فمینیسم و ژن های مردانه!
بحث دربارهی تساوی، معنای آن و این که چگونه به دست میآید و یا آیا به دست خواهد آمد و ارتباط آن با آزادی زنان ـ بحثی که اغلب در نوشتههای فمینیستی تحت عنوان بحث تساوی ـ تفاوت به آن اشاره میشود ـ در تحلیل و بحث فمینیستی مکان ویژه دارد. احاطه یافتن بر این بحث تساوی ـ تفاوت به این دلیل به مراتب سختتر میشود که حدودش به یقین تعیین نشده است. ساده بگوییم، این بحث مربوط به این مسأله میشود که آیا زنان باید برای کسب تساوی با مردان مبارزه کنند یا باید بر تفاوتهای خود با مردان ارج نهند. اما خود واژهی تساوی و تفاوت نیز واژههایی بحثبرانگیز با معنی متعدد و از این رو بحث تساوی ـ تفاوت از نوعی بسیار پیچیده است. اگر زنان مدعی تساوی با مردان باشند، در این صورت آنها با چه مردانی باید ادعای تساوی کنند؟ و بر سر چه مسائلی؟ آیا آنها باید مدعی تساوی در فرصتها شوند یا تساوی در نتایج؟ و اگر زنان بخواهند به تفاوتهایشان بها بدهند، در این صورت آیا این تفاوتها طبیعی و زیستشناختی، هستند، یا تفاوتها ناشی از شرایط خاص اجتماعی و اقتصادی؟
اینها صرفاً مشتی از خروارها سؤالی است که بحث تساوی ـ تفاوت برانگیخته و نشان میدهد که چرا این بحث برای فمینیستها این قدر مشکل است و چرا در مواقعی به یک بن بست آشکار بین فمینیستها در دو طرف این تقسیمبندی انجامیده است. برخی تلاش کردهاند که با استفاده از نقدهای پسامدرنیست یا پساساختارگرایی و با این استدلال که خود تقسیم دوگانه تساوی و تفاوت باید ساختشکنی شود، بر این اختلاف غلبه کنند. این فکر یا فکر یک «راه سوم» بین تساوی و تفاوت، چه بسا از این لحاظ که وعدهی رهانیدن فمینیسم از یکی از تعارضهای همیشگیاش را در بردارد جذاب به نظر برسد. معهذا، سایر فمینیستها معتقدند که تقسیم بین تساوی و تفاوت، تقسیمی حاضر و به قوت خود باقی است و در هیچ بحث عملی دربارهی وضع زنان در جامعه از این تقسیم گریزی نیست. برای نمونه، در بحثهای مربوط به چگونگی برخورد با مطالبات زنان در خصوص حقوق مربوط به زایمان، بین فمینیستها دو دستگی ایجاد شده و گروهی معتقدند که کمک هزینهی دوران زایمان باید حقوق ویژهای باشد متعلق به زنان بر مبنای ظرفیت خاص زیستشناختی آنها برای بچه زاییدن و نقش اجتماعی خاص مادری که در جوامع غربی به آنها محول شده است، حال آنکه دیگران بر این نظرند که کمک هزینهی یاد شده باید در ردهی عام کمک هزینههای بیماری قرار گیرد تا با زنان باردار مثل مردانی رفتار شوند که مبتلا به نوعی بیماریاند که آنها را تا مدتی از کار کردن معاف میدارد.
این نوع سؤال است که فمینیستها را مجدداً به بحث دربارهی وجود تفاوتهای زیستشناختی و اجتماعی زنان و مردان و بحث دربارهی بهترین تدابیر برای پایان دادن به موقعیت فرودست زنان در جامعه، از طریق تساوی خواهی و خواه با تأکید بر تفاوتهایشان میکشاند. بیگمان این بحث در اثر تفاوتهای میان خود زنان، تفاوتهای طبقاتی، نژادی، سنی، جهتگیری جنسی و غیره، پیچیده نیز شده است. یک عامل پیچیدگی اضافی در بحث فوق این واقعیت است که تفاوتهای فرضی بین زنان و مردان قرنها برای توجیه تبعیض علیه زنان و محروم کردن آنها از شهروندی کامل اجتماعی و سیاسی به کار رفته است. در نتیجه، آن فمینیستهایی که مدافع تفاوتاند با این خطر مواجهاند که مدافع ابزارهای نظری حذف مردسالارانه به نظر برسند. چنان که سیگال میگوید: «همواره این احتمال وجود داشته که در ارزیابی مجدد تصوراتمان از جنس مؤنث و توسل جستن به تجربیات زنان، ایدههای قطبیت جنسی را که هدف فمینیسم در آغاز اعتراض به آنها بود تقویت کنیم.»
بنابراین، منظور از تفاوت جنسی چیست؟ فمینیستها به شیوهی تاریخی مسلم گرفتن یک تفاوت طبیعی بین زن و مرد اشاره کردهاند و شیوههای دادن معانی متفاوت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی به این تفاوت را در جوامع و تمدنهای مختلف تحمیل کردهاند. به هر حال، آنها چنین استدلال میکنند که یکی از عناصر پایدار تفاوتگذاری یاد شده این بوده که در جوامع مختلف به دلیل این تفاوت جنسی طبیعی به زنان مقامی نازلتر یا دارای اهمیت ثانوی داده شده است. چنان که شری ارتز استدلال میکند: «مقام ثانوی زن در جامعه یک قاعدهی عام جهانی و واقعیتی مربوط به فرهنگهاست.» همان طور که او در ادامه شرح میدهد، این مقام ثانوی زن را میتوان با این واقعیت توضیح داد که در چارچوب گوناگونی تصورات و نمادپردازیهای فرهنگی که اینک از زنان موجود است و در جوامع مختلف وجود داشته است یک چیز ثابت این است که زنان به لحاظ فیزیولوژیکیشان، نقش اجتماعیشان و روحشان «به طبیعت نزدیکتر» تصور شدهاند. در حالی که زنان «به طبیعت نزدیکتر» تصور شدهاند، مردان «نزدیکتر به فرهنگ»، مناسبتر برای نقشهای عمومی و مشارکت سیاسی، ارزیابی شدهاند. به این دلیل، زنان در جامعه به مقامی از حیث اهمیت ثانوی تنزل داده شدهاند، بیشتر زندانی نقشهایی که در خانه به عهده دارند تا قادر به کسب جایگاههای عمومی قدرتمند. به این ترتیب، قابل درک است که، فمینیستها به محض آغاز مبارزه علیه مقام اجتماعی ثانوی زنان، تفاوتهای طبیعی مفروض بین مردان و زنان و آثار این تفاوتهای فرضی بر نظام اجتماعی را زیر سؤال بردند. آن گاه مسألهی چگونگی به چالش طلبیدن این فرض تفاوت مطرح شد. آیا زنان باید منکر تفاوت جنسی شوند و بر این اساس که مانند مردان هستند حقوق مساوی بخواهند؟ یا، از سوی دیگر، باید بگویند که مساوی اما متفاوتاند، و خصایص ویژهی «زنان» آنها به قدر صفات «مردانه» باارزش و مهماند. این بحث تساوی ـ تفاوت از آن بحثهایی است که اهمیتش را برای فمینیسم حفظ کرده و با پیشرفتهای علمی و اجتماعی مدرن حتی پیچیدهتر و متنوعتر شده است. برای نمونه، شکلگیری وسایل مؤثر جلوگیری از بارداری و تکنولوژیهای مربوط به تولید مثل جدید، دال بر این دانسته شده که زنان دیگر به همان شیوهی گذشته اسیر کارکرد زیستشناختی تولید مثل نیستند و برای بعضیها این امر چه بسا دال بر پدید آمدن امکانات جدید برای کسب «تساوی» باشد.
