زندقه و متافیزیک و اخلاق
متافیزیک و اخلاق یونانی و زندقه
به نام خدای پریروز و پسفردا. متافیزیک در یونان ظهور پیدا میکند و بعد بنا بر پیشبینی قرآن به اسلام میآید. باید هم به اسلام بیاید. اخلاق یونانی میآید، یعنی شرک، یعنی زندقه، یعنی ژانتیویته، یعنی پاگانیسم، یعنی امپریالیسم که در اسلام با خلافت میآید و با حکومتها هر روز هم بدتر میشود؛ میآید تا دوره جدید. میآید تا دوره سلاطین صفوی، همراه این امپریالیسم فلسفه هم میآید. ائمه اطهار نه فیلسوف به معنی امروزی لفظ بودند، بلکه فلسفه میدانستند و زندقه یونانی را میشناختند. برای اینکه در جلوی دهریه و زنادقه دربیایند.
متافیزیک بعداً ترجمه میشود و بوعلی سینا میآید. بوعلی سینا برای من زندیق است ولی زندقهزدگی او خودبنیادانه نیست. بوعلی هنوز در مقابل کتاب آسمانی خشیت دارد، باز متافیزیک میآید تا ملاصدرا دو جهت و جریان است: یکی بیتقوایی و دیگری تقوا است، بیتقوایی فلسفه ملاصدرا است، در فلسفه ملاصدرا تقوای قرآنی فراموش شده، فلسفه بارش شده است. قرآن ورای متافیزیک است، ورای فلسفه است، ورای مابعدالطبیعه است، از آنجا ورای مافیالطبیعه و ماقبلالطبیعه و علم به معنی متعارف. وقتی که متافیزیک در غرب تمام شد فلسفه تاریخ نیز تمام میشود و ذکر و فکر خودبنیادانه که به پایان رسید، علم جایش را گرفت.
علم جدید و قرآن
این علم خودبنیادانه عبارت است از سیستم و دستگاه کسانی مانند بازرگان، که به علم میرود و با علم حصولی خودبنیادانه آخرالزمان قرآن را ثابت میکند و این علم جدید را میبرد به قرآن و میگوید این همان علمی است که در قرآن آمده است. اخلاقیت یعنی عادت، از اینجا است که میگویم باید از اخلاقزدایی دفاع کرد. پس کتابهای اینها پر است از این تعبیرات آخرالزمانی. ای آقا قرآن عالم است و قرآن علمش همان است که علمای امروز میگویند!! قرآن میگوید زمین دور خورشید میگردد. راجع به اتم صحبت کرده، اتم را شکافته است، یکی دو تا نیست. تفسیر اومانیست کرده، یعنی قرآن همان اومانیسم است، یعنی قرآن گفته این انسان است که طاغوت است، العیاذ بالله. این انسان است خدا نیست. او فقط ناسوت را میبیند و بالاخره ناسوت جای لاهوت را میگیرد. بالاخره انسان ناسوتی است، گرچه اصل ذاتش متعالی از اوست که آن هم لاهوتی است، البته الله نیست.
ناس و الله در تفسیر اومانیسی قرآن
اصل ذات انسان بازگشتش به «ساحت اقدس بقیهالله» است که هنوز من نتوانستهام بگویم ماهیت به معنی «بقیهالله» چیست. چرا عربها به این اومانیسم میگویند مذهب انسی و انسیه. حق مطلب این است که بشر امروز ناس هم نیست، شتابناک به سوی «قرده خاسئه» جلو میرود و نسناس شده است، اصلاً این حرفها نسناسانگاری است، نسناسگرایی است. ناس قرآن کجاست؟ ناس قرآن بشری است که ریشهاش با پیغمبر اسلام یکی است، ناس قرآن و اسلام را با نسناس چه نسبت؟ این مطالب آخرالزمانی خیلی مفصل است. استشهاد آنچه امروز دربارهی وحی و نبوت در ایران میگویند غربی است، در آثار گوستاو لوبون و ترجمههای مصریها و بالاخره اصالت ناسوت و حلول و اتحاد است و تعالی نیست.
تعالی
در تاریخ غرب از آن «تعالی» که اساس دین است خبری نیست. تاریخ غرب تاریخ حلول و اتحاد است. در این آخرالزمان تاریخ مسأله «ترانساندانس» مطرح شده است.
