مکالمه با جلال
درآمد:
«مکالمه با جلال» بهانه ای است برای بازخوانیِ «جلال» در مجالی محدود و در قالب پرسش و پاسخ، به تماشای گوشه هایی از زندگی و اندیشه ی پرماجرای مردی که آینه و آینه دار یک نسل بود، جلال؛ جلالی که به برج عاج نشینی و هم پرستانه ی روشنفکران روزگار تن نداد و حضوری درخشان در زمان داشت با فراستی کم نظیر در طرح حرف هایی از جنس زمان، و به همین صفت از زنده ترین نویسندگان معاصر ماست، گرچه به سال 1348 درگذشته باشد و گرچه سن و سال این کلمات برگردد به چهل و اندی سال قبل.
در چه سالی به دنیا آمده ای، رئیس؟
نزول اجلالم به باغ وحش این عالم در سال 1302، بی اغراق سر هفت تا دختر آمده ام، که البته هیچ کدامشان کور نبودند، اما جز چهارتاشان زنده نمانده اند.
خانواده تان؟
در خانواده ای روحانی (مسلمان - شیعه) برآمده ام. پدر و برادر بزرگ و یکی از شوهرخواهرم در مسند روحانیت مردند و حالا برادرزاده ای و یک شوهرخواهر دیگر روحانی اند، و این تازه اول عشق است که الباقی خانواده همه مذهبی اند، با تک و توک استثنایی.
آیا وضع خانوادگی تان در آثارتان بازتابی داشته؟
برگردان این محیط مذهبی را در «دید و بازدید» می شود دید و در «سه تار» گله به گله در پرت و پلاهای دیگر.
اولین قصه تان کجا چاپ شد؟
اولین قصه ام در «سخن» درآمد. شماره نوروز 24. که آن وقتها زیر سایه «صادق هدایت» منتشر می شد و ناچار همه جماعت ایشان گرایش به چپ داشتند و در اسفند همین سال «دید و بازدید» را منتشر کردم.
چه شد که راه پدر را ادامه ندادید؟
آنکه صاحب این قلم است، فکر کرده بود که هرچه پدرش از راه کلام خدا نان خورد، بس است. و دیگر او نباید از راه کلام نان بخورد، چرا که سروکار او با کلام خلق است و شاید به همین دلیل معلم شد، در سال. 1326
شما غیر از این که معلم هستید - و این را هم خودتان می گویید - دیگر چه هستید؟
قلم هم می زنم. صدتا یک غاز.
شما اینجا و آنجا در حرف هایتان یکی را فاشیست می خوانید، یکی باهوش، شما خودتان چه؟
نمی دانم. تو اسم بگذار!.
خودتان بگذارید؟
نه. ببینید، این نشد، اسم گذاری، یکی از آن مسائل مربوط به مسؤولیت است؛ مسؤولیت در قبال قضایا، وقتی نیما می گوید «هست شب»، دارد با یک اسمگذاری، یک واقعیت را خلاصه میکند. من هم در سرکار یک واقعیت را خلاصه میکنم تا شما را راحت تر درک کنم. این لیاقت را شاید دارم که شما را بشناسم. اسم روتان بگذارم و تکلیف خودم را روشن کنم و پرت و پلا نگویم و مشوش نشوم. توهم اگر لیاقت داری، روی من اسم بگذار! بگو یک آدم شلوغ - یک آخوند - یک دیوانه، من که نمی توانم روی خودم اسم بگذارم. اسم من جلال است، فامیل ام هم آل احمد، این اسم را هم بابام روی ام گذاشته است.
الان کاری که می کنید، یک مقدار چیز نوشتن است، اما من می خواهم بگویم که به جای این که این حرفها را بزنید، دوستانتان را به فعالیت وادار کنید، حرف شما را قبول می کنند. نه که در خانه هاتان بنشینید و فقط مقاله بنویسید. شور زندگی، بیشتر از مقاله نوشتن است؟
دوست عزیز من! تو فکر میکنی که فعالیت، فقط یعنی وسط خیابان مُرده باد - زنده باد کشیدن؟ فعالیت این است که الان ما داریم میکنیم. این بزرگترین فعالیت فکری است که ما داریم میکنیم. من و شما اهل بیل زدن که نیستیم. ما مثلاً روشنفکریم دیگر. کارِ سرکار و کارِ من یکی، کار ساده روزمره زندگیمان است، بعد هم این کارهای اجتماعی.