با وجود این، به رغم تغییرات عظیم اجتماعی که در قرن گذشته صورت گرفته است، تصور تفاوت بین مرد و زن هم چنان در جامعه رواج دارد. مشکل عمدهای که فمینیستها در این درک ثابت از تفاوت تشخیص میدهند آن است که گریز از شکلگیری سلسله مراتب اجتماعی بر مبنای این گونه برداشتها و بازنماییها از تفاوت تقریباً غیرممکن است. در واقع، فمینیستها استدلال میکنند که ایدهی تفاوت هرگز در تأثیرات خود بر ساختارهای اجتماعی خنثی نبوده است. خطمشی اجتماعی معاصر و ساختبندی بیمههای اجتماعی، برای نمونه، بحثهایی از این قبیل را به دنبال دارد که آیا با زن و مرد در خصوص کمک هزینهها باید یکسان رفتار شود یا تفاوتهای مربوط باید به حساب آورده شود. هر چند بعضی از مردم چنین استدلال میکنند که زن و مرد مساوی اما متفاوتاند، مطرح کردن تفاوت بدون ایجاد نوعی سلسله مراتب گویا غیرممکن است. فمینیستها مجبور بودهاند تدابیر متفاوتی برای کنار آمدن با مسأله تفاوت در پیش گیرند: آیا آن را انکار کنند و یا بر آن تأکید ورزند و ارزشی مثبت به آن بدهند. همان گونه که هستر ایزنستاین و الیس ژاردن در مقدمه کتابشان، آیندهی تفاوت خاطرنشان میکنند:
فرهنگ غرب ثابت کرده است که از فکر دربارهی یکساننبودن بدون آنکه ارزشی مثبت به یکی از طرفین بدهند و ارزشی منفی به آن دیگری ناتوان است. پاسخ زنان به تفاوت بر تنوع است؛ هستند کسانی که با رفتن زیر بار کمی زیستشناسی ـ و کمی غریزه جنسی ـ آن را ستایش میکنند. دیگرانی هم هستند که متفاوت را انکار میکنند یا، بهتر بگوییم، تلاش دارند قدرت تفاوت را با کوچک جلوه دادن زیستشناسی و تأکید بر معیارهای فرهنگی به حداقل برسانند.
به تعبیری این پاسخها میگویند، «زنان با... مساوی میبودند صرفاً اگر». گروه سوم، مانند گروه اول، بر این نظر است که زن به راستی با مرد تفاوت دارد، اما به دلایل فمینیستی میافزاید: زنان در ضمن از مردان بهترند. دلایل این گروه زیستشناختی نیست و اجتماعی ـ فرهنگی است: زن، در مقام بیگانه و تغذیهکننده، هر کاری را متفاوت و بهتر از مرد، انجام میدهد.
بحث تساوی و تفاوت در طول تاریخ فعالیت فمینیستی به شکلهای مختلفی بیان شده است. آن اسنیتو مسأله یاد شده را تنش میان «نیاز به عمل کردن مثل یک زن و نیاز به هویتی که جنسیت تعیین کنندهی اصلی آن نباشد» میداند. سپس او در ادامه میپردازد به شرح نحوهی نظریهپردازیشدن این تنش به صورت وجه تمایزی بین «حداقلیها» و «حداکثریها» (حداقلیها آنهاییاند که مایل به تحلیل بردن گروه زنان با کوچک جلوه دادن تفاوت بین زن و مرداند و حداکثریها آنهاییاند که مایل به بازسازی گروه زنان و تعیین مجدد ارزش آن به منظور قدرت دادن به زناناند)؛ بین فمینیستهای رادیکال و فمینیستهای فرهنگی؛ بین ذاتگرایان و پیروان اصالت ساخت اجتماعی؛ بین فمینیستها. نکتهی روشن در همهی این موارد آن است که اگرچه برچسبهایی که برای تعریف دو طرف مقایسه به کار رفته ممکن است با گذشت زمان و در جوامع مختلف تغییر کرده باشد، اما تنش اصلی به قوت خود باقی است. همان طور که اسنیتو استدلال میکند، این تقسیم در سطوح مختلف تحلیل ـ مادی، روانشناختی، زبانشناختی، ضروری است:
برای نمونه، نظریهپردازان فمینیست در ایالات متحده بر سر این که آیا گرایش پساساختارگرایی عمدتاً معطوف به روایت خودش از ذاتگرایی است (و بحثهای حداکثریها را با تشخیص یک موقعیت ثابت برای «دیگران» مؤنث تقویت میکند) یا برعکس پساساختارگرایی بهترین ابزاری است که حداقلیها در اختیار دارند (و هر گونه مفهوم تعمیم یافته و ثابت مانند زن را تضعیف میکند) هم عقیده نیستند. مسلماً پساساختارگرایان بین خودشان اختلافاتی دارند و این بحث در پیرامون و درون پساساختارگرایی نباید حیرت برانگیزد. در گفتمان فمینیستی تنش بین یافتن ابزار مفیدی در هویت زن برای اعمال فشار و آن هویت را به طرزی مأیوس کننده مورد مصالحه دیدن همچنان در حال شکل گرفتن است.
در اینجا به عمق مشکل فمینیستها پی میبریم: فمینیستها، در تلاش مبارزه برای رهانیدن زنان و برای «تساوی» زنان (این تساوی هر گونه تعریف شده باشد)، زنان را به منزلهی یک گروه معین اجتماعی میشناسند و دارای هویتی گروهی که مبنایی برای مبارزه میسازد. با این همه، در اشاره به هویت گروهی زنان ـ هویتی که با هویت مردان متفاوت است ـ فمینیستها به خطر بازتولید آن تعریفهایی از تفاوت، هر چند به شکلهای مختلف، که زنان را برای مدتی چنین طولانی فرودست نگه داشتهاند تن در میدهند.
