موضوع : پژوهش | مقاله

بحران، درجه صفر

یادداشت مترجم:

متن زیر بخشى از کتاب معروف «هژمونى و استراتژى سوسیالیستى» نوشته ارنستو لاکلائو و شانتال موفه است که اینک پس از چاپ اول آن در سال ۱۹۸۵به اثرى کلاسیک بدل شده است. این اثر برآمده از متن سنت چپ و مارکسیسم است که البته در نهایت از مرزها و افق نظریه مارکسیستى فراتر مى رود و به زعم لاکلائو تجربه نوعى دگرگونى و تغییر هستى شناختى را از سر مى گذراند. لاکلائو به تاسى از نظریه پساساختارگرایى برآن است تا با بازخوانى نظریه مارکسیستى در پرتو مسائل جهان امروز، مقولات محورى این نظریه را به کلى واسازى کند و از همین رو تلاش او در حیطه تلاش هاى مابعد- مارکسیستى به شمار مى آید. از نظر او این تلاش نظرى نوعى فرآیند هضم و جذب دوباره یک سنت فکرى و در عین حال فراتر رفتن از آن و نیز جایگزینى شرایط امکان این سنت و ایجاد امکانات جدید است و این از قضا معادل نوعى تاریخ تحول درونى مارکسیسم نیست، چراکه اساساً نفس مسائل سرمایه دارى پسین، آنتاگونیسم هاى اجتماعى بنیادین و مسائل بى شمارى که لازمه درک جوامع معاصر است در عرصه اى جا مى گیرند که نسبت به مارکسیسم بعد و منزلتى بیرونى مى یابند و آنها را نمى توان برحسب مقولات مارکسیستى مجدداً مفهوم پردازى کرد. اما درست بنا به همین دلایل، درک تاریخ تحول نظریه مارکسیستى پیش شرط فهم تحولات صورت گرفته در عرصه گفتارهاى سیاسى است. فصل اول کتاب «هژمونى و استراتژى سوسیالیستى» با عنوان «هژمونى: تبارشناسى یک مفهوم» با بررسى چالش هاى موجود بر سر راه نظریات مارکسیستى و بسط و تحول درون ماندگار آن، بیشتر معطوف به بحران ایجاد شده در نظریه مارکسیستى است که به نوعى بازتولید همان بحران عرصه سیاست و عمل است. مارکسیسم ارتدوکس کائوتسکى، ریویزیونیسم برنشتاین و سندیکالیسم انقلابى سورل واکنش هاى مختلف به این بحرانند که در پایان قرن ۱۹ایجاد شد. و البته در این میان نباید از تلاش هاى جدى مارکسیسم- اتریشى در نظریات ماکس آدلر واتوبوئر غافل ماند که نوعى بازاندیشى کانتى به مارکسیسم قلمداد مى شود. از نظر لاکلائو تلاش هایى از این دست بسیارى از گره هاى نظرى را بازکرد و زمینه را براى ظهور مفاهیم مهمى چون هژمونى هموار ساخت. معضله دار شدن تمایز میان زیربنا- روبنا، تنگ و محدود شدن هرچه بیشتر حیطه ضرورت تاریخى و ایجاد فضا براى بازى آزادانه سوژه ها و عاملان اجتماعى، تغییر ماهیت مفاهیم طبقه و هویت و به تبع آن ابداع شیوه هاى غیرتقلیل گرا براى اندیشیدن به موضع ها یا موقعیت هاى سوژه اى مختلف، خودآئینى حوزه سیاسى، عطف توجه به تفاوت هاى برسازنده کلیت و جامعه، جملگى دستاوردهاى این تلاش هاى نظرى اند. البته به زعم لاکلائو، در عرصه استراتژى سوسیالیستى که هر روز با مسائل جدید سرمایه دارى مواجه شده و ناگزیر به تغییر الگوها و چارچوب مفاهیم خود مى شد، ما فقط با یک متفکر منحصر به فرد سروکار داریم که با وضع و ابداع مفاهیمى چون «جنگ موضعى»، «بلوک تاریخى»، «اراده جمعى» ، «هژمونى» و «رهبرى فکرى و اخلاقى»، تغییرى ژرف در نگرش مارکسیستى به عرصه سیاست ایجاد کرد که همین مفاهیم بنا به قول خود لاکلائو نقطه عزیمت تأملات کتاب «هژمونى و استراتژى سوسیالیستى» را شکل مى دهند. از منظر لاکلائو برساخته شدن و ساختاربندى جامعه اساساً با سویه سیاسى پیوند مى خورد؛ سویه اى محورى که زمینه حصول هژمونى و صورت بندى یا مفصل بندى (articulation) حادث است. اساساً در هژمونى مسئله به طور کلى آن است که چگونه یک نیروى اجتماعى خاص بازنمایى کلیت را عهده دار مى شود یا به بیان دیگر چگونه امر خاص جایگاه امر