موضوع : پژوهش | مقاله

علل نفوذناپذیری مدرنیته در ادبیات جدید ایران(2)

مقاله حاضر به قلم محمد مددپور برگرفته شده از کتاب حقیقت و هنر دینی می‌باشد که در سال 1385 توسط نشر سوره به چاپ رسیده است. بخش دوم و پایانی این مقاله تقدیم می گردد.


بعد از عصر صفویه با افول ادبیات روبه‌روییم، و این تا جنگ‌های ایران و روس که تاریخ فرهنگ ایران، وارد دوارن برزخی می‌شود، ادامه پیدا می‌کند. با شکست در جنگ با نمایندة غرب؛ یعنی روسیه که فرهنگ و ادبیات غربی را در وجود داستایوفسکی و تولستوی و بسیاری دیگر در قرن نوزده تجربه می‌کرد، و با ترک روح ارتدکسی کهن خود به تجربه نیست‌انگارانه عالم مدرنیته نائل آمده بود، نظرها به سوی تکنولوژی و فرهنگ و ادبیات غرب و اروپا جلب می‌شود. یعنی تمدن غربی به طور کلی و به تبع آن، ادبیات غرب مورد توجه و گرایش طبقاتی از ایرانیان قرار می‌گیرد. این طبقات جدید بر اثر تماس با غرب و پیدایی اوضاع اجتماعی فرهنگی نیم‌بند، بعد از جنگ‌های ایران و روس به وجود آمده. اما مشکل اساسی در این تماس و رابطه با بخشی از فرهنگ و تمدن و ادبیات غرب، چیزی بود که هنوز هم در برابر ما وجود دارد.
در این زمان، قوم ایرانی در برابر وضعی بی‌سابقه قرار گرفت، که گذر از آن بسیار مشکل می‌نمود. بدین‌معنی که اکنون قوم ایرانی در برابر دو غول و قدرت عظیم ادبی قرار گرفته بود؛ یکی ادبیات سنتی دوران اسلامی ایران، و دیگری ادبیات جدید و مدرن و معاصر که از سوی غرب می‌آمد. در این جا مشکلات زبانی و مسائل دیگری نیز در کار بوده است، که آن ارتباط اولیه را نیز سخت می‌کرده است. متفکران و شاعران و ادیبان برگزیده قوم برگزیدة قوم ایرانی که در این زمان در وضعی نو قرار گرفته بودند، در طلب آن بودند، در طلب آن بودند که ادبیات را مجدداً رونق بخشند، و یک انقلاب فرهنگی در ایران ایجاد کنند.
اما کدام انقلاب ادبی در ایران، قابل وقوع بود و اتفاق می‌افتاد؟ آیا ادبیات اسلامی از نو باید احیاء می‌شد، و ادیبان و شاعرانی پیدا می‌شدند که راه فردوسی و حافظ را دوباره از سر می‌گرفتند؟ یا اینکه نه، ادیبانی پا به عرصه ظهور می‌گذاشتند که پا بر جاپای شاعران و ادیبان بزرگ غرب چون شکسپیر، داستایوفسکی، لامارتین و گوته می‌گذاشتند، و راه شاعران کلاسیک و رمانتیک و مدرن غرب را می‌پیمودند؟ که بعد از مراحلی از ورود به عالم ادبیات غربی به مرتبه‌ای می‌رسیدند، که خود صاحب تصرّف می‌شدند، و مبدع ادبیات جدیدی در جهان از جنس همان ادبیات معاصر غربی.
در اینجا و در این رویکرد تاریخی به ادبیات غرب موانعی اساسی وجود داشت، و همین موانع مانع از بوجود آمدن یک ادبیات بزرگ جهانی در ایران شد. برای انتقال ادبیات غرب یا هر ادبیات دیگر به نحو اصیل مقدماتی لازم می‌بود، که اجمالاً می‌توان به سه عنصر و مانع اصلی محدود کرد.
