ارتباط تاریخ و ادبیات
ریشه اثر هنری (در این یادداشت اثر هنری شامل: ادبیات، فیلم، عکاسی، نقاشی، مجسمه سازی، معماری، موسیقی و تئاتر می باشد) در روابط اجتماعی نهفته است. پایه و اساس روابط اجتماعی نیز شیوه تولید جامعه است. حال شیوه تولید چیست؟ شیوه تولید یعنی این که: چه نوع کالایی را تولید کردن، برای چه طبقه ای تولید کردن، با چه ابزاری تولید کردن، چه گونه (روش) کالایی را تولید کردن، و در مرحله بعدی، با چه منظوری تولید کردن، چه تعدادی تولید کردن، چه کسی با چه موقعیت اقتصادی – اجتماعی تولید می کند، چرا آن کالا را تولید می کند و...
با توجه به نکات فوق، شیوه تولید جامعه ای ریشه در تاریخ آن جامعه دارد. پس اثر هنری نیز ریشه در تاریخ جامعه اش دارد. برخی با این بحث کاملاً مخالف هستند، اما با کمی دقت می توانیم درستی این ادعا را بپذیریم. هنرمندان تافته های جدا بافته از جامعه شان نیستند، بلکه عضوی مهم و تاثیرگذار و حتی بهترین تحلیل گران هستند. علت این که گفته شد بهترین تحلیل گران هستند به خاطر این بود که از دل جامعه بیرون آمده و آن را کاملاً می شناسند. به طورکلی اگر هنرمندی جامعه اش را نشناسد ادعای هنرمندی اش پوچ است.
یک هنرمند نمی تواند خارج از جامعه اش اثری بیافریند. یعنی در تنهایی و خلاء اثری آفریده نمی شود. به عنوان مثال نمی توان شاعر یا نویسنده ای را یافت که بیرون از جامعه ای باشد و درباره آن جامعه شعری بگوید یا رُمانی بنویسد یا تحلیلی از آن جامعه ارائه دهد. بدون ارتباط با جامعه هیچ شعری خلق نمی شود. حتی منتقد نیز وقتی می تواند از شعر یا رُمانی نقد کند که در همان جامعه و فضا بوده باشد.
هنر از عدم آفریده نمی شود، هنر در بستر جامعه آفریده شده و سخن گوی دقیق و شورانگیز آن است. می گویند فلان آهنگ ساز هیچ نشانی از جامعه اش در فلان اثرش وجود ندارد. مثلاً وقتی بتهوون در حال ساختن سمفونی هایش بود چه بیانی از جامعه اش را به ما می گفت؟ او حتی با جامعه اش ارتباط نداشت. آیا می توان بین سمفونیهای موتسارت و اجتماع زمانه اش ارتباط قائل شد؟ این پرسش عمیق و جان دار نیست. بتهوون و موتسارت و هم چنین هزاران آهنگ ساز کوچک و بزرگ، زبان عصرشان هستند و در این هیچ شکی وجود ندارد. آیا حتماً باید نکته ای خاص از جامعه در اثر هنری گفته شود یا نه آیا اگر روح عصری را که توسط سمفونی بتهوون و موتسارت بشناسیم کافی نیست؟ شاعری یا نویسنده ای وقتی جامعه اش را در چند بیت یا در رُمانی خلاصه می کند و فضای عمومی زمانه اش را به ما شرح می دهد آیا این ارتباط مورد قبول نیست
به این نکته مهم نیز توجه شود که یک هنرمند تمامی جامعه اش نیست. بلکه تنها بخشی از آن است. اگر هنرمندی غمی در آثارش نهفته است مسلماً وی بخشی از جامعه را انتخاب نموده که غمگین است. با بالعکس آن نیز صادق است. یک هنرمند بیانی را انتخاب می کند که جامعه اش به می دهد. آیا در این بیان شخصیت هنرمند را از بین برده ایم؟ به هیچ وجه. هنرمند امتیاز ویژه اش همین است که بیان جامعه را که بسیار پنهان و پیچیده است را درمی یابد و سپس آن را به شکلی گوناگون و متفاوت تر از سایر اشکال به جامعه برمی گرداند. این دریافت و برگرداندن نکته مهم هنرمندی است که باید بسیار به آن دقت شود. هنرمند چه دریافت می کند، از کجا دریافت می کند، چرا این همه تفاوت بین دریافت هنرمندان هست و... شخصیت اولیه هنرمند را می سازد. سپس هنرمند دریافتی اش را چه گونه بازمی گرداند، به کجا بازمی گرداند، آیا مجبور است به همان جایی که دریافت کرده بازپس دارد؟ و... این ویژه گی مهم و ممتاز هنرمند نسبت به سایر اعضای جامعه است. زبان دریافت در اختیار هنرمند نیست، اما زبان بازگرداندن کاملاً و منحصراً در اختیار هنرمند است. این زبان هرچه دقیق تر و علمی تر بیان گردد مسلماً خواستاران بیشتری خواهد داشت.
