موضوع : پژوهش | مقاله

چهار دوره‌ی فرهنگی و هنری ـ تاریخی

اکثر مورخان غربی چه آن‌ها که به تیپولوژی تاریخی معتقدند یا به سیر ارتقایی تاریخ، در هرحال تاریخ را به سه یا چهار دوره تاریخی از نظر فرهنگی و زمانی صورت‌بندی کرده‌اند که عبارتند از: دوره شرق یا ماقبل یونانی، دوره فرهنگ یونان و روم، دوره قرون وسطای مسیحی و فرهنگ اسلامی و بالاخره دوره جدید فرهنگ جهانی غرب. به تناسب این ادوار چهار دوره بزرگ هنری نیز می‌توان برشمرد. این نظر اغلب با اعمال متافیزیک تاریخی بر تاریخ شرق در بادی نظر دارای وثاقت ذاتی است.
در این میان شرق خمیرمایه تمدن غب تلقی می‌شود.اگر شرق را در حکم مادة‌المواد تلقی کنیم، ادوار بعدی در طول تاریخ، این دوره و فرهنگ را نهان کرده‌اند. اکنون اگر این مادة‌المواد را در مرکز قرار دهیم و دوایری دور آن فرض کنیم، هر دایره نماینده فرهنگ و تیپ و صورت نوعیه‌ای خواهد بود. هر دایره‌ای که محیط بر دایره‌ی دیگری است در واقع حجابی برای آن دایره است یا به عبارت دیگر دوایر محیط، دوایر محاط را در خود می‌پوشانند و صورت نوعی و روح خود را بر آنها می‌زنند. از این‌جا همواره فرهنگ‌های لاحق از فرهنگ‌های سابق چون مواد بهره می‌گیرند و بقایای فرهنگ قدیم برای فرهنگ جدید در حکم ماده است برای صورت نوعی و روح جدید فرهنگی که بر تفکرات و اعمال مسلط است. اگر تفکر غالب عقلانی است، دین نیز به تبع تفکر و فرهنگ عقلانی، در حکم ماده، صورت و وجهی عقلانی پیدا می‌کند و مسخ می‌شود.برای سه دوره یونانی، مسیحی و جدید می‌توان سه صورت نوعی «جهان‌مداری»، «خدامداری» و «انسان‌مداری» را فرض کرد که به حقیقت بسیار نزدیک است، زیرا در این سه دوره بزرگ تمدن و تفکر و هنر سه تیپ مذکور را به عیان می‌توان مشاهده کرد، هرچند که آثار غیرمسلط بیگانه‌ای نیز می‌توان در این سه دوره مشاهده کرد. اما به هر صورت موضوع غالب همان است که مدار فرهنگ بر آن دایر شده است.مدار تفکر یونانی مبتنی بر کاسموسانتریسم cosmocentrism و کاسمولوژیسم cosmologism یعنی مذهب اصالت جهان‌شناسی است، حال آن‌که بر تفکر قرون‌وسطی تئولوژیسم theologism و تئوسانتریسم theocentrism یعنی مذهب اصالت خدا و خداشناسی، و در دوره جدید آنتروپوسانتریسم anthropocentrism و آنتروپولوژیسم anthropologisme یعنی مذهب اصالت انسان و انسان‌شناسی غلبه پیدا می‌کند.

دوره شرقی
در دوره اول یعنی دوره شرق که عصر ادیان و اساطیر است، صورت نوعی عقلی و حقیقت حاکم بر افکار و اعمال «خداانگاری» یا نحوی اعتقاد به الوهیت آمیخته به شرک است. شرک به نحوی تصرف در اسماء الهی نیز محسوب می‌شود. حضرت علی علیه‌السلام در خطبه اول نهج‌البلاغه هنگامی‌که از اوضاع فکری عصر جاهلیت سخن می‌گوید، چنین می‌فرماید: «گروهی خداوند را به خلقش تشبیه می‌کردند، برخی در اسم او تصرف می‌کردند.» در همین دوره است که به سخن شارحان بت‌پرستان «لات» را از الله و عزی را از عزیز و منات از منّان گرفته بودند. دهریان(عقلی مذهبان) عرب ستارگان و ماه را می‌پرستیدند و زنان را در زمره حیوانات تلقی می‌کردند.
