انسان موجود ، انسان موعود
انسان! از این کلمه چه می فهمیم؟ این کلمه چه یا کدام مصداق را برای ما تداعی میکند؟ آیا به یاد خود می افتیم؟! آیا ضرب اهنگ این کلمه ما را در جای خویش متوقف می کند؟یا این که با شرمندگی چشم به افقی دیگر دوخته و اطلاق این لفظ را به خود تسامحی از سر لطف می دانیم. مگر نه اینست که لفظ بر معنا دلالت میکند و اسم حاکی از مسمی است. اگر معتقد باشیم که هیچ پرسشی در خلاء مطرح نمیشود و هر پرسش در بستر تجربه و رنج انسانها می روید و تکاپوی انسان برای یافتن پاسخ تلاشی است برای برون رفت از رنجی که میبرد، آنگاه این حقیقت رخ می نماید قبل از این که چیستی انسان مهم باشد چگونگی او مهم است و پیش از آن که بپرسیم انسان چیست؟ باید بگوییم انسان چگونه باید باشد؟ و این مسئله شاید به لحاظ منطقی غلط به نظر بیاید اما این قاعده در مورد تمام پدیده های پویا و پیچیده صدق میکند هر کنکاش ، پرسش و پاسخی در مورد این پدیده ها چند وجهی، پیچیده و دیالکتیکی است، نه یکسویه، ساده و انتزائی! پس هر پاسخی که ما به پرسش چگونه بودن خود بدهیم در عین حال پاسخ به چه کسی بودن ما نیز هست. ( چون که صد آید نود هم پیش ماست! ) ایت مسئله اما از جهت دیگری نیز برای ما مهم است و آن این که ما در عصری زندگی میکنیم که بنیادش بر اصالت انسان بنا شده است. مدرنیته محصول بلافصل رنسانس است و رنسانس فرزند خلف اومانیسم. اینست که تمام فلسفه ها و ایدئولوژیهای مدرن بر این بنا استوارند و هر کدام مدعیند که از رنجهای آدمی می کاهند و دنیای بهتری برایش به ارمغان می آورند. نگاهی به وضعیت جهان و حال و روز انسان معاصر به خوبی نشان می دهد که این مدعیان تا کجا موفق بوده اند.
البته اگر به قرون گذشته بنگریم وضعیت انسان امروز بسیار بهبود یافته و قابل قیاس با گذشته نیست. اما نقاد همواره چشم به پیش رو دارد و افقهای برتر را مینگرد و اساسا جوهره نقد اعتراض است و غایت اعتراض برهم زدن وضع موجود به امید رسیدن به وضیت مطلوب است. و نکته مهم همین رابطه تضادمند وضع موجود با وضع مطلوب است. یعنی اگر برای انسان هیچ غایت و موعودی متصور نباشد اعتراض و عصیانگری او هم بی معناست. چرا که اعتراض بر خلاف بعضی تصورات رایج حاصل امید و آرزو و حرکت و هویت است است و نه نا امیدی و سکون وپوچی! و این همان نکته ای است که اومانیسم رایج از تبیین آن عاجز است. اومانیسم رایج در تقابل با جهان بینی اسکو لاستیک قرون وسطی پدید آمد. در این جهانبینی که حاصل استحاله مصلحت گرایانه امپراطوری روم از قلمرو ژوپیتر به ملک مسیح و تبدیل هوشمندانه فرزندان گرگ به همزادان بره(1) است، انسان بر اساس تفسیر کلیسائی - قرون وسطائی از آیین مسیح همواره وامدار گناه نخستین خود است و جز با میانجیگری مسیح ( که در غیاب مسیح!!! این وظیفه خطیر را جناب پاپ و کشیشهای بزرگوارش انجام می دهند! ) نجات نمیابد و برای همین، مسئله نجات به مهمترین دغدغه برای هر انسان مسیحی تبدیل شد. و مرکز توجهات از زمین به آسمان و از انسان به مسیح و از خوشبختی به نجات معطوف شد. و صد البته که خداوند و مسیح نمایندگی خود را با طیب خاطر به نمایندگان زمینیشان واگذار کرده اند!! و سند بهشت برین و ملکوت اعلی و اراضی مقدس را شش دانگ به نام پاپ و قیصر زده اند و مسیحی مومن اگر می خواهد به بهشت رسد و اراضی مقدس را فتح کند باید از جیب مبارک هزینه کرده و جان ناقابل را تقدیم کند. نهضت اومانیسم که نخستین جرقه هایش در قرن پانزدهم درخشید و در اثر ضعف و زوال دولتهای