسى معرفت است (2) و مکتب انتقادى فرانکفورت نمونه دیگرى از حرکت جامعه شناسى معرفت به سوى فلسفه علم است.
نکته مهم ترى که رویکرد جامعه شناختى فلسفه علم راممکنومیسرمى سازدخصلت ضد فلسفى آموزه هاى متافیزیکى حاکم بر آن است؛ زیرا صرف حاکمیت یک فلسفه درصورتى که آن فلسفه فرصت بارورى و رشد تعالیم فلسفى را بدهد موجب ارجاع و بازگرداندن کسانى که قصد ورود به حیطه آن را دارند، نمى شود.
دیدگاهى که به گونه اى مطلق بر ذهنیت علمى معاصر سایه افکنده است متأثر از آموزه هاى کانت و نئوکانتى و حاصل غیبت تفکر عقلى و معرفت دینى است و حاکمیت این دیدگاه فرصت هرگونه اندیشه و تأمل فلسفى را از کسانى که قصد نزدیکى به آن را مى نمایند، مى گیرد.
مشکل اصلى این دیدگاه برخلاف پندار صاحبان آن، هرگز مشکلى معرفتى (اپیستمولوژیک) نیست، بلکه مشکلى وجودى (انتولوژیک) یعنى مشکل حقیقت و وجود است که با غیبت خود و غفلت از آن در ظرف پندار و گمان آنها مطلقاً ناشناختى است. غیبت حقیقت، که با مرگ عقلانیت و زوال دیانت قرین است، حاکمیت سفسطه را به دنبال مى آورد و خصلت اصلى سفسطه نفى و انکار هویت معرفتى علم است.
دیدگاهى که ارزش معرفتى و جهان شناختى علم را انکار مى کند راه نقادى محض و داورى پیرامون صحت و سقم اصول معرفتى علوم گوناگون را مى بندد و در این حال، کار فیلسوف علم تنها تصور بدون تصدیق نسبت به مبادى و اصول موضوعه اى خواهد بود که هر علم قوامو واقعیت خودراازقِبل آن مى یابد.
فلسفه با از دست دادن قدرت نقادى خود، نسبت به صحت و سقم آن اصول، ناگزیر از تبیین فلسفى آنها دست شسته و کسانى را که به قصد پرسش از آن اصول به سوى فلسفه علم گام گذارده اند، با راندن از خود به تعلیل جامعه شناختى اصول سوق مى دهد و این تعلیل که اینک در دایره یکى از علوم جزئى شکل مى گیرد، ناگزیر در قالب همان اصولى واقع مى شود که به گونه اى غیرنقادانه بر علم سایه افکنده اند. به همین دلیل، این گونه تلاش ها همواره در قلمرو اصول حاکم بر علومـ که خصلتى سفسطى نیز دارندـ باقى مانده و در نهایت نیز فضاى معرفتى جدیدى را که عهده دارحل مشکلات بنیادین علوم گوناگون ـ و از جمله جامعه شناسىـ باشد، نمى گشاید.

خصلت دیالکتیکى جامعه شناسى وتفسیرهرمنوتیک علم
فلسفه علم و از جمله فلسفه علوم اجتماعى وقتى از جایگاه خود به دامن جامعه شناسى رانده مى شوند، جامعه شناسى خصلتى دیالکتیکى و علم صورتى تأویلى پیدا مى کند. این دو ویژگى از لوازم و توابع ضرورى دیدگاه جامعه شناختى فرانکفورت به علم است. رویکرد جامعه شناختى این مکتب به جامعه شناسى هرگز نمى تواند نقدى بنیادین را به دنبال بیاورد، بلکه نوعى از گفتگو و محاوره را در محدوده دانش و علم اجتماعى شکل مى دهد.
در این گفتگو جامعه شناسى در مواجهه و رویارویى با خود قرار گرفته و صورتى دیالکتیکى پیدا مى کند؛ به این معنى که جامعه شناسى در نگاه خود، اصول و قواعد حاکم بر خود را شناسایى نموده و تصور ـ نه تصدیق ـ مى نماید، آنگاه فرآیند پیدایش، تحول و دگرگونى اجتماعى و نه منطق آنها را پى گیرى مى نماید و از آنجا که واقعیت اجتماعى هویتى آگاهانه دارد، معرفت جدید اجتماعى که از تحلیل و تعلیل دانش پیشین پدید آمده است دیگربار در متن واقعیت اجتماعى قرار مى گیرد و تأثیر متقابل این پدیده نوین در تحولات اجتماعى موضوع جدید علم اجتماعى را به وجود مى آورد. بدین ترتیب، چهره دیالکتیکى این معرفت و تأثیرى که این دانش در واقعیت اجتـماعى و همچنین در واقعیت خود مى گذارد در متن علم جامعه شناسى قرار مى گیرد.
