شهر معنوی و جهان آینده
وقتی کلمه شهر مطرح میشود بلافاصله ما انسان را در نظر میگیریم، یعنی شهر و انسان با هم بودهاند. معنی تاریخی شهر تغییر کرده است. مبدأ شهرنشینی را شکلگیری تمدنهای بزرگ و حضور جمعی انسانها در یک فضای مشترک دانستهاند. معمولاً در شهرهای قدیم دهقانان، تجار و عامه مردم بر مدار یک معبد و جایی که محل استقرار کاهنها بوده است شکل میگرفت. مثلاً شهر گور در سومر که در این شهر بنایی بود شبیه اهرام ثلاثه و در کنار این اهرام، کاهن بر مردم حکومت میکرد و نماینده خدای واحد بود و شهر را اداره میکرد. نزدیکترین منطقه به این معبد، منطقه اعیاننشین بود و به ترتیب طبقات دوم و سوم و طبقات فقیر و بیچیز و بعد روستاهای وابسته و این معبد محل اتصال این آبادیها بوده است.
نکته بسیار مهمی که باید به آن توجه کرد این است که در ادیان و اسطورههای باستان، شهرهای زمینی اهمیت نداشته است و مردم بناهایی که درست میکردند به عنوان یک بنای زمینی که بشر در آن زندگی میکرده تلقی میکردند و معنی جاودانه بودن نداشته است. مردم روزگار دوران باستان تصور میکردند که یک عرشی در مرکز هستی وجود دارد و باید مشابه آن را در زمین ایجاد کرد. در ایدئولوژی کهن، هر چیزی که در زمین وجود دارد، یک نمونه عالی در بالا دارد. مثلاً آدمها یک رب النوعی دارند و همین طور سلسله مراتبی وجود دارد که در یونان قبل از سقراط، دئوس (خدای خدایان) است. هرمس خدای واسطه است و به زمین سفر میکند و برای زمینیان خبر میآورد و مردم هم براساس اخبار آسمانی که به آنها داده میشود شهرها را به شکلهای مختلف میسازند. هرطور که در میتولوژیهای باستان و حکایتهای کهن مشرق زمین وجود داشته، شهرها را هم بر آن اساس استوار میکردند، یعنی یک نظام سلسله مراتبی که از زمین به آسمان منتقل میشد. در واقع انسان زندگی دو ساحتی دارد و رهایی و رستگاری او در این است که مفاهیم زمینی و آسمانی را با هم داشته باشد. در شرق کهن، برعکس روزگار مدرن که در آن خودبنیادی و بشرمداری و نیهیلیسم وجود دارد اتفاق افتاده است، نکتهای که نیچه به آن توجه کرد و در واقع نیچه افلاطونی وارونه است. افلاطون میگوید دو ساحت در جهان است: ساحت آسمانی و جاودانی وجودی، اما چیزهای دیگری در جهان وجود دارند که وجودشان شبح و سایه است و در خیال هستند. در تمدن غربی، این نظریه به اغراقگری افلاطون وجود نداشته است که شهر آسمانی است و شهر زمینی نیست. اتفاقاً هم شهر آسمانی را قبول داشتند و هم شهر زمینی را. ما باید در این شهر زمینی خود را برای صعود و عروج به آسمان آماده کنیم و هفت آسمان را طی کنیم و این بستگی دارد به اینکه انسان چقدر اهل معنویت و تزکیه باشد. البته در دورههای متأخر حیات شرقی این اتفاق نیفتاد و بشر توجهش به آسمان معطوف شد و زمین را فراموش کرد و این افراطگرایی در آسمانگرایی و گریز از زندگی زمینی، باعث رهبانیت (ترک دنیا و جهان هستی) شد.