مسیحی در اثر جنگهای طولانی صلیبی و اختلافات فزاینده بین برخی پادشاهان و دستگاه کلیسا ( که به خاطر افزون خواهی سیری ناپذیر کلیسا رو به تزاید داشت ) و همچنین آشنائی با شرق و به خصوص فرهنگ و تمدن اسلامی و شکسته شدن تقدس نهادهای مسلط مذهبی شکل گرفته بود تلاش مقدسی را بر علیه این تفسیر شیخ و شاهی از مسیحیت آغاز کرد. اومانیستها که به درستی دریافته بودند وضعیت فلاکتبار انسان محصول اتوریته دستگاه استحماری مسیحیت و پایه های این اتوریته بر باورهائیست که انسان را از ارزشهای درونیش تهی کرده و او را از موجودی که میتواند بیاندیشد و بسازد به موجودی تبدیل میکند که تمام داشته ها و امکانات عینی و موجود خویش را به پای نجاتی ذهنی و موهوم قربانی میکند، چاره کار را در این یافتند که توجهات را بار دیگر از آسمان به زمین و از مسیح به عنوان سمبل انسان کامل و نجات یافته به همین انسان واقعا موجود معطوف کنند و این نگاه در تکامل خویش به آنجا رسید که هر گونه تصور و تفسیر غایت نگرانه از انسان را نفی کرده و هر گونه دغدغه قدسی را در انسان انکار میکند. ماتریالیسم و اصالت سود و لذت که بنیاد بورژوازی به عنوان وجه غالب تمدن جدید بر آنها استوار است نیز محصول همین تکامل است.
از اواسط قرن نوزدهم روشنفکران اروپایی که از شکست خوردن آرمانهای انقلاب کبیر فرانسه نا امید شده بودند و میدیدند چگونه انقلابی که میراث دوران روشنگری بود و قرار بود مبشر آزادی،برابری و برادری باشد ،حال با عروج طبقه جدید محملی برای بناپارتیسم و ایدئولوژی عظمت طلبانه آن که اروپا را به خون کشید شده بود، به بازاندیشی در این میراث پرداختند. این باز اندیشی به شکل گیری جریانهایی انجامید که چهره قرن بعد را عوض کردند. سه جریان مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم و نهیلسم هرچند در قرن بیستم نیرومند شدند اما ریشه در همین باز اندیشی دارند و با وجود تمام تفاوتهای بنیادین وجه مشترکی دارند و آن دغدغه۱انسان و وضع کنونی اوست. و این روشنفکران نیز با همین دغدغه بود که به نقادی مدرنیته تحقق یافته پرداختند. چنان که همین نقادی و اندیشه پردازیها بود که به عروج جنبشهای عدالت خواه و آزادی ستان انجامید که سرمایه داری نوکیسه و وحشی قرن نوزدهم را که در شهوت توسعه و تراکم هرچه بیشتر سرمایه حتی برده داری را در امریکا دوباره احیا کرده بود سر عقل آورد و به اصلاح تمدن جدید انجامید. هرچند هم اینک و در قرن بیست و یکم انسان معاصر (حداقل در بخش اعظم جهان) هم چنان با بحرانها و مشکلات باستانی هم چون فقر، گرسنگی، جنگ، عدم امنیت، تن فروشی و از خود بیگانگی و ( فهرستش خیلی طولانیست، مایه خجالت!! ) روبروست و این باید ما را به این فکر برد که چرا علیرغم تمام جانفشانیها و تلاشهای انجام شده این مصائب همچنان دامنگیر بشریتند. ونیز این دغدغه را در ما ایجاد کند که ما نیز به باز اندیشی در میراث گذشته و نقادی وضع موجود بیاندیشیم. چرا که هرچند ما به قول برخی جهان سومی هستیم اما ذیل همین تمدن زیست میکنیم و در نتیجه مشکلات و مصائبمان نیز تا حد زیادی از جنس همین تمدن است. این باز اندیشی اما بر خلاف گذشته باید از سطح عبور کرده و به ریشه ها بپردازد. ریشه هایی که تمدن جدید هرچند چهره نیز تازه کند از آنها تغذیه میکند. ریشه های تمدن جدید همانطور که در قسمتهای پیشین مذکور افتاد به رنسانس و نهضت اومانیسم برمیگردد. اومانیسم انسان را مرکز عالم میداند (3) و هر تعبیر و تفسیر از هستی را نیز ذیل همین پارادایم معنا میکند. و بدین صورت هر ارزش و باید و نبایدی نیز به خود انسان حوالت میابد. به گمان من خطای اصلی از همین جا آغاز میشود. چرا که اگر انسان را مرکز و مدار همه چیز بدانیم و هیچ معنا ،غایت و موعودی برایش نشناسیم، آنگاه این انسان حوالت یافته به خویش آیا حق ندارد که نازلترین و دم دستی ترین خواسته ها و امیال و کششهایش را تصویر واقعی خویش تلقی کند؟ و در نتیجه آیا محصول بلافصل این تلقی این نیست که حال که من با همه خواسته ها و امیالم مرکز جهان و مدار هستیم ، پس همه چیز باید در خدمت من باشد. و وقتی این من با خود خواهیهای طبیعی بشری گره بخورد ، ایا سود محوری و افزون طلبی و تقدس مالکیت و انباشت بی حد و حصر سرمایه که خود پایه بهره کشی و تجاوز و جنگ و سرکوب است، نتیجه طبیعی آن نیست؟! اما اگر انسان را نه پیکره ای جدا و منتزع، بلکه جزئی از یک هستی شعورمند و غایتمند بدانیم که مرکز و مدارش نه بر اجزا که بر مدار همین شعور و غایتمندی است، آنگاه انسان نیز به عنوان جزئی از یک کل فراگیر، نمیتواند یله ،رها شده و بی غایت باشد. نگرش توحیدی به عنوان یکی از تعابیری که حامل این نگاه به جهان است این کل فراگیر و شعورمند و غایتگرا را به خدا تعبیر میکند. بر خلاف مذاهب تاریخی که در آنها خدا همیشه رقیب و دشمن انسان است و قربانی انسان میطلبد و عاشق زر است و شیفته وردهای کاهنان و کشیشان، و امر به اطاعت از سایه ها و آیات زمینی (4) خویش میدهد ( که در واقع چنین خدائی سایه آسمانی همین سایه ها و آیات زمینی است! ) در نگرش توحیدی که بنیادا بر تخاصم با مذاهب تاریخی بنا شده ، خداوند نه دشمن و رقیب انسان، که دوست و خویشاوند اوست. و ارزشهای والای آدمیان نیز از تجلی نزول یافته ای از همین مطلق ارزشهاست. در نتیجه بینش انسان محوری که بر پایه چنین تلقی از هستی بنا شود، تک پایه نیست چرا که هم حامل تصویر انسان موجود است و هم خواهنده انسان موعود. انسانی که نه در سود که در ارزش فزون خواه است و تکثر را نه در ثروت که در خیر میطلبد. به گمان من اگر اومانیسم موجود بر اساس چنین نگرشی متحول شود و تمدن جدید بر مبنای چنین اومانیسم تحول یافته ای اصلاح گردد، آنگاه شاید دور تاریخی و جهنمی مصائب بشری شکسته شود و جهان آن چنان که شایسته زیستن انسان موعود گردد. به امید آن روز
پانوشتها:
۱- بر اساس اسطوره های روم باستان، بنیان گذاران این امپراطوری دو برادر دو قلو بودند که توسط یک ماده گرگ بزرگ شدند و بر اساس روایت انجیل مسیح در آغل گوسفندان به دنیا آمد و همواره خود را بره خدا میخواند. این استعاره اشاره ای است به همداستانی تاریخی روحانیت حاکم بر مذهب با دستگاه قدرت و ناسازگاری ذاتی و ستیهندگی دائم بین مذهب توحیدی و مذهب توجیه گر قدرت!
2--گوئی این سرنوشت همیشگی بشر است که بیشتر اوقات ناراضی باشد، هر چه باشد بچه آدمند و مثل پدرشان گاهی هوس میوه ممنوع میکنند!
3- اکتاویو پاز میگوید هر اتاقی مرکز جهان است. این جمله خلاصه تمام حرفهای اومانیسم فعلی را در خود دارد. توجه دارید که قید هر استثنا برنمیدارد و این اتاق فی المثل میتواند در یکی از کازینوهای لاس وگاس باشد یا اتاقی که آدمی مثل مهدی رضایی در آن نفس میکشد. به هر حال از نظر این نگرش تفاوتی ندارد.
4- در طول تاریخ زورمداران و پادشاهان همیشه ظل الله بوده اند و روحانیت حاکم بر مذهب نیز آیات الله که در واقع آفات الله هستند!!!
منبع: / سایت / باشگاه اندیشه ۱۳۸۲/۰۲/۱۶به نقل از: http://mb3333.persianblog.com
نظر شما