نگاه تأویلى به علم، که از آن به تفسیر هرمنوتیک معرفت یاد مى شود، مهم ترین ویژگى فلسفه علم در هنگام ارجاع آن به جامعه شناسى معرفت است. دلیل ظهور این پدیده آن است که جامعه شناسى معرفت هرگز نمى تواند به صدق و کذب و صحت و سقم اصول و مبادى متافیزیکى علم بپردازد؛ زیرا پرداختن به صدق و کذب این گزاره ها کارى فلسفى است و در نگاه سفسطى حاکم، فلسفه از هرگونه اخبار واقعى نسبت به حقایق هستى خلع شده است؛ چون فلسفه علم نیز پس از دور ماندن از مبدء فلسفى خود ناگزیر به دامن علوم جزئى و از جمله جامعه شناسى رانده شده است.
نهایت تلاشى که جامعه شناسى معرفت مى تواند انجام دهد جستجو پیرامون عوامل و زمینه هاى اجتماعى ظهور و افول پیش فرض ها و اصول گوناگونى است که در قالب نظریه هاى گوناگون سازمان مى یابند و این گونه از تفسیر، که به تبیین خاستگاه اجتماعى علم محدود مى شود، ارزش معرفتى و جهان شناختى دانش و علم را که هویتى استقلالى دارد نادیده مى انگارد و داورى پیرامون آنها را در سطح داورى نسبت به پدیده هاى اجتماعى تقلیل مى دهد.
نگاه جامعه شناس به علم مانند نگاه روانکاو به صورت هاى ذهنى گوناگونى است که انسان در خواب مى بیند همان گونه که روانکاو هرگز براى صورت هاى ذهنى فرد ارزش معرفتى مستقلى قایل نیست و در تفسیر آنها به دنـبال سایقه ها و غرایز روانى اى مى گردد که علت پیدایش و ظهور آن صور هستند، جامعـه شناس نیز هیچ گاه از صحت و سقم مبانى و اصولى که ساختار معرفتى علوم گوناگون را شکل مى دهند، سخن نمى گوید، بلکه به دنبال عوامل و عللى اجتماعى مى گردد که آن علوم را پدید آورده اند.

امتیاز تأویل عقلى و دینى با تفسیر هرمنوتیک علم
نکته اى که نباید از نظر دور بماند این است که این شیوه از تفسیر و تأویل که پس از حاکمیت سفسطه بر ذهنیت علمى معاصر فرصت بروز و ظهور مى یابد (3) غیر از تأویلى است که با تفسیرى عقلى یا دینى قرین است؛ زیرا در نگاه عقلى، علم هرگاه صورت برهانى داشته باشد در مسیر تأویلى، که مسیرى شهودى است، شکوفاتر مى شود و اگر علم چهره غیر برهانى داشته باشد تأویل نسبت به آن بى تفاوت نیست و بطلان آن را آشکار مى نماید.
در نگاه عقلى تأویل و تفهیم در نهایت به یک اصل و حقیقت واحد بازگشت مى نماید. در دانش استدلالى و برهانى حد وسط باید علت ثبوت اصغر براى اکبر باشد (4) و علم، به این علت که در شناخت استدلالى به وساطت مفهوم حاصل مى شود، در شناخت تأویلى بدون وساطت مفهوم در معرض شهود ناب و خالص قرار مى گیرد و به همین دلیل، تأویل و تفهیم دو مسیر جدا و ممتاز از یکدیگر را طى نمى کنند، بلکه تأویل ناظر به مسائل مفهومى هم مى تواند باشد و در بسیارى از موارد نقش میزان را نیز ایفا مى نماید. (5)
اگر دانش حصولى حقیقتى غیربرهانى داشته باشد به دلیل اینکه فاقد علتى حقیقى و واقعى بوده و تنها با تسویل و وساطت نفس آدمى ظهور و بروز یافته است، صاحب تأویل از بطلان و تباهى آن خبر مى دهد؛ (6) زیرا برهان نیز قادر بر ابطال مغالطاتى است که ناشى از بازیگرى مخیّله است. اما تأویلى که علم اینک پس از محرومیت از محک فلسفى و منطقى پیدا مى کند اولاً، فاقد خصلت شهودى و حضورى است. ثانیاً، خود نوعى دیگر از بازیگرى خیال است که در چارچوب پیش فرض هاى دانش اجتماعى در ملاعبه با بازى هاى قبلى سازمان مى یابد و به همین دلیل، نمى تواند به عنوان یک بازى جدید هیچ نظرى به صحت و سقم گزاره هاى پیشین، که در معرض تأویل و تعلیل او قرار گرفته اند، داشته باشد.

