زمینه های اجتماعی هنر
از جمله افرادی که در مورد هنر بسیار سخن گفته اند، متفکران چپ هستند که به خاستگاههای اجتماعی و فرهنگی هنر توجه بسیاری روا داشته اند. در این مقال به سه نماینده در این جریان فکری یعنی آدورنو و بنیامین و مارکوزه اشاره می کنیم. هر سه این متفکران از منتقدان جامعه سرمایه داری مدرن هستند و توجه آنها به هنر با این نقدشان ارتباط دارد.
هنر از دیدگاه آدورنو
هنر، دغدغه دیرین آدورنو بود. کتاب نظریه زیبایی شناسی وی که در اواخر زندگی اش نوشته شد از شاهکارهای این عرصه و کل عرصه فلسفه به شمار می آید. آدورنو مدافع مدرنیسم هنری و از ناقدان مدرنیته بود. وی معتقد بود هنر مدرنیسم یکی از ناقدان سرسخت جلوه های مدرن و خردباوری آن است. آدورنو به همراه هورکهایمر از پیشتازان مکتب فرانفکورت هستند که این مکتب بسیار به عقل مدرن و ایدئولوژی شدن آن می تازد.
این مکتب رویکرد پوزیتیویستی و علم زدگی را رد می کرد و خواهان نشاندن نگاهی دیگر به جای آن بود. آدورنو بسیار هراسناک است که عقل به گونه ای به شیء شدن انسان بینجامد و انسان را از ماهیت اصیلش دور کند. او که خود موسیقی دانی برجسته بود و آثار بسیاری در زمینه موسیقی نوشته است، معتقد است: موسیقی و هنر می تواند تضادهای اجتماعی را نمایان سازد. آدورنو همچنین رویکرد مارکسیسم اولیه که تمایزی میان روبنا و زیر بنا ایجاد می کرد را نمی پذیرد و این نسبت را پیچیده تر در نظر می گیرد.
آدورنو همچنین از منتقدان موسیقی جاز است و آن را نماد روحیه انسان توده وار جدید ارزیابی می کند. این موسیقی از ایجاد تحول جدی در مخاطب ناتوان است. به نظر وی این موسیقی برای بازار ساخته شده است. آدورنو همچنین در کتاب مهم دیگری که با دوست و هم کارش هورکهایمر نوشته است و دیالکتیک روشنگری نام دارد، سعی می کند ناتوانی خرد مدرن را در حل مشکلاتی که خود به وجود آورده یادآوری کند. مارکس می گفت که سرمایه داری برای نیاز ماده نمی سازد، بلکه برای ماده هم نیاز می آفریند.
به نظر آدورنو هنر توده وار این ویژگی را دارد که نیازهای غیراصیلی معرفی می کند و به وجود می آورد. در این جا مخاطب به یک شیء بدون تأمل و تفکر تبدیل می شود. اما هنر مدرن این کلیت دروغین را هویدا می کند. هنر مدرن نزد وی اصل را بر ویرانی عادتهای زیبایی شناسی می گذارد و استقلال فکر را به وجود می آورد. او حتی پس از جنگ جهانی دوم هنر مدرن را نیز نفی کرد و دید بدبینانه تری نسبت به شرایط زمانه خود پیدا کرد. دیدی که بی تأثیر از فجایع جنگ جهانی دوم نبود.
به نظر وی بعد از آشویتس هر فرهنگی به ایدئولوژی یعنی آگاهی کاذب بدل شده است. با این همه این نگاه افراطی که در دو کتاب دیالکتیک روشنگری و دیالکتیک منفی آمده است، در آخرین اثر وی که ناتمام هم مانده است یعنی نظریه زیبایی شناسی تلطیف شد.
او معتقد است هنر نمی تواند در جهانی که سعادتی وجود ندارد، مبلغ سرخوشی و شادی و زیبایی باشد.
او به نقل از نیچه می گوید که هنر وعده شادمانی ای است که از هم پاشیده است. به همین جهت کار مهم هنر نفی کردن است و نه ایجاد. هنر مدرن در حکم جنگی است با سلطه خردگرایی. این هنر مقلد طبیعت یا جامعه انسانی نیست و از مفهوم سازی دور است. او بر والایی دست می گذارد که در آن میان حقیقت و زیبایی فاصله ای نیست و ما می توانیم با آن از زیبایی شناسی عقل گرای جهان مدرن خلاصی پیدا کنیم.
* بنیامین و دگرگونی در شناخت هنر
بنیامین هم معتقد بود، کارهنری باید چیزی را ویران کند تا نشان دهد حقیقت کجاست. نکته محوری در اندیشه بنیامین ویران گری بود. به نظر وی حتی ساختن پیش بینی ویرانی است. دلیل توجه وی به کافکا هم این است که بنیامین آثار کافکا را سیمای شکست می داند.
او معتقد است تاریخ را فاتحان می نویسند و هنر تاریخ به روایت شکست خوردگان است. او مقاله معروفی دارد با نام «اثر هنری در دوران تکثیر مکانیکی» و معتقد است با رواج تکنولوژی، هنرهای تصویری باز تولید می شوند و با عکس و سینما گونه ای تکثیر مکانیکی به وجود می آید که در این منظومه هنر اصالت خود را که خلاقیت و نوآوری مداوم است از دست می دهد. در این جا ما با کالاهایی رو به رو هستیم که قابل معاوضه هستند. به همین دلیل است که او مشی بیگانه سازی «برشت» را که هر پدیده و روایت عادی را به گونه ای برجسته می کند، گویی از آن حادثه رایج فاصله دارد، مهم ارزیابی می کند. این راهی است که با آن ما از تکرار و ابتذال فاصله می گیریم.
*مارکوزه و زمینه اجتماعی هنر
برای مارکوزه نسبت جامعه و هنر بسیار مهم بود. به نظر وی، میان هنر و جامعه یونانی، گونه ای هماهنگی برقرار بود اما جامعه مدرن از آن بابت که وحدتی را دارا نیست، هنرش نیز ناهمگون و چندگانه است. این دیدگاه تا حدود زیادی به موضع هگل در مورد هنر مدرن نزدیک است.
او معتقد بود هنر مدرن هم می تواند در توجیه نظم موجود باشد و هم در تضاد با آن. به نظر مارکوزه هنر باید بتواند امیدها، اشتیاق ها و خواست های معنوی را که از تنش میان اندیشه و زندگی ایجاد می شوند نظم دهد. مارکوزه فرهنگ را امری می دانست که وعده سعادت می دهد و زندگی بهتر.
به نظر وی هنر در این نگاه به سعادت از دیگر پدیده های فرهنگی بالاتر می رود. او از کارکرد رهایی بخشی هنر به نیکی یاد می کند. به نظر وی چون دنیای مدرن در بحران قرار دارد هنر مدرن هم به این بحران دچار است. یعنی نه نمایان گر وضع موجود است و نه می تواند با آن مخالفت کند.
منبع: روزنامه قدس ۱۳۸۸/۰۵/۳۱
نویسنده : شیدا امینی
نظر شما