ادیان و برخورد تمدن ها
برنارد لوئیس در دانشگاه لندن تحصیل کرده و از مدرسه مطالعات شرقی در آن دانشگاه لیسانس و سپس در رشته تاریخ اسلام دکترا گرفته است. از ۱۹۳۸ در همان دانشکده و از ۱۹۷۴ تا ۱۹۸۶ در همان رشته در دانشگاه پرینستن در آمریکا تدریس می کرد و اکنون استاد ممتاز مطالعات خاور نزدیک در پرینستن است. لوئیس یکی از سرشناس ترین متخصصان امروزی تاریخ اسلام و صاحب تالیفات متعدد در آن زمینه است، از جمله «زبان سیاسی اسلام»، «اسلام و غرب»، «عرب ها در تاریخ»، «تعارض فرهنگ ها» و اخیراً کتابی به نام «کار از کجا خراب شد؟». آثار او به بیش از بیست زبان، از جمله فارسی و عربی و ترکی و اندونزیایی، ترجمه شده است.بخش نخست این مطلب را امروز می خوانید.
از مدت ها پیش در جهان جدید غرب معمول بوده است که در درجه اول خویشتن را مطابق ملیت مان معرفی کنیم و هویت ها و معتقدات دیگرمان اعم از دینی و سیاسی و غیره را فرع بر آن کلیت بزرگ تر و مهم تر بدانیم. اما حوادث ۱۱ سپتامبر و پس از آن ما را متوجه تلقی دیگری کرده است، بدین معنا که عده ای معتقدند یک دین است که به چند ملیت منشعب می شود، نه یک ملیت به چند دین، و این امر بعضی از ما را بر آن داشته است که درباره خویش و مناسباتمان با دیگران به شیوه هایی بیندیشیم که قبلاً معمول نبوده است.
رویارویی با نیرویی که خود را اسلام معرفی می کند، مناسبت _ و حتی فوریت _ تازه ای برای توجه به موضوع «برخورد تمدن ها» پیش آورده است.
روزگاری در گذشته، بشر عموماً فرض را بر این می گذاشت که «تمدن» یعنی خود ما، و بقیه از تمدن بویی نبرده اند. تا جایی که می دانیم، تمدن های بزرگ قدیم _ در چین، در هند، در یونان، در روم، در ایران، و در خاورمیانه باستان _ همه قائل به چنین نظری بودند. تا پیش از مراحل بالنسبه اخیر، این فکر هنوز پدید نیامده بود که تمدن ها با هم تلاقی و تعامل می کنند، و از آن جالب نظر تر اینکه هر تمدن عمری دارد: به دنیا می آید، رشد می کند، به پختگی می رسد، راه افول و زوال می پیماید و می میرد.
ریشه تصور اخیر احتمالاً به مورخ و فیلسوف عرب قرون وسطا ابن خلدون (۱۴۰۶ _ ۱۳۳۲ میلادی) می رسد که درست در قالب آن تعبیرات سخن گفته است، هر چند موضوع بحث او دولت ها _ یا، به اصطلاح امروز، رژیم ها _ بوده اند، نه تمدن ها. مفهوم دوره های عمر تا پیش از قرن بیستم هنوز واقعاً به تمدن ها ربط داده نشده بود.
نخستین کسی که چنین ارتباطی برقرار کرد، مورخ آلمانی اسوالد اشپنگلر بود که شاید متاثر از فجایع جنگ جهانی اول و شکست امپراتوری آلمان، به پیرامون نگریست و تمدن را در زوال دید و فلسفه ای بر این بنیاد بنا کرد که چکیده آن در عنوان کتابش «زوال غرب» آمده است. در دو جلد این کتاب که در ۱۹۱۸ و ۱۹۲۲ به چاپ رسیدند، اشپنگلر در چگونگی تلاقی و تعامل و ظهور و زوال و سقوط تمدن های مختلف بحث می کند. آرنولد توین بی [مورخ انگلیسی] این رهیافت را بیشتر بسط و تفصیل داد و فهرستی تهیه کرد از تمدن هایی که دوست داشت _ و البته از آنها که دوست نداشت. به تازگی نیز سموئل هانتینگتن، استاد دانشگاه هاروارد، استدلال کرده است که عامل اساسی در روابط بین الملل بیش از آنکه تنازع کشور ها یا حکومت ها باشد، برخورد تمدن هاست. تصور می کنم بیشتر ما موافق باشیم _ و بعضی حتی گفته ایم _ که برخورد تمدن ها یکی از جنبه های مهم روابط بین الملل در دنیای امروز است، هر چند شاید تنها عده ای انگشت شمار تا این حد پیش بروند که تلویحاً بگویند تمدن ها سیاست خارجی دارند و با هم متحد می شوند.