به هر حال انسان موجودی است که هم جسم دارد و هم روح و این روح و جسم به این معنی نیست که دو تکه است و یا چیزی که افلاطونیها تصور کردند و بعضی از شاعران ایرانی هم تحت تأثیر آنها قرار گرفتند، همانند این بیت:
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
یعنی روح، مرغ باغ ملکوت است که چند صباحی گرفتار قفس تن میشود اما در ادیان این نظر وجود ندارد که تن، قفس است. در اسطورهها و ادیان شرقی، تن سایهی روح بوده نه قفس روح، بلکه تن دنباله و جلوه روح بوده است. وقتی که وجود انسان اعتقاد پیدا میکند به این جهان، این بخش در وجود انسان ظهور پیدا میکند و وقتی که بالاتر میرود و به ملکوت میرود، جسم انسان از جنس ملکوت میشود.
جسم انسان، زمین ملکوت ماست یعنی اگر ملکوت ما روح ما باشد، جسم ما زمین ملکوت است. وقتی که از عالم الهی پایین بیاییم، جسممان آشکار میشود و وقتی که میرویم این جسم پنهان میشود. این نگاه افلاطونی است و دقیقاً تکساحتی است. البته نه به معنای تکساحتی عصر مدرن، بلکه تکساحتی حقپرستانه. در این تفکر شهر جلوهگاه است. مثلاً اورشلیم یعنی شهر مقدس، اور یعنی جا و مکان. در زبان فارسی کلمههای زیادی مثل اردکان و اردبیل داریم که ارد به معنی مقدس است. اردکان یعنی کان مقدس که جلوهگاه خاص الهی است، اما بشر ظاهراً فراموش کرده که این زمین هم میتواند تجلیگاه قدسیان میتواند باشد و سفر قدسیان به این جهان را نفی و فراموش کرده است. در دوران مسیحیت شهرنشینی منسوخ شد. یک قلعه وجود داشت که نه بازاری به آن صورت بود و خانههای روستایی در اطراف قلعه وجود داشتند و اربابان در داخل این قلعه بودند و کلیسا در داخل قلعه بود و مردم وقتی کارهای آیینی داشتند به آن قلعه میرفتند و کم کم فراموش شد که ظاهراً بشر شهری در زمین دارد و همه ذهنها به سمت بهشت آسمانی رفت و همه به دنبال یک معجزه بودند و فکر میکردند که هر چه زودتر بهشت زمینی را ترک کنند و زودتر به بهشت آسمانی برسند. غافل از اینکه آنچه که در این جهان است پلی است برای حقیقت و اگر انسان این جهان را خراب کند مثل این است که پلی را خراب کرده است و این توهم به وجود آمد که مثلاً بسیاری از اولیا باید ترک دنیا کنند. سفان، درویش مسیحی که در سوریه زندگی میکرد، 30 سال بر فراز یک ستون زندگی کرد. اگر بر مبنای روانشناسی بگوییم، این فرد دیوانه است. بشر نهایتاً به اینجا رسید که شهر زمینی را نابود کرد برای آنکه به شهر آسمانی برسد. در قرن 12 و 13 جهان به چنین وضعی رسیده بود. این وضعیت در شرق کهن متعادلتر بود، در حالی که میدانیم ایده افلاطونی و مسیحی از شرق به غرب رفته است، اما چرا در غرب اینقدر افراط میشود؟ در غرب مسیحی، زن پلید انگاشته میشد و کشیشان ازدواج را حرام اعلام کردند و پاپ مسیحی مجرد است.
به هر حال بشر ترک زمین کرد و میخواست شهروند آسمانی شود و مثل فرشتگان شود، ولی با تمام این کارها آشکار است که بشر فرشته نمیشود، همان طوری که بشر حیوان نمیشود.
در دورهای در عصر مدرن زیستشناسی ادعا کرد که بشر از نسل میمون یا چیزی شبیه میمون است. در صورتی که این مسأله اثباتشدنی نیست.
روزگاری در قرن 14 ـ 13 بشر از رهبانیت و زندگی کردن بر فراز ستونها و ویرانهها، یک باره به چنین وضعیتی میرسد و نگاه کنید عالیترین شهروند و نماد شهروند در مسیحیت کیست؟ سن فرانسیس در قرن 12 و 13 است که در ویرانه زندگی میکرده و حتی در زمستان هیزم روشن نمیکرد و میگفته حرام است که جسممان را گرم نگاه داریم.
بشر دیوانه و عجیب است و نمیتواند تعادل داشته باشد و هوا و هوس سراغش میآید. دورهای میخواست فرشته شود و در قرن 13 و 12به جایی رسید که دید نه دنیا دارد و نه آخرت. یک باره سوداگران و سرمایهداران را میبینیم که دنیا را مورد توجه قرار میدهند. اروپاییان به این جهان تمایل پیدا میکنند و اصرار میکنند شهروند زمینی باشند و کم کم شهر به وجود میآید. بعد از دو هزار سال و بعد از روم که اولین شهر جدید بود، یک باره میبینیم که بشر شروع به شهرسازی میکند و فضاهای شهری، عمومی، تصور و تحول اجتماعی و هزاران اتفاق دیگر میافتد و شهر مجدداً به وجود میآید و به همان نسبتی که این شهرهای زمینی شکل میگیرد، شهرهای آسمانی فراموش میشوند و آباد کردن شهرهای زمینی مورد توجه قرار میگیرد. البته در میان همه انسانها چنین تفکری شکل نمیگیرد، ولی پارادایم و گفتمان مسلط با شهر زمینی است و راحتی و رفاه این جهانی مورد توجه قرار میگیرد.
افراد مجازند به شهر آسمانی هم فکر کنند اما دولت و جامعه متعهد تبلیغ این تفکر بوده و دولت این جهانی است و باید به شهر زمینی بپردازد و باید شهرها و جادهها و جاهای تفریحی را آباد کند. زمینهسازی معماری و شهرسازی این است که باید حداکثر استفاده را از حداقل فضای معماری بکنیم.
توجه بیشتر به شهرهای صنعتی معطوف میشود و کمترین توجه به روحیات انسانی لحاظ میشود و انسان به ساحت زمینی خود توجه میکند اما این تفکر به تدریج مورد تغییر قرار میگیرد؛ با پیدایش نهضتهایی که صحبت از انسانی شدن معماری، فضاها و شهرها میکنند، گاهی اوقات با وجود متون و میراث فرهنگی و شرقی کهن و گاهی اوقات براساس عقلانیت مدرن که گونههای مختلفی دارد که یکی از عقلانیتهای فعلی سوداگرانه؛ عقلانیت ابزاری است اما بقیه عقلانیتهای مدرن، ابزاری نیست؛ عقلانیت اعتباری هم وجود دارد. عقلانیت غربی مبنایش صرفاً سود نیست. بعضی از معمارهای پست مدرن که خلاف نظریههای فونکسیونالیستی و سوداگرانه مدرن میاندیشند توجهی به بعضی از انسانها میدهند که امکان شکلگیری شهرهایی به وجود بیاید که ضمن اینکه فرد آزاد هست و رفاه دارد و جسمش ارضا میشود، راحتی روحی هم داشته باشد. متفکران امروز هر گفتاری دارند تحت پارادایم مسلط مدرن است و به قول وبر، فرهنگی به دست خود ساختهایم که گذشت از آن دشوار است. وبر معتقد است سه راه برای گذشتن از فرهنگ مدرنیته وجود دارد و آن سه تا هم در دست ما نیست، اولی جنگ با تقدیر است، دوم؛ ارزشهای کهن را پیدا و احیا کنیم و سوم، انبیا جدیدی پیدا کنیم که انسان را از این دنیا به جای دیگر منتقل کنند.
نیچه، افلاطون وارونه است، افلاطون میگفت آنچه در زمین است بیمعنی است برعکس نیچه گفت آنچه زمینی است؛ حقیقی است و آنچه که آسمانی است؛ وهم و خیال بشر است که بشر ساخته است. عالیترین چیزهایی که ساخته هنر یونانی ـ آپولنی و دیونیزوسی است مانند موسیقی، معماری و تجمسی، بشر اینها را ساخته که زندگی را قابل تحمل کند چون زندگی درد و رنج دارد. انسان از طریق ابداع هنرهای زیبا از این رنجها رهایی پیدا میکند. در واقع نیچه آرزوی جهان واقعی را میکرد، که اقبال درباره او میگوید آنکه در طرح هرم بتخانه ساخت قلب او مؤمن اما عقلش کافر است. او میگوید در جهان واقعی، انسان باید انسانی زندگی کند، کسی به کسی ستم روا ندارد، انسانها در صلح و عاشقانه زندگی کنند نه در جدال.