برای بحثهای حکمی، در اینجا به سوره قرآن میپردازم: «قل هو الله احد، الله الصمد، لم یلد و لم یولد و لم یکن له کفواً احد». صمد قدر مسلم معنایش به یونانی «سوموم» است که «سوموم دئوس» گفتهاند. سابقاً در فلسفه «سوموم» برای اشاره به اثر «وجود متعالی» بوده که ترکیبات زیادی دارد. سوموم همان همایون است. سومیته یعنی همایونی، اکسلاس هم گفتهاند. این سوموم میرود به صمد یعنی خدای متعالی، یعنی الله متعالی. از این جهت تعالی در چهار صد سال تاریخ غرب رفته است و آنچه غربیان و مستشرقین درباره تعالی اسلام میگویند، اشاره به همین سوره مبارکه توحید نیست، صمدانیت الله مطرح نیست. حوالت چنین است و اصلاً هگل با صمدانیت رسماً به مخالفت برمیخیزد و این فکر تعالی را مربوط به دورهای میداند که در آن دوره هنوز «آگاهی» نبود. هگل میخواهد خدا را با انسان در حلول و اتحاد و ناسوت آشتی دهد، ببینید تاریخ مغرب چه تاریخی است. تاریخ مغرب تاریخ حقیقت خودبنیادی است و تاریخ پسفردا، تاریخ حقیقت پسفردا، یعنی حقیقت علیابنابیطالب است. اشاره کردم به شما، به «زمره حضور»، حضور پسفردا. حضور در این جا جمع است یعنی حاضرین. زمره حضور یعنی در میان امتهای حاضرین و نخواستم تملق بگویم. چون معمولاً ممکن است خطابه سر بدهند و من یادم میآید که با زبان تلخی که دارم و با اشاراتی که دارم در میان جمعی میگفتم، در زمره حضور مطلبی را میگویم و آنها میدانستند که در زمره حضور چه معنی دارد. ولی برای شما جوانان چنین نیست.
یهودیت، ماسونیت و صهیونیت و دروغزدگی در سخنرانی نویسندگان فلسفی
امروز بسیاری از نویسندگان فلسفی در رادیو سخنرانی میکنند. بنده معتقدم ایشان سر و ته سپرده به یهودیت و ماسونیت و صهیونیتند و همواره هم دارند بلندگوی اینها میشوند. چون آدمی ضعیفالنفس و خفیفالعقل و ترسو و حسابگرند. اینها کسانیاند که دفاع از این سه گروه میکنند ومن میدانم دانسته حالا شما بیشتر از اینها میفهمید. یکی از اینها در سخنرانیاش ابتدا شروع کرد گفت: اول «ملکم خان» آمد. یکی از او سؤال کرد چه اشکالی در قانون هست؟ گفت اجرا نشد، پس فراماسون دفاع شد. بعد آمد به ملیت و شروع کرد به سازشکاری، بعد آمد به نهضت مشروطه و دفاع از اینکه یهودیت و ماسونیت درست، مشروطه نادرست عمل شده است. بعد اینکه به قول خودش در مشروطه علما اکثریت داشتند گرچه ممکن است بعضیها اهل ماسون باشند.
به هر صورت دفاع از سیدجمال افغانی، سید جمالی که اعم از اینکه فراماسون باشد یا نه، با آنها دوست و رفیق بود در انجمنها و جماعتها. بعد دفاع از او میکند، سیدجمالی که چندین کتاب از طرف فراماسونها دربارهی او نوشته شده، نگاه کنید ببینید سیدجمال را چه کسی بزرگ کرده است، همین ماسونها.
زمانی بود که تاریخ دورهای از اسلام در استبداد تمام شده بود. پس از استبداد، با مشروطه استبداد مضاعف آمد. میگویند سیدجمال و دیگران بااستبداد مخالفت کردند. بسیار خوب بعد آمد به حرف آل احمد که از من گرفته بود و از آن مرد دفاع میکند که با مشروطه مخالفت کرده بود، آن هم رفت، پس مشروطه درست بود. مشروطه آمد که با استبداد بجنگند. حال آمد تملق بگوید، گفت این انقلاب دنبالهی همان است که به جمهوری رسیده است، بالاخره همه چیز مخالفت با استبداد است. برای چه؟
اثبات اینکه غرب شروع میشود و اثبات مثلث ماسونیت و یهودیت و صهیونیت، که آن دو باطن این سومی است و با این سومی تاریخ تمام میشود. اگر یهودیت و ماسونیت نبود، صهیونیت هم نبود. صهیونیتزدایی امروز همسنخ ماسونیتزدایی است. ایشان دانسته به اعتقادم پشتیبان آنهاست و با آنها رفت قم که امام محل سگ هم به آنها نگذاشت. انسان وقتی که نفس اماره و سیاست غربی به سراغش آمد واقعاً دروغ میگوید. در جهان امروز همه دروغ میگویند. خانوادههای قدیمی کمتر دروغ میگفتند. بیشتر راست میگفتند. امروز مشکل اخبار درست جهان را پیدا کنید. اکثراً دروغ است، دانسته دروغ میگویند: «الذین کذبوا بایاتنا سنستدرجهم من حیث لایعلمون». جهان امروز دروغزده است، شیطان و اهریمن و ابلیس آخرالزمان زده است. بشر امروز دروغزده است بیآنکه بداند. به اصطلاح رفتارش و گفتارش و پندارش، یعنی کنش و گوش و منش او، هر سه، بدون آنکه خودش بداند مجری بدبینی اهریمنانه، مجری هفتاد حجاب الله پس فرداست.
