داستان یک نقاشی که از لبه های بشقاب آغاز شد
چاپ ششم مجلد سهتایی «پارسیان و من» به قیمت هفتاد و پنج هزار ریال در 2200 نسخه توسط نشر موج در سال 1385 به بازار آمده است.
سهگانه «پارسیان و من» را شاید بتوان پلی دانست از گذشته به حال و اگر مدرنیتهای در کار میدیدم، به یقین میگفتم که این یک رمان پستمدرن کامل است. آرمان آرین با این کتاب جای خود را در میان نوجوانان آرمان خواه سرزمین آریاییها باز کرد.برای هر نقدی در بادی امر، میبایستی به ژانر اثر و ویژگیهای آن نگریست و فرض خواهیم کرد که شمای مخاطب، آن را خواندهاید و لذت هم بردهاید. پس از آوردن خلاصه رمان نیز خودداری میکنیم. آرمان آرین در این اثر، تابع هیچکدام از ژانرهای تخیلی یا رئالیسم نیست. در نگاه اول این حرف یعنی ضعف، انگی که کسی مثل من میتواند به اولین بهانهای بچسباند به اثر، مایلم آرمان آرین را پدید آورنده قالبی جدید بنامم؛ چیزی فیمابین تخیل و رئال؛ چیزی که نه رئال است نه تخیل و نه حتی هر دو! در طول مسیر داستان، بارها و بارها به کدها و نشانههایی از تخیل برمیخوریم که نوجوان را از دنیای همیشگی خود بیرون میکشد؛ هرچند که سهم عمدهای از این تخیل را باید به حساب حضرت فردوسی واریز کرد و فقط کپی فیش را برای خود برداشت؛ داستان قیام کاوه علیه ضحاک و مارهای روی دوش او که جای بوسههای اهریمن است بر شانههایش، یکی از بهترین نمونههای تخیل از جنس ایرانی است؛ هرچند غرب، خود را پدر و مادر توأمان تخیل بداند! اما آرمان آرین با تواضع به سراغ فردوسی رفته است و مانند او تخیل را در خدمت محتوایی غنی قرار داده است، هرچند ممکن است در بسیاری موارد دچار لغزش و ضعف شده باشد. شکل کلی اثر به گونهای است که نه میتوان غلبه تخیل را بر رئالیسم دید و نه رئال را بر تخیل برتری داد! این ساختار، ساختاری است مندرآوردی اما خوب، چراکه سهم هر یک را به فراخور احتیاج پرداخته است و شاید چنین شیوهای نطفهای باشد برای کارهای آیندگان و این اشاره نوعی یادآوری است به اینکه هر قالبی، خالقی داشته است و این انسانهای خلاقند که قالبها و فرمهای جدید میآفرینند...
اما از مسئله فرم که بگذریم، در مورد تم داستان باید بگویم که آرمان آرین در زنده کردن شخصیتهای شاهنامه، توفیقی فراوان داشته است و پر بیراه نیست اگر گفته شود که او این تم را مدیون فردی است به نام فردوسی. سی سال است که مخاطبین کتابخوان و آگاه از پدیدهای به نام «کتابسازی» در رنجند. سالهاست که مؤلفین فراوانی، عناوین فراوانتری از «بازنویسی فلان داستان شاهنامه برای نوجوانان» را به بازار ارایه میکنند؛ آثاری که اغلب، پیش از مرگ نویسندهشان مردهاند. سالهای سال است که همگان گله از سر نیاز کردهاند که آیا نویسندگان برای هم مینویسند، یا برای جلب نظر منتقدین، یا برای فلان مقام رسمی و فلان مؤسسه و به سفارش فلان نهاد متولی؟! در هیچکدام از این نوع سفارشات، اثری از مخاطب به چشم نمیخورد. کسی که همه این دفتر و دستکها برای هموست، مغفول واقع شده است. در این وانفسای تستزنی مدارس که ادبیات را محدود کردهاند به کتاب درسی ماقبل تاریخ و در این وانفسای کتاب، ظهور پدیدهای به نام «پارسیان و من» با حدود هزار صفحه که به چاپ هفتم نیز میرسد، امری است که نمیتوان به سادگی از کنار آن گذشت؛ کتابی که به جذابیتهای مبتذل و ظاهری نرسیده است و به لحاظ تم، فرهیخته است؛ حتی اگر شکلی باشکوه نداشته باشد...