بحث زیستشناختی: جنس و جنسیت
یک عامل مهم در بحث تساوی ـ تفاوت مسألهی ربط تفاوتهای زیستشناختی بین مردان و زنان است. تفاوت زیستشناختی قرنها، نقطهی شروع و توجیه خلق نقشهای مختلف اجتماعی برای زنان و مردان بوده است. نه تنها ظرفیت زیستشناختی زنان برای زایمان و شیر دادن و قدرت جسمانی معمولاً کمتر آنها تعیین کنندهی نقش اجتماعیشان در خانه، مشغول کردن خودشان با کارهای خانه و تربیت فرزند، تصور شد، بلکه علاوه بر آن چنین ادعا شد که این تفاوتهای زیستشناختی زنان را از مشارکت در حوزهی عمومی ناتوان میکنند. داوری دربارهی زنان این بود که کمتر از مردان منطقیاند، بیشتر تحت تأثیر عواطف قرار دارند، در نتیجه، به عنوان مثال، قادر به تصمیمگیری سیاسی نیستند. این قبیل احکام و اظهارات فیلسوفان و نظریهپردازان سیاسی مورد حمایت کالبدشناسان و زیست شناسانی قرار گرفت که با افزایش شناخت علمی از بدن انسان در دو قرن نوزدهم و بیستم، برای اثبات تفاوت عقلی بین زن و مرد استفاده از دادههایی مثل اندازه گرفتن حجم مغز را آغاز کردند. هر چند این نوع تفاوتگذاری کم مایه بین زنان و مردان اینک تقریباً در همه جا بیارزش شمرده میشود، تلاش مداوم در جهت گردآوری علمی تجربی برای به کرسی نشاندن ایدهی تفاوتهای زیستشناختی ذاتی بین زن و مرد ادامه دارد. چنان که لین سیگال یادآور میشود، اواخر دههی 1980 و سراسردههی 1990 مصادف بود با رواج دوبارهی داروینیسم اجتماعی، شامل نظریههای علمیای که در پی توضیحی برای رفتار زن و مرد در چارچوب نیازهای مربوط به تکامل و بقای انسان بودند، بنابراین این اندیشه را که مردانگی و زنانگی ساختههای اجتماعی هستند به نفع تبییناتی صرفاً زیستشناختی کنار گذاشتند. برای نمونه، سیگال از رابرت رایت دانشمند نقل قول میکند که طبق گفتهی او:
در سراسر دههی 90 همواره در پی تساوی با مردان بودن فمینیستها را تحت این عنوان که به دلیل جهل حساب شده یا انکار ابلهانهی «حقایق مسلم داروینی» دربارهی طبیعت انسان محکوم به شکست است، به باد تمسخر گرفته است... از آنجا که رایت میخواهد به خود و خوانندگان فراوان کتاب پرفروشش حیوان اخلاقی: چرا ما این طوریم که هستیم قوت قلب بدهد، فمینیستها موفق شدهاند قوانینی علیه آزار جنسی، حتی مواردی از اقدامات به نفع زنان را، دست پا کنند، اما هرگز در قدرت مردان سهیم نخواهند شد چون فاقد ژنهای مردان برای رقابت و رفتار مخاطرهجو هستند.
فمینیستها، وقتی با این توجیه به ظاهر علمی برای طرد زنان از عرصههای وسیع مشارکت اجتماعی روبهرو شدند، تردید در مورد ارتباط میان ویژگیهای فیزیولوژیک متفاوت و تفاوت گذاری «طبیعی» در نقشهای اجتماعی مرد و زن و برنامهریزی راههایی به منظور غلبه بر آن را شروع کردند. در نظر بسیاری از فمینیستها این کار مستلزم نفی اهمیت تفاوتهای زیستشناختی بین زن و مرد برای سازماندهی جامعه بود. این امر در اغلب نظریههای فمینیستی به تفاوتگذاری بین «جنس» روانشناختی و «جنسیت» اجتماعی منجر شده است. این تفاوتگذاری همچنین میتواند با واژههای «مؤنث» و «زنانه» بیان شود، به این معنی که «مؤنث» یک گروه زیستشناختی است که زنان به آن تعلق دارند و رفتار نقشهای «زنانه» ساختهایی اجتماعیاند که بر مبنای گروه زیستشناحتی یاد شده قرار میگیرند. در نتیجه، بسیاری از فمینیستها چنین استدلال کردهاند که در حالی که جنس زیستشناختی تفاوتی است که «به طور طبیعی» پیش میآید، همهی نقشها و اشکال رفتاری ملازم با زنبودن را جوامع مختلف و به طور تاریخی تولید کردهاند.
این تفاوتگذاری میان جنس زیستشناختی و جنسیت اجتماعی در کتابی که تأثیری جدی برتفکر فمینیستی داشته، یعنی جنس دوم سیمون دوبوار، هر چند به صراحت با این واژهها بیان نشده، آشکارا موجود است. این تأکید مشهور سیمون دوبوار که «آدمی زن زاده نمیشود: آدمی زن میشود» حاوی استدلالی بر این مبنا است که موقعیت فرودست زن یک امر «طبیعی» یا زیستشناختی نیست بلکه جامعه آن را به وجود آورده است. ممکن است آدمی یک «مؤنث» از نژاد انسان زاده شود اما این تعیین میکند که زنان چطور باید رفتار کنند و چطور رفتار میکنند.
