آشنایى با دانش فلسفه دین
فلسفه دین، بررسى فلسفى مفاهیم، مباحث و مدعیات دینى و شواهد و استدلالهایى است که در مورد آنها مطرح مىشود. فلسفه دین با دیگر شاخههاى اصلى فلسفه داراى نزدیکترین نوع ارتباط است. از اینرو فلسفه دین با «فلسفه اخلاق»(2) از طریق تلاش در زمینه انجام وظایف اخلاقى(3) به حکم یا مشیت الهى، و از طریق مفاهیم اخلاقى ـ دینى مانند گناه،(4) توبه،(5) عفو و آمرزش،(6) اطاعت(7) و معناى زندگى(8) مربوط مىشود.
فلسفه دین با «فلسفه نفس»(9) از طریق مسائلى که درباره ماهیت افراد و مسائلى که درباره خلود و رستاخیز(10) مطرح است و نیز مسائل مربوط به شناخت هویت فردى،(11) جسم،(12) ذهن(13) و روح(14) ارتباط مىیابد. فلسفه دین با «نظریه شناخت»(15) از طریق تبیینها و تفسیرهاى مختلفى که درباره ماهیت معرفت وجود دارد مرتبط مىشود؛ که بعضى از این تبیینها شناخت خدا را ممکن مىدانند، در حالى که تبیینهاى دیگر (که علم را به اشیاء متناهى تجربى محدود مىکنند) شناخت خدا را غیرممکن مىشمارند.
فلسفه دین از طریق مدعیات با علم منطق ارتباط مىیابد، به عنوان مثال، قوانین عادى علم منطق مثل انسجام (عدم تناقض)(16) و معنادارى(17) اندیشه و تعقل درباره خداى نامتناهى کاربرد ندارند. در این زمینه پارادوکسهایى مورد انتظار است، و طرحهاى تصورى ممکن است کاملاً با شکست مواجه شوند. همین نکته درباره گزارش تجربههاى عرفانى نیز صادق است.
به علاوه، فلسفه دین با «فلسفه زبان» در زمینههایى که اشاره شد ارتباط دارد، همچنین از آنجا که زبان دین داراى ویژگىهاى متمایزى است با عنوان تاریخى، جهانشناختى،(18) نمادین،(19) استعارى،(20) اسطورهاى(21) و دیگر عناصر ترکیب مىشود و از آن، مسائل پیچیدهاى درباره اینکه چگونه این مسئله به خوبى ارزیابى مىشود به وجود مىآید.
از نظر برخى از مؤمنان، فلسفه دین، نزدیکترین و قویترین و واضحترین نوع ارتباط را با دانش مابعدالطبیعه(22) دارد، در حالى که دیگران آن را انکار یا رد مىکنند. چگونگى ارتباط اصطلاح «خداى فلاسفه» با خداى تاریخى ـ وحیانى نشان مىدهد که دین خودش براى فلسفه دین و در فلسفه دین یک مسئله است. همانند سایر «فلسفههاى مضاف»،(23) فلسفه دین باید دائما پذیراى پیشرفتها و دیدگاههاى نوین در گوهر فلسفه، معرفتشناسى، هستىشناسى و علم منطق باشد. برعکس، فلسفه دین خودش باید درصدد موضوعیت پیدا کردن در سایر مباحث باشد، تا بدین ترتیب براى مجموع تجربیات انسانى که هر فلسفهاى باید به طریقى آنها را به حساب آورد، مشارکت داشته باشد، آن هم در جایى که مفاهیم اخلاقى دائما تجدید مىشود و راههاى متضادى براى مشاهده انسانى و مجموعه کیهانى گاه همراه با نیروى قوى ابتکار نیز وجود دارند. البته در عمل راهحلهاى فلسفى واقعى این موضوعات مختلف، بسیار متفاوت است.
امکان دارد که از نظر متافیزیکى، دستگاهمند(24) و مفصل و جامع(25) باشند، یا ممکن است تحلیلى باشند ـ خواه مبسوط یا مجمل ـ یا ممکن است پدیدارشناسانه باشند (یعنى به طور منظم به وصف صورتها و شکلهاى اساسى تجربه دینى مانند «احساس امر قدسى»(26) بپردازند).
از نظر هستىشناسى، تفاوتهاى اساسى مهمى بین فهم موضوعات دینى، و روشهایى که طبق آنها فلاسفه و دیگران به مسائل مختلف پاسخ مىگویند و نیز نحوه تفکر فلسفى وجود دارد. بررسى و ارزیابى این پاسخها و راهحلها بخش مهمى از فلسفه دین را تشکیل مىدهد. به عقیده برخى، باورهاى دینى ادامه عقاید جهانشناسى هستند. دین در میان دیگر امور، یک امر متافیزیکى (ماوراءالطبیعى)، و شامل مجموعهاى از باورها درباره امور غایى و الگوهاى بنیادین و اساسى حوادث(27) است. (به عنوان مثال خلقت خداوندى، مرگ انسان، رستگارى و آخرت را مىتوان نام برد). موضوعات اساسى باورهاى دینى امورى واقعى هستند، نه تخیلى و نه اینکه صرفا امورى انتزاعى باشند. هنگامى که کافرى آخرت و الگوى حوادث را انکار مىکند مثل این است که شخص شکاک(28) دلایل ما را درباره ادعاهاى توحیدى مورد انکار قرار دهد. بحثى که بین آنها مطرح است در واقع اختلاف بر سر قدرت تبیین ما از جهان است. (این حداقل قضیه است، اگرچه ممکن است مسئله فراتر از این باشد).
گروهى دیگر متعصبانه این دیدگاه را دارند که باورهاى دینى، خدا، آخرت و غیره امورى واقعى هستند و تجربیات، ارزشها و اعتقاداتِ ما قابل تبدیل و تحویل(29) به تجربهها، ارزشها، آرمانها و امور اینجهانى نیستند. اما این عده این مطلب را انکار مىکنند که این موضوعات هر چند قابل بررسى از طریق فلسفه مابعدالطبیعىاند، مفاهیمى متافیزیکى نیستند و هیچ نتیجه ارزشمندى از بحث مابعدالطبیعى درباره وجود و یا عدم آنها به دست نمىآید. خدا از طریق دلایل ما و مشاهده جهان شناخته نمىشود، بلکه تنها از طریقى که او خود را نمایانده(30) شناخته مىشود، یعنى ما خدا را فقط آنطور که خود را شناسانده و خود را براى ما معرفى کرده مىشناسیم. کلام فلسفى(31) یک دام خطرناک است و باعث پایین آوردن خدا در حد معقولات و مفاهیم قابل دسترس مىشود و یا یک نتیجه گمراهکننده شکآلودى را به دنبال دارد [و خدا از این نوع تلقىها و برداشتهاى انسانى مبرا است].
گروه سوم ممکن است اینگونه باشند که برخى از ارزشهاى دینى، روشها، رفتارها و اَشکال زندگى را به عنوان امور متعالى و ضرورتا مهم لحاظ کنند، اما استعدادهاى مابعدالطبیعى را، مثل این ادعا که با خداى واقعى مواجه خواهند شد و یا اینکه خدا خودش را بر ما آشکار مىسازد نتوانند بپذیرند. در غیر این صورت چگونه فردى مىتواند از شکگرایى دینى یا عقاید متناقض دورى کند؟ این یک حیرت و سرگردانى غیرعادى است و پیشنهادهاى گوناگون مىتواند درباره «تجدیدنظر بنیادىِ» ادعاهاى کلامى به عمل آید، تجدیدنظرهایى که ضرورتا براى اثبات بعضى از ارزشها مورد توجهاند، بدون اینکه حمایت از «ایمان به خدا» به عنوان یک «امر مفارق» یا عینى مطرح باشد. اساسا در اینجا بحث از این است که آیا ادعاهاى قسم آخر مىتواند به دور افکنده شود و شیوههاى معنوى باقى بمانند. جسورانهتر اینکه، مدافعان چنین دیدگاههایى دلیل آوردهاند که آنها در واقع به یک صورت «نابتر» از معنویت نسبت به خداپرستى سنتى دست یافتهاند، دقیقا از طریق جداسازى افکار جهانشناسانه از باورهاى دینى که به اعتقاد آنها در زمان ما غیرقابل دفاع و غیرمعتبر شدهاند. هر کدام از این دیدگاهها و به طور کلى همه آنها قادرند که استدلالهاى جدىترى در حمایت از ادعاى خود داشته باشند. فلسفه دین به منظور ارزیابى عقلانى داراى میدان وسیعى است. تصمیمگیرى در میان این دیدگاهها نیاز به راهنمایى و ارشاد دارد و امرى دلبخواهى نیست. یکى از مهمترین کارهاى فلسفه دین در این زمینه آشکار کردن این مطلب است که در هر دیدگاه دینى خاص چه اعتقاداتى از پیش، فرض شدهاند و چه الزاماتى براى فرد معتقد به آن به وجود مىآورد. به عنوان مثال چه انتظاراتى براى او در مورد زندگى پدید خواهد آورد و درباره وجود هر نوع حیاتى بعد از مرگ چه دیدگاهى به او خواهد بخشید؟
اکنون در تلاش براى فهم بعضى از روشهاى متباین و ارزیابى مفاهیم الوهیت و مسائل فلسفىاى که از آن برمىخیزد تمایزاتى را که به طور خلاصه مطرح کردیم، مورد بررسى قرار مىدهیم و از آنها سود مىجوییم.
بعضى مسائل درباره خدا مىتواند به عنوان مسائل اساسى درباره امکان رجوع به موجود برتر لحاظ شود؛ مسائل دیگر به عنوان مسائل اساسى درباره سازگارى یا ناسازگارى خود مفهوم خدا لحاظ شود و اما مسائل دیگر به قدرى کلى هستند که به هر دوى این حوزههاى پژوهش تعلق مىگیرند.