در تاریخ بشر تمدن های مختلفی بوده اند و بعضی هنوز موجودند، گرچه وضع شان همه یکسان نیست. مصطفی کمال، بعد ها معروف به آتاتورک، در برخی از خطابه های خود که در آنها مردم جمهوری نوبنیاد ترکیه را به مدرن شدن تشویق می کرد، به وضع نسبی تمدن ها می پرداخت. او با همان بیان ساده و صریح نظامی می گفت که مردم از این تمدن و آن تمدن و تعامل و تأثیر و تأثر میان تمدن ها صحبت می کنند؛ ولی تنها تمدن زنده و سالم و پیشرو، مدرنیته یا تمدن «عصر ما» است؛ بقیه، به گفته او، یا مرده اند یا در آ ستانه مرگ اند، و ترکیه باید انتخاب کند که به این تمدن بپیوندد یا بشود جزیی از دنیای مشرف به موت. آن یک تمدن البته تمدن غرب بود.
تنها دو تمدن دارای هویت دینی بوده اند. البته بقیه نیز ادیانی داشته اند، ولی مبنای هویتشان منطقه بوده است و قومیت. آیین بودا یکی از قدرت های عمده دینی بوده است، و نخستین آیینی که در ابلاغ پیامی جهانی به جمیع آدمیان کوشیده است. شواهدی بر وجود فعالیت های بوداییان در خاورمیانه قدیم در دست است، و گفته شده که بودائیسم احیاناً در یهودیت و بنابراین در ظهور مسیحیت تاثیر داشته است. ولی اکنون قرن ها می گذرد و آیین بودا گسترش مهمی پیدا نکرده است، و کشور هایی که در جنوب و جنوب شرقی و شرق آسیا محل شکوفایی و رونق آن بوده اند، مانند همسایگانشان هویت فرهنگی دارند، نه دینی. این تمدن ها [به تفکیک از دو تمدن دارای هویت دینی و] به استثنای کمونیستم که موردی محل مناقشه است و عمری کوتاه داشته، نه دارای توان ایدئولوژیک برای گسترش نامحدود بوده اند و نه عمدتاً میل به آن.ادیانی که تمدن ها هویت خود را از آنها گرفته اند، و هم بسیاری مشترکات با یکدیگر دارند و هم بعضی تفاوت ها، مسیحیت و اسلام اند.
در انگلیسی و در اغلب سایر زبان ها، ما دو واژه داریم: یکی Christianity [= مسیحیت] و دیگر Christendom [= جهان مسیحی]. «مسیحیت» یکی از ادیان و نظامی اعتقادی و عبادی همراه با بعضی نهاد های کلیسایی است. «جهان مسیحی» یکی از تمدن ها و دربرگیرنده عناصری غیرمسیحی و حتی ضدمسیحی است. به یاد بیاوریم که هیتلر و نازی ها محصول جهان مسیحی بودند، نه مسیحیت.