و نکتهی مهم این که معنی این ساخت اجتماعی «زن» سرکوب دائمی زنان بوده است. نقش اجتماعی و شیوه رفتاری که تمدنها به زنان محول کردهاند آنها را نسبت به مردان در موقعیت فرودستتری نگه داشته است. معنی این حرف آن است که زنان مانند طبقات کارگر در ایدئولوژی مارکسیسم نیستند: آنها به دلایل شرایط تاریخی خاص و به صورت گروهی تحت ستم شکل نگرفتهاند، بلکه همواره در همهی اشکال سازماندهی اجتماعی تحت ستم بودهاند. مع هذا، دوبوار نمیگوید که نمیتوان هیچ گونه تمایز زیستشناختی بین مردان و زنان قائل شد. اگرچه او معتقد است که جنبههای روانشناختی و رفتاری «جنس» محصول فرهنگهای مردسالار است و نه محصول اجتنابناپذیر تفاوتهای زیستشناختی ، استدلالش این است که تفاوت زیستشناختی تبدیلناپذیری بین مرد و زن وجود دارد. زن یک گروه زیستشناختی است و نه اجتماعی ـ تاریخی، حتی با وجود این که همهی رفتارهای ملازم با زنانگی مسلماً ساختههایی اجتماعیاند. در نتیجه آزادی زنان وابسته به رهانیدن آنها از این ساخت اجتماعی «مؤنث ابدی» است که باعث نزول آنها به مرتبهی اجتماعی و اقتصادی حقارت باری شده است، اما بر انکار این امر که «زن» و «مرد» به لحاظ زیستشناختی دو گروه متمایزند متکی نیست. چنانکه او استدلال میکند:
رد کردن این تصورات درباره مؤنث ابدی، هویت سیاه، خصلت یهودی، عدم پذیرش این امر نیست که زنان، سیاهان و یهودیان امروز وجود دارند: چنین عدم پذیرشی برای گروههای ذینفع به معنی آزادی نیست، بلکه برعکس فراری ناموجه است بدیهی است که هیچ زنی نمیتواند، بدون سوءنیت مدعی شود که فراتر از جنس خود است.
تمایزی که دوبوار میان جنس زیستشناختی و تولید اجتماعی «مؤنث ابدی» قائل میشود سرآغاز تمایزی میان جنس و جنسیت است که در اکثر نظریههای فمینیستی معمول است. همان طورکه ان اکلی شرح میدهد، اصطلاح جنسیت ریشه در کاربرد پزشکی و روانپزشکی داشت حال آن که روانشناسان، از دههی 1930 از آن برای توصیف خصلتهای روانی افراد بدون ربط دادن آنها به مرد یا زن استفاده کردهاند.
در سال 1968 روانپزشکی به نام رابرت استلر، جنس و جنسیت را منتشر کرد ـ کتابی دربارهی این که چگونه کودکانی که از لحاظ زیستشناختی (مطابق با کروموزمها) از یک جنس بودند به نظر متعلق به جنس دیگر میرسیدند. بنابراین، استلر جنسیت را برای اشاره به رفتار، احساسات، اندیشهها و رؤیاهایی که به هر دو جنس مربوط میشدند اما معنای ضمنی زیستشناختی مهمی نداشتند به کاربرد. فمینیستها این استفاده از جنسیت را در اشاره به صفاتی که به تقسیم بین دو جنس مربوط میشوند، اما در اصل به طور زیستشناختی تعیین نشدهاند، برای ایجاد تفکیک بین تفاوتهای زیستشناختی ذاتی زن و مرد با تفاوتهای به طور اجتماعی ساخته شدهی آنها پذیرفتند. برای نمونه، اُکلی در کتاب خود، جنس، جنسیت و جامعه، که نخستین بار در 1972 منتشر شد، با تمایز قائل شدن میان جنس و جنسیت دلیل آورد که:
«جنس» واژهای است که به تفاوتهایی زیستشناختی میان زن و مرد اشاره دارد: تفاوت مشهود در اندامهای جنسی، تفاوت مربوط به آن در عمل تولید مثل. اما «جنسیت» مسألهای است فرهنگی: به طبقهبندی اجتماعی «مذکر» و «مؤنث» مربوط میشود.
استفاده از جنسیت، به ویژه تمایز قائل شدن بین جنس و جنسیت، به مثابه ابزار تحلیل مسلماً برای پیش کشیدن مسأله تفاوت، با جدا کردن نوع زیستشناختی آن از نوع اجتماعیاش و نشان دادن این که این مقولههایی متمایزند، به نظریهی فمینیستی یاری رسانده است. این امر فمینیستها را به بحث علیه جبر زیستشناختی از هر نوع و تأکید را از روی تفاوتهای جسمانی بین مرد و زن برداشتن و متمرکز کردن آن بر روی فراگردهای اجتماعی که به مردانگی و زنانگی شکل میدهند قادر ساخته است. این فراگرد مربوط به ساخت اجتماعی در بسیاری از متون ماندگار فمینیستی دهههای 70 و 80 نکتهای عمده بود، چنان که اُکلی توضیح میدهد:
بسیاری از آثار ماندگار فمینیستی در طول این دوره شرح و تفسیرهایی صریح دربارهی موضوع بنیادی ساخت اجتماعیاند؛ جامعه، روانشناسی، جامعهشناسی، ادبیات، پزشکی، علم، جملگی زنان را جور دیگری «میسازند» و حرف و حدیث فرهنگی را بیسروصدا زیر سر فصل واقعیت زیستشناختی جای میدهند. تجویز فرهنگی است - جنسیت، نه جنس ـ که توضیح میدهد چرا زنان به درد جراح مغزشدن نمیخورند، از بیماری افسردگی رنج میبرند، نمیتوانند به مرتبهی ادبی شکسپیر دست یابند و همین طور الی آخر... در طول این دوره، حتی / به ویژه کار نظریههای قدرتمندی مانند نظریهی فروید دربارهی خاستگاه تفاوت «جنسی» به اینجا کشید که به زبان «شکلگیری جنسیتی» بازگو شدند.
بنابراین به نظر میرسید که مفهوم جنسیت کل راههای کاملاً نوین تفکر و تحلیل را به روی فمینیستها بگشاید و امید پیشرفتهای عظیم نظری را در تحلیل دلایل سرکوب زنان به همراه آورد. همان گونه که کریستین ولف میگوید، از راه رسیدن مفهوم جنسیت سه پیشرفت مرتبط با هم را ممکن ساخت: تمامی تفاوتهای میان دو جنس که به نظر اجتماعی و مندرآوردی میرسیدند، خواه عملاً از این جامعه با آن جامعه فرق داشتند و خواه صرفاً در معرض تغییر ارزیابی میشدند، در یک مفهوم گرد آمده بودند؛ استفاده از واژهی مفرد (جنسیت) به جای واژهی جمع (دو جنس) به این معنا بود که تکیه از روی دو قسمت جدا از هم برداشته و روی خود اصل تقسیم گذاشته میشد و فمینیستها میتوانستند توجهشان را به نحوهی ساخته و تقویت شدن این تقسیم متمرکز کنند؛ و سرانجام، مفهوم جنسیت فضایی برای شکل گرفتن تصوری از سلسله مراتب و روابط قدرت ایجاد کرد، که نشان میداد به این تقسیمبندی میشود از زاویهی دیگری نگریست.