اول به عنصر ادبیات و فرهنگ بیگانه‌ای برمی‌گردد، که طبقات جدید شاعران و ادیبان به آن روی می‌کنند. برای انتقال ادبیات بیگانه به نحو اصیل، از جمله ادبیات غرب که حوزة تمدن و فرهنگ و زبان خاص خود را داشت. باید عمیقاً با آن مأنوس می‌شدند، و همه پرده‌ها و دیوارها را میان خود و آن ادبیات برداشته به طوریکه در آن مستغرق، و چون یک اروپایی همدل و همسخن و همزبان با شاعران و ادیبان و متفکران از ادبیات غرب سخن می‌گفتند. آنها نه تنها از نظر ظاهر بلکه از باطن هم باید اروپایی و غربی می‌شدند، و در افق تفکر شاعرانه و ادیبانه یک انگلیسی یا آلمانی یا فرانسوی یا آمریکایی قرار می‌گرفتند. آنان همان عالمی را درک می‌کردند که شکسپیر و داستایوفسکی، با مراتب خاص خود و با ورود به این عالم موفق به ابداع ادبیات غربی شد. در این مرحله می‌توانستند چون داستایوفسکی رمان بنویسند.
دوم به عنصر ادبیات و فرهنگی خودی برمی‌گردد. گرچه در دوران تماس زبان فارسی و ادبیات ایرانی اسلامی عظیمی که حاصل سیزده قرن تجربه هنری بوده، وجود داشت، اما مشکل آن بود که متفکران نوظهور این دورة برزخی، با فرهنگ و ادبیات بزرگ خودی ارتباط چندان عمیقی نداشتند، و انحطاط این ادبیات در قرن دوازده و سیزده خود مزید بر علت شده بود. در این دوره گسستگی عمیق فرهنگی و حتی زبانی پیدا شده بود، و آنها را از ادبیات بزرگ جهانی گذشته خود دور کرده بود. پس آنها نه می‌توانستند با ادبیات خودشان عمیقاً ارتباط پیدا کنند، و نه با ادبیات بیگانه.
البته بعضی از شاعران و ادیبان در همان عالم قدیم و ادبیات سنتی سکنی گزیده بودند، و «فرد آمده» و یا به شیوه قدما شعر و قصه می‌گفتند، اما بنا بر حوالت مدرنیته و سیطرة جهانی فرهنگ و تمدن غربی چندان منشأ اثر کلی و عام در سرزمین ایران نبودند، و اثر وضعی تفکر آنها از خانواده و محله و قوم و طایفه خویش فراتر نمی‌رفت. یعنی ایران و شهروندان متجدد جهان شرق به تبع فراشد فرهنگ جهانی، در حال تحول و دگرگونی به سوی جهان غرب بودند، و در این سیر و تحول دیگر جایی برای حافظ و مولانا باقی نمی‌ماند، هرچند هنوز نقل مجلس اصحاب ادبی تلقی می‌شدند. اما فراتر از نقل مجلسی نمی‌رفتند، و اثر وضعی اجتماعی فراگیر نمی‌گذاشتند. حافظ‌واری دیگر نمی‌توانست با فضای این عصر تناسب داشته باشد. مگر در خلوت و تنهایی خوی، ولی از اینجا نویسنده و شاعر می‌خواست متعهد باشد، و با مسائل عمومی درگیر شود. او با اهل سیاست روبرو بود، و راه را به مردم نشان می‌داد که به آن پاسخ مثبت دهند. او می‌خواست فرهنگ جدید را منتقل کند، و از عدالت در عصر قاجاری و ناصرالدین شاهی تعریف جدیدی بدهد. او دیگر با زبان ادبی سنتی نمی‌توانست مانوس باشد. دیگر آن غزلیات و قصاید و قصص فراتر از تفنن و چالش زندگی مدرن پیش نمی‌رود. او نمی‌توانست ادبیات کهن را بپذیرد، از اینجا او از تمدنی که بزرگانی چون فردوسی و نظامی و سعدی با زبان شعری خود آن را قوام بخشیده بودند، ذاتاً‌قطع تعلق کرده بود، و نهایت تعلق او صرف تفاخر و ریشه‌داری او در فرهنگ باستان بود. اکنون او اگر تعلقی به سرزمین مادری می‌داشت، صرفاً احساسی نوستالژیک نسبت به شاعرانی چون عطار و مولانا و بیدل بود، و با شعر آنان تفنن می‌کرد، اما واقعیت زندگی مردن او را به راهی دیگر فرا می‌خواند، و اگر قطع رابطه‌ای مطلق رخ نداده بود، باز فاصله گرفتن در ذات زندگی مدرن وجود داشت، که البته هنوز او وارد آن نیز نشده بود.
