سنگ صبور همه
روحانی بود ولی سنگ صبور روشنفکران و آزادیخواهان بود. از مصدق و نهضت ملی حمایت می کرد، ولی با آیت الله کاشانی و نواب صفوی نیز رابطه یی دوستانه و همدلانه داشت. عمرش را در مبارزه با بی عدالتی و استبداد سپری کرد. نفی استبداد تنها برایش یک شعار سیاسی نبود، در زندگی خصوصی اش هم اهل مدارا بود و در همه حال به آزادی فکر و عقیده وفادار بود. درحالی که همه نیروها بعد از انقلاب به تضاد و تقابل با یکدیگر کشیده شده بودند، او با تمام توان به نقد این رویکرد برخاست و مکرر به همه هشدار می داد که سرانجام این کشمکش ها به زیان همه نیروها و طرفین درگیر خواهد بود.
در این گفت وگو اعظم طالقانی فرزند آن مرحوم که خود نیز همواره مدافع آزادی و حقوق ملت بوده است از رویه ها و خلقیات پدر می گوید.
- از دوران کودکی و رفتار مرحوم طالقانی چه خاطره یی به یاد دارید؟
آنچه از دوران کودکی ام به خاطر دارم رفتن به پشت میله های زندان و پدر را در زندان دیدن است. فاصله این دیدارها که در یک روز انجام می شد گاه شش روز، یک ماه، دو ماه یا سه ماه به درازا می کشید. دوران تاریخی 28 مرداد هم در جریان بودم. شهادت نواب صفوی من 13 ساله بودم. سال 41 که مساله انقلاب سفید شاه مطرح شد، در یک شب عده یی از مساجد و روحانیون را گرفتند. آن موقع مرحوم طالقانی با عده یی از دوستانش مثل مهندس بازرگان و سحابی زندان بودند. آنها در زندان قزل قلعه بودند که الان بازار شده است. بعد از ششم بهمن برنامه هایشان پیش رفت. مرحوم طالقانی را آزاد کردند و بعد در خرداد 42 بعد از جریاناتی که پیش آمد ایشان را دستگیر کردند. قبل از اینکه پدرم را دستگیر کنند، ایشان چند تا اعلامیه داده بودند. دو نفر جوان ساواکی به نام احمدی و دستغیب، دستخط این اعلامیه را از او گرفته بودند. اعلامیه خطاب به افسران ارتش بود و خطاب به شاه گفته بود مردک برو گمشو. این اعلامیه که چاپ شد سال 42 آن را آوردند منزل به من دادند. برادرم را که 16 ساله بود برای اینکه جای پدرم را نشان بدهد، دستگیر کرده بودند. او را خیلی زده بودند. پدرم در لواسان بود. به هرحال آنها رفتند لواسان و پدر را گرفتند. بعد پرونده مفصلی برایش درست کردند و دادگاه هایی از سال 42 شروع شد تا 43 که یک سال و نیم طول کشید.
- در این مدت شما چه می کردید؟ اجازه می دادند در دادگاه شرکت کنید؟
یک روز در میان ما در دادگاه که در محل پادگان عشرت آباد بود شرکت می کردیم. تقریباً دوساعتی پشت در دادگاه می نشستیم تا در باز شود. پدر هیچ وقت دفاع نمی کرد و می گفت اصلاً من صلاحیت این دادگاه را قبول ندارم که بخواهم دفاعی بکنم. آنها وکلایی داشتند که نظامی بودند. به محض اینکه دادگاه تشکیل شد و اعلام کردند متهمان می توانند وکیل بگیرند، حدود چهل نفر از افسرهای ارتش خودشان اعلام آمادگی کردند وکالت آنها را بر عهده بگیرند. سرهنگ رحیمی و تیمسار مسعودی جزء آنها بودند. این دو نفر را یادم هست که دفاعیات بر عهده شان بود. بقیه هم صحبت می کردند. آن دادگاه برای من یک دوره دانشگاهی بود که با مسائل سیاسی آشنا شوم. مرتب شرکت می کردم. هیچ غیبتی نکردم تا موقعی که حکم دادند. آن شبی که رای دادند و حکم ها را خواندند، دیدیم به مهندس بازرگان و مرحوم پدر ده سال حبس دادند. دکتر سحابی را شش سال دادند، دکتر شیبانی را چهار سال و همین طور بقیه را تا یک سال محکوم کرده بودند.
- گویا آقای طالقانی صحبتی در دادگاه کرده بودند.