اما هنگامی که از اسلام سخن می گوییم، یک واژه را در مقام دلالت هم بر آن دین و هم بر آن تمدن به کار می بریم که ممکن است به بدفهمی بینجامد. تصور می کنم دانشمند فقید مارشال هاجسن، مورخ برجسته تاریخ اسلام در دانشگاه شیکاگو، نخستین کسی بود که متوجه این مسئله شد و اصطلاح Islamdom را جعل کرد که متاسفانه تلفظ آن دشوار است و با اقبال مواجه نشد و خلط و اشتباه به جای خود ماند.(در زبان ترکی چنین مشکلی وجود ندارد زیرا «اسلام» به معنای تمدن [اسلامی] است، و «اسلامیت» مشخصاً یعنی دین [اسلام].) وقتی به تاریخ تمدن می نگریم، مثلاً از «هنر اسلامی» سخن می گوییم، به معنای هنر تولید شده در کشور های مسلمان، نه صرفاً هنر دینی؛ اما اصطلاح «هنر مسیحی» دلالت دارد بر هنردینی یا اثری که به شکرانه برآورده شدن نذری به وجود آمده یا خود کلیسا ها و نقاشی ها و پیکره هایی که متدینان و متقدسان پدید آورده اند. هنگامی که از «علوم اسلامی» صحبت می کنیم، مقصودمان فیزیک، شیمی، ریاضی، زیست شناسی و سایر علومی است که در کنف حمایت تمدن اسلامی شکوفا شدند. ولی اگر بگوییم «علوم مسیحی» غرض چیزی یکسره متفاوت و بی ارتباط با آن است.
آیا کسی از «علوم یهودی» هم سخن می گوید؟ تصور نمی کنم. ممکن است از دانشمندان یهودی سخن گفت، ولی آن چیز دیگری است. تفاوت در این است که یهودیت تمدن نیست _ دین است و فرهنگ. بیشتر وقایع تاریخ یهود پس از پراکندگی یاآوارگی آن قوم، در جهان مسیحی یا حوزه اسلام صورت گرفته است. در هند یا در چین هم یهودیانی بودند، ولی جامعه ایشان رونقی نیافت، و چه در تاریخ یهود و چه در تاریخ چین یا هند، نقشی ناچیز داشتند. اصطلاح «یهودی _ مسیحی» نامی تازه است برای واقعیتی دیرین؛ ولی اگر در قدیم به کار می رفت، نه یهودیان می پسندیدند و نه مسیحیان. اصطلاح «یهودی _ اسلامی» را می توان به همزیستی فرهنگی دیگری اطلاق کرد که در گذشته ای اخیرتر به رونق و شکوفایی رسید و با آغاز مدرنیته پایان یافت.
تمدن دارای هویت دینی چقدر با کثرت گرایی [پلورالیسم] _ یعنی مدارا یا بردباری با پیروان ادیان دیگر در دایره همان تمدن _ سازگار است؟ این پرسش حساس و تعیین کننده حاکی از تفاوتی عمده میان دو نوع دین است. همان گونه که در مورد تمدن ها، کسانی معتقدند که تنها خودشان «متمدن» اند و بقیه بربر و وحشی، در مورد ادیان نیز هستند کسانی که باور دارند «دین» یعنی دین خودشان و دیگران جملگی کافرند. سایر ادیان از قبیل یهودیت و بیشتر ادیان آسیایی می پذیرند که آدمیان ممکن است همچنان که در گفت وگو با یکدیگر زبان های مختلف به کار می برند، در سخن گفتن با خداوند نیز از ادیان مختلف استفاده کنند. خدا مقصود همه را می فهمد. فرض کنید من در قلبم معتقد باشم که زبان انگلیسی بهترین ابزاری است که آدمیزاد تاکنون برای بیان اندیشه ها و ابراز احساسات خویش ابداع کرده است، ولی در نزد عقلم بپذیرم که دیگران نیز ممکن است همان احساس را درباره زبان های خودشان داشته باشند، و مشکلی از این نظر نداشته باشم. منتقدان در محکوم کردن هر کدام از این دو نگرش دینی، یکی را «ظفر نمون» و دیگری را «نسبیت گرا» نامیده اند، و ما نیز به جهت سهولت بیان، همین دو نام را به کار می بریم.