با وجود این به زعم امتیازات بسیاری که استفاده از مفهوم جنسیت و تفکیک نظری جنسیت و جنس زیستشناختی برای فمینیستها دربرداشته، جنسیت هم چنان واژهای مسألهساز است که از قرار به تدریج که مصرف عام یافته، قدری از آن توان «انقلابی» را که زمانی دارا بود از دست داده است:
«امروزه جنسیت به طرزی بیثبات بین صرفاً یک واژهی دیگر برای جنس و یک اصطلاح سیاسی بحثانگیز بودن در نوسان است.»
یکی از مشکلات این بوده است که، همان طور که ولف میگوید، هر چند، مفهوم جنسیت امکان تحلیلی از سلسله مراتب را فراهم میآورد، تحلیل جنسیت چه بسا به غافل ماندن از نابرابریهای قدرت موجود بین مرد و زن میانجامد. از مرد و زن به مثابهی مفاهیم، «جنسیتی شده» صحبت کردن با این معنی ضمنی که مردانگی و زنانگی هر دو ساختههای اجتماعیاند، در واقع ممکن است بیشتر تفاوت را برساند تا نابرابریها در قدرت را. افزون بر آن، جنسیت گاه با اشتیاق تمام این واژه را اختیار کردند تا موقعیت فرودست زنان را در جامعه توضیح دهند، چه بسا این واژه مانند اصطلاحی تصور شود که تنها در مورد زنان و ساخت اجتماعی زنانگی به کار میرود (گرچه از قرار معلوم اخیراً در مطالعات مربوط به مردانگی در دانشگاهها تحولی پیش آمده است). اُکلی خاطرنشان میسازد که جنسیت اصطلاحی است که فمینیستهای دانشگاهی برای حرکت دادن به کارشان از آن استفاده کردهاند ـ صحبت دربارهی «جنسیت» به جای «زنان» ـ از آن رو که مطالعهی زنان واقعاً محترمانه نیست. رأی او بر این است که: «چنین تدبیری فقط به این عملی است که ابداع جنسیت به منظور یاری رساندن به توضیح موقعیت زنان صورت گرفته است: مردان نه دربارهی موقعیت به فکر میافتند و نه نیازی به ارائهی توضیح دربارهی آن دارند». واقعیت این که انگار فقط زنان جنسیت دارند به روشنی گویای عملکرد آنها صرفاً از طریق تحلیلی از چگونگی ساخت جنسیت به طور کامل توضیح داده نمیشود.
شاید حتی به طور اساسیتر، خود تفاوتگذاری میان جنس و جنسیت و رابطهی میان دو واژه، زیر سؤال رفته باشد. بحث منتقدان این است که تفاوتگذاری میان جنس و جنسیت اغلب به ناتوانی از تفحص در سرنوشت خود جنس میانجامد. جنسیت چون مظروفی تصور میشود، که جنس ظرف آن است، هر چند جنسیت متغیر شمرده میشود، تعبیر از «ظرف» جنس این است که عام است و تغییرناپذیر زیرا «طبیعی است. به عبارت دیگر، تفاوتگذاری بین جنس و جنسیت نشان ناتوانی از مورد سؤال قرار دادن شیوههای جامعه برای ساختن «جنس» ـ یعنی، خود تن «طبیعی» ـ است. جنس به مثابهی تقسیمی اولیه در نظر گرفته میشود که جنسیت بر آن استوار است. در پاسخ، برخی فمینیستها علیه این به ظاهر تقدم طبیعی جنس بر جنسیت اعتراض و استدلال کردهاند که خود جنس زیستشناختی ساختهای اجتماعی است ـ که زیست شناسی «طبیعی» و عام نیست، بلکه آن هم، مانند جنسیت، به میانجیگری اجتماع پدید میآید. تامس لاکوئه اور، در تحقیق تاریخی خود از ساخت و بازنمایی جنس، به این قضیه اشاره میکند که چطور تا پایان قرن 17 تن زن و مرد بر حسب تفاوتشان به تصور درنمیآمده است. تازه در قرن هجدهم تفاوت جنسی کشف شد. به همین مقیاس، به این نکته اشاره شد که، در نظر زیست شناسان، جنس مرکب از تعدادی از نشانههای متفاوت که همهی آنها رابطههای درونی متغیری با یکدیگر دارند و تبدیل این عناصر مختلف به یک نشانهی تقسیمبندی به یک نشانهی اجتماعی است. این نوع تحلیل آشکارا ثبات تقسیمبندی میان جنس و جنسیت را بر هم میزند و بعضی فمینیستها مانند ولف را به این بحث میکشاند که در واقع جنسیت مقدم بر جنس است. از زاویهای دیگر، جودیت باتلر سعی کرده است تقسیم جنس / جنسیت را همراه با سایر تقسیمات دوگانه از جمله بین طبیعت و فرهنگ و امثال آن، ساختشکنی کند.
برای برخی فمینیستها، نیاز به تأکید بر ساخت اجتماعی جنس منجر به گونهای نفی جنسیت به منزله اصطلاحی شده است که نه فقط غیرضروری است بلکه به سردرگمی نیز میانجامد. از آن رو که استفاده از جنسیت برای توصیف چیزی که به طور اجتماعی ساخته شده تلویحاً به این معنی است که خود جنس زیستشناختی طبیعی است. برای نمونه، مونیک ویتیگ معتقد است که جنس چیزی بیش از ساختههای اجتماعی نیست و تقسیمبندی بین مردان و زنان صرفاً محصولی است از روابط قدرت اجتماعی بدون هیچ مبنایی در طبیعت یا زیست شناسی انسان:
جنس وجود ندارد. اما جنسی وجود دارد که سرکوب میکند و جنسی که سرکوب میشود. سرکوب است که جنس را به وجود میآورد و نه برعکس. عکس آن این خواهد بود که بگوییم جنس است که سرکوب را به وجود میآورد، یا این که بگوییم علت (منشأ) سرکوب را باید در خود جنس یافت، در تقسیمبندی طبیعی دو جنس که پیش از تشکیل (یا بیرون از) جامعه وجود داشته است.
بنابراین، طبق نظر ویتیگ، زنان چیزی بیش از یک طبقه اجتماعی سرکوب شده نیستند. محو سرکوب سلطهگر و تحت سلطه («ردهی جنسی» مردان و «ردهی جنسی» زنان) با از بین رفتن زنان و مردان به عنوان دو گروه انسان همراه خواهد بود. در این جهانی که دیگر ردههای جنسی وجود نخواهد داشت آزادی برای همهی موجودات بشری «فراسوی ردهبندی جنسی» مهیا خواهد بود و هم مفهوم و هم وجود واقعی زن و مرد راه را بر «پدید آمدن سوژههای فردی» خواهد گشود.