براى بحث درباره خدا و موضوع قرار دادن او جهت بررسى، باید به خارج از قلمرو تجربهمان و فراتر از جهان بیندیشیم. این مطلب فقط در زمینه مباحث مابعدالطبیعى ـ دینى وجود دارد، زیرا وجود خدایى که فلسفه به آن نیاز دارد نیازمند کشف معنادارى و امکان رجوع به چنین مرجعى است. هر نوع کوششى براى یافتن جایگاه مابعدالطبیعه الوهیت نیاز به این دارد که معناى ارتباط بین خدا و دنیا را دریابیم که چنین ارتباطى احتمالاً بىنظیر خواهد بود، چرا که در دنیا هیچ موجودى وجود ندارد که ارتباطش همانند ارتباط خالق و مخلوق باشد، زیرا که او موجودات را از عدم خلق کرده و در نهایت نیز کاملاً وابسته به او باقى خواهند ماند. بىنظیرىِ این ارتباط به این معنا است که زبان و افکار تحت فشار شدید قرار خواهند گرفت. وقتى که ما از خدا، و دنیایى که به او ربط دارد سخن مىگوییم، بدون شک دچار عجز بیان مىشویم. بعضى از فلاسفه این عجز بیان را نشانه آشفتگى مفهومى و توهمىبودن رابطه دانستهاند.
رابطه علت و معلول به راحتى این مطلب را نشان مىدهد؛ درک ارتباط خدا با دنیا از جهت کاربرد دشوار نیست، اما ساختن معنایى از آن و قضاوت درباره آن دشوار است. رابطه علّى ـ معلولى را ما براى ارتباط دادن حوادثى که در زمان اتفاق مىافتند به کار مىبریم و براى ارائه فهم نسبت به شکلگیرى نقشها و قوانینى که براى موفقیت در تجربیات به کار مىروند و شرایط و مقدماتى را که در نزد ما شناختهشده فراهم مىآورند آن را اعمال مىکنیم. ارتباط بین خدا و دنیا مىتواند بسیار متفاوت باشد و این مسئلهبرانگیز است که آیا رابطه على ـ معلولى مىتواند چنان بنیادى باشد که بدون از دست رفتن معنادارى، جابهجایى موقعیتها صورت بگیرد. علىرغم این مسئله شباهتى مىتوان فرض کرد بین خدا و دنیا، با کوزهگر و گل (خاک رس)، نویسنده و نمایش، و غیره؛ با توجه به این امر که هیچیک از اینها چیزى بیش از یک تصور نیست، تلقى ما از ماهیت خدا به خودى خود با تلاش به منظور درک چگونگى ارتباط او با دنیا مرتبط مىشود. اصرار بر وجود ارتباط علّى ممکن است ما را به این مطلب نزدیک سازد که او (خدا) را همانند فردى همراه با جهان تصور کنیم، مانند چرخاننده چرخ دنده دنیا که خود او بخشى از ماشین است به این ترتیب موجود برتر ناقص مىشود، در حالى که اصرار داشتیم بر اینکه برتر بودنش را در همه مراتب را ثابت کنیم. اصرار بر وجود ارتباط علّى ـ معلولى ممکن است ما را با تلقى پردردسر رابطه خدا ـ دنیا مواجه سازد.
فیلسوف دین ممکن است خدا را به عنوان یک مفهوم توجیهى مهم لحاظ کند. او ممکن است بگوید خدا بهترین توجیه براى موجودات و ماهیت دنیا است. به عنوان «اصل موضوع» مىپذیریم که خدا این امور را یکنواخت خلق کرده و از اینرو مجموعه بزرگى از اطلاعات جدا از هم را ساده کرده است که در غیر این صورت آنها صرفا به عنوان اتفاقات لحاظ مىشوند.
از نظر بعضى نویسندگان انواع تبیینها و توجیهاتى که اطلاعات و دادهها را وحدت مىبخشند و پژوهشگر را به مؤثرترین نحوى راضى مىسازند، توجیهات شخصى به حساب مىآیند. توجیه و تبیین بر حسب مقاصد و اعمالِ یک شخص هم داراى عقلانیت و هم داراى قدرت بر اجراى مقاصد مىباشد. در مورد خداوند این دو امر (عقلانیت و قدرت داشتن) در بالاترین حد خود وجود دارد. این کاملاً اغواءکننده است که بخواهیم مجموعه متنوع دادههاى مختلفى را که دانشمندان معاصر گردآورى نمودهاند، یعنى شرایط ضرورى ظهور و ادامه حیات و روح را وحدت ببخشیم. عوامل متعدد قوانین طبیعت و عوامل ثابت اگر لحظهاى غیر از آنچه بودند ـ که هستند ـ فورا غیرممکن بودن تغییر الگوهاى ثابت فیزیکى و شیمیایىِ ضرورى زندگى را که ما مىشناسیم، ارائه مىدادند. آیا ما به خوبى به وصف شکلهاى این قوانین و ارزشهاى خاص آن ثوابت در قالب اصطلاحات و مفاهیم الوهیت شخصوار، یعنى بزرگترین قدرت وحدت بخش پرداختهایم؟ باید زندگى را به عنوان «مقصد»ى لحاظ کرد و بر اساس آن تبیین، شرایطى براى به وجود آمدن دنیا در نظر گرفت. از سوى دیگر، یک نقاد خواهد گفت که آنچه ما براى تبیین به کار مىبریم خودش باید کمتر مسئله برانگیز باشد و از پیچیدگى کمترى نسبت به پدیده مورد توجیه برخوردار باشد. به ویژه در مورد مفهوم خدا که یقینا مىتوان متوسل به کاهش ابهام آن نزد عقل شد و مىتوان از رازآلودگىِ عمیق آن که بیش از هر موضوع دیگرى در طبیعت ما را متحیر مىسازد کاست. بهعلاوه این امر شبیه آن است که تلاش به منظور فهم و شرح اعتقاد به خدا به عنوان فاعلى شخصى امرى اسرارآمیز یا بسیار مسئلهساز است.
ارادههاى(32) الهى باید چنین لحاظ شوند که مستقیما معلولها را به وجود آورند، زیرا خدا جسم ندارد.[1] بعلاوه او نباید چنین لحاظ شود که مکان دارد (یعنى بخشى از فضا را اشغال کرده است)، و اینکه او باید به عنوان موجودى جاودانى یا لایتناهى یا موجود بدون زمان(33) (فوق زمان) لحاظ شود، بسیار مورد مناقشه است. مضافا بر اینکه تفسیر غایى باید در نهایت یک تبیین تسلسلى باشد که به خودى خود نیازى به تفسیر ندارد، و ایجاد سر درگمى نمىکند و نیاز به پژوهش فراوان ندارد. طبق این دیدگاهِ گفته شده، عالم را باید به عنوان یک امر تبیینپذیر لحاظ نمود، اما خدا را نباید چنین در نظر گرفت. بهعلاوه، فلاسفه موارد بالا را چنین تقسیم کردهاند که این تسلسل عقلاً نمىتواند تا هر نقطهاى که موحد مىخواهد ادامه یابد، بلکه در جایى که او نیاز دارد متوقف مىشود.
یک مسئله بسیار اساسى در کنار این مباحث و مسائل این است که چه ویژگىهایى در نظم(34) و معقولیت(35) مىتواند باشد که صرفا به عنوان خصوصیات خود جهان و جنبههاى طبیعى آن لحاظ شود و چه ویژگىهایى (اگرچه محدود) نمىتواند لحاظ شود. متأسفانه نمىتوان دو وضعیت: (الف) جهان را خدا حفظ و اداره مىکند، آنطور که یک موحد ادعا مىکند و (ب) وجود عالم بدون نظارت الوهى را (اگر اساسا امکانپذیر باشد) با هم مقایسه نمود.
فلسفه دین به طور عام به جامعترین و ثابتترین رابطه بین خدا و جهان قائل است و به طور اخص به انواع دخالت الهى در جهان، یعنى مسئله معجزه توجه دارد. مسائل فلسفه چگونه در باب معجزه مطرح مىشود؟ یقینا هیچ قانون فلسفى به این مسئله نمىپردازد که خالق جهان چند وقت یکبار معجزه را ایجاد مىکند؟ آیا خدا براى دخالت در کار مخلوقاتش به روشهایى که با الگوهاى عادى قوانین طبیعى سر و کار داشته باشد، دلیلى دارد؟ و ایجاد معجزه براى معرفى خود اوست یا رساندن پیامش به دیگران و یا نشان دادن ارادهاش به انسانها است.
بزرگترین مسائل فلسفى در اینجا، احتمالاً مسائل معرفتشناختى هستند، یعنى مشکلات ارزیابىِ شواهدى که درباره ادعاهاى مربوط به معجزه مطرح است. چنین ادعاهایى ماهیتا با تمامى شواهد مربوط به تجربه ما از نظم طبیعت که به شکل غیرصورى، منظم و علمى وجود دارد تضاد پیدا مىکند. ما به طور یکنواخت با یک «قیاس دو حدى»(36) رو به رو هستیم، که گاهى ممکن است یک گزینش و انتخاب دشوار باشد، در پاسخ به این سؤال که: به کدام یک از این دو امر معتقد باشیم: به مجموعه تجربیات انسانى درباره حوادث طبیعىِ متوالى یا به معجزه که ادعاهاى مربوط به آن مورد ارزیابى است؟ هیچ یک از این دو مصون از خطا نمىباشند، ولى ما ضرورتا و به طور وسیع توجه خود را به امور غیر معجزهاى معطوف مىداریم تا به معجزاتى که ملاحظه مىکنیم.[2]
در واقع به این مطلب مىتوان استدلال کرد که امکان پیگیرى عینى در مطالعات تاریخى به کاربرد معیارهایى بستگى دارد که به عنوان نتیجه شکگرایى در مقابل شواهد اعجازى وجود دارد. اما یک متکلم الهى ممکن است درپاسخ، از حضورخداوند در متن حوادث و مفاهیم توجیهى سخن بگوید که به وسیله آن، حوادث اعجازى اینگونه شناخته و درک مىشوند و شکگرایى تا حدودى تعدیل مىشود. با تفسیر مسیح به عنوان موعود مىتوان رستاخیز او را از میان مردگان براى پیروانش قابل باور ساخت.
