شعر جنگ از نوعی دیگر
پرداختن به جنگ یا نپرداختن به آن، در عرف روزمرّه، به یکی از فصل فارقهای جریان ادبی انقلاب اسلامی با دیگر جریانهای ادبی بدل شده است. بنابر قاعدة ستیز با مشهورات که شرط اوّل ورود به ساحت فرزانگی است، میشود و بد نیست که یکبار از نو، در واقعیت داشتن این فصل فارق و نیز در اطلاق آن تردید بورزیم؛ یعنی از خود بپرسیم که آیا واقعاً روشنفکران هیچ شعری برای جنگ نگفتهاند؟
مقصود بنده از گردآوری این اشعار که میشد حجمی لااقل چند برابر این حجم فعلی داشته باشد، پاسخ به این پرسش بود. طبیعی است که این اشعار گردآورده، خود به تمامی گویای این پاسخ است که: «چرا، روشنفکران نیز دربارة جنگ شعر گفتهاند؟».
غرض بنده، گردآوری شعرهایی دربارة جنگ بوده است که در چهارچوب قرائت رسمی نمیگنجند؛ یا لااقل میشود گفت که این دسته از شعرهای جنگ، دیده نشدهاند. بخش اعظم شعرهایی که از نظر محترمتان خواهد گذشت، سروده شاعرانی است که در صنف شاعران ــ به تسامح، کلمة صنف را بهکار میبرم ــ صف خود را از شاعران انقلاب اسلامی جدا کردهاند. این جداسری، گاه، حتی تا مرز پرهیز از سلام علیک عادی هم پیش میرود. اینکه چرا چنین اتفاقی افتاده و گسل میان جریان بهاصطلاح روشنفکرانة شعر معاصر و جریان شعر انقلاب اسلامی، چه مایه متأثر از سیاست و اجتماع است و چه مایه از تفاوت تعاریف بنیادین نشأت میگیرد، همه موضوع مقالهای جداگانه است. در اینجا نکتهای که برای ما مهم است و باز هم بر آن تأکید میکنم، این است که تتبّع صاحب این قلم، از نظر دامنة شاعران، در درجة اوّل، معطوف به شاعرانی است که مشخّصاً و قطعاً شاعر انقلاب اسلامی محسوب نمیشوند. نکتة جالب توجه، تداوم سرودن شعر جنگ در نسلهای بعد از دهة شصت در جریان شعر روشنفکری است؛ چنانکه در اشعار گردآوریشده ملاحظه خواهید کرد. غرض نهایی، جستجو برای به دست دادن یک صورت نوعی از شعرهای بیرون از قرائت رسمی است (اگرچه فعلاً معطوف به طیفبندی شاعران بودهایم). بنابراین مواردی در این شعرها وجود دارد که شاعرش رسماً جزء شاعران انقلاب اسلامی است؛ امّا زاویة ورود او به جنگ، در چهارچوب قرائت رسمی نبوده است. مانند شعری که از یوسفعلی میرشکاک برگزیدهایم.
* * *
مقصود از قرائت رسمی چیست؟ این، پرسش بنیادینی است که بدون پاسخ به آن، این مقدمه ناقص خواهد ماند. قرائت رسمی شعر جنگ، ناشی از غلبة حاکمیت بر شئون مختلف جامعه از جمله فرهنگ است. اقتصاد نفتی و بنیانهای ایدئولوژیک حکومت در ایران پس از انقلاب، مسئلهای مانند جنگ را به حیطهای برای غلبة گفتمان مورد علاقة حاکمیت و نشانهدار کردن وجوه عینی جنگ بهمنظور دلالت بر ذهنیات مورد التزام، بلکه همة ملزومات انتزاعی خاص ایدئولوژی بدل کرده است. در غیاب نهادهای جامعة مدنی که باید روایتهای آزاد مردمی را دربارة جنگ هشتساله شکل دهند، ادبیات و هنرِ شکلگرفته پیرامون چنین جنگی که ماهیت «داوطلبانه» و «مردمی» داشته است، دچار سیطرة گفتمان حکومتی شده است. این قرائت رسمی، اگرچه به جای خود، بهویژه در دوران هشتساله، مابهازای واقعی در جامعه داشته است و دارد، ازآنجاکه همة واقعیت جنگ را پوشش نمیدهد، ناقص میماند و ازآنجاکه رسوبات جنگ و تأثیرات مخرّب بعد از جنگ، حتی در جامعة رزمندگان داوطلب جنگ و خانوادههای آسیبدیده بسیار سیاه و تکاندهنده است، قرائت رسمی که به فرهنگ جنگ، به مثابه سرمایهای برای وفادار نگاه داشتن بخشی از جامعه و مشروعیت دادن حاکمیت از طریق آن و خوشبینانهتر بهعنوان ذخیرهای برای حفظ غیرت ملّی و دینی نگاه میکند، هرگز به گرد سیاهیها و ویرانیهای پس از جنگ نمیگردد؛ آن را توصیه و تجویز نمیکند و هرجا که از دستش برآید، مانع باز شدن این دمل چرکین میشود.