متفاوت بودن هنرمند نسبت به سایر اعضای جامعه در این است که می بیند، می فهمد و بیان می کند. در این سه است که جامعه و اعضایش خود را می شناسند. فرهنگ سازی در این سه نهفته است. پشتیبان اندیشه ملتی در کیفیت بالای این سه نهفته است.
در ادامه بحث به این نکته پرداخته می شود که چرا آثار هنری را به شیوه تولید جامعه ربط دادیم. شیوه تولید جامعه ای یعنی نحوه زیستن جامعه، ارتباطات اجتماعی – انسانی در جامعه، نحوه نگرش به جهان (جهان بینی جامعه) است. می دانیم که ساخت ابزار، کشف آتش و موارد دیگر زندگی انسان را دگرگون نمود. هم چنین سطح فکری او را ارتقا داد. انسان وقتی از کوچ نشینی به یک جانشینی روی آورد سطح زندگیش متفاوت شد، فکرش رشد نمود. اینان سطح آثار هنری جامعه ای یا قبیله ای را نیز متغیر و متحول نمود. سطح فکری انسان توسط نیروهای مادی رشد می نماید. نه این که ابتدا انسان فکرش رشد نموده و سپس خودش. انسان ابزار ساخت، آن را به کار گرفت و سپس به اکتشاف و رشد فکری رسید. اگر قرار بود که انسان ابتدا فکرش رشد کند و سپس نیروهای مادیش، پس همه اختراعات و اکتشافات انسانی باید اول انجام می شد و سپس ابزار و آتش و غیره کشف و ساخته می شد. یعنی از آخر شروع می کرد و به اول می رسید.
گفتیم که ریشه آثار هنری در تاریخ و روابط اجتماعی جامعه نهفته است. اثر هنری یعنی آگاهی اجتماعی – طبقاتی هنرمند. این جا بسیاری مفاهیم وجود دارد که نمی توان از کنار آن ها بیهوده گذشت. اثر هنری از آسمان بر خاک نمی افتد، بلکه در بطن و روح جامعه ساخته می شود. اگر اثری حرفی از جامعه خود نداشته باشد به زودی می میرد و بی فایده می شود . هنرمند نمی تواند از جامعه اش جدا باشد، اگر بخواهد هنر را خلق کند. نَفَسِ جامعه و بازخوردهای جامعه هنرمند را آماده خلق نمودن اثری می سازد. هنر امری وارداتی نیست که تقلیدی از دیگران باشد، هنر امری ذاتی است که هرچه در قلب جامعه می تپد از ذهن و اندیشه هنرمند بیرون می آید.
پس گوشه نشین نمی تواند هنرمند باشد مگر در زندگی اجتماعی غرق شود. برای هنرمند اصل این است که در اجتماع باشد و آن را از بیرون بنگرد. نگاه درونی نگاهی کوچک و حقیر است. نگاهی وابسته و بی محتواست. این نگاه، نگاه هنرمند نیست.
نگاه هنرمند بیرونی و نقادانه است. نگاه هنرمند نمایش دادن بدترین است و طلب نمودن بهترین. اگر آن چه هست نمایش داده نشود، در عوض آنچه ساخته میشود نمایش داده شود این کار هنرمندانه نیست. آنچه هست (واقعیت های اجتماعی) هر چند تلخ و ناگوارا باشد اما سرآغاز یافتن درمانی برای دردهاست. اما اگر واقعیت های اجتماعی آن طور که قدرت مندان می خواهند ساخته شود و نمایش داده شود آن گاه نه تنها به بیمار و دردمند مُسکن نداده ایم، بلکه درد و زخمش را نه پنهان، بلکه نفی کرده ایم. نفی آن چه واقعیت دارد یعنی مرگ بیمار. بیمار در این بحث جامعه است. آیا می توان دردهای اجتماعی یا بیماری های اجتماعی را نفی نمود. مسلماً آسیب چند برابر خواهد شد.