از سوى دیگر، شکگرایىِ(37) معاصر نه تنها از قبول یک داستان اعجازآمیز امتناع مىکند، بلکه با اطمینان مىتوان گفت ـ به دلایل مختلف ـ ، با تلقیات فلسفى ـ متافیزیکى از الوهیت نیز مخالفت دارد. در واقع آیا نباید خدا، آن هم خداى مطلق چنین تصور شود که به روشى جهان را خلق کرده است که موجودات به وسیله قوانین (و اصول ثابتِ) بهوجود آمده در جهان، به غایات(38) الهى مىرسند؟ آیا اگر ما او را اینگونه تصور کنیم، افکارمان نسبت به خدا ناقصتر نخواهد شد، یعنى به این ترتیب آیا او مىخواسته روندهاى قانونىِ ماندگار را بردارد و امور اعجازى را جانشین آنها کند؟ برخى از فلاسفه و متکلمان بر این امر اصرار دارند و استدلال کردهاند که آن تلقى از الوهیت که مبتنى بر اعتقاد به معجزه است نسبت به روشهاى دیگر (مثل تلقى انسانانگارى(39) و تلقى فراطبیعىباورانه)(40) به خدا نزدیکتر است تا آن خدایى که «در یک روز سرد در باغ» قدم مىزند[3] یا آن خدایى که منشأ یا منبع متعالىِ وجود است.
ممکن است چنین استدلال شود که چون ارزشهاى دینى اساسا به «درونبودگى»(41) مرتبط هستند، رفتارهایى مثل عشق، رحمت، شکرگزارى و احترام نمىتوانند با آشکارشدن و ظهور قدرت ماوراءالطبیعه در جهان خارج نمایش داده شوند. خلاصه آنکه منازعه فلسفى ـ دینىِ دیگرى درباره نقادىِ معجزه به عنوان متعلَّق مرحله بلوغ فهم دینى پدید مىآید.
مجموعه مسائل مرتبط به فلسفه دین از توجه به «تجربه دینى»(42) برخاسته است. در بحث کوتاهِ ما با این عنوان، منظور ما از تجربه دینى یکى از موارد زیر است: در یک بخش، موضوع مورد بحث به عنوان «مواجهه»(43) با خدا یا اللّه یا دیگر موجودات ماوراءالطبیعى وصف مىشود یا به عنوان درک آشکار و ملموسِ حضور خدا، عمل یا اراده او، یا وحدت یافتن خالق و مخلوق یا وحدت الهى در همه موجودات لحاظ یا اتخاذ مىشود و در بخشى دیگر و به طور وسیعتر، تجربه دینى به معناى دریافت ماهیتِ موجود غایى در تضاد و تعارض با جهان مورد لحاظ قرار مىگیرد.
در بررسى ادعاهاى دینى به عنوان اندیشههاى عام فلسفى و ماوراءالطبیعى ممکن است اعتراض شود که آیا اصلاً تجربه دینى باید مورد بحث قرار گیرد یا نه؟ آیا تضاد دقیقى بین رویکرد فلسفى (براى داورى در مورد ادعاهاى دینى) و رویکرد تجربى وجود ندارد؟ ادعاهاى تجربى مثل اینکه: «من مىدانم که خدا وجود دارد زیرا من با او روبه رو هستم، زیرا او خود را به من شناسانده است...».
اما دو جنبه وجود دارد که در آنها این دو رویکرد به جاى تباین، با همدیگر کاملاً پیوسته است. تجربه دینى به تفکر درباره رسیدن محدود به نامحدود و امورِ اینجهانى به امور برتر (فوق طبیعى)، مربوط مىشود. ثانیا در گزارشهاى کسانى که بر این امر شهادت دادهاند و دلیل آوردهاند، فلسفه علاقمند است به اینکه معمولاً چگونه چنین تجربهاى (تجربه دینى) در مفاهیم و زبان ادیان خاص تفسیر مىشود. در هر جا که چنین تفسیرى وجود دارد، آیا امکان سوء تعبیر وجود ندارد؟ مطمئنا مقیاسى براى علایق و پژوهشهاى فلسفى و شاید براى ارزیابىهاى فلسفى وجود دارد.
در مورد مدعیان تجربه وحیانى،(44) برخى ممکن است به طور غیر قابل انکارى بر حق باشند، اما همه آنها نمىتوانند چنین باشند، زیرا این ادعاها شامل تناقضاتى هستند، مانند اینکه: مردم داراى تجربیات شیطانى مىباشند (چرا که جهان در تحت سلطه یک قدرت پلید است)؛ همانطور که داراى تجربیات سعادتآمیز نیز هستند. یک معناى محکم و مستدل اعتقاد دینى مىتواند شامل مضامین بسیار متنوعى شود، اما این مطلب دلیل کافى براى شکگرایى فلسفىِ جزمى و مطلق درباره تجربه دینى نیست. در واقع، یک فیلسوف ممکن است این دلیل را بیاورد که تجربیات توحیدى باید بىطرفانه و در قالب ارزشها لحاظ شوند، مگر اینکه واهى بودن(45) آنها نشان داده شود. دیگران ممکن است اینطور استنباط کنند که ما به اندازه کافى داراى اسناد و مدارک و مطالب وصفىِ طبیعتگرایانه و اینجهانى (از جنبههاى انسانشناختى، روانکاوى و...) براى ارائه درکى از اینگونه تجربیات هستیم، بدون آنکه نیازى به مطرح کردن موجود یا موجودات برتر داشته باشیم. این درست است که بگوییم آمادگى فرد براى فریاد نسبت به «واهى بودن» یک امر یا پذیرش تجربه به عنوان یک احتمال (در مقیاس مهمى) به جهتگیرى کلى فلسفى ـ کلامى او بستگى دارد.
به عنوان مثال، نویسندگان درباره این مطلب بحث کردهاند که اساسا تجربیات «عرفانى»(46) مشابه با روشهاى مختلف وحدتانگارانه(47) یا موحدانه(48) تفسیر شدهاند؛ على رغم تفاوت عمده اصطلاحات و رویکرد و عقلانى و ساختار باطنى و بنیادین آنها ممکن است قابل تشخیص باقى بمانند. اگرچه محتوا و مضمون ادراکى در تجربه دینى مىتواند با آموزشهاى اعتقادىِ فرد مؤمن و ایمان خاص او بسیار مرتبط باشد، در مورد موضوعات پیچیدهتر، تجربیات دینى در مراتب خاصى که درک مىشوند یا تفسیر مىگردند تفاوت بسیار مىیابند، یعنى از مرتبه بالا و خاص رویارویى با یک الهه یا قدیس خاص تا مرتبه احساس یک امر نامشخص و غیر قابل تشخیص یعنى «حضورى که آشفته مىسازد...».
زیر نور خورشیدها و در ساحل اقیانوس و در این هواى زنده اقامتگاه چه کسى است؟[4]
اما تمایز بین تجربه و تفسیر امر خطیرى است، که در موارد متعدد به یک شیوه مطمئن و یا واضح نمىتواند حاصل شود. یک تفسیر ابتدایى مىتواند براى شرح تجربهاى که در جستوجوى تفسیر است قابل انتظار باشد که به تنهایى آن تجربه نهایى را شکل مىدهد و یا احتمالاً محدود مىکند. (مگر اینکه عناصر تجربه ابتدایىِ چنان قدرتمند و دسترسناپذیرى از مفاهیم و موضوعات عادى، قابل دسترس در چارچوب اعتقادى باشند که شخص آنها را به عنوان عوامل براندازنده یا متلاشىکننده آن چارچوب تجربه مىکند.)
فلسفه دین آشکارا در این حوزه کار مىکند. فلسفه دین مىتواند با احتیاط و بدون غرور از پسِ توضیح پدیدههاى پیچیده تجربى و تفسیر متعارض، یا (ادغام شده) و تلاش براى ارزیابى ادعاهایى که از آنها بر مىخیزد برآید، زیرا بخشى از تجربه دینى (آنطور که ما آنها را به خاطر مىآوریم) ممکن است به بیان نارسایىِ برنامه ادراکى روزانه و عملىِ ما بپردازد، همچنین مربوط به نقض مفاهیمى که فیلسوف با آنها به تحقیق مىپردازد باشد. به علاوه او نمىتواند یک اعتقاد دینى مبتنى بر تجربه خدا را بر اساس اینکه افکار و تصوراتِ تفسیرى را مطرح مىکند، رد کند (به این صورت که کل تجربه را او درک کرده است)، زیرا او خودش یک مفسر است، هر چند منابعش متفاوت باشند، مثل افکار نیچه، فویرباخ و فروید. کوتاه سخن آنکه دستگاه ادراکىِ ارزیابىِ فلسفى و طرحهاى متافیزیکى یا دینى و یا ضد دینى که وضع مىشوند تا تجربهاى دینى را توضیح دهند یا از زیر بار آن، شانه خالى کنند، نمىتوانند در فراسو یا فوق معارضات قرار گیرند: معارضه و مجادلههایى که به طور دقیق از مجموع تجربیاتى که ما در اینجا ملاحظه مىکنیم بر مىخیزند، بلکه آنها چون ماهیتا وصفىاند، هرگز غیرقابل معارضه نیستند.
مجموعهاى دیگر از مسائل و وظایف فلسفه دین از انسجام درونى(49) یا قابل فهم بودن مفاهیم و تلقىهاى مربوط به خدا حاصل مىشوند. این مسائل اغلب از آنجا بر مىخیزند که مفاهیم به کار رفته در مورد خدا در کاربرد عادىِ روزمره و محدود این مفاهیم، تصوراتى آشنا هستند (مثل علم یا قدرت)، اما در مورد «موجود مطلق» نیاز به مقدارى تغییر و دستکارى دارند تا بتوان آنها را به خدا نسبت داد. قدرت مطلق(50) مفهومى است که به آسانى شبهههایى را پدید مىآورد. قدرت مطلق داشتن، به معناى اینکه صرفا توانایى براى انجام هر کارى وجود داشته باشد نیست، که اگر اینطور بود به طور منطقى امور غیر ممکن را هم مثل امور ممکن شامل مىشد. هیچ محدودیتى نیست که به لحاظ منطقى، امور غیر ممکن استثنا شوند، زیرا امور غیر ممکن محدودهاى از وظایف تبیین منسجمى که خدا نمىتواند آنها را انجام دهد نیست. آنها یک دسته از امور وصفى عقیم یا غیر تکلیفى هستند. تناقضنمونها(51) وقتى ایجاد مىشوند که ما مسائلى از این قبیل را مطرح کنیم: آیا خدا مىتواند چیزى را خلق کند (مثلاً یک جسم آسمانى) که نتواند آن را به اجزائش برگرداند؟ در پاسخ گفته مىشود: «نه، او نمىتواند» که این جواب یقینا محدودیت را مطرح مىکند؛ اما اگر بگوییم: «بله، او مىتواند» در این صورت چیزى وجود دارد که او نمىتواند انجامش دهد. آیا این پارادوکس را مىتوان به این ترتیب تعدیل یا حل کرد که خدا اینطور لحاظ شود که واقعا قادر است با قدرت مطلق خود، با خلق چنین موجودى به این مسئله خاتمه دهد، اما در تحت هیچ ضرورتى و در هیچ زمانى چنین نمىکند؟ به شرطى که او چنین کارى را انجام نداده باشد تا قدرت مطلق خود را از بین ببرد، قدرت مطلق باقى مىماند.[6[ هیچ رقیب دیگرى یا قدرت دیگرى نمىتواند این قدرت را از او سلب کند.
