موضوع : پژوهش | مقاله

عصر بحران و مسخ تاریخ غرب

پس از این قرن، که پایان عصر فسخ مدنیت غربی است، عصر ممسوخیت فرهنگی فرا می‌رسد. دکارت با اثبات نفس انسان به عنوان یقینی‌ترین حقایق، تلویحاً خدا شدن انسان را اعلام می‌دارد. متفکران پس از او با انکار حتّی «دئیسم»، تصریحاً خدا را مظهر و مخلوق بشر و بشر را خدا می‌انگارند، و این با قرن نوزدهم آغاز می‌گردد؛ عصری که در آن نظریه‌ی ترقّی و تجدد progressism بالتّمام در سیستم‌های بزرگ فلسفی تبیین می‌شود.در این عصر آخرین مرتبه‌ی تفکر منطقی، فلسفی، سیاسی و هنری جدید متحقّق می‌گردد. هر آن‌چه که در آغاز با حضور و حیرت و به اجمال به ظهور آمده بود، در پایان با حصول و تفصیل متحقّق می‌شود. در آغاز تاریخ تفکر، در هر دوره‌ی تاریخی، احساس و حضور حیرت‌آمیز اجمالی، نسبت به اسم متجلّی و هستیِ منکشف پیدا می‌شود.
در تمدن‌های غیردینی غالباً شاعران که اهل حضورند، اوّلین منادیان تمدن و صورت نوعی جدید می‌شوند. «اگوست کنت» از آخرین متفکران دوره‌ی جدید است که به تفصیل آمده و پوزیتیویسم مستتر در تفکر غربی را به عنوان آخرین نحوه‌ی اندیشه‌ی مسلط مدرن به تمامیت می‌رساند و تدوین می‌کند. او آرزومند است که پرستش بشریت جایگزین پرستش الهیت گردد، زیرا معتقد است کسی که دارای طرز تفکّر علمی تحصّلی پوزیتیویستی است، نمی‌تواند متدّین به دیانتی مبتنی بر پرسش امور غیبی و قدسی باشد. لکن از آن‌جا که انسان نیازمند و ناگزیر به پرستش است و پرستش خدایان نیز در عصر مدرن برای او مقّدر نیست، روحیه علمی او را متوجّه امر دیگری که همان «بشریت» است، می‌کند.
از ممیّزات قرن نوزدهم جدال با عقل‌انگاری قرن هجدهم، بسط نحله‌ی انتقادی و نفی مدرنیته، در صورت «رمانتیسم» فلسفی، هنری، سیاسی و علمی است. از این‌جا توجه به ساحت‌های نفسانی و ارادی و قدرت بشری به آخرین مرتبه می‌رسد. فلسفه‌ی هگل آخرین فلسفه‌ی غربی است و کمتر متفکری بعد از او توانسته است از سیطره‌ی این فلسفه خارج شود.
تثبیت تام و تمام اسم تفکّر و فلسفه و متافیزیک غربی، که عبارت است از طاغوت شدن انسان، ملازمه با سلطه‌جویی و استکبار و امپریالیسمی دارد، که در تاریخ غرب از قّوه به فعلیت می‌رسد. از این‌جاست که اشپنگلر صورت نوعی فرهنگ و تمدن غربی را «اراده‌ی به سوی قدرت فائوستی» می‌خواند با اشاره به داستان «دکتر فائوستوس» اثر «کریستوفر مارلو» و «ولفگانگ گوته». فائوست با سرسپردگی در برابر شیطان تمام معارف و مأثورات یونانی و مسیحی قرون‌وسطی را کنار می‌گذارد، تا به علم سحر گرفته از شیطان که در حقیقت سمبل علم و تکنیک جدید است، به تسخیر جهان و سیطره‌ی بر آن و ارضای شهوات بپردازد.
بنابراین، بشر غربی در تمدن جدید می‌خواهد جهان را تسخیر کند و این اراده‌ی معطوف به قدرت و تسخیر، که هیدگر آن را با تعبیر «گشتل» Gestell می‌خواند، و آن را ماهیت تکنولوژی تلقی می‌کند و در هرسه صورت فلسفه و علم، سیاست و هنر متحقّق می‌شود. این قول «دکارت» و «بیکن» که علم، قدرت و تملک است و قول «میکل‌آنژ» که «هنر مبارزه است» و قول «ماکیاول» در سیاست، که اساس آن بر قدرت و تسخیر است نه هدایت الهی، همه حکایت از این می‌کند، که در اینجا، فلسفه و علم، هنر و سیاست دست به دست هم می‌دهند تا جهان را به سیطره‌ی خویش درآوردند.