تخریب مرز علم و ایدئولوژى در مکتب انتقادى فرانکفورت
نگاه هرمنوتیک به علم دو حکم اساسى و مهم را بر علم تحمیل مى کند. حکم نخست مربوط به تخریب مرزى است که بین علم و ایدئولوژى ترسیم مى شود؛ مکتب انتقادى فرانکفورت با این حکم مى کوشد تا جدى ترین بن بستى را که علم به طور عام و جامعه شناسى به طور خاص گرفتار آن شده است در هم بشکند و از این طریق، جامعه شناسى قرن بیستم را که در اسارت ایدئولوژى هاى مسلّط بر دنیاى سرمایه دارى بى دفاع مانده است به عزّت آغازین قرن نوزدهم بازگرداند.
علم و جامعه شناسى در قرن نوزدهم با آنکه صورتى تحصّلى دارد و خود را در ستیز با دو تفکر عقلى و دینى مى بیند، از رسوبات تفکر عقلى خالى نیست. دانشمندان تحصّلى و جامعه شناسان نظیر همه مکاتب عقلى و یا دینى همه هستى را محکوم به قواعد و دریافت هاى تحصّلى خود دیده و همراه با تلاش براى تنظیم جهان بینى به ارائه ایدئولوژى علمى نیز مى پردازند. به همین دلیل، اگر قرن نوزدهم قرن مکتب سازى و ایدئولوژى سازى علمىـ به معناى تحصّلى علمـ خوانده شود، گزاف نیست.
داورى علمى پیرامون گزاره هاى ارزشى و قضایاى متافیزیکى در صورتى که علم هویتى عقلى یا دینى داشته باشد دور از انتظار نیست، ولى این داورى با حفظ هویت تجربى و تحصّلى علم غیرممکن و شگفت انگیز است و به همین دلیل، عصر مکتب سازى علمى با ظهور تنگناهاى معرفتى دانش تحصّلى به سرعت پایان پذیرفت و از دهه پایانى قرن نوزدهم، (7) علم به طور عام و جامعه شناسى به طور خاص از داعیه هاى کلان علمى و از گزاره هاى ارزشى دست شستند و جامعه شناسان نیز از مسند پیامبرى و جایگاه روشنفکرانه خود نزول نمودند و در نظام بروکراتیک موجود جایگاهى تکنوکراتیک و فنى پیدا کردند.
خصلت ابزارى جامعه شناس و جامعه شناسى که مانع از حضور آن دو در صحنه سیاست با عنوان دانش و دانشمند مى شد نکته اى است که به عنوان سرنوشت محتوم علم در آثار طلیعه داران جامعه شناس قرن بیستم نظیر «وبر» و «پاره تو» پذیرفته شد. پس از آن نیز در مرکز توجه جامعه شناسانى قرار گرفت که رویکردى انتقادى به جامعه شناسى داشتند.
جامعه شناسى و علم در صورتى مى توانستند از این وضعیت رهایى یابند که دیگربار با گزاره هاى ایدئولوژیک پیوند بخورند و خصلت ارزشى خود را بازیابند. تحلیل هرمنوتیک علم با تخریب مرز ایدئولوژى و علم اینک به گزاره ها و قضایاى علمى نیز خصلتى ایدئولوژیک مى بخشید؛ زیرا در این تحلیل علم نیز همانند دیگر سیماهاى معرفتى بشر دربستراجتماعى خودمتولد شده ومانندهمه ایدئولوژىـ ها پاسخگوى نیازهاى اجتماعى خاص بوده و با مفاهیم ارزشى متناسب با آن نیازها عجین و همراه است، چندان که ارزش هاى اجتماعى همواره درتاروپودآنچه علم نامیده مى شود جریان داردو هرگز قابل تفکیک از آن نیست. بنابراین، مى توان فارغ ازمباحث ریزجامعه شناختى، که درقالب نظریه اى خاص شکل مى گیرد، در مورد مبانى و اصول موضوعه نظریه هاى گوناگون به داورى نشست. به عنوان مثال، جامعه شناسى کارکردى پارسونز را، که مبتنى بر اخلاق سودگرایانه طبقه بوژواست، به عنوان جامعه شناسى محافظه کار معرفى نموده ودرقبال آن، برمبناى ارزشى دیگر از نظریه اى جامعه شناختى دفاع کرد که از آن ارزش تغذیه کرده و رشد نموده است.

