موضوع : پژوهش | مقاله

نظریه اجتماعی و متافیزیک

در روزهای چهارشنبه و پنج‌شنبه، 18 و 19 اردیبهشت ماه امسال، همایشی با عنوان «کنکاش‌های مفهومی‌ـ ‌‌نظری درباره جامعه ایران»، در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، به همت انجمن جامعه‌شناسی ایران و پژوهشکده مطالعات اجتماعی و فرهنگی برگزار شد. هدف از برپایی این همایش ضرورت گسترش تعاملات و گفت‌وگوهای نظری در میان جامعه‌شناسان و متفکران ایرانی برای طرح اندیشه‌هایشان به مقولات دین، قدرت، سیاست، بحران‌‌های اجتماعی و هویتی در شرایط خاص جامعه ما و بررسی وضعیت مفهومی و نظری علوم اجتماعی ایران در شرایط کنونی و کنکاش در رابطه میان علوم اجتماعی کشور با شرایط درونی و بیرونی تأثیرگذار بر این دسته از علوم بود. بیژن عبدالکریمی، در مقاله خود، با عنوان «نظریه اجتماعی و متافیزیک» که در این همایش ارائه کرد، خواهان بررسی علل عدم‌ظهور نظریه اجتماعی در ایران است. متن زیر، خلاصه‌ای از سخنرانی ایشان است.


عوامل عدم‌ظهور نظریه اجتماعی در ایران چیست و چرا نظریه اجتماعی در ایران شکل نگرفته است؟
این مقاله در صدد اثبات فرضیات زیر است:
الف- بررسی دلایل عدم‌ظهور نظریه اجتماعی در ایران، در اصل نه یک مسئله جامعه‌شناختی، نه یک مسئله تاریخی و نه حتی یک مسئله جامعه‌شناختی‌‌ - تاریخی، بلکه مسئله‌ای متافیزیکی (فلسفی) است. این سخن نه به معنای انکار عوامل جامعه‌شناختی یا تاریخی در بررسی موضوع مورد بحث، بلکه به معنای توجه دادن به این حقیقت است که خود علل و عوامل جامعه‌شناختی و تاریخی تا حدود زیادی متأثر از سنت نظری، زیست‌جهان و عالَم تاریخی‌ای است که یک قوم در آن به‌سر می‌برد.
ب- بحث از علل/ دلایل عدم‌ظهور نظریه اجتماعی در ایران به سه اعتبار روش، مفروضات و خود واقعیت و نفس‌الامر با متافیزیک رابطه پیدا می‌کند.
ج- نظریه اجتماعی صرفا در سنت تاریخی متافیزیک و در بطن تفکر متافیزیکی شکل گرفته است.
د- سنت تفکر متافیزیکی در ایران هیچ‌گاه به شکل تام و تمام ظهور نیافته است. حاکمیت تفکر تئولوژیک، بزرگ‌ترین سد راه تکوین یک سنت متافیزیکی تمام‌عیار در عالَم اسلامی بوده است.

تعیین حدود و ثغور مسئله
در همین آغاز، ممکن است ما با این پرسش جدی مواجه شویم؛ این پیش‌فرض از کجا آمده است که در ایران «نظریه اجتماعی وجود ندارد»؟ مراد ما از «نظریه اجتماعی» چیست که به دنبال فهم علل یا دلایل عدم‌ظهور آن در میان ایرانیان هستیم؟
بنابراین، لازم است در همین ابتدا، کمی بر خود مسئله بیندیشیم تا خود پرسش وضوح و روشنایی بیشتری یابد. به منظور وضوح‌بخشی به مسئله مورد پژوهش، لازم است تا پرسش ما از چند جهت دقیقا مورد تامل قرار گیرد تا روشن شود که اساسا سوال و مسئله ما چیست، ما در جست‌وجوی چه چیز هستیم و چه چیزی را می‌خواهیم مورد تامل و نظر قرار دهیم.
شاید تامل در معنا و مفهوم خود «نظریه اجتماعی» نخستین گام باشد. لذا به نظر می‌رسد برای فهم معنای «نظریه اجتماعی» لازم است میان چند مفهوم تمایز قائل شد تا محل چالش و نزاع روشن شود. در این ارتباط ما می‌توانیم حداقل میان پنج مفهوم تمایز قائل شویم: الف. تفکر اجتماعی (Social Thought) ب. فلسفه اجتماعی یا سیاسی Social/ Political Philosophy) ج. ایده اجتماعی (Social Idea) د. نظریه جامعه‌شناختی (Sociological Theory) ه. نظریه اجتماعی (Social Theory)

