ادبیات آزاد یا متعهد
جهان ما جهانی است که در آن هم «التزام» و هم «عدم التزام» ـ تعهد و عدم تعهد ـ هر دو، مورد تحسین واقع میشوند؛ چه در هنر و چه در سیاست. التزام به چه چیز؟ عدم التزام به چه چیز؟ «کشورهای غیر متعهد» از کدام تعهد میگریزند و «ادبیات متعهد» نسبت به چه چیزی تعهد دارد؟ و «آزادی» در عبارت «اقتصاد آزاد» به چه معناست؟
...کلمههای آزادی و برابری را، هم بر سر در زندان مینویسند و هم بر سر در معابد بازرگانی.
این جمله از من نیست، از کامو1ست و او در ادامهی همین جمله مینویسد:
با این همه به فحشاء کشاندن کلمهها با عواقب آن همراه است.2
ما امروز شاهد عواقب همان امری هستیم که کامو میگفت؛ به فحشا کشاندن کلمات. هیچ کلمهای دیگر در شأن حقیقی خویش واقع نیست و درفرهنگ رسانهای، هر کلمهای بر انواع و اقسام معانی متضاد دلالت دارد. آنان که خریداران چیزی جز «ادبیات مرسوم» نیستند، با کینه و غیظ، جملاتی از این قبیل را که خواندید به دور میافکنند و از هر آنچه «خلاف آمدِ وضع موجود» باشد میگریزند. اما به راستی فیالمثل میان «بازار آزاد» با «آزادی و عدالت» چه نسبتی است که این کلمه را در هر دو جا به کار میبرند؟ کامو پاسخ میدهد:
آنچه امروز بیش از هر چیز مورد بهتان قرار گرفته، ارزش آزادی است.3
و بعد با اشاره به سخنان بعضی دیگر میافزاید:
اگر حماقتهایی تا این حد رسمی ممکن است بر زبان بیاید از آن روست که در مدت صد سال، جامعهی بازرگانی از آزادی، کاربرد انحصاری و یک جانبه داشته است. یعنی آزادی را به منزلهی حق تلقی کرده، نه تکلیف و از آن باک نداشته است که تا حدی توانسته، آزادی اصولی را در خدمت بیداد عملی بگمارد. پس چه جای شگفتی است اگر چنین جامعهای از هنر نخواهد که ابزار آزادی باشد، بلکه بخواهد که مشق خطی باشد، بیاهیمیت و وسیلهی سادهی سرگرمی؟ در مدت دهها سال عده زیادی از مردم، که به خصوص غم پول داشتهاند، هواخواه این رماننویسان دنیادار یعنی بیارزشترین هنرها بودهاند؛ هنری که اسکار وایلد، (با در نظر داشتن خودش پیش از رفتن به زندان) دربارهاش میگفت که بدترین عیبها سطحی بودن است. 4
اعتراض کامو متوجه تمدنی است که در آن اخلاق بورژوایی حاکم شده و «خدای پول» است که پرستیده میشود ـ عین این تعبیر یعنی «خدای پول» را خود او دارد ـ و این سخن البته عین همان حرفی نیست که ما میخواهیم بگوییم. کامو اگر چه یک سوسیالیست تمامعیار نیست، اما این اعتراض را از نظرگاه یک سوسیالیست عنوان کرده است و به همین علت، نگارندهی این مقاله هماره اکراه داشته است از آنکه در اثبات مدعیات خویش، به بزرگان مغرب زمین متوسل شود.