باطن هرچهار نوع خودآگاهی، در فرهنگ جدید ماکیاولیسم و شیطنت است؛ هر چهار صورت خودآگاهی به هم مدد می‌رسانند؛ و علم جدید و دو دیگر همه از «طلب قدرت و قدرتمندی انسان» سخن می‌گویند. این قدرت‌طلبی فلسفه و سیاست و هنر که از نظر نیچه ریشه در یونان دارد، در قرن نوزده به علوم تحصلّی منفرد و صنعت و تکنولوژی منتقل می‌شود و به عبارتی قدرت در صنعت و صنعت در قدرت تمام می‌شود و این دو در شیطنت به نام منافع قومی و جهانی جمع می‌گردند.
نسبتی که انسان با حقیقت جدید، یعنی اصل نفس خودش دارد، در مراتب هنر، سیاست و فلسفه تحقّق پیدا می‌کند و هر سه به یک نسبت، تفصیلِ همان متافیزیک نیست‌انگارانه «نهیلیستی» و خودبنیادانه «سوبژکتیو» هستند. به این معنی تنها تفکر حلولی و اتّحادیِ متدانی تام و تمام مربوط به این نسبت است که اصل و فرع انسان می‌شود و فی‌الحقیقه نظریه‌ی وحدت موجودات در اصالت انسان، در مقابل وحدت وجود قدیم در اصالت خدا غلبه می‌کند.
متافیزیک جدید مستلزم پیدایش صنعتی است ـ بی‌سابقه در این صورت ـ که گفتیم ذاتش قدرت و سیطره است. قایلان به قول و ترقّی، پیدایش صنعت را ناشی از ترقّی فکر بشر می‌دانند و کمال عقل، در صیرورت تاریخی خویش به نهایت کمال رسیده، امّا بنابر قول سیرادواری و قول به تمایز ذاتی و ماهوی ادوار و اکوار تاریخی، تحقّق صنعت جدید در نسبت با صورت نوعی دوره‌ی جدید است که همان انکشاف اسم انسان و اراده و قدرت و عقل و دیگر ساحات وجودی او چونان «امر واقع»‌ است.
با این صنعت انسان نسبتی با ناسوت و لاهوت، و به تعبیری نسبتی با خدا و آدم و عالم پیدا می‌کند و در ضمن این نسبت است که به خویشتن خویش اصالت می‌دهد و می‌خواهد همه‌چیز را، از ناسوت و لاهوت، مسخر کند. بنابراین، دوره‌ی جدید دوره‌ی «هل من مبارز» خوانی بشر است. او ناسوت و طبیعت را به مبارزه می‌خواند. این‌را در تئوری و فلسفه‌ی تاریخ «توین‌بی» به‌وضوح می‌توان ملاحظه کرد. او وقتی که «سوسیته»ها را تعریف می‌کند، جنگ را در کار می‌آورد. در این جنگ از یک سو «طبیعتی» است با آب و هوای سرد یا گرم و یا معتدل، از سوی دیگر «انسانی» است که طبیعت را به «مبارزه» می‌خواند. در این مبارزه انسان یا شکست می‌خورد و یا پیروز می‌شود و «تمدن» را خلق می‌کند. در این خلق تمدن، ابتدا طبیعت او را می‌کوبد، ولی او به تدریج طبیعت را که مافوق طبعش نیست، مسخر می‌کند و تغییر می‌دهد.
بنابراین، اصل در فلسفه‌ی تاریخ «توین‌بی» انسان و ناسوت است؛ خدا و لاهوتی هم در کار نیست. این انسان و طبیعت باهم کلنجار می‌روند و در این کلنجار است که تمّدن به‌وجود می‌آید. اکنون نیز بشر با طبیعت در حال کلنجار است. متافیزیک جدید در صورت فلسفه یا سیاست و یا هنر و در آخرین مرتبه، تکنولوژی همه، کلنجار رفتن انسان با خود و با همنوع خویش و یا طبیعت و ناسوت است و فرهنگ بر این مبنا، عبارت است از این‌که انسان طبیعت را به سود خویش و برای ارضای شهوات نفس خویش تغییر بدهد. در این مرتبه انسان نیز طبیعی و ناسوتی تلقّی شده است و تشبّه به حیوان می‌جوید.