حق و باطل و باید و نباید در سخنرانی سروش
حال بیاییم به سخنرانی یک آقای دیگر. این آقا اول آمد به تمیز حق و باطل، حق چیست و باطل چیست؟ انسان معمولی نمیتواند، این بندهام که میتوانم، زیرا که سوادم بیشتر از کارل پوپر است، منظور از سواد خودآگاهی است. اینها جوانند کارل پوپر به ایشان زده و حوالت تاریخی خودبنیاد. او مقداری در این باره که ارتجاع چیست و ترقی چیست بافت. حالا تاریخپرستی غلط است، از آنجا که کارل پوپر کتابی نوشته به نام «بینوایی تاریخ». او میگوید در تاریخنگاری یکی هیستوریست و یکی هیستوریسیست هست که اولی، یعنی عقل ممسوخ پتیاره خرد خود او درست است و تاریخ غیر آنچه که او میگوید باطل است، به نهایت نیستانگاری و خودبنیادی میبرد. در او دیگر اثری از پرسش از ماهیات اشیاء نیست، در هیستوریسیسم پرسش از ماهیت میشود و این در نظر پوپر نادرست است و این جوانک میگفت این یعنی تاریخپرستی است ولی از طرف دیگر کارل پوپر بحث مرتبی دارد، آلبر ماله و دیگران که علم تاریخ را مینویسند باید مطابق نظر پوپر بنویسند و حق دیگری ندارند!!
مورخین عدهای اهل علم رجالاند، مانند کسانی که در اسلام و در تاریخ اسلام در باب رجال مینویسند. در نظر پوپر ایشان تاریخشان بیجهت است، ایشان باید بیایند پیش او علم رجال بنویسند. چون اینها اعتقاد به اسم داشتند، اعتقاد به ماهیت داشتند، ماهیت غلط است. اینها همه هولیستاند، اینها همه قائل به کل مطلقاند. من وقت شما را عزیزتر از آن میدانم که برگردم و بگویم که این کارل پوپر چه یاوههایی گفته است. حال به ذهنش افتاد. «باید» و «نباید» و ارزش، یکی از حرفهای کارل پوپر این است. اصلاً ارزشی که با پوپر آمده فتوای باطن و اسلامیت انسان میرود و جایش را ناس و نسناسیت میگیرد. برای مسائل اخلاقی در نظر پوپر، یک مرحله ارزشیابی صورت میگیرد. پس بایستن و باید یک مرتبه حقیقتیابی و واقعیتیابی است که این کار عالم است. بعد آمد به آیات قرآن و توهین به آیات قرآنی. یکی از حرفهای بیسروته که ناشی از عقل ممسوخ پتیاره خرد آخرالزمان تاریخ این فرقه یهودی است، این مطلب است، ببینید حد و تکلیف را چه کسی باید تعیین کند. تکلیف بازگشتش به باید است و حدش را که میتوان انجام داد یا نه، علم ایشان باید معین کند، چه چیزی ممکن است بگوییم که باید انجام گیرد و بگوییم که برویم به منطق ایشان، ببینیم چه ممکن است نتواند و نشود که انجام بگیرد. پس حق و وسع انسان را چه کسی تعیین میکند. عالم باید تعیین کند، آن هم علم ایشان. یکی از حرفهای کارل پوپر این است که باید رفت به منطق. اما منطقی که میگوید غیر از منطق ارسطو و بوعلیسیناست. منطق ارسطو و بوعلیسینا هنوز خودبنیاد نیست. بعد این برهان را به قرآن میبرد: «قل هاتوا برهانکم». اول منطق درایی کارل پوپر و در مرتبهی بعد برهان قرآن. بعد گفت طبق منطق، خطابه و شعر بیمعنی است. چرا؟ کارل پوپر گفته در مرحله علم باید تمثیل و تشبیه کنار برود؟
هنر و متشابهات
ای آقا بالاترین مقام انسان در متشابهات است. بالاترین کمال انسان تفکر سمبولیک است. الان غربیها شروع کردهاند در باب سمبولیسم قرون وسطی مینویسند، که ما آنها را از یاد بردهایم. با سمبولیسم و متشابهات است که انسان از عالم ماده کنده میشود و به سوی خدا میرود. در قرون وسطی و اسلام تمام حرفها شعری است.
بعد از این مقدمات و نتایج، سروش با بیمعنایی رفت به شعر و حالا که به انبیاء و اولیاء توهین کرده میآید به شعر حافظ و میخواند، آخر ... خیره سر تو که میگفتی شعر بیخود است. چرا شعر حافظ و مولانا را میخوانی و مسخ میکنی؟ چرا توهین به کلمات حافظ میکنی که در حد اعجاز است، به گفته جامی. جهالت را بنگرید به نام خرد و منطق درایی آخرالزمان غربی. حالا شما منطق بدرایید، دیالکتیک بدرآیید، اینها همه سر و ته یک کرباسند. کفر را مطلق میکنند و بعد میرود به آیات قرآن و چقدر امروز میروند به قرآن و اثبات نسناس، به جای الله که بعضیهایتان میدانید.