از اینجا اصل و مبدأ و معاد همه‌چیز به خدایا خدایان رجوع داده می‌شود. در این دوره مردم به هنگام نظر و عمل رجوع به کلام خدا یا خدایان می‌کنند، و همه شئونات حیات این جهانی و آن جهانی آدمی در دین یا میتولوژی معین می‌شود. حتی نحوه‌ی نشستن و برخاستن و خوابیدن و آتش درست کردن نیز مطابق دین یا میتولوژی انجام می‌گیرد.
در این دوره سعی آدمیان در این بود که به مبادی ازلی تشبه جویند. هنرمند این دوره وجود خود را مهبط الهام خدا یا خدایان می‌دانست و این بر قدر او علی‌الخصوص شاعران که در این تفضل برتر بودند می‌افزود. از این‌رو هنرمند شرقی متکفل ابداع یا محاکات عالم قدسی و مظاهر این عالم بود. با این اوصاف «حقیقت شرق» نسبت به ادوار بعدی، دایره‌ی مرکزی است ـ شرق در اینجا محدود به معنی سیاسی و جغرافیایی نیست بلکه از آن معنایی فرهنگی و معنوی و دینی استنباط می‌شود. اما وجه میتولوژیک این دوره در حقیقت اولین حجابی است که از نسخ تفکر شهودی و الهامی عارض بر تفکر آسمانی و وحی الهی شرق حاصل می‌گردد. هنر میتولوژی نیز نسبت به هنر دینی چنین وضع و مقامی دارد.
این هنر گرچه اولین حجاب هنر دینی است اما به یک اعتبار صورت ممسوخ هنر دینی هنوز از عالم غیب بیگانه نشده است. اگرچه موضوع بنیادی این هنر همان طاغوت و خدایان و ارواح هستند، اما به هر تقدیر تفکر شهودی و حضوری غالب در این دوره نشانه آثار تفکر معنوی دینی است که اولیاء و انبیای ادیان حامل آنند. هنرمند در چنین جهانی از غیب و عالم قدس حکایت می‌کند و غالباً به سوی عالم خدای قهر می‌رود، چنان‌که مصریان و آشوریان و سومریان و یونانیان رفته‌اند.
در این دوره صورت خیالی متکفل وصف الوهیت مبدأ خدایان است تا وصف جهان و انسان طبیعی. در حقیقت طبیعت نیز برای هنرمند این عصر حقیقت ماوراءالطبیعی خود را متجلی می‌سازد. چنان‌که physis ماقبل یونانی چنین است. از این‌جا زبان رمزی symbolic بر زبان عبارت مسلط می‌گردد و بشر در ساحت خیال سکنی می‌گزیند و عقل فقط در مقام پیشگویی حوادث است. هنوز برای آدمی خدایان و قدسیان اصالت دارند. اگر نمایشی در میان است در معابد خدایان pantheon به نمایش درمی‌آید و هرگاه پیکری ساخته و صورتی نقاشی می‌شود چونان ابداع نقش ازلی به معابد هدیه می‌شود و به مثابه سمبلها و رموز و آیاتی از عالم غیب ارواح تلقی می‌گردد که حاوی رازها و اسراری از جهان دیگر است.