قدیس فرانسیسی، جووانی دا کاپیسترانو، [در قرن پانزدهم میلادی] در تقبیح یهودیان به دلیل تلاش برای اشاعه تصوری «فریبکارانه» در میان مسیحیان، گفت: «یهودیان می گویند همه کس می تواند با دین خود به رستگاری برسد که امری محال است.» این بار استثنائاً اتهامی که او به یهودیان وارد می کرد درست بود. تلمود حقیقتاً می گوید که پارسایان همه ادیان جایی در بهشت دارند. البته مشرکان و ملحدان استثنایی بر این قاعده اند، ولی یکتاپرستان هر دینی که قواعد اساسی اخلاق را رعایت کنند واجد صلاحیت اند.مسلمانان و مسیحیان هر دو در این اعتقاد شریک بودند که دین هر یکشان، تنها دین حقیقی است و ابلاغ آن به همه افراد بشر فریضه ایشان و ، بنابراین، نگرش نسبیت گرایانه را محکوم و رد می کردند. نگرش «ظفر نمون» اکنون به طور روزافزون در جهان مسیحی هدف حمله است، و عده زیادی از روحانیان مسیحی از آن برائت می جویند. اما تاکنون کمتر نشانه ای از تحولی مشابه در اسلام دیده می شود.
مدارا یا بردباری البته اندیشه ای به غایت نابردبارانه است، زیرا چنین معنی می دهد که «ارباب منم: من بعضی _ نه همه _ حقوقی را که خود از آن برخوردارم به تو نیز روا می دارم، تا هنگامی که مطابق معیار هایی که من تعیین خواهم کرد، حد خودت را بدانی و شرط ادب نگهداری.» این، گمان دارم، تعریفی منصفانه است از بردباری دینی آنگونه که معمولاً درک و اعمال می شود. در ۱۷۹۰، جورج واشینگتن در نامه ای به جامعه یهودیان شهر نیوپورت در ایالت رد آیلند [آمریکا] و شاید در کنایه به «فرمان مدارا»ی یوزف دوم امپراتور اتریش که چند سال پیش صادر شده بود) چنین نوشت: «گویی مدارا بدین معناست که یک طبقه از مردم به واسطه گذشت و بزرگواری طبقه ای دیگر از حقوق ذاتی طبیعی خود برخوردار می شود.» چند سال پیش، در همایشی مرکب از یهودیان و مسیحیان و مسلمانان در شهر وین، کاردینال فرانتس کونیگ از بردباری سخن گفت، و من بی اختیار سخن جورج واشینگتن را خطاب به او نقل کردم. کاردینال پاسخ داد: «حق با شماست. من دیگر از بردباری سخن نخواهم گفت. از احترام متقابل صحبت خواهم کرد.»
اما هنوز بسیار اندک اند کسانی که در نگرشی که در این پاسخ به راستی گرانقدر بیان شده است شریک باشند.
کسانی که نگرش نسبیت گرایانه به دین پیش می گیرند (و خلاصه حرفشان این است که «من خدای خودم را دارم، تو خدای خودت را و دیگران خدای خودشان را») ممکن است دلایل سیاسی یا اقتصادی مشخصی برای اعتراض به معتقدات دیگران داشته باشند، ولی در اصول به لحاظ کلامی و دینی اشکالی نمی بینند. اما کسانی که نگرش «ظفر نمون» اتخاذ می کنند (و موضعشان در این جمله همیشگی خلاصه می شود که «حق با من است، تو باطل، برو به درک شو واصل») با مدارا یا بردباری مشکل دارند. چون دینشان یگانه دین حق و کامل است، همه ادیان دیگر حتی در بهترین حالت ناقص و به احتمال قوی تر شر و باطل اند؛ و از آنجا که در مقام ممتاز دریافت کنندگان پیام نهایی خداوند به بشر بوده اند، خویشتن را مکلف می دانند که آن پیام را به جای اینکه با تنگ نظری تنها نزد خود نگاه دارند، به دیگران ابلاغ کنند.