در جایی از قلم شما خوانده ایم که «در دنیای سیاست و اجتماع فراوان شده است که این قلم نردبانی شده باشد تا فلان نطربوق از آن به جایی برسد» حکایت تلخی است، نه؟
این سرنوشت صاحب قلمی است که در این ولایت بخواهد شریف بماند و لباس عاریه مبارزه سیاسی را هم بپوشد. اما یک نردبان همیشه یک نردبان است و تو که آن را به سینه دیواری نهاده ای، می توانی پایش را بکشی و آنرا که سوار است به زمین بکوبی. و دست بر قضا این کار هم مختصری از این قلم برآمده است.
قضیه توده ای شدنتان و بیرون آمدن از آن حزب؟
در قضیه حزب توده اشتباه اصلیتر همه ما و حتی خلیل ملکی این بود که گرچه هم اهل حکومت و هم مردم عادی عامی می دانستند که یک توده ای یعنی کسی که سیاست استالین پشت سرش ایستاده. ما مدام می کوشیدیم که این واقعیت افواهی ساده را تکذیب کنیم. کوشش مدام ما این بود که بگوییم یک توده ای یعنی یک ایده آلیست پرجوش و خروش و یک کتاب خوانده مصلح و انقلابی و آن حزب ابزار کارش، و اگر روسیه شوروی از آن دفاعکی میکند به این علت است که ما در سوسیالیسم است و ستاد زحمتکشان و همدرد همه ملل استعمار زده.
چه شد که از حزب توده انشعاب کردید؟
بعد ما خود دیدیم که آن حزب ابزار کار بود و نوعی جهان بینی وارداتی دست دوم را تبلیغ می کرد و این ما بودیم که آب در هاون می کوفتیم. ما هرگز نمی خواستیم ابزار کار کسی یا دستگاهی باشیم و انشعاب برای ما از نو رسیدن به همین بدیهی اول بود که به صورت افواهی پدر و مادر و اهل محل و همکلاسی و بازاری - همه - می دانستند و به ریش ما می خندیدند و رسیدن به همین بدیهی اول چنان وحشت آور بود که حتی در انصراف نامه به آن اعتراف نکردیم.
راز ارادتتان به خلیل ملکی چیست؟ چرا این همه از او یاد می کنید؟
نمی دانم چرا؛ اما می دانم که در من نسبت به ملکی کششی هست. آیا چون مدام چوب خورده؟ یا به علت قُدی و یک دندگی اش؟ او البته در این حد هست که پدر من باشد. هم از نظر سن و هم از نظر شخصیت. و شاید من از او جانشینی برای پدر تنی ام ساخته ام که در جوانی ازش گریختم.
اما تعبیر خود ملکی از این قضیه چیست؟
خود ملکی این قضیه را جور دیگری دیده. گمان می کند که من در او قهرمانی میجویم. و مدام کوشیده تا مرا از این اشتباه درآورد. من ملکی را نه که به عنوان پدری یا قهرمانی بلکه - در این برهوت بریدگی نسل ها از یکدیگر - او را نمونه روشنفکری می بینم بازمانده از نسل پیش که نه تن به رذالت شرکت در حکومتها داده و نه به تسلیم از مقابل صف غارتگران به سکوت گریخته. ملکی می گوید که این سرنوشت دوگانه لایق روشنفکران نیست و من در این زمینه هرچه دارم و میگویم از او آموخته ام.
آدمهای سیاسی چه اوصافی دارند؟
به گمان من آدمهایی که وارد سیاست می شوند یا باید خیلی ایده آلیست باشند، یا خیلی واقع بین. یا خیلی دور از حساب و کتاب زمانه، یا بسیار حساب دان و اهل روزگار.
خودتان با کدام یک از این اوصاف سازگار بودید؟
من که وارد سیاست شدم، ایده آلیست بودم، یعنی حالا که فکرش را می کنم، می بینم این طوری بوده. چون حتی واقع بینی نتوانست ازم آدمی حساب دان و اهل روزگار بسازد، این بود که سیاست را رها کردم. شاید هم به این علت که می دیدم یا خیال برم داشته بود که از این قلم به تنهایی کاری ساخته است.