تکلیف و اخلاق اصیل و خوف اجلال و ترس آگاهی و مراحل آن
در اینجا به این نکته میرسد که میخواهد بگوید تکلیف و وسع چیست. آیهای که تکلیف اصیل انسانی را میگوید نمیتواند بدون خشیت باشد، خشیت نوعی آزرم است، یکی از مراحل خوف است، که پنج مرحله دارد، اینها همه از مراتب خوف اجلالاند و عمل اصیل انسانی اخلاقی نمیتواند مستقل از خشیت باشد و تکلیف مسلمانی که انجام میدهد. آیه را میخواهم بخوانم: «الذین یخشون ربهم بالغیب و هم من الساعه مشفقون». اشفاق هم مرحلهای است از ترسآگاهی، چنانچه خشیت نیز مرحلهای از خوف اجلال است و این مراتب عبارت است از خشیت و اشفاق و آیهی دیگر میفرماید: «ان الذین هم من خشیه ربهم مشفقون و الذین هم بایات ربهم مؤمنون والذین هم بربهم راجعون و الذین یؤتون ما آتوا و قلوبهم وجله انهم الی ربهم راجعون». «اولئک یسارعون فی الخیرات و هم لها سابقون».
خیرات یعنی کارهای نیک و عمل نیک، به یک معنی اخلاق، یک در قرآن به صورت این کلمه نیامده است. «وجلت» از مراتب ترسآگاهی و خوف اجلال است. این مراتب عبارت است از خشیت، اشفاق، وجل، رهبت و هیبت و حیرت. هیبت یعنی تسبیح. اینجا از اشفاق و خشیت ذکری به میان آمد. «وجل» یعنی ترسآگاهی هم آمده است: «ولا نکلف نفساً الا و سعها ولدنیا کتاب ینطق بالحق و هم لا یظلمون بل قلوبهم فی غمره من هذا و لهم اعمال من دون ذلک هم لها غافلون» غمره به فرانسه «ایمره» است و به کسی که خودبین باشد «ایمرازیسیون» میگویند. در ریایی که انسان غوطهور باشد، این را میگویند غمره که معنی غفلت دارد. کسانی هستند منغمر در خودبینی و خودرایی و خودبنیادی و عمل انجام میدهند و این عبارت است از «بایستن»ی که پوپر میگوید. این آقا میگفت مثل اینکه من آخرش را گوش دادم که میگفت خدا شش بار این آیه را در قرآن تکرار کرده که ما انسان را تکلیف بارش نمیکنیم مگر در حدی که بتواند و وسعش باشد. یعنی، احکامی که در قرآن آمده مخصوصاً در محکمات چکار بکن چه کار نکن، ارثت را چنین و چنان تقسیم کن. امر به اعمال شده که میتواند انجام دهد و اعمالی را نهی شده که میتواند بجای نیاورد.
حال اینکه اعمال ما چه در قرآن آمده یا نیامده باشد، آیا از خودمان است یا نیست، اشاعره از فاعلیت خدا و کسب بنده دفاع میکردند به جای فاعلیت خود. حالا ای آقا وسع ما را که باید تشخیص دهد؟ قرآن امر کرده که من عملی را به تو واگذار نکردهام که تو نتوانی به جای آوری. طاعت، طاعت از اولیالامر، از رسول و از خدا در وسع ماست. حال اگر بخواهید اجتهادی در آن بکنید خوب کار فقهاست و کار علمای دین است. حال مطلب چیست؟ اینها یک مسائلی است که بچگانه به گوشش خورده میرود به قرآن و تفسیر باید و نباید میکند.
باید و نباید پوپر
اینجا من ترانس والائم، حاکی و رائم، نمیتواند حرفهای مرا بفهمد سن من، مطالعات من، ایمان من، پاکی من و صفایم نسبت به آنها بیشتر است، حالا چه کنم. یکی از حرفهای این مرد خیرهسر که نوکر حلقهبه گوش امپریالیسم است، یعنی پوپر که میگوید باید و نباید از که باید صادر شود و کدام در زمان خود درستند و کدام درست نیستند. اینها را باید ملایزقل تعیین کند!! یعنی آقا من تکلیفم در زندگی چیست؟ ملایزقل یهودی باید بگوید که آیا این شدنی است یا نه. حالا ملایزقل و ملایزقل زدهها باید بروند رادیو و برای شما حرف بزنند. چه خبر است؟ توطئه و دسیسهای است؟ یا هنوز غربزدگی موجود است و در هر دو اخلاق غربزده است و هم عادات غربزده و همه دستهای نهانی است که با همند؟ این چه کسانیاند که میآیند فلانی را معاون میکنند و آن یکی را میگذراند تو رادیو؟ دست قهر الهی و دستهای بدمنشان بدکنش و بدگوش؟ چونکه اینها همه عقلشان خودبنیاد و خودبین است و خودرایی آخرالزمان تمام وجودشان را گرفته، ارتباطی به کلامالله ندارد به خصوص در آن مراحل ششگانه خوف و وجل و خشیت، اشفاق، رهبت و هیبت. مسلمان امروز چطور میتواند دفاع از اسلام کند، بدون اینکه این مراحل دراش نباشد، ترسآگاه نباشد. مسلمان امروزی و طرفدار امام خمینی چگونه میتواند دفاع از اسلام کند بدون اینکه این مراحل در او باشد. این عبارت است از «حالی» که من به آن گفتم «احوال و مقامات». مقامات ما که بر اخلاقیت خودبنیاد غربی و پوپرها مبتنی است! حالا باید امثال اینها بیایند دستور بدهند. باید یکی بیاید و یکی دو تا از کتابهای پوپر را بخواند و بعد برود به قرآن. چرا من میگویم؟ چون میدانم. غرب دیگر نمیتواند کاری بکند، حتی اگر بمباران کند. چه میشود چه مانعی دارد؟ «پسفردا» شرط است، برای ظهور امام، برای تمام بشر، امام موعود، مهدی منتظر، ظهور انسان ترسآگاه با حسابگری سرش نمیشود. در انسان ترسآگاه با حسابگری عقل ممسوخ آخرالزمان خودبنیاد امکان ندارد، مسلم شما نمیخواهید.