تحلیل هرمنوتیک معرفت و نسبیت مطلق علم
حکم دومى که تحلیل هرمنوتیک معرفت براى علم به دنبال مى آورد نسبیت صریح و عریان آن است. بر این اساس، هر علمى ره آورد عوامل و زمینه هاى اجتماعى و ایدئولوژیک خاص آن است و ناگزیر، با علم دیگرى که در شرایط دیگر پدید مى آید، مغایر است. نسبیت علم ارزش جهان شناختى آن را از بین مى برد و حقیقت را از دایره دریافت دانشخارج مى سازد و با زوال حقیقت صدق و کذب و صحت و سقم قضایاى علمى نیز تهى از معناى حقیقى و واقعى مى شوند.
زوال صدق و کذب و نفى ارزش جهان شناختى علم نشان مى دهد که حکم پیشین، یعنى حذف مرز علم و ایدئولوژى، بر خلاف آنچه گمان مى رفت، نمى تواند علم را به اقتدار قرن نوزدهم بازگرداند؛ زیرا اقتدار علم در قرن نوزدهم از ناحیه داورى آن نسبت به قضایاى متافیزیکى و ارزشى بود و این نوع از داورى متعلق به علمى است که هویتى دینى یا عقلانى داشته باشد. اما علم تحصّلى قرن نوزدهم چون در معرض رسوبات دانش عقلى بود به خطا، خود را داراى این حق مى دانست و بر اساس همین خطا نیز بر مسند اقتدار تکیه مى زد و اینک پس از روشن شدن خطاى مزبور در صورتى آن اقتدار به علم بازگردانده مى شود که دیگر بار حق داورى نسبت به گزاره هاى ارزشى و متافیزیکى به آن داده شود، در حالى که تفسیر هرمنوتیک علم هرگز این کار را انجام نمى دهد.
کارى که تفسیر هرمنوتیک علم براى برداشتن مرز علم و ایدئولوژى انجام مى دهد بسط حوزه دید و داورى علم در امتداد مفاهیم ایدئولوژیک نیست، بلکه حذف مطلق علم و گسترش دامنه ایدئولوژى پس از نفى هویت علمى آن است.

رویکرد انتقادى براى دفاع از هویت استقلالى علم
برخى از فیلسوفان علم کوشیده اند تا در برابر شکّاکیت و سفسطه آشکار و صریحى که از پیوند جامعه شناسى معرفت با فلسفه علم پدید مى آید مقاومت نمایند و از هویت استقلالى علم بر مدار و شیوه منطقى، که صدق و کذب و درست یا غلط بودن گزاره هاى علمى را فارغ از ایدئولوژى و عینیت شخصى عالمان تضمین مى نماید، دفاع کنند.
پوپر مى کوشد با استفاده از منطق قیاسى در قالبى که آن را رویکردى انتقادى Critical approach به علم مى نامد عینیت علم را به گونه اى مستقل از واقعیت شخصى عالمان و خصلت هاى ایدئولوژیک آنها سامان بخشد. (8)
ویژگى انتقادى نظریه او متأثر از آموزه هاى کانت مبنى بر نفى ارزش جهان شناختى عقل است. او با اعراض از تفکر تحصّلى بر بساطت واقع گرایى (رئالیسم) بیکن و خامى واقع گرایى اثبات گرایان (پوزیتیویست هاى) قرن نوزدهم و تحصّلى مذهبانى که به دنبال اثبات یا تأیید علوم بشرى هستند، واقف است.
از نظر او علم نه با مشاهده و استقرا، بلکه با برخى از حدس ها و پیش فرض ها آغاز مى شود و ابزار کارآمد آن روشى قیاسى است که به گونه اى استنتاجى پیش مى رود.
در قیاس، همان گونه که صدق از مقدمات به نتایج سرایت مى کند، کذبِ نتیجه بر کذب برخى از مقدمات گواهى مى دهد.