بعد از بوسیدن سیاست چه کار کردید؟
رفتم دنبال بنایی... اوایل بهار 32 بود و من داشتم خانه می ساختم و احساس می کردم که آجر روی آجر گذاشتن و درخت کاشتن و به عمله - بناها - مزد دادن و با میرآب دعوا کردن و کلاه سر مامور شهرداری تپاندن هم لذتی دارد... همه وقتم صرف بنایی می شد. شاید تعجب کنی که حتی اتفاقات روز 29 مرداد آن سال را من صبح 30 خرداد فهمیدم.
... من آنقدر آجر روی آجر گذاشتم تا دیوارها آمد سر دو متر و نیمی. و همه دنیا را پشت اش رها کردم و زیر سقف خانه - حتی - از آسمان گریختم... و همان روزها زن ام هم از سفر برگشت و دو نفری شروع کردیم به ادای محفوظ ماندن از شر زمانه را درآوردن، و هنوز هم همین ادا را درمی آوریم.
اما مثل این که در دنیای سیاست نباید دنبال پیغمبر و امام معصوم بگردیم؟
اما من از همان اول دنبال معصوم میگشته ام. آخر این عصمت تنها چیزی بوده که همیشه کم اش داشته ام. من از همان سال 32 فهمیدم که در این دنیای سیاست دنبال هرچه بگردی عیبی ندارد؛ اما اگر قرار باشد در چنین دنیایی دنبال این عصمت بگردی، بسیار احمقی. به این علت بوده است که سیاست را رها کردم....
با همه این اوصاف اگر الان برگردیم به آن سالها، انتخابتان چه خواهد بود؟
شاید اگر مرا باز به صورت جوان بیست ساله ای توی اجتماعی با همان اوضاع ول کنند، عین همان کارهایی را بکنم که یک بار کرده ام و حتماً چنین است.
یک پرسش دیگر از سیاست، چه شد که هرگز در قدرت شرکت نکردید، حتی آن جریان همراهیتان با اعضای حزب زحمتکشان تا درِ خانه دکتر مصدق و در رفتن از آن جمع بر سر زبانهاست؟
برای من نزدیک شدن به قدرت هرگز لطفی نداشته است. گرچه قدرتی که تو خود در ساختن اش شرکت کرده باشی و به خاطرش روز نهم اسفند 1331 را دیده باشی با آن خطرها... که بماند. همیشه ملاقات با خودم را پای یک فنجان قهوه... ترجیح داده ام به ملاقات بزرگان.
آقای آل احمد! آیا میپذیرید که گاهی در تحلیل هایتان به بیراهه رفته باشید؟
به هر حال من ام آدمی هستم جایزالخطا. امضام رو زیر هر چیزی نمی ذارم. اشتباهاتی هم ممکنه پیش بیاید. نه پیغمبریم، نه امام....
برویم، سراغ ادبیات و از سیاست بگذریم، اول راجع به این «رسالهی پولس رسول... » که در ابتدای کتاب «زن زیادی» آمده...؟
این یک وصیتنامه است. مثلاً فرض بفرمایید وصیتنامه ی بنده که قبل از حج چاپ شده. رسمیه. یک مقدار توصیه است دیگر. تعیین تکلیف که نیست.
نثر شما مقداری عربی داره و این عربی بازی در دیگران هم تاثیر کرده. آیا شما فکر نمی کنید این هم یک نوع «زدگی» یه، سه تا نقطه... یک زدگی؟
«شرق زدگی» یا «آخوندزدگی» بگید، چرا می ترسید؟ والله، فکر می کنم توی این زمینه خالی از هر نوع ملاک، این ملاک مذهب که زبان فارسی را غنی کرد، یک جاپاست. من حرف کسروی را پرت می دونم یا حتی حرف تمام آدم هایی را که می خواهد زبان را پاک کنند از تاثیر لغات بیگانه. در زمانه ای که «کلاج» و «پیستون» را به ضرب دگنگ ماشین، در عرض دو سال تو مغز هر عمله ای فرو می کنند، من چرا لغتی را که با هزار و سیصد سال مذهب و سنت و فرهنگ آمده رد کنم...؟ من کلمه ی «عشق» را چه جوری رها کنم...؟ نمی شه، می دونید، نمی تونم... جای «لاهوت» من چی بذارم...؟ این استفاده کردن از یک گنجه.
