موضوع : پژوهش | مقاله

وقتی داستان نویس، شیرین کاری را فراموش می کند

حزن و اندوه مفاهیمی مستند که در داستان‎ها و نوشته‎های مصطفی مستور، جایگاه ویژه‎ای دارند. این را می‎توان در شخصیت‎های محزون و گریان «روی ماه خداوند را ببوس» پی‎گرفت و تا همین کتاب‎های اخیرش دنبال و ردیابی کرد. شاید یکی از دلایل استقبال از کارهای او، همین حزن جاری در داستان‎ها و نوشته‎هایش باشد که با روحیه، مذاق و مزاج‎ ما کاملا آمیخته و درهم پیوسته و ریشه‎های تاریخی و اجتماعی‎اش هم به وضوح قابل مشاهده است. موضوع این نوشته کوتاه، اما جست‎وجو و واکاوی اندوه در داستان‎های مستور نیست، بلکه فقط می‎خواهد نشان دهد که مفهوم یا عنصر اندوه به تنهایی نمی‎تواند چیزی به اسم «داستان» بسازد. اصلا به همین خاطر است که تا همین جای این متن، دوبار به «داستان‎ها و نوشته‎ها»ی مستور اشاره کرده‎ایم. یعنی حساب برخی از نوشته‎های او را از داستان جدا ساخته‎ایم.
برای بررسی این موضوع، دو نوشته کوتاه از مستور انتخاب شده است؛ یکی از آن‎ها، نوشته کوتاهی است با عنوان «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت». این نوشته، در کتابی آمده است به اسم «قصه هشتاد‎و‎چهار» که مجموعه هفت داستان کوتاه، از هفت نویسنده است به انتخاب مستور. البته که نویسنده این سطور، معتقد است که نوشته مستور در این کتاب، «داستان کوتاه» نیست و مؤلفه‎های آن را ندارد.
نوشته کوتاه دیگری که اتفاقا شباهت اسمی با همین نوشته از مستور دارد، در کتاب «عشق روی پیاده‎رو» آمده است. اسم آن هم هست: «مردی که تا زانو در اندوه فرو رفت».
پس تا به این‎جای کار، ما دو نوشته از مستور داریم که در یکی از آن‎ها مردی تا پیشانی در اندوه فرو رفته است و در دیگری مردی تا زانو.
در اولی، یعنی نوشته کوتاه «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت» واگویه‎های یک راوی را داریم که از تقلاهای روحش حرف می‎زند و از این‎که وسط یک جمله، نقطه گذاشته و آن جمله را خفه کرده است.
در نوشته کوتاه دوم، یعنی «مردی که تا زانو در اندوه رفت» باز هم واگویه‎های یک راوی را داریم که مثل همان راوی اولی، پریشان‎گوست. اما این‎جا فضا کمی روشن‎تر است و از دو نفر دیگر هم سخن به میان می‎آید؛ رؤیا همسر راوی و ستاره دخترش.
این دو نوشته کوتاه را همین‎جا داشته باشید تا برویم سراغ کتاب «عناصر داستان» نوشته رابرت اسکولز با ترجمه فرزانه طاهری و عینا قسمتی از آن را بخوانیم: «زندگی سلسله‎ای است از حس‎ها، کنش‎ها، افکار و رخدادهایی که می‎کوشیم با زبان رامشان کنیم. هر زمان که کلمه‎ای درباره هستی‎مان بر زبان می‎آوریم، به این عمل رام‎کردن دست یازیده‎ایم. هنر، آن هم هنر داستان‎نویسی، روش بسیار بسیار پیشرفته دست‎آموز کردن است که گذشته از مهارکردن زندگی، از آن می‎خواهد تا شیرین‎کاری هم بکند. این شیرین‎کاری‎ها اگر خوب اجرا شوند، به‎نحوی بسیار پیچیده، خوشایند ما خواهند بود. خوشایند ما می‎افتند چون اولا نظم و قابل درک بودن‎شان فرصت مغتنمی است تا از آشفتگی‎ها و فشارهای زندگی روزمره برهیم. دوم آن‎که می‎توانیم بر این نظم مصنوع انسان کاملا مسلط شویم و از آن کمک بگیریم تا از تجربه خود سر در بیاوریم.»
اتفاقا از همین‎جاست که مشکل ما با این دو نوشته مستور آغاز می‎شود. مستور در این دو نوشته، «اندوه» را بهانه و دستاویزی کرده است تا راوی‎هایشان هرچه دل‎تنگ‎شان می‎خواهد، بگویند؛ آن هم بی‎هیچ نظم و ترتیب و آدابی. البته که منظور ما در این‎جا این نیست که او باید داستان‎هایش را الزاما به‎شکلی کلاسیک و خطی تعریف کند، اما در نهایت آن «نظم و قابل درک بودن» که اسکولز از آن‎ها یاد می‎کند، در این دو نوشته غایب است؛ در هر دو نوشته مستور که مورد بحث ماست، می‎توان سطرها و پاراگراف‎ها را جابه‎جا کرد، بدون آن‎که هیچ اتفاق خاصی بیفتد یا لطمه‎ای به نوشته‎ها وارد شود. چون او «اندوه» را محور تفکرات راوی گرفته و به خود اجازه داده است که این آدم‎های محزون، هرچه دلشان می‎خواهد، بگویند و برای خودشان از زمین و زمان، فلسفه ببافند. یعنی مستور در این‎جا نقش خود را به‎عنوان یک «نویسنده» فراموش کرده است که باید به این کلاف سردرگم افکار و اوهام راوی‎هایش، نظم و نسقی بدهد تا در نهایت، محصولی به‎نام «داستان کوتاه» خلق شود. در نتیجه، آن‎چه خلق شده است همان «آشفتگی‎ها و فشارهای زندگی روزمره» است که قرار بوده داستان، ما را از آن برهاند، اما خود در دامش گرفتار شده است.