ساختار قیاسى علم حقیقت آن را شکل مى دهد و عینیت آن را در قبال عینیت عالم و خصوصیات شخصى او حفظ مى نماید؛ زیرا دانشمند حدس هاى خود را به هر طریقى که انتخاب نماید، ناگزیر در متن علم به گونه اى قیاسى مسیر استنتاجى خود را صرف نظر از خواست عالم، طى مى کند و على رغم مقدمات حدسى و ذهنى خود، از طریق آزمون و بررسى نتایج در معرض نقّادى قرار مى گیرد.
پیش فرض ها و حدس هاى نخستین در صورتى حیات علمى خود را آغاز مى کنند که صورتى نقدپذیر داشته باشند و نقدپذیرى، مرز نظریه هاى علمى از غیرعلمى و حد گزاره هاى مهمل و معنى دار است.
نتیجه اى را که نقد به نظریه مى بخشد، برخلاف پندار عالمان تحصّلى مذهب اثبات یا تأیید نظریه نیست، بلکه ارائه بطلان نظریه در صورت یافتن مورد نقض است و یک نظریه تا زمانى که ابطال نشده است در طى حیات علمى خود راه حلى آزمایشى و موقتى است.
صدق در این دیدگاه گرچه مطابقت با واقع معنى شده است، ولى قوام اصلى این نظریه بر صدق نیست، بلکه کار علم، نقادى قضایایى است که مدعى صادق بودن هستند.
پوپر وصول به صدق را به تقدیر خداوندى احاله مى دهد که در مقابله با هگل بارها زبان به دشنام آن گشوده و آن خداوند همان تاریخ است که در قالب یک گزاره متافیزیکى و غیرعلمى در بستر خود، علم را در یک حرکت تک خطى همواره به سوى صدق پیش خواهد راند. پس مقوّم حیات و زندگى علمى وجود بالفعل صدق نیست، بلکه دو امر دیگر است: اول، منطق صورى که قلب علم است و دوم، مصادیق عینى نقض که در صورت بطلان قضیّه، قابل وصول مى باشد.

دو اشکال عمده نظریه نقدى علم
دیدگاه فوق مدعى است که نقض حدس ها و نظریه هاى ابطال پذیر علمى، که با آزمون حاصل مى شود، در قالب شیوه منطقى علمى که هویتى مستقل از عینیت عالمان علوم مختلف و گرایش هاى ایدئولوژیک آنها دارد انجام مى شود، ولى بر این دیدگاه دو اشکال عمده وارد است: اشکال اول متوجه صغراى نقض است که در حوزه هاى گوناگون علمى نسبت به نظریه هاى گوناگون ادعا مى شود و اشکال دوم ناظر به کبراى نقض است که از بطلان هر نظریه اى خبر مى دهد که نقیض آن در معرض آزمون و مشاهده قرار گرفته باشد. این کبرى در متن شیوه و منطق علمى قرار گرفته و مختص حوزه اى خاص از علوم نیست.

الف ـ بسته بودن نظریه هاى علمى و فقدان مورد نقض
اشکال اول: نقض و در نتیجه، ابطال نظریه اى که مدّعى صدق است وقتى ممکن مى باشد که نظریه بتواند در محک تجربه با مصادیق واقعى تطبیق شود و تطبیق در هنگامى میسر است که واقع صرف نظر از نظریه، در دسترس ادراک قرار گیرد، در حالى که به تصریح صاحب دیدگاه فوق، هیچ گاه واقعیت ناب در دسترس فهم قرار نمى گیرد و چیزى به نام «مشاهده حسى محض» وجود ندارد. واقعیت خارجى همواره در قالب نظریه ها و حدس هاى قبلى مشاهده مى شود؛ یعنى ذهنیت انسان همان گونه که درحدس هاى نخستین، پیش فرض ها، مبادى و اصول موضوعه علم نقش فعّال دارد، در تفسیر و تبیین فردى که به عنوان مورد نقض انتظار مى رود در نظر گرفته شود نیز مؤثر است، بلکه افراد را همواره از قالب همـان اصول و فرض هاى نخستین مى نگرد.
