شوپنهاور و تامل زیباشناختی
آرتور شوپنهاور (۱۸۶۰-۱۷۸۸) هرچند از قلمرو فلسفه دانشگاهی بیرون است اما با این حال یکی از مهم ترین فیلسوفان قرن نوزدهم به شمار میرود. فلسفه او دو آبشخور مهم دارد، یکی آرای فلسفی افلاطون و کانت، و دیگری مکاتب هندوئیسم و بودیسم. شوپنهاور آثار چندی نیز بر جای گذاشته است که از آن میان دو اثر اهمیت ویژه ای دارند: یکی درباره ریشه چهارگانه قضیه دلیل کافی (۱۸۱۳) که رساله دکترای شوپنهاور بود و به دانشگاه ینا عرضه گردید. بهطور خلاصه نقد این پیش فرض است که با تامل عقلانی میتوان جهان را توضیح داد یا تبیین کرد.
اما کتاب دوم که شاهکار او محسوب میشود و نظام فلسفی اش را با آن پیریزی کرده عبارت است از جهان به مثابه اراده و بازنمود (۱۸۱۹). این کتاب چهار بخش دارد، در بخش نخست جهان بهمثابه بازنمود (تصور) به تصویر کشیده شده، در بخش دوم، جهان به منزله اراده مورد بحث قرار میگیرد و این دو بخش در مجموع نگرش متافیزیکی او را تشکیل میدهند. بخش سوم کتاب ایده های افلاطونی نام دارد و نگرش زیباشناختی شوپنهاور را در برمیگیرد و بخش پایانی مشتمل بر تائید و انکار اراده است که به فلسفه اخلاق در نزد او منتهی میشود. مهم ترین نکتهای که در این میان باید به خاطر سپرد پیوستگی تمام و کمال این چهار بخش است، در واقع شوپنهاور در پیشگفتار چاپ نخست این کتاب تاکید میکند که این سه بخش را نباید جدا از هم تلقی کرد.
اجازه بدهید پیوستگی این چهار بخش را اندکی بیشتر وابشکافیم. او در بخش نخست، جهان را به مثابه پدیدار میداند چرا که تمایز میان نومن و فنومن که کانت مطرح کرده بود را میپذیرد، اما برخلاف او جهان فینفسه را یکسر بیرون از حوزه شناخت نمی داند. چرا که مدعی است «از درون ما به واقعیت درونی چیزها راهی هست»، چرا که جهان پدیدارها تجلی اراده است و بس. بخش دوم کتاب به توضیح جهان بهمثابه اراده (will) میپردازد. اراده، در کلیت خود عبارت است از «اراده به زیستن» یا «اراده به وجود داشتن»، اما این اراده خصوصا در کسوت خواستی خروشنده، سراسر کشمکش، سیری ناپذیر و بی هدف و مقصدی معین ظاهر می شود. نوعی خواست فاقد سمت و سو، کور و غیر منطقی است که همهچیز را بهحرکت در میآورد.
اما در بخش سوم، شوپنهاور میگوید از طریق تامل زیباشناختی (aesthetic contemplation) میتوان میل و هوس سیری ناپذیر اراده را، اگر بهتمام و کمال ارضا نشده و در نتیجه رامگشته باشد، به سمت و سوی دیگری برد. به این معنا که میان واکنش ما از دیدن یک بشقاب میوه از یک طرف، و تحسین یک نقاشی طبیعت بیجان (still life) که همان ظرف میوه را بهخوبی به تصویر کشیده باشد از سوی دیگر، تفاوتی چشمگیر (اگر نگوییم متعالی) وجود دارد. در موقعیت نخست، ممکن است اراده برانگیخته شود و بخواهد که میوه خورده شود؛ اما در موقعیت دوم چنین چیزی ناممکن است. بلکه در عوض انسان به سوی تامل درباره امری از قبیل صور مثالی (Forms) در نزد افلاطون سوق داده میشود، نوعی رویکرد بدون غرض و مرض (disinterested) و تامل رها از اراده (will-less) یا همان تامل برای نفس تامل.
اما این نوع رهایی، گذراست، چرا که هیچ کس نمی تواند الی الابد به یک تابلو خیره شود. و بخش چهارم کتاب نیز به همین موضوع می پردازد. چشم امید ما برای رهایی همیشگی ولو ناکامل، از شر اراده، به کناره گیری عارفانه از زندگی دوخته است. با اینکار است که میتوان به طور کامل از طبیعت راستین چیزها آگاهی یافت. و تاثیر مکاتب خاور زمین در فلسفه او همین جا خود را نشان میدهد. شوپنهاور معتقد است که بودایی ها از این حیث راه درستی در پیش گرفته اند. نتیجه نهایی البته چیزی از قبیل بهشت موعود نیست، یعنی آنجا که سرخوشی و خرسندی سرمدی باشد، بلکه عبارت است از هیچ بودگی نیروانا (Nirvana). بنابراین از نظر شوپنهاور، نزدیک شدن ما تا سرحد ممکن به سرخوشی، مستلزم معدوم کردن «خود»مان است.
منبع: روزنامه رسالت ۱۳۸۹/۷/۱۰
نویسنده : گلناز مقدم فر
نظر شما