هنرمند به حجم نمی نگرد، بلکه عمق را می کاود. در سطح غلتیدن کاری عبث است، در عمق کاویدن کاری ست هنرمندانه. وظیفه هنرمند نه این که همه چیز را بیان کند، وظیفه هنرمند تنها گفتن و نمایش دادن زوایای پنهان جامعه است. هنرمند می بایست آن¬چه نادیدنی است را دیدنی کند، وگرنه آن چه دیدنی است دیده شده است. جایگاه هنرمند نه در ساختن آن چه هست، نیست، بلکه در برجسته نمودن آن چه پنهان است، هست. آن چه هست را دیدن کاری سخت نیست، این هنرمند است که آن چه نیست و باید باشد را می فهماند. دقیقاً به این نکته مهم باید توجه شود که هنرمند افکاری ایدئال دارد. به عبارت دیگر هنرمند از جامعه تصویری نمونه آرمانی می سازد تا کمبودها عیان گردد. ساختن آنچه باید باشد کاری سخت است، چراکه هنرمند تنها راوی آن چه باید باشد هست. تمامی اینان مستلزم این است که هنرمند بینش تاریخی داشته باشد و آگاهی طبقاتی – اجتماعی کسب کند. هنر زبان جامعه است، بیان حقایق و دلخواسته های جامعه است. هنر هر عصری بیان روح آن عصر است.
هدف نقد ادبی، توضیح اثر ادبی به وجه کامل تر است. اما این نقد باید شکل ها، سبک ها و معنی ها را به منزله ی فرآورده های تاریخی ویژه دریابد. مسلماً اثری اگر روح زمانه¬اش را در خود نداشته باشد در محدوده تاریخی گرفتار خواهد شد. این روح زمانه است که اثری را به عصرهای دیگر پیوند می دهد. بدون توجه به امروز اگر اثری خلق شود، همین امروز کارآیی خواهد داشت. اگر امروز اثری را دیدیم، زبان هنری اثر باید به بگوید که فردا نیز باید منتظرش بود.
ادبیات بخشی از ایدئولوژی جامعه است. به سخن دیگر ادبیات عنصری درآن ساختار پیچیده ی ادراک اجتماعی است که موقعیتی را فراهم می آورد که به موجب آن یک طبقه ی اجتماعی که سرنوشت طبقه ی دیگر را در دست دارد یا در چشم بیشتر افراد جامعه طبیعی جلوه کند یا اصلاً به چشم نیاید. پس دریافتن ادبیات مستلزم دریافتن فرایند اجتماعی تمام عیاری است که ادبیات بخشی از آن است.
این که عده ای معتقدند که هنر به صورت الهام به هنرمند وارد می شود به نظر طنز و قصه و افسانه ای بیش نیست. از آسمان اندیشه ای بر انسان وارد نمی شود، بلکه در همین جامعه، در همین کوچه و پس کوچه ها و شلوغی ها و درگیری های شهری و زندگی روزمره است که اندیشه ها به انسان وارد می شوند. اگر این گونه بود که هنرمند در تنهایی یا به شکل الهام گونه ای هنری به او وارد می شد. پس هر هنرمندی و شاعری و نویسنده ای و... باید جزیره ای برای خود می ساخت و به جادو و خرافات می¬پرداخت تا تابلو نقاشی خلق کند، رُمانی بنویسد یا شعری بسراید و نُتی بنویسد. هنرمند وقتی از خیابان می گذرد، تنه از هم شهری خود می خورد گوشه ای دیگر از اثرش را خلق می کند.