اکنون سئوال این است که اگر کسی چنین اعتقادی داشته باشد، باید چه کند؟ چگونه با پیروان سایر ادیان ارتباط برقرار کند؟ اگر به این مسئله در چشم انداز تاریخ بنگریم، آنچه به وجه بسیار آشکار به چشم می خورد این است که تقدم یا تأخر ادیان دیگر نسبت به دین خود شخص، فوق العاده اهمیت دارد. مثلاً از نظر مسیحیت، یهودیت مقدم و اسلام مؤخر بر آن است. از نظر یک مسلمان، یهودیت و مسیحیت هر دو مقدم اند. از نظر یهودیت، هم مسیحیت مؤخر است و هم اسلام _ ولی چون یهودیت دارای نگرش «ظفر نمون» نیست، این امر اشکالی ندارد.
ولی برای مسیحیان و مسلمانان _ یا شاید بهتر است بگویم برای مسیحیان و مسلمانان سنت گرا - اشکال دارد. در نزد آنان، دین مقدم ممکن است ناقص و ناتمام و منسوخ تلقی شود، ولی اگر در توالی صحیح از جهت وحی به آن بنگریم، ضرورتاً باطل نیست. از این رو، از دیدگاه یک مسلمان، یهودیت و مسیحیت هر دو در زمانی که به وحی به بشر رسیدند، دین حق بودند؛ اما وقتی که وحی کامل اسلام رسید، منسوخ شدند. اکنون نیز گرچه به روز نیستند _ و به اصطلاح مانند مدل پارسال اند- نمی توان گفت ذاتاً باطل اند. بنابراین، قانون اسلام یا شریعت قدری بردباری درباره آنها را نه تنها جایز بلکه لازم می داند.البته قضیه اندکی پیچیده تر از این است، زیرا یهودیان و مسیحیان متهم اند که کتاب مقدس و دین اصلی خویش را به دروغ آلوده اند. بنابراین از نظر یک مسلمان، آموزه تثلیث و الوهیت عیسی در مسیحیت تحریف است.
به این نکته در چند آیه قرآن اشاره شده است، آنجا که آمده «خدایی نیست غیر از خدای یکتا و او شریک ندارد»، یا «بگو اوست خدای یگانه، خدای صمد، نزاده و زاده نشده است، و هیچ کس او را همتا نیست.» این آیات و آیه های مشابه غالباً بر سکه ها و کتیبه های قدیم اسلامی _ به ویژه بر قبه الصخره در بیت المقدس به نشانه چالش با مسیحیت در زادگاه آن _ نقش بسته اند، و غرض از آنها آشکارا جدال [با کفار] است. یهودیان متهم اند به حذف عباراتی از کتاب مقدس که در آنها ظهور [حضرت] محمد [ص] پیشگویی شده بود. از نظر مسلمانان هر آنچه پس از محمد «خاتم پیامبران» [ص] آمده باشد ضرورتاً باطل است. این نشان می دهد که چرا با مذاهبی مانند بهائیت و فرقه احمدیه، در سرزمین های اسلامی با شدت و خشونت رفتار شده است.
مسلمانان مدعی رابطه ویژه ای با هیچ یک از دو دین پیشین نبودند، و اگر یهودیان و مسیحیان محمد [ص] را قبول نداشتند، به خودشان زیان می زدند. مسلمانان حاضر بودند آنان را بر طبق شریعت بپذیرند که مقرر می داشت تا کجا می توان به پیروان ادیان به رسمیت شناخته شده آزادی عمل داد. چنین کسان می بایست یکتاپرست و دارای کتاب آسمانی وحیانی باشند که این خود در عمل، بردباری را به یهودیان و مسیحیان محدود می کرد. قرآن از گروه سوم واجد شرایطی موسوم به صابئین نیز نام می برد. تردید وجود دارد که آنان چه کسانی بودند، ولی گاهی این تردید راهی پیش پای دولت اسلامی می گذاشت تا اگر مصلحت ایجاب می کرد، بردباری یا تساهل را به زرتشتیان یا گروه های دیگری نیز تسری دهند. علی الاصول بردباری شامل حال مشرکان یا بت پرستان نمی شد و این امر گاهی در آفریقا و آسیا در سرزمین هایی که به تسخیر مسلمانان درمی آمد مشکلات حاد ایجاد می کرد.
