موضوع : پژوهش | مقاله

سطرهایى از رنج هاى نیما(1)


«من دلم سخت گرفته ست از این
میهمان خانه مهمان کُش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار.»
غربت تقدیر مشترک شاعران است: اما نیما از غریب ترین شاعران قرن ماست؛ آیینه دار غربت ها و غرابت های بی انقطاع تا پایان عمر، نه تنها در شعر، در زندگیِ رازگونش، نیز، که سرشار از آلودگی و تلخی و تنهایی و شگفتی هاست. نشان تام و تمامِ غربت بزرگ نیما همین که دست کم تا سال 1369، یعنی سه دهه پس از درگذشت او، که یادداشت های روزانه اش برای نخستین بار به چاپ می رسد، بسیاری براین گمان بوده اند که زندگی و شعر نیما را باید در دایره ای تنگ از تحزب ها و تعصب های مارکسیستی و توده ای تاویل کرد. در این میدان برخی با تکیه بر مکالمه ی نیما باحافظ در پاره ای از منظومه ی «افسانه» روح شعر او را به اندیشه ی الحادی ماورای بحار گره می زنند و برخی با استناد به اشاره ی نیما به تاثیرپذیری اش از زبان و ادبیات فرانسه در ایام تحصیل در مدرسه ی فرانسوی، مبدا و معاد شعر و نگره ی شعری اش را غیر ایرانی و گاه ضدایرانی می خوانند و گروهی دیگر با ادعای پایان تاریخ مصرف راه و نگاه نیما، ماجراجویانه به خیال خلق تئوری های پسانیمایی و اعلان برائت از نیما و شعر نیمایی افتاده و انگار در گسترش طنز و هزل کم توفیق نبوده اند، که بگذریم.
یادداشت های روزانه ی نیما نوشته های دهه ی پایانی عمر نیماست؛ از تیرماه 1329 تا آذر 1338، یک ماه مانده به سفر ابدی نیما در 62 سالگی، و با این وصف، بی شک فصل الخطاب همه ی حرف و حدیث هایی است که دیگران درباره شعر و شخصیت و عقاید نیما ساخته و پرداخته اند و خط بطلانی است بر همه ی قرائت ها، تاویل ها و اجتهادهایی که خلافِ نص صریح نیما افتاده است.
حتی می توان گفت تبصره ای است قاطع و انکارناپذیر بر تمام شعرها و نوشته های پیشین نیما که در روشن ساختن نقاط تاریک و زوایای مبهم آن ها کارساز خواهد بود؛ در توضیح آن ها و حتی تصحیح آن ها. به سبب اهمیت ویژه ی این یادداشت ها در پی بردن به سیر و سلوک نیما این مقاله بر آن است تا به عنوان درآمدی بر بازخوانی دقیق تر نیما به گشت وگذاری اجمالی در یادداشت های روزانه بپردازد، با این تاکید که تمام سعی ما در این تصریح، که به تلخ و شیرین نیما درآمیخته، برجسته سازی خطوط اصلی یادداشت ها و روایت پاره ای از آن هاست. تحلیل و نقد یادداشت ها را، به نیت داوری و ارزش گذاری، باید در مجال مبسوط یک تحقیق مستقل پی گرفت. بنابراین پیشاپیش تذکر این نکته را ضروری می دانم که اگر نقل سطرهای نیما بر کسی و کسانی گران آمد، لطفاً بر حضرت نیما ببخشایند!