انس نسبی یا عمیق برخی از شاعران و ادیبان و شهروندان عالم سنتی و ادبیات گذشته ایران، چنان بود که مانع از آن شد، که سرزمین مادری آنها به سادگی و سهولت تسلیم غرب شود، و دل و جان به ادبیات غرب بسپارد، از اینجا ادبیات فارسی و فرهنگی ایرانی به نسبتی که زنده بود، بزرگترین مانع و سد برای انتقال ادبیات جدید جهانی غرب به ایران، و هم افقی تام و تمام شاعر و نویسندة ایرانی است، تا بتواند در افق تفکر ادبی داستایوفسکی یا پروست و جویس قرارگیرد، و این ایرانی عالم را چنان ببیند که آن نویسندة روسی می‌بیند. درحقیقت او نویسنده ای ایرانی است، با ممیزه‌های روح قومی خود، اما در افق جهانی ادبیات جدید.
داستایوفسکی حالش، زبانش و نحوه وضع گرفتنش نسبت به عالم دقیقاً روسی است، نه آلمانی و انگلیسی یا فرانسوی و غیره، گرچه در مجموعه ادبیات جدید جهان قرار می‌گیرد و این جهان و حقیقت آن را محاکات و ابداع می‌کند، همانطور که گوته شاعر آلمانی چنین می‌کند، و به تناسب روح قومی و تباری آلمان‌ها شعر و سخن گفته است، هرکدام از بزرگان ادب و شعر جهان را در نظر بگیرید، با حفظ قومیت خود، ادبیات جهانی را در هر دوره ایجاد کرده‌اند، مانند سایر هنرها، ضمن تعلق به یک سرزمین، هنری جهانی را ابداع کرده‌اند، همان‌طور که شاهنامه ایرانی است و متناسب با روحیه تاریخی قومی ایرانیان نوشته شده است. فردوسی شاعری فارسی ایرانی و در ضمن فرامنطقه‌ای یعنی اسلامی و جهانی است. به عبارت دیگر فارسی و ادبیات فارسی در افقی قرار گرفته که جهان را در برمی‌گیرد. دردها، حالات و تصورات و ذهنیت‌های جهان را در دل خویش می‌گنجاند، اما با حال و هوای ایرانی و فارسی هنگامی که در ادبیات فارسی بیدل دهلوی و حافظ را با هم مقایسه می‌کنیم، می‌بینیم که بیدل با حال اقوام شبه قاره هند شعر می‌گوید، و بسیار به حال هندوها و مسلمانان شبه قاره نزدیک است، اهل شبه قاره بسیار به او توجه می‌کنند، با آن حکمت شش‌گانه هندو و سوابق کهن دینی اساطیری با عالم بیدل به راحتی ارتباط برقرار می‌کنند، درحالی که غزل حافظ به ظرافت و سادگی تفکر ایرانی است، چنان‌که این سادگی و ظرافت را در گنبدها و مینیاتورهای ایرانی و کل فرهنگ و هنر ایرانی می‌بینیم، درحالی که هندوها به تشبیه گرایش دارند، ایرانی‌ها جمع میان تشبیه و تنزیه می‌کنند.
