موضوع : پژوهش | مقاله

خار دل

انسان به لحاظ طبع خاکی غالبا از سپهر برین غافل است، لذا بیشترین اهتمام را به آلام وکاستیهای جسم معطوف می‌دارد واز دردهای روح ـ که جانکاه تر وعمیق تر است‌ ـ غافل است. مولانا جلال الدین محمد بلخی عارف شوریده وروشن بین قرن هفتم که به تعبیر شیخ عطار نفسش آتش در این عالم زد وگنجینه‌ای جاودانی وارزشمند از عرفان وادب را در قالب «مثنوی» به بشریت عرضه کرد، در موارد بسیاری به آسیب شناسی روح ودل پرداخته ونسخه درمان دردهای نهفته جان آدمی را ارائه کرده است.
در جایی مولانا برای آلام دل نسخه «عشق» را تجویز می کند که هر علتی را درمان می‌کند وحکم جالینوس وافلاطون را دارد، به این معنا که عشق هم شفابخش است وهم حکمت آموز:
شادباش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نخـوت ونامـوس مـا
ای تو افلاطون وجالیوس ما

عشقی که مولانا از آن دم می زند تجربه ای است زنده وعینی که سال ها با آن قرین بود وجان به اخگر آن گداخته بود. مولوی در قونیه دانشمندی باوقار وسجاده نشین بود ومنصب استادی داشت،‌ اما چون صاعقه شمس تبریزی در سال 642 ه ق بر روح او فروآمد، ‌دریای وجودش به تلاطم درآمد و همه چیز پشت پا نهاد وزاهد عارف تبدیل به عارفی عاشق شد وبه تعبیر خود ‌زنده شد وبه دولت عشق رسید:
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد ومن دولت پاینـده شدم

دانشمند قونیه آن چه از علم «قال» اندوخته بود فرو نهاد ودل به علم «حال» داد که چون شکر از زبان شمس فرو می ریخت. چون بدخواهان شمس را از مولانا ستاندند، ‌آتش فراق بر جانش شعله افکند وبه کنج عزلت خزید وترجمان شوریدگی ودلدادگی خود را در مثنوی ـ که به خواهش حسام الدین چلبی سرود ‌ـ در بلندای تاریخ به نمایش گذارد. آن سروده سترگ که شیخ بهاء الدین عاملی در وصف آن گفته است:
من نمی گویم که آن عالی جناب
هست پیغمبر ولی دارد کتاب
مـثنـوی معنـوی مـولـوی
هست قرآنی به لفظ پهـلوی
مثنوی او چـو قـرآن مـدل
هادی بعض وبعضی را مضل

مثنوی به توصیف مصنفِ آن نردبانی است جهت معراج به آسمان حقایق:
نردبان آسمان است این کلام
هر که از این بر رود آید به بام
نی به بام چرخ کو اخضر بود
بل به بامی کز فلک برتر بـود

واو که خود بر فراز این بام قدم نهاده، ‌دیگران را نیز به رهایی از حضیض دنیا وپرواز به ملکوت سما فرا می خواند:
ای غریب افتـادگان بی نـوا
یاد آرید از وطن وز اقـربا
عرشیان را برشما سوزد جگر
کز چه قعر چاهتان گشته مقر

ویا در مطلع غزلی ـ که سعدی بهترین شعر پارسی اش خوانده ـ گوید:
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ وراست
ما به فلک می رویم عـزم تماشا کـه راست

مولانا طبیبی است که انسان ها را به درون فرا می خواند،‌ به واکاوی دل وتطهیر آن از امراضی که چون خار در آن خلیده وبا مرور زمان زخم بیشتری وارد می‌سازد. مثنوی او در واقع ترجمان قرآن است که خبث نفس ها را می نمایاند:
جمله قرآن شرح خبث نفس هاست
بنگر اندر مصحف آن چشمت کجاست