وجدان و فتوای باطل
شما این آیه را بخوانید. شما کلمه «وسع» را در نظر بگیرید و تفاسیری که شده است. همه ما مکلفیم به امر به معروف و نهی از منکر. آقا فتوای باطن غیر از وجدان است. وجدان هم از غربی و غیرغربی ترجمهی مشروطه است. هر جا وجدان است امر به معروف و نهی از منکر نیست و هر جا فتوای غربی و وجدان است فتوای حقیقی نیست و هر جا امر به معروف و نهی از منکر است آنجا وجدان نیست.
عربها بعضی اوقات به وجدان گفتهاند شعور، وقتی که وجدان ژان ژاک روسو آمد فتوای باطن اسلام رفت و وجدان یا ندای وجدان روسوها و پوپرها ندای نفس اماره است، غیر از ندای سرسویدای انسان است. غیر از فتوای باطن انسان است که میگوید بکن یا نکن (به طور مطلق) و آنچه فتوای باطن بگوید میتواند انجام دهد. فتوای باطن نمیگوید که الان هو میکشیم ماه به دستم میآید، آن عقل نیوشای انسان درست است. این عقل هر عملی را دستور دهد شدنی است. یکی از حرفهایی که برگسون با همه غربزدگی و حلول و اتحادش میگوید، این است، که عارفان شدنی و نشدنی را به صرافت طبع تشخیص میدهند. عارف حقیقی نه تنها از این عقل امروزی بلکه از عقل بوعلیسینا هم گذشته است. چنانکه امام خمینی هم فرمودند این عقل استدلالی کورانی است که عصا دستشان گرفتهاند و راه میروند. عقل فراروی انسان هست که امروز از آن خبری نیست. حالا عقل بوعلی را که هیچ، چه رسد به عقول امروزی که بخواهند بگویند حق چیست و باطل کدام است، کتابهای این آقا را بخوانید. اصلاً، «حقیقت اصیل» یعنی «تجلی» که امام خمینی اشارت کردند به آن، چیز دیگری است و «مطابق واقع» همان حقیقت حصولی است. در حقیقت حضوری اصلاً مطابقت نیست، اصلاً انکشاف است.
حقیقت و واقعیت و ایدئولوژی و عقل
یکی از مطالبی که این آقا گفت این بود که: ایدئولوژی درست است تا آنجا که مطابق واقعیات باشد. کدام واقعیات؟ ای آقای این واقعی که امروز از آن سخن میگویید چیست. ای آقا این واقعبینی به نظر من حقیقت اهریمنی آخرالزمان است که انکشافی است، ولی چنان در کثرت واقع گم شدهایم که دیگر نمیتوانیم برگردیم و به آن حقیقت پسفردا برویم، به آن کلماتی که به علیابنابیطالب منسوب است. بنده این مطلب را در باب ایدئولوژی میدانم. آمد به ایدئولوژی و سرانجام به ایدئولوژی قرآنی و اسلامی. من نمیگویم ایدئولوژی غلط است، در غرب ایدئولوژی با تمام شدن جهانبینی شروع میشود و ایدئولوژی در عمل است، اما عملی که نمیتوان گفت عمل علیابنابیطالب است. یعنی بگوییم ایدئولوژی علی.(1)
جمعیت فرقان
حالا میآیم به مسأله فرقان. آقا اینها همه سر و ته یک کرباسند. جمعیت فرقان ترور میکرد، اینها یعنی امثال سروش هم ترور میکنند. این سروشها حقیقت اسلام را ترور میکنند، حقیقت دیانت اسلام را ترور میکنند. به تدریج مردم صادق کم میشوند و شیطان به جانشان میافتد.