سومین عنصر اساسی پیدایی یک ادبیات جهانی چه غربی و چه اسلامی – چون شاعر و نویسنده ایرانی با این دو روبرو بوده- آن حال و روح و تفکر ذاتی ادبیاتی است، که شاعران و نویسندگان باید واسطه انتقال آن شوند، و صاحب تصوف در آن، اگر آن تفکر و آن حال در انسان پیدا نشود، صرف آشنایی با ادبیات بیگانه نمی‌تواند به آشنایی عمیق منجر شود، این تفکر و حال باطنی جان ادبیات است. اگر از آن به تسامح و تساهل به نوعی عرفان نفسانی یا شهود بیواسطه حقیقت یک ادبیات تعبیر کنیم، بی‌وجه نخواهد بود. این حال حضور خاص ادبیات جدید، غرب را بنده تعبیر به نیست‌انگاری اومانیستی می‌کنم. با این حال انسان خود را مدار عالم می‌بیند. اما این حال هیچ‌گاه در ایرانی‌ها بوجود نیامد، چنانکه آن دو عنصر دیگر نیز همواره در وضعی نیمبند باقی ماندند، و برخی صاحب فضل در ادبیات قدیم و جدید شدند، اما همواره در مرز بیرونی نیست‌انگاری‌شان فاقد وجهة جهانی و فرامنطقه‌ای بود. شاید نیما، صادق هدایت و شاملو و برخی دیگر چنین باشند. این شاعران و نویسندگان ضمن پیوند با ادبیات فارسی، به تصرف در ادبیات غربی و حوزة جهانی این ادبیات چون شاعران و نویسندگان امریکای لاتین و برخی شاعران و نویسندگان آسیایی برسند، هرچند همین‌ها نیز همواره در اقلیت بوده‌اند، و هنوز منطقه جنوب نظر به شمال (اروپا و امریکای شمالی) دارد، چه در اقتصاد چه در فرهنگی و ادبیات.
اما حال نیست‌انگاری اومانیستی لوازمی دارد، چون اباحیت با تعبیر غربی آن لیبرالیسم. یعنی انسان نیست‌انگاری که خدا را نیست انگاشته، و خود را مدار عالم می‌پندارد، همه‌چیز را واگذاشته به خویش می‌بیند، و این همان اباحیت ذاتی ادبیات جهانی غرب است. انسان خویش باید مشکلات و موانع را از پیش پای‌ خود بردارد، و به هیچ امر متعالی و قدسی تکیه نزند.
درحقیقت در یک سیر تاریخی، انسان از آغاز رنسانس این حال نیست‌انگاری مضاعف و دائر مداری را در منظومه‌های بوکاچو و کریستوفرمارلو و دیگران، تا به دوران ادبیات مدرن در عرصة شعر و رمان تجربه کرده است. این یک سیر نزولی تاریخی است که در ادبیات آن بدون حال نیست‌انگارانه اباحی تحقق نمی‌یافت، از این حال نیست‌انگارانه است، که نوع خاصی از ادبیات بوجود می‌آید، که در جهان سابقه نداشته است. این ادبیات کل اجزاء و عناصر خصوصی حیات انسان را مورد تجسس قرار می‌دهد، و جایگزین قصص مثالی اساطیری و دینی و تراژدهی‌ها و درام‌های یونانی قرار می‌گیرد. این نوع ادبیات در «رمان» ظهوری تام و تمام دارد. جهان ادبیات غرب قبلاً با «رمانس» آشنا بود، اما «رمان» عالم دیگری دارد.
فرق رمانس با رمان چیست؟ و فرق قصه با رمان؟
عالم قصص و رمانس یا میت، عالمی مثالی است، یعنی انسان‌های زمینی و متعارف سروکار ندارند، به معنی فرد انسانی؛ این عالم با کلّ انسانی یا کلّ تشبیهی و خیالی و مثالی نسبت دارد، نه فرد و انسانی. اگر شاعر یا قصه‌گویی چون حافظ و سعدی و هومر و سوفوکل و آشیل از فرد انسانی سخن می‌گویند، این فرد همان انسان مثالی و خیالی است. وقتی حافظ از صوفی و زاهد ظاهرپرست و شاه شجاع یا هومو از هرکول و رمانس نویس قرون وسطایی از جان شوالیه سخن می‌گوید، باز به انسان مثالی برمی‌گردد. یعنی صور ازلی یا نمونه‌های اصلی و مثال‌های خیر و شر، در این جهان میان انسانها فردی با آن صفات وجود ندارد، اینها انسانهایی خیالی‌اند. اما در رمان چنین انسان‌هایی مثالی وجود ندارند ما در آنها با افراد این جهانی، با استخوان و گوشت و خون و پوست، با افکاری زمینی و تجسس‌های خاص فردی روبروییم.
