موضوع : پژوهش | مقاله

بحران خرد


گئورگ لوکاچ (1971-1885)، فیلسوف و منتقد اجتماعی و هنری از جمله مهمترین اندیشمندان قرن بیستم به شمار می رود. اندیشه لوکاچ در دو بستر اندیشه مارکسی و فلسفه هگلی جریان دارد. به همین جهت لوکاچ در دوره های بعدی عمرش کوشید تا از نگاه راست کیشانه مارکسیستی فاصله گیرد. لوکاچ نظریه هنری و ادبی را نیز از گونه دیالکتیک تاریخی فلسفی می داند.برخی از آثار لوکاچ از جمله تاریخ و آگاهی طبقاتی ، رئالیسم اروپایی ، هگل جوان و نظریه رمان به فارسی برگردانده شده است.مطلبی که از پی می آید، با نگاه به کتاب ویرانی خرد وی به نگارش درآمده که با هم می خوانیم.


برای لوکاچ تنها یک بحران جهان شمول وجود دارد؛ بحران خرد که مترادف با جریانات ضدعقلی ست. لوکاچ در کتاب تاریخ و آگاهی طبقاتی توضیح می دهد که جهان بورژوازی از مفهومی به نام کلیت غافل است. اقتصاد سیاسی کلاسیک، انسان و جامعه را به صورت مجموعه ای از اتم های شناور نگریسته و لذا مفهوم کلیت در آن گم است. برای اقتصاد سیاسی کلاسیک انسان همان رابینسون کروزوئه است که باید در تنهایی زیست کند. به عبارت دیگر کلیت از جمله کشفیات مارکسی ست و درواقع این مارکس است که توضیح می دهد کلیت یک مفهوم علمی ست که از طریق ماتریالیسم تاریخی کشف می شود.
به موازات نبود کلیت، مفهوم دیگری وجود دارد که لوکاچ آن را بی خانمانی استعلایی می نامد. در این بی خانمانی ست که اگزیستانسیالیسم داستایوفسکی مکان خود را می یابد. بنابر این مفهوم، در طول تاریخ طبقات اجتماعی هرکدام به نوعی دچار بی خانمانی استعلایی بوده اند. بی خانمانی استعلایی بدین معناست که دیدگاه تاریخی از طبقات اجتماعی سلب شده است. فلسفه تاریخ، آغازگاه نظری ست که رو به سوی کلیت دارد. از این رو مقدمه پیدایی مارکسیسم، دیدگاه هگل است که کلیت گرایی را به وجود می آورد.
لوکاچ توضیح می دهد که چگونه جهان، حیات اجتماعی مستقل از فرد بوده و فرد نقش زیادی در شکل گیری آن نداشته است. بدین خاطر است که او دیدگاه غیرتاریخی و غیرکلیت گرا را دیدگاه شیءگونه می داند. دیدگاه شیء گونه، آن نوع جهان بینی ست که جامعه و تاریخ را مستقل از انسان دانسته و فرضش این است که جامعه و تاریخ مسلط بر انسان بوده و بر او حکومت می کنند. این بدین معنی ست که روابط انسانی نقش بسیار اندکی در زندگی اجتماعی دارد و آنچه که وجود دارد جامعه چون جهان شیء است.
در واقع در جهان شیء رابطه بین سوژه و ابژه، دچار زوال شده و ارتباط دیالکتیکی میان این دو مخدوش می شود. دیدگاه سوژه و ابژه به شکل تاثیر متقابل، نوعی انسان شناسی ست و در اینجاست که انسان و طبیعت در کنار یکدیگر قرار می گیرند. این امر خود به معنای تاثیر متقابل انسان بر طبیعت و طبیعت بر انسان است. کارل اشمیت در کتاب برداشت مارکس از طبیعت توضیح می دهد که جهان طبیعت، مجموعه ای از جهان حواس است و اینجاست که جهان حواس، دنیای طبیعت را می سازد؛ البته این جهان حواس در کنار رابطه بین انسان و طبیعت به دست می آید.