بالاخره سنگی که زمین بود، برداشته شد. شاهنامه باید به مدارس برگردد؛ مانند شکسپیر که نسخه پیشدبستانیاش هم هست...
از این تعاریف که عبور کنیم، لازم است اشاراتی نیز داشته باشم به آنچه باعث شده است این اثر به چاپ سیام نرسد.
رمان با نوعی نثر همراه است که بیشتر مناسب مقاله است تا رمان و شاید ضعف غولپیکر اثر همین باشد. با آنکه کتاب توسط شخصی به نام محسنی ویراستاری شده است، متأسفانه ایرادات فاحش نثری و حتی گرتهبرداری نیز بهوفور در آن قابل ملاحظه است. به هنگام خواندن رمان میتوان دریافت که نویسنده عناصر توصیفی را به دقت رعایت کرده و در هر صحنه چیزهایی را از مکان توصیف کرده است، اما در همراه کردن خواننده با خود ضعیف عمل میکند و خواننده از خود میپرسد چرا من مخاطب درون حادثهها نیستم؟ چرا همذاتپنداری من با راوی ماجراها ناقص است و فقط ناظر صحنهها هستم و چرا با کشته شدن ماردوشان آنقدر شادمان نمیگردم که سرم به آسمان بساید و چرا و چرا... نویسنده به جز آنکه از زبانی ترجمهای برای نوشتن رمان بهره برده است، به شدت عناصر توصیف را از خواننده دور نگاه داشته است؛ اتفاقی تصادفی یعنی وجود «یای نکره» در تمام صفحات و به تعداد فراوان، بیشتر اسامی توصیفی را از مخاطب دور کرده است.
برای نمونه:
اسمهای نکره در صفحه 136، شانزده، صفحه 182، یازده، صفحه 104، یازده، صفحه 115، نه، صفحه 120، سیزده، صفحه 55، دوازده، صفحه 201، دوازده و در صفحه 223، یازده مورد بود.
اگر بهطور متوسط، ده اسم نکره را که توصیف شدهاند و برای مخاطب ناشناسند!، در تعداد صفحات ضرب کنیم، رقم بزرگی خواهد شد. توجه داشته باشید که این موضوع از آن جهت حایز اهمیت است که اسامی ناشناس، در محیطی شناخته شده به خورد مخاطب میرود.
به چند نمونه از صفحه 136 توجه کنید:
«جمعیت زیادی از جادوگران»، «به زبانی عجیب»، «اورادی میخواند»، «کارهای خارقالعادهای»، «مردی از اهالی»، «چند روزی را» و...
بگذریم از گرتهبرداریهای فراوان همانند «در حالی که...» که سهم ویژهای از نثر را به خود اختصاص دادهاند و به دور شدن مخاطب از اثر کمک کردهاند.
دایالوگها بیشتر روایتگرند تا موقعیتگرا؛ روایتی گاه خام از تاریخی پر فراز و فرود. از اینها مهمتر، وجود اسامی بسیاری از اشخاص است که در طول روایتها و با فواصلی بسیار اندک به خورد مخاطب داده میشود؛ اسامیای که شاید گاه به شخصیتهای سایه نزدیک شوند؛ شخصیتهای سطح دوم که هرچند اصلی نیستند، اما وجودشان محوری است. خواننده نوجوان و ناآگاه به تاریخ شاهنامه ـ با توجه به محفوظاتی از تاریخ ادبیات در مدارس غیرادبی کشور ـ بالاجبار از این دایالوگها و اسامی ناشناس عبور میکند تا تکلیفش را با راوی بداند.