وجود شر(52) در دنیا مىتواند خود را به عنوان یک مسئله درباره انسجام مفهوم خدا عرضه کند. آیا ما مىتوانیم این ادعا را بپذیریم که خدا خیر تام،(53) علم تام(54) و قدرت تام(55) است و در عین حال شرّ وجود دارد؟ رنج(56) (در مقیاس اینجهانى) توسط ملحدان به عنوان قویترین دلیل اثبات الحاد مورد استدلال قرار گرفته است، در حالى که دیگران این رنج را به عنوان «راز»(57) پذیرفتهاند و آن را براى بر هم خوردن ایمان نسبت به خداى خیر مطلق، نا کافى دانستهاند. بین این دو مرز ـ اعتقاد و بىاعتقادى ـ مواضعى هست. در این ملاحظه (نگرش) دفاعهاى ممکن از خداوند به عنوان خیر مطلق صورت گرفته است و نظریههایى درباره ضرورت جایگاه رنج در حصول شکلهاى خاص کمال اخلاقى و ارتباطش با وجود آزادى (که به عنوان خیر عظیم لحاظ شده) مطرح شده است و تلاشهایى صورت گرفته تا مجادلاتى را که با ادعاهاى اصلى خداگرایى صورت مىگیرد، کاهش دهد. شرور طبیعى مثل درد، ناکامى، معلولیت، ترس، مرگ، بیمارىها، ناملایمات محیط و رنجِ حیوانات، همراه با شرور اخلاقى مثل مصائب حاصل از خودپرستى، ظلم و بىرحمى و میل به قدرت شخصى از جنبههاى مختلفى مورد توجه قرار گرفتهاند. آنها متعاقب نافرمانى آدم و هبوط(58) او از جایگاه سعادت نخستینش پدید آمدهاند. شقّ دیگر این است که ما نباید درباره هبوط فکر کنیم، بلکه باید درباره صعود(59) آدمى بیندیشیم. آزادىِ او یک شرط ضرورى براى ارتباطات شخصى با خدا است، در حالى که در همان حال سوء استفاده او از آن آزادى به شرور بسیارى منتهى مىشود که ما را به رقت مىآورد. برخى به شرور به عنوان یک نوع عدل الهىِ تحملپذیر که شرط لازم زندگىِ آینده و فراتر از مرگِ تن است نگاه مىکنند که مىتواند هدف خداوند و عشق به او را در مورد هر فرد تحقق ببخشد. دیدگاههاى دینىاى که هر نوع زندگى حقیقىِ پس از مرگ جسمانى را انکار مىکنند بر این امر اصرار دارند که معتقدان، عشق الهى را در همه چیز مشاهده کنند و این را واقعیت اساسى ایمان مىدانند «اگرچه او مرا به قتل مىرساند، من هنوز به او اعتماد دارم».[7] فلاسفه درباره معناى این سؤال همداستان نیستند: «آیا ما در جستوجوى اساسى توجیهپذیر براى چنین ایمانى هستیم؟»
در این زمینه بحث شده است که بسیارى از صورتهاى کمال اخلاقى فقط در دنیایى که بعضى رنجها در آن اتفاق مىافتد، دستیافتنى است. شجاعت، صبر و تحمل مىتوانند به وسیله شرور ذاتى (طبیعى) و اخلاقى مجال توضیح بیابند. اگر دنیا به عنوان یک «وادى نفسساز»،(60) (keats) تلقى شود، میزان ذاتى شر مىتواند بر وجود خدایى منطبق شود که به ارزشهاى والایى رسیده است و تلاشهاى مخلوقاتى مثل ما را به نتیجه خیرى که از شر دور است مىرساند. سازندگى نفس نتیجه آزادى است. در دیدگاه رایجِ دفاع از «اراده آزاد»، ارزش آزادى به عنوان یک امر مهم و کافى براى متوازن کردن شرِ ایجاد شده از طریق بىعدالتى درک مىشود، اما در یک چنین وضعیتى مشکلاتى باقى مىماند. یک نفرِ مخالف «اگر جبرگراى سازگارى باشد»[8 [ممکن است چنین استدلال کند که خداى قادر متعال انتخاب خوبى کرده و دنیایى را که در آن، آزادى انتخاب وجود دارد خلق کرده است، اما در واقع هرگز بىعدالتى نمىشود. خودِ رفتارها و کارهاى آزاد بخشى از چارچوب اتفاقى طبیعت هستند. اما دیدگاه سازگارگرایى(61) منتقدانى نیز دارد که انتخاب و استقلال فرد را از مواردى مثل «توارث و محیط» و به عنوان عواملى که فرد نسبت به آنها اختیارى ندارد به شمار مىآورند.
«سازندگى روح» یک تبیین معقول است از اینکه چگونه بعضى شرور که توسط بعضى افراد انجام گرفته تبدیل به فضیلت اخلاقى مىشوند. اما این به عنوان مثال نمىتواند زندگى و رنج کودکى را که از بدو تولد از نظر ذهنى غیر طبیعى است و در مورد او سازندگى روح هیچ گزینهاى ندارد، تبیین کند. و در بىثباتترین زمینهها است که کاربرد شر، جزئى از وضعیتهاى سراسر خوبى مىشود که به وضوح موجب توجیه تصمیم الهى براى خلق این دنیا مىشوند. همچنین بعضى شرور که بىضرراند چنان شنیع هستند که ما نمىتوانیم تصور کنیم که چگونه آنها مىتوانند براى هر آخرت فرضى جبرانکننده باشند. هیچ «نتیجهاى»(62) در این دنیا یا آخرت، نمىتواند یک مجموعه قابل تحمل اخلاقى را که اینها جزئى از آن هستند بسازد.
دشوارى و مسئله خاص براى عقیده به خدا (در میان شکلهاى شرور طبیعى) مسئله رنج حیوان(63) است. مسئلهاى که با جدیت نه چندان زیاد به وسیله بسیارى از نویسندگان مطرح شده است. البته، این ساده نیست که عمق و حدود رنج حیوانى را تخمین بزنیم: زیرا حیوانات از بسیارى اضطرابها، انتظارات وحشتناک و احساس فقدان که بخشى از بدبختىهاى اساسى انسان را تشکیل مىدهند آزادند، و آنقدر هم نیست که اصلاً آن را تخمین نزنیم. یعنى آن حدى که موجود زنده صحنه نمایش نابودى و نابود شدن است مطمئنا در بادى نظر(64) مانعى را براى دیدن خالقش به عنوان عشق مطلق قرار دهد.
اجازه دهید براى طرح یک نوع متفاوت از نمونه مشکلات فلسفى درباره مفهوم خدا این نکته را مطرح کنیم که چگونه مىتوانیم نحوه وجود خدا را در ارتباط با زمان تصور کنیم. «واجد کمال بودن»(65) در این زمینه به چه معنا است؟ گزینهها چیستند؟ (الف) اول اینکه چون تناهى(66) در زمان حکایت از این دارد که وجود یک نفر در سرتاسر عمر متناهى است، براى پایان دادن به تناهى گفته مىشود که خدا همیشه بوده، او هست و همیشه خواهد بود، یعنى سرمد(67) است. (ب) امکان دیگرى هم وجود دارد که ذهنهاى افراد دیندار را متحیر مىکند، به این ترتیب که حتى وجودى که نامتناهى است، نمىتواند از قیدوبندها و محدودیتهاى دنیوى (آنطور که ما خودمان مىشناسیم) رها شود. واژههاى «... نه هنوز» و «... نه بیشتر» وجود دارد و به نظر مىرسد که اینها مستلزم عدم دسترسى، محدودیت و محدود بودن به زمان حال مىباشند، و زمان کنونى همانند چاقویى لبه دار براى نابودى فرض مىشود که بین گذشته و آینده قرار دارد. بهعلاوه، آگاهى زمانمند انسان، داراى دامنه وسیعى است که در عبارتهاى «ظاهرفریب» یا «آگاه» ازاکنون یافتمىشود که مىتواند کمابیش کاملتر یا ناقصتر شود. پس چرا ما با قیاسگیرى نسبت به خدا مخالفت مىورزیم، در حالى که انحاى کلىنگرى نسبت بهآگاهى درهمه زمانها ازواژه «سرمد» اخذ مىشود؟ هرامرى پایینتر ازآن مرتبه بهندرت مىتواند مناسب با «والاترین وجود قابلتصور» باشد. قضاوت نهایى هنوز شدیدا مورد بحث است. ممکن است ما مجموعهاى از تجربیات دنیوى را انجام دهیم (از ناقص گرفته تا کامل)، اما فرض اینکه قیاسگیرى مىتواند به طور کامل وقابلفهم صورت گیرد ما را گمراه مىکند. ما با این امر دشوار مواجه مىشویم که: آیا ما این تصورناپذیرى(68) (فهمناپذیرى) معیت کلى(69) را به عنوان نشانهاى واهى تلقى کنیم، یا اینکه این دقیقا نوعى فهم ناپذیرى است که در تفکر درباره وجودى که ضرورتا بزرگتر از اندیشه است باید انتظار داشته باشیم، یعنى او موجودى فوق زمان و فراتر از قدرت درک ما است؟
در آخرین جمله بند بالا به ادعاى آنسلم در بخش 15 از رساله پروسلوگیوم(70) اشاره دارم [در بخش کوتاهى از بند چهارم]. این مسئله در مورد ماهیت خدا و شأن هستىشناختى او بسیار با اهمیت است. بحث درباره خدا، جدا از تباهىاى که به واسطه ابهام(71) و رازآمیز بودنش(72) حاصل مىشود، بحثى عجیب و دشوار است، زیرا خدا باید «چیزى بزرگتر از آنچه تصور شود» باشد. لذا چون ممکن است چنین تصور شود که چنین موجودى وجود دارد، یعنى موجودى عظیم و غیر قابل تصور، پس [آنسلم مىگوید:] اگر تو این موجود نیستى، چیزى عظیمتر از تو باید تصور شود، که این غیر ممکن است. به عبارت دیگر، خدایى که شما مىتوانید تصور کنید، نمىتواند خداى واقعى باشد.