از قرن نوزده صنعت و سیبرنتیک جای فلسفه و مابعدالطبیعه را می‌گیرد و علم و سیاست و هنر را در خود منحل می‌کند و همه‌چیز در تکنولوژی و نظام امپریالیستی تکنیک تمام می‌شود. با همین صنعت است که بشر غربی حفظ وضع موجود می‌کند، و در همین حفظ وضع موجود با بحران عصر پایانی مابعدالطبیعه جدید، احساسی در او پیدا می‌شود، که طلب گذشت از وضع موجود است و این آغاز بحران فرهنگ و تمدن غربی است. بحران به‌وجود آمده در اعتقاد به پیشرفت و جریان «سکولاریزاسیون» (دنیوی شدن) خود ناشی از این طلب گذشت از مدنیت غربی است.
در حقیقت غریبان و شرقیانی که صدسال در جستجوی بهشت غربی بودند، مدت‌ها بر این اعتقاد بودند که با سکولاریزه شدن جامعه و گریز قدسیان، زمانی فراخواهد رسید که بشر با کمک عقل معاش، به بلوغ و آزادی از قید و بندهای دین خواهد رسید. در اثر مواجهه شدن با بحران‌های مختلف جهانی، در تفکر، هنر و سیاست و در تمام شئون زندگی و بروز گرسنگی و جنگ و فقدان پناهگاه و ملجأ روحانی و معنوی در جامعه و ویرانی اساس خانه و خانواده، پایه‌های اعتقاد به ترقی در ایشان به تزلزل می‌افتد، و از اینجا در بسیاری از مردم شوق گذشت از اصول و مبانی تمدن جدید و جستجوی معنایی تازه، یا بازگشت به حقایق دینی قدیم زنده می‌گردد. خلاصه این‌که فریادها برعلیه فرهنگ ممسوخ آخرالزمان برمی‌خیزد، گرچه غالباً صورت دینی ندارد.
تفکر «مارکس» و «کی‌یرکه‌گور» و «نیچه» نمونه‌هایی از آغاز فریادهای غربیان مبتنی بر اصول و مبانی مابعدالطبیعه جدید است. گرچه این سه نهایتاً دفاعی دوباره از موقف تاریخی غرب، که مستلزم غیاب خدای حقیقی متعالی است، می‌کنند، اما به فلسفه و هنر و سیاست متداول «نه» می‌گویند و بحران و تزلزل تفکر غربی را تشدید می‌کنند و مدرنیسم را در پست مدرنیسم بسط می‌دهند.
به دنبال این نفی‌ها، امروز و علی‌الخصوص بعد از دو جنگ جهانی، که بحران فرهنگ جدید را بالتمام به ظهور می‌رساند، احساس تزلزل تشدید می‌شود. اساساً بشر با این احساس که با احساس صدر رنسانس متفاوت است، منتظر ظهور یک صورت نوعی انسانی و معنوی‌تری، ورای صورت نوعیُ تکنیکی محض عصر حاضر است، که ملازمه با شیطانی شدن بشر داشته است. او به جایی رسیده، که می‌داند در بحران، گذشت از حقیقت اهریمنی آخرالزمان را طلب می‌کند، که از کثرت خلق برایش انکشاف پیدا کرده و او را به مسکنت و مهجوریت و غربتی رسانده است، که در کتب آسمانی به یهود نسبت داده می‌شود.
عجیب این است که همین یهودیت در صورت صهیونیسم و فراماسونری و فلسفه‌های سیاسی منحط، بشر را به سوی این مسکنت می‌خواند. از آن‌جا که تفکّر جدید در ظاهرپرستی و دنیاپرستی تمام می‌شود، ملازمه با غلبه یهودیت ممسوخ و متفکّران یهود در حوزه‌های فلسفه و سیاست و هنر جدید دارد، که مظهر تام و تمام آن در عصر کنونی «کارل پوپر» و «یهودیان غیردینی و سکولار» در حوزه‌ی فلسفه(فلسفه علم، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی و حتی فلسفه‌ی هنر) و «شاگال» در حوزه‌ی هنر هستند. این‌ها مدافعین غرب در صورت منحط سیاست دموکراسی و جامعه باز غربی و هنر وهمی و انتزاعی زاهد فرویدی‌اند!!ُ
در این عصر بحرانی، هستند متفکران تنهایی که افق تفکرشان افق تفکر قرن هجده و زبون‌اندیشی مضاعف قرن نوزده، مبتنی بر زندقه و کفر و الحاد نیست. این متفکران سخن از خدایی می‌گویند که خواهد آمد و حقیقتی که متجلّی خواهد شد. همین متفکران استثنایی، تفکر آینده و راه آینده را نشان خواهند داد...


منبع: سایت پژوهشگاه فرهنگ و هنر اسلامی ۱۳۸۷/۰۲/۳۰به نقل از: کتاب آراء متفکران،‌ نوشته دکتر محمد مددپور
نویسنده : محمد مددپور

نظر شما