بردباری برای مسیحیان مسئله ای بسیار دشوارتر بود. از نظر ایشان، یهودیت مقدمه یا طلیعه دین خودشان و مسیحیت تحقق وعده هایی است که خداوند به یهودیان داده است. یهودیان این عقیده را رد می کردند و این امر مخالفت آنان با بعضی از اصول محوری آیین مسیحی تلقی می شد. بردباری در بین شاخه های مختلف مسیحیت مآلاً مشکلی حتی بزرگ تر از آب درآمد. بدیهی است که عنصر خارجی آسان تر تحمل می شود تا دگراندیش داخلی. مرتد به مراتب خطرناک تر از ملحد است. اثر معروف فیلسوف انگلیسی جان لاک زیر عنوان «نامه ای درباره بردباری» که در اواخر سده هفدهم نوشته شد، درخواستی است برای بردباری دینی که در آن زمان هنوز فکری نسبتاً جدید بود. او نوشت: «نه مشرک، نه مسلمان، نه یهودی هیچ یک نباید به علت دین خود از حقوق مدنی کشور محروم شود.» ولی اگر دقت کنیم، یکی در این میان از فهرست حذف شده و آن، کاتولیک است.
تفاوت روشن است. در نظر لاک و هم روزگارانش، مشرک و مسلمان و یهودی برای مذهب رسمی انگلستان خطری ایجاد نمی کردند _ اما کاتولیک خطرناک بود. کاتولیک می خواست مذهب پروتستان را براندازد و انگلستان را کاتولیک کند و، به قول ردیه نویسان پروتستان در آن روزگار، یوغ اطاعت از فرمانروایی بیگانه _ یعنی البته پاپ در رم _ را برگردن آن کشور بنهد.
مسلمانان عموماً در جوامع خویش نسبت به تنوع و تعدد بردبارتر بودند و حتی حدیثی قدیمی را شاهد می آوردند که اختلاف، رحمت خداوند است. مفهوم ارتداد _ به تعبیر مسیحی عقیده نادرستی که مراجع رسمی مذهبی آن را به این عنوان بشناسند و محکوم کنند _ در اسلام کلاسیک جایی نداشت. انحراف و اختلاف به جز در موارد نادر، فقط هنگامی هدف تعقیب و آزار قرار می گرفت که نظم موجود را با خطر جدی مواجه کند. اصولاً خود این تصور که مرجعی رسمی دارای این اختیار وجود داشته باشد که درباره مسائل ایمانی قضاوت کند و حکم دهد، با اندیشه و عمل اسلام سنتی بیگانه بود _ ولی اکنون دیگر آن چنان بیگانه نیست.
یکی از پیامدهای همانندی سابقه و نگرش بین مسیحیت و اسلام، تعارض دراز میان دو تمدنی بوده است که هویت خود را از آنها گرفته اند. وقتی آن دو دین در حوزه مدیترانه به یکدیگر رسیدند، چون هر دو مدعی بودند که واپسین وحی الاهی به آنها رسیده است، معارضه پرهیزناپذیر بود _ معارضه ای کمابیش مداوم که طی آن، نخستین هجوم عربان دامنه اسلام را با کشورگشایی به سوریه و فلسطین و مصر و شمال آفریقا و لااقل تا مدتی به جنوب اروپا رسانید که همه در آن عصر جزء سرزمین های مسیحی بودند؛ بعد تاتارها اسلام را به روسیه و اروپای شرقی بردند و سپس ترک ها به بالکان. به هر یک از این پیشروی ها، مسیحیت پاسخی شدید داد: بیرون راندن عرب ها از اسپانیا، جنگ های صلیبی در نواحی شرق مدیترانه، شکستن آنچه روس ها در تاریخ خود آن را یوغ تاتار می نامند، و سرانجام حمله متقابل عظیم اروپا به سرزمین های اسلامی که معمولاً امپریالیسم خوانده می شود.
