خصلت ویژه مبارزات دموکراتیک
تصدیق [ناممکنبودن هر نوع مبنای غایی]، نتیجه شکست تلاشهای مختلفی است که میخواستند مبنای بدیلی را که در انسان و عقل او جای دارد جایگزین مبنایی سنتی سازند که در مفاهیمی چون خدا و طبیعت قرار دارد. به علت عدمتعیّن ریشهای که مشخصه دموکراسی مدرن است، این تلاشها از همان ابتدا محکوم به شکست بودند. نیچه از قبل این مسئله را درک کرده بود وقتی اعلام کرد که مرگ خدا از بحران اومانیسم جدانشدنی است. بنابراین چالش پیشِروی عقلگرایی و اومانیسم دال بر ردکردن مدرنیته نیست بلکه فقط حاکی از بحران پروژهای خاص در مدرنیته است، یعنی پروژه خودبنیاد روشنگری. درضمن مبین این هم نیست که ما باید از پروژه سیاسی مدرنیته دست بکشیم، پروژهای که همانا دستاورد برابری و آزادی برای همگان است. به منظور تعقیب و ژرفنا بخشیدن به این جنبه از انقلاب دموکراتیک، باید اطمینان حاصل کنیم که پروژه دموکراتیک، نیروی کامل و خصلت ویژه مبارزات دموکراتیک را در نظر میگیرد. در همینجاست که دستاوردی چون نقد موسوم به پستمدرن قابلیتهایش را نشان میدهد.
پس اگر سفت و سخت به تصویری از سوژهای یکپارچه و واحد (unitary) به منزله منبع غایی قابل فهم بودن کنشهای سوژه بچسبیم، عملا، چگونه میتوانیم به درک سرشت این آنتاگونیسمهای جدید امید بندیم؟ اگر عاملان اجتماعی را به عنوان موجودیتهایی همگون و وحدتیافته تصور کنیم، چگونه میتوانیم تکثر روابط انقیاد را، که میتوانند یک فرد را تحت تاثیر قرار دهند، درک کنیم؟ مشخصه مبارزات این جنبشهای اجتماعی جدید دقیقا همان تکثر موضعهای سوژهای است که تشکیلدهنده یک عامل [اجتماعی] واحد و این امکان است که چنین تکثری میتواند به عرصهای برای آنتاگونیسم بدل گردد و بدینسان سیاسی شود. اهمیت نقد مفهوم عقلگرایانه سوژه یکپارچه و وحدتیافته به همین خاطر است، نقدی که نه تنها در پساساختارگرایی بلکه همچنین در روانکاوی، در فلسفه زبان ویتگنشتاین متاخر، و در هرمنوتیک گادامر به آن برمیخوریم.
برای آنکه امروزه قادر به اندیشیدن درباره سیاست و درک سرشت این مبارزات اجتماعی جدید و تنوع روابط اجتماعیای باشیم که انقلاب دموکراتیک هنوز همه آنها را دربرنگرفته، ضرورت دارد تا نظریهای درباره سوژه به مثابه یک عامل مرکززدوده، و تمامیتزدوده (detotalized) بسط دهیم، سوژهای شکلگرفته در نقطه تقاطع تعداد کثیری موضعهای سوژهای که بینشان هیچ نوع رابطه پیشین (a priori) یا ضروری در کار نیست و مفصلبندیشان نتیجه عملهای هژمونیک است. در نتیجه، هیچ هویتی هیچگاه به طور قطع تثبیت نمیشود، و همواره شیوه مفصلبندی موضعهای سوژهای مختلف تا حدودی واجد گشودگی و ابهام است. آنچه ظهور میکند منظرهای کاملا جدیدی برای کنش سیاسیاند، که نه لیبرالیسم (با توجه به ایدهاش درباره فرد که فقط در پی منافع خویش است)، و نه مارکسیسم (با تقلیل کل موضعهای سوژهای به موضع طبقه)، ممکن نیست آنها را روا بدارند، چه رسد به آنکه آنها را به تصور درآورند.