این نقدها از جنسیت و از تقسیم دوگانه جنسیت و جنس از قرار معلوم بنیادی هم دارد. استفاده از جنسیت میتواند به این معنی باشد که قدرت از تحلیل روابط میان مردان و زنان رخت برمیبندد و عاملیت هم از زنان دریغ میشود و هم از مردان (اگر مردانگی، زنانگی، سلطه و سرکوب ساختههای اجتماعی باشند، دیگر چه جایی برای فرد عامل باقی میماند؟). وانگهی، همان گونه که نویسندگان فمینیست مختلف تأکید کردهاند، باید از هر تقسیمبندی دو شقی که جنس را طبیعی قلمداد میکند، جنسیت را ساختهای اجتماعی خودداری ورزید. مع هذا، در مقابل این حرف ممکن است اعتراض شود که جنسیت به مثابهی یک اصطلاح تحلیلی هنوز نیروی کارایی خود را کاملاً از دست نداده است و یکی از وظایف فمینیسم معاصر باید سعی در روشن ساختن روابط پیچیدهی جنسیت، جنس و قدرت باشد که بر جامعهی ما سایه افکنده است.
بازگشت به تفاوت: اصول اخلاقی، مادری کردن و نظام اخلاقی مسوولیت و مراقبت
فمینیستها در آغاز از تمایز میان جنس و جنسیت برای برگرفتن توجه از تفاوتهای به اصطلاح «طبیعی» و عام میان زن و مرد و تأکید بر شیوهی جامعه در تولید این تفاوتها استفاده میکردند. مع هذا، خواه بر حسب جنس صحبت شود و خواه بر حسب جنسیت، تفاوتها هنوز آشکارا وجود دارند، برای برخورد با آنها انواع پاسخهای فمینیستی مطرح شده است: چه با به حداقل رساندن ربط تفاوت و مدعی آن شدن که رفتار با مردان و زنان باید یکسان باشد، چه با پای فشردن بر این امر که تفاوتها جداً اهمیت دارند و حتی بها دادن به آنها.
یک جنبه از تفاوت جنسی که فمینیستها در آن کند و کاو کردهاند موضع اخلاقی متفاوت زنان است. بخش اعظم این کار در پاسخ به ادعای فروید در مورد وجود تفاوتی جنسی در پایبندی اخلاقی است که منشأ زیستشناختی دارد. ادعای فروید دربارهی رشد اخلاقی ضعیفتر در زنان باعث شده که فمینیستهای روانشناس و روانکاو این حوزهی تفاوت را بررسی و این سؤال را مطرح کنند که آیا رشد اخلاقی زنان و مردان با هم فرق دارد و اگر این طور است چه باعث این فرق میشود و پیامدهای آن چیست؟ نمونهای مشهور از این نوع تحلیل با صدایی متفاوت تحقیق کرل گیلیگان است، که او طی آن جنسگرایی پنهان در بسیاری از تحقیقات روانشناختی دربارهی رشد اخلاقی را ـ یک جنسگرایی که رشد اخلاقی مرد را معیار رشد اخلاقی بشر میداند و در نتیجه برداشتهای زنان از اخلاقیات را به همان میزان معتبر نمیشمرد ـ زیرا سؤال میبرد. به طور مشخصتر، گیلیگان علیه این تصور که زنان درک رشد نیافتهتری از اخلاق دارند دلیل میآورد و در مقابل مدعی میشود که درک زنان از این مسأله با مردان فرق دارد. به عبارت دیگر، در حالی که تفکر اخلاقی در مردان بیشتر به تصورات از عدالت بستگی دارد، اخلاقیات در زنان بیشتر ارتباطی است و بیشتر حول نظام اخلاقی مسوولیت و مراقبت متمرکز است. تحقیق گیلیگان عمدتاً بر دیدگاههای اخلاقی زنانی پایهگذاری شد که تصمیم میگرفتند آیا دست به یک سقط جنین بزنند یا خیر و او فهمید تصوری که این زنان از خود دارند با تصور مردان از خودشان متفاوت است. زنان بیشتر خود را در پیوند با دیگران و در هویتیابی وابسته به دیگران میپنداشتند تا مستقل و جدا، چنان که مردان مایل به تصور خود هستند. این تلقی متفاوت از خود، به گفتهی گیلیگان، تفاوتهایی را در شیوههای تصمیمگیری اخلاقی زنان و مردان باعث میشود. او مدعی است، زنان مایل به تأکید بر روابط با دیگراناند و به این روابط نسبت به حقوق انتزاعی اولویت میدهند، آنها بیشتر به فکر پیامدهای یک عملاند تا صرف اصولی که عمل فوق بر پایهی آنها ممکن است درست یا غلط ارزیابی شود؛ زنان بیشتر مایل به تفسیر گزینشهای اخلاقی با توجه به زمینهی خاصی هستند که این گزینشها در آن صورت گرفته تا داوری انفرادی یا انتزاعی «ندای» وجدان زنان به مدتی چنین طولانی برای این به گوش نرسیده که شیوهی انجام داوریهای اخلاقیشان پستتر از شیوهی داوری مردان، که «رأی» آنها معیار شمرده میشود، انگاشته شده است.
گیلیگان در این کاوش به ذلتگرایی متهم شده است ـ به عبارت دیگر، متهم به مسلم گرفتن تفاوتی طبیعی، عام و ذاتی بین مردان و زنان. مع هذا، او تأکید میکند که در نظرش تفاوت موضع اخلاقی در مردان و زنان محصولی از ذات زیستشناختی مادرزادی نیست، بلکه بر زمینهای اجتماعی پدید میآید که در آن عوامل موقعیت و قدرت اجتماعی با زیست شناسی تناسلی تلفیق میشوند تا به تجربههای مردان و زنان و روابط بین دو جنس شکل دهند. این نقد ذاتگرایی را اغلب کسانی انجام دادهاند که میترسند مبادا هر اثری که مدعی کشف تفاوتی اخلاقی بین زن و مرد است دستاویزی باشد برای آنهایی که خوش دارند مدعی شوند معنی تفاوتهای طبیعی و ذاتی این است که مرد و زن هرگز نمیتوانند «مساوی» باشند. منتقدان در ضمن میگویند این «نظام اخلاقی مسوولیت و مراقبت» در زنان که گیلیگان عنوان میکند چیزی است که به منزلهی تدبیری برای تاب آوردن و تأمین بقای خود جوامع را تحت سلطهی مذکر به وجود آمده است؛ چرا باید از این «سیاست بقا» به مثابهی گونهای تحقق شخصیت و ارزشهای زنانه تجلیل کرد؟ از سوی دیگر، فمینیستهای زیادی هستند که کار گیلیگان را از این لحاظ الهامبخش میدانند که نه تنها ریشهی فرضیات روانشناسی سنتی و نظریهی روانکاوی، که همچنین فلسفهی سیاسی و اخلاقی کلاسیک را سست میکند. برای مثال، سیلابن حبیب در دفاع از گیلیگان با ارائه دلایلی میگوید که کار او بخشی از یک عرض اندام حیاتی فمینیستی در برابر پیشفرضهای فلسفهی اخلاقی سنتی است، که بر مبنای آنچه بن حبیب «دیگری تعمیم یافته» مینامد ـ شهروند یا فردی بااخلاق و تفکر سیاسی سنتی، که بنا به فرض فردی است بدون هیچ ویژگی خاص مشخص کننده ـ مدعی جامعیت است. این «دیگری تعمیم یافته» قرار است از حیث جنسیتی خنثی باشد، اما نظر به اینکه مردان تدوینگر فلسفهها و شیوههای تفکر بر مبنای این دیگری تعمیم یافتهی کلی بودهاند، اغلب این فلسفهها و شیوههای تفکر با زنان بیگانهاند. در نظر بن حبیب، کارگیلیگان شیوههای حذف و بیگانهسازی زنان را که ناشی از شیوههای مردانهی طرح محظورات اخلاقی است برجسته و بر ضرورت به حساب آوردن دیگر «متعین» (دیگری که خصایص و روابط مشخصی دارد)، به دقت داوریهای اخلاقی، تأکید کرده است.