با این همه، در طول این دوره دراز معارضه و جهاد و جنگ صلیبی و تسخیر و بازپس گیری، مسیحیت و اسلام همواره رشته ارتباط را نگه داشتند، زیرا هر دو در اساس ادیانی از نوع واحد بودند. می توانستند با یکدیگر بحث کنند، مناقشه کنند، مناظره کنند. حتی فریاد خشم یکدیگر را درک می کردند. وقتی هر یک می گفت: «تو کافری و در آتش جهنم خواهی سوخت»، دیگری دقیقاً می فهمید که او چه می گوید، زیرا مقصود هر دو یکی بود. (بهشتشان ویژگی های متفاوت دارد، ولی دوزخشان عمدتاً یکی است.) ولی به گوش یک هندو یا بودایی یا کنفوسیوسی چنین ادعاها و اتهام ها تقریباً یا کلاً بی معناست.نحوه ای که مسیحیان و مسلمانان به یکدیگر می نگریستند و یکدیگر را مطالعه می کردند، در مورد هر یک با دیگری تفاوت فاحش داشت. این امر دست کم از جهاتی معلول اوضاع و احوال متفاوت هر یک بود. مسیحیان اروپایی برای اینکه بتوانند کتاب آسمانی و ادبیات کلاسیک خود را بخوانند و با یکدیگر ارتباط برقرار کنند، از آغاز مجبور به آموختن زبان های خارجی بودند. از سده هفتم [میلادی] به بعد، حتی انگیزه بیشتری پیدا کردند که نگاه خویش را به بیرون معطوف کنند، زیرا مکان های مقدسشان در زادگاه دین مسیح، در حیطه حکمرانی مسلمانان بود، و زیارت آنها تنها با اذن مسلمانان امکان پذیر می شد. مسلمانان چنین مشکلاتی نداشتند.
اماکن مقدسشان در عربستان و در قلمرو فرمانروایی عرب ها بود، کتاب مقدسشان به عربی بود که در سراسر تمدن اسلامی همچنین زبان ادب و علم و تحقیق و حکومت و تجارت به شمار می رفت. پس از تسخیر کشورهای جنوب غربی آسیا و شمال آفریقا که مردم آن سرزمین ها نیز عرب مآب شدند و زبان و خط اجدادی خویش را فراموش کردند، عربی به طور روزافزون حتی زبان مراودات یومیه شد. در روزگاران بعد، زبان های اسلامی دیگری، به ویژه فارسی و ترکی، پای به صحنه گذاشتند، اما در نخستین سده های شکل گیری، عربی فرمانروای یکتا بود.این تفاوت تجربه ها و نیازهای هر یک از دو تمدن، در نگرش آنها به یکدیگر منعکس است.
از قدیم ترین ایامی که ثبت در تاریخ است، اروپائیان می کوشیدند زبان های رایج در کشورهای اسلامی _ و در راس آنها عربی را که زبان پیشرفته ترین تمدن آن روزگار بود _ یاد بگیرند. بعدها و بیشتر به جهت فایده عملی، بعضی فارسی و به ویژه ترکی را نیز آموختند. اهمیت ترکی عمدتاً از این نشأت می گرفت که عربی را در قلمرو عثمانی برانداخته و زبان حکومت و دیپلماسی شده بود. از قرن شانزدهم به بعد کرسی های استادی عربی در دانشگاه های فرانسه و هلند تاسیس شد. دانشگاه کیمبریج در ۱۶۳۲ و دانشگاه آکسفورد در ۱۶۳۶ صاحب نخستین کرسی عربی شدند. اروپائیان از آن پس دیگر برای دست یافتن به علوم عالی به عربی نیاز نداشتند، ولی به انگیزه کنجکاوی فکری و عقلی و شوق به شناخت تمدنی دیگر و راه و رسم آن به آموختن عربی همت می گماشتند. هنگامی که سده هجدهم فرارسید، اروپا می توانست بنازد که صاحب مجموعه ای شایان توجه از کتب و مکتوبات عالمانه درباره جهان اسلام است، شامل چاپ ها و ترجمه های آثار تاریخی و ادبی و دینی و نیز تاریخ های ادبیات و مذاهب و حتی تاریخ های عمومی کشورها و مردمان مسلمان و آداب و رسوم آنان. کتاب های دستور زبان و فرهنگ های عربی و فارسی و ترکی از قرن شانزدهم به بعد در دسترس دانشوران اروپایی بود.