در ابتدای یادداشت بحث شیوه تولید را یادآوری کردیم. این نکته را بی افزاییم که انسان ها برای برگزیدن روابط اجتماعی خود آزاد نیستند، انسان ها بر پایه ی ضرورت مادی، بر اثر ماهیت مرحله ی تکامل شیوه ی تولید اقتصادی شان به اجبار وارد این روابط می شوند. به نظر می رسد در جزیره تنهایی، هنرمند نمی تواند غیر از تخیل محدود خود چیزی دیگر خلق کند. اما اگر این هنرمند در اجتماع باشد، آن گاه با دریایی از سوژه ها و موضوعات ناب و بدیعی روبه روست که هرچه در آن غور تفحص کند پایانش نیست. این دریا پر از شادی ها و غم هاست، پر از رنج ها و خوشی هاست، پر از تضادها و تناقض هاست، پر از دروغ ها و حقیقت هاست. عشق را می توان در اجتماع یافت، نه در تنهایی. هم چنین نفرت را. خشم و عصیان در اجتماع روی می دهد، شفقت و مهربانی نیز هم چنین.
آثار هنری به طورکلی احتیاج به پشتیبان دارند. این پشتیبانی از فرهنگ، اقتصاد، سیاست و جامعه یک اجتماع حاصل می شود. هنر ارتباطی اساسی و مهمی با اقتصاد جامعه دارد. هم چنین فرهنگ غنی جامعه ای هنر غنی و عمیق می سازد. سیاست آزاداندیشانه و آزادمنشی کمک های اساسی و یکی از ستون های اصلی هنر آزاد و اصیل است. هم چنین جامعه که باید به هنر و هنرمندش احترام بگذارد. البته هرچند هنر وابسته به چهار بخش اصلی اجتماع است، اما آنان نیز با هنر پرورده می شوند. هنر آزاد، اصیل و غنی، اقتصاد اجتماع را رونق می بخشد. فرهنگ را جلا و مقامی والا می دهد. سیاست را تلطیف و نظر جهانیان را جلب می کند و جامعه را از خشونت دور و به سوی مهربانی و شفقت راه می برد. ارتباطی کاملاً متقابل. اجتماع هرچه به هنر اهمیت دهد همان قدر نیز اهمیت می بیند. اگر سیاست با هنر دشمنی کند مطمئن باشیم که هنرمندان از سیاست حمایت نمی کنند. بلکه می-توانند با نفوذشان در اجتماع عامل آزار و اذیت سیاست مداران شوند.
دوباره اشاره ای به تکامل مادی جامعه داشته باشیم و ادامه دهیم که تکامل مادی جامعه پیشرفت های هنری و... را موجب می شود. در مورد هنرها آشکار است که دوره های معینی از شکوفایی هنرها به کلی تناسبی با سیر عمومی تکامل جامعه و لذا بنیاد مادی آن ندارد. برای نمونه، یونانیان را با مدرن ها و هم چنین با شکسپیر مقایسه کنیم. حتی همه می دانند که با پیدایش هنر به معنای دقیق کلمه، شکل های معینی از هنر، مثلاً حماسه، دیگر نمی تواند در آن قامت تاریخ ساز جهانی و کلاسیک آفریده شود، به عبارت دیگر برخی شکل های مهم در قلمرو هنرها فقط در مرحله ی نابالیده ای از تکامل هنری امکان پذیر است. اگر این نکته در خصوص رابطه ی میان انواع گوناگون هنرها در قلمرو هنر صادق باشد، پس نباید چندان مایه ی شگفتی باشد که در مورد رابطه ی کلی این قلمرو و تکامل عمومی جامعه نیز صدق کند. دشواری کار تنها در ضابطه بندی کلی این تضادها است. اما همین که این تضادها مشخص شوند دیگر روشن می شوند.
البته این برداشت صحیح نمی باشد که باید تکامل مادی به نقطه اوج و پیشرفتش برسد تا دستاوردهای هنری بزرگی حاصل گردد. هنرهای کوچک هستند که هنرهای بزرگ را زمینه ساز می شوند. همان گونه که انسان ذره به ذره به تکامل رسید، هنرش نیز ذره به ذره پیشرفته و تکامل یافته شد. به طورکلی می توان این نتیجه را گرفت که همان قدر که تکامل مادی انسان پیشرفت نمود هنرش نیز پیشرفت نمود. این دو در مسیر تکامل بر یکدیگر تاثیر گذاردند. گاهی هنر توانست آغازگر پیشرفت تکامل مادی گردد، گاهی تکامل مادی باعث پیشرفت هنری شد.