ولی فکر خواننده را نمی کنید اصلاً؟ یک خواننده ی جدید که می خواد کار شما را بخواند، غریبگی...
غریبه گیر نمی یاره. می دونید. حکایت نسل بعد از ما حکایت نسلی است که خیلی بی اطلاعه از زمینه ی سنت. زمینه ی سنت من به هر حال اسلامه. قبل از اسلام من نمی بینم یک نوع دنیایی بودن یا یک نوع تمدنی. مسئله ی تخرخُر و تفاخر و اینا نیست. ولی مسئله این است که یک چیزی را من به عنوان زمینه ی کار دارم. حالا جوونا نمی فهمند.
به قولی جونشون در، برن بخونند...
نه، دیگه. این وظیفه ی آقا معلمه. باور کنید من الآن به همین دلیل توی کلاس پنج و شش دبیرستان «عم جزء» درس می دم، عم جزء: «اَلهیکُم التَکاثُر * حتی زُرتُم المَقابِر... » چون نمی شناسه. نمی دونه. تا حدودی فرهنگ البته مقصره. خوب البته معلم کمه و فلان و بهمان... و بعد غرب زدگی. تعارف نداریم قربون - غرب زدگی. همینه که ما «غرب زدگی» رو نوشتیم.
سؤال بعد اینه که تا چه حدی انتقاد روی کارهای بعدیتون تاثیر می کنه؟
می تونم بگم که به اندازه ی یک اپسیلون بیشتر نیست. یعنی نبوده. یعنی ما مشت توی تاریکی می زدیم، رییس!
معتقدین به این که نقد و انتقاد باشد؟
شک نیست. من از خدا می خواهم مشت روی سینیی مسی بزنم نه روی نمد - اینجا نمده. اینه که آدمی زاد خفه می شه. خفقان اینه که فریاد می زنی، اما فقط خودت می شنوی.
درباره ی ویژه نامه ی اندیشه و هنر (شهریور 1341) - که به بهانه ی تجلیل از آل احمد فراهم شده - چه نظری دارید؟
گمان کرده بودم؛ آمده اند مس مرا به محک بزنند. غافل از این که آمده اند پای این درخت، تبرزدن بیاموزند. روشن شد که مس ما همان زیرخاک بهتر تا بازیچه کودکان وقتی دیوار ریخت، مرده خورها خبر خواهند شد!
درباره ی شما حکم های بامزه ای هم کرده اند، از جمله این که قصه ی بلندنویس نیست؟
جلَ الخالق! برای ما همین بس که می نویسیم. اسم اش را شما بگذارید. ما کی و کجا دعوی کردیم؟ تنها دعوی ما این قلم زدن و این شاهد بودن. شاهد همه توطئه ها؛ سکوت اش برای نیما قدرت اش برای خانلری، جسدش برای خود من و تازه به اسم تجلیل!
باز حکم کرده اند که جلال «من سرایی» می کند؟
مرا «من سرا» خطاب کرده اند. بسیار خوب، اگر قرار بود این من «تو سرا» باشد، پس شما چه کاره بودید؟ و حیف که عقل شما قد نمی دهد - جوانهای عزیز -... در این ولایت که مشت می زنی به سایه و اصلاً در خواب تا این نمدی که ما می کوبیم، جواب مس بدهد، سالها وقت می خواهد، دست کم تا وقتی که ریش این بچه ها سفید شود.
حرف آخرتان با آدم هایی از جنس اصحابِ ویژه نامه «اندیشه و هنر»؟
این تن هنوز با 37 درجه حرارت و همان 63 کیلوگرم وزن معهود بیست ساله اخیر زنده است و شما با این آرزوی مرگ و سقوط (که در اندیشه و هنر هم تکرار شده بود) که برای من می کنید، مشت خودتان را باز می کنید. سر کلاسهای من برای امثال شما هنوز بسیار جا هست. بشتابید. جرات نمی کنم ادای آن مرد بزرگ را درآورم که گفت: «سَلُونی قَبلَ ان تَفقِدِنی»، اما از همان مرد بزرگ خطاب به شما این مزخرفات را تمام می کنم که «یا اَشباحَ الرِجال وَ لارِجال!»
