زندگى و آثار ارنست همینگوى
ارنست همینگوی در یکی از نواحی ساکت و آرام اطراف شیکاگو ( اوک پارک، ایلینویز ) در سال 1899 متولد شد. در دوازدهمین سالگرد تولدش، پدربزرگش تفنگی به او هدیه داد. ماهیگیری، قایقرانی، اسکی و مشتزنی را آموخت. ارنست، مدرسه رفتن را دوست نداشت، اما درس در دبیرستان اوکپارک را به سهولت به پایان رساند.
در اکتبر ۱۹۱۷ به عنوان خبرنگاری تازه کار در روزنامه استار کانزاس سیتی مشغول به کار شد. این نشریهی درجه یک به کارکنان خود کتاب راهنمایی میداد که در آن توصیه شده بود: "جملات کوتاه... پاراگرافهای موجز و فشرده... قاطع و صریح... منفیبافی نکنید."
بدینگونه سبک همینگوی شکل گرفت. روزنامهنگاری با ذوق او جور درآمد، لیکن او شور و شوق حیطهی گستردهتری را در سر میپروراند. نقص در چشم چپش موجب عدم صلاحیت خدمت در ارتش شد، ولی در صلیب سرخ آمریکا در آوریل ۱۹۱۸ نامنویسی کرد و با سمت رانندهی آمبولانس، نخست در جبههی فرانسه و سپس در جبههی ایتالیا در جنگجهانی اول شرکت کرد. این بخشی از زندگی او بود که به وداع با اسلحه جان بخشید.
بخش دیگر، اگنس فونکورووسکى، پرستارش در میلان بود؛ عاشق او شد. دوران نقاهتش را بهخوبی در بیمارستان میلان گذراند و به اگنس پیشنهاد ازدواج داد. هنگامی که توانست بهتدریج راه برود، به جبههی ایتالیا بازگشت؛ ولی در آنجا یرقان گرفت و دوباره به بیمارستان میلان بازگردانده شد. جنگ در ماه نوامبر به پایان رسید. همینگوی در ژانویه ۱۹۱۹ با کشتی رهسپار نیویورک شد و هم چون قهرمان مورد استقبال قرار گرفت، اما به زودی دلش هوای ایتالیا و اگنس را کرد؛ اما وقتی پیام اگنس را که گفته بود به مرد دیگری دل باخته است دریافت کرد، برای تسلای دل به دختران آمریکایی روی آورد؛ به طوری که مادرش به فغان آمد که: " او روح خود را به شیطان فروخته است."
در سال ۱۹۲۱ با الیزابت هدلی ریچاردنس دختری از اهالی سنت لوئیس ازدواج کرد.
در دسامبر ۱۹۲۱ با شغل خبرنگار روزنامه استار تورنتو همراه نو عروسش عازم فرانسه شد و در پاریس به شدت کار کرد. در آنجا با گرترود استاین، جان دوس پاسوس، اسکا فیتزجرالد و جیمز جویس دوست شد. گرترود، این نویسندهها و شاعران و معاصرهایشان را "نسل سرگشته" لقب داد. پاوند او را بزرگ ترین نثر نویس جهان لقب داد. فیتز جرالد در سال ۱۹۲۴ به انتشارات اسکریپنر نوشت: "میخواهم درباره نویسندهی جوانی بهنام ارنست همینگوى با شما سخن بگویم. من با دیدهی احترام به او مینگرم. او یک تکه جواهر است."
هوراس لیورایت، فرصت را مغتنم شمرد و مجموعهای از داستانهای اولیهی او را بهعنوان "در زمان ما" منتشر کرد. کتاب به فروش نرفت. لیورایت از پذیرش دومین مجموعه داستانهای او "سیلابهای بهاری" سر باز زد، اما ماکس پرکینز، ویراستار زیرک و نیکوکار موسسهی اسکریپنر آنرا پذیرفت؛ بدینگونه ارتباطی مادامالعمر بین موسسه انتشاراتی اسکریپنر و ارنست آغاز شد.
« هنگامی که خورشید همچنان مىدرخشد » در سال ۱۹۲۶ منتشر شد، پیشبینی پرکنیز درست از آب درآمد و منتقدان پذیرفتند که رماننویس جدیدی با مهارتهای بدیع در نگارش، گفتگوهای جذاب و روایتیسریع ظهور کرده است.