الف. تفکر اجتماعی: برخلاف سوبژه دکارتی که «من»ی مستقل و منفک از جهان و دیگری است، پیوند با دیگری در سرشت انسان است و همان‌گونه که هایدگر به‌درستی تاکید می‌کند با‌‌‌ ـ‌ دیگری‌ ـ‌‌ بودن از اساسی‌ترین اوصاف ساختار وجودشناختی آدمی است. به بیان ساده‌تر، انسان بودن انسان در گرو عالَم و حیات اجتماعی اوست و او از زمانی که وارد این مرحله نوعی خود شده است، همواره دارای فهم و تصوری از خویشتن، دیگری و نسبت خویش با دیگری بوده است. این فهم و تصور، بنیاد هرگونه تفکر اجتماعی است. تعبیر «تفکر اجتماعی» آن‌چنان عام است که همه صورت‌بندی‌های نظری از حیات و پدیدارهای اجتماعی، همچون فلسفه سیاسی یا نظریات علمی جامعه‌شناختی، ایده اجتماعی و... را در برمی‌گیرد. لیکن مرادم از کاربرد تعبیر «تفکر اجتماعی» در این مقاله، این است که نشان دهم همان‌گونه که تفکر فلسفی (متافیزیکی) (1) و نیز اندیشه علمی یگانه شیوه‌های تفکر نبوده، همواره در برابر بشر امکانات دیگری از تفکر وجود داشته است و نمی‌توان مدعی بود که تفکر فلسفی و علمی تنها نحوه‌های ممکن از اندیشیدن است، به همان قیاس نیز فلسفه سیاسی/ اجتماعی یا تفکر علمی یعنی تفکر فلسفی یا علمی درباره حیات سیاسی و اجتماعی یگانه شیوه‌های ممکن اندیشیدن درباره جامعه و حیات سیاسی و اجتماعی نیست. لذا همان‌گونه که فی‌المثل نحوه تفکر بودا، زرتشت یا مسیح را نمی‌توان تفکر فلسفی، در معنایی که متفکران یونانی همچون سقراط، افلاطون و ارسطو می‌اندیشیدند، نامید، نحوه فهم آنان را نیز از حیات اجتماعی نمی‌توان فلسفه اجتماعی یا سیاسی به معنای دقیق کلمه تلقی کرد. پس در میان اقوام گوناگون، همچون ایرانیان، هندیان یا چینیان و حتی در میان جوامع بدوی آفریقایی یا در میان سرخ‌پوستان آمریکایی نیز همواره نحوه‌ای از تفکر اجتماعی بوده است، گرچه این سخن بدین معنا نیست که در میان آنان فلسفه سیاسی و اجتماعی به معنای یونانی آن وجود داشته است. بنابراین، تعبیر «تفکر اجتماعی» در اینجا به آن نحوه‌های تفکری در باب جامعه اشاره دارد که در سنت‌های نظری دیگری غیر از سنت متافیزیک یونانی شکل گرفته‌اند. این نحوه‌های تفکر غیرمتافیزیکی را می‌توان در اندیشه‌های اسطوره‌ای، دینی، عرفانی، شاعرانه و هنری و... جست‌وجو کرد.