متفکران این عصر صورتهای خیالی را واسطه‌ای برای اتصال و تماس و ارتباط با عالم دیگر می‌انگارند. خلاصه این‌که «حقیقت» برای هنرمند این دوره امر قدسی و متعالی است و هنر متکفل محاکات و ابداع این امر مقدس و متعالی است. از اینجا مبادی ازلی و صورت و نقش و لحن ازلی (مانند تصویر بودا یا نیلوفر آبی) و مقادیر و صور افلاکی (مانند ماندالا)ی مقدس جوهر تجربه هنری تلقی می‌شد.
در صومعه‌های بودایی که شمایل‌سازی بسیار اساسی است، مؤمنان بودایی برای آنکه نسخه بدلی از بودا باشند سعی می‌کردند از راه تکثیر تصویر بودا و متون بودا به این مهم دست یابند. از این‌رو تشبه به مبادی قدسی و نمونه‌های ازلی دیانت بودایی جوهر این دین بود. ذکر منشأ آسمانی هنر در دین هندو به صراحت آمده است. برحسب ایتریا براهمانا aitareya Brahmana هر اثر هنری در عالم خاک، به تقلید از هنر دوا devaها نام خدا یا موجود سماوی و الهی هندو که در ادوار بعدی ندرتاً به دیوان شریر اطلاق شده، پرداخته شده است، «چه فیلی که از گلی پخته باشند، چه شیئی رویین، چه جامه‌ای یا شیئی زرین یا گردونه‌ای که به قاطر می‌بندند»؛ دواها برابر فرشتگان‌اند. قصص myth مسیحی که منشأیی آسمانی به بعضی تصاویر معجز اثر نسبت می‌دهند، نیز متضمن همان معنی‌اند. بنابراین در ساحت هنر میتولوژیک شرقی آدمی باید به «روح ابداع الهی» که هنرمند ازلی(نقاش ازلی و...) است روی آورد و در ساحت صنایع مستظرفه artisanar به‌کار گیرد.
هنر ماقبل یونانی ـ میتولوژیک تمثیل و رمزی هندی، چینی و یونانی ماقبل متافیزیک اساطیری و دیگر هنرهای اساطیری بین‌النهرین، ایرانی، آفریقایی و مصری همه از این نوع هنرها هستند و هرکدام از این هنرهای اسرارآمیز تجسم بخشیدن امور قدسی و روحانی را تأکید می‌کنند.

دوره‌ی یونانی و رومی
در دوره‌ی فرهنگ یونان و روم، به خدا و خدایان (الوهیت) اصالت داده نمی‌شود، متفکران یونانی برای نخستین‌بار گفتند: «باید به عقل Nous خود زندگی کنیم، نه به کلام خدایان muthos پس برای آتش درست کردن، به هرچه عقل حکم کند، عمل باید کرد و نه به امر خدایان».
مردم این دوره «حقیقت» را مطابقت علم با عالم واقع انگاشتند. به این جهت یونانیان را کاسموسانتریست، یعنی «جهان‌مدار» یا «قائل به اصالت عالم واقع» نام نهاده‌اند. کاسمولوژی یا متافیزیک جهان‌مدارانه معرفت غالب این دوره است. با فرهنگ یونانی حقیقت شرق بیش از پیش مستور می‌گردد. بنابراین با آمدن فرهنگ یونانی، شرق در ظلمت قرار می‌گیرد و غرب در روشنایی. به این جهت شرق را غربزدگان مظهر دوران تاریکی یا ناتوانی فکری و چنان‌که در نظریه اشپنگلر دیدیم دوران کودکی و شعر و خیال تلقی می‌کنند که باید در غرب کمال پیدا کند. پس از این دوران آن‌چه بیشتر غلبه پیدا می‌کند، روح فرهنگ دنیوی غرب است. حتی در قرون وسطی که به نحوی از انحاء شرق دوباره جلوه‌گری می‌کند، غرب به صورتی دیگر حجاب شرق می‌گردد.