سوژه و ابژه در مسیر طول تاریخ، ابعاد اصلی خود را از دست می دهند و بنابراین نوعی بی خویشتنی به وجود می آید. در این بی خویشتنی یا ازخودبیگانگی ست که تاریخ، مسیری عینیت گرا را طی می کند و این عینیت گرایی برخلاف جهان سوژه است. لوکاچ در کتاب انهدام خرد شرح می دهد که چگونه جهان اجتماعی تبدیل به عینیتی محض می شود. در این عینیت گرایی ست که جهان اجتماعی، پایه های سوژه را از دست می دهد و هرگونه بنیان عینیت گرایی در سوژه از بین می رود. عینیت گرایی در انهدام خرد مبنای ضدعقل گرایی ست. عقل در دیدگاه لوکاچ، محصول تعامل متقابل سوژه و ابژه است، در حالی که گرایش های ضدعقلی، این تعامل را از بین می برند. درواقع گرایش های ضدعقلی باعث پیدایش عینیت محض می شود. لوکاچ در بحث فلسفه قرن بیستم، مفصلا شرح می دهد که سوژه بتدریج معنای خود را از دست می دهد. آنچه که وجود دارد جهان مستقل مقوله های اجتماعی ست که خارج و بیرون از اراده فرد است. شیءگونگی نیز خود نوعی گرایش ضدعقلی و از عمل به دور است.
عقل در دیدگاه لوکاچ محصول تعامل متقابل سوژه و ابژه است، در حالی که گرایش های ضدعقلی، این تعامل را از بین می برند. درواقع گرایش های ضدعقلی باعث پیدایش عینیت محض می شود لوکاچ در بحث فلسفه قرن بیستم، مفصلا شرح می دهد که سوژه بتدریج معنای خود را از دست می دهد
برای لوکاچ بعد عمل نقطه مقابل بعد تامل است. جهان تاملی، دنیایی ست مستقل و بیرون از ابعاد فردی. کانت، نمونه ای از جنبه تاملی ست که در آن عمل یا پراکسیس جایی برای خود ندارد. این در حالی ست که رابطه انسان و طبیعت کلا برمبنای پراکسیس است، در حالی که فلسفه بورژوازی، مبنای رابطه انسان و طبیعت را تامل می داند. نگرش تاملی به طبیعت بدین معناست که فرد از طبیعت، ابژه ساخته و آن را مورد تعمق قرار می دهد. طبیعت در اینجا پدیده ای ست که انسان فقط می تواند به آن بنگرد و رابطه پراکسیس میان انسان و طبیعت وجود ندارد. حال آنکه ابعاد حس گرایانه در طبیعت، نوعی ماتریالیسم است و در این ماتریالیسم است که جنبه های پراکسیس خود را نشان می دهد، لذا می توان بدین نکته اشاره کرد که پراکسیس خود نیز نوعی ماتریالیسم است. لوکاچ در کتاب انهدام خرد اشاره می کند که برای فلسفه بورژوازی، جهان ذهنی تنها جهان واقعی ست و او این را در آرای هایدگر و یاسپرس مطرح می کند. برای هایدگر، ذهنیت تنها مقوله ای ست که وجود دارد و این ذهنیت است که تبدیل به عینیت محض می شود و ارتباط دیالکتیک میان ذهن و عین از میان می رود. برای انسان شناسی هایدگر، آنها (They) تنها مقوله معنی دار است. درواقع ما با یک دیدگاه غیرفردی مواجه می شویم که با تمام توان از مقوله های عینی و ذهنی می گریزد. در انسان شناسی هایدگری، آنها تاثیر متقابل میان فرد و جهان وجود ندارد. تنها چیزی که وجود دارد، دیگران گمنام هستند که در آن اثری از سوژه و ابژه دیده نمی شود. این نوع انسان شناسی با معضلات فراوانی روبه روست. از این رو در آرای هایدگر، مفهوم تاریخ ایستاست. برخلاف هگل و مارکس، مفهوم تاریخ به جهان زنده برمی گردد. در اینجا سرنوشت دارای بعد تاریخی و مستقل از اراده آدمی مطرح شده و این سرنوشت است که جنبه تاریخی زندگی را تعیین می کند، لذا تقدیرگرایی در فلسفه تاریخ هایدگر وجود دارد. این تقدیرگرایی مستقل از انسان است. تقدیر با حادثه ارتباط دارد و درواقع این حادثه است که تاریخ را می سازد. برای هایدگر تقدیر با حادثه ارتباطی نزدیک دارد و هر دو از جهان آنها سرچشمه می گیرند؛ درواقع این جهان آنها ست که تاریخ را می سازد و اینجا می توان به جریان ضدعقلی در فلسفه تاریخ هایدگر پی برد.