یادم هست که جایی میخواندم که «پارسیان و من»، طغیان نثر است بر نظم. آیا چنین است؟ آیا میشود گفت چنین طغیانی پسندیده بوده است؟ درباره طرح داستان نیز ـ به خصوص در نیمه اول کتاب ـ باید گفت که نیروی گریز از مرکز خرده داستانها از طرح اصلی، گاهی آزار دهنده است، تا جاییکه حتی گاهی مخاطب باید تلاش کند تا ماجرای اصلی فراموشش نشود، هرچند در نیمه دوم کار، این اشکال به شدت کمرنگ شده است، اما اینکار دیر اتفاق افتاده است و حتی فراتر از آن میتوان گفت که بعضی از خرده داستانها کمک ویژهای به ادامه قصه نکردهاند؛ مانند فصل هفتم: «جنگلی که مادرم را در خود داشت». شاید خوانندگان گرامی بگویند که وجود این فصل، بنابر آن دارد تا به کمک فضاسازی، ظلم ظالم را بنمایاند. آری که اینچنین است. اما بحث بر سر وجود یا عدم وجود فصل نیست. بحث در انتخاب خردهداستانهایی است که با دارا بودن ویژگی فوق، بتوانند در نهایت ایجاز، قصه داستان را نیز پیشببرند. حرکت قصه اصلی داستان، در این فصل با توقف مواجه است، یعنی این فصل، فصلی مستقل و همگرا با قصه اصلی نیست.
مثال دیگر تغزل دختری است به نام «ماننا» و راوی که هیچ ارتباطی با حرکت کل داستان ندارد و اگر این رابطه عاشقانه را حذف کنیم، خللی به هیچ کجای داستان وارد نمیشود.
چفت و بستهای قصه داستان نیز گاهی مختل میشود، مثلا آنجا که اردشیر و ایرج پی به هارپاک جاسوس میبرند (ولو به اشتباه)، بیهیچ دلیل منطقی و مستحکمی تصمیم میگیرند تا خودشان با همان کم سن و سالی او را به دام بیندازند. شک نیست که چنین تصمیمی از سوی نویسنده در جهت همذاتپنداری با مخاطب است. اما انگار از نسل تلوزیون انتظاری بیش از این نیست؛ نسلی که هم نویسنده و هم مخاطبش عمری از روی شوق یا کراهت، چشم داشتهاند به صفحه جادویی سیما و سریالهای بیمنطق داستانی آن را پذیرفتهاند.
مثال دیگر آنجاست که راوی داستان، به تنهایی برای آوردن گنجی که مانند آن را نشانش داده بود (برای تجهیز سپاه مخالفین آژی دهاک)، به پایتخت میرود، در حالیکه خواننده آگاه و نویسنده آگاهتر میداند که خطرات بسیاری او را تهدید میکرد، او ممکن بود بیهیچ دلیلی، گیر ماردوشان بیفتد، اما به تنهایی رفت و بیهیچ هنگامهای بازگشت؛ ساکن و آرام، نه انگار که آنجا مغز جوانان را غذای ماران میکردند و پدرش چقدر ساده پذیرفت رفتنش را.
و آیا میتوان پنداشت که نوجوانی 12 ساله، آنقدر کوتاهقد باشد که پدرش با نشستن بر زانوانش، همقد او گردد؟ آیا پذیرفتنی است؟ این تناقض را چگونه میتوان حل کرد؟
لازم است اشارهای کنیم به این که نویسنده به شیوهای هنرمندانه، به توصیف قد پسرک راوی همت میگمارد (ص132: پدر جلوی پایم روی زانوانش نشست تا همقد من شد.)، این یعنی شخصیتپردازی بهشیوه عمل داستانی؛ چیزی که بهشدت مغفول واقع شده بود و حتی ای کاش سن راوی (12 سال) را زودتر از صفحه 116، فهمیده بودیم جایی که از نیمه رمان عبور کردهایم.