از دوره یونانی همواره تفکر فلسفی غرب به نحوی حجاب کتب آسمانی و وحی الهی شرق شده بود، چنان‌که این کتب از زمان فیلون یهودی اسکندرانی گرفته تا قرون وسطی و دوره جدید بر مبنای فلسفه نوافلاطونی و در دوره‌ی جدید فی‌المثل از سوی اسپینوزا بر مبنای خودبنیادی subjectivity به‌وجود و انحاء مختلف مورد تفسیر قرار گرفته و خلاصه غربزده شده است. لکن حقیقت آن هم‌چنان محفوظ می‌باشد.
غربزدگی به معنی اعم، عبارت است از نیست‌انگاری حق و حقیقت و غفلت از حقیقت و مبدأ حقیقی عالم و آدم که به دو صورت خودبنیادانه که انسان خود را حقیقت تلقی می‌کند و بنیاداندیشانه ـ که انسان موضوع «غیرحق و حقیقت» را اصیل می‌پندارد به پیدایی می‌آید؛ این موضوع می‌تواند جهان، خدایان یا خدای باطل طاغوت باشد.
در یونانیت و تفکر یونانی، جهان‌مداری موضوع بنیادی تفکر و عمل است. البته خدایان هم هستند، اما با بسط و غلبه فلسفه آن‌چه غالب است مابعدالطبیعه عقلانی است. به عبارت دیگر با آمدن تفکر یونانی، تفکر چنان وضعی پیدا می‌کند که خدا و خدایان قدیم و ـ از آن‌جا شرق ـ‌ بر مبنای متافیزیک به تجربه درمی‌آیند و به تعبیری وقتی متافیزیک می‌آید خدایان یونان هبوط می‌کنند و یا از عالم بشری می‌گریزند و در فلسفه ارسطو و افلاطون صورت مفهومی کاسموسانتریک (جهان‌مدارانه) پیدا می‌کنند.
در هنر یونانی صور خیالی متکفل محاکات از خارج است. هنر یونانی و رومی بیشتر به تقلید و محاکات از خارج پرداخته همان‌طور که در آن دوره ملاک حقیقت، انطباق فکر با خارج و واقعیت است. این هنر هم بنابر تفسیری که تفکر یونانی ـ رومی از حقیقت دارد وقتی می‌خواهد به بیان حقایق بپردازد مرزی میان «بیان حقایق» و محاکات «واقعیت خارجی» نمی‌بینند. «بیان حقایق» که هنرمند در این‌جا متکفل‌اش است مساوی با محاکات واقعیت خارجی است. یعنی حقیقت هنری مساوی با تقلید و حکایت از واقعیت خارجی و وصف دار فانی و عالم نفسانی است.
تفکر و هنر جهان‌مدارانه یونانی پس از سپری کردن عصر شرق در یونان (قرن پنجم و ششم قبل از میلاد) چهره بسته است. نخستین خودآگاهان (دانایان یا فیلسوفان) همه‌چیز ـ میرندگان و جاویدانان ـ را آفریده نظام جهانی Cosmos می‌دانستند. از اینجا اندیشه‌ای به تدریج تکوین یافت که جهان‌بینی و تفکری انتقال مستقل از سنت میتولوژیک و دینی یونان را در پی داشت. این تحول به مثابه‌ی انقلابی جهانی در تفکر و نخستین رخنه در روح شرقی عصر بود که حتی یونانی و میتهای تشبیه‌زده‌اش ـ که بعداً ماده‌ای برای صورت نوعی متافیزیک گردید ـ در آن سکنی گزیده بود.

دوره‌ی مسیحی و اسلامی
بنابر تلقی و نظرگاه مردم قرون وسطای مسیحی و جهان اسلامی حقیقت عبارت از خدا است. و همه حقایق به حقیقت او برمی‌گردد. از این‌جا نام دوره‌ی تئیسم و خدامداری را بر این دوره اطلاق کرده‌اند. هنر، سیاست، علم و همه امور در این دوره رجوع به خدا و دین آسمانی دارد؛ «تئولوژی» (الهیات) صورت معرفت غالب است.