تقدیرگرایی درواقع همان عینیت گرایی تاریخی ست که از جهان سوژه و ابژه به دور افتاده است. در تقدیرگرایی، جایی برای تاثیر متقابل سوژه و ابژه نمی ماند. در اینجاست که با تاریخی گرایی مواجه می شویم. در تاریخی گرایی نوعی دیدگاه و برداشت انفعالی از تاریخ دیده می شود. این برداشت انفعالی، نقطه مقابل جهان سوژه و ابژه است. در اینجاست که عینیت اجتماعی به اوج خود رسیده و از تاریخ نوعی متافیزیک ساخته می شود. متافیزیک تاریخی گرایی از این نظر مهم است که جهان کار در آن نقشی ندارد، حال آنکه برای مارکس، جهان متمدن بر مبنای دنیای کار ساخته شده است، در صورتی که برای هایدگر، تمدن بر متافیزیک تاریخ استوار است، لذا تقدیرگرایی تاریخی، نقطه مقابل ماتریالیسم تاریخی ست. برای مارکس، ماتریالیسم تاریخی درواقع کالبدشکافی جامعه است و از طریق این تحلیل کالبدشکافانه است که تقدیر تاریخی از ارزش ساخته می شود. در تحلیل ماتریالیسم تاریخی، روح تاریخی که مدنظر هایدگر بوده است از قالب استقلال خود به درآمده و جهان اجتماعی با مقوله ای پویا سروکار دارد.
درواقع ماتریالیسم تاریخی ست که تاریخ را از عینیت گرایی مبرا می سازد؛ از این رو ماتریالیسم تاریخی، نقطه مقابل حادثه و تقدیر است.
بنابراین جهان تاریخی هایدگر، جزئی از جهان شی ءگونه است و هر نوع کوششی جهت شناسایی فرد از طریق تاریخ به بن بست خواهد انجامید.برای لوکاچ این واقعیت وجود دارد که در سراسر تاریخ، جهان شیءگونه حاکم بوده است، لذا مفهوم تاریخ گرایی هایدگر، مفهومی عبث و پوچ است.
برای لوکاچ، روشنفکران در عصر امپریالیسم در عدم امنیت مطلق به سر می برند. لوکاچ اشاره می کند که چگونه برای گئورگ زیمل جهان امنیت، مهم بوده است. خصلت عصر امپریالیسم در این خلاصه می شود که روشنفکران اجاره خوار سرمایه هایی هستند و لذا بحران موقعیت، این دسته از روشنفکران را به خطر انداخته و جهان امنیت آنها را دگرگون می کند. توجه خاص به ذهنیت و ذهن گرایی و پیدایش انسان بی هویت از خصلت های روشنفکران در عصر امپریالیسم است. برای لوکاچ، امپریالیسم مترادف با بحران بوده و درواقع این روشنفکران هستند که بار این بحران را به دوش می کشند. بحران و عدم امنیت مترادف با یکدیگر هستند. برای هایدگر نیز احوال (Stimmung) نشان از عدم امنیت دارد؛ بدین خاطر است که جهان احوال بر جهان عینی غلبه کرده و لذا دنیا بیش از پیش ذهنی می شود. آنچه که از نظر لوکاچ در اینجا باقی می ماند، افسردگی، خاکسترنشینی و تاسف است. دنیای ازخودبیگانه پول از نظر زیمل باعث می شود که پول به صورت مدافع درون گرایی درآید. از همین جا درون و درون گرایی دارای اهمیت فوق العاده می شود وتا آنجا ادامه پیدا می کند که آنچه که نشانی از درون ندارد، قابل بحث و گفت وگو نیست.