جلسه آخر بعد از اینکه رای صادر شد و مقامات دادگاه می خواستند بروند، مرحوم طالقانی ایستاد و خطاب به همه گفت بایستید باهاتان کار دارم. آنها مقداری شلوغ کردند. ایشان بالاخره با قاطعیت آنها را در جایشان میخکوب کرد و سپس سوره والفجر را خواند. تکیه داد به عصایش و شروع کرد به تفسیر سوره والفجر که درباره اقوام ستمگر گذشته است. نطق ایشان برای همه جاذبه داشت، به خصوص سربازهایی که آنجا بودند.
- از این دادگاه ها حتماً خاطره زیاد دارید، از حاشیه های آن چه نکات مهمی به یاد دارید؟
در طول دادگاه مرحوم طالقانی سرش را می گذاشت روی میز و مشغول ذکر گفتن می شد یا خوابیدن و اصلاً اعتنایی به مقامات دادگاه نداشت. یادم هست در یکی از این دادگاه ها مهندس بازرگان خطاب به دادستان گفت ما سعی کردیم مبارزه مان قانونی باشد ولی در آینده نزدیک من نمی دانم زیر زمین، روی زمین یا آسمان بالاخره گروهی پیدا می شوند که با اسلحه با شما برخورد می کنند. این مطلب آخرین دفاع ایشان بود. سرهنگ رحیمی و تیمسار مسعودی هم تکیه شان در دفاع این بود که مبارزات اینها قانونی است و اینها کار غیرقانونی نکرده اند و نباید زندانی باشند. خیلی از دانشجوها در دادگاه شرکت می کردند، خانواده ها بودند، حدود 150 تا 200 نفر حداقل شرکت می کردند. زندانی ها با تاکید بر قرآن و نهج البلاغه، مسائل و مشکلات را مطرح می کردند.
ثمرات دوران زندان مرحوم طالقانی حداقل شش جلد تفسیر پرتوی از قرآن شد که می آمد بیرون و آنها را برای ویراستاری می دادیم و برای چاپ آماده می شدند. در جلد اول پرتوی از قرآن هم نوشته که این را در حالی که منابع کافی در دستم نبوده در زندان نوشته ام. رفتار اینها هم در زندان روی افراد دیگر موثر بود. همزمان عده یی از توده یی ها در زندان بودند. آنها می گفتند اگر اسلام این است که شما می گویید ما هم قبول داریم. بعضی از آنها پای بحث تفسیر مرحوم طالقانی می نشستند و گوش می کردند. خیلی موثر واقع شده بود.
- چطور این وکلای نظامی از آقای طالقانی و دوستانش دفاع کردند و رژیم به آنها کاری نداشت؟
بعد از پایان دادگاه آنها را هم دستگیر و محاکمه کردند. وکالت تنها مرحوم طالقانی نبود بلکه وکالت 9نفری بود که در آن موقع محاکمه می شدند. آقای ابوالفضل حکیمی، آقای سیدمحمدمهدی جعفری، دکتر یدالله سحابی، مهندس بازرگان، مهندس سحابی و آقای دکتر شیبانی و چند نفر دیگر همراه آقای طالقانی محاکمه می شدند.
بعد از آزادی پدر از زندان، باز مبارزه ایشان تداوم یافت. مسجد هدایت برنامه های تفسیر شب جمعه برقرار بود. جمعیتی که در مسجد هدایت در این جلسات جمع می شد بیشتر قشر دانشجو و تحصیلکرده بودند. جنب این مسجد انتهای کوچه سینما بود ولی شب های جمعه که ایشان تفسیر داشت جمعیت به حدی می آمد که راه کوچه بسته می شد. دکتر شریعتی نقش مسجد هدایت را در آن سال ها به مناره یی در کویر تشبیه کرده است.
- از آقای طالقانی در آن دوران آثاری هم منتشر می شد؟
بعضی چاپ می شد، بعضی هم به اسم دیگری منتشر می شد. مثلاً ایشان بحثی در مورد نامه حضرت علی به مالک اشتر داشت که یک دوره آموزش حکومت داری و کار سیاسی بود. بسیار قوی و غنی بود ولی به نام سید موسوی یا محمودی به صورت جزوه منتشرشد.