در سال ۱۹۲۶ ارنست عاشق دختری اهل ارکانزانس شد. هدلی او را ترک کرد. پسرشان جان را نیز با خود برد و در ژانویهی ۱۹۲۷ از او طلاق گرفت. او با پائولین فایفرکانزاسی ازدواج کرد.
در سپتامبر ۱۹۲۸ نخستین نسخهی « وداع با اسلحه » را بهپایان رساند. در آن سال او در شرایدن در ایالت وایومینگ بود. اسکریپنر، دوازده سال بعد کتاب را منتشر کرد. در آوریل ۱۹۲۹ با پائولین به فرانسه بازگشت. در سال ۱۹۳۲ ماجرای شورانگیز مرگ در بعد از ظهر را نوشت. گونهای مرگ گرایی یا روی آوردن به مرگ او را میفریفت. ماکس ایستمن در نقدی بیرحمانه بر کتاب همینگوی، آن را گاو در بعد از ظهر نامید و شیفتگی نویسنده به گاوبازان، حالت "مردانگی شهوانی" و سبک ادبی توام با پهلوان پنبه بازی او را به باد تمسخر گرفت. همینگوی که در این هنگام در کمال سلامت در سواحل کوبا سرگرم ماهیگیری بود، بهدشواری توانست از پرواز به نیویورک به منظور "له و لورده کردن!" ایستمن و منتقدان دیگر خودداری کند.
در پاییز ۱۹۳۳ یک گروه شکار مجهز به اتومبیل را در مشرق آفریقا رهبری کرد. در ماه ژانویه همینگوی به اسهال خونی دچار شد. چنان ضعیف شد که ناگزیر او را به نایروبی در کنیا فرستادند. سپس مجددا به گروه پیوست. او داستان این سفر را به تفصیل در « تپه هاى سبز آفریقا » (۱۹۳۵) بازگو کرد. در کتاب، منتقدان را شپشهایی نامید که از سر و روی ادبیات بالا میروند و بسیاری از نویسندگان نیویورک را با "کرمهای خاکی درون شیشه" که از یکدیگر تغذیه میکنند، مقایسه کرد.
در سال ۱۹۲۴ همراه با پائولین به کىوست رفت و بیشتر اوقات خویش را به ماهیگیری از اعماق دریای کارائیب گذراند. در سال ۱۹۳۵ یک کوسه ماهی به وزن ۳۵۵ کیلوگرم صید کرد. در سال ۱۹۳۶ هنگامی که جنگهای داخلی، اسپانیا را به دو بخش تقسیم کرد، همینگوی حمایت خود را از هواداران حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام کرد. داوطلب شد با سمت خبرنگار جنگی به اسپانیا برود. همکار رونامه نگارش مارتا گلهورن در خطرات با او شریک شد. هنگامی که پائولین برای طلاق اقدام کرد، ارنست جنگ را نیمه تمام رها کرده و راهی کوبا شد(۱۹۳۹) و همراه خانم گلهورن در مزرعهای واقع در سان فرانسیسکو دو پائولا سکونت کرد.
در ۲۱ اکتبر ۱۹۴۰ یکی از بهترین کتابهایش « ناقوسها عذاى که را مینوازند؟ » از چاپ خارج شد. جنگهای داخلی اسپانیا زمینهی داستان است. کلوب کتاب ماه، رمان را کتاب برگزیده اعلام کرد. موسسهی سینمایی پارامونت، بالاترین مبلغی را که تا آن زمان برای گرفتن حق تهیه فیلم از کتاب داده شده بود، به او پرداخت. همینگوی این کتاب را به مارتا گلهورن تقدیم کرد و در سال ۱۹۴۰ به عنوان سومین همسر با او پیمان زناشویی بست. مارتا که برای خودش نویسنده و زن صاحباندیشهای بود، از این خلق و خوی ارنست، که زنان باید از مردان فرمان ببرند و رنگ آنها را خود بگیرند، خسته شد و او را ترک کرد. ارنست بهدنبال این اعلام استقلال همسرش به می خوارگی شدید افتاد.