* * *
امّا مروری بر شعرهای روشنفکران ایرانی، حکایت از انفعال محض این جریان در قبال جنگ دارد. روشنفکری ایرانی هنوز که سی سال از انقلاب گذشته است، در نوستالژی دهة چهل و پنجاه به سر میبرد؛ زیرا این دو دهه، دوران شکوفایی و به بار نشستن و میوه دادن جریانهای مختلف ادبی دوران پس از مشروطه بوده است؛ شاهکارهای شعر نیمایی و پسانیمایی و آزاد و به تثبیت رسیدن رمان فارسی و داستان کوتاه فارسی، مربوط به این دو دهه بوده است. با پیش آمدن انقلاب و برآمدن حکومت دینی با زعامت مذهبی که عنوان ولایت فقیه گرفت، طیفی از روشنفکران در ایران ماندند و همچنان تا سی و یک سال بعد یعنی اکنون، مشغول کار ادبی هستند. به نجابت و شرافت این طیف در مقایسه با امثال و اقرانِ از ایرانگریخته یا کوچکردة آنان، باید احترام گذاشت و حق صنفیشان را به رسمیت شناخت؛ امّا از این نمیشود گذشت که واقعاً در دهة شصت، این جریان فکری، دچار بحران مخاطب و نیز بنبست در تفسیر وضع موجود شده بود. اکنون پس از سی و یک سال و هزار و یک بار چرخ خوردن سیب، ممکن است پایگاه اجتماعی روشنفکری به نسبت دهة شصت، تا حدودی ترمیم شده باشد و بحران مخاطب این قشر، به نسبت آن دوره کمتر احساس شود. ممکن است آنها جایگاه خود و پاسخ این پرسش را که ما قرار است صدای کدام بخش از بدنة اجتماع باشیم، تاحدودی شفاف کرده باشند؛ امّا دهة شصت بیهیچ تردیدی، دهة امامخمینی(ره) بود. مگر میشود نادیده گرفت که برای نخستینبار در دویست سال اخیر به ایران تجاوز شد و حتی یک وجب از خاک کشور جدا نشد و همة این اتفاق بزرگ روی دوش آن دسته از داوطلبان مردمی پیش رفت که یگانه دستاویزشان برای سپر کردن سینه پیش توپ و تانک، ایمان به خمینی بود. این، یک ادعای افسانهوار نیست. مروری بر وصیتنامة شهدا، اعم از بسیجی، ارتشی، سپاهی، سرباز و... نشان میدهد که توصیة به پیروی از امام و حتی عشق ورزیدن علنی به امام و تأکید بر جایگاه او در مقام یک رهبر شیعی در زمان غیبت، یک نشانة متواتر و حتی فوق حدّ تواتر در این دسته از اسناد فرهنگیِ به جای مانده از جامعة جنگی ایرانی است. این محور را همچنین میشود با مرور سایر اسنادی که فرهنگ مردمی جنگ را در آن دوره نشان میدهند ردیابی کرد. مثل سرودها، نوحهها، متلها، طنزها، دیوارنوشتهها، خاطرات، یادداشتهای روزانه و... یادمان نمیرود که از او چگونه استقبال شد و چگونه مردم به سوی آرامگاه ابدی بدرقهاش کردند؛ استقبال و بدرقهای که بیهیچ حرف پیش، حکومت مطلق او را بر «دل» مردم نشان میداد. سیاوش کسرایی، شاعر دلآگاه چپگرا، اشعار متعددی در آن سالها دارد که اکنون به عنوان یک سند میتواند مورد مداقّه قرار گیرد. در این شعرها آنقدر رهبریِ معنوی و قلبی امام را بر مردم، تثبیتشده مییابیم که یک شاعر چپگرا مثل کسرایی هم، در خطابات شعریاش، امام را ستایش میکند. قیصر امینپور نیز در دفتر کوچة آفتاب رباعیای خطاب به امام دارد که در آن به باور عامیانة مردم در آن سالها اشاره میکند که در ماه شب چهارده خطوط چهرة آن مرد را جستجو میکردند.