اما زندگی، در نگاه شما هدف از زندگی چیست؟
بله. هدف از زندگی، سعادت است. رستگاری است. تکامل یافتن است. اصلاً خود زندگی است. همین.
تعبیرتان از ادبیات چیست؟
دلم می خواهد ادبیات را به زبانی بسیار ساده «برخورد با مسائل حیات» تعبیر کنم، یعنی مواجهه آدمی با زندگی که ورای خور و خواب و خشم و شهوت غم دیگری دارد. اگر فلسفه از راه قیاس و کلیات در جستجوی کشف مسایل زندگی است در ادبیات از راه کاوش در موارد تک و بینام و نشان به همان کلیات می رسند. پس ادبیات روی دیگر سکه ی فلسفه است، یا دست کم راهی است به آن یا شعبه ای از آن و به هر صورت برخورد یک نویسنده یا شاعر با زندگی و مسائل آن فلسفه اوست.
رابطه ی ترجمه را با ادبیات معاصر ما چگونه می بینید؟
ادبیات معاصر از ترجمه های فراوانی که شده است حسابی تاثیر پذیرفته؛ از نظر غنی کردن زبان - از نظر گشودن دیدها - و گستردن سینه ها و اگر متوجه باشیم که اغلب شعرا و نویسندگان خود ترجمه هایی هم از آثار فرنگ کرده اند به اهمیت این تاثیر پی می بریم.
و خوب و بد این تاثیرپذیری ها؟
این تاثیر تا آنجا که سرکلافی به دست نویسنده یا شاعر خودی بدهد، پسندیده است اما اگر قرار باشد برگرنه ی کار دیگران قدم بزنیم که دیگر ادبیات معاصر فارسی یعنی چه؟ اگر کلیتر بنگریم این اثر ترجمه تا به آن حد است که یک نویسنده یا شاعر امروزی بیشتر توجه به غرب دارد تا به سنت ادبی زبان مادری خویش. و این همان حدی است که به غرب زدگی منتهی می شود. به تکنیک فرنگی نوشتن - با دید فرنگی دیدن - همان ظرف بیان را انتخاب کردن - اینها همه در عین حال که حکایت از یک نوزایی در ادبیات فارسی می کند، برای خواننده هم احساس غربتی را انگیخته.
این رویکردی که از آن به «نوزایی» تعبیر می کنید به سرنوشت ادبیات معاصر چه اثری خواهد گذاشت؟
به هر صورت آینده ی ادبیات معاصر را همین نوزایی معین خواهد کرد، به شرط آنکه قضیه ی اقتباس و تقلید به صورتی درنیاید که مثلاً صاحب قلم فارسی زبان، بی خبر از اساطیر ملی و مذهبی خویش، به اساطیر یونانی و رومی پناه ببرد.
از کار ادبی در کشور ما تصویری بدهید؟
کار ادبی در مملکت ما درست مشت در تاریکی انداختن است. من از تجربه ی خودم سخن می گویم، تو خود دانی. اگر دغلی باشی مثل همه ی دغلها، هندوانه زیر بغلت می گذارند و دنبه ات را پروار می کنند و دیگر هیچ. اما اگر از این مشتی که در تاریکی انداخته ای، جرقه ای پرید و ظلمتی را ولو در لحظه ای بسیار کوتاه روشن کرد، همه وحشت می کنند.
شاعر امروز در جهان چه وضعی دارد؟
شاعر امروز هم مثل آدم هرکارهی دیگری آدمی است سرگردان در این جهان، میان ترس و امید. چه بخواهد و چه نخواهد، قبل از شاعری باید بداند که کجای این دنیا را گرفته یا کجایش را از او گرفته اند. و نه تنها این را بداند؛ بلکه باید این همه را در شعرش بگوید.