عالم قصص اسلامی و رمانس‌های قرون وسطای مسیحی چه داستان‌های لیلی مجنون و چه تغزل‌های شوالیه‌ای مثالی بوده‌اند، اگر هم بنظر می‌رسد، در این عالم بوده حارق و خلاف آمد عادت است. فی‌المثل قصة قوم بنی عذره و عشق‌های انسانی آن طایفه عجیب بود. می‌گویند مردمان این قوم عاشق می‌شدند، و عشق خود را به قدری کتمان می‌کردند، که از درد آن می‌مردند. انسان طبیعی و متعارف چنین نیست، فقط در قصه و رمانس می‌شود انسان عاشق شود و از عشق بمیرد.
عشق عالم رمان مدرن از این نوع عشق هیست، عشق‌هایی دفعی و احساسی و آنی است. عشق اروتیک است. عشق مجازی دنیوی است که این نیز رو به نزول رفته، به عشق غریزی محض جسمانی تبدیل می‌شود، در رمان‌های عشقی، انسان‌هایی جزوی عاشق یکدیگر می‌شوند، و به سرعت عشقشان بعد از وصال به سردی و تاریکی می‌کشد، درحالیکه عشق مثالی و ادبیات سنتی جهانی جاودانه و تماماً روحانی است، روح در جسم تجلی می‌کند و تمثل روح جسم است، و عشق به جسم تبرک و تطهر می‌بخشد.
گرچه در اغاز ادبیات جدید و برخی از تمایلات کلاسیک رمانتیک و مدرن ادبی رمانس‌گرا چنین است، و به عبارتی عشق ادبیات جدید گه‌گاه چون یک عالم مثالی فروکاسته به نظر می‌رسد، و حتی دُن کیشوت و فائوستوس هنوز با نمونه‌های مثالی سروکار دارند، اما این مثال و خیال فروکاسته، و به امری میان‌مایه یا فرومایه تبدیل شده است. مثال رمان کاملاً رو به این جهان دارد. وقتی سروانتس به دن‌کیشوت اشاره می‌کند، درواقع مثال قرون وسطاست، که در میان چرخ‌های آسیاب‌بادی چون مظهر نظام تکنیک آینده درحال فروپاشی و مرگ است، یا فاستوس که انسان آغازگر تمدن جدید است، که اراده معطوف به قدرت و اراده تنها غایت و مقصد اوست. پس با افرادی روبرو می‌شویم، که تأویل‌گر حیات این جهانی بشر است، به همین صفت ممیزة هنر در جهان انسانی است، که آن را متفاوت از علم و سیاست می‌کند. هنرمند و شاعر و نویسنده باطن جهانی که در آن درگیر می‌شود فاش و منکشف می‌سازد، و حقایق سیطرة بر عالم را تأویل و تفسیر می‌کند، و اگر این حقایق و عالم او متعالی باشد، مثال‌هایش نیز متعالی است، و اگر تعلق به این جهان داشته باشد، مثال‌هایش جهانی می‌شود. انسان‌های رمان‌های عمیق داستایوفسکی در جنایات و مکافات و قمارباز و غیره انسان‌هایی از جهانی‌اند، چنانکه انسان‌های رمان‌های همینگوی و جان اشتین‌بک در «انسان و اسلحه» یا «موش‌ها و آدم‌ها» و «پیرمرد و دریا» نیز چنین‌اند. حوادث رمان‌های جدید بسیار به ما نزدیک است، گرچه ممکن است عینیت تام و تمامی نداشته باشد، و این به ذات هنر برمی‌گردد. وگرنه میان یک گزارش مستند روزانه با هنر فرقی نبود.
درحقیقت افق ادبیات در دورة جدید از جهانی به جهان دیگر منتقل شده است، این فضای نیست‌انگارانه اباحی و انتقال به جهان نیست‌انگار در ادبیات ما وقوع حاصل نکرد، و جهان اساطیری و عالم دینی اسلامی و عرف سنتی ایرانی که گاهی محکم‌تر از احکام شریعت، برای بسیاری از مردم بوده، مانع از ورود به جهان نیست‌انگار اباحی ادبی و مدرن معاصر می‌شود.