بنابراین باید خاطرنشان کرد که این مرحله جدید از انقلاب دموکراتیک، در همان حالی که به نوبه خود، یکی از نتایج کلیگرایی دموکراتیک روشنگری به شمار میآید، برخی از مفروضات آن را نیز زیر سوال میبرد. در واقع بسیاری از این مبارزات جدید از هرنوع دعوی به کلیت چشمپوشی میکنند. آنها نشان میدهند که چگونه در هر نوع پافشاری بر کلیت، ما با ردکردن امر جزئی و انکار خصلتهای خاص روبهروایم. نقد فمینیستی نقاب از آن نوع جزییگرایی (particularism) برمیدارد که در پس آن بهاصطلاح ایدههای کلی و جهانشمول پنهان است که، فیالواقع، همواره مکانیسمهایی بودهاند برای حذف و طرد (exclusion). فیالمثل، کارول پاتمن نشان داده است که چگونه نظریات کلاسیک دموکراسی بر پایه حذف زنان استوار میشدند: «ایده شهروندی جهانشمول، ایدهای مشخصا مدرن است، و ضرورتا متکی است به پیدایش این دیدگاه که همه افراد آزاد و برابر زاده میشوند، یا اینکه به طور طبیعی در نسبت با هم آزاد و برابرند. هیچ فردی به طور طبیعی تابع فردی دیگر نیست، و از اینرو همه باید در مقام شهروندان واجد مقام و منزلتی عمومی باشند، که پشتیبان جایگاه مستقل و خودآیین ایشان است. آزادی و برابری فردی در عین حال مستلزم آن است که حکومت فقط میتواند از طریق توافق یا رضایت به وجود آید. ما همه این نکته را میآموزیم که «فرد» مقولهای کلی است که به هر کسی اطلاق میشود، اما مسئله این نیست. «فرد» همان مرد است».
صورتبندی مجدد پروژه دموکراتیک بر حسب دموکراسی رادیکال نیازمند دستکشیدن از کلیگرایی انتزاعی روشنگری در خصوص نوعی سرشت بشری تفکیک نشده (undifferentiated) است. اگر چه ظهور نخستین نظریات دموکراسی مدرن و فرد در مقام حامل حقوق دقیقا به لطف همین مفاهیم میسر شد، لیکن امروزه آنها به مانع اصلی بر سر راه امتداد انقلاب دموکراتیک در آینده بدل شدهاند. حقوق جدیدی که امروزه مطالبه میشوند تجلی تفاوتهاییاند که فقط اکنون بر اهمیتشان تاکید میشود، ضمنا این حقوق دیگر حقوقی محسوب نمیشوند که بتوان بدانها خصلتی جهانشمول بخشید. دموکراسی رادیکال ایجاب میکند که ما تفاوت ــ امر جزیی، امر کثیر (the multiple)، امر نامتجانس ــ و در واقع، هر آن چیزی را به رسمیت بشناسیم که مفهوم بشر، به شکلی انتزاعی آن را بیرون گذاشته و حذف کرده بود. کلیگرایی رد نمیشود بلکه خصلتی جزئی مییابد (particularize) ؛ آنچه بدان نیاز داریم نوع جدیدی از مفصلبندی میان امر کلی و امر جزئی است.
عقل عملی: ارسطو در برابر کانت
این نارضایی فزاینده از کلیگرایی انتزاعی روشنگری مبین نوسازی و احیای مفهوم ارسطویی «فرونیسیس» است. این «معرفت اخلاقی»، که متمایز است از معرفت مختص علوم (اپیستمه)، متکی به خو یا خصلت (ethos)، و شرایط فرهنگی و تاریخیای است که در اجتماع جاری و ساریاند، و مستلزم چشمپوشی از هر نوع دعوی به کلیت است. این معرفت نوعی عقلانیت است که خاص مطالعه عمل یا پراکسیس بشری است، عقلانیتی که هر نوع امکان «علم» به عمل (practice) را نفی و حذف میکند لیکن به یکنوع «عقل عملی» نیاز دارد. عقل عملی عرصهای است که با گزارههای استدلالی یا برهانی (apodictic) قابلتوصیف نیست، همانجا که امر خردپسند یا عقلانی (the reasonable) بر امر برهانی یا اثباتپذیر (the demonstrable) غالب است. کانت ایدهای کاملا متفاوت از عقل عملی مطرح کرد که نیازمند کلیت بود. طبق اظهار نظر ریکور: «کانت با ارتقا قاعده کلیساختن به مرتبه اصل برتر، یکی از خطرناکترین ایدههایی را بنیان گذاشت که بنا بود از فیخته تا مارکس ایده غالب شود؛ یعنی این ایده که حوزه عملی میبایست تابع گونهای معرفت علمی شود که با معرفت علمی مورد نیاز در حوزه نظری قابلقیاس است.» لذا، گادامر نیز کانت را به دلیل بسترسازی برای پوزیتیویسم مورد انتقاد قرار میدهد و مفهوم ارسطویی «فرونیسیس» را برای درک نوع رابطه موجود میان امر کلی و امر جزئی در حوزه کنش بشری، بسیار رساتر از تحلیل کانتی از [قوه] داوری میداند.
منبع: روزنامه کارگزاران ۱۳۸۷/۰۵/۰۶
مترجم : جواد گنجى
نویسنده : شانتال موفه
نظر شما