برخی بر این سخن که در دوره‌ی قرون وسطی‌مدار تفکر فقط خداست اعتراض کرده و آثار متفکرین، علما و دانشمندان در زمینه طبیعیات و ریاضیات (مانند ابن‌هیثم، کمال‌الدین فارسی، ابوریحان بیرونی، ابن‌سینا و...) را دال بر طرح مطالبی غیر از مسأله وجود خدا دانسته است. این را ناقص تقسیم (قسمت) تاریخ به ادوار سه‌گانه تاریخی (یونان، قرون‌وسطی و جدید) پنداشته است. مطلبی که در آغاز باید بدان اشاره کرد و تذکر داد این است که دائرمدار بودن خدا در فلسفه‌ی قرون‌وسطی به این معنی نیست که دیگر بحث از طبیعیات و ریاضیات و سایر علومی که مورد تجسس و مداقه و بحث و نظر عالمان است مگر مظاهر و جلوه‌ها و مخلوقات باواسطه و بی‌واسطه خدا نیستند؟ به علاوه خدامداری قرون‌وسطی صورت نوعی غالب بر تفکر بشری است. نویسنده‌ی محترم در دنباله‌ی بحث قاعده‌ی «الحد لایکتسب بالقسمه» در باب دوره جدید نیز همان اعتراضات را به نحوی دیگر دارد. قبل از این دو جهان‌مداری یونانیان را مورد شک قرار می‌دهد و می‌نویسد که اساساً حد تاریخ را نمی‌توان تعیین کرد، حال آن‌که اصلاً‌ مطلب «مطلب حد» نیست. بحث بر سر صورت نوعی تاریخی است و ترقی و تقدم تاریخی.
گرچه در دوره‌ی قرون‌وسطی «خداشناسی» علم پایه محسوب می‌شود؛ اما تفکر یونانی به صور خفی و جلی در تفکر دینی تصرف می‌کند و بعضاً حجاب آن می‌شود. چنانکه فی‌المثل «توماس آکوئیناس» متفکر مسیحی قرون‌وسطی گرچه برای خدا موضوعیت قائل است، فلسفه‌ی ارسطو را اساس تفکر خویش در تبیین عالم و خدا و انسان قرار می‌دهد و با صورت خدامدارانه ارسطویی کتاب آسمانی را که قبلاً تحت‌تأثیر آرای متفکران رومی و اسکندرانی قرار گرفته بود، تفسیر می‌کند. از این‌جاست که در قرون‌وسطای مسیحی فلسفه‌ی یونان بسیار اهمیت پیدا می‌کند و حتی به نام دین از آن دفاع می‌شود و افلاطون، ارسطو و بطلمیوس چون اولیاء خدا تلقی می‌گردند. و این غربزدگی به معنی اخص لفظ است. خلاصه این‌که در قرون وسطای مسیحی فلسفه یونان غالباً بر افکار غلبه پیدا می‌کند اما نه چنان است که خدامداری مسیحی بالکل فراموش شود و همین فصل، فارق تفکر یونانی و مسیحی است. در اسکولاستیسیسم جدید نیز سعی در جمع ارسطو و آرای جدید با کتب آسمانی است.
در مورد اسلام نیز بسیاری از حوالت و صورت نوعی تاریخ و فرهنگ اسلام پرسش کرده‌اند. مستشرقین غربی درباره اسلام بحث‌های بسیار کرده و غالباً براساس مابعدالطبیعه خودبنیادانه، کلام و فلسفه و عرفان و تفکر و هنر اسلامی را مطرح کرده‌اند. معهذا توجه به این مباحث هم لازم است. با ظهور اسلام امری مطرح می‌شود که در یونانیت به این معنی وجود ندارد و آن نبوت و وحی آسمانی است. فعلاً تعبیرات امر و خلق و شهادت و غیب را با یونانیت مقایسه نمی‌کنیم، همین‌قدر می‌گوییم که در تفسیر قرآن، صورت افلاطونی و نوافلاطونی ـ در بیشتر تفاسیر کلامی و فلسفی ـ به آن داده‌اند. با این همه باید پرسید که چه صورتی مظهر تمدن اسلامی است.