تماشای اول
نیما در این مکتوبِ مهم، فقط و فقط، یادداشت می نویسد و بس، گاه به جد، گاه به طنز، گاه به هجو و گاه درآمیزه ای از همه ی این ها، صریح و تلگرافی می نویسد؛ بی شیله و پیله. دغدغه ی زیبایی نثر ندارد. تازه در حاشیه ی بسیاری از این یادداشت ها، تاریخی ذکر نشده است و تنها از ترتیب و توالیِ آن ها می توان دریافت که در حوالیِ چه سالی نوشته شده. با این همه، به رغم پریشانی ها و پراکندگی ها، نیما واقف است که این سطرهای شتاب زده و مشوش یادداشت هایی است «برای آیندگانی که به مطالعه و بررسی اوضاع و احوال او می پردازند.» این اشاره ی نیما در ابتدای یادداشت هاست؛ به نشانه ی عمد و آگاهی در قلمی کردن چنین سطرهایی که روزی سرگشاده خواهد شد و از انبانِ اوراق آقای «علی اسفندیاری» به کوچه و بازار ادبیات راه خواهد یافت.
جالب این که او در این یادداشت ها بی آنکه تقدس پیشه کند - به اشاره و تصریح، وضع حالِ خلوت های خود را نیز باز می گوید، اینکه به ضرب تخدیر می نویسد: اینکه تنگدستی اش شانه به شانه ی برخی تکدرهای اندرونی است، اینکه به رغم وقوف به عظمت و رهگشایی گام هایش در آینده ی شعر و ادبیات فارسی، از تحقیرها و تخفیف ها آزار می بیند و از ناجوانمردی پیرامونیان درهم می شکند و اینکه ساده دلی و بی دست و پایی اش در فروبستگی کار معاشش نقش ها داشته و اینکه با همه ی شکیبایی و امیدواری اش باز نگران آینده ی شعرهایی است که در کیسه دارد....
تنها یک وجه شخصیتی نیما در این یادداشت ها چندان بازگو نمی شود و آن وجه سیاسی مواضع اوست، آن هم در سال های پُرالتهاب قبل و بعد از کودتای 28 مرداد 1332؛ یادداشت های نیما از کنار کودتا بی هیچ اشاره ای، حتی می گذرد. انگار از آن توفان ها هیچ نسیمی به خلوت نیما راه نمی یابد، حتی از میرزاده ی عشقی و شهادت غریبانه ی آن شاعر شوریده به دست ایادی رضاخان میرپنج ذکری نیست؛ حال آنکه انتشار بخش های نخست «افسانه» به دست میرزاده ی عشقی در روزنامه ی قرن بیستم صورت پذیرفته و نامه های نیما به عشقی گواه رفاقت عمیقِ آن هاست.
رازِ سکوتِ سیاسی نیما در این یادداشت ها چیست؟ به گمان من سکوت او از سرِ هراسی است که در رهگذر سالیان، اندک اندک، در دل او رخنه کرده است؛ پس از سرکوب نهضت جنگل و گم شدن برادر محبوبِ نیما، لادبن، درگریز به بادکوبه و اقتدار خونبار رضاخانِ میرپنج با خاموش کردن همه ی صداهای آزادی خواه از جمله شهادتِ شاعرانی چون میرزاده ی عشقی و فرخی یزدی و سکوت و تسلیم دیگرانی چون ملک الشعرای بهار و به ویژه پس از یکی دوبار احضار و زندانی شدن و بازرسی منزل نیما:
«در یک شنبه 15 فروردین 1333 من یک شبانه روز زندانی شدم. سابقاً هم در زمستان آمدند و همه خانه مرا زیر و رو کردند. پنجاه قبضه تیر می خواستند و رفع شد.»
«برای چه به طهران آمده بودم، طهرانی که یک نفر مثل من را، وطن دوستی مثل من را، فرمانداری سال قبل بازداشت کرد و من به قدری آزرده شدم که شعر را ترک کردم. من به قدری آزرده شدم که با هیچ درمانی نمی توانم خودم را درمان کنم. من خاموش شدم مثل طوطی نمک خورده، مثل سیره آسیب دیده....
مرا دلسرد کردند، مرا کور کردند، مرا کر کردند، مرا مثل مرده ای انداختند و نمی دانم مردن من وطن فروش ها چطور معامله کنند.»
در جایی دیگر از این حکایت گلایه ای چنین ملایم می بینیم که انگار با معذوراتی همراه است:
«اگر دولت از من حمایت می کرد من چندین قرن برای ایران عزیز افتخار فرهنگی ایجاد می کردم.