نتیجه این مى شود که هرگاه یک نظریه باب فردى که در ظرف فهم و ادراک آمده است، متناقض دیده شود این تناقض بین نظریه و واقعیتى که قصد انطباق با آن را دارد، نیست، بلکه بین دو بخش از یک نظریه ذهنى است که به قصد تفسیر حقیقت ارائه شده است و در هر مورد نیز نظریه کلى با موارد خاص و جزئى متناقض دیده نمى شود. در این عدم تناقض هرگز دلیلى بر صدق نسبى نظریه نسبت به آن مورد خاص نمى باشد؛ زیرا آن مورد تنها با تفسیرى که در قالب همان نظریه پیدا کرده با نظریه سازگار است و این مقدار بر کاذب نبودن نظریه نسبت به واقع دلالت نمى کند.
بنابراین، صدق یا کذب در تعریفى که پوپر از آن ارائه مى دهد براى او دست نایافتنى است و مواردى هم که از نقض یا عدم نقض در آزمون هاى علمى دیده مى شود با نظریه دیگرى که در زمینه صدق و کذب مبتنى بر سازگارى عناصر درون یک نظریه وجود دارد (Coherence_Theory) (9) بهتر مى تواند تفسیر شود.

ب ـ مهمل وبى معنى بودن ساختار منطقى علم
اشکال دوم: بر فرض که براى نظریه هاى گوناگونى که در علوم اظهار مى شوند یافتن مورد نقص امکان داشته باشد و اشکال پیشین مبنى بر بسته بودن نظریه ها نسبت به واقع و ابطال ناپذیر بودن آنها وارد نباشد، نقض در بستر علمى مرهون حاکمیت منطقى است که صدق را از مقدمات به نتیجه و کذب را از نتیجهـ دست کمـ به برخى از مقدمات سرایت مى دهد و چون این انتقالات مربوط به جهان خارج نیست و در ظرف ذهن انجام مى گیرد منطقى که عهده دار احکام و قواعد مربوط به آنهاست نمى تواند علمى آزمون پذیر، اثبات پذیر یا ابطال پذیر باشد. به تعبیر دقیق تر، علم منطق به دلیل اینکه بر مدار معقولات ثانیه منطقى سازمان مى یابد نمى تواند هرگز علمى آزمون پذیر باشد.
در حالى که آزمون و ابطال تجربى درباره احکام و قواعد منطق راه ندارد، حتى در صورتى که قضایاى منطقى به شیوه اى تحلیلى تفسیر شود و محمول هاى منطقى این قضایا، که ذاتى برهان هستند و قضایاى ضرورى علم منطق را مى سازند منحصر به محمولاتى دانسته شوند که به شیوه تحلیلى در ناحیه ذات موضوع مأخوذند، ناگزیر در سلسله قضایا و گزاره هاى منطقى و همچنین در ناحیه صور به برخى از صور قواعد و اصول موضوعه اى خواهیم رسید که مجموعه منطق را سامان مى بخشند؛ مانند صورت اول که صورت نخستین دانسته مى شود و دیگر صور استدلال به آن ارجاع داده مى شود یا مبدأ عدم تناقض و یا اصل هوهویت که سلسله مواد منطقى به آنها ختم مى شود.
به عنوان مثال، منطقى که صدق و کذب را در مسیر استنتاج از مقدمات به نتیجه یا از نتیجه به مقدمات سرایت مى دهد به مبدأ عدم تناقض اعتماد مى نماید و در نظام منطقى خود گزاره PP^ را همواره یک دروغگو مى نامد؛ زیرا در غیر این صورت هرگاه یک نظریه در گزاره اى کلى به صورت موجبه کلیه اظهار شود و یک مورد جزئى آن در آزمون به صورت سالبه جزئیه مشاهده گردد با احتمال اجتماع نقیضین هرگز نمى توان از سالبه جزئیه به کذب موجبه کلیه و ابطال آن پى برد.
پس ناگزیر در هر نظام منطقى برخى از اصول و مبادى مادى و صورى با هویتى متافیزیکى حضور دارند. این دسته از اصول به دلیل اینکه چهره اى آزمون پذیر ندارند با تعریفى که تحصّلى مذهبان و رقباى هم طراز آنها از علم دارند، گزاره هایى مهمل و بى معنى مى باشند.
پرسش جدّى در اشکال دوم این است که نظام قیاسى استنتاجى، که به عنوان حقیقت و قلب علم معرفى مى شود، چگونه با این گزاره هاى مهمل و بى معنى سامان مى یابد و گزینش و انتخاب این گزاره ها با کدامین میزان مى تواند مورد داورى قرار گیرد و با کدام قاعده انجام مى شود؟

انتساب اصول منطقى به مقبولات جامعه علمى
پوپر در پاسخ، به اجماع جامعه عقلى پناه مى برد، ولى این پاسخ اولاً، فاقد ارزش نفسى است. ثانیاً، او را به همان موضعى باز مى گرداند که در رویارویى با حریفان فرانکفورتى از آن مى گریخت.