درواقع جهان احوال است که نقطه مقابل ماتریالیسم تاریخی قرار می گیرد. در ماتریالیسم تاریخی، تحلیل جامعه درواقع به معنای تحلیل خود فرد است.
لوکاچ شرح می دهد که چگونه درک غیرعقلانی از فردیت به فاشیسم کمک می کند و درواقع سویه دیگر ضدعقل گرایی همان فاشیسم است. به عبارت دیگر، درون گرایی مطلق باعث پیدایی و رشد فاشیسم می شود. این گرایش از هگل گرایی تا قرن 20 ادامه یافته و می توان ملاحظه کرد که چگونه رشد درون گرایی موجب توسعه و گسترش فاشیسم می شود.
جریانات ضدعقلی بیشتر مورد علاقه خاص روشنفکران در عصر سقوط کاپیتالیسم بوده است. کاپیتالیسم همراه با جریان سقوط و انحطاط خویش، بیشتر گرایش به جریانات ضدعقلی دارد و این جریانات ضدعقلی هستند که تا این اندازه موردتوجه روشنفکران واقع می شوند. می توان بدین نتیجه رسید که فاشیسم به رغم تظاهرش به درون گرایی، با دنیای درون هیچ گونه پیوندی نداشته و بیشتر تحت تاثیر عینیت ازخودبیگانه است. در اینجا عینیت لزوما ازخودبیگانه است، چراکه در آن، ارتباط میان سوژه و ابژه ازهم گسیخته است و هیچ نوع پیوند پویایی میان آن دو نیست. روشنفکران در پناه ایدئولوژی کاذب فاشیسم، خود را پنهان می کنند و هیچ نوع جریانی وجود ندارد که بتواند روشنفکران را از این بعد دروغین به در آورد.
از همین جا باید به سرنوشت انسان در جامعه کالایی توجه کرد. از نظر لوکاچ، آنچه را تفکر ارتجاعی فراموش می کند، تبدیل شدن انسان به شیء است. جامعه کالایی فرد را تبدیل به پدیده ای کالایی می کند. اولین وظیفه آگاهی، درک موقعیت کالایی انسان در جامعه بورژوازی ست. متفکرانی که دشمن خرد هستند، این موقعیت را نادیده گرفته و او را به صورت ابژه ترسیم کرده اند، لذا انسان در جامعه بورژوازی، در حد یک کالا سقوط کرده است. انسان در جامعه بورژوا، در موقعیت طبیعت قرار می گیرد و آنچه که برای او وجود دارد، همان بعد طبیعت گونه وی است، لذا تصادفی نیست که علوم اجتماعی نیز در حد علوم طبیعی خود را نشان داده و هر نوع تجزیه و تحلیل درچارچوب جهان طبیعی قرار می گیرد. در اینجا نوعی از آگاهی لازم است که دارای بعد نقاد باشد و بتواند بعد طبیعی انسان را در تاریخ قرار دهد. حال آنکه برای هایدگر، جهان طبیعی، تنها جهان واقعی ست و لذا نیازی به نقد ندارد. اصلا مقوله های فلسفه اگزیستانسیل نیز خود نشانی از دنیای طبیعی دارند. این بدین معناست که موقعیت سقوط (مورد تاکید هایدگر) به صورت یک وضعیت واقعی و طبیعی تصور شده است. پس دنیای اگزیستانسیل تا حد بسیاری با جهان طبیعی همخوانی دارد. بدین سبب که در فلسفه اگزیستانسیلی، احوال (Moods) بعد اصلی فلسفه را تشکیل می دهد. در اینجا احوال بعد طبیعی انسان است و چیزی وجود ندارد که بتوان به وسیله آن از بعد احوال گذشت، لذا نقد بر انسان کالایی شده نیز عمل بیهوده و عبثی ست.