کلى را اشغال کرده و کلیت را نمایندگى مى کند؛ کلیتى که به نحوى ریشه اى با آن امر خاص ناسازگار است. از یک سو این کلیت امرى ناممکن است که نمى توان آن را بازنمایى کرد، اما از سوى دیگر این کلیت امرى ضرورى است که باید به نحوى بازنمایى شود و به قول لاکلائو در سطح نظم هنجارى قرار گیرد. امر خاص از طریق نوعى گره گاه یا نقطه آجیدن، واجد نوعى کارکرد ساختار بخش کلى یا جهانشمول مى شود، ولى این خاص یا جزیى بودن امر خاص چنین کارکردى را از پیش تعین نمى بخشد. مفصل بندى هاى هژمونیک - سیاسى دعوى بازنمایى آن منافعى را دارند که خود به نحو معطوف به گذشته آن منافع را ایجاد مى کنند.هویت نیز به همین نحو یعنى به شیوه اى پس نگر بر ساخته مى شود یا به تعبیر لاکلائو هویت همواره پیرامون تنش رفع ناشدنى بین منطق تفاوت و منطق هم ارزى شکل مى گیرد. و در نهایت از آنجا که کلیت همواره کلیتى سیاسى است بنابراین متکى به مرزهاى درونى در بطن جامعه است که لاکلائو این مرزهاى درونى را آنتاگونیسم مى نامد. آنتاگونیسم ها روابطى عینى نیستند بلکه روابطى اند که مرزهاى هرگونه عینیتى را عیان مى کنند و جامعه نیز پیرامون همین مرزها برساخته مى شود. البته دامنه مفاهیم نظرى لاکلائو در این کتاب بسیار وسیع تر از این است و متن زیر نیز جزیى از این مجموعه را شکل مى دهد که با توجه به کلیت منظومه فکرى لاکلائو صرفاً مى توان در آن نوعى نظریه مارکسیستى زمخت را سراغ گرفت، نظریه اى که هنوز تن به تغییر استراتژى نداده است و لاجرم دستخوش بحران مى شود. نوشته حاضر به ذکر نکاتى درباره کارل کائوتسکى بنیانگذار سوسیال دموکراسى آلمانى مى پردازد.


کتاب مبارزه طبقاتى متنى است با ویژگى هاى خاص یک متن کائوتسکى اى که نوعى وحدت گسست ناپذیر میان نظریه، تاریخ و استراتژى را پیش مى کشد. البته با نگاه از منظر امروزى، این نظریه به غایت خام و ساده انگارانه به نظر مى آید. با این همه اما باید ابعاد گوناگون این ساده انگارى را بررسى کنیم، چرا که آنها به ما رخصت خواهند داد تا هم ویژگى هاى ساختارى این پارادایم را درک کنیم و هم دلایلى را که منجر شد تا در پایان قرن این پارادایم دستخوش بحران شود.
این پارادایم ساده است، آن هم درست به همان معناى ابتدایى و حقیقى این کلمه که برمبناى آن کائوتسکى به نحوى کاملاً آشکار نظریه اى را ارائه مى کند درباره فرآیندساده سازى (simplification) روبه افزایش ساختار اجتماعى و آنتاگونیسم هاى نهفته در بطن آن. جامعه کاپیتالیستى به سوى نوعى تمرکز فزاینده دارایى و ثروت پیش مى رود که در دستان معدودى از بنگاه ها قرار دارد؛ و نوعى پرولتاریزه شدن سریع گوناگون ترین اقشار اجتماعى و مقولات شغلى و حرفه اى نیز با فقر روبه گسترش طبقه کارگر ترکیب مى شود. این فقر و قوانین ضرورى تحول سرمایه دارى که در خاستگاه سرمایه دارى جاى دارند، موانعى بر سر راه نوعى خودآئین شدن واقعى عرصه ها و کارکردهاى موجود در متن طبقه کارگرند: مبارزه اقتصادى صرفاً مى تواند به موفقیت هاى اندک و بى ثبات دست یابد و این امر به نوعى انقیاد موجود و بالفعل اتحادیه کارگرى تحت سازمان حزبى مى انجامد، سازمانى که خود به تنهایى مى تواند موضع پرولتاریا را از طریق تسخیر قدرت سیاسى به میزانى چشمگیر دست کارى کند. سویه ها یا موارد ساختارى جامعه کاپیتالیستى، همچنین فاقد هرگونه شکل خودآئینى نسبى اند. به طور مثال، دولت بر حسب زمخت ترین نوع ابزارگرایى ارائه مى شود. از این رو ساده انگارى موجود در پارادایم کائوتسکى، پیش از هر چیز، عبارت است از نوعى ساده سازى نظام تفاوت هاى ساختارى که برسازنده جامعه کاپیتالیستى اند.