علیرغم این که تاکنون آن رمانهای شکسته بستة ترجمه‌ای که بیشتر به مسائل خصوصی زندگی می‌پردازند، بانُسَخ چاپی روزافزونتری منتشر و خریداری می‌شوند، باز می‌بینیم فرهنگ عمومی این نوع ادبیات را در جهان سنتی برنمی‌تابد، و از سطح این جهان به عمق آن نمی‌رود، حتی اگر بسیاری از سانسورهای اخلاقی و سیاسی و موانع نیز برداشته شود، چنان که در ترکیه و بسیاری از کشورهای آفریقایی و آسیایی چنین است، اما باز شاهد آنیم که جزیره‌ای بوجود می‌آید، که در نیست‌انگاری در عمق جان انسان‌ها نمی‌رود، و تنها در سطح وجدان عامه و یا در میان جمعی محدود روشنفکر باقی می‌ماند. روشنفکران جزیره‌نشین که از رمان‌های شکسته بسته یا زبان اصلی استفاده می‌کنند، باز کمتر توانسته‌اند حالت نیست‌انگاری و اباحیت اومانیستی غربی را عمیقاً تجربه کنند، و بیشتر به مرزهای التفاط و پریشانی فکری می‌رسند، و نمی‌توانند آن عرف عظیم ایرانی اسلامی را که بخشی از میراث تمدن اسلامی است، و میراث فرهنگی شاهنامه و بوستان و گلستان سعدی و دیوان حافظ و دیگر بزرگان ادبیات سنتی و قصص اساطیری و دینی عامیانه است بشکنند، این هم با تبلیغ و عارفی ممکن نمی‌شود، چنانکه نمی‌شود اقتصاد یک جامعه را با صرف تزریق سرمایه بهبود بخشید، و یا سیر طبیعی آن را دگرگون کرد. تغییر الگوهای اقتصادی تولید و مصرف به تفکری عظیم‌تر نیازمند است، و با شئون تمدنی دیگر قابل تجربه و تفکیک نیست. چنانکه نمی‌شود ادبیات یک جامعه از سطح اقتصاد و سیاست و فرهنگ آن جامعه از سطح اقتصاد و سیاست و فرهنگ آن جامعه جدا باشد. هر قدر نفوذ و سطح توسعه تکنیکی و عالم مدرنیته در جامعه عمیق‌تر و آن نیست‌انگاری اباحی مؤثرتر باشد، ادبیات مدرن در آن قوی‌تر است. اگر قرار بود در ایران ادبیات غربی بزرگی در سطح ادبیات فرانسه و آلمان در عصر حاضر داشتیم، حتی باید از اقتصاد، صنعت، معماری و شئون تمدنی دیگری در سطح مشابه فرانسه و آلمان برخوردار می‌شدیم. آن هم به صورت تولید اصیل نه مونتاژ شکسته بسته.
قدر مسلم، در این حالت همانطور که داستایوفسکی با روح قوم روسی می‌نوشت، ممکن بود صادق هدایت با فرهنگ مدرن شدة فارسی به ادبیاتی جهانی در سطح ادبیات بزرگ روسیه، و نه خرده ادبیات دست یابد، و در بوف کور تمامیت پیدا نکند. حال با استثناهایی چون صادق هدایت کاری نداریم، این استثناها موفق به شهروندی عالم نیست‌انگار غرب شده‌اند، و با ادبیات بیگانه به اقتضای همان حال حضور و سه شرط غربی شدن ارتباط نسبتاً عمیق پیدا کرده‌اند، و توانستند در فضای فرهنگی غرب قرار گیرند. آنها با زبان فارسی آشنا بودند، و به وضع و تصرف در الفاظ رسیدند. در مثنوی و ادبیات سنتی، نیز شاعران در مقام تصرّف بودند، روزگاری که شاعران عصر جاهلی شعر می‌گفتند، با الفاظ کمتری مواجه بودند، اما با نزول وحی و قرآن و بعد از تنوع تجربیات دینی و عرفی در عصر اموی و عباسی و نهضت ترجمه موجب غنای نظام الفاظ شد. اگر می‌بینیم شاعران و فیلسوفان و ادیبان به ادبیات و شعر فلسفه‌ای جهانی رسیده‌اند، و با تصرف در فلسفه و حکمت ایرانی و هندو و وضع مجازی الفاظ، در مواجهه با حکمت و مضامین قرآنی و روایی فرهنگ بزرگ جهانی اسلام را بنا برخواست و تقدیر دینی خود به وجود آوردند. و این چنین توانستند موانع راه را بردارند، آنها هم به قرآن و سنت معصومین از یکسو، و هم به علوم و حکمت بیگانگان آشنا شدند، و سپس با حال حضوری توحیدی خود به انکشاف جهان ادبی بزرگ دست یافتند. اما در ادبیات معاصر ما این سد نشکست. نه عامه و نه خاصه نتوانستند، بطور عمیق در جهان و عالم نیست‌انگار اباحی اومانیستی نفوذ کنند، و به راه و رسم غرب جهان خود را بازسازی کنند، و در تمدن غربی شریک شوند. از اینجا خانه و خانواده نیز برای ایرانی پس از صدوپنجاه سال آشنایی ما با لیبرالیسم و فرهنگ اباحی غرب نابود نشد، تا یکی از عناصر فرهنگی غرب که بسیار مهم است، راه خود را هموار سازد. هرچند برخی بحرانهای نامأنوس در حال پیشروی‌اند، اما زندگی خانوادگی شرقی هنوز حفظ شده است. هنوز لایه‌های عمیقی در ضمیر ناخودآگاه و حاق دل و خیال باطن و اندرون ما به زبان دینی و اسلامی، ما را مورد خطاب قرار می‌دهد، که معماری و صنعت و هنر و ادبیات مااکنون نه غربی است، و نه اسلامی و نه نوعی تجلی پریشان خاطری فرهنگی و ادبی ما می‌تواند باشد.
در این اوضاع خاص تاریخی است که انتقال و شرکت در ادبیات جهانی ممکن نمی شود،‌ علی‌الخصوص که راه بازگشت را نیز نمی‌دانیم، و اغلب دچار التقاط می‌شویم این راه در عرصه فرهنگ و سیاست را امام به قوم ایرانی در عصر حاضر آموخت، اما همت عظیم همگانی می‌طلبد، که به جهانی مهاجرت کنیم، که نه تکرار ادبیات سنتی اسلامی ایران قدیم ماست، و نه شرکت و حضور در متن جهان ادبی مدرن غربی، که ما را در پس دروازه‌های سربی خود بازداشته است(4)!
به هر تقدیر ما نه ادبیات بزرگ سنتی خود را حفظ کردیم، و نه به ادبیات بزرگ جدید غرب دست یافتیم، نه هنوز به ادبیات موعود جهان آینده دسترسی دادیم. ادبیات معاصر ما ملغمه‌ای هفت‌جوش از اندیشه و آراء متعارض و متضاد است، البته چنین باوری نیز نمی‌توان داشت که این ادبیات حاصل روابط تولیدی و مانند آن باشد.(5) بلکه بیشتر از ترکیب سطحی و التفاطی منابع شکسته بسته بیرونی بیگانه و آشنای درونی زایش یافته است، و ربطی به روابط تولید و تعامل انسان با طبیعت ندارد، از اینجا اغلب انتزاعی و بدون واقعیت‌نمایی است.
این ادبیات به نوعی زایش ناقص‌الخلقی و منگولیسم و شیزوفرنی فرهنگی ادبی می‌ماند، که از مادر نزاده از دنیا می‌رود، و به جهت بحران ناشی از تولد جدید در محیط انتقالی دچار بیماری و پریشانی مضاعف می‌شود، این ادبیات بیگانه همواره بیگانه می‌ماند، که نه تنها به کسی کمک نمی‌کند، بلکه وضع را بدتر از گذشته می‌کند، و به نوع سرطان ادبی بیشتر شبیه است تا ادبیات جدی. از این جهت است که گفته‌اند در سرزمینهای شرقی نه تنها فرهنگ غربی بدست نیامده، بلکه فرهنگ شرقی خود را نیز از دست می‌دهند، و در این اوضاع یک فرهنگ برخی تکوین پیدا می کند، و چه بسا انسانها را دچار بن‌بست می‌کند.