کامو میگوید که جامعهی بازرگانی، آزادی را به مثابه «حقی از آنِ خویش» تلقی میکند نه «تکلیفی در برابر دیگران» و این سخن است که نگارنده را جذب کرده است: اختیار و آزادی انسان فراتر از آن که حقّ او باشد، تکلیف اوست. ما میگوییم «تکلیف در برابر خدا»؛ ماکسیم گورکی5 در «هدف ادبیات» میگوید «تکلیف در برابر مردم» ... و کامو میگوید:
«شاعر ملامتی» یا [شاعر ملعون] که زادهی جامعهی تجارتپیشه است... سرانجام از نظر اندیشه کارش بدین تحجر میرسد که میپندارد فقط در صورتی هنرمند، هنرمند بزرگی است که به مخالفت با جامعهی خود، جامعه هر چه باشد، برخیزد. این فکر در اساس خود درست است که هنرمند واقعی نمیتواند با جهانی که خدایش پول است همگام شود، اما نتیجهای که از آن میگیرند یعنی اینکه هنرمند باید مخالف هر چیزی بطور کلی باشد، درست نیست. بدینگونه بسیاری از هنرمندان ما آرزو دارند که «ملامتی» شوند و اگر چنین نباشد وجدانشان ناراحت است. میخواهند که هم برایشان کف بزنند، هم سوت بکشند.6
آیا آزادی هنرمند در مخالفخوانیِ همیشگی است؟ آیا آزادی او در نفی همهی ایدئولوژیها و اخلاق است؟ کامو میگوید:
... هنرمند این عصر از بس همه چیز را طرد میکند، (حتی سنت هنری خود را)، میپندارد که میتواند قواعد خاص خود را بیافریند و سرانجام گمان میکند خداست و با این تصور میپندارد که شخصاً میتواند واقعیت خود را نیز بیافریند. با این همه آنچه دور از جامعه میآفریند آثاری است صوری و انتزاعی. به عنوان تجربه، ایجادکنندهی هیجانی هست، اما از باروری که خاص هنر واقعی است و رسالت هنرمند، گردآوری و تحصیل آن است، عاری است.7
آزادی هنرمند در «درک تکلیف» اوست نه در «نفی و طرد التزام به همه چیز» و البته این التزام باید از درونِ ذات بیرون بجوشد نه آنکه از بیرون سایه بر وجود هنرمند بیندازد. در اینجا عدم تعهد همانقدر بیمعناست که اجبار. یعنی همانطور که هنرمند را نمیتوان مجبور کرد، خود او نیز نمیتواند از تعهد درونی خویش بگریزد. هر تعهدی خواهناخواه ملازم با تکلیفی است متناسب آن. به این اعتبار، هیچ اثر هنری نمیتوان یافت که صبغهی سیاسی نداشته باشد. جورجاُرول8 در اینباره میگوید:
...هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خودش یک گرایش سیاسی است.9
هنرمند موجد یک هیجان میرا و یک تفنن زودگذر نیست و این سخن نیز درست نیست که هنرمند را فقط صاحب رسالت اجتماعی بدانیم. نگارنده اگرچه از به کار بردن کلمهی «رسالت» در این موقع و مقام اکراه دارد، اما ناگزیر باید بگوید که اگر برای هنرمند قائل به یک رسالت اجتماعی هستیم و او را نسبت به آن ملتزم میدانیم، این التزام باید عین وجود شخصی و فردی او باشد، وگرنه، اثری ارزشمند و جاودان خلق نخواهد شد.
کلمهی «رسالت» نیز از آن کلماتی است که از موقع و مقام خویش خارج شده و هرجایی شده است. کلمهی «رسالت» شأنیتی دارد که اطلاق آن جز در مقام انبیای مرسل جایز نیست و البته چه بسا که این سخن نگارنده نیز در روزگار «تعمیم نبوت» مضحک باشد ـ که باکی نیست.
رسالت هنر و ادبیات چیست؟ هنر و ادبیات باید ملتزم باشند و یا آزاد؟ ...
و اصلاً در روزگاری که «آزادی قلم» از سنخ آزادی جنسی و اقتصاد آزاد است، این پرسشها به چه کار میآیند؟
«آزادی»، میان ما و آزادنگاران، مشترک لفظی است و چه بسا که این دو آزادی در ظاهر نیز مشابهتهایی با یکدیگر داشته باشند. آن آزادی که میگویند، «رهایی از هر تقیید و تعهدی» است و این آزادی که ما میگوییم نیز «آزادی از هر تعلقی» است. تفاوت در آنجاست که ما حقیقت انسان را در خلیفت اللهی او میجوییم و بنابراین، «انسان کامل» و «عبدالله» را مشترک معنوی میدانیم، اما آنان بندگی خدا را نیز از خودبیگانگی میدانند. در این صورت، اگر برای بشر قائل به حقیقتی فردی و یا جمعی نباشند که با رهایی از تقییدات و تعهدات به آن رجوع کند، در واقع انسان را به «خلأ» احاله دادهاند و به «هیچ»؛ و چه تفاوتی میکند که این یک «هیچ فلسفه» باشد و یا یک «هیچ حقیقی»؟ این «هیچ» شاید «محال فلسفی» نباشد اما «محال حقیقی» است و انسان امروز این محال را تجربه کرده است. آنچه او از خود ـ به مثابه انسان ـ میشناسد، محال حقیقی است و آن سان که او ـ به مثابه انسان ـ میخواهد زیست کند، باز هم محال حقیقی است. چگونه میتوان خلیفتالله بود و خود را از جرگهی حیوانات محسوب داشت؟
انسانِ امروز بر یک «فریب عظیم» میزید و بزرگترین نشانهی این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ میانگارد که آزاد است، اما از همهی ادوار حیاتِ خویش دربندتر است؛ میانگارد که فکر روشنی دارد، اما از همهی ادوارحیاتِ خویش در ظلمت بیشتری گرفتار است.