- ایشان در برخورد با فرزندان چه رفتاری داشت؟ شما آزادی داشتید یا باید تابع ایشان می بودید؟
او خیلی ما را به توحید و مطالعه قرآن تشویق می کرد. می نشست با من عربی کار می کرد. زمانی من روی پوشش و حجاب تاملاتی داشتم. ایشان خیلی با حوصله و تحمل و آرامش برخورد کرد. یک ماهی به من چیزی نگفتند ولی بعد مرا نشاندند و با زبان من که خیلی نوجوان بودم برایم توضیح دادند که این برنامه اسلام به نفع جامعه است.
مجموعاً از سال 41 به بعد با ساواکی ها برخورد زیاد داشتم. من در آموزش و پرورش بودم و مدرسه یی داشتیم که خیلی با مشکلات مجوزش را گرفتم. هر روز مجبور بودم بروم ساواک توضیح بدهم چرا عکس شاه را در مدرسه نزدیم، چرا سرود صبحگاهی را اجرا نکردیم. بالاخره مرا از مدرسه ام برداشتند و به طرف های مسگرآباد تبعید کردند و مدیر دیگری در مدرسه گذاشتند. دوسالی به این منوال گذشت ولی مدرسه را رها نکردم.
- پدر بعد از آزادی از زندان چگونه دوباره گرفتار شدند؟
سال 50 ایشان تبعید شدند. وقتی می خواستند نماز عید فطر را بخوانند خانه شان را محاصره کردند، اجازه ندادند ایشان برود مسجد و ایشان در منزل محصور شد. چون ایشان نماز را که می خواندند در خطبه هایی که مطرح می کردند بخش مهمی از صحبت شان مربوط به فلسطین بود. حتی برای فلسطینی ها کمک جمع می شد. آنها را جمع می کردند و به فلسطینی ها می رساندند. این ماجرا برای ما خیلی مهم بود. ایشان را یک ماه در منزل محاصره کردند و بعد شورای امنیت به زابل تبعیدشان کرد. همان سال و سال قبلش قحطی آمده بود و مردم در فقر شدید بودند. ما به خاطر ایشان باید به آنجا می رفتیم. وقتی از نزدیک وضع زابل را دیدم بیشتر به ستمی که به مردم می شد پی بردم. بچه خودم در آنجا تیفوئید گرفت و خیلی مشکل داشتیم. ما از زاهدان سوار اتوبوس شدیم. از جاده یی سنگلاخ و یک رودخانه عبور کردیم. هفت هشت ساعت در راه بودیم و رسیدیم به زابل. به اتفاق مادرم و بچه هفت ماهه ام به زابل رسیدیم. شیر بچه تمام شد، خوراکی همراه ما بود ولی دیدم همه آنها سفره شان را باز می کنند و نان خشک می خورند. نمی توانستیم ما خوراکی بخوریم باید می دادیم به آنها.
بچه را به دکتر بردم گفت تیفوئید گرفته است. نسخه یی داد و گفت برو جوجه یی پیدا کن و آب پزش کن، فقط آب آن را به بچه بده. هر چه گشتم نه جوجه یی بود نه سبزه یی. پدرم در همان حیاطی که در تبعید اجاره کرده بود، با پول خودش سبزی کاشته بود. غذای خودش هم سبزی بود و آب لیمو. سرانجام در یک گاراژی دست زنی یک جوجه پیدا کردم. 36 سال پیش بود. به هرحال بچه رو به راه نشد و آوردمش تهران. در آنجا از نزدیک فقر شدید مردم و بدبختی های آنها را دیدم. به خصوص که رود هیرمند وقتی آبش قطع می شد مردم زابل و سیستان وبلوچستان دچار زحمت زیادی می شدند.
- شما خودتان هم زمانی گذارتان به ساواک افتاد. ماجرای شما چه بود، در رابطه با پدر بود یا مسائل دیگری داشتید؟
من آن زمان با مجاهدین ارتباطی پیدا کرده بودم. سال 54 موقع امتحان تجدیدی بود. دو نفر به مدرسه آمدند که مرا دستگیر کنند. من از چند جهت با آنها در ارتباط بودم؛ یکی از جهت دزفولی که دو تا برادر و یک خواهر بودند که خواهرشان کشته شد، یکی هم از جهت آقای مهدی غیوران و خانمش و یک جهت هم از طرف پدر خودم. چون ایشان هم با اعضای سازمان آشنایی داشت. ایشان را می بردند، مسائلی با ایشان طرح می کردند و بحث هایی داشتند. من عضو این سازمان نشدم و فقط ارتباط داشتم. سال 54 که بچه مریضی داشتم، برای معالجه اش به انگلیس رفته بودم. جزوات و آثار آنها را به دست آوردم و همه را مطالعه کردم. بعد که برگشتم سر مرز پاسپورتم را گرفتند. فهمیدم خبری شده است. وقتی از مرز بازرگان با آشنایان تماس گرفتم گفتند تمام هم پرونده یی هایت را گرفته اند، برگرد. گفتم کجا بروم. به هرحال 10 روز بعد سر امتحان تجدیدی آمدند و گفتند دو تا سوال داریم. رفتیم و دو سالی آب خنک خوردیم.