اشکال نخست، یعنى فقدان ارزش نفسىِ پاسخ او، از این نظر است که بر اساس این پاسخ، احکام و ضوابطى که در سازمان و ساختار علم نقشى حیاتى دارند و از آغاز تا به انجام، مسیر ترددهاى علمى را تعیین مى کنند تنها به مقبولات جامعه علمى بازمى گردند و این مقبولات که فاقد مبناى علمى هستند، صورت برهانى علم را به جدل مبدل مى گردانند.
در جدل، دو طرف گفت و گو به دنبال کشف حقیقت و تحصیل آگاهى نسبت به واقع نیستند، بلکه براى رسیدن به مطلوب و آنچه از قبل بدان دل بسته اند در مقابله با رقیب به مشهورات عامه یا مشهوراتى که مورد اتفاق جامعه به اصطلاح علمى و مانند آن است، اکتفا مى کنند.
نکته قابل توجه این است که منطقیان قدیم کاربرد جدل را مربوط به موضوعات و امورى مى دانستند که موضوع علوم گوناگون نیز مى توانند واقع شوند و در مورد احکام و ضوابط جدلى مى کوشیدند تا با شیوه اى برهانى و نه جدلى تحقیق نمایند، اما پاسخ پوپر جدل را به صورت تنها شیوه ممکن به متن منطق و علمى که عهده دار سامان بخشى به علوم خارجى است نیز وارد مى سازد.
چهره جدلى بخشیدن به علوم گوناگون و حتى به منطق، ارزش جهان شناختى علم و حکایت آن را نسبت به واقع به طور کامل از بین مى برد و بدین ترتیب، شکاکیت و سفسطه اى را که او با تلاش به دنبال پنهان کردن آن است، یعنى همان سفسطه اى که با اعراض از هویت عقلى یا دینى علم بر ذهنیت جامعه علمى معاصر سایه افکنده است، به صراحت آشکار مى سازد.

جامعه شناسى معرفت و تحلیل تحولات جامعه علمى
اشکال دوم، یعنى بازگشت پوپر به جایگاهى که در مقابله با حریفان و رقیبان خود از آن مى گریخت، نتیجه دومى است که بر پاسخ اخیر او مترتب است؛ زیرا اگر اصول و مبادى علم نظیر پارادایم هاى مورد نظر کهن فاقد هرگونه هویت مستقل علمى باشد و هستى و نیستى آنها به حیات جمعى و مقبولیت در نزد جامعه علمى استناد داده شود ناگزیر داورى درباره آنها نیز بر عهده کسانى قرار خواهد گرفت که با نگاه جامعه شناختى خود، نهادهاى اجتماعى و از جمله واقعیت اجتماعى علم و عالمان را تحلیل و تفسیر مى نمایند و بدین ترتیب، فلسفه علم و از جمله فلسفه علوم اجتماعى على رغم همه تلاشى که براى استقلال خود از دانش اجتماعى مى نماید، به دامان جامعه شناسى علم و جامعه شناسىِ جامعه شناسى بازمى گردد.

بازگشت فلسفه علم به جامعه شناسى معرفت
از جمله نتایجى که بازگشت فلسفه علم به جامعه شناسى معرفت و فلسفه علم اجتماعى به جامعه شناسىِ جامعه شناسى به بار مى آورد دو نتیجه ذیل است:
اول، در هم شکستن قالب رسمى اسارت نسبت به سلطه حاکم؛ زیرا علم در تعریفى که پوپر براى آن اظهار مى داشت با دور ماندن از ایدئولوژى به صورت ابزارى کارآمد در دست حاکمیت موجود قرار مى گیرد و البته همان گونه که اشاره شد، در هم شکستن چهره رسمى اسارت به معناى اهداى اقتدار به علم نیست؛ زیرا علم با چهره ایدئولوژیکى که به دست مى آورد تنها فرصت حضور در صحنه جدال و گفت وگو با رقیبان را پیدا مى کند. جدال و گفت وگویى که هیچ انجام و پایانى نیز براى آن متصور نیست.