دیدار اولتان با نیما کی و کجا اتفاق افتاد؟
بار اول که پیرمرد را دیدم در کنگرهی نویسندگانی بود که خانه ی «وکس» در تهران علم کرده بود. تیر ماه 1325 - زبر و زرنگ می آمد و می رفت. دیگر شعرا کاری به کار او نداشتند. بعد که به دفتر مجله ی مردم رفت و آمدی پیدا کرد با هم آشنا شدیم. به همان فرزی می آمد و شعرش را می داد و یک چایی می خورد و می رفت.
اهمیت نیما را در چه می دانید؟
نیما یک شاعر «پُولیتیزه» است فرنگی شو می گم، «دپلیستیزه» نیست، مثل بعضی از شعرا، سخت «پولیتیزه» بود اما شعار نمی داد.
نیما چه دینی بر گردن شعر امروز ما دارد؟
باری که تازه به دوران رسیده ها و از مدرسه گریخته ها و غوره نشده - مویز شده ها به عنوان پیروی از او بر سر بار اصلی او نهادند، پشت هر دیگری را خم می کرد. نیما فدایی شعر معاصر شد. پیش مرگ جوانه شعر جوانان شد. در فضای توطئه ی سکوتی که نبش قبرکنندگان معنون در اطراف شعر او دمیدند، جوانان چشم نگشوده، بال گشودند و نهال شعر نو ریشه دواند و این بزرگترین دینی است که شعر معاصر از نیما به عهده دارد.
آیا انسان غیرمسؤول اصلاً نویسنده هست؟
هست. بله. نویسنده ی غیرمسؤول فراوان داریم. می خواهید بشمارم؟
ارزش هم دارد؟
حتماً ارزش دارد. تا چه جور نگاه کنید. ارزش زینتی دارد. مثلاً قاآنی یک نویسنده و شاعر غیرمسؤول است.
پس زمینه ی «نون و القلم» را چه چیزی رقم می زند؟
مثلاً من اونجا یک بازگشت به سنت خواستم بکنم و زمان حال را توی سنت دربیاورم. و فکر می کنم که زیاد هم ناموفق نیستم. و بعد یک مساله یی را اون جا من خواستم توضیح بدم؛ مساله ی شهادت را. مساله ی شهادت برای یک آدم قرن بیستم - مثل این علیا مخدره و آقایان - شاید ظاهراً مفهومی نداره. هنوز هست، نه اینکه هنوز هست، بلکه هنوز مسلطه. ما از وقتی ول کردیم شهید شدن را و قناعت کردیم به شهید نمایی. کار خرابه.
در پاسخ به «غرب زدگی» شما مقالاتی نوشته اند ذیل عنوان «عرب زدگی» نظر شما چیست؟ آیا خود شما آنها را خوانده اید؟
به دقت هم خوانده ام ولی حیف از چشم. به نظر من این به اصطلاح اسطوره ی «عرب زدگی» و «ضد عرب بازی» یک اسطوره ی کاملاً قراضه است که به وسیله ی زردشتی ها باب شده، یک کینتوزی هزار و چهار صد ساله است. مساله مسلم این است که ملت نجیب ایران، در صدر اسلام، به استقبال عرب رفت. دقیق تر ببینید... رفتند اسلام را کمک کردند و آوردندش ایران. این طرف قضیه را هم متوجه باشید!
ظاهراً به امثال پورداوود هم از همین ناحیه اعتراض دارید؟
می خواستند برای ایجاد اختلال در شعور تاریخی یک ملت، تاریخ بلافصل آن دوره (دورهی قاجار) را ندیده بگیرند و تاریخ ما را یک سره بچسبانند. به دمب کوروش و اردشیر؛ و انگار نه انگار که در این میانه هزار و سیصد سال فاصله است.
شخصیتِ منِ ایرانی را چه عواملی می سازد؟ به نظر شما؟
باید دید به چه چیز است؟ به منزل و خانه و زندگی و فرض بفرمایید به رادیو و تلویزیون و دیگر قضایا که نیست. اینها شخصیت مرا نمی سازد. شخصیت مرا مجموعه ی عوامل فرهنگی متعلق به این جامعه ای می سازد که من توش نفس می کشم. و یکیش مذهب، یکیش زبان، یکیش ادبیات. اینها را باید حفظ کرد. اینها هر کدام یک مستمسک اند.