ب. فلسفه اجتماعی/ فلسفه سیاسی: مرادم از فلسفه اجتماعی یا فلسفه سیاسی در اینجا مشخصا آن شیوه اندیشیدنی در باب حیات سیاسی و اجتماعی است که در سنت متافیزیک غربی شکل گرفته است؛ یعنی ترسیم یک نظام اجتماعی آرمانی بر اساس عقل بشری و استنتاج این نظام از یک سیستم فلسفی. نمونه‌های بارز فلسفه سیاسی و اجتماعی را می‌توان در اندیشه اجتماعی فیلسوفانی چون افلاطون، ارسطو، هابس، لاک، کانت و... مشاهده کرد.

ج. ایده اجتماعی: عموم انسان‌ها تصوری از خود، دیگران، نسبت خویش با دیگری و اساسا جامعه دارند، لیکن آنها غالبا در سپهر روشنی درباره حیات سیاسی و اجتماعی نمی‌اندیشند. آنها گاه به عمل اجتماعی که اوج آن عمل سیاسی است، روی می‌آورند اما لزوما در حین عمل به مقدمات نظری و نیز نتایج و پیامدهای نظری عمل سیاسی و اجتماعی خویش نمی‌اندیشند. به تعبیر ساده‌تر، آنها فاقد «نظریه اجتماعی»، در معنای خاص کلمه هستند، هر چند که از «ایده اجتماعی»، به معنای درکی مبهم و ناروشن از وضع موجود و وضع مطلوب سیاسی و اجتماعی، برخوردارند.

د. نظریه جامعه‌شناختی: مرادم از نظریه جامعه‌شناختی نظریه‌ای است که بر اساس روش‌های علمی، مشخصا روش‌های تجربی و مورد پذیرش علم جامعه‌شناسی شکل گرفته یا بر اساس همین روش‌ها مورد ارزیابی و قضاوت قرار می‌گیرند. (2)