در جنگ جهانی دوم بهعنوان گزارشگر جنگ در چند ماموریت بمباران انگلیسها و امیرکاییها، بر فراز آلمان پرواز کرد. با سر نترسی که داشت احترام سربازان را نسبت به خود برانگیخت. هنگام آزاد سازی پاریس در خط اول بود. هنگامی که مارتا از او طلاق گرفت (۱۹۴۵) با مارى ولش، چهارمین همسرش ازدواج کرد. در همان سال هنگامی که با ماری به هاوانا میرفت در اتومبیل با درختی تصادف کرد. سرش جراحات سختی برداشت و چهار دنده اش ترک خورد و مفصل زانوی چپش خونریزی کرد. در سراسر سالهای پر حادثهی زندگیاش، رویدادها و نمودهایی که به مضحکههای هستی انسان اشاره دارند و اندیشهها و شخصیت نهانی آدمها را آشکار میکنند، نظرش را به خود جلب میکرد. تقریبا همهی داستانها را با بیانی ژرف و نافذ، نیشدار و تلخ که ضمن توصیف زندگی در معنی و ارزش آن تردید میکنند، نوشته است.
در ژوئن ۱۹۳۵ همراه با ماری به جشن گاوبازی در پامپلونا و سپس به سفر چهار ماههای برای شکار به آفریقا رفت. در ژانویه ۱۹۵۴ هواپیمای دوسسنایی که با آن به طرف آبشارهای مارچیسون در اوگاندا میرفتند، به سیستم تلگراف برخورد و سقوط کرد. بیشترین صدمهای که دید، رگبهرگشدن شانهی راست بود. روز بعد با هواپیمای دیگری عازم انتبه بودند. هنگامی که هواپیما از زمین بلند شد، سقوط کرد و آتش گرفت. شایع شده بود که ماری و ارنست کشته شدهاند، اما بعد از مدتی استراحت، آنها به نایروبی پرواز کردند و از آنجا برای استراحت عازم کوبا شدند.
در ۲۸ اکتبر ۱۹۵۴ جایزهی نوبل ادبیات به ارنست همینگوی اهدا شد.
کتابهایش به اندازهی افسانه خودش شاید ماندنی نباشد، اما آنها با دقتی بیش از آن که ما بتوانیم از چنین زندگی پرمشغله ای انتظار داشته باشیم، نوشته شدهاند.
تفسیرش از زندگی به اندازهی کافی، روشن است. در سال ۱۹۴۵ همینگوی مذهب خود را اینگونه توصیف میکند: "زندگی، آزادی و جستجوی شادی".
یکی از شخصیتهای داستان قمارباز (راهبه) میگوید: "مذهب افیون تودهها نیست، بلکه میهنپرستی، جاهطلبی، موسیقی، رادیو، قمار و الکل نیز چنین است. حتی نان هم افیون است؛ چرا که خورندهاش را در کوششهای بیهوده زندگی درگیر میکند. آنهایی را که نمیکشند، میکشد. همه آدمهای خوب، همه آدمهای خیلی شجاع را بدون تبعیض میکشد. اگر هیچکدام از اینها نباشی، میتوانی مطمئن باشی که تو را هم خواهد کشت".
در ۳۰ نوامبر ۱۹۶۰ دوستانش او را به کلینیک مایو در روچستر بردند. آزمایشات نشان داد که دیابت دارد. به شهر هیلی در آیداهو رفت. نوشتن را از سر گرفت، اما فشار خونش دوباره بالا رفت. روزی در ماه آوریل ماری او را دید که تفنگ دولولی را در دست دارد. اسلحه را از او گرفتند. چند روز بعد اسلحهی دیگری یافت، پر کرد و به گلویش نشانه رفته بود که دوستی وارد شد و نتوانست کارش را به اتمام برساند.
در نهایت تفنگ دولولی را پر کرد؛ قنداق را روی زمین گذاشت؛ لوله را به پیشانی فشرد و مغز خود را متلاشی کرد. همینگوی از پی خود مقلدان تهی مغز فراوانی به جا گذاشت که فوت و فن سخن خشن و گفتگو های بریده بریده او، بازگشت به گذشته و نهادگرایی و تکنیک جریان سیال ذهنی او را به کار گرفتند؛ اما هرگز نتوانستند با سادگی، روشنی و جوشندگی سبک یا مبارزه جویی بر انگیزاننده اندیشههایش برابری کنند.
منبع: سایت شرقیان
نویسنده : سوسن نجف قلی زاده
نظر شما