استدلال آنسلم چهقدر مفید است؟ این استدلال مطمئنا مىتواند به گونهاى مشروع به منظور دفاع از یک آموزه(73) الهىِ دشوار در مقابل انکارهاى عجولانه و مغرضانه به کار برده شود. از دیگر سو، این بحث نمىتواند به عنوان یک معیار کافى براى مقبولیت(74) یک آموزه به کار برده شود. همراه با این اصل آنسلم در تبیین و وصف خداوند (که مىگوید او موجودى است که بزرگتر از او را نمىتوان تصور کرد) ما نیاز به وسائلى به منظور بسط افکارمان در مورد الوهیت داریم: اگر شما بتوانید، باید مفهومتان از خدا را غنى کنید.[9 [این تجویز ارزیابانه در مورد منطق درونىِ مفهوم خدا (حداقل) همان قدر وابسته به میل ارزشمند به تفکر درباره خدا است که در مورد ملاحظات مربوط به هر واقعیتى ارزش دارد.
ما مىتوانیم این مطلب را اینگونه ترمیم کنیم که نامتناهى بودن(75) خداوند چگونه درک مىشود. همزمان مىتوانیم به شرح این موضوع بپردازیم که چگونه بدون هیچ وسیله قابل اطمینانى به یک نتیجه مسلم راه مىیابیم. تفکر ناقص درباره خدایان، یک الهه را به عنوان موجودى ماهیتا متناهى (محدود) مىنگرد که در دنیا است و داراى تأثیر متقابل با آن مىباشد. اگر تغییرى در اعتقاد به خداى یگانه، که آسمانها و زمین را آفریده، صورت گیرد، او باید طورى لحاظ شود که به عنوان بخشى از جهان مخلوق نباشد، بلکه «در فوق و مقابل»(76) آن باشد. با این وجود ما هنوز مأمن آرامى براى تفکر نداریم: دنیایى که در فوق، و مقابل با خدا باشد مىتواند محدودکننده او باشد و شامل او نمىشود... بنابراین میل به تفکر کافى درباره خدا امکان دارد که ما را در ارائه دیدگاه متفاوتى نسبت به خدا، مطمئن بسازد، شاید بر اساس اینکه کدام خدا فراتر از دنیا و ماندگار(77) در آن است یا اینکه او (خدا) «تحقق کاملى»(78) است از آنچه ظهور یافته، اما به طور ناقص، و در طى مراحلى در تاریخ جهان تکامل مىیابد.[10] یا اینکه در مقابلِ تلقى سنتىِ نامتناهى بودنِ خدا استدلال کرد. مثلاً کیت وارد(79) ادعا مىکند که آزادى و خلاقیت خدا به طور واضح فقط وقتى حاصل مىشود که دانش الاهیات با مفهوم «نامحدود بودن پویا»(80) سر و کار داشته باشد که این مستلزم «بالقوه بودن(81) و زمانى بودن(82) خدا» است.[11]
چنین تحقیقاتى آشکارا با مسائلى درباره «شأن هستىشناختى» خدا ارتباط دارد، یعنى همان جایى که جنبههاى ارزشگذارانه و ما بعدالطبیعىِ تبیین دقیقا در هم تنیدهاند. یک ظهور از الوهیتِ متناهى نسبت به الوهیتى که در پشت همه پدیدهها قرار دارد، وجود دارد. چنانکه گفته مىشود خدا در یک درخت، یک باغ یا در پشت دیوار یک معبد وجود دارد.[12[ اگر خدا اینچنین لحاظ شود (حتى خدایى با قدرتهاى نامحدود)، یعنى به عنوان موجودى در میان سایر موجودات، ممکن است آن نوع تلقى به عنوان یک امر متعالى مورد انکار قرار گیرد. برخى متکلمان مثل پل تیلیخ(83) مىگویند که خدا یک موجود نیست، بلکه خود وجود یا «اساس» یا «قدرت» وجود است: فقط چنین دیدگاهى است که عدالت را در مورد تعالى و تنزیه او به جا مىآورد.
اما از تناهى و انسانانگارى خدا گرفته تا پوچى و بیهودگى مفرط، دیدگاههاى مشابهى نیز در مورد ابهام و پیچیدگى ماوراءالطبیعىِ او و خطر استخفاف و سبک شدن مفهوم خدا وجود دارد. در کتاب همپرسههایى درباره دین طبیعى(84) تألیف هیوم انتقادى بر الوهیت وجود دارد که بیشتر به طور ضمنى مطرح شده تا به صراحت. در این همپرسهها این خطر با یک تهدیدِ متضاد یا مکمل، توأم است. دمیا Demea مصمم به تفکر ارزشمند درباره خدا مىشود و ما را به این نکته مىرساند که تا چه حد لاادرىگرى با صبغه دینى و از طریق آن مىتواند صورت پذیرد. از نظر او «خدا موجودى است بدون محدودیت». او صراحتا مىپذیرد که تلاش براى کاربردِ مثلاً حیات روانىِ ذهنى در مورد خدا این اعتقادات را «کاملاً غیرقابل درک» مىکند. او مىگوید «ما نمىتوانیم نسبت به برترى وصفناپذیر اوصاف الهى به هیچ عقیدهاى دست یابیم». اگر این حرکتهاى فکرى مفاهیمى را در فراسوى درک ما به همراه داشته باشند، بدترین چیز براى درک ما این است که این روند همچنان ادامه مىیابد. (مقایسه کنید با آنسلم، کتاب پروسلوگیوم، بخش 15) از سوى دیگر، به فرض اینکه ما قضاوت کنیم که فهمپذیرى(85) نمىتواند به گونهاى مورد اغماض قرار گیرد که ما همراه با آن، هدف و ارزش دین را نادیده بگیریم، در این صورت تصمیم مىگیریم که اساسا معناى معمول هر واژهاى را که درباره خدا به کار مىبریم، حفظ کنیم، حتى اگر ما را مجبور کند تا در مباحث و افکارمان درباره خدا به محدودیتى قائل شویم.
این در کتاب «همپرسهها»ى هیوم همان آیین تشبیه یا انسانانگارى خدا مىباشد که کلنانتس مدافع آن است. اما گامنهادن درآن مسیر، درک ازخدارا بهمنظور اعتقاد بهخداى قادر و عالم به همه چیز، کاهش مىدهد. برداشتهاى عمیق و ریشهدار مذهبى نسبت به ایمان کامل، اطمینان و امید، در مورد قدرت و علم خدا، و به طور کلى ارزشمندبودن عبادت او به نظر مىرسد که بر نامتناهى بودن و غیر مشروط بودن او تکیه دارد.
مسئله طرح شده توسط ما، فیلسوف را در تصمیمگیرى با این امر مواجه مىسازد که آیا اصلاً بین این دو حرکت فکرىِ متضاد، دلیلى وجود دارد یا اینکه آنها فقط به آیین لاادرىگرى(86) تمام عیار اشاره دارند که امرى تشریفاتى (احترامى) یا صرفا غیرمذهبى است؟ اگر از جنبه مذهبى مناسب باشد دور از فهم است؛ و اگر قابل درک است، به طور غیر قابل قبولى انسانانگارانه(87) است... و یا آیا راهى بین شاخههاى این قیاس ذوالحدین(88) وجود دارد؟ فلسفه دین باید این مطلب را بررسى کند که آیا چشمانداز معقولى از تحقق آموزه تمثیل(89) بین معانى روزمره واژهها و معانى دینى آنها که به خدا نسبت داده مىشود وجود دارد یا نه؟
تا اینجا آشکار شده است که فلسفه دین فقط به بررسى دلایل وجود خدا نمىپردازد، بلکه به امور دیگرى نیز توجه دارد. در واقع بعضى نویسندگان عقیده دارند که تهیه چنین دلایلى براى نگرشهاى دینى درباره جهان جزو وظایف این دانش نیست. از نظر آنها، اعتقاد به یافتن چنان دلایلى مىتواند على الاصول باعث سردرگمى شود. به عنوان مثال «نورمن مَلکولم»(90) استدلال کرده است که «داشتن دیدگاه دینى بر دلایل یا شواهد مبتنى نیست».[13] این چیزى است که مىتوان در جستوجوى آن بود و احتمال دارد که شواهدى در حمایت از اعتقادات واقعى ادیان خاص کشف هم بشود، اما یافتن معناى دقیق دینى براى این عقاید چیز دیگرى است. این دقیقا یک مسئله کلیدى و بسیار با اهمیت است که از یک نگرش غیر دینى به یک نگرش دینى، یا «تصویر جهان»،(91) مىرسد که دلایل و شواهد مناسبى براى آن وجود ندارد. همه آزمایشها و تبیینها، درون یک نظام صورت مىگیرد که تا حدودى مبتنى بر اصول و چارچوبى، مثل تداوم طبیعت(92) و نظم(93) است. اصولى که این نظام را مىسازند در آزمایش ما از پیش، فرض شده است، اما خودشان آزمایش نشده یا مدلَّل نگشتهاند. همانطور که «بازىهاى زبانى»(94) یک روش مشاهده جهان و روش زندگى در آن را وصف مىکنند، همینطور بازىهاى زبانىِ دینى به نحو خاصى چنین مىکنند. در یک بازى زبانى توجیه(95) هست... اما بازى زبانىِ دینى خودش بىدلیل است.[14] این امر علتى براى سردرگمى نیست: توجیه باید به پایان برسد. دین شکلى از زندگى است... علم شکل دیگرى است. هیچ کدام نیاز به توجیه (اثبات) ندارند.[15]
در مورد روشهاى دینىِ مشاهده، و حالات و رفتارهاى دینى، این تبیین ممکن است صحیح باشد، اما همانطور که مدافعانِ آن درک کردهاند، خداشناسى مسیحى، و دین بوداى غیر الهى نیز وجود دارند که براى زندگى و مرگ اهمیت دینى قائلاند. سؤالات مربوط به دلایل، استدلالها و شواهد نمىتوانند به هنگام تلاش ما براى تمیز میان روشهاى رقیب و ساختار آنها، به طور مشخص و نهتنها براى اتخاذ یک موضع دینى کلى، بلکه داورى میان اعتقادات خاص و تفسیرها و آموزههاى خاصى که در آن دین گرد آمده یا بیان مىشوند دوباره مطرح نگردند. فلاسفه با اطمینان ادعا کردهاند که خدا ممکن است به عنوان «اساس» در چارچوب اعتقادات لحاظ شود (همانند آلوین پلنتینگا).(96)[16] اما اخذ خدا به عنوان اساس و بنیاد در ساختار اعتقادى یک فرد مشکلاتى را به بار مىآورد که این پیچیدگى و جدالپذیرى(97) قرائت(98) خداگرایانه تجربى از آن ناشى مىشود. پلنتینگا ادعا مىکند که هنوز ممکن است که ما به شرایطى که باعث اعتقاد به خدا مىشود اشاره بکنیم، شرایطى که شامل گناه،(99) سپاسگزارى،(100) خطر،(101) «احساس حضور خدا»(102) است. اما این مواضع و دیگر مواضع مىتوانند در روشهاى غیرالوهى نیز قرائت شوند و نزاع بر سر اینکه کدامیک از این روشها مناسبتر است دقیقا قابل نتیجهگیرى نیست. ممکن است تلاش براى اعتقاد به خدا از شواهد یا آنچه به وسیله بحث و استدلال به دست مىآید، حاصل نشود ـ یعنى خدا به عنوان «اساس»(103) و بنیاد لحاظ شود ـ که در این زمینه اثبات یا عدم اثباتش تأثیر عمدهاى در مناقشات فلسفى ـ دینى به جا نگذارد.