چیزی که کرل گیلیگان شنیده غرولندها، اعتراضات و مخالفتهای زنان در مقابل شیوههای طرح محظورات اخلاقی است که به نظر آنها بیگانه میرسد. تنها در صورتی که بتوانیم بفهمیم چرا صدهای آنها را خفه کردهاند و ایدهآلهای استقلال اخلاقی رایج در فرهنگ ما، همچنین تعریف اختصاصی حوزه اخلاق، چگونه به خاموش کردن صدای زنان ادامه میدهند، آن وقت امیدی هست که به سمت تصوری انسجام یافتهتر از خود و از همنوعانمان به مثابهی دیگرانی تعمیم یافته و در عین حال «متعین» حرکت کنیم.
بنابراین، روانشناسان فمینیستی چون گیلیگان این بحث را مطرح کردهاند که زنان دیدگاههای اخلاقی متفاوتی دارند و به رسمیت شناختن این تفاوتها و گنجاندن رویکرد متفاوت زنان در چارچوبهای کلی اصول اخلاقی و سیاسیمان مهم است. برخی فمینیستها این دلیل آوردن به نفع تفاوتها را از آن رو خطرناک شمردهاند که تصور یک جدایی بین دو جنس را تقویت میکند و در نتیجه سدی در مقابل خواست زنان برای تساوی، میشود. دیگران معتقدند که بیان کردن این قبیل تفاوتها و بهای مجدد دادن به ارزشهای «زنانه»ای که به واسطهی تعریف مردانه از معیارهای اخلاقی جایگاه اصلیشان از آنها دریغ شده، مهم است. به هر حال، برای آنها که میپذیرند زنان دیدگاه اخلاقی متفاوتی دارند، سؤالی که مطرح میشود این است که این تفاوت چگونه شکل میگیرد؟ هر چند برخی فمینیستها اظهار داشتهاند که تفاوتهای زیستشناختی بین مردان و زنان منجر به تفاوتی در دیدگاههای اخلاقی آنها میشود، دیگران به عوامل اجتماعی اشاره میکنند که به شیوههای گوناگون در شکلگیری مردان و زنان تأثیر میگذارند. یکی از مسائل کلیدی که این رابطه مورد بحث بوده نقش زنان در مقام مادر است. اکثر فمینیستها به شیوههای تأثیر نهادن ظرفیت جسمانی زنان برای بچه زاییدن بر موقعیت اجتماعی آنها اشاره کردهاند. هر چند برای برخی، از جمله شولامبث فایرستون همین ظرفیت زیستشناختی برای تولید مثل کلید سرکوب زنان است، برای دیگران این ظرفیت و نقشها و مهارتهای اجتماعی که موجب میشود، با خود عناصری ارزشمند به همراه دارند که هستهی تفاوت زن و مرد را میسازند. مادری کردن فقط به تولید مثل زیستشناختی محدود نیست بلکه به مجموعهای نگرشها، مهارتها و ارزشهای ملازم با تولید مثل مربوط میشود و برخی فمینیستها بر این نظرند که همین نگرشها مهارتها و ارزشها باعث تمایز زنانگی میشوند و باید در همهی جوامع جایگاه مهمتری را به آنها اختصاص داد.
برای خیلیها، مادری کردن کلید تفاوت زن و مرد است. اگر مادری کردن تا این حد در ایجاد تفاوت بین زن و مرد مهم تلقی شده باشد، در این صورت توضیح این امر که چرا زنان مادری میکنند بسیار ضروری است. این موضوعی است که نانسی چودورا در کتاب خود، بازتولید مادری کردن آن میپردازد. چودورا عزم جزم میکند تا دریابد چرا مادران مادری کردن را انتخاب میکنند. او این تصور را که مادری کردن یک غریزهی ذاتی و طبیعی است منتفی میداند، همچنین این تصور را که مادری کردن صرفاً حاصل شرطی کردن اجتماعی است، زیرا، چنان که او استدلال میکند، معنی چنین حرفی تلویحاً این خواهد بود که زنان در خصوص مادری کردن حق انتخابی نداشتند. در عوض، بیش از آن که آدمها دیگر آن قدر بزرگ شده باشند که بتوانند هر گونه انتخاب معقولی به عمل آورند، یک تفاوت جنسیتی واضح و گونهای تقسیم نقشها بین زنان که مادری میکنند و مردان که نمیکنند وجود دارد. چودورا چنین استدلال میکند که میل به مادری کردن بخشی از میل به زن بودن است، که دختران در سنین طفولیت پیدا میکنند. در واقع، این امر در سنی چنان پایین رخ میدهد که نمیتواند بخشی از انتخابی آگاهانه شمرده شود بلکه بیشتر باید یک گزینش غیرعمدی باشد. تقسیم جنسی و خانوادگی کار که طبق آن زنان مادری میکنند و بیش از مردان درگیر روابط بین افراد و عاطفیاند، منجر به یک تقسیم ظرفیتهای روانی در دختران و پسران میشود. سپس، به دلیل این تقسیم ظرفیتهای روانی، این دختران و پسران به بازتولید تقسیم کار جنسی و خانوادگی والدین خود ادامه میدهند. بازتولید مادری کردن از نخستین رابطهی مادر / کودک در مرحله پیشادیپی رشد شروع میشود. درک دختر از خودش و از جنسیت با مادرش همانندسازی میشود، حال آنکه پسر لزوم قطع وابستگی به مادرش را احساس میکند. یعنی این تفاوت در رشد روانی ـ جنسی این است که پسر با قاطعیت ارتباط عمیق برقرار کردن با دیگران اما با ارزشهای قاطعتر و رقابت جویانهتری که برای موفقیت در زندگی اجتماعی لازماند بزرگ میشود، حال آنکه دختران بزرگ میشوند تا ظرفیت مادرشان را برای ارتباط با دیگران، تغذیه کننده بودن، مادری کردن بازتولید کنند. این خصایص مادری کردن در حوزهی عمومی دست کم گرفته شده، اما چودورا معتقد است که اگر زنان و مردان به طور مساوی مادری میکردند، آن وقت دختران و پسران با این خصایص متفاوت، بار نمیآمدند؛ مردان احساس محبت و پیوستگی بیشتری به دیگران داشتند، زنان نیز مستقلتر و رقابت جوتر میشدند.