چه گونه است که مردمان مدرن هنوز از فرآورده های فرهنگی جوامع پیشین، جوامعی که کاملاً متفاوت با جوامع عصر ما هستند، لذت می برند؟ چه گونه است که شخصیت های شاهنامه فردوسی برای ما هنوز زنده هستند و حتی ما با آن ها زندگی می کنیم؟ پاسخ روشن است: به آن شخصیت ها توجه می کنیم چراکه تاریخ مان را با آن جوامع پیوند می دهد. اشعار حماسی از آن جوامع توسعه نیافته است، در این جوامع نیروهایی را می بینیم که ما را مشروط می سازند. به عبارت دیگر در اشعار حماسی انسان هایی به تصویر کشیده می شوند که بدون اندازه میان انسان و طبیعت قرار دارند. این راز جاودانه گی هنرهای پیشین است. به سخن دیگر، باید در قالبی گسترده تر از تاریخ معاصرمان درباره ی «تاریخ و هنر» بی اندیشیم. مسئله ی ارتباط حافظ یا فردوسی یا مولانا با تاریخ فقط به عصر آن ها برنمی گردد. بلکه جامعه زمانه آنها خود نیز فرآورده ای در امتداد آن تاریخ است. دیدگاه این نوابغ دیدگاهی تئوریکی بود که به کار هر عصری می آید. به راستی اگر به فرض فردوسی در شاهنامه این گونه رابطه اش را با تاریخ و تئوری حفظ نمی کرد امروز ماندگار می شد؟
هرچه در هنر و ادبیات غور و تفحص میکنیم بیشتر به این نظر معتقد می شویم که هنر بسیار غنی تر و پیچیده تر از سیسات و اقتصاد است. یکی از علت های مهم آن این است که هنر محدود شونده نیست و امکان ایدئولوژیک شدن را ندارد و ایدئولوژی نیز بر آن تاثیرگذار نیست. بلکه خود نوعی شبه ایدئولوژی هست. ایدئولوژی حاکی از شیوه های وهم آلودی است که بر پایه آن انسان ها جهان واقعی را تجربه می کنند، که البته نوعی تجربه ای است که ادبیات نیز به ما عرضه می دارد. هنر با توجه به این که در ایدئولوژی می تواند بنگنجد، اما هم چنان از آن فاصله می گیرد و به نقطه ای می رسد که به ما امکان می دهد که ایدئوولوژی را احساس و دریافت کنیم. ایدئولوژی ای که هنر از آن سرچشمه گرفته است. به عبارت دیگر، هنر عامل شناخت ایدئولوژی است نه ایدئولوژی عامل شناخت هنر. دقیقاً همین رابطه بین علم و هنر نیز صادق است: علم و هنر از هم جدا نیستند، بلکه تفاوت دارند. تفاوت این دو در این است که موضوع های واحد را به شیوه های متفاوتی بررسی و بیان می کنند.
علم درباره ی موقعیتی معین شناختی مفهومی به ما ارائه می دهد، هنر تجربه ای از این موقعیت به ما می دهد که هم سنگ ایدئولوژی است. با این همه، هنر با این کار به ما امکان می دهد که سرشت ایدئولوژی را ببینیم. و بدین سان رفته رفته ما را به سوی فهم کامل ایدئولوژی که عبارت باشد از شناخت علمی راهبر می شود. هنر با دادن شکلی متعین به ایدئولوژی و تثبیت آن در محدوده های داستانی معین قادر است از ایدئولوژی فاصله بگیرد و بدین سان محدودیت های این ایدئولوژی را بر ما آشکار سازد.
هرچه سیاست و اقتصاد هنر را به خود دعوت می کنند، عاقبت هنر راه خود را می رود. هنر ارزش مدار است، ارزش مند است، اما ارزش گذار نیست چون خود از ارزش گذاری گریزان است. در حقیقت هنر با انسان سروکار دارد و اندیشه ها و تصویرهایی است که انسان را با کارکردهای اجتماعی اش پیوند می دهد.
منبع: سایت خبری آتی نیوز ۱۳۸۹/۴/۱۲
نویسنده : وحید اسلام زاده
نظر شما