نکته دومی که اسکولز به آن اشاره می‎کند، نظم مصنوع انسان به تجربه‎های زندگی از طریق زبان و داستان است که باعث می‎شود مخاطب هم با این نظم، همراه شود و از تجربه خود سر در آورد. در این‎جا هم مستور به رسالت خود، به‎عنوان یک داستان‎نویس، عمل نکرده است. چون او اتفاقا آشفتگی‎های روحی راوی‎هایش را در دو نوشته فوق‎الذکر، به همان شکل خام و ناپیراسته آورده است که نتیجه‎اش این است که چیزی به تجربه مخاطب افزوده نشود یا مخاطب از تجربه خود در این عرصه سر در نیاورد. این‎جا هم این تأکید شاید بد نباشد که منظور ما این نیست که هر داستان، الزاما باید به شیوه‎ای منظم و منطقی روایت شود؛ بلکه، داستان‎هایی از نویسندگان بزرگ دنیا داریم که انواع شکست‎های زمانی و روایی در آن‎ها دیده می‎شود؛ اما در نهایت، مخاطب با تجربه‎ای نو از هستی یا درکی جدید از زندگی روبه‎رو می‎شود؛ نمونه‎اش رمان «جاده فلاندر» کلود سیمون و بسا کارهای برجسته دیگر. اما در آن نمونه‎ها، نویسندگان به فراست دریافته‎اند که باید «نظمی داستانی» و نه «نظمی واقعی» به متن خود بدهند تا مخاطب از روابط علی و معلولی داستان سر در آورد و با تجربه هستی‎شناختی نویسنده همراه شود. به همین جهت، از کلی‎گویی و فلسفه‎بافی – که نقطه مقابل داستان‎نویسی است – پرهیز کرده‎اند؛ برخلاف مستور که در این دو نوشته کوتاهش به‎جای نظم مصنوع بخشیدن به تجربه‎های زندگی و آوردن آن‎ها در قالب یک روایت داستانی، چنین کلی‎گویی‎هایی کرده است: «روی صندلی می‎نشینم و هرچه فلسفه می‎دانم روی میز می‎ریزم. بعد کمی سیاست و تاریخ و ادبیات و هنر و ادعا. چقدر میز شلوغ شده است! ساعت رؤیا این‎جاست؛ روی میز، کنار فلسفه. چه ساعت طلایی قشنگی! چه کسی می‎تواند ساعت رؤیا را توصیف کند. چه کسی می‎تواند تمام این ساعت مچی کوچک زرد کهنه زنانه ماده روی‎ میز را بسراید؟» (از نوشته کوتاه مردی که تا زانو در اندوه فرو رفت)
این هم بخشی از نوشته کوتاه «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت»: «حالا من دور خواهم شد. تا آن‎جا که از افق مکالمه نیرومند او در کسی یا چیزی پناه بگیرم. من دور خواهم شد و باز فرو خواهم رفت و همه زیبایی‎های فهمیدن‎هایش را برای کسی رها خواهم کرد که او را هرگز در نخواهد یافت. نه، هرگز در نخواهد یافت.»
احتمالا همین دو نمونه، نشان می‎دهد که دو نوشته کوتاه یاد شده، چقدر غیر‎داستانی هستند و از داستان کوتاه دورند. حتی می‎توان به شیوه کلاسیک به این دو نوشته نگاه کرد و با فقدان پیرنگ، تعلیق، شخصیت‎پردازی و... به این نتیجه رسید که «مردی که تا زانو در اندوه فرو رفت» و «مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت»، هیچ کدام داستان کوتاه با تعریف کلاسیک آن نیستند، اما برای این‎که متهم به کهنه‎گرایی نشویم، وارد این مقوله نمی‎شویم.
با این حال، نمی‎توان از این نکته غافل شدکه مستور، در جاهایی که یک مفهوم – در این‎جا «اندوه» - را با یکی از عناصر داستان اشتباه نگرفته و موفق به همان «شیرین‎کاری»هایی شده که رابرت اسکولز از آن یاد می‎کند، واقعا «داستان کوتاه» هم نوشته است؛ حالا گیریم که داستان‎های کوتا او مثل داستان «آرزو» از همین کتاب «عشق روی پیاده‎رو»، فوق‎العاده ضعیف و سطحی باشند؛ اما هرچه باشند، در حوزه داستان کوتاه می‎گنجند و نشان می‎دهند که مستور هم می‎تواند یک داستان‎نویس به‎شمار آید.

منبع: هفته نامه  پنجره / 1388 / شماره 6 ۱۳۸۸/۰۰/۰۰
نویسنده : محسن فرجی

نظر شما