- کدام زندان بودید؟
روز دستگیری نمی دانستم کجا هستم. بعد متوجه شدم کمیته مشترک است. بازجویی ها شروع شد. البته قبل از من مطالب رو شده بود. بیشتر تلاش شان این بود که از من اعترافاتی بگیرند که پرونده پدرم را سنگین کنند چون بعد از چهار پنج ماه پدر را گرفتند. آن موقع آقای مهدوی کنی و آقای هاشمی و... همه زندان بودند. وقتی من را دستگیر کردند حدود 300، 400 تا زن زندانی بودند. بعضی زیر شکنجه بودند. شکنجه ها ناجور بود.
به هرحال بعد از اتمام بازجویی و دادگاه ما را به زندان فرستادند. بعد از یک سال و نیم هیاتی از طرف کمیسیون حقوق بشر به زندان آمد که درباره شکنجه ها تحقیق کند. با من و دختر خانمی به نام فقیه دزفولی صحبت هایی کردند. هیچ کس را راه ندادند داخل حتی دکتر زندان. ما هم هرچه می دانستیم گفتیم. مثلاً خانم کبیری را شکنجه های عجیبی کرده بودند. از بس زده بودند پاهایش گوشت بالا آورده و دچار صرع و تشنج شده بود. عده یی را پنهان کرده بودند که نتوانند با آنها تماس بگیرند. بنابراین ما دوباره همه مسائل را مطرح کردیم. نمی دانستیم دوربین مداربسته در اتاق است. بعد از این جریان همه ملاقات هایمان قطع شد؛ با خانواده، با پدر که ایشان هم زندان بود. تا اینکه یک روز دیدم مرا خواستند. پهلوی اتاق بازجویی دیدم پدرم آنجاست. رنگ برافروخته خیلی ناراحت به من گفت بابا تو به این حقوق بشری ها چی گفتی؟ گفتم چیزی نگفتم. وقتی این را می گفتم، ازغندی بازجو برگشت گفت آقا به جان شما، تیمسار... و من دوتایی از مداربسته دیدیم ایشان این را گفت، حتی گز روی میزش بود تعارف کرد. من منکر شدم. او گفت نوارش را بیاورید. آقا گفت اگر شما نوارش را آوردید من بچه هایم را محکوم می کنم. گذشت و حقوق بشری ها دوباره آمدند. این بار هم نمی خواستند آنها را بیاورند با زندانی ها صحبت کنند. اما آمدند. من این دفعه صحبت نکردم بلکه مسائل را نوشتم و به آنها دادم. دفعه سوم که آمدند بلافاصله مرا بردند دادگاه. حکم حبس ابد را به پنج سال تبدیل کردند و بعد هم در یک روز تعدادی از ماها را آزاد کردند.
- چه ایرادی داشت که شما به حقوق بشر بگویید فلانی را شکنجه کردند؟
ساواک نمی پذیرفت.
- پدر چرا با این موضوع مشکل داشت؟
پدر می خواست نوار را بگیرد. اگر نوار را می آوردند خیلی خوب بود. مدرکی می شد که پدر روی این موارد در مقابل آنها می ایستاد. آنها مطمئناً نمی آوردند و نیاوردند. منتها برای ما تغییراتی ایجاد کردند. جایمان را عوض کردند و دادگاه بردند و آزادمان کردند چون اینها دوباره می آمدند سراغ ما.