در این زمینه یک وضعیت نسبتا متفاوت مىتواند مورد توجه قرار گیرد: وضعیتى که از اعتقاد به خدا متمایز است، اما به یقین از هر دو گرایش دینى و فلسفى برخوردار است. در آثار دهههاى 1970 و 1980، جان لِسلى(104) آن را "Axiarchism" افراطى نامیده است. در بخش کنونى این متن، این امر مىتواند به عنوان راهى براى محدود کردن ترکیب ارزشى که ما به طور قاطع در سنت الهى یافتهایم، اتخاذ شود. ادعاى axiarchic این است که تبیین اصول بنیادى ما نبایستى الوهیت شبه شخصى(105) اى باشد که وجودش به صورت یک واقعیت بىروحِ دشوار باقى بماند، بلکه باید یک اصل «اخلاقىِ اخلاق» باشد که خیر و ارزشها در آن وجود دارند. ضرورت اخلاقى بودن جهان «دلیل کافى براى ایجاد آن» است.[17] چنین دیدگاهى نباید وجود یک خداى شخصوار(106) را مستثنى کند (هر چند منتقدان آن را زائد دانستهاند). اما آنچه براى آن غایت است بیشتر شبیه مثال افلاطونى خیر است.
Axiarchism افراطى یک وضعیت دینى ـ فلسفى جدى قابل دفاع است که در آن افکار اصلاحى و خلاف درک وجدانىاى وجود دارد که با امکان تبیین عینى ارزشها یا عدم امکان آن ایجاد مىشود یا فرو مىریزد و موجّه نمایىِ آن وابسته به شبکه پیچیدهاى از ملاحظات کلامى است که بعضى از مناقشه انگیزترین آنها (همانطور که قبلاً اشاره کردیم) بر ظرافت شرایط ضرورى ظهور حیات متمرکز است. لِسى نتیجه مىگیرد که «اگر قوانین طبیعى رشد زندگى را تشویق کنند... لبه تیغى که این حقیقت بر روى آن قرار گرفته با ادعاى لزوم محیط اخلاقى هماهنگ درخواهد آمد».[18] اما این تنها تفسیر ممکن نیست. اینبحث مباحث جدىترى را بهدنبال دارد که هم اکنون آغازشدهاند.[19]
تفکر فلسفى درباره مشکلات، تنشها و تناقضنماها در مورد تلقىهاى سنتى از خدا موجب ارتقاى اصلاحاتى در مورد این آموزه از دیدگاه الوهى وسیع شده است. مثالى درباره چگونگى اتفاق این امر در «الاهیات پویشى»(107) وجود دارد که مهمترین منابع آن آثار اى. ن. وایتهد(108) و چارلز هارتشورن(109) مىباشد.[20] در این شکل کلامى، پویش(110) و زمانمندى(111) به عنوان ضرورت براى واقعیت لحاظ شدهاند ـ هم در مورد خدا و هم در مورد موجودات محدود. اینگونه نیست که خدا یک حاکم جداشده یا عقب کشیدهشده از عالم باشد: او بیشتر با نیروى عشق کار مىکند تا با زور و فشار، و به وسیله آنچه در مراحل مختلف دنیا اتفاق افتاده است متأثر مىشود؛ همانگونه که آنها را متأثر مىکند. بنابراین یک جنبه متغیر و ممکنالوجودى (عارضى)(112) در مورد ذات خدا وجود دارد که براى پاسخگویى به عشق است. اینگونه الوهیت در دیدگاه هارتشورن، دوقطبى(113) یا «وحدت وجودى»(114) نامیده مىشود. علاوه بر اینکه، نسبت به نحوه وجود موجوداتِ متغیرِ دنیایى و ممکن الوجود، خدا داراى ضرورت وجود و وجودى نامتغیر است. وحدت وجود ادعا مىکند که هر چیزى در وجود خدا موجود است: این نظریه هیچکدام از تفاوت سنتىِ خدا با مخلوقات و نیز تعریف سادهاى که از خدا و خلق در مکتب وحدت وجود مطرح است را نمىپذیرد.
تلاش در این جهت است که در مورد خدا همانطور قضاوت شود که در تفسیر انجیلى از او سخن مىگویند ـ یعنى خدایى که زنده و عاشق است ـ نه اینکه او را نسبى و محدود سازیم. موفقیت یا شکست، آشکارا در گرو این است که تا چه اندازه چنین الاهیاتى بتواند همه این موارد ادراکى را به یک کل منسجم و متقاعدکننده تبدیل کند.
اما بسیارى از مردم متدین در زمانها و مکانهاى مختلف احساس کردهاند که در هر نوع راه حل ماوراء الطبیعى درباره ادراک خدا عدم تناسب عمیقى وجود دارد، و در تلاش براى متقاعد کردن خودشان در اعتقاد به خدا از استدلالها و مباحث فلسفى کمک گرفتهاند، نه اینکه اقناع عقلى(115) مد نظرشان باشد، بلکه بر عکس، راه دینى اعتقاد را موثق دانستهاند و معتقدند: این کار نه از طریق آزمایش شواهد و استدلال، بلکه از طریق پاسخ به خطاب خدا به وسیله کلمه وحى شده او امکانپذیر است. هیچ راهى وجود ندارد که از طریق ترکیب خوبى و بدى، و شادى و رنج در دنیا بتوانیم براى وجود یک موجود الهىِ نامتناهى و کامل دلیل آوریم.
مابعدالطبیعه ممکن است خوب ما را بترساند، اما ایمان نمىآورد. ما با عقاید انتزاعىِ واضح و تفسیر غایى سروکار نداریم، بلکه با یک موجود عینى، شخصى، فعال، با اراده، و الوهیت رازآمیز، یعنى خداى پنهان از عقلها سروکار داریم. آنها اعتقاد دارند که براى اثبات شکگرایى معقول درباره «خداى فلاسفه»، نمىتوان از طریق مطرح کردن خداى وحى عمل کرد، بلکه الاهیات فلسفى یکدام است: که مسئول تنزل بىتناسب خدا تا سطح مفاهیم و مقولات (محدود و نسبى) است، یا اینکه اگر او (خدا) در تورها و شبکههاى ادراکى ما قرار نگرفت، چنین قضاوت کند که او اصلاً نمىتواند وجود داشته باشد.
آشکارا، در هسته و مغز این دیدگاه، مجددا یک هدف هست که نسبت به ادراکات انجیلى در مورد خدا وفادار است که بخش اعظم آنها در روح و سبکِ بیان، ضد مابعدالطبیعىاند. واقعیت استقلالى خدا عینیت یا وجود مطلق او (که فرد نمىتواند از چنین تعبیراتى اجتناب کند) به طور قطع ثابت شدهاند.
اما این استدلالها نمىتوانند همه سؤالات انتقادى را پاسخ گویند. اگرچه نوشتههاى انجیلى غیر مابعدالطبیعى هستند، این بدان معنا نیست که به طور ضمنى از مسائل مابعدالطبیعى ناشى نمىشوند، یا اینکه مسائلى که درباره همگونى خودشان و درستى و نادرستى ادعاهایشان مطرح است، شرایط و لوازم مابعدالطبیعى را ندارند و به یقین، آنها داراى چنین لوازمى هستند. (در اینجا تنها به یک مثال اکتفا مىکنیم: اگر سخن از رستاخیز عمومى مردگان به طور لفظى اتخاذ شود ـ یعنى به عنوان یک تفکر بىتناقض ـ ما باید از پیش چنین فرض کنیم که هویت فردى(116) مىتواند به عنوان حائلى بین وجودِ قبل از مرگ و وجودِ بعد از چنین رستاخیزى حفظ شود.)
مسئله اساسىتر، اینکه طرفدار دیدگاه ضد مابعدالطبیعى که ایمانمحور(117) یا وحىمحور(118) است به ما (در یک قضاوت بسیار کلى) مىگوید که ـ «این چگونگى دنیا است»: در اظهار مفاد وحى مسیحى، به طور ضمنى او دیدگاههاى دنیایى فراوان دیگر را که موافق با این نوع نیستند (قابل تفکراند اما ناسازگار هستند) انکار مىکند، دیدگاهى که در آن خدایى که در دسترس فکر فلاسفه قرار ندارد، در واقع در زندگى و تربیت عیسى مسیح آشکار شده است. «کسى که مرا دیده است پدر را دیده است». اما چگونه فردى که درصدد اثبات این امر است مىداند که این موضوع صادق است؟ این مسئله یک بار بیشتر پاسخ داده نشده است: خدا از طریق مسیح، این را آشکار کرده است، زیرا که این مسئله به همان شکل تکرار خواهد شد یا اینکه مىتواند به گونهاى متفاوت طرح و بیان شود: چگونه ما از سوء داورى و سوء تعبیر جلوگیرى کنیم؟ این بدان منظور نیست که همه سخنان ما درباره خدا مىتواند مجددا به طور غیر مابعدالطبیعى بررسى شود و با بحث از مسیح تطبیق شود. اگرچه این یک اندیشه اغواکننده است، ما درباره ارتباط مسیح با خدا چه مىتوانیم بگوییم، یعنى خدایى که مسیح او را پرستش کرد و کسى که سرانجام مسیح را از مرگ بر مىخیزاند؟
در همه این عقاید، پیشفرضهایى وجود دارند: اینکه خدا و دنیا داراى چنان ماهیتى هستند که مىتوانند ارتباط داشته و تعامل(119) کنند، یعنى حتى بعضى از انواع فعل و انفعالاتِ اتفاقى را داشته باشند. اما به منظور بررسى و ارزیابى انسجام مفاهیمى مثل این مجددا باید به تحلیل فلسفى یا مابعدالطبیعى بپردازیم، زیرا این امور را دقیقا نمىتوان مستثنا کرد. ادیان «وحیانىِ»(120) بسیارى وجود دارند که در میان آنها مىتوان انتخاب کرد. چگونه ما مىتوانیم ببینیم آنچه منتسب به وحى است صادق است؟ اگرچه هیچ معیارى براى راهنمایى در انتخاب وجود نداشته باشد، انتخاب کاملاً اختیارى است: اگر معیارهایى وجود داشته باشند آنها چه هستند؟ هر پاسخى ارائه شود نمىتواند در تهیه کار مناسب براى تفکر فلسفى و ارزیابى آن با شکست مواجه نشود. به عبارت دیگر، یک فیلسوف مىتواند با ادعاهایى مخالفت کند که مىتواند فقط به آنچه خداى فیلسوفان نامیده مىشود تمرکز یابد، بدون اینکه ارتباطى با علایق اصیل دین داشته باشد. حتى یک الاهیات وحى محور نمىتواند از الزاماتى که موضوعات مناسبى براى بررسى فلسفى هستند جلوگیرى به عمل آورد.
حال چیزى که باید پذیرفت این است که از نظر مسیحىِ سنتى، دینِ وحیانى همانند «دین طبیعى»(121) به نوعى پیشفرضهاى مابعدالطبیعى وابسته است. چیز دیگرى که قابل اطمینان است این است که این پیشفرضها کاملاً داراى انسجام هستند و به خوبى بنیان نهاده شدهاند تا زمینه نیازهاى خداپرستانه دینى را فراهم سازند. برخى از نویسندگان این دیدگاه را اتخاذ کردهاند که توحید سنتىِ مابعدالطبیعى در نهایت قابل دفاع نیست، اما با یک روش اصلاح دینىِ جدى و بنیادى مىتوان آن را نجات داد.
هسته اساسى مهمى که باید نجات یابد ممکن است به عنوان زندگىِ توأم با عشق الهى،(122) عشق به همسایه، خلوص قلب، و رهایى از عقده روحىِ خودپرستى اتخاذ شود و همراه با حالاتى مثل سرگردانى (تحیر)،(123) ترس(124) و احترام به زندگى مطرح شود. ممکن است چنین بحث شود که با توجه به وضوح خاص پاسخ تامِّ متون مقدسِ عهد عتیق و عهد جدید به «وجود» نشان مىدهد که «وجود» از عناصر دینى ابتدایىترى نشأت گرفته است که از نظر اخلاقى و سیاسى، جانبدارانه و محدودکنندهاند تا جایى که جهانى پدید مىآید با چنان خداى خالقى که سرانجام گفته مىشود که خدا به آن عشق مىورزد و پسرش (حضرت مسیح) را براى آمرزش آن فرستاده است. عناصر جهانشناختىِ مسئلهبرانگیز ممکن است کنار نهاده شود، و کلّ این مجموعه به عنوان یک داستان اخلاقىِ(125) مبسوط لحاظ شود که ضرورتا داراى جنبههاى کاربردى است و تخیل را به عنوان قوانین اخلاقى بر نمىانگیزاند و فضایل را تا آنجا که مىتواند وصف مىکند.[21]
کنارنهادن ابعاد مابعدالطبیعى و جهانشناختى مىتواند نه به عنوان مصیبتى براى دیدگاه دینى (که نهایتا نمىتواند بدون آن باشد)، بلکه به عنوان کمال خودشناسىِ دینى عرضه شود که در پى «منطق درونىِ» مفاهیم دینى که صرفا به صورت نیمبند در خداشناسى مابعدالطبیعى (یا «عینى») وجود دارند خواهد آمد. موضوع اصلى براى عرفان،(126) باطنى کردنِ(127) آموزههاى دینى، شبیهسازى(128) اخلاقى نمادهاى دینى که ابتدائا به عنوان اوصاف واقعیت خارجىِ ارائه شده مىباشد. به عنوان مثال، قدرتهاى شیطانى مدتهاى طولانى به وسیله فکورترین پیروانشان باطنى شدهاند. خود قدوسیت(129) و واقعیت الهى اکنون مىتواند باطنى شود. خدا به عنوان سمبلى (نمادى) از ارزشهاى روحانىِ منجذبشونده و ترکیبشونده لحاظ مىشود. این ارزشها بنابه اقتضاى خود مىتوانند مستقلاً، به عنوان امور غیرمشروط درک شوند: بنابراین آنها به طور عینى در «موجود برتر» واقعى رهایى از قید و شرط را بازتاب بخشیدهاند. این مسئله در واقع، معماى این بحث است، زیرا اگر شناخت مستقلِ ارزشهاى اخلاقى و پاسخ به مقتضاى آنها بدون وابستگى به هیچگونه واقعیتى ـ خواه مابعدالطبیعى باشد یا تجربى ـ تاریخى صورت پذیرد، آنگاه اصرار در موردخداى واقعى، رستاخیز تاریخىِ عیسى و غیره از نظر دینى بىمعنا خواهد بود. این موارد ممکن است حتى به عنوان تهدیدى براى دین به شمار روند، زیرا خداى ملموس نمىتواند نجات دهنده باشد.[22] اگر ما بر وجود خداى ملموس یا الوهیتى که واقع بینانه تصور شده و زندگى اخروى، که مىتوانند شرایط شناخت و پاداش شایسته را فراهم آوردند تکیه کنیم خنثىبودن(130) علمى که یک ارزش معنوى بسیار والا است به خطر مىافتد و در اینجا ما به طور غیرمنتظرهاى یک «استدلال اخلاقى» داریم، آن هم نه براى «اثبات وجود خدا»، بلکه براى «نبود خدا» آنچنان که تصور مىشود: استدلال کانت در اینجا وارونه شده است.[23] باطنىساختن تمامعیار الوهیت باعث حذف زحمت تفکر مضطربانه درباره «مسئله شرور» مىشود زیرا این مسئله فقط در صورتى ایجاد مىشود، که خدا هنوز به عنوان مرکز مستقل آگاهى و قدرت و کمال اخلاقى تصور شده باشد.
در یک روش مشابه، فیلسوف سوئدى آکسل هاگراشتروم(131) (1868ـ1939) مىنویسد: اگرچه گرایش به خداى عینى از نظر روانشناسى قابل توضیح است، از حداقل اهمیت دینى برخوردار نیست.[24] یک نفر مىتواند به نوع بشر بگوید:
اگر تاریکى دنیا سبب رنج تو مىشود، این صرفا به این دلیل است که تو چراغى (مشعلى) روشن نکردهاى که به تنهایى بتواند دنیا را روشن کند. تو منتظر نورى هستى که از نیستى بیاید و خودش را به تو نشان دهد. اما چنین نورى فقط یک توهم است. این به خود انسان مربوط است که آن را روشن کند، «و این با یک شعله کاهشنیافتنى خواهد سوخت».[25]
هدف این تبیینها به یک معنا ممکن است ضد مابعدالطبیعى باشد، اما مىتوانند به فیلسوف دین مواد بیشترى به منظور پژوهش و ارزیابى ارائه دهند. فیلسوف دین خواهد توانست به بررسى چگونگى این مسئله بپردازد که ما تا چه حد مىتوانیم بین استقلال اخلاقى(132) و استقلال منتسب به ارزشهاى روحانى و دینى شباهتى برقرار کنیم. چنین زبانى نباید نسبت به تفاوت بین بعضى از رفتارهاى ارزشمند و احساساتى که به طور سنتى به عنوان پاسخى به ذات خدا (قداست و عدل او...) لحاظ مىشوند و آنهایى که ضرورتا در این روش لحاظ نمىشوند ابهامى روا دارد. در مواردى فیلسوف آرزو مىکند که ارتباط بین ارزشهاى معنوى و تفاسیر مطابق با متن کتاب مقدس را درباره خدا را آشکار سازد. او مىخواهد به بررسى این مطلب بپردازد که چگونه ایمان قدرتمند اخلاقى و روحانى مىتواند در مقابل انکار کامل تفاسیر سنتى باقى بماند. تشبیه شجاعانه هاگراشتروم به مشعلى که باید ما خودمان روشن کنیم ـ که در نوع خود مؤثر است ـ فلسفهاى خوشبینانه است. آیا هیچ مشعلى نیست که ما بتوانیم آن را روشن کنیم تا فقط به تاریکى محیط بىروح تأکید کند که در آن هیچ قدرتى براى درخشیدن نیست؟ یا اینکه ممکن است کسى پاسخ دهد که امور معنوى و روحانى با امور مکانى قیاسناپذیر هستند: بنابراین، تفکر مربوط به امور مکانىِ حقیر، قدرت واقعى براى تحقیر ارزشهاى ذهن یا نفس محدود را ندارد.