سایر فمینیستها این راه حل «تربیت دوگانه» و سهیم کردن مرد و زن در نقشها و ارزشهای مادری کردن را، ماننند گیلیگان در حمایت از یک نظام اخلاقی مسوولیت و مراقبت، مورد انتقاد قرار دادهاند. آنهایی که با چودورا مخالفاند استدلال میکنند که سوای تمرکز روی خانوادهی سفید طبقه متوسط و بنابراین افتادن در دام قوم محوری، نظریهی او بیش از حد بر عملکرد روانی ـ جنسی خانواده متمرکز است و نیروهای اجتماعی گستردهتر را نادیده یا دست کم میگیرد. اما طبقه استدلال رزماری تانگ، با وجود غیب و ایرادهای آشکار در تحلیلهای چودورا و گیلیگان، آنها، مانند بسیاری فمینیستهای دیگر که به دنبال ریشههای تفاوت بین رشد روانی زنان و مردان میگردند، مسائلی را انتخاب کردهاند که «با بسیاری از حدسهای عادی ما دربارهی رفتار جنسی، مادری کردن و رفتار اخلاقی جور درمیآیند.»
فراتر از بحث تساوی ـ تفاوت؟
در این بخش بعضی از شیوههای بسیار متعدد اظهارنظر فمینیستها دربارهی تفاوت و ابزاری که آنها به منظور کمک به رهایی زنان به یاری آنها سعی کردهاند بر دیدگاههای سنتی تفاوت جنسی فائق آیند، برجسته شده است. در نظر برخی، کل بحث تساوی ـ تفاوت اینک بحثی است که برای آرمان فمینیستی شر آن بیشتر از خیرش است. از جمله، جوئن اسکات بر این نظر است که دو قطب متضاد تساوی و تفاوت در یک تضاد دوگانه تثبیت شدهاند و این تضاد در ردیف آنهایی است که فمینیستها باید ساختشکنی کنند.
ما به جای اینکه به تحلیلها و تدابیر خودمان چنان شکل دهیم که گویی این جفتهای دوگانه ابدی و حقیقیاند، باید بپرسیم که این جفت دو پاره ساختن از تساوی و تفاوت خود واجد چه عملکردی است. به جای ماندن در حصار اصطلاحات گفتمان سیاسی فعلی، باید اصطلاحات فوق را در معرض بررسی انتقادی قرار دهیم. تا وقتی که چگونگی کار مفاهیم در ساختن یا محدود کردن معانی مشخص سر درنیاوریم، نمیتوانیم از آنها به میل خود کار بکشیم.
بحث اسکات دربارهی ساختشکنی تضاد دوگانهی تساوی و تفاوت، در صورتی که این تقسیمبندی را به مثابهی تقسیم بین این استدلال که زن و مرد عین هماند و این استدلال که آنها با هم متفاوتاند بفهمیم، متقاعد کننده است. تأثیر این نوع صورتبندی ناقص تضاد جلوگیری از تشخیص تفاوتها در درون دو گروه زن و مرد و سرپوش گذاشتن بر شیوههای درک و بازنمایی تفاوتها میان مردان و زنان طی قرون و در جوامع مختلف است.
اگرچه، انگار، به رغم تلاش سرسختانهی فمینیستها برای فراتر رفتن از مسأله تفاوت و تساوی، سؤال مطرح شده با این بحث هر چند وقت یک بار، البته در صورتبندیهای متفاوت، سربر میآورد. برای نمونه، من قبلاً به بحث مربوط به کمک هزینهی زایمان و این امر که آیا باید کمک هزینهای متفاوت و خاص زنان تلقی شود یا درست عین هر کمک هزینهی بیماری دیگری که شامل زن و مرد هر دو است اشاره کردم. این شاید آن چیزی باشد که بحث تساوی ـ تفاوت را ـ با تغییر مداوم صورت بندی آن ـ ـ این همه مقاوم میکند. افزون بر آن، ظاهراً با گذشت زمان، آنهایی که در یک طرف بحث بودهاند به طرف دیگر کوچ میکنند و برعکس. حتی ممکن است فمینیستها وقتی بر سر مسائل مختلف بحث میکنند دریابند که بین مواضع گوناگون دچار تشتت شدهاند. هر چند اسکات و دیگران بحث جاری را، به دلیل دور کردن توجه از مسائل واقعی، به نوعی برای آرمان فمینیستی زیان بار میدانند، شاید اینک وقت آن رسیده باشد که بحث یاد شده را به این چشم نگاه کنیم که به راستی با ارزش است و فمینیستها را وامیدارد که از خود بپرسند در رابطه با مسائلی معین چه موضعی اتخاذ میکنند. تساوی ـ تفاوت را نباید به صورت بحثی تلقی کنیم که در شرایط آن در سنگ حک و تثبیت گشته، بحثی که آدمی همواره موظف است در آن طرف واحدی را بگیرد؛ حرف من این است که فمینیستها همواره، به این یا آن طریق، دربارهی مسائلی در چارچوب تساوی صحبت خواهند کرد، بنابراین این بحث در واقع میتواند در موارد بسیاری مثبت از کار درآید. همان طور که اسنیتو خاطرنشان میسازد:
اگر این تقسیمبندی برای تاریخ فمینیسم مهم است، فمینیستها باید با انعطاف بیشتری آن را بپذیرند، اما این دورنمای گسترش یافته آدمی را از اجبار به انتخاب موضعی در این تقسیم معاف نمیدارد. من، برعکس، با پیش کشیدن این بحث که هیچ راه حل قریب الوقوعی در کار نیست، امیدوارم خواننده را به شناخت ضرورت آگاهی به این امر که نتