موضوع : پژوهش | مقاله

علل نفوذناپذیری مدرنیته در ادبیات جدید ایران(1)

مقاله حاضر به قلم محمد مددپور برگرفته شده از کتاب حقیقت و هنر دینی می‌باشد که در سال 1385 توسط نشر سوره به چاپ رسیده است. بخش اول این مقاله تقدیم می گردد.


شاید سخن از طرح یک نظریة غیر رسمی دربارة ادبیات معاصر و مدرن فارسی، قدری غیر متعارف به نظر برسد، اما به هر حال نیاز به پرسشی نو از وضع تاریخی، فکری و مبانی نظری ادبیاتی که اکنون در آن تجلّی روح خود را می‌بینیم، شرط لازم ادامه سیر و سلوک تاریخی قوم ایرانی است، که از مراحل و ادوار مختلف تاریخ گذر کرده، و اکنون در وضع تاریخی بی سابقه‌ای سکنی گزیده است.
پرسش اساسی ما این است: اساساً چرا بعد از مشروطه و ورود به عالم و تاریخ جدید، به ادبیات مدرن بزرگی مانند ادبیات سنّتی دست نیافتیم؟ شاید این سخن متعرّض در پرسش، قدری غیر متعارف در نظر آید. چرا مدعی هستیم که فاقد ادبیات بزرگ جهانی با ممیزه‌های مدرن‌ایم؛ در حالی که در گذشته از بزرگ‌ترین سنّتهای ادبی جهانی برخوردار بوده‌ایم؟ چه وضعی در تاریخ معاصر ما پیش آمد که نتوانستیم طی صد و پنجاه سال تاریخ معاصر خود به یک ادبیات بزرگ، فراگیر و جهانی برسیم؟ در حالی که امروز اگر به ادبیات آمریکا، فرانسه، آلمان، انگلیس، روس و اسپانیا و کلاً ادبیات اروپایی نگاه کنیم، با همه انتقاداتی که نسبت به ضعف و شدت میان آنها وجود دارد، و برخی از برخی قوی‌تر یا ضعیف‌ترند، اما در کلّ همه اقوام عربی بالنسبه به ادبیات بزرگی دست یافته‌اند، که به هر طریق می‌توان آن را یک ادبیات بزرگ جهانی تلقی کرد.
گرچه ممکن است فیلسوفان هنر و ادبیات و منتقدان ادبی بزرگی را مثلاً در آ‌لمان ببینیم،‌ و یا تمایل روح قوم آلمانی به نیست انگاری حیوی (Vitalism) و رمانتیسیسم، و کلاً غلبه نوعی از احساسات و عقلانیت غیر کلاسیکِ مختص روح قوم آلمانی، آنها را از فرانسویان متمایز کند،‌ و یا روح قوم فرانسوی بیشتر به نوع کلاسیک ادبیات گرایش دارد، و قومی بوده‌اند که دیرتر از همه، ادبیات کلاسیک را رها کرده، و آخرین تراژدی‌های کلاسیک را ابداع نموده‌اند، چنانکه اگر به هنر کلاسیک، نقاشی و موسیقی و دیگر هنرهای قوم فرانسوی نظری بیفکنیم، می‌بینیم که این قوم، آخرین قومی است که آنها را رها کرده،‌ و در هنر و ادبیات مدرن نیز به معقول‌ترین این هنرها گرایش داشته است،‌ هر چند به پیروی از سانتی‌مانتالیسم مشهور بوده است. در حالی که انقلاب فرانسه در سرزمین‌های دیگر رمانتیسیسم را به ارمغان آورد، یا آن را تعمیق بخشید، اما در فرانسه حتی رمانتیسیسم نیز حالت کلاسیک پیدا کرد و به نئوکلاسیک تعبیر شد.
به هر حال با نظر به نحله‌های متکثر و متعدّد ادبیات اروپایی و گرایشهای مختلف، نهایتاً می‌توان به این نظر رسید که آمریکا و اروپا به عنوان مؤسسات تمدن جدید، به ادبیاتی جهانی به وسعت تمدن جدید رسیده‌اند. اما همواره این پرسش به جای خود خواهد ماند که چرا ایرانیان و بیشتر آسیایی‌ها و آفریقایی‌ها علی‌رغم تجربة مرتبه‌ای از مدرنیته و مدرنیسم، نتوانسته‌اند به قافله ادبیات جهان حتّی نزدیک شوند.
چرا چنین حادثه‌ای رخ داده است؟ چرا قوم ایرانی مانند اقوام آمریکایی و اروپایی به ادبیاتی بزرگ و جدی مدرن دست نیافته است؟ چرا هنوز بعد از سال‌ها و یک قرن و نیم آشنایی با تمدن جدید و مبانی نظری آن، یک رمان جدی جهانی از سوی ما منتشر نشده، و در شعر نیز نقش برجسته‌ای در جهان مدرن و معاصر نداریم،‌ در حالی که فقیرترین سرزمین‌های آمریکای لاتین که از نظر اقتصادی و اجتماعی شاید به ما نزدیک‌تر باشند، شاعران و رمان نویسان بزرگی چون اکتاویوپاز و گابریل مارگز و … پرورانده‌اند؟
گرچه ماگهگاه زمان‌های صغیر و کوچکی چون «بوف‌کور» صادق هدایت را نوشته‌ایم، که به زبان‌های بیگانه ترجمه شده، و در آنها به افق انسان‌ مدرن نزدیک شده‌ایم، اما همواره از ابداع رمان‌های کوچک و بزرگ جهانی محروم بوده‌ایم؛ رمان‌هایی در حدّ «دکتر فائوستوس» مارلو نمایشنامه «هاملت» شکسپیر، «جنگ و صلح» تولستوی، و «جنایات و مکافات» داستایوفسکی، «مسخ» کافکا، نمایش «کرگدن» یونسکو و صدها هزاران رمانی که نام نمی‌برم، ولی همه تأثیری اساسی در حیات فردی و جمعی جهان مدرن و معاصر ما داشته،‌ و خود مترجمان دائمی و ابدی آنها به نظر می‌رسیم،‌ هیچ یک از آثاری که در تاریخ ادبیات معاصر ما نوشته شده، روح قومی ما را بیان و آشکار نمی‌کند و محلی و بومی نیست، گرچه به ظاهر، ادبیات محلی و بومی به نظر می‌رسد. این ادبیات ماهیتاً ایرانی نیست. بلکه ادبیات ترجمه است: آن هم ترجمة بد و سوء‌ ترجمه.
برخی از منتقدان ادبی چنین تصور کرده‌اند که این ادبیات معاصر ایرانی است که زبان فارسی را حفظ کرده است. اما اگر دقت کنیم،‌ این ادبیات، زبان فارسی را بیشتر خراب کرده است،‌ و حفظ زبان فارسی در عصر حاضر، مدیون همان ادبیات بزرگ سنّتی ماست. اگر به آغاز تکوین ادبیات فارسی معاصر در عصر مشروطه، و نویسندگان بزرگ نظری بیفکنیم، شاهد آن هستیم که بسیاری از آنها طرفدار و مدافع الفبای لاتین بوده‌اند. وقتی ترویج الفبای لاتین از سوی میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا ملکم خان ناظم الدوله تبلیغ شد، کدام ادبیات و زبان بود که در برابر این نظریات ایستادگی و مقاومت کرد؟ قدر مسلم ادبیات بزرگ و جهانی قدیم و کهن سنتی ما.
قدر مسلم، شاهنامه فردوسی و دیوانهای حافظ، سعدی، و آثار نظامی وخاقانی و شاعران بزرگ ما،‌ بزرگ‌ترین حافظ زبان و فرهنگ فارسی در برابر تفکر منفعل عصر مشروطه بوده است. این شاعران بزرگ در عصر مشروطه در اهل سیاست ایران نفوذی شایان ذکر داشتند. چنین است که میرزا سعید خان انصاری، وزیر خارجه وقت ایران، با رجوع به این تفکرات شعری و ادبی ما مدافع سنت‌های ادبی و خط فارسی – عربی ما می‌شود. اگر این مدافعان نبودند، خط، زبان و ادبیات فارسی، بالکل از میان می‌رفت، و همین ادبیات متوسط معاصر را هم نمی‌داشتیم،‌ و می‌شدیم کشوری مثل ترکیه و سرزمین‌های اشغالی روسیه که ارتباط خود را با ادبیات سنتی ترکی و فارسی قدیم از دست داده‌اند. البته، ترک‌ها خود در تکوین‌ ادبیات فارسی مؤثر بوده‌اند،‌ و خط عربی – فارسی واسطه مشترک همه زبان‌های تمدن اسلامی بوده‌، و با تغییر و تصرّف در الفبای عربی – فارسی، اقوام مسلمان عملاً رابطه ذهنی و زبانی خود را با ادبیات و فرهنگ سنّتی خود از دست داده‌اند.
ادبیات فارسی همان طوری که در شبه قاره نفوذ داشته، در ترکیه عثمانی نیز تأثیر گذشته است،‌ و با تغییر زبان فارسی در شبه قاره و جایگزینی زبان و خط انگلیسی به جای آن، و جایگزینی الفبای لاتین در ترکیه، ادبیات سنتی این سرزمین‌ها ضعیف شده است. با آمدن خط بیگانه،‌ این سرزمین‌ها از دو ناحیه و جهت،‌ صدمه دیدند: از یک سوء‌ با ترک الفبای قدیم، جوانان این اقوام با ادبیات و فرهنگ گذشته خود بیگانه شدند، و فراموش کردند و نتوانستند به آن رجوع کنند. و از سوی دیگر، با صرف آشنایی با الفبای لاتین، نمی‌شود قومی بر ادبیات بیگانه مسلط شود،‌ و با غرب پیوند خورد، و به ادبیات بزرگ جهانی متصل شود. حتّی صرف ورود نهادهای تمدن جدید، منشأ تأسیس جدی این نهادها در این سرزمین‌ها نمی‌شود. از اینجاست که مرحوم سید جمال می‌گوید: شصت سال است که مدارس فرنگی در ترکیه عثمانی تأسیس شده‌اند، اما حاصل جدی برای ترکها نداشته است.
با تغییر الفبا، این سرزمین‌ها تبدیل به مصرف کنندگان ادبیات جهانی شدند و بعد از این بیشتر به مسخ ادبیات خودی و جدید جهانی اشتغال پیدا کردند. آنها هم از ادبیات سنتی بزرگ جهانی محروم شدند و هم از ادبیات مدرن جهان. ادبیات بومی آنها محدودتر و سطحی‌تر شد، و اغلب آنها به مترجمانی میانمایه تبدیل شدند و نتوانستند با ادبیات جهانی ارتباطی جدی پیدا کنند،‌ و صاحب تصرّف تخیّلی خلّاق و شریک در این ادبیات شوند. آنها در چالهرزی فرو رفتند که بیرون شدن از آن بسیار سخت بود.
حال پس از این مقدمه، به طرح پرسش‌های اساسی برای رسیدن به پاسخ آن پرسش نخستین می‌رسم: قبلاً باید پرسید ادبیات چیست و چه معنایی دارد؟
ادبیات به دو معنی قابل تفسیر و تأویل است: اول، ادبیات به معنی عام که همان فرهنگ مکتوب یک تمدن است. از این نظر، ادبیات به مفهوم متعارف، تجلّی اول عام فرهنگ یک قوم در مراتب و شئون تمدنی آن قوم است، وقتی متفکران یک قوم فکر می‌کنند،‌ این فکر مکتوب می‌شود،‌ و ادبیاتی به تناسب بزرگی و خردی تمدن خود به وجود می‌آورد. هر قدر فرهنگ و تفکر یک قوم عظیم‌تر باشد، ادبیات آن بزرگتر خواهد بود.(1)
دوم،‌ ادبیات به معنی خاص که عبارت است از شعر، قصه و رمان که با صورت‌های خیالی سرکار دارد،‌ اگر ادبیاتی فاقد صورتهای خیالی و مثالی باشد، واقعیت ادبی نیز نخواهد داشت. این نوع ادبیات با هنر یکی است و یکی از اقسام هنر و به تعبیری هنر کلامی است.
از اینجا ادبیات به معنی خاص، عبارت است از اولین صورت خاص تجلّی فرهنگ وتفکر و تخیّل انسانی در آثار مکتوب، بدین معنی مقوم ادبیات،‌ فرهنگ و تفکر و تخیّل انسانی در آثار مکتوب، بدین معنی مقوم ادبیات،‌ فرهنگ و علم جهانی در هر تمدنی است. به این لحاظ است که در تقسیم هنرها معمولاً ادبیات را هنر کبیر خوانده‌اند،‌ و نقاشی و موسیقی را هنر صغیر و باز معماری را که جامع جمیع هنرهاست،‌ هنر کبیر تلقی کرده‌اند؛ با این تفاوت که معماری و هنرهای تجسمی،‌ تجلّی دوم فرهنگ و تفکّر انسانی است به صورت تصویر تجسمی،‌ حجمی و فضایی و فیزیکی، نه کلامی و زبانی،‌ از اینجا میان ادبیات و معماری، ده‌ها هنر واسطه صغیر وجود دارد.
حال ببینیم آیا ادبیات صورت ثابتی دارد یا نه. ادبیات مانند هر مفهومی در عالم انسانی، «تاریخی» است؛ یعنی در هر دوره تاریخی و تمدنی، نوعی از ادبیات بنا بر صورت نوعی فرهنگی – تاریخی یک قوم یا اقوام دارای فرهنگ و تاریخی واحد، تکوین پیدا می‌کند، و از اینجا ادبیات شرقی و ادبیات غربی ظاهر می‌شود. روح شرقی و روح غربی همان صورت نوعی تاریخی اقوام دو سرزمین،‌ و ناحیه بزرگ جهان جغرافیایی است که صورت معنوی نیز پیدا کرده است. ادبیات و روح ادبی شرق به ادبیات‌های بین النهرین و مصر و چین و ژاپن و هند و ایران و امثال آن قسمت می‌شود، و ادبیات غربی به ادبیات یونانی – رومی و مسیحی بیزانسی و غربی و ادبیات رنسانسی و کلاسیک و رمانتیک و مدرن و پست مدرن و غیره.
هر یک از این ادبیات‌ها در ناحیه خود با وحدت باطنی بناهای مستقل را نسبت به یکدیگر ایجاد کرده‌اند. و اگر بگوییم ادبیات شرق و غرب نسبت به یکدیگر با حفظ روح اصیل خود غیر قابل نفوذند، نامعقول سخن نگفته‌ایم؛ زیرا هر یک عوالم و فضاهای خاص خویش را دارند و در جغرافیای ذهنی و خیال خود رشد و نمو پیدا کرده‌اند. تشابه ادبیات شرق و غرب بیشتر تشابه مادی و صوری در عناصر متشکله است که وام‌دار یکدیگرند، اما در روح، منفرد و مستقل‌اند و از یکدیگر بیگانه. دیده‌ایم که با تکوین ادبیات مسیحی شرق اروپا (بیزانس) چگونه با تعلیمات انجیلی، روح شرک‌آمیز ادبیات یونی فراموش می‌شود، از رسمیت می‌افتد و فقط زبان و صرف و نحو و بعضی متون آن هم بسیار با احتیاط صرفاً از نظر زبانی مطالعه می‌شود، و تا عصر رنسانس این متون و ادبیات یونانی مورد غفلت قرار می‌گیرد(2)، و با رنسانس این ادبیات به نحوی دیگر- نه اصیل زیرا دنیای یونانی فرد مرده بود- مجدّد مورد تأمل قرار می‌گیرد، که باز تکرار عینی و دوباره، محلی از اعراب ندارد.
ادبیات هر قوم زمانی که فرهنگ و تمدن درحال تعالی یا پیشرفت و بسط و گسترش است، رشد می‌کنند و وقتی تمدن دچار انحطاط می‌شود، طبیعتاً ادبیات آن قوم نیز تنزّل پیدا می‌کند. از اینجا در تمدن اسلامی نیز دورانی شاهد شکوه و عظمت ادبیات به هر دو معنی عام و خاص بوده‌ایم و دورانی سیر نزولی داشته‌ایم، روزگاری بزرگ‌ترین شاعران و ادیبان، آثاری بزرگ را ابداع می‌کردند، و تا قرن پنجم و ششم، این تمدن با شتابی فزاینده در عرصة هنر و ادبیات رو به رو بوده است: فردوسی، نظامی، خاقانی، سنایی: عطار و مولوی به این دوره مربوط‌اند، و بعد به یک دوران برزخی و بینابینی وارد شده، که حافظ و سعدی و بیدل و جامی به آن عصر بر می‌گردند، و سرانجام، یک دوران طولانی فروپاشی و نزول ادبیات فارسی را شاهدیم که حتی نهضت‌های بازگشت ادبی نیز در دوره‌های زند و قاجاری، نتوانست این تمدن را به سرچشمه عظمت خود بازگرداند. این نهضت بیش‌ از آن‌که ادبیات سنّتی ایران را با سرچشمه‌های ازلی خود بازگرداند، از آن فاصله گرفت، و به صُور زبانی اشتغال پیدا کرد، و رجوعی سطحی به سبک‌های قدیمی‌تر از سبک هندی، یعنی سبک خراسانی و آذربایجانی و عراقی و غیره تمایل یافت. این رجوع سطحی به گذشته، زمانی رخ می‌دهد که جهان غرب، شاهد انقلاب‌های ادبی است؛ یعنی در همان قرنی که شاعری چون بیدل دهلوی مظهر فرد آمدن شاعرانه در تمدن دینی است.(3)
در قرون پانزده و شانزده با آثاری چون «کامرون» بوکاچو و قصه‌های منظوم «فائوستوس» کریستوفر مارلو، و نوشته‌های ادبی انتقادی و پژوهشهای پترارکا، و «دن‌کیشوت» سروانتس ادبیات بزرگ جدید غرب آغاز شد، و در سیر بسط یابندة خود در قرون هفده و هجده، با ظهور ادبیات کلاسیک بزرگی چون ادبیات شکسپیر، این ادبیات به اوج شکوفایی خود می‌رسد، و بعد از ظهور ادبیات رمانتیک قرن نوزده، آخرین تجربیات بزرگ ادبی غرب آشکار می‌شود، و سرانجام در پایان تاریخ ادبیات غرب، شاهد تجربیات متنوع پست مدرنی هستیم که در کل، ادبیات عظیمی را به عظمت ادبیات گذشته ایجاد کرده است، و جهان را به سرعت تصرف می‌کند، و حتی ادبیات شرق را در درون خود هضم و مستحیل می‌سازد.
حال ادبیات ایران به دنبال انقلاب رنسانسی در چه وضعی قرار می‌گیرد؟

ادامه دارد ...

منبع:  ایت باشگاه اندیشه ۱۳۸۵/۰۰/۰۰به نقل از: کتاب حقیقت و هنر دینی 1385
نویسنده : محمد مددپور

نظر شما