پاورقی‌ها
1-نکتة قابل تأمل این است که هر قومی به تناسب تمایلات روحی و معنوی یا مادی خود به یک نوع جغرافیا تمایل یافته است،‌ فی المثل، اقوام آریایی به سه شعبه تبدیل شدند که گروهی به غرب و گروهی از آ‌نها نیز در میان سرزمین‌های شرقی و غربی، سکنی گزیدند؛ مانند ایرانیان که تمایلات روحی معتدلی نسبت به هندوها و یونانی‌ها دارند. اگر هندوها، تفکرشان تشبیهی و تخیّلی است، و یونانی‌ها تنزیهی و عقلی، ایرانی‌ها این دو را با یکدیگر به نحوی متعادل جمع کرده‌اند.
2-البته بخشی از فرهنگ ادبی و عقلی و فلسفی یونانی مورد تفسیر متألهان مسیحی قرار گرفت، که ذاتاً دگرگون شد، و به صورت نوعی درآمد که با اصل خود فاصله بسیار داشت.
3-بنا به روایت اسلامی، سیر تمدن اسلامی بعد از رحلت حضرت رسول (صلی‌ا… علیه و آله)، سیری نزولی از معنویت و الهیت به سوی مادیت و نفسانیت است. و در این میان انسان‌های شریف از میان آن تمدن فرورونده در منجلات نفسانیت، فرد خواهند آمد، و تجرد از جمع و تعالی خواهند یافت، و به ساحت دین و امام زمان (عج) تشرف پیدا خواهند کرد، و چنین است که ظهور بیدل و امثال او را باید خلاف آمد عادت و فرد آمدن تلقی کرد.
4-نیست انگاشتن ممکن است به انکار رسمی و علتی انسان نرسد و پنجه‌وار یا کنایه از مرگ خدا سخن نگوید، اما در عمل دیگر انسان چنان عمل می‌کند که خدا را گویی نمی‌بیند و آنجا از خدا سخن می‌گوید که به نفسانیت خود رجوع می‌کند. چنانکه اکنون در جهان دین و هر خطاب الهی نشنیده گرفته و فراموش می‌شود و همه احکام الهی با تفسیر به رأی روبرو. سکولاریسم که اساس نظام‌های فرهنگی سیاسی جهان است، همه نیست‌انگارند.
5-روابط تولید مانند صدها روابط دیگر هماهنگ با ادبیات یک قوم است اما برخلاف نظر مارکسیستی بنیاد و زیربنای فرهنگ و ادبیات نیست. تفکر ما در تمدن و فرهنگ است که شئون مختلفی دارند. اما نکته‌ای که پریشانی فکر تحلیل برخی از منتقدان ادبی را نشان می‌دهد، همان تقلید سطحی در تبیین اوضاع فرهنگی و هنر ایران در قیاس با نحوة تکوین فرهنگ و ادبیات در سرزمین‌های غربی همین خلط موجب شده که برخی از نویسندگان ادبی چنان نحوة تکوین ادبیات معاصر ایرانیان را تحلیل کرده‌اند که گویی در ادبیات مشروطه چیزی شبیه به ادبیات در عصر رنسانس فلورانس و ایتالیا رخ داده است درحالیکه پیدایی ادبیات معاصر در ایران بسیار پیچیده‌تر از تکوین ادبیات جدید در غرب است و این خود نیاز به بحثی مستقل دارد و اجمالاً همان است که گفته آمد یعنی ترکیب منابع سنتی با منابع مدرن غربی.


منبع: سایت  باشگاه اندیشه ۱۳۸۶/۰۳/۱۷به نقل از: کتاب حقیقت و هنر دینی 1385
نویسنده : محمد مددپور

نظر شما