اتفاقاً یکی از تعبیرهایی که برای شهرنشینی و تمدنسازی به کار میبرند این است که میگویند انسان با طبیعت میجنگد و شهر را میسازد و تمدن را به وجود میآورد که اتفاقاً برعکس است؛ وقتی انسان با طبیعت صلح میکند شهر را میسازد ولی وقتی با طبیعت میجنگد یک شهر وارونه و شهر نفرت و کین به وجود میآید. بشر نیازمند صلح و آزادی است، اول صلح با خودش و بعد با طبیعت و بعد با جهان. اگر به چنین چیزی برسیم شهر معنوی به وجود میآید.
هر دو گونه شهروندی تک ساحتی مقبول نیست و بشر نیاز به جهان دیگری دارد که هم ساحت روحانی او آرامش پیدا کند و هم ساحت جسمانیاش و این دو ساحت را باید سایه به سایه تلقی کنیم و حقیقت و واقعی بدانیم. انسان در جهان آینده که مسأله کمیابی برطرف خواهد شد و جمعیت متعارف خواهد شد دیگر نگران نخواهد بود که نان نداشته باشد چون با این تکنولوژی، زمین انباشته خواهد شد و با سرعت فوقالعاده این توانایی را خواهد داشت که دیگر کسی بیخانه نباشد. برای مثال در سنگاپور دیگر خانه اجارهای وجود ندارد و افراد مشکل مالی ندارند.
پس بشر در آینده دیگر مشکل مالی نخواهد داشت چون با این فناوریهای دقیقتر و با سلطه روزافزون، انسان در شهر در نظامهای امنیتی گرفتار میشود. از دستگاه طبیعت به وسیله تکنیک راههایی در اختیار بشر گذاشته شده است. تمدن مدرن غرب، انسان را تک ساحتی کرده و علاوه بر این بشر امروز به قوه تکنیک، به چیزهایی از طبیعت دست پیدا میکند که در گذشته آنها را درک نمیکرده است. اما وقتی این سیطره در وجود انسان به صورت تک ساحتی اوج پیدا میکند طبیعتاً بشر آسایش روحی خود را از دست میدهد. جهان آینده یا نابود میشود و یا جهان معنوی خواهد بود. اگر پارسایی و اخلاق و معنویت برنگردد، تروریسم و وحشت؛ جهان را نابود خواهد کرد. رومیها در قرن اول قبل از میلاد، دچار یک نوع نیهیلیسم شدند و ارباب و برده از زندگی ناراضی بودند ولی شیوههای متفاوت خودآزاری را پیدا کرده بودند مثل مبارزهی گلادیاتورها و مسابقههای عجیب و غریب و از خودکشی و از بین بردن همدیگر لذت میبردند. در جهان امروز نیز اینگونه شده است و خوی آدمکشی و خونریزی روز به روز بیشتر میشود.
در گذشته با شمشیر یکدیگر را میکشند و امروز با کار گذاشتن بمب تعداد زیادی را میکشند. بشر در جهان آینده نیازمند کپیها و تقلیدها و برگشت به شهرهای سنتی و جهان و آدم دیگری است. تا انسان نخواهد، این اتفاق نمیافتد و فقط با خواستن دولت و یک گروه نخبه امکانپذیر نیست و بشر باید نجات روحی و جسمی را با هم بخواهد که با نبودن یکی، دیگری امکانپذیر نیست. وقتی روح در آرامش باشد جسم نیز در آرامش خواهد بود و بر عکس. لازم است انسان به عالم مطلوبی برسد نه یک یوتوپیا و ناکجاآباد بلکه در زمین و در میان خودمان. شهروند این جهان باشیم که هر دو شهروندی ما حفظ شود و هم به این جهان تعلق داشته باشیم و هم به آن جهان و این جهان مزرعه جهان دیگر باشد و از هر دو جهان لذت ببریم.
منبع: سایت باشگاه اندیشه
نویسنده : محمد مددپور
نظر شما