دوم، نسبیت مطلق معرفت و علم که ظهور آشکار باطن و بنیاد سفسطى حاکم بر صحنه علم را به همراه دارد و این نسبیت و به دنبال آن، شکاکیت و سفسطه دلیل پایان ناپذیر بودن همان جدالى است که علم وارد معرکه آن مى شود.
پوپر با تغذیه از فضاى سفسطى حاکم بر ذهنیت علمى معاصر، هویت عقلى یا دینى علم را انکار مى کند و عقل و دین را تنها موضوع معرفت و علم بشرى مى شمرد. او با پنهان کردن مبانى و مبادى فلسفى حاکم، سرابى از حقیقت را به دست الهه اى مى سپرد که چیزى جز تاریخ فرهنگ و تمدن غرب نیست و با وعده وصول به آن سراب مى کوشد تا شکاکیت و سفسطه اى که انسان معاصر را از هر سو احاطه کرده به گونه اى پیچیده، پنهان و مخفى نماید و این سفسطه پیچیده و پنهان را، که با پوشش واقع گروى سازمان مى یابد، صرف توجیه وضعیت موجود نظام اجتماعى غرب مى سازد.
در تفسیرى که او از علم ارائه مى دهد، زبان علم در داورى نسبت به سلطه حاکم و ارزش هاى موجود در آن بسته است و ایدئولوژى حاکم، که چیزى جز چهره عریان اباحیت (لیبرالیسم) نیست، از گفت وگو با جامعه علمى مصون است.
این تفسیر با آنکه در جامعه علمى حتى فاقد ابزارهاى لازم براى دفاع جدلى از خود مى باشد، به دلیل خدماتى که به دیگر نهادهاى اجتماعى و از جمله نهادهاى سیاسى جامعه غرب مى دهد، على رغم مرگ سریع علمى که موجبات خشم و اندوه صاحب نظریه را نیز فراهم آورده بود، از دوام اجتماعى در بخش هایى که فعالیت نهادهاى سیاسى غرب چشمگیرتر است، بهره مى برد.

پى نوشت ها
1ـ به عنوان نمونه ر. ک. به:
آلدین گولدنر، بحران جامعه شناسى غرب، ترجمه فریده ممتاز، شرکت سهامى انتشار، تهران، 1368
2ـ تامس س. کهن، ساختار انقلابهاى علمى، ترجمه احمد آرام، انتشارات سروش، تهران، 1369
3ـ نگاه هرمنوتیک به علم گرچه در صور دانى آن که اینکه رواج یافته است کارى مفهومى است که در حوزه دانشهاى حصولى بشر انجام مى شود ولیکن هرمنوتیک نظیر تأویل ریشه در دانش شهودى بشر دارد و انصراف آن از معناى پیشین به دلیل غیبت شهود دینى و غفلت از علم عقلى و انحصار علم به دانش هاى مفهومى غیر عقلى است.
4ـ بوعلى، الشفا، البرهان، نشر وزارة التربیة والتعلیم، القاهره، 1375 ق، ص 84
5ـ ر. ک. به: آیت الله جوادى آملى، تحریر تمهیدالقواعد، انتشارات الزهرا، تهران، 1373؛ صدرالمتأالهین، الحکمة المتعالیه، ج 3، الطبقه الثالث، داراحیاءالتراث العربى، بیروت، 1981 م.
6ـ ر. ک. به: حمید پارسا، نماد و اسطوره، مرکز نشر اسراء، قم 1373
7ـ ر. ک. به: هـ استیوارت هیوز، آگاهى و جامعه، ترجمه: عزت الله فولادوند، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، تهران 1369
8ـ ر. ک. به: کارل پوپر، منطق اکتشافات علمى، ترجمه احمد آرام، سروش، تهران، 1370 / مقاله پوپر در پاسخ به درخواست حلقه فرانکفورت براى مشارکت در یک نشست علمى؛ این مقاله توسط آرش نراقى با عنوان «منطق علوم اجتماعى» ترجمه شده و به پیوست کتابى دیگر با مشخصات زیر چاپ شده است:
عبدالکریم سروش، درسهایى در فلسفه علم الاجتماع، تنظیم على رضاقلى، نشر نى، تهران، 1374
9-Edwards، Vol. 2، p. 130، paul Encyclopedia of philosophy

منبع: / ماهنامه / معرفت / شماره 20، ویژه نامه جامعه شناسی
نویسنده : حمید پارسانیا

نظر شما