اما دولت مامورش را به در خانه من می فرستد که تو اسلحه داری. من باید حواسم مشوش باشد که دولت پلیس ندارد. اگر دولت پلیس قابل داشت مرا شناخته بود.»
روایت جلال ال احمد دامنه های هراسی را که به دل نیما افتاه بود، بیشتر آشکار می کند: «هیچ یادم نمی رود که وقتی خانلری از حاشیه دستگاه علَم به معاونت وزارت کشور رسید، پیرمرد یک روز آمد که:
- مبادا بفرستد مرا بگیرند که چرا شعر را خراب کرده ای؟
البته بازی در می آورد؛ اما در پسِ بازی درآوردن وحشت خود را هم می پوشاند و خانلری سناتور که شد این وحشت کودکانه دو چندان شد ]... [ بیمارآسا گمان می کرد همه در تعقیب او هستند... بعد از قضایای 28 مرداد طبیعی بود که می آیند سراغش. با آن سوابق. خودش هم بو برده بود که یک روز یک گونی شعر آورد خانه ما، که برایش گذاشتیم توی شیروانی و خطر که گذشت؛ دادیم، خیال می کرد همه دعواهای دنیا سرِ لحافِ گونی شعر اوست...»
با این اوصاف، طبیعی است که پس از تورق یادداشت های نیما برگ های گم شده ای را تصور کنیم که هراس شاعر از قساوت ایام اجازه نداده تا قلمی شوند و بمانند، مبادا در بازرسی احتمالی دیگری اسناد جرم و توطئه تلقی شوند و داغ و درفش و زندان و تبعید را حواله ی بخت سیاه نویسنده اش کنند! این از نانوشته ها؛ اما نیما یک دو جا نیز به یادداشت هایی اشاره می کند که به دست خود به آتش سپرده است:
«چند بار از عصبانیت ها و در نتیجه گرفتاری های داخلی خانوادگی و از ناسازگاری روزگار مقداری را آتش زدم که راحت بشوم.»
اشاره ی نیما به اندازه ی کافی گویاست اما چه کسی در سرشت و سرنوشتِ سیاسی شعرِ نیما و خودِ نیما تردید می کند؟

خانه ابری، کلمات ابری
اکنون در چشم اندازی این چنین زندگی نیما را در آیینه ی یادداشت ها به تماشا می نشینیم؛ زندگی مرارت بار و درویشانه ی شاعر بزرگ و طلایه دار را در دهه ی پایانی عمر، زندگی مردِ برآمده از روستا که خاطره ی قومی اش سرشار از لطافت ها و زیبایی ها و حماسه ها و بی نیازی ها در کنار سادگی ها و صداقت هاست و اکنون در تهرانی که هرگز دوست اش نداشته اقامت گزیده، تهرانی که هراسی گنگ را در دل او دامن می زند.
چنان که اشاره شد، این سال ها، سال های سیاه پس از کودتاست. جز آن دسته از شاعران و ادیبان که دل به وزارت و وکالت بسته اند، سایه ی شوم شکست و یاس و تخدیر بر سر بسیاری از شاعران و ادیبان سایه گستر است. انزواجویی، بی اعتمادی و بدبینی پاره ی دیگر این ماجراست. صد البته آنان که دستی بر آتشِ پلشتی ها دارند، از عُسرت ها و اضطراب ها و پریشانی ها زخمی نمی بینند، سهل است، شادخوار و کامران و سرمست آروغ می زنند؛ اما نیما که رندانه دستان خود را از آلودن به رجسِ ثروت و قدرت حفظ کرده و از زرو سیم بهره ای ندارد، در مرارتی دو چندان است. این از نخستین یادداشت های نیماست که در شب 21 آبان 1330 قلمی شده و براعه الاستهلال همه ی یاداشت هایی است که خطوط زندگی اش را ترسیم می کند؛ مطلع همه ی زنج های نیما:
«من با فساد و محیط بد هم آغوش شده ام. زندگی داخلی من را هیچ کس نمی داند درچه اغتشاش و رنج تحمل ناپذیری است. انواع و اقسام خودم را تسلی می دهم. بردباری می کنم ولی کارد به استخوانم می رسد و هیچ کس نمی داند. هیچ کس نمی داند چرا فعالیت در انتشار کارهای خود ندارم. روح من به قدری از زندگی داخلی من آزرده است و اساساً روح من به قدری کثیف می شود که از خودم بیزار می مانم. من در خودم، در زندگانی خودم دارم رو به تحلیل می روم و هیچ کس نمی داند. نمی توانم بگویم. به قول هدایت در زندگی دردهایی است که آدم را مثل خوره می خورد. خوره مرا خورده است. من در گودالی که خوره در گوشت تن من به وجود آورده است، تاب می خورم. هیچ کس نمی داند نوشتن و عوض کردن ادبیات فارسی با این جور زندگی برای من چه اعجازی است.
اگر هرکس اعجاز داشته باشد، اعجاز من این است که با این زندگی مرگ بار، با این زندگی که آلوده شده ام و همه چیز برای من مشکل می شود، من باز چیز می نویسم. به ضرب تخدیر چیز می نویسم. چیز نوشتن برای من عادت و مرض شده است. به ضربِ تخدیر من زنده ام و هیچ کس نمی داند.»
یادداشت های متعددی که پس از این یادداشت آمده، به نوعی تفصیلِ این حدیث مجمل است که لُبِ لبابِ دهه ی پایانی عمر نیماست. تنها، دو سه نمونه ی دیگر از این رنج نوشته ها را بخوانیم.
«از جوانی من قانع بودم. درد من همیشه این بود و هست، شخص نباید اهل تجمل باشد. هیچ کس بر هیچ کس حق تفاخر و تکبر ندارد. من بی علاقه به مال و منصب به سر بردم. من از پی حق رفتم... اما هیچ کدام دلیل نیست که معاش این قدر بد داشته باشم....
سال شصتمِ عمر من است. چقدر خفیفم. به اندازه یک پیش خدمت حقوق می گیرم. آن هم در این دو سه سال و سابقاً شصت تومان حقوق من بود. با همه وارستگیِ خودم باید بگویم برای سیر کردن شکم، چقدر باید خفت برد. من با خدمت پیش خدمتی در این اداره خیلی خفیف شده ام. من نردبان ترقی عده ای هستم. گرسنه ای هستم در قبرستان، بی سر و سامانی هستم که هیچ چیز در این دنیا ندارم... من استادم برای مردن. من استادم که نفهمند چه چیز مرا خرد کرده است... برای من پاپوش می دوزند که حتی نانِ گدایی هم به دست من نرسد... من استادم که مقاله بنویسم برای فلان مجله چرتنقوز. چرا نمی میرند؟ چرا مزاحم حال من هستند... اگر بدانی که من چه کشیدم... کشیده ام آنچه را که شهدا می شند. می فرماید: «من عفت من عشقه فهو شهید» کسی که از عشقش چشم پوشیده از شهداست. اگر بدانی من چه کشیده ام؟»
سطرهایی چنین از سر دلتنگی در یادداشت های روزانه ی نیما کم نیست؛ اما برای رعایت اختصار از همه ی آن ها می گذریم و بسنده می کنیم به واپسین نوشته ی نیما که مقطع تلخ دلتنگی های اوست به تاریخ 11 آذر 1338 با عنوان «کار من»:
«این مدت در طهران هیچ کار نتوانستم بکنم. عمرم دارد تلف می شود. تمام 24 ساعت صدای فحاشی، نقار، اختلاف، عدم صمیمت، دروغ و ریا اطراف مرا از مادرم تا خواهرم گرفته است و همه بستگانم...»

ریشه در باورها
در آغاز این نوشته آوردم که برخی یا تمسک به پاره هایی از منظومه ی افسانه، که سروده ی دی ماه 1301 یعنی 24 سالگی نیماست، و استناد به قول نیما در رهگشا بودن آشنایی اش با زبان فرانسه، مبدا و معادِ شعر او را غیرایرانی و گاه ضدایرانی نمایانده و در سایه ی فضای شایعه آلودی که بر توده ای بودنِ نیما تاکید می کرد، در مجموع او را فردی مخالف با فرهنگ ایرانی و اسلامی جلوه می دهند که با تمایلات آنارشیستی درصدد ویرانی بنیان های فرهنگی ادبیات و شعر فارسی بوده است. یکی از نقاط درخشان یادداشت های روزانه ی نیما، تاکیدهای مکرر او بر ریشه های ایرانی و اسلامی اوست که نشان می دهد این شاعر بزرگ، هر چه هست، آن نیست که رندان و تردستان سال ها جار زده اند و ساده لوحان پذیرفته اند:
«زندگی با آزادی خوب است و آزادی با حفظ آزادی دیگران.
آزادی، آزادی از نفس شریر است و آزادترین مردان زمین پس از محمد (ص)، مولای متقیان علی (ع) است.»
او پیش و بیش از هر چیز باورمندی و اخلاق را برای انسان ضروری می داند و در صورت تعارض میان هنر و اخلاق، بی تردید، از هنر چشم می پوشد:
«باید مشربی داشت. مذهبی داشت. شخصیت فکری خاصی داشت؛ چنان که قدما داشتند و بعداً هنر، ابزار بیان آن باشد.
اقلاً آدم و با اخلاق حسنه باشیم. با تقوا و با ایمان باشیم. والا صد سال هنر نباشد که نباشد؛ زیرا خطرناک ترین مردم به عقیده من هنرمند بی همه چیز است.»
نیما در مواضع متعددی از ارادت خود به پیامبر اسلام (ص) و مولای متقیان علی (ع) سخن می گوید:
«هر دانشمندی، هر فهمیده ای، هر فیلسوفی که اسلام را نشناخت و رفت، زندگانی را نشناخت و رفت.. من پیشوایان اسلام را احترام می گذارم... آن ها عملاً کسانی بوده اند. آن ها راست گفتند و راست عمل کردند.
ای علی (ع) پیشوای مؤمنین و متقیان در این دنیای کثیف من به تو متوجه هستم. من از هر کس هرچه دیدم غلط بود. من از هر کس هرچه شنیدم دروغ بود. ای علی (ع) یا مولا علی (ع).»
در جای دیگری به پرسش ساده لوحانه ی فردی، که سربرآستانِ استالین دارد، چنین هوشمندانه پاسخ می دهد:
«از من می پرسند استالین انسان کبیر است یا حضرت علی (ع)؟
هزار و چند سال گذشته است که بشریت به علی (ع) افتخار می کند. از استالین چند سال گذشته است؟
احمق ها نمی دانند تاریخ هم مثل انسان جوانی و پیری دارد. بگذار صد سال از استالین بگذرد، بعد.»
حکایت قصیده ی نیما در مدح مولا علی (ع) نیز، شنیدنی است. در دیوان نیما یک قصیده و یک قطعه و چند رباعی در ارادت به حضرت علی (ع) آمده است.

پرسش طعن آلود جوانک و روایت نیما
«چند قطعه شعر به صادق کاتوزیان دادم که بعضی در ورق پاره های صدای وطن چاپ شد و باقی مفقود ماند. من جمله چاپ شد قصیده در منقبت مولای متقیان علی (ع).
حسن هنرمندی گفت: حقیقتاً در سی سال پیش که شما مدح علی را کرده اید، معتقد بوده اید؟
من جوابی دادم که اولای سبیل در کرد.»
زنده یاد سیروس طاهباز، در کتاب ارزشمند کماندار بزرگ کوهساران، از این قصیده ی محکم که بر وزن قصیده ای از قاآنی سروده شده ابیاتی را نقل می کند:
... او را چه بنامم که بود نام سزاوار
او را چه ستایم که بود آنَش در خور
گر مردش خوانم، چه کنم مردمی اش را
وَر مَردُم، چون دارم از این گفته مصور
برنایم اندر صفتش گفتن از یراکْ
من هر صفتش گویم از آن است فراتر
طاهباز در فصلی دیگر از همان کتاب درباره ی این قصیده می نویسد:
«یکی از شوخ چشمی های زمانه هم این است که آخرین شعر چاپ شده نیما یوشیج در زمان زندگی اش شعری است در وصف بهار و منقبت شاه مردان، مولای متقیان، علی (ع) در صفحه 8 شماره 1 هفته نامه صدای وطن به تاریخ شنبه 23 فروردین سال 1337 که تاریخ سرودن آن، به تصریح همین روزنامه، سی سال پیش از آن تاریخ است؛ یعنی 1307. گذشته از این شعر آثار فراوانی از نیما یوشیج در این قلمرو موجود است....
قصد من البته این نیست که در این زمان، نیما یوشیج را بنا به پسند روز و فرصت طلبی، سجاده نشین با وقاری بشناسانم؛ هرگز، بی شک او نیز از «ابتلائات عصری»، تعبیر از خود نیماست، بر کنار نبود.»
جالب اینجاست که بنا بر روایت شاعر معاصر، یدالله امینی (مفتون)، نیما وزن، منظومه ی افسانه را هم از تعزیه الهام می گیرد. مفتون امینی در گفت وگویی این قضیه را از زبان نیما چنین روایت می کند:
«موقع عزاداری عاشورا ما به تکیه دولت می رفتیم. آنجا در تعزیه خوانی و شبیه خوانی، نوحه ای را به عنوان زبان حال جناب علی اصغر می خواندند که مصراع اصلی آن این بود که «ای عموجان، عموجان کجایی.» من دیدم که در این وزن خیلی خوب می شود شعر گفت.»
ملخص کلام، اینکه در یادداشت های روزانه اشاره های فراوانی در این باره می توان یافت از جمله اشاره به ماجرای خانلری و رونویسی از نثر نیما که به تاثیر از قرآن مجید نوشته شده، یا قصه ی خواب عجیب نیما و اشاره به سید موسی صدر یا سخنرانی شب اول احیای مرتضی مطهری و یا مراودات نیما با علامه حائری مازندرانی، که استاد محمدرضا حکیمی نیز سال ها پیش بدان تصریح کرده اند.
از نسبت نیما و مذهب که بگذریم، در مقوله ی عشق ورزی نیما به ایران می بینیم که نیما از احساس حقارت نسل جوان و شاعران زمان گلایه می کند، ضمن آنکه بر عشق وطن تعصب می ورزد و هرکس که وطن را تحقیر می کند، در نظر او حقیر است، یک یادداشت را براین عشق گواه می گیریم:
«افراد جوان های ما (چه فرنگ رفته و چه نرفته) متصل می گویند برویم به فرنگستان، ترک این مرز و بوم کثیف را بکنیم، ایران وحشی است... ایران قدیمی است و امثال این حرف ها. وحشی این جوان ها هستند و کثیف خود این جوان ها.
عده زیادی از جوان های ما به فرنگستان رفته، زن فرنگی اختیار کرده اند. بعضی شنیدم که تغییر تا بعیت هم داده اند. وحشی همان درندگان اروپا هستند. کثیف همان ها هستند....
من میل دارم در یک مزبله وطنم ایران بمیرم. در همان مزبله خدمت برای اهل وطنم بکنم....
من در اینجا زاده شده ام و برای وطنم باید جان بدهم؛ ولو گرسنگی بخورم. گرسنگی من سیری است. اگر گفته ام «یارب آبشخورم انداز به سامان دگر» گله گزاری است. امیدوارم هیچ وقت آبشخور من از این ناحیه عوض نشود....
جوان هایی که برای عیاشی و شهرت خیال می کنند به فرنگستان بروند، در نظر من حقیرترین جوان ها هستند.
من اروپا را یک درنده وحشی، یک روباه مکار می دانم. شخصیت های عالیِ مردمان آنجا از این حساب بیرون است. شخصیت های عالی مال همه دنیاست. ایران و اروپا ندارد.
نفرین من به فرزند من اگر زادبومش را ترک کند.
من می میرم و هر نفسی که می کشم به یادزادگاه خود هستم
من ایرانی را بر همه ملت ها ترجیح می دهم.»
عشقی از این گونه پُر سوز و ساز و ژرف به رغم جفا دیدن از زمانه ی کج مدار، امری است که بی تردید با موجودیت یک آنارشیست خائن در تضاد و تناقض است. به علاوه، علاقه ی وافر نیما به نُسَخِ قدیمی و اشعار شعرای کلاسیک که در نامه ها و یادداشت ها به آن اشاره می شود و نیز استواری اشعار کلاسیک و نیمه کلاسیک نیما گواهِ اصالتِ نو نوآوری های او در ادامه و استمرار شعر فارسی و بستر فرهنگ ایرانی است.

برائت از حزب سرخ
از مرور هرچند شتاب زده ی یادداشت های نیما به روشنی می توان دریافت که یکی از مهم ترین دغدغه ها و دل مشغولی های او در این سطرهای مختصر و تلگرافی، برائت عمیق از «حزب توده و مادیت غلیظ کمونیست هاست» که گزنده ترین تعبیرها مامور می شوند تا بیانگر و رنجش عظیم نیما از نام و مرام آنان باشد:
«همه جور توهین و بی حرمتی ها را در این کشور نسبت به خودم دیدم. من جمله اسم توده ای که به روی اسم من گذارده شده است، فحش از این بدتر من در این کشور ندیدم که به من توده ای بگویند....
دلیل عقب ماندگی من در زندگی، باعث آن پیشوایان حزب توده اند. می گویند همه را به کیش خود پندارد. احمق ها خیال می کردند من توده ای هستم... اما آدم آزاده به کسی و به فرقه ای سرفرود نمی آورد. او فقط حقایق را تصدیق می کند و بس....
امشب امامی اینجا آمد. حالا دارد برای من مرشدی می کند. می گوید بیشتر از این کتب اجتماعی را بخوانید که کمونیست حسابی بشوید! من کمونیست حسابی نخواهم شد. من کمونیست نیستم. می دانم که بعضی افکار من به آن ها نزدیک می شود. اما می دانم که آن ها بسیار نقطه های ضعف دارند و عمده مادیت غلیظ آن هاست....
من بزرگ تر و منزه تر از این هستم که توده ای باشم... این تهمت دارد مرا می کشد. من دارم دق می کنم از دست مردم.»
در جایی دیگر شادمانی خود از عدم عضویت در حزب های سیاسی را کتمان نمی کند:
«خوشحالم که من عضو هیچ حزبی نبوده ام و هیچ لکه ای به دامان من نیست...» از این گونه بیزاری جستن ها در نوشته های نیما کم نیست آن هم با لحنی شگفت که بیانگر نفرت نیما از الحاد و آزردگی از تجری به ساحت پیامبر اکرم، حضرت محمد مصطفی (ص) است:
«این هفته بسیار به من بد گذشته است. در یک شبانه روز گیر سه آدم افتادم: اولی سید ملازاده که ضد پیغمبر اسلام (ص) است. دومی جوانی که دلایل زیادی داشت که خدا خالق مخلوق نیست و مخلوق خالق خدا هستند. سومی همان جوان که رسول اکرم (ص) را محمد اسم می برد و اسم قرآن را وانمود می کرد که فراموش کرده است.»
در مقوله ی اشتهار نیما به توده ای بودن چند عامل را می توان دخیل دانست؛ مهم ترین عامل تبلیغات گسترده و تشکیلاتی حزب توده و منشورات آن هاست که البته رفت و آمد نیما به دفتر نشریه ی حزب و انتشار برخی شعرهای او در ارگان حزب و همچنین حضور نیما در کنگره ی انجمن فرهنگی ایران و شوروی (خانه ی وکس) در تیر ماه 1325 به صحنه گردانی عناصری چون احسان طبری براین تبلیغات دامن می زند. توده ای ها تردستانه در پی آن اند که شعرِ نورا، به تعبیر نیما، شعر بالشویکی وانمود کنند، الهام گرفته از همسایه ی سرخ و به نوعی انقلاب ادبی را با ادبیات انقلابی سوسیالیستی در اذهان قرینه سازی کنند.
در این میان عُلقه ی عاشقانه ی نیما به برادرش، لادبن، نیز بی تاثیر نمی نماید، لادبن که چهار سال کوچک تر از نیماست، در جناح چپ جنبش جنگل عضویت دارد و روزنامه ای مارکسیستی به نام ایران سرخ را منتشر می کند، با عنوان «ارگان تبلیغاتی کمیساریای دولت انقلابی جمهوری گیلان»، او پس از شکست نهضت جنگل چاره ی کار را در گریز به سوی شوروی می بیند و در اسفند 1300 همراه جمعی از اعضای حزب کمونیست به آن دیار می گریزد. حاصل ده سال مکاتبه ی نیما با او 24 نامه است که از فحوای آن می توان به دلبستگیِ عمیق نیما به او پی برد و دریافت که نیمای آن سال ها که در اوان جوانی است بی آنکه عضو حزب و دسته ای باشد، احترامی توام با هم دلی را نثار برادر می کند. شدتِ لحن عاطفی نامه ها می نماید که عشق وافر او به برادرش مجال نقادی راه و نگاه برادر را از او سلب کرده است.
عامل دیگر در این اشتهار ناپسند و آزاردهنده، زندگی پریشان، درویشانه و انزواجویانه ی نیماست که گاه با سکوت توام می شود و به شایعات مجالِ نشو و نمای بیشتر می دهد. البته نقش برخی از نزدیکان نیما به ویژه جلال آل احمد را نیز نباید نادیده گرفت؛ چه در دوره ی عضویتِ جلال در حزب توده و چه پس از آن، به ویژه با چاپ مقاله ی تاثیرگذار و مهم «پیرمرد چشم ما بود» از قلم جلال در ارزیابی شتاب زده می خوانیم:
«نیما نیز چون بسیاری از دیگران، زمانی امید خود را در آن حزب بست و چون بی نام و نشان نبود، وبال سنگین تری بر عهده شعر خود نهاد تاحربه قافیه بندان تیزتر شود و زبان طعن ایشان در او گشاده تر....
حتی پناه بردنش به مطبوعات سیاسی آن حزب چیزی در این حدود بود. در پس پرده قدرت آن حزب از توطئه سکوتی که درباره اش کردند پناهگاه می جُست... و به خصوص تر اینکه آن حزب با پیری او شروع به جنبش کرد و او که یک عمر چوب خورده و طرد شده بود، در اوراق مطبوعات آن حزب مجالی یافت و تا آخر عمر در بند این محبت ماند.»
به شهادت یادداشت های روزانه، به رغم همسایگی و رفت و آمد خانوادگی با جلال، نیما رفتاری توام با تحفظ نسبت به جلال دارد و جلال نیز به گواهی آن مقاله ی معروف از این تحفظ چندان بی خبر نبود. انگار نیما زاویه هایی از زندگی و مواضع خود را کتمان می کند، وگرنه از نخستین یادداشت نیما در مذمت «توده ای گری» تا مرگ او هشت سالی فاصله هست و این مجال برای همسایه ی تند و تیزی چونان جلال فرصتِ کمی نیست.

ادامه دارد ...

 


منبع: / هفته نامه / پگاه حوزه / 1388 / شماره 271، دی ۱۳۸۸/۱۰/۰۰

نظر شما