بنیصدر و ریاست جمهوری
اینهایی که میخواهند رئیس جمهور بشوند نفس امارهشان است که چنین میخواهد. دیگر محال است که به مشروطه برگردیم. گرچه پنج قدم با ریاست جمهوری بنیصدر عقب برویم. با تمام توطئههایی که در غرب هست و روزنامههای غرب از او مرتب در حال دروغ گفتناند. او برای رئیس جمهور شدن بیشتر از کارتر دروغ میگوید. او به آمریکا تشبه میورزد. تئوریهایش تئوریهایش را بخوانید چند وقت پیش در روزنامهاش نوشته بود آقای خمینی چرا مرا پس زد و صد نفر را حذف کرد، حالا وضع آن صد نفر هم که معلوم بود چه کسانیاند. آنها وابسته بودند و بعد میآید به «سانسور» و «تعمیم امامت» و دولت.
سانسور و تعمیم امامت بنیصدر
ایشان همه شما را امام خواهد کرد!! کدام امام، امام پیشاهنگ!! سانسور هم خواهد رفت و امام زمان برمیگردد، خوب به او رأی بدهید. اصلاً همه امام میشویم و سانسور میرود!! جامعه بدون طبقات میآید!! سلسه مراتب نیز از میان میرود! خوب امام که احتیاج به سانسور ندارد! یعنی او نفس اماره مطلق است!!(2) اینها را میگوید تا رئیس جمهور شود.
ای آقا این انسان است که باید سانسور کند. کلمه سانسور مترادف «سنسورا»ی لاتینی است و به فرانسه میشود سانسور و در فارسی میشود کنکاش، که با سانسور همریشه و هممعنی است. انسان نفس لوامه دارد و ذات انسان در کشاکش است، برخلاف فرشته و حیوان، کشاکشی بینابینی پیدا میکند، انسان حد وسطی است، بنده نفس لوامه را به «خودکنکاشگر» ترجمه میکنم. این خود کنکاشگر، نفس اماره را در جهت و سیر به سوی نفس مطمئنه سانسور میکند. حالا همه شدیم امام، آن هم با علم حصولی و حضوری بدون حال، بدون درد معنوی و دردمندی، بدون ترس و خوف!! خوب روشن است که این فرد به منابع و مبدأ اسفل وسافل ارتباط دارد و با ولایت فقیه هم مخالف است، چون این ایده با جامعهشناسی غربی جور درنمیآید.
ساحت اقدس و ولایت
گفتم ولایت باید ولایت باطنش باشد و هر چه جلوتر میروید باید بکوشید وَلایت را باطن وٍلایت کنید. جمهوری اسلامی اصیل یعنی همین، وِلایت پسفردای امام زمان یعنی وِلایت بقیهالله و ظهور بقیهالله، فعلاً مستور است. واقعیت به معنی ظهور عام خارجی ندارد هر چند حضور دارد، و در مکمن غیب ساحت اقدس نهان است، نسبتی هم دارد. این ولایت است که پس فردا ظهور پیدا میکند، واقعیت انقلاب پیدا میکند و واقعیت اصیل توحیدی پسفردایی اسلامی میآید. اسلام به معنی اصیل لفظ، اسلام ابراهیمی، ساحت قدس و اسلام به معنی قدس بازبرمیگردد، به اینکه اشموق گورش را گم کند.
جهان جهان اشموقی است، خواهش میکنم این کتاب بنیصدر و امثال او را بخوانید، اگر ساحت اقدس و مقدس را در او پیدا کردید به من اطلاع دهید، چرا چون کار یهودی است. چون خداخواسته که اسم و فعل و حرف او یهودیت و ماسونیت و صهیونیت باشد و مدارش بر اسلامزداری و بر ضد اسلام. ضد و زدار همریشهاند. اسلامزداری و مقدسزداری و احرازداری است و اشوزداری. یعنی این عبارت از اشموق است یعنی منطق درایی است و دیالکتیک درایی است که امروز دو دستهاند.
دستههای دیالکتیسین
امروز دو دستهاند که در مقابل یکدیگر صف کشیدهاند. یک دسته معدودیاند که مخالف دیالکتیکاند به نام منطق، اینها بدتر از آنهایی هستند که مدافع دیالکتیکاند. برای اینکه در دیالکتیک جدال هست بر ضد وضع موجود. هستند دیالکتیکهایی که به آنها تئولوژی دیالکتیک میگویند. آنها از دیالکتیک هگلی گذشتهاند، نه اینکه برگردند به منطق ارسطو یا منطق پوپر. اینها دیالکتیک را به معنی دیگری پشت سر میگذارند. حالا، حتی کییرکگور را بردهاند به این دیالکتیک، که با هگل مخالفت میکند، از اینجا بعضی دستهها را تشکیل میدهند به نام تئولوژی دیالکتیک مثل دیالکتیک کارما و هولتزمان، اما نه مانند دیالکتیکهای فرقانی یا دیالکتیکهای معمولی نسناسی، آنها که الله راناس و ناس را نسناس نمیگویند.
عدهای خواستهاند به نام کلیسا و با منطق ابنسینا و سنتوما با دیالکتیک مخالفت کنند، حتی با دیالکتیک پروتستان، کلیسای پروتستان به مراتب بهتر از کلیسای کاتولیک است. کارمایی که نام بردم پروتستان است. در کلیسای کاتولیک به نام ارسطو و سن توما با دیالکتیک مخالفند، میروند به تقابلهای چهارگانه. اسمش را میگویند انالیتیک در مقابل دیالکتیک. حالا ایشان اگر این لفظ انالیتیک که به گوشش بخورد و نداند از ماست میرود مخالف دیالکتیک میشود. آن هم به نام انالیتیک قرآنی نه انالیتیک ارسطویی و ابنسینایی. اینها را میگویند انالیتیک. یکی از این کاتولیکها کتابی را نوشته است به نام دیالکتیک هگل و انالیتیک سن توما که یاوه است.
حال میآییم به دیالکتیک، دیالکتیک مارکس خودبنیادانه است. با این دیالکتیک یک تزلزلی در دیالکتیک هگل پیدا میشود، اما به هر صورت نفس مطمئنه در آن نیست. با مارکسیسم میتوان به مبارزه طبقه مستضعف و مستکبر توجه پیدا کرد و از دیالکتیک مارکسیستی هم گذشت. حالا ببینیم آنها که با دیالکتیک مخالفند کیستند؟ بنده کمتر کسی را دیدهام که با دیالکتیک مارکس مخالفت کند و مدافع انالیتیک بورژوازی غربی نباشد، یعنی دفاع از همان سرمایهداری وابسته غرب نکند. یک عده دیالکتیک را قبول میکنند ولی در آن اخلال میکنند، مثل آدرنو و گورویچ و عدهای هستند این دیالکتیک را میبرند سوبژکتیو میکنند. گورویچ دیالکتیکاش اصلاً دیالکتیک نیست، او اصلاً سواد ندارد و اصلاً «حال» در کتابهایش نیست. بنیصدر اصلاً دیالکتیک را برای شما مطرح نکرده. بروید این کتاب یاوه را بخوانید به قدری بیسواد است که اپوزیسیون را که تقابل است به «تضاد» معنی کرده است. معلوم است که پنجاه صفحه درس نخوانده و آمده یک عده را دنبال خودش کشیده و اصلاً اسفار را نمیفهمد و برداشته و ترجمهاش را آورده و مولوی را با تفسیر یک آقایی، حالا من آن چند بیت از مولانا را تفسیر میدهم.
اقبال لاهوری و تاریخسازی
از همه بدتر مدی که امروز روی کار آمده، دکتر اقبال لاهوری است. آقا اگر این لاهوری اگر یک چشمش متافیزیک زده بود و کور، یک چشم دیگرش را برگسون کور کرده است. حوالت را بنگرید، حالا آمده متافیزیک نوشته، تصوف اصیل که متافیزیک نیست. اگر محیالدین ابن عربی تا آنجا که متافیزیک در او آمده است، من ردش میکنم. حکمت معنوی و تصوف اصیل ورای متافیزیک است. مولانا را ببینید که چطور به متافیزیک و فلسفه حمله کرده است. حال چه بوده این برگسون و تصوف حلول و اتحاد آخرالزمان. او با اقبال در شعر او آمده و موج و دریا آمده، بدون آنکه برگسون را بفهمد بعد میآید به تاریخآفرینی و غرورآفرینی و این غربیها هستند که فهمیدهاند تاریخآفرینی بیمعنی است، بگذارید پوپرها تاریخ بیافرینند. اینها همان دنباله غرباند که اسم تصوف و قرآن را برویش میگذارند، آخر چقدر میگویند تاریخساز، مفوضه که معتقدند به تفویض یعنی معتزله هیچ وقت نگفتهاند تاریخ بیافرینیم.
ناسیون
حالا بیایید و بگویید لفظ؛ لفظ و معنی که از هم جدا نیستند، با هماند. چطور لفظ و معنی با هم نباشند؟ شما زبان را از یاد بردهاید و یادتان رفته که بپرسید زبان چیست؟ و بالنتیجه کلام الله چیست. صورت و معنی و شکل و محتوی یکی نیست. صورت ظاهر باطن است و معنی، باطن ظاهر. بنده با لفظی برخورد کردهام که ناسیون است که به آن ملت میگویند. واقعاً جهان امروز با قوم «عادون» دارد تمام میشود و قوم آدون را گفتهاند قوم امروز، این قوم آدون را نگاه کنید که در غرب کارش به کجا کشیده به قوم لوط و قوم سپیان از دو طرف، ملت چه ارتباطی با ناسیون دارد و بارها گفتهام ملت غیر از ناسیون است. چنانچه امت غیر از سوسیته است. ناسیون مال غرب است و در آن صحبت از قوم است نه ملت.