در نهایت، به جمعآورى ویژگىهاى بارز فلسفه دین به عنوان یک رشته علمى مىپردازیم. این به یقین رشتهاى است که در آن، اتفاقات غیر منتظره و منازعه عقاید رخ مىدهد. استدلال درباره وجود خدا که زمان درازى تصور مىشد مردود است اکنون به گونهاى متقاعدکننده، اصلاح یا احیا شده است. یک «راز والا»(133) ممکن است به عنوان ادراکات غیر مهذب و غیر مقدس جلوه کند. آنچه در یک زمان یا در یک متن ممکن است براى عقل امرى غیر قابل اجتناب به نظر برسد در زمان دیگر مىتواند به عنوان یک امر غیر مقدس و نامربوط به عقل تلقى شود. اما بر عکس، در ضمن یک بررسى تحلیلى ـ انتقادى درباره یک دلیل خداشناسى ـ هر چند که از نظر کسى در نهایت، نادرست به نظر برسد ـ یک فیلسوف ممکن است عمیقا و به لحاظ دینى تحت تأثیر مفاهیم آن قرار گیرد. کانت در مبحث مربوط به نقد برهانِ جهانشناختى بدین مطلب چنین گواهى مىدهد: ضرورت غیر مشروط که ما به عنوان آخرین حامل کل اشیاء به طور پرهیز ناپذیرى به آن نیار داریم، براى عقل انسان یک ورطه واقعى است. جاودانگى خودش با همه وحشتى که ایجاد مىکند متعالى است... و به دور از ساخت ادراک ذهنى است... ما نمىتوانیم این اندیشه را کنار بگذاریم (و ما نمىتوانیم آن را تحمل کنیم) که وجودى را که در نزد خود به عنوان موجودى والا در میان همه موجودات ممکن، درک کردهایم، انگار به خود بگوید: «من از ازل تا به ابد بر جایم، بیرون از من هیچ چیز بر جا نیست، مگر آنچه بر اثر اراده من جارى شده است، ولى خود از کجا مىآیم؟ در همین جا همه حامیان ما شکست مىخورند، (نقد عقل محض(134) 613A، 614B). در فلسفه دین مىتواند وضعیت طنزآلود یا اندوه بار یا تنشهاى پایدار و قوى وجود داشته باشد. از دیدگاه دینى، خدا منشأ و موضوع الهام شدید(135) و الزام نفس(136) است: او به عنوان نویددهنده صلح، امنیت و سعادت لحاظ شده است. همانطور که در مباحث فلسفى به خدا، به عنوان موضوع معقول اعتقادى اعتبار مىدهند، و تضاد موجود بین آن دیدگاهى که او را نویددهنده صلح مىداند و این دیدگاه (فلسفى) که نهایت اطمینان عقلى مشروط را به وجود خدا مىدهد، مىتواند نهایتا مغرضانه باشد، کاستنِ این بىاعتبارى (تا حدودى)، و واسطه قائل شدن بین الوهیت و کفر، از مجموعه اصلاحات بنیادى است که در بالا به آن اشاره شد.
آنچه یک فیلسوف طبق «خداشناسىِ عینى»(137) درصدد قابل باور ساختن آن است، فیلسوف دیگرى آن را متعلق به مرحله بىتجربگى و خامى در سیر تکامل دینى مىداند، موضوع محورى و جدى اعتقادى براى اولى از نظر دومى چیزى بیش از خرافات نیست. آنچه یک فیلسوف به عنوان مسیر درست بحث لحاظ مىکند که به نتایج دینى مهمى منجر مىشود، دیگرى آن را به صورت «تلقى به امر محال»(138) مىداند، زیرا نتیجهاش آنقدر غیر قابل قبول است که با تجربه زندگى یا «احساس واقعیت» اختلاف دارد. از سوى دیگر، نباید چنین پیشنهاد کرد که «احساس واقعیت» ضرورتا خودش چیزى است که ثابت و غیر قابل تغییر است. در بافت کنونى، تجربه دینى و تأمل در باب آن ممکن است کمک قاطعى به اصلاح و تجدیدنظر در این مورد احساس کند، اما این در ارتباط با بسیارى از عوامل دیگر است؛ یکى از آن عوامل، ارزیابى ما درباره چگونگى اقتران تجربه دینى با توهم است. ما باید بدانیم که عقیده دینى ممکن است کاملاً ناسازگار با باورهاى مختلف قرار گیرد و نیز سبکهاى فلسفىِ غالبِ روز بر افکار تأثیر دارد. برقرارى «تعادل فکرى»(139) در هر زمان نتیجه «بازى»، و تعامل اینها باهم و عوامل بسیار دیگرى است، هر چند این تشبیه معناى منفى(140) نامناسبى را دربردارد. فیلسوف دین ممکن است آزمون و چالش فعالانه عقائد راستکیشانه در زمینه شک یا ایمان را با علم به اینکه ممکن است به عقاید بنیادى خودش آسیب رساند، وظیفه(141) خود تلقى کند.
یادداشت ها:
نویسنده مقاله در متن ارجاعاتى به پارهاى منابع داشته که با ذکر مشخصات کامل کتابشناختى، نوبت چاپ و شماره صفحه آورده است و ما در متن ترجمه فارسى آن شمارهها را درون علامت [ ] قرار دادهایم تا با شماره پانوشتهاى صفحات اشتباه نشود. عین ارجاعات مؤلف مقاله را در اینجا مىآوریم.
1. See, e. g., Mackie [11]; Swinburne [10].
2. See David Hume, Enquiry concerning understanding (1748), Section 10; also J. C. A. Gaskin, Hume's philosophy of religion (Macmillan, London, 1978), Ch.7.
3. Genesis III, 8.
4. Wordsworth, Tintern Abbey.
5. Cf. Swinburne [9], Ch.9.
6. Ibid, PP.152ff.
7. Job, ×III, 15.
8. Cf. Ch.22.
9. Anselm, Proslogion, Chs.2 , 3, 4, 15.
10. Cf. Errol Harris, Revelation Through Reason (Allen and Unwin, London, 1959), Ch.4.
11. K. Ward, Rational Theology and the Creativity of God (Basil Blackwell, Oxford, 1982), PP.2ff.
12. Cf. Smart [8].
13. S. C. Brown (ed.), Reason and religion (Cornell University Press, Ithaca and London, 1977), P.187.
14. Ibid, P.152.
15. Ibid, P.156.
16. C. F. Delaney (ed.), Rationality and religious belief (University of Notre Dame Press, Notre Dame, Indiana, 1979), PP.7ff. Also S. M. Chan and D. Shatz (eds), Contemporary philosophy of religion (Oxford University Press, New York, 1982), PP.255-77.
17. J. L. Leslie, Value and existence (Basil Blackwell, Oxford, 1979), P.1.
18. Ibid, P.117.
19. See e. g., Mackie [11], Ch.13.
20. Whitehead, [26], [28]; Hartshorne [29], [30].
21. Cf. Braithwaite [22]: other radical revisers have included J. A. T. Rabinson, Don Cupitt and Stewart Sutherland.
22. D. Cupitt, Taking leave of God (SCM Press, London, 1980), P.126.
23. Cf. Ch.15, PP.343-4.
24. Axel Hagerstorm, Philosophy of religion (Allen and Unwin, London, 1964), P.301.
25. Ibid, PP.304ff.
پی نوشت ها:
1 مشخصات کتابشناختى این اثر از این قرار است:
The Philosophy of Religion in An Encyclopedia of Philosophy (ed.), G. H. R. Parkinson, London, 1988.
2. Moral philosophy
3. Moral obligation
4. Sin
5. Repentance
6. Frogiveness
7. Obedience
8. Meaning of life
9. Philosophy of mind
10. Resurection
11. Personal identify
12. Body
13. Mind
14. Spirit
15. Theory of knowledge
16. Consistency
17. Meaningfulness
18. Cosmological
19. Symbolic
20. Metaphorical
21. Mythical
22. Metaphysics
23. "Philosophies of"
24. Systematic
25. Comprehensive
26. "Sense of the Holy"
27. Events
28. Agnostic
29. Reduction
30. Self - disclosure
31. Philosophical Theology
32. Intentions
33. Timeless
34. Order
35. Intelligibility
36. Dilemma
37. Scepticism
38. Ends
39. Anthropomorphic
40. Supernaturalistic
41. Inwardness
42. Religious Experience
43. Encounter
44. Revelatory Experience
45. Illusory
46. Mystical
47. Monistic
48. Theistic
49. Internal Coherence
50. Omnipotence
51. Paradoxes
52. Evil
53. All - good
54. All - knowing
55. All - powerful
56. suffering
57. "Mystery"
58. Fall
59. Ascent
60. Soul - making
61. Compatibilism
62. "Sequel"
63. Animal Suffering
64. Prima facie
65. "Perfection"
66. Finitude
67. Sempitemity
68. Inconceivability
69. Totum simul
70. Proslogion
71. Obscurity
72. Mysteriousness
73. Doctrine
74. Acceptability
75. Infinity
76. Over - against
77. Immanent
78. "Complete Realisation"
79. Keith Ward
80. "Dynamic infinity
81. Potency
82. Temporality
83. Paul Tillich
84. Dialogues concerning natural religion
85. Intelligibility
86. Agnosticism
87. Anthropomorphic
88. Dilemma
89. Analogy
90. Norman Malcolm
91. "World - Picture"
92. Nature's continuity
93. Regularity
94. "Language - Games"
95. Justification
96. Alvin Plantinga
97. Challengeability
98. "Reading"
99. Guilt
100. Gratitude
101. Danger
102. Sense of God's Presence
103. "Basic"
104. John Leslie
105. Quasi - personal
106. Personal God
107. "Process theology"
108. A. N. Whitehead
109. Charles Hartshorne
110. Process
111. Temporality
112. Contingent
113. Dipolar
114. "Pantheistic"
115. Rational persuasion
116. Personal identity
117. Faith - Centered
118. Revelation - Centered
119. Interaction
120. "Revealed"
121. "Natural religion"
122. Agape
123. Wonder
124. Awe
125. Parable
126. Spirituality
127. Internalising
128. Assimilation
129. Holiness
130. Disinterestedness
131. Axel Hagerstrom
132. Moral Autonomy
133. "Suprime mystery"
134. Critique of Pure Reason
135. Intense as piration
136. Self - commitment
137. Objective theism
138. Reductio ad absurdum
139. "Reflective equilibrium"
140. Passive
141. Vocation
منبع: / فصلنامه / هفت آسمان / شماره 25 ۱۳۸۴/۰۲/۰۰
مترجم : همایون همتی
نویسنده : رونالد هپبرن
نظر شما