- چطور آزاد شدید؟
قبلاً نمی دانستم. یک دفعه آمدند گفتند وسایلت را جمع کن. جمع کردم و یک جیپ آوردند و ما را بردند در منزل. مادرم آمد در منزل. گفتند رسید بده. گفت خیلی خب. مرا برد داخل یک اتاق، در را قفل کرد و بعد رفت رسید داد. او ناراحتی قلبی داشت. بعد از دستگیری من که چهار تا بچه داشتم و یک بچه هم معلول بود، هر کدام یک جا، خیلی برایشان سخت بود و اذیت شده بودند. بچه ها بهانه من را می گرفتند. از طرفی نمی خواستیم بچه ها را زندان بیاورند. به هرحال بچه ها را یک جوری می آوردند. مخصوصاً بچه کوچکم که کلاس اول دبستان بود خیلی اذیت شد. من آمدم بیرون اصلاً مدت ها با من حرف نمی زد. مدت ها از دست من غذا نمی گرفت. حالت عجیبی داشت. بعد یواش یواش متوجه شد. به او گفته بودند مامانت رفته پلیس را درس می دهد، پاسبان ها را درس می دهد. من رفتم پنج سالش بود. کلاس اول بود من آمدم. به هر حال این مسائل اثراتی در خانواده گذاشت.
- سال هایی که پدر برای آخرین بار زندان بودند ارتباط شما با زندان چطور بود؟
پدر را بعد از مدتی از اوین به قصر آوردند چون حالش خوب نبود. خود من زندان بودم با پدر. مدتی ملاقات ما قطع شد. بعد که ملاقات داشتیم، گفت من اینجا حالم بد شد، من را به بیمارستان 501 ارتش بردند. در آنجا در یک زیرزمین بودم، بدتر شدم. بالاخره مرا آوردند در یک سالنی پشت پنجره که مقداری رفت و آمد مردم را می دیدم. در این ملاقات بازجو پهلویم نشسته بود. بازجو که رفت بیرون یکی یواش به من گفت من فهمیدم ایشان احتمالاً یک سکته یی زده و خطری را رد کرده است. وقتی من آزاد شدم چون حال ایشان خوب نبود به زندان قصر منتقل شان کردند. در اتاق ایشان آیت الله طاهری اصفهانی هم بودند. در یک ملاقات برای پدرم شروع کردم جریان 17 شهریور را توضیح دادم. داد زد گفت دیگر نگو. نمی توانست طاقت بیاورد. وقتی می شنید به شدت منقلب شده بود. من صحبتم را قطع کردم. بعد ایشان آزاد شدند. 10 آبان 57 بود.
- ایشان با امام چه برخوردی داشت؟
وقتی امام وارد شدند روز 12 بهمن در فرودگاه ما همه بودیم. وقتی امام از پله ها پایین آمدند در سالن طلاب و یکسری شخصیت ها دور امام حلقه زدند. پدر و برادرم کنار ایستاده بودند. بعد رفتند در یک اتاقی با هم صحبت کردند. بخشی از حرف هایشان را نمی دانم. از جمله هایی که پدر برای ما گفت این بود که گفتند امام فرمودند چرا اینقدر پیر شدی؟ ایشان گفته بود شما هم اگر بمانی اینجا مثل من پیر می شوی. به هر حال ایشان خیلی برای امام احترام قائل بودند و معتقد بودند باید با هم خیلی صحبت کنیم.
- از مادرتان چه خاطره یی دارید؟
بعد از انقلاب ما خیلی پدرمان را نمی دیدیم. نمی توانستیم او را ببینیم. اقتضای شرایط هم این بود. مخصوصاً شورای انقلاب که تشکیل شد به لحاظ امنیتی اعضای شورا نمی توانستند یک جا بمانند. هر شب یک جا می خوابیدند. جاهایشان را تغییر می دادند. حتی گاهی به من توصیه می کردند شما هم این کار را بکن. منتها من شرایطم فرق می کرد. مادرم هم مریض بود نمی توانستم او را رها کنم. ولی آنها مجبور بودند به آن روش عمل کنند. بعد از 22 بهمن پدرم 19 اسفند ساعت شش صبح منزل من آمد و ما او را دیدیم. تا آن روز مادرم هم مرتب می گفت پدرتان کجاست. می گفتیم بابا وضعیتش این طوری است. بالاخره آن روز پدر آمد و بعد از یک ساعت به خانه خواهرم رفتند. پدر گفت از وقتی از زندان آمده ام سراغ اینها نرفته ام. ساعتی بعد خبر دادند که مادرم از دنیا رفته است. به سرعت رفتم آنجا دیدم سرش روی زانوی پدرم است و پدرم دارد گریه می کند. گفتم شما چرا گریه می کنی پدر؟ گفت مادرتان شهید است، من می دانم او چه کشیده است. در تبعید و زندان ها که من بودم او چه جور بار مسوولیت زندگی را تحمل کرده. پدر خیلی گریه کرد.
منبع: روزنامه اعتماد ۱۳۸۸/۰۶/۱۹
نویسنده : اعظم طالقانی
نظر شما