فلسفه اگزیستانسیل از جنگ نیز پدیده ای منطبق با جهان طبیعی می سازد و نمونه این دیدگاه در آثار ارنست یونگر دیده می شود. در اینجا جنگ و بسیج کامل دو بعد اساسی هستند که سازنده موقعیت انسان گونه بشرند. فلسفه اگزیستانسیل درواقع درصدد ایجاد یک نوع زیباشناسی جنگ است و این از نظر لوکاچ به معنای آنتی اومانیسم زندگی انسانی ست.
نکته دیگری که در کتاب انهدام خرد به چشم می آید، مسئله داروینیسم اجتماعی است. داروینیسم اجتماعی، نقطه دیگری در تحول حیات گرایی (Vitalism) است. در اینجا جریان ضدعقل گرایی در داروینیسم اجتماعی خود را نشان می دهد. در داروینیسم اجتماعی، مسئله طبیعت گرایی نیروهای اجتماعی خود را عیان می کند. نظریه نژاد برتر از داروینیسم اجتماعی سرچشمه می گیرد و غرض بر این است که طبیعت در تحولات اجتماعی دخالت داشته و آن دسته از تحولات اجتماعی پابرجا می مانند که بتوانند خود را با روح نژاد برتر وفق دهند، لذا تحولات اجتماعی منطبق با طبیعت بوده و نیروهای غیرعقلی بر جامعه حکومت می کنند، پس نوعی ستیز میان نژادها در جریان بوده و نتیجه نهایی آن، تسلط عقل بر تاریخ نبوده، بلکه محصول نهایی آن، تسلط و تفوق کامل نژاد برتر است. نژادی برتر است که در جریان زندگی و مبارزه اجتماعی خود را به ثبوت برساند و نژادهای پست تر را از صحنه اجتماعی خارج کند، لذا داروینیسم اجتماعی، خود نوعی ایدئولوژی ست که در جریان زندگی اجتماعی باید بر گروه های پست تر نژادی پیروز شود. از این رو داروینیسم اجتماعی، چون یک نوع زندگی اجتماعی درجامعه پیشرفته صنعتی خود را نشان می دهد. آنچه که در اینجا وجود دارد، مبارزه جهت بقا ست. مبارزه جهت بقا، یکی از بنیادی ترین جنبه های حیات اجتماعی ست. جامعه تکامل یافته صنعتی بر اخلاق مبارزه بنیاد گرفته و بدین طریق است که اخلاق در کاپیتالیسم بعد واقعی خود را پیدا می کند. از همین رو، انهدام خرد جنبه اساسی خود را می یابد و درواقع این مبارزه جهت بقاست که عامل اصلی انهدام خرد می شود، بنابراین جامعه رقابتی کاپیتالیسم به طرزی ناگزیر بر داروینیسم اجتماعی استوار است.
جهان رقابت، برخلاف تئوری های فردگرایی، به رشد فردیت، چندان کمکی نمی کند بلکه فرد در لابه لای دنیای رقابت، معنی و مفهوم خود را از دست می دهد، لذا رقابت چون ماشینی بی رحم عمل می کند که جایی برای رشد خلاقیت باقی نمی گذارد. در اینجاست که رقابت و مبارزه جهت بقا از عوامل ویرانگر خرد می شوند.

منبع: / ماهنامه / ویژه نامه ماه همشهری / شماره 10 ۱۳۸۴/۰۸/۰۸
نویسنده : مسعود یزدى

نظر شما