هـ. نظریه اجتماعی: نظریه اجتماعی زمانی شکل می‌گیرد که ما آگاهانه تلاش می‌کنیم تا حیات سیاسی و اجتماعی را تحت مقولات و مفاهیم روشنی تبیین کرده، تا عمل سیاسی و اجتماعی را قاعده‌مند کنیم.
بنا بر پاره‌ای از تعاریف، نظریه اجتماعی عبارت است از «هر شکل از نظریه‌پردازی انتزاعی درباره ماهیت جامعه انسانی، اقتصاد و عمل اجتماعی». «یک نظریه اجتماعی نظام‌یافته نه‌تنها می‌تواند به عنوان وسیله‌ای برای تبیین و فهم سیاست گذشته و حال به نظر آید، بلکه راهنمایی بالقوه، یا در واقع الزامی برای عمل سیاسی آینده است». «یک نظریه اجتماعی از یک سو معطوف به عمل سیاسی و اجتماعی و از سوی دیگر مبتنی بر مبانی نظری و فلسفی است». «نظریه اجتماعی تلاش برای سامان‌بخشی و توجیه نظری عمل هدف‌دار و معطوف به جامعه است. یک عمل سیاسی ممکن است مبتنی بر یک نظریه اجتماعی باشد و ممکن است نباشد، لیکن یقینا مبتنی بر یک ایده اجتماعی خواهد بود. برای مثال، در غرب نظریات فلسفی هابز، هیوم، کانت، فیلسوفان عصر روشنگری، لاک، جان استوارت میل، بنتام و... در شکل نظریه اجتماعی لیبرالیسم و دموکراسی و اندیشه‌های فلسفی فوئرباخ، مارکس، سن‌سیمون و پرودون و... به شکل نظریه اجتماعی سوسیالیسم و کمونیسم ظهور پیدا می‌کند و هر دو نظریه پشتوانه دو جنبش اجتماعی عظیم در قرون 19 و 20 قرار می‌گیرند.
حال سوال این است: وقتی از دلایل عدم‌ظهور نظریه اجتماعی در جامعه‌ای چون ایران سخن گفته می‌شود، دقیقا چه چیزی را مراد می‌کنیم؟ بر اساس مفاهیم چندگانه‌ای که ارائه شد باید برای خود روشن کنیم که دقیقا موضوع مورد پرسش چیست. به گمانم، ما نمی‌توانیم از عدم‌ظهور تفکر اجتماعی و ایده اجتماعی در جوامع سخن بگوییم چرا که در هر جامعه و فرهنگی نحوه‌ای از تفکر اجتماعی وجود داشته و دارد، هر چند که این نحوه تفکر اجتماعی از سنخ تفکر متافیزیکی افلاطون و ارسطو نبوده است. فرضا ما می‌توانیم از تفکر اجتماعی در دین زرتشت، یهود، مسیحیت، اسلام یا بودیسم سخن بگوییم. همچنین همه انسان‌ها در عمل سیاسی و اجتماعی خود دارای ایده‌ای اجتماعی هستند، هر چند این ایده اجتماعی تا سطح نظریه اجتماعی ارتقا نیافته باشد.
لیکن، مسئله در مورد «فلسفه اجتماعی/ سیاسی»، «نظریه جامعه‌شناختی» و «نظریه اجتماعی»، شکل دیگری به خود می‌گیرد. از قضا، ربط بسیار وثیقی میان این سه وجود دارد. این امر به هیچ‌وجه اتفاقی نیست که این سه، برخلاف تفکر اجتماعی و ایده اجتماعی صرفا در دل تمدن غربی شکل گرفته‌اند. آنچه این سه را به هم متصل می‌کند چیزی نیست جز سنت نظری واحدی که این سه را به هم پیوند می‌دهد؛ یعنی سنت نظری متافیزیک.
حال اگر پرسش از چرایی عدم‌ظهور نظریه اجتماعی (در معنایی عام و کلی تعبیر) در جامعه‌ای چون ایران به چند پرسش از چرایی‌های عدم‌ظهور فلسفه اجتماعی/ سیاسی، عدم‌ظهور نظریه جامعه‌شناختی و عدم‌ظهور نظریه اجتماعی (در معنای خاص کلمه) در یک جامعه تفکیک گردد، بر اساس مقوله «سنت نظری متافیزیک» می‌توان روشنایی بیشتری را بر مسئله افکند و پاسخ نسبتا معقولی را یافت. می‌پرسیم: چرا در جامعه‌ای خاص فلسفه سیاسی و اجتماعی شکل نگرفته است؟ پاسخ ما این است: زیرا فلسفه سیاسی و اجتماعی در یک سنت فلسفی (متافیزیکی) ظهور می‌یابد؛ و جامعه‌ای که فاقد سنت تفکر متافیزیکی است بدیهی است که نمی‌تواند با مقولات متافیزیکی در باب حیات سیاسی و اجتماعی خویش بیندیشد. حال چرا نظریه‌های جامعه‌شناختی نیز در یک چنین جامعه‌ای شکل نمی‌گیرد؟ باز هم به همان دلیل. نظریه‌های جامعه‌شناختی، یعنی نظریه‌های سازگار با روش‌های علمی معتبر در علم جامعه‌شناسی در جامعه‌‌ای ظهور می‌یابد که در آن جامعه‌شناسی در معنای علمی آن شکل گرفته باشد و علم جامعه‌شناسی در دیاری حدوث و ظهور می‌یابد که اساسا خود نحوه نگرش علمی به طور کلی شکل گرفته باشد. ما نمی‌توانیم جامعه‌ای را تصور کنیم که فرضا جامعه‌شناسی، به منزله یک علم، در آن شکل گرفته است اما تفکر علمی در دیگر بخش‌های آن حادث نشده است. لذا در جوامعی که تفکر علمی شکل نگرفته، علم جامعه‌شناسی و نظریات علمی جامه‌شناختی نیز نمی‌تواند تکون و قوام یابد. حال سوال این است: تفکر علمی در چه جوامعی شکل می‌گیرد؟ پاسخ بنده این است: در جوامعی که در تاریخ و سنت متافیزیک غربی قرار داشته‌اند. بنابراین، همان‌گونه که گفته شد، ربطی وثیق میان علم جدید به طور کلی، علم جامعه‌شناسی و نظریات جامعه‌شناختی وجود دارد و آنچه شیرازه همه اینها را تشکیل می‌دهد سنت تفکر متافیزیکی است که در بسط و سیر تاریخی خویش به ظهور تفکر علمی و تکنولوژیک جدید منتهی شده است. در مورد نظریه اجتماعی نیز قصه از همین قرار است؛ یعنی میان نظریه اجتماعی با علم و عقلانیت مدرن و میان آن دو با سنت تفکر متافیزیکی پیوندی ریشه‌ای و بنیادین وجود دارد.