راوی تا صفحه 62 (انتهای فصل چهارم) بهجز درگیری ابتدایی با مردان ناشناسی که به خانهشان یورش برده بودند، همهجا ناظر است؛ ناظری که درگیری مستقیمی با ماردوشان (ماموران ضحاک) ندارد و تازه، اگر هم اتفاقا در دژ دیو در مخمصه میافتند و ممکن است در پله پنجم گیر بیفتند، به طرزی عجیب سربازان ماردوش تا پله چهارم بالا میآیند و بیهیچ دلیلی جستوجو را رها میکنند و بر میگردند و راوی، تازه از فصل پنجم است که درگیر ماجرا میشود؛ آنجا که بهشکلی اتفاقی جاسوسی را میبیند که از دیوار به داخل سرک کشیده است. از اینجاست که من مخاطب دوست دارم، او این بازی را ببرد. این یعنی ضعف در همذاتپنداری، یعنی ناقص ماندن ماجرا، یعنی انتظار واکنشی عمیق از مخاطب پرهیجان نوجوان نداشته باش. آنچه اینها که فیالواقع در رمانهایی با ژانر نسبتا مشابه (نظیر هری پاتر) در نهایت خویش است، تفاوت رمان جهانی با نظایر ایرانیاش (و آن هم از نوع خوبش) به حساب میآیند. نکته دیگر آنکه «ضرباهنگ»، عنصری مغفول در داستان است، خواننده در طول داستان، حتی در اوج کشمکشهای خیر و شر با ریتمی ثابت مواجه است. فردوسی بزرگ در اوج درگیریها از این عنصر غفلت نکرده است. او آنجا که باید، ریتم را کند میکند و آنجا که لازم است از ریتمی تند بهره میبرد و توصیفها را دقیقتر و ریزتر میکند و گاه، گام را فراتر نیز میگذارد؛ کاری هالیوودی! اگر لازم باشد جنس تیر و کمان و پرهای انتهای کمان و... را هم خواهد گفت:
«تهمتن به بند کمر برد چنگ
گزین کرده یک چوبه تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان چو آب
نهاده بر او چار پر عقاب»
نکته دیگری که گفتنش خالی از لطف نیست، این است که در صفحه 108، بعد از آنکه ماننا جواهرات را نشان راوی میدهد و راوی از او میپرسد که با آنها چه خواهی کرد، ماننا در جواب میگوید: «میخواهم وقتی بزرگ شدم، دو تا کاخ بسازم، یکی برای مادربزرگ هیکناتیس و یکی هم برای خودم. آنها باید بهترین و زیباترین کاخهایی باشند که تا به حال در تمام دنیا به ساخته شده اند، بعد هم بهترین خیاطها و بهترین آشپزها را استخدام میکنم تا بهترین لباسها و غذاهای دنیا را برایم آماده کنند، آنوقت با برازندهترین شاهزاده دنیا ازدواج میکنم و خیلی خوشبخت میشوم!» درست همانند آژی دهاک ظالم! به یاد دارم که «آنتونی گیدنز»، جامعهشناس معروف انگلیسی، در کتاب مشهور خود (مقدمهای بر جامعهشناسی) میگوید:«پدیدهها مربوط به رفتارهای فردی اشخاص نیستند.» او دانشجویانش را در دو گروه 15 نفری زندانی و زندانبان تقسیم کرد و بعد از 20 روز پیبرد که تمام رفتارهای آنها شبیه رفتارهایی است که در زندانهای انگلیس هم دیده بود: رشوه، کمی غذا، اختناق، دعوا بر سر قدرت و سوء استفاده از آن و... نمیدانم آقای آرین این کتاب را خوانده است یا نه، ولی تطبیق جالبی است...
و دیگر آنکه جسارت نویسنده در عبور از خطوط قرمز، قابل تأمل و تقدیر است؛ خطوط قرمزی که به واسطه سیاستهای آموزشی ناقص آموزش و پرورش، باعث گسستی غیرقابل توصیف بین مخاطبان بالقوه کتاب و کتاب ایجاد کرده است؛ کاری که بارها و بارها، آرمان آرین به خوبی و با ظرافت از عهدهشان برآمده. فصل ماننا و خود ماننا و تغزلی که میشود پاک باشد و توصیف زیبایی و دلربایی ارنواز، همسر آژی دهاک، در صفحات 183 و 185 و... از این دست به حساب میآیند. و ایکاش میشد شخصیت پدر را بیشتر حس کرد و فهمید. حرفهایی که پدر در صفحه 206 به زبان میراند، نشان میدهد که پدر باید شخصیتی از جنس قهرمان داشته باشد، حال آنکه از این پدر، کمتر در عمل داستانی بهره گرفته شده است، ای کاش از جنس این صفحه بیشتر میداشتیم، چه کنیم؟ ملتی هستیم قهرمان محور و بیش از اشخاص داستانی بهمثابه رمان امروزی و حاصل جمع اضداد بهدنبال اشخاص قصهای و یکسره سفید میگردیم. از آرمان آرین بیشتر خواهیم خواند... قهرمان جوان!
منبع: هفته نامه پنجره / 1388 / شماره 3 ۱۳۸۸/۰۰/۰۰
نویسنده : مهدی رسولی
نظر شما