بی‌تردید در تمدن و فرهنگ اسلامی «اسم‌الله» و معرفت دینی «معرفت الله» غلبه دارد منتهی خداشناسی را به دو معنی باید در نظر گرفت، یکی ملاقی خدا بودند و دیگر وجود خدا را با دلایل اثبات کردن. تا آن‌جا که قرون وسطی و جهان اسلامی خواسته است خدا را اثبات کند لقاء خداوند از سر حضور به تعبیری از هیدگر جایش را به منطق الهی داده است. نمونه این امر هم بحث‌های کلامی است که هرچه جلوتر آمده، منطق مطلق انگاشته شده و اصالت پیدا کرده است. و سیاست غیردینی جابرانه نیز به این نوع تفکر دامن زده است. ضمن آن‌که روح دینی و معنوی نهایتاً به صور مختلف جلوه‌های خود را ظاهر ساخته و بر تفکر رسمی و غیررسمی اغلب مسلط بوده است.
در قبال دو نحله یونانی و میتولوژی هنر مسیحی و اسلامی جلوه‌هایی دیگر از هنر حقیقی شرق هستند. این دو هنر تا آن‌جا که به حقیقت مسیح و اسلام تقرب می‌جویند در آنها صورت اسماء الهی به معنی حقیقی متجلی می‌گردد. پس در اینجا هنرمند از وجوه‌الله و اسماء خداوند حکایت می‌کند. این همان هنر ماقبل یونانی با وجه دینی است که در دوره‌ای به صورت هنر اسلامی جلوه می‌کند. از اینجا هنرمند اسلامی وجهه‌ی همتش مصروف آن می‌شود که معانی دینی را بیان کند. در این مقام صورتهای خیالی که عرفا داشته‌اند مشاهده و مکاشفه شاهد غیبی است و کسی که به مشاهده و مکاشفه شاهد غیبی دست پیدا کند دیگر وصف‌دار فانی و عالم نفسانی نکند. هنرمندی چنین نه تنها که هنرش را چون دوره جدید به بیان درون زشت خود اختصاص نمی‌دهد و نمی‌رود که چون دوره یونانی بیان جهان فانی کند، بلکه حتی جهان باقی را هم به چیزی نمی‌گیرد. در این‌جا محاکات از جهان به هر دو شکلش(یعنی محاکات یونانی ـ رومی و جدید) از بین می‌رود.
گرچه هنرمند مسیحی بنا بر مظهریت عیسی به اسم جمال و نحوه‌ای خاص در تلقی تشبیهی درباره خدا و تجلیات الهی، از هنرمند مسلمان و هنر تنزیهی اسلامی فاصله می‌گیرد، اما بهر تقدیر او نیز به نحوی تلاش در محاکات و ابداع جلوات و تجلیات حق تعالی در وجود مسیح و قدسین دارد.

دوره جدید
با حقیقت دوره‌ی جدید، متفکران و شاعران این دوره به انسان در حکم دائرمدار عالم اصالت می‌دهند. از این‌جا الهامات ربانی دیگر نمی‌تواند در برابر فرهنگ انسانی(اومانیسم) اصالت داشته باشد. در ذیل چنین تفکری تاریخ تلاش و کوشش بشر است، «جهان واقع»، «خدا» و «خدایان» همه تابع اندیشه و فکر انسانی‌اند. عالم واقع هم ما هستیم و نیز همین ما هستیم که به آن صورت و اقعیت می‌بخشیم(در فلسفه کانت انسان به‌جای واهب‌الصور می‌نشیند). در این دوره اعتقاد به خدا بشرمدارانه و خودبنیادانه است، و اگر خدایی در فلسفه‌ی فلاسفه مشاهده می‌شود، خدایی است در ذیل اصالت انسان و از این نظر، این دوره را آنتروپوسانتریسم تعبیر کرده‌اند، یعنی انسان‌مداری یا مذهب اصالت انسان؛ صورت معرفت این دوره «آنتروپولوژی» است.