آزادی در نفی همهی تعلقات است جز تعلق به حقیقت، که عین ذات انسان است. وجود انسان در این تعلق است که معنا میگیرد و بنابراین، آزادی و اختیار انسان تکلیف اوست در قبال حقیقت، نه حقّ او برای ولنگاری و رهایی از همهی تعهدات. مقدمتاً باید گفت که هنر و ادبیات نیز در برابر همین معنا ملتزم است.
انسان مختار است، اما آزادیاش مقدم بر حقیقت و عدالت نیست، اگر چنین باشد، پس آزادی «حقّ» انسان نیست، «تکلیف» اوست. آنان که آزادی را به مفهوم «عدم تقید» میگیرند و این آزادی را حقّ خویش میدانند، چه بدانند و چه ندانند از آن جهت دیگران را نیز ملتزم به همین اعتقاد میخواهند که انگارِ خود را عین حقیقت و عدالت فرض کردهاند. اگر انسان فطرتاً نسبت به حقیقت و عدالت متعهد نبود و قضاوتهایش بر این دو مقولهی ماتقدم اتکا نداشت، هرگز اصراری نداشت که دیگران را نیز به راه خویش دعوت کند. برای انسان محال است که به شیطان، «ایمان» بیاورد؛ او «فریب» شیطان را میخورد و در این معنا سرّی عظیم نهفته است که اهل فریب درنمییابند.
آزادی حقّ انسان نیست، بلکه تکلیف اوست در برابر حقیقت و عدالت؛ و البته در این گفتار نیز مسامحهای بسیار وجود دارد، چرا که آزادی در حقیقتِ خویش مقابلهای با حقیقت و عدالت و یا تعهد ندارد و اگر حقیقت آزادی ظهور مییافت همهی دعواها از میان برمیخواست. این دعواها از سر جهل نسبت به حقیقت آزادی است که «حریّت» است. حرّیت شمسِ آسمان «عدم تعلق» است و آن آزادی که در جهان امروز میگویند متناظر معکوسِ این عدم تعلق است. در این مقام، ثنویت و تقابل میان خالق و مخلوق و جبر و اختیار از میان برمیخیزد و بل امرٌ بین الامرین10 محقق میشود که مقام انسان کامل است و مقام مظهریت کامل انسان نسبت به حقیقت و عدالت. به این معنا، دین که راه حقیقت و عدالت است مقدم بر آزادی است. پس آنان که آزادی را مقدم بر دین میدانند دو اشتباه بزرگ کردهاند: یکی آنکه از آزادی مفهومی در مقابل حقیقت و عدالت کردهاند و دیگر آنکه آزادی را عین ذات انسان گرفتهاند، اما دین را نه.
در قرآن آیهی حیرتانگیزی وجود دارد که منشأ این اختلاف را بیان میکند: بل یریدُ الانسانُ لِیُفخرُ امامهُ. 11 انسان میخواهد که پیش رویش را پاره کند تا هیچ چیز او را نسبت به آنچه به انجام آن متمایل است محدود و مقید نکند. چیست آنچه که مانع این آزادی بلاشرط است و انسان دلش میخواهد که آن را بردرد و از سر راه خویش بردارد؟
من در مقام تفسیر قرآن نیستم و بنابراین، از آنکه به شیوهی مفسران ورود در بحث پیدا کنم پرهیز دارم، اما انسان برای تسلیم در برابر این معنای آزادی ـ که اکنون معمول است ـ طبع و طبیعت و فطرت و حتی جامعهی خویش را سدّ راه خواهد یافت. جامعه و عادات و سنن اجتماعی اجازه نمیدهند که انسان به طور غیرمشروط به همهی مقتضیات ولنگاری خود دست یابد. نه فقط جامعه، که طبع انسان نیز، در طول مدت، از این «رها بودن» دلزده میشود و دیر یا زود این صورت از آزادی را پس میزند، چنان که یکی از علل رویکرد غربیان به معنویت در این سالها همین است که بسیاری از مردم به «آخر خط» رسیدهاند و نه طبع، که طبیعت وجود انسان نیز تحمل این صورت از آزادی را ندارد و به اشباع میرسد و بعد از اشباع تمام، به «غَثَیان». فطرت هم که متعلم است به «تعلیم ازلی اسما»، تجربهی روسیه در قرن اخیر نشان داد ـ و تجربهی غرب در سالهای آینده نشان خواهد داد ـ که مردم را جز برای مدتی کوتاه بر غیر طریق فطرتشان نمیتوان واداشت؛ و همهی این محدودیتها به ماهیت انسان و یا حقیقت انسانیت رجوع دارد که نقیض آن تعریفی است که عقل متعارف غربی و غربزده از انسان دارد.