کدام یک از اینها زاییده ی خود ایرانی است که ما به عنوان عامل مشخص کننده ی ایرانی قبول کنیم؟
هم زبان و هم مذهب. بله. و بعد هم در کجای عالم، کدام زبان و کدام مذهب خالص دست نخورده مانده است؟ و اصلاً کدام ملت خالص را شما می توانید نشان بدهید؟ و اصلاً این ملت بازی را من دوست ندارم. این یک مفهوم صادراتی فرنگ است. بورژوازی اروپا مفهوم ملت را ساخت و بعد شما هم بیایید و 1500 سال، 1700 سال - هر چقدر که دلتان می خواهد - تاریخ را عقب ببرید و شروع کنید به پُزدادن!
آقای آل احمد! کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران را با چه انگیزه ای نوشته اید؟
طرح این دفتر در دی ماه 1342 ریخته شد. به انگیزهی خونی که در 15 خرداد 1342... از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دست های خود را به بی اعتنایی شستند.
شما در این کتاب و کتاب دیگرتان - غرب زدگی- نگاه خاصی به شیخ فضل الله نوری دارید که برخلاف نظر مرسوم است، چرا؟
در «غرب زدگی» به سرعت اشاره کرده ام که اعدام شیخ فضل الله نوری علامت استیلای غرب زدگی بود براین مملکت. و این جا می خواهم بیفزایم که گرچه ظاهراً اعدام آن بزرگوار علامت پیروزی مشروطیت به حساب می آمد، اما به علت قضایای بعدی و کودتای 1299 و دیگر اتفاقات چهل و چند ساله ی اخیر، آن واقعه بزرگترین نشانه ی شکست مشروطیت هم از آب درآمد؛ و در عین حال بزرگترین علامت شکست روشنفکران.
چرا روشنفکران؟
چون اگر بپذیریم که در نهضت مشروطه فکر و اندیشه را روشنفکر غرب زده داده بود و حرکت اجتماعی را روحانیت برانگیخت و چون آن حرکت بزرگتر و مفروض اجتماعی، که بایست حاصل مشروطیت می بود در عمل به دست نیامد - یعنی که طبقه ی جدیدی جایگزین طبقه ی حاکم وقت نشد - و ناچار چون نهضت مشروطه ابتر ماند، به این مناسبت هر دو عامل ذهنی و اجتماعی نهضت مشروطه با شکست مواجه شد و به ناکامی رسید و درست از دوره ی کودتا به بعد است که هم روشنفکری و هم روحانیت از معرکه خارج می شوند.
چرا روشنفکر ایرانی در بند مردم خود نیست، به مسائلی می اندیشد که محلی نیست؛ وارداتی است؟
روشنفکر ایرانی وارث به آموزی های صدر مشروطه است یعنی وارث آموزش های روشنفکران قرون هجده و نوزده متروپل که اگر در حوزه ی ممالک مستعمره دار پذیرفته بود، در حوزه ی ممالک مستعمره نمی توانست و نمی تواند پذیرفته باشد.
بنابراین پیش روی روشنفکران ما چه راه هایی را می توان دید؟
هم اکنون این دو راهه ی اصلی بزرگ پیش روی روشنفکران است که یا به غرب زدگی خاتمه دادن و به جایش با محیط بومی و مسایل بومی آشنا و طرف شدن و به قصد حل آنها کوشش لایق روشنفکری کردن و در این راه از آخرین روشهای علمی و دنیایی بهر بردن، یا کار غرب زدگی را به آخر رساندن؛ یعنی رضایت دادن به تطبیق کامل این محیط بومی بر هرچه ملاک های اخلاقی و سیاسی و اجتماعی «متروپل» می طلبد، یعنی از نظر روحی وملی و سنتی از صفحه ی عالم محو شدن، و راه دوم البته که راه بس کوتاهی است و چه نعماتی که در پیمون آن به دست می آید! و راه اول راهی است دراز و چه فداکاریها را که ایجاب نمی کند؟
منبع: / هفته نامه / پگاه حوزه / 1388 / شماره 263، مهر ۱۳۸۸/۰۷/۰۰
نویسنده : عظیم صدیقی
نظر شما