دوره جدید با ترک صورت نوعی قرون‌وسطی آغاز می‌شود. امتیاز این تمدن از سایر تمدن‌ها همان اومانیستی است که از رنسانس بر فرهنگ بشری مسلط شد. این صورت نوعی که فعلاً در همه جهان چونان صورت‌الصور است، ذات تفکر دنیوی است و حوالت تاریخی دوره‌ی جدید تلقی می‌شود و مبنای آن بر خودبنیادی یعنی نیست‌انگاری مضاعف است. بر بنیاد این نیست‌انگاری است که بشر خود را بنیاد هر امر و هرچیزی می‌انگارد.
با توجه به مراتب فوق، هنر جدید جز از بشر و انسان دورافتاده و مهجور از درگاه خدا سخنی نمی‌گوید. خدا نیز در این‌جا صورت بشری به خود می‌گیرد. پس در هنر جدید که وجه نخستین هنر دینی ماقبل یونانی را نیست می‌انگارد با رجوع خودبنیادانه به یونان و روم صورت نوعی جدید را بر همه هنرهای قدیم می‌زند.
اصلاً سنگ بنای هنر جدید بر «اومانیسم» گذاشته شده است. این نحله‌ی باطل هنری هرچه پیش می‌رود چون اصل آن بر دور شدن از جهان است، قربش با نفس‌اماره بیشتر می‌شود. همین است که هنر معاصر بیشتر امور را به نحوی با انانیت و نحنانیت انتزاعی نموده و از انضمام و همبستگی با امور انضمامی خارج برمی‌دارد و غالباً ظهورات نفس‌اماره بشر جدید را بیان می‌کند و بدین جهت است که می‌بینیم هنر جدید به نهایت زشت است و اکثر صور خیالی‌اش همان اشکالی است که در قدیم شیاطین را آنطور می‌کشیدند. این به جهت شیطانی شدن دورن خودش می‌رود زشتتر می‌شود. حتی کثیری از تابلوهای جدید از تمامی اشباح و صوری که در قدیم برای شیاطین کشیده‌اند زشتتر و مشمئزکننده‌تر است.
در آغاز جهان بیرون با صورتی نفسانی مورد محاکات و ابداع هنر کلاسیک و رمانتیک جدید بود اما به تدریج غلبه با محاکات و ابداع جهان درونی و نفسانیات صرف مطلوب گردید.
به هر تقدیر طی چهار دوره تاریخی، صورت‌های نوعی مختلفی بر فرهنگ و تمدن بشری حاکم گردیده است. چنان‌که دیدیم در دوره جدید غلبه با صورت نوعی بشری است که باید از آن به عنوان آخرین صورت غرب نام برد. در آن‌جا که سخن از حقیقت شرق گفتیم و آن را مستور در حجب متعدد تلقی کردیم، باید این را افزود که اومانیسم آخرین دایره‌ای است که بر روی دوایر دیگر قرار می‌گیرد.
حال پس از این مقدمات می‌توانیم بگوییم که چهار صورت کلی فرهنگی و هنری پاسخی است که متفکران و مورخان غربی در برابر پرسش از حقیقت و صورت تمدن‌ها ذیل مابعدالطبیعه جدید داده‌اند.


منبع:سایت پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ۱۳۸۷/۰۳/۰۹به نقل از: کتاب «حکمت انسی»، نوشته دکتر محمد مددپور
نویسنده : محمد مددپور

نظر شما