تعریف بشر امروز از انسان با حقیقتِ آنچه که هست تعارض کامل دارد و بنابراین، زیستنش آنسان که خود میپسندد محال است ـ محال منطقی. او اگرچه میخواهد که موانع ولنگاری خویش را از سر راه بردارد، اما موفق نمیشود، چرا که این موانع از وجود حقیقی خود او منشأ گرفتهاند. با آن آزادی که بشر امروز طلب میکند، انسان صید دام اهوای خویش میشود و انتظار میبرد که همهی عالم نیز با او در جهت رسیدن به این مطلوب همراهی کند ـ که نمیکند، چرا که زیستن آنسان که او میخواهد، بر این سیاره و دراین عالم که از قضا «عالم امکان» نام گرفته، محال است. گریز از این محال ـ که همان آبسورد 12 است ـ و غلبهی بر آن، جز با ایمان مذهبی میسر نیست که نیست. انسانهای بیدار سراسر سیاره این طُرفه اکسیر را یافتهاند و با آن بر خمودگی و انفعال که از تبعات لازمِ محالانگاری است غلبه کردهاند و هرجا که چنین شده، طلسم شیطان اکبر نیز شکسته و یا دیر و زود خواهد شکست.
تعلق به اسباب نیز که از لوازم زندگی جدید بشر است ـ و به یک معنا تمدن امروز، تمدن ابزار و اسباب است ـ با این طُرفه اکسیر علاج خواهد شد و انسان از تعلق به اسباب نیز خواهد رست. با آن آزادی که غربیها میگویند، انسان بردهی اهوای خویش میشود و با این آزادی ـ که حریّت است ـ از تعلق به ابزار نیز که اعمّ صورتهای بردگی در روزگار ماست، میتوان آزاد شد.
و اما در باب «ادبیات» اگرچه سخن بسیار است، اما هرچه هست، باید پذیرفت که ادبیاتِ مصطلح همشأنی از شوونی است که انسان در آن متحقق میشود و بنابراین، همهی تحولاتی که برای بشر روی خواهد نمود خواهناخواه در ادبیات ظهور خواهد یافت، چنانکه با پیدایش عالم جدید که از لحاظ فلسفی با اومانیسم، از لحاظ اقتصادی با روح سرمایهداری و مناسبات همراه با آن و از لحاظ سیاسی با ماکیاولیسم 13 تعیّن یافته است، بشر تازهای به ظهور رسید که افق خاک، منظرِ نظرش را پر کرده بود و از عالم فقط به آن چیزی اعتنا داشت که میتوانست راه تصرف تکنولوژیک او را در طبیعت هموار کند. با انقلاب اسلامی، عصر این بشر به تمامیت رسیده و انسانی دیگر پای به عالم ِ ظهور نهاده است که طرحی نو درخواهد انداخت و عالمی دیگر بنا خواهد کرد و از مقتضیات این عالم جدید که طلیعهی آن ظاهر شده، یکی هم آن است که ادبیات و هنر دیگری پای به عرصهی تحقق خواهد نهاد.
پانوشتها:
1ـ Albert Camus (60ـ1913)؛ نویسندهی فرانسوی متولد الجزایر. ـ و.
2ـ خطابهی کامو بعد از دریافت جایزهی نوبل ادبیات در سال 1957. به نقل از: تعهد کامو، مصطفی رحیمی (گزیده و ترجمه)؟ آگاه، تهران، 1362، صص 79 و 80. ـ و.
3ـ تعهد کامو، ص 80. ـ و.
4ـ تعهد کامو، ص 80. ـ و.
5ـ Maksim Gorky (1936ـ1868)؛ نویسندهی روسی. ـ و.
6ـ تعهد کامو، صص 82 و 83. ـ و.
7ـ تعهد کامو، ص 83. ـ و.
8ـ George Orwell (50ـ1903)؛ نویسندهی انگلیسی که «قلعهی حیوانات» و «1984» از رمانهای مشهور اوست. ـ و.
9ـ جورج اورل، 1984، صالح حسینی، نیلوفر، تهران، 1369، ص 9. ـ و.
10ـ امام صادق(ع). محمدبنیعقوب کلینی، اصول کافی، 4ج، سید جواد مصطفوی، فرهنگ اهل بیت، تهران، بیتا، ج 1، کتاب «التوحید»، باب «الجبر و القدر»، ص 224. ـ و.
11ـ قیامت /5
12. absurde
13ـ Machiavellisme ، مشرب سیاسی نیکولو ماکیاولی (1527ـ1469) که سیاست را منتزع از اخلاق میداند و معتقد است که استفاده از حیله و فریب برای رسیدن به قدرت سیاسی و حفظ آن مجاز است. ـ و.
منبع: / ماهنامه / سوره / 1370 / دوره سوم شماره 9 و 10 آذر و دی ۱۳۷۰/۰۱۰
نویسنده : سید مرتضی آوینی
نظر شما