اگر پرسش اصلی این مقاله، یعنی بررسی چرایی عدم‌ ظهور نظریه اجتماعی در ایران، را از زاویه دیگری نیز بررسی کنیم، به همین نکته اصلی، یعنی ربط وثیق میان نظریه اجتماعی و تفکر متافیزیکی خواهیم رسید. باید پرسید: آیا نظریه اجتماعی صرفا در ایران شکل نگرفته است یا اساسا این پرسش در دیگر جوامع نیز عینا قابل تکرار است؛ یعنی می‌توان پرسید که چرا نظریه اجتماعی در چین، هند یا آفریقا شکل نگرفته است. به تعبیر دیگر، این پرسش که چرا نظریه اجتماعی در ایران شکل نگرفته است تا حدود زیادی ذهن را رهزنی می‌کند و گویی واحد اصلی مطالعاتی ما در مواجهه با این پرسش «جامعه» در مفهوم جامعه‌شناختی آن است و پاسخ پرسش مذکور را در مقولاتی چون جغرافیا، نژاد یا در شرایط سیاسی، اقتصادی و اجتماعی خاصِ کشوری چون ایران باید جست‌وجو کرد. لذا، با این زمینه ذهنی، عواملی چون جغرافیا، نژاد، شرایط سیاسی، اقتصادی یا اجتماعی را باید علت اصلی عدم‌ظهور نظریه اجتماعی در جامعه‌ای چون ایران تلقی کرد.
پس به جای آنکه بپرسیم «چرا نظریه اجتماعی در ایران شکل نگرفته است؟» سوال را به چه شکل دیگری باید مطرح کنیم تا مسئله به شکل صحیح‌تری مطرح گردد؟ به نظر می‌‌رسد که پاسخ اصلی‌تر و بنیادی‌تر را در سطح و حوزه دیگری باید جست‌وجو کرد. اما کجا؟ به نظر می‌رسد طرح این فرضیه چندان غیرقابل بحث و مناقشه‌آمیز نباشد که «نظریه اجتماعی در جوامعی شکل گرفته است که در این جوامع عقلانیت مدرن و نهاد علم مدرن تکوین و ظهور یافته است»؛ یعنی ظهور «نظریه اجتماعی» پیوندی وثیق با ظهور علم تجربی جدید و عقلانیت مدرن دارد.
حقیقت امر این است که در گذشته و در همه جوامع ماقبل مدرن، انسان‌ها عموما به نظمی پیشین و مقدر برای جهان قائل بودند و سعادت آدمی را در هماهنگ شدن با این نظم پیشین تلقی می‌کردند. لیکن در دوران مدرن این امید در دل انسان غربی قوت و شدت و حدت بیشتری یافت که وی می‌تواند حیات فردی، سیاسی و اجتماعی خویش را بر اساس اراده و طرح و برنامه‌های خرد انسانی خویش و نه بر اساس خرد الهی یا عقل جهانی (لوگوس) شکل دهد. در دوران مدرن انسان جدید به این باور رسید که خرد انسانی می‌تواند شکل واقعیت به خود گیرد. اگر انسان سنتی، به دلیل ایمان و اعتقادش به نظام‌های از پیش تعیین‌شده الاهی یا تاریخی کمتر از آرمان تغییر نظام اجتماعی برخوردار بود، در مقابل، در انسان مدرن پس از دوره رنساس این آرمان کاملا شکل گرفت. این آرمان، یعنی امید به تغییر نظام‌های اجتماعی، را به‌خوبی در ایدئولوژی‌های قرن 19 و 20 و در انقلاب‌های اجتماعی این دو قرن می‌بینیم. انسان مدرن معتقد است که جهان و جامعه باید دگرگون شود و جامعه‌ای پدید آید که با نیازهای عینی و عقلانی افراد هماهنگ باشد. ظهور نظریات گوناگون اجتماعی حاصل یک چنین دوره تاریخی بوده، باید در پیوند وثیق با ظهور عقلانیت مدرن و اومانیسم و سکولاریسم مستتر در این عقلانیت فهم شود.
بدین ترتیب، اگر با این مقدمات موافق باشیم که ظهور نظریه اجتماعی در غرب، ارتباطی تنگاتنگ با ظهور عقلانیت مدرن و علم جدید داشته، این دو خود فرزند و حاصل سنت متافیزیک غربی هستند، پرسش مورد نظر ما به این شکل صورت‌بندی خواهد شد که «چرا عقلانیت مدرن و علم جدید در جوامعی چون ایران شکل نگرفته است؟». پاسخ این است: به این دلیل که خود سنت متافیزیک یونانی در این بخش از عالَم مثل بخش‌های وسیعی از کره خاک، به تمامی مستقر نگشت و به‌رغم دعاوی ما، مبنی بر برخورداری از یک سنت نیرومند متافیزیکی، باید اعتراف کرد که تفکر فلسفی در حوزه فرهنگ و تمدن اسلامی، در عین حال که در قیاس با بسیاری از فرهنگ‌ها و تمدن‌ها، از قوت و اصالت نسبی بیشتری برخوردار بوده است، لیکن از سوی دیگر، از جهات گوناگونی نیز مورد هجوم بوده آنچنان که سنت تفکر متافیزیک یونانی، با همه لوازم و پیامدهایش، از جمله در عرصه فلسفه سیاسی و نظریه اجتماعی، هرگز نتوانست به نحو کامل و تمام‌عیاری استقرار یابد. دلیل عدم‌استقرار سنت تفکر متافیزیکی در عالَم ایران را نیز باید در مواجهه سنت عبری با سنت متافیزیک یونانی و غلبه و سیطره تفکر تئولوژیک (کلامی) دانست.