برهان عقلی و جانی
حالا هر که میآید میگوید برهان بیاورید و روایتی میآورند. سابقاً میگفتند علم و حالا میگویند برهان، این رادیو باید خجالت بکشد، این جوانان تا آنجا که مسلمانند باید آزرم پیدا کنند. آن وقتی که برهان پوپر بیاید، آنگاه امر به منکر و نهی از معروف میآید. این دیگر چیست؟ دستهایی نهان در کاراست. همان طوری که امام خمینی همواره فرمودهاند.
در مثنوی داستانی هست. یک مسلمان و در مقابل او یک دهری هست، او اهل متافیزیک است و فیلسوف. آنها با هم در باب حدوث و قدم بحث میکنند. فیلسوف دربارهی قدم عالم میبافد و مسلمان از حدوث دفاع میکند. آن دهری اصلاً متافیزیکی است. اصلاً متافیزیک امروز یعنی اصالت روزگار فانی و زمان فانی و دهر. اهل متافیزیک میروند به حرکت جوهری و زمان فانی را اثبات میکنند.
امروز اصالت زمان فانی یعنی دهر را که در اسلام این همه ائمه اطهار با آن مبارزه کردهاند، دائماً ستایش میکنند. البته آن دهر دورهی اسلام غیر از دهر امروز بود.
دهر امروز وحشتناک است. زمان فانی که دهر است به سراغ همه آمده است. در داستان مثنوی دهری میآید و حجت و برهان میخواهد و چنین میگوید:
گفت بیبرهان نخواهم من شنید آنچه گویی آن به تقلیدی گزید
هین بیاور حجت و برهان که من نشنوم بیحجت این را در زمن
یکی آمده بود به من گفت برهان و حجت بیاور، تحت تأثیر آن برهان زدهها بود. مسلمان در جواب میگوید:
گفت حجت در درون جانم است در درون جان نهان برهانم است
گفت یارا در درونم حجتی است بر حدوث آسمانم آیتی است
مر یقین دان را که در آتش رود همچو حال و سر عشق عاشقان
من یقین دانم نشانش آن بود در زبان میناید آن حجت بدان
نیست پیدا سر و گفتوگوی من جز که زردی و نزاری روی من
اشک خون بر رخ روانه میرود حجت حسن و جمالش میشود
پس از آنکه فلسفی حجت جانی را نمیپذیرد، مسلمان میگوید بیاییم در آتش فرو رویم، که آخرین وسیله امتحان و محک برهان ماست و نقد و قلب نهان را آتش آشکار میکند
آب و آتش آمد ای جان امتحان نقد و قلبی را که آن باشد نهان
تا من و تو هر دو در آتش رویم حجت باقی حیرانان شویم
و سرانجام فلسفی میسوزد و خاکستر میشود و متقیتر و تازه بیرون میآید و چنین است که:
عام و خاص از حالشان عالم شوند از گمان و شک سوی ایقان روند
در آخر مولانا میگوید:
حجت منکر همین آمد که من غیر این ظاهر نمیبینم وطن
هیچ نندیشد که هر جا ظاهری است آن زحکمتهای پنهان مخبری است
فایده هر ظاهری خود باطن است همچو نفع اندر دواها کامن است
این تفاوت حق نهاد اندر زمان تا بدانند اهل عرفان در جهان
او میگوید در ظاهر کرکس که عمر بیشتری دارد برای کبوتران «باقی» به نظر میرسد، زیرا که آنها از جهل خویش ظاهربین شدند و از کوری پس و پیش خود را نمیبینند و بعد مطالبی در ظاهر و باطن دارد که نقاش نقش ظاهر را بهر نقش غایب میکشد و این از عقل مطبوع ظاهربین است که حجت میخواهد و سر و باطن را نمیبیند. آن برهانی که در قرآن آمده آن برهانی است که در درون جان هر مسلمانی است، آن فتوای باطن هر کسی است. آن سر سویدای انسان است نه وجدان غربی، نه عقل ممسوخ غربی و نه پتیاره خرد. بنیصدر مظهر این عقل است. دقت کنید به من ربطی ندارد و شکست و خذلان که موفقیت بر علیه نفس اماره است، اساسی است. شما را به گذر از وجدان فردی و جمعی برای پسفردا وامیگذارم.
پینوشتها:
1ـ غربزدگی 150 ساله در ترجمه الفاظ فلسفی غرب و جمع آن با دین موجب شده که کلماتی جایگزین کلمات اصیل دینی شود، جهانبینی و ایدئولوژی از این کلمات است. روشنفکران دینی و اشخاص متجدد این وضع پریشان را در آثار خود پریشانتر کردهاند. سابقاً به جای این دو کلمه کلماتی مانند دیانت و معرفت و طاعت و غیره به کار میرفت که ریشه قرآنی داشت.
2ـ این عبارت از سوی استاد به تعریض ایراد شده است. این مطالب بعد از طرح تعمیم امامت بنیصدر است. امامت در نظر او قابل تعمیم است، در حالی که از نظر استاد این توهین به شأن قدسی امامت معصوم است که جز گزیدگی الهی به ظهور نمیآید.
نویسنده : محمد مددپور
نظر شما