اما پارادایم کائوتسکى به معنایى ثانوى و کمتر ذکر شده نیز ساده است، که براى تحلیل ما اهمیتى حیاتى دارد. در اینجا مسئله اصلى این نیست که این پارادایم شمار تفاوت هاى ساختارى بجا و مناسب را تقلیل مى دهد، بلکه مسئله این است که این پارادایم از طریق انتساب یک معناى واحد به هر یک از این تفاوت ها، آنها را تثبیت مى کند و این تفاوت ها خود به مثابه یک موقعیت و محل دقیق در متن نوعى کلیت درک مى شوند. در وهله نخست، تحلیل کائوتسکى صرفاً اقتصادى و تقلیل گرا بود، اما اگر یگانه مسئله این مى بود، آن گاه براى اصلاح و تصحیح آن باید صرفاً و خودآئینى هاى نسبى، امر سیاسى و امر ایدئولوژیکى را در این تحلیل مى گنجاندیم و از طریق تکثیر موارد موجود در درون نوعى مکان نگارى (topography) آن را پیچیده تر مى ساختیم. اما هر یک از این موارد تکثیر شده یا سویه هاى ساختارى به منزله مواردى از پارادایم کائوتسکى اى، حاوى نوعى هویت (identity) ثابت و تکین (singular) خواهند بود.
اجازه دهید تا به منظور شرح این وحدت معنا، به بررسى این امر بپردازیم که کائوتسکى رابطه میان مبارزه اقتصادى و سیاسى را چگونه تبیین مى کند: «گهگاه برخى کوشیده اند تا مبارزه سیاسى را در تقابل با مبارزه اقتصادى قرار دهند و چنین اظهار کرده اند که پرولتاریا باید توجه خود را منحصراً به یکى از این دو مبارزه معطوف کند. واقعیت این است که این دو را نمى توان از هم مجزا کرد. مبارزه اقتصادى حقوق سیاسى را مى طلبد و این حقوق از آسمان فرو نمى آیند. براى تامین و بقاى این حقوق شدیدترین نوع مبارزه سیاسى ضرورت دارد. در تحلیل نهایى، مبارزه سیاسى یک مبارزه اقتصادى است.» (به نقل از کائوتسکى) رزا لوگزامبورگ نیز وحدت این دو نوع مبارزه را تصدیق مى کرد، اما او کار خود را از نوعى تنوع یا گوناگونى اولیه آغاز مى کرد و وحدت نیز در نظر او نوعى وحدت بخشیدن (unification) بود، یعنى نتیجه نوعى تعین مازاد (overdetermination) عناصر مجزا و منفصل که فاقد هرگونه شکل ثابت و پیشینى صورت بندى اند (a priori articulation). اما در نظر کائوتسکى، مسئله وحدت نقطه عزیمت است: مبارزات طبقه کارگر در حوزه سیاست به موجب نوعى محاسبه اقتصادى. این امکان وجود دارد تا از طریق یک گذار کاملاً منطقى از یک مبارزه به مبارزه اى دیگر گذر کنیم. در مورد رزا لوگزامبورگ، هر مبارزه بیش از یک معنا دربرداشت. این مبارزه در یک ساحت نمادین ثانوى تکرار مى شد. معناى مبارزه نیز ثابت نبود: زیرا این مبارزه متکى به صورت بندى هاى متغیر بود که، از منظر خودانگیخته او، هرگونه تعین پیشینى اى را پس مى راندند. از سوى دیگر، کائوتسکى به ساده کردن معناى هرگونه آنتاگونیسم یا عنصر اجتماعى مى پرداخت، آن هم از طریق تقلیل این آنتاگونیسم یا عنصر به یک موقعیت ساختارى ویژه که خود از پیش توسط منطق وجه کاپیتالیستى تولید به موقعیتى ثابت بدل شده است. تاریخ سرمایه دارى که در کتاب مبارزه طبقاتى شرح آن آمده، عبارت است از روابط ناب درونى بودن (interiority). ما مى توانیم از طبقه کارگر به سرمایه داران، از حوزه اقتصادى به حوزه سیاسى و از سرمایه دارى تولیدى به سرمایه دارى انحصارى گذر کنیم، بى آنکه نیازى باشد تا حتى براى یک لحظه از عقلانیت و وضوح درونى یک پارادایم بسته و محصور فاصله گیریم. بى شک، سرمایه دارى براى ما چنان ارائه مى شود که گویى بر طبق یک واقعیت اجتماعى بیرونى عمل مى کند، اما این واقعیت بیرونى در پى تماس حاصل کردن با سرمایه دارى به سادگى انحلال مى یابد.
سرمایه دارى تغییر مى کند، اما این تغییر چیزى نیست مگر ظاهر شدن گرایشات و تناقض هاى درونى خود آن. در اینجا هیچ چیزى برمنطق ضرورت مرز نمى نهد: و این همان چیزى است که کتاب مبارزه طبقاتى را به نوعى متن پیشا- بحران بدل مى سازد.
در نهایت، سادگى یا ساده انگارى در یک ساحت سوم نیز حضور دارد، یعنى آن ساحتى که به نقش خود نظریه ارجاع مى دهد. اگر این متن کائوتسکى اى اولیه با متون دیگرى مقایسه شود که در زمره نوعى سنت متقدم یا متاخر مارکسیستى جاى دارند، آن گاه درمى یابیم که این متن خصلتى حیرت انگیزتر را در دل خود جاى داده است:
این متن خود را به منزله نوعى مداخله براى عیان ساختن معناى بنیادین تاریخ عرضه نمى کند، بلکه به منزله سیستماتیزه کردن و تعمیم نوعى تجربه شفاف و واضح که در برابر انظار همگان قرار دارد. از آنجایى که هیچ نوع هیروگلیف اجتماعى وجود ندارد تا رمزگشایى اش کنیم، ما با نوعى تناظر کامل میان نظریه و عمل جنبش کارگران مواجهیم. در رابطه با ساختن وحدت طبقاتى، آدام پرزورسکى (Przeworski) ویژگى غریب متن کائوتسکى را خاطرنشان کرده است: در حالى که مارکس از زمان نوشتن کتاب فقر فلسفه، وحدت میان الحاق (insertion) اقتصادى و سازمان دهى سیاسى طبقه کارگر را به منزله فرآیندى ناتمام ارائه کرد، این همان فاصله و شکافى بود که تمایز میان «طبقه درخود» و «طبقه براى خود» مى کوشید تا آن را پر و مسدود کند. کائوتسکى چنان استدلال مى کند که گویى طبقه کارگر از پیش فرماسیون وحدت خویش را تکمیل کرده است. «على الظاهر کائوتسکى براین باور بوده است که در سال ،۱۸۹۰ فرماسیون پرولتاریا به شکل یک طبقه، نوعى عمل انجام شده بود؛ پرولتاریا از قبل به منزله یک طبقه شکل یافته بود و در آینده نیز به همین شکل باقى خواهد ماند. پرولتاریاى سازمان یافته هیچ چیزى را براى انجام دادن باقى نگذاشته بود مگر پیگیرى ماموریت تاریخى اش و حزب نیز فقط مى تواند در تحقق آن مشارکت کند.» (به نقل از پرزورسکى) به همین نحو، وقتى کائوتسکى به پرولتاریزه شدن و فقر روبه گسترش، به بحران هاى ناگزیر سرمایه دارى، یا به وقوع ضرورى سوسیالیسم ارجاع مى دهد، به نظر مى رسد که او از گرایشات بالقوه اى که توسط تحلیل نظرى عیان مى شوند، سخن نمى گوید، بلکه سخن او درباره واقعیات به نحو تجربى مشاهده پذیر در دو مورد اول [پرولتاریزه شدن و فقر و بحران هاى سرمایه دارى] و نوعى گذار کوتاه مدت در مورد سوم [وقوع سوسیالیسم] است. به رغم این واقعیت که «ضرورت»، مقوله اى غالب و مسلط در گفتار او محسوب مى شود، اما کارکرد این مقوله نه ضمانت نوعى معنا وراى تجربه، بلکه سیستماتیزه کردن خود تجربه است.
اینک، اگرچه ترکیب آن عناصرى که شالوده این خوش بینى و ساده انگارى است به منزله بخشى از نوعى فرآیند جهانشمول بنا کردن تشکیلات طبقاتى ارائه مى شود، اما این امر صرفاً نمایانگر تلاشى براى به کمال رساندن فرماسیون تاریخى خاص طبقه کارگر آلمان بود. اولاً استقلال سیاسى طبقه کارگر آلمان نتیجه و پیامد دو شکست بود: شکست بورژوازى آلمان، پس از ،۱۸۴۹ براى بنیاد نهادن خود در مقام نیروى هژمونیک نوعى جنبش لیبرال- دموکراتیک؛ شکست تلاش لاسالى اى در جهت نوعى اشتراکى کردن براى ادغام طبقه کارگر در دولت بیسمارکى. در ثانى، سرخوردگى عظیم سال هاى
۹۶- ۱۸۷۳ و ناامنى اقتصادى همراه با آنکه همه اقشار اجتماعى را تحت تاثیر قرار داد، نوعى خوش بینى عام درباره فروپاشى قریب الوقوع سرمایه دارى و وقوع انقلاب پرولتاریایى را دامن زد. سوماً طبقه کارگر واجد میزان پائینى از پیچیدگى ساختارى بود: اتحادیه کارگرى مراحل اولیه خود را طى مى کرد و هم به لحاظ سیاسى و هم به لحاظ اقتصادى تابع حزب بود؛ و با وجود پس زمینه سرخوردگى بیست ساله، انتظار نوعى فقر و تضعیف وضعیت کارگران از طریق فعالیت اتحادیه کارگرى، به غایت محدود به نظر مى رسید. کمیسیون عمومى اتحادیه هاى کارگرى آلمان، که در سال ۱۸۹۰ تاسیس شد، فقط با دشوارى توانست با هژمونى خود را برجنبش کارگران تحمیل کند، آن هم در بحبوحه مقاومت قدرت هاى حاکم بر اتحادیه کارگرى محلى و بدبینى سراسرى و فراگیر سوسیال دموکراسى.
تحت این شرایط، وحدت و خودآئینى طبقه کارگر و فروپاشى نظام سرمایه دارى، عملاً به منزله فاکت ها و واقعیات تجربه به چشم آمدند. اینها پارامترهایى بود که به گفتار کائوتسکى اى وجهه اى قابل پذیرش مى بخشیدند.
اما در واقعیت این وضعیت دقیقاً آلمانى بود- یا، در بهترین حالت، وضعیت بارز کشورهاى اروپایى معینى که در آنها بورژوازى لیبرال تضعیف شده بود- و بى تردید تناظر یا شباهتى با آن دسته از فرآیند هاى فرماسیون طبقه کارگر در کشورهاى دیگر نداشت، کشورهایى با یک سنت لیبرال نیرومند (انگلستان) یا سنت دموکراتیک- ژاکوبنى (فرانسه)، یا کشورهایى که هویت هاى قومى و مذهبى در آن بر هویت هاى مربوط به طبقه غالب بود (ایالات متحده). اما پس از آنکه، در وولگات یا تحریر عام (Vulgate) مارکسیستى، تاریخ به سوى نوعى ساده سازى هر چه بیشتر آنتاگونیسم هاى اجتماعى پیش رفت، جریان انزوا و درگیرى افراطى جنبش کارگران آلمان باید به وجهه و اعتبار نوعى پارادایم دست مى یافت که وضعیت هاى ملى دیگر باید تحت دایره شمول آن جا مى گرفتند و در رابطه با آن پارادایم آنها صرفاً مى توانستند واجد شباهت ها و نزدیکى هاى نابسنده باشند.
پایان دوره یأس و سرخوردگى موجب شروع بحران در این پارادایم شد. گذار به «سرمایه دارى سازمان یافته» و رشد و رونق متعاقب آنکه تا سال ۱۹۱۴ دوام یافت، دورنماى نوعى «بحران عام سرمایه دارى» را به امرى غیرقطعى و نامعلوم بدل ساخت. تحت این شرایط جدید، موجى از مبارزات اقتصادى موفق در اتحادیه کارگرى، کارگران را قادر ساخت تا قدرت سازمانى شان را تحکیم و تثبیت کرده و در دل سوسیال دموکراسى نفوذ کنند. اما در این نقطه، میان اتحادیه هاى کارگرى و رهبرى سیاسى در درون حزب، رفته رفته تنشى سخت و نیرومند خود را نشان داد، به نحوى که تعین سوسیالیستى و وحدت طبقه کارگر به نحوى فزاینده به امرى معضل دار بدل شد. در همه حوزه هاى جامعه، نوعى استقلال یافتن یا خودآئین شدن عرصه ها صورت گرفت- و این امر حاکى از آن بود که هر نوع وحدتى فقط از طریق اشکال ناپایدار و پیچیده صورت بندى مجدد قابل حصول است. از این منظر جدید، براى توالى و ترتیب ظاهراً منطقى و ساده سویه هاى ساختارى گوناگون پارادایم کائوتسکى ،۱۸۹۲ علامت سئوالى جدى ظاهر شد. و به دلیل آنکه رابطه میان نظریه و برنامه رابطه استلزام تام بود، بحران سیاسى در شکل نوعى بحران نظرى تکرار شد. در سال ۱۸۹۸ توماس ماساریک اصطلاح یا عبارتى را جعل کرد که خیلى زود رواج یافت: «بحران مارکسیسم».
این بحران که از پایان قرن گرفته تا دوره جنگ به منزله پس زمینه اى براى همه مباحث مارکسیستى عمل مى کرد، به نظر مى رسد که زیر نفوذ و سیطره دوسویه بنیادین قرار داشته است: آگاهى جدید از پیچیدگى و ابهام امر اجتماعى و پیچیدگى ها و مقاومت هاى نوعى سرمایه دارى که هر چه بیشتر سازمان یافته مى شود؛ و قطعه وار یا تکه پاره شدن موقعیت هاى مختلف عاملان اجتماعى که، برطبق پارادایم کلاسیک، باید وحدت مى یافتند.
آنتونیو لابریولا در عبارتى معروف از نامه اى به لاگاردل، در همان مراحل آغازین مباحثه گفتار تجدیدنظرطلب (revisionist)، چنین بیان کرده است: «به راستى، در پس همه این شایعه و هیاهوى بحث و مجادله، ما با مشکلى جدى و اساسى مواجهیم: امیدهاى پرشور، سرزنده و نابهنگام چند سالى قبل- آن انتظارات و توقعات مبنى بر جزئیات و خطوط بیش از حد دقیق- اینک در حال مواجهه با پیچیده ترین مسائل مربوط به مقاومت روابط اقتصادى و بغرنج ترین نوع شبکه بندى هاى جهان سیاسى هستند.»
خطا خواهد بود اگر به این مسئله صرفاً به مثابه یک بحران گذرا بنگریم؛ بلکه کاملاً برعکس، مارکسیسم سرانجام در آن دوره معصومیت خود را از دست داد. تا آنجایى که ترتیب و توالى پارادایمى مقولات مارکسیسم، تابع «فشار ساختارى» وضعیت هاى بیش از پیش خلاف قاعده و نامعمول شد، فروکاستن روابط اجتماعى به سویه هاى ساختارى اى که نسبت به آن مقولات امرى بیرونى محسوب مى شدند نیز هرچه بیشتر دشوار شد. نوعى تکثیر وقفه ها و انقطاع ها رفته رفته منجر به فروپاشى وحدت یک گفتار شد که خود را عمیقاً یگانه مى پنداشت. از آن پس، مشکل مارکسیسم اندیشیدن به آن انقطاع ها شده است و در عین حال یافتن اشکالى که وحدت عناصر پراکنده و نامتجانس را دوباره برسازد. گذارهاى موجود میان سویه هاى ساختارى متفاوت، شفافیت منطقى آغازین خود را از دست داده اند و پرده از ابهامى برمى دارند که به روابط حادث و روابطى که به دشوارى برساخته شده اند مرتبط است. ویژه بودن واکنش هاى مختلف به بحران این پارادایم در شیوه درک و فهم این سویه رابطه اى (relational) نهفته است- و اهمیت این سویه چنان افزایش یافته که سرشت و ماهیت آن کمتر آشکار شده است.

منبع:
Laclau &Mouffe, Hegemony and socialist strategy, vers Edition.


منبع: روزنامه شرق ۱۳۸۴/۱۲/۰۸
نویسنده : ارنستو لاکلائو
مترجم : جواد گنجى
نویسنده : شانتال موفه

نظر شما