وبی جهت نیست که خود در مقدمه از آن به القابی چون شفاء الصدور وجلاء الاحزان وکشاف القران یاد می کند.
شاید یکی از گویا ترین تمثیل های مولوی در مثنوی، در باب«درون کاوی» تمثیل «خار دل» باشد که در قالب آن مهم ترین درد آدمی را به تصویر کشیده است: انسان با فروخلیدن خاری کوچک در پایش بی تاب شده وبه سرعت در پی علاج برمی‌آید وپا بر زانو نهاده وحتی آب دهان بر آن می مالد:
چون کسی را خار در پایش جهد
پای خود را بر سر زانو نهد
وز سر سوزن همی جوید سرش
ور نیابد می کند با لب ترَش

اما مولوی خار پا را ـ علیرغم درد وسوزش ـ در برابر خاری که در دل می خلد به چیزی نمی‌انگارد:
خار در پا شـد چنین دشوار یاب
خار در دل چون بود، واده جواب
خار دل را گـر بدیدی هر خسی
دست کی بودی غمان را بر کسی

مولوی در واقع به نکته ای نغز در باب اخلاق اشاره می کند که می توان از آن به «فرافکنی» تعبیر کرد، به این معنا که منشا بسیاری از مشکلات ودردهای انسان خود اوست اما به جای رجوع به خویش، از سر جهل وغرور به دیگران می تازد. تمثیل مولانا در باره چنین افرادی آن چهارپای دراز گوشی است که خاری بر زیر دمش نهاده اند وچون علاج نتوان کرد به جست وجفتک روی می آورد:
کس به زیر دم خر خاری نهد
خر داند دفع آن برمی جهد
بر جهد آن خار محکم تر زند
عاقلی باید که خاری برکند

این واکنش(فرافکنی) نه تنها درد او را درمان نمی کند بلکه بر دامنه زخم می افزاید:
خر ز بهر دفع خار از سوز ودرد
جفته می انداخت صد جا زخم کرد

حکایت آدمیان نیز همین است. سرمنشا همه دردها از دل است، آن سرایی که در حقیقت «حرم الله»است اما چون به آز ورشک وکینه وخودبینی می آلاید،‌ صاحب خود از حریم حق دور می سازد. مرد آن است که که رذایل از دل بزداید نه آن که بر دیگران تازد.
این درس در دفتر دوم مثنوی نیز، در قصه شخصی که مادر خود را کشت ومورد اعتراض خلق قرار گرفت، به گونه ای نغز بیان شده است:
آن یکی ازخشـم مادر را بکشـت
هم به زخم خنجر وهم زخم مشت
آن یکی گفتش که که از بد گوهری
یاد نـاوردی تـو حـق مـادری

پسر در پاسخ به اعتراض جماعت چنین گفت:
گفت کاری کرد کان عار وی است
کشتمش کان خاک ستار وی است

وچون گفتندش چرا آن مردی را که با مادرت چنین عمل شنیعی کرد، نکشتی گفت:
گفت آن کس را بکش ای محتشـم
گفت پس هر روز مردی را کشم
کشتم او را رستم از خون های خلق
نای او برّم به است از نای خلق

مولانا با این تمثیل تلخ به «نفس اماره» اشاره می کند که «ام الفساد» است و باید او را کشت:
نفس توست آن مادر بد خاصیت
که فساد اوست در هر ناحیـت
هین بکش او را که بهر آن دنی
هر دمی قصد عزیزی می کنی

اگر آدمی از گزند نفس رهایی یابد دنیا بر او خوش می گردد و دیگر با حق وخلق از در کین و جنگ در نمی آید:
از وی این دنیای خوش برتوست تنگ
از پی او با حق و با خلـق جنگ
نفس کشتی بـاز رستـی زاعتــذار
کس تو را دشمن نمانـد در دیـار

منبع: سایت باشگاه اندیشه
نویسنده : فرزان شهیدی

نظر شما