پی‌نوشت‌ها:
1. مراد از تعبیر «متافیزیک» یا مابعدالطبیعه همان فلسفه و سنت نظری فلسفه است که با یونانیان و با متفکرانی چون سقراط، افلاطون و ارسطو شکل گرفت. لذا، همان‌گونه که پرسش‌های برخی از دانشجویان و شرکت‌کنندگان در همایش به خوبی نشان می‌داد، نباید متافیزیک یا مابعدالطبیعه را در معنای غلط و بسیار متداول «ماوراء الطبیعه» یا اعتقاد به ماوراءالطبیعه فهم کنند و این نتیجه‌گیری بی‌ربط را بکنند که این متافیزیک، یعنی اعتقاد به عالَم ماوراءالطبیعه است که سبب عدم‌رشد علم اجتماعی و شکل‌گیری نظری- اجتماعی در جوامعی چون ایران گشته است!
2. اینکه آیا جامعه‌شناسی را می‌توان علم به معنای دقیق کلمه دانست یا نه و آیا در علوم انسانی تجربه و روش تجربی به همان معنایی است که این اصطلاحات در علوم طبیعی به کار برده می‌شوند، هیچ‌یک محل بحث ما نیست و به موضوع اصلی ما در این مقاله ارتباط پیدا نمی‌کند. ما جامعه‌شناسی را یک علم، یعنی مجموعه منظم و ضابطه‌مندی از آگاهی‌ها درباره جامعه و در همان معنایی می‌دانیم که در موطن اصلی این شاخه مطالعاتی، یعنی جامعه‌شناسی، از آن مراد می‌شود.

منبع: روزنامه کارگزاران ۱۳۸۷/۰۳/۲۷
نویسنده : بیژن عبدالکریمی

نظر شما