از نکات پرمعنا اینکه توجه بسیار بیشتری می شد به عربی، یعنی زبان کلاسیک و کتاب آسمانی اسلام، از فارسی و ترکی، یعنی زبان های فرمانروایان جهان در آن روزگار. در طول سده نوزدهم دانشوران اروپایی و چندی بعد همچنین محققان آمریکایی، به این مهم روی آوردند که نوشته ها و زبان های مدفون و فراموش شده عهد باستان را از زیر خاک بیرون بیاورند و بخوانند و ترجمه کنند و از این راه یکی از فصل های درخشان تاریخ را بازیابند. اما کسانی که از اینگونه کنجکاوی بهره ای نداشتند و بنابراین، از درک آن ناتوان بودند، از این فعالیت ها سر درنمی آوردند و در آنها به دیده بدگمانی می نگریستند.
جهان اسلام به علت فقدان انگیزه ای مشابه، به هیچ وجه کوچک ترین علاقه و توجهی به تمدن مسیحی نشان نمی داد. تحقیر و خوار داشت مردمان وحشی آن سوی مرزها در آغاز ممکن بود توجیهی داشته باشد، ولی پس از اینکه آن صفت دیگر صدق نمی کرد و حتی در روزگاری که اطلاق آن کمترین وجه عقلی نداشت، باز هم به کار می رفت. گاهی استدلال شده که توجه اروپائیان به عربی و زبان های دیگر شرق ملازم و مددکار _ یا اگر فاصله زمانی را در نظر بگیریم _ طلیعه و مقدمه امپریالیسم بوده است. اگر چنین باشد، باید عربان و ترکان را از این گونه نیات تجاوزگرانه مبرا بدانیم. عرب ها هشتصد سال در اسپانیا بودند بی آنکه علاقه ای به آموختن اسپانیایی یا لاتین بروز دهند. عثمانی ها پانصد سال بر بخش بزرگی از جنوب اروپا فرمان می راندند، ولی در اغلب آن مدت هرگز زحمت یادگرفتن یونانی یا هیچ یک از زبان های رایج در بالکان یا اروپا را به خود ندادند که به خوبی امکان داشت به کارشان بخورد و سودمند بیفتد. وقتی به مترجم نیازمند می شدند، از افراد جدید الاسلام یا دیگران از کشورهای مختلف استفاده می کردند.
تا هنگامی که غرب به زور توجه بقیه دنیا را به خود جلب کرد، هیچ گونه «غرب شناسی» وجود نداشت. امروز نیز در آمریکا می توان نگرش هایی مشابه مشاهده کرد.در حال حاضر در غرب ما با چیزی دست به گریبانیم که به نظر خودمان جنگ با تروریسم است و به عقیده تروریست ها جنگ با کفر. همچنین هستند کسانی در هر دو طرف که ا ین جنگ را پیکار بین تمدن ها یا بین ادیان می دانند. اگر آنان درست بگویند _ و بسیاری چیزها موید آن نظر است _ باید تصدیق کرد که برخورد این دو تمدن دارای هویت دینی نه تنها ناشی از اختلافات، بلکه همچنین برخاسته از تشابهات آنها با یکدیگر است _ که در این صورت، ممکن است امیدی به تفاهم بهتر در آینده وجود داشته باشد.
منبع: / روزنامه / شرق ۱۳۸۳/۰۱/۲۴
نویسنده : برنارد لوئیس
مترجم : عزت الله فولادوند
نظر شما