در چنین فضایی، جریان روشنفکری ایران، در قبال حوادث بعد از انقلاب، بهخصوص در دوران پس از خرداد 1360، بهاصطلاح خودمانی گاوگیجه گرفته بود. این خلأ بهویژه در «لحن» شعرها خود را نشان میدهد، که نه لحن مأیوسانه و سیاه دوران پس از 28 مرداد است، نه ستیز و اعتراض شعر سیاسی دهة پنجاه. فضای غالب، واگویههایی است که سردی و سردرگمی و نوعی بلاتکلیفی نسبت به مقولة زمان در آن حس میشود؛ یعنی در این دهه، حتی از نوستالژی شدید گذشته هم در شعرهای جریان روشنفکری چندان خبری نیست. خلاصه اینکه ماهیت اجتماعی جریان شعر روشنفکری در این دوره، حکایت از فقدان یک گفتمان متشخص بهروز دارد؛ گفتمانی که بتواند صدایی متفاوت و بلند به موازات سایر صداها ایجاد کند. اگرچه به خاطر انسداد پس از خرداد 1360 و شرایط جامعة جنگی، در دهة شصت، اصالتاً چندصدایی وجود ندارد، اما آخر همین انسداد در سالهای 50 تا 55 هم، به شکل شدیدتری در کار بوده است؛ نکته آن است که آن زمان تکلیف روشنفکر معلومتر بوده است. روشنفکر در دهة شصت خود را با حکومتی روبهرو میبیند که برآمده از مردم است، امّا حکومتی مذهبی با زعامت فقهی است و با مردمی مواجه میشود که برخلاف انتظار او، دنبالهرو و مرید «روحانیان» شدهاند؛ درحالیکه از دورة مشروطه، نقد دین و سنت و بعضاً هجو و تمسخر و حتی اهانت به آن، خویشکاری اولیة روشنفکران بوده است. بنابراین آنها نه تنها در قبال حکومت، که در تفسیر نسبتِ خود با مردم نیز دچار چالش و بنبست میشوند. چالشی که هنوز هم گریبانشان را رها نکرده است؛ اگرچه بار آن سبکتر شده است؛ زیرا فضای مذهبی، کمرنگتر شده و مدرنیته با شدّت بیشتری توسط جمهوری اسلامی به جامعه تزریق شده است و طبقة متوسطی که مصرفکنندة ادبیات و هنر است، به طور نسبی شکل گرفته است. در چنین شرایطی، روشنفکران هرگز به شکل یک جریان، شعر جنگ نگفتند. معدود شعرهای جنگ در این جریان نیز شعرهای پشت جبههای است. مثلاً مرثیه برای قربانیان بمبارانها. در شعر جنگی که توسط شاعران روشنفکر سروده شده است، شعرهای تهییجی که دعوت به مبارزه برای پاسداشت دین، ناموس و وطن باشد، کم دیده میشود. نکتة مهم دیگر آن است که مرثیههای آنها مرثیه بر فاجعه است، نه مرثیه بر مصیبت. توضیح آنکه «مصیبت» یک مفهوم دینی است که از حادثه، تفسیری متافیزیکی در نسبت بین انسان و امر متعالی ارائه میدهد؛ امّا مفهوم «فاجعه» ناظر به صورت بیرونی و تغییرناپذیر حادثه شکل میگیرد که لاجرم هولناک و یأسآور است. اصولاً ادبیات «فاجعهمحور»، نوعی از ادبیات مدرن است که تحتتأثیر جنگهای جهانی، بهخصوص جنگ جهانی اوّل خلق شده است. روایت فاجعه در این نوع از ادبیات جنگ، سویهای آخرالزمانی دارد و عمدتاً آن بخش از کلانروایت آخرالزمان که به بنبست رسیدن تاریخ پیش از ظهور منجی را ترسیم میکند، در این ادبیات برجسته میشود. اگر در مکاشفات یوحنّا یا مکاشفات دانیال، سرنوشت قدسی تاریخ، موکول به آن است که پلیدی و پلشتی به اشباع نهایی برسد، در ادبیات فاجعهمحور آخرالزمان غرب، آن سرنوشت قدسی کمرنگتر شده است، بلکه مفقود است و جنبة پایان تاریخی روایتهای آپوکالیپتیکال برجستهتر شده است. بخشی از شعرهای جنگ روشنفکران ایرانی از دهة شصت تاکنون، نوعی گرتهبرداری از همین سویة آخرالزمانی در ادبیات جنگ غرب است.
البته همة شعرهای جنگ روشنفکری، سویة آخرالزمانی ندارد و غلبه با شعرهایی است که ماهیت پشت جبههای دارند؛ یعنی اوّلاً موضوع شعر، اتفاقاتی است که پشت جبهه را با جنگ درگیر کرده است؛ مانند بمباران شهرها. ثانیاً مخاطب شعرها، مردمان شهری هستند نه رزمندهها. به عبارت دیگر، روشنفکر مخاطبش را میشناسد و برای همو شعر میگوید و همانطور که گفتیم، مخاطب او طبقة متوسط شهرنشین است. برای نمونه مروری بر شعر معروف «نام تمام مردگان یحیاست» از آقای سپانلو، حال و هوای مهدکودکها یا جشن تولّدهای خانگی در خانوادههای طبقة اعیان و اشراف را تداعی میکند.
* * *
نکتة مهم آن است که شعر جنگ در ایران حتی اگر شاعر آن نگاه مذهبی هم نداشته باشد، برکنار از سویههای متافیزیکی نیست و این، خود جای کنجکاوی و بررسی بیشتری دارد. در همین شعرهایی که امروز ملاحظه خواهید کرد، سویههای متافیزیکی را در شعرهای تلخنگارانة جنگ میبینیم. آیا این، به خاطر غلبة فضای مذهبی و معنوی جنگ بر جامعه، حتی بر ذهن و زبان روشنفکران ماست یا اصولاً روشنفکری ایرانی، صرفنظر از استثنائات، همواره گرایشی ولو رقیق به متافیزیک و حتی دین نشان داده است؟ به هر تقدیر بخشی از شعرهای جنگ در جریان روشنفکری از موضع ملّیگرایانه و وطنپرستانه سروده شدهاند و این یکی از محورهای اندیشهساز در شعر جنگ روشنفکرانه است.
* * *
این نوشتار و گردآوری شعرها، سر دستی و باعجله صورت گرفت. امیدوارم که گشایشی باشد برای کتابی که در دست کار دارم با همین عنوان: «شعر جنگ از نوعی دیگر».
از دفتر «یک مشت خاکستر محرمانه»
پونه ندایی
آنها چهارنفر بودند
چهار بدن
چهار لباس سربازی
چهار چفیه
چهار پلاک فلزی
چهار قلب
چهار جان
حالا بازگشتهاند
بیبدن
بیلباس
بیچفیه
بیپلاک
بیقلب
بیجان
با تکهای استخوان
چقدر واژهها بیرحماند
چقدر قلمها کوتاهاند
شما بگویید
این شعر را چگونه میتوان تمام کرد؟
ای کاش آفتاب از چهارسو بتابد
بهزاد زرینپور
برای برادرم بهروز که کارون تمامش را پس نداد
خرمشهر و تابوتهای بی در و پیکر
آن وقتها که دستم به زنگ نمیرسید
در میزدم
حالا که دستم به زنگ میرسد
دیگری دری نمانده است.
برمیگردم:
یکی دو روز مانده به زنگهای تفریح
«برنامه کودک» تازه تمام شده
و ما مثل همیشه توپ را میبریم که ...
طنین کشدار سوتی غریب
بازی را متوقف کرد
صدای گنجشکها را برید
چنین کالزنی به زمین افتاد
کارون یک لحظه زیر پل ایستاد
و ما به بازی جدیدی دعوت شدیم
که توپهایش به جای گل آتش میشدند.
گنجشکها لانههایشان را پایین آوردند
ما بادبادکهایمان
و بزرگترها صدایشان را.
از آن پس دیگر
زیر هیچ سقفی سفره پهن نشد.
پیراهم را در میآورم
کارون مرا به جا نمیآورد
رفتار تلخ آب
از دفتر «بیپناهی وطن ندارد»
سعید صدّیق
سه شعر کوتاه برای جنگ
1
امروز است
که توپها ریخته میشود
تفنگها روغن میخورند
خشابها پر میشود
فردا
فقط
ماشهها
چکانده میشود
2
بیپیر
همهچیز را مختصر میکند
شادیها
غمها
لحظههای زیستن
حتی تشریفات مردن را
3
زمانی موشکها
زمانی آدمها
زمانی آسمان و
زمانی زمین
از یاد میبرند
که من هم بودهام
چه برجای خواهد ماند
اگر زمانی
واژهها هم از یاد برده باشند
از دفتر «پشت دنیای بیاتفاق»
علیزاده
به شاعران بیگانه با بمبارانهای کرمانشاه
ارتفاع پوچی
از آسمان هفتم، گر خون ببارد امروز
شاعر برای گفتن حرفی ندارد امروز
او مثل بادبادک – تا حد فرصت نخ
در ارتفاع پوچی، ره میسپارد امروز
گلهای کاغذی را با نام شعر تازه
در باور زلال مردم بکارد امروز
در آستان تسلیم هر جا که باد فرمود
بر پای هر پلشتی سر میگذارد امروز
با شعر آه کاری ــ از هیچکس نیاید
طوفان مگر درخت از بنیان برآرد امروز
بیگانه با تلاطم، مردمگریز شاعر
بر درد و داغ هیهات دندان فشارد امروز
شعری برای انتفاضه
چه میپرسی از غربت سنگیام؟
بشر عاجز از درک دلتنگیام
زمین، خیره در حیرتم چار شاخ
زمان در شگفت از فراچنگیام
چه میماند از من بگیرند، اگر
زبان از چراغ شباهنگیام
شبم تا همیشه بماند، اگر
بمیرد به مرداب، بیرنگیام
لجنپرسه در منجلاب شماست
عقبگرد و پسرفت خرچنگیام
ز شرم شما خون عرق میکند
تب تند چل سال دلتنگیام
به بالایتان میزند پوزخند
شکوه زمینگیری و لنگیام
شب و درد و دیوار سیمی و سنگ
گلوله کند در کف جنگیام
فلسطینیام مینویسم به سنگ
رهآوردِ آوردِ فرهنگیام
در بند مریوان
از دفتر «کاش»
محمدباقر کلاهی اهری
کارون
کارون میخواهد بیاید
یحیی را تعمید دهد
زکریا را پیدا کند
که چون درختی، میانش را بریدهاند
کارون از کناره نخلها میآید این بار
در دیدگانش این شفق سرخ چیست
و میآید از کنار مردی با دستهای مفقودش
زنی با گیسوان سوختهاش
و دخترکی با عروسکی اسیر
کاروان میخواهد برود
اسمها را بشوید از روی سنگها
مردگان را بیدار کند
به تماشای این هنگامة عجیب
از دفتر «غزل زمان»
محمد سلمانی
1)
باغبان باد خزان را به گلستان مگذار
حسرتی در دل این غنچة خندان مگذار
گوش آلاله ز سرما شده قرمز هشدار
جسم او این همه در سایة ریحان مگذار
بید را دست نوازش به سرو گوش بکش
زلفش آشفته چو مجنون پریشان مگذار
تبر آهسته بیاویز مرنجان دل بید
شاخش از ترس ملرزان و هراسان مگذار
هرچه پاییز در باغ بکوبد مگشا
قفل سبزی به در آوزیر و بپیچان مگذار
گاه رفتن قدم آهسته بنه در گلشن
پای بر جایِ زبد کرده پشیمان مگذار
زاغ را سنگ بینداز و برون کن از باغ
که در این باغ بهجزء مرغ خوشالحان مگذار
دست داماد مده دست گلم را هرگز
بر دلم داغی از این آتش سوزان مگذار
باغبانِ گل گلزار وطن ای سرباز
پای این دشمن خونریز به ایران مگذار
2)
آن روزها آیینهها آیینه بودند
این قلبها این قلبها بیکینه بودند
آیینهای احساس دلتنگی نمیکرد
تقویمها از شنبه تا آدینه بودند
در باغ، تنها گل مقام سروری داشت
این خارها اما و بال چینه بودند
آن روزها این باستانی سرزمین را
دریادلانی آسمانی سینه بودند
وقتی که سوی خانه میرفتند مردان
در دستهاشان بستههای پینه بودند
این قهرمانان به ظاهر کوچک آن روز
حتی عروسکهایشان تهمینه بودند
از دفتر «بارانی که تو را مینوشت»
محمد زندی
بر ماسهها و ...
ـ دخترم!
دیگر چه بکشم؟
ـ تفنک بکش بابا
مداد که مینویسد و نمینویسد
تراش هم
میتراشد و نمیتراشد
ـ با انگشتهایت بکش
بر ماسهها
بر خاک
و من تفنگ میکشم
با انگشتم
و دخترم
انگشتش را
بر خط انگشتم میگذارد
و ماشهای را
که نکشیده بودم ...
از دفتر «دو با مانع»
منوچهر نیستانی
آن روزها، امروز
روی «بازه»ها،
کناره سبزهها، میان کرتها،
مادوان و سایههای ابرها و سبزهها،
(سایههای ابرها ز دیوهاست گرتهها)
شهر پشت سرنهاده، پیش روی جادهها،
کوهها در انتها.
میرسیم، شب اشده است و
مادران، به پیشباز میدوند.
«آمدید؟ زوده! این چه وقتهها؟»
تا دگر نه بیاجازة پدر، به درشویم از سرا،
مادر است و اشکها و عهدها و شرطها ...
ـ «پس پدر کجاست؟
ـ رفته شهر و، بعد شهرهای دوردست
(اینکه قصهای قدیمی است!)
ـ نه!
رفته شهر، تا کنار رودها و نخلها
رفته تا دوباره بشکند صف دروج و اژدها»
* * *
من به کودکان روزگارمان نگاه میکنم،
میکشند و کشته میشوند و،
باز میروند؛
از فراز تپهها
تا فرود رودها
مادران که میوه خشک میکنند و میپزند نانخورش
جوخة جوان خویش را که ناشتاست.
در نبرد، بیامان، پراشتها
ما میان سبزهها و روی «بازه»ها در امتداد کرتها
مردمی بزرگ، آن طرف
مردمی که میپرد به اوج
میپرد ز قلهای، به قلهها ز ورطهها
دی 59
از دفتر «خواهران این تابستان»
بیژن نجدی
همه ابراهیماند
نذرشان داستان دشنه و گردن، نیازشان تکرار بیخستگی خونریزی
میعادشان، روز خاکسپاری
پسران من
با آن سبزی تازة پشت لب
با بهتِ
گرم و خیسشان
از رعشة خواب دیدنِ
دختر همسایه
اینگونه میمیرند پسران من
همه ابراهیماند
از موسیان که بگذری
همه اسماعیل.
کودکان ما
جهان تلخ نمیشود با شمشیر
تلخ نمیشود با شلیک و فریاد و مشت
تلخای جهان
گلوی گوزنان نیست و دندان پلنگ
و مرگ ماهی در حلق مرغان ماهیخوار مصیبت نیست
تلخ
عروسکهایی است با شکم پر از تی.اِن.تی
که بر ویتنام ریخت
برکوچه باغهای فلسطین
و مصیبت
شادمانی کودکان ماست
که دیدهاند عروسکی بر خاک
دویدهاند با هلهله و لبخند.
کربلای پنج
به باد تن ندهم
که زخمِ پیرهن تو هنوز بویش هست.
از آن گلولة ناگاه
در میانة راه
بر آب، گُل کردی
و هور، مزة خون تو در گلویش هست.
به برف دل نسپارم
به باد تن ندهم
21 دی 1385
و البته بسیارند نمونههای این چنینی که ذکر عناوین بعضی از آن بسنده میکنم مانند: «ساعت امید» از محمد علی سپانلو، «قافیه در باد گم میشود» از احمدرضا احمدی، «سقوط پر در باران» از محمد شریفی نعمتآباد، «اسماعیل» رضا برهانی، «گهوارههای ساکن» فهیمه غنینژاد، «تندیس مه» از عنقابی، «پستۀ لال سکوت دندان شکن است» از اکبر اکسیر، «قابهای بیتمثال» از فرشته ساری، «سکوت با نگاه شما فرو میریزد» از کورش همهخانی، «در فصل مرگهای بهاری» از فخره موسویپور «امضای تازه میخواهد این نام» از فریاد شیری «دشت ارژن» سیمین بهبهانی «در مهتابی دنیا» شمس لنگرودی گزینۀ اشعار علی باباچاهی و نمونههای دیگری که مجالی برای ذکر همۀ آنها نیست.
منبع: ماهنامه زمانه 1389 شماره 91 و 92، شهریور و مهر ۱۳۸۹/۷/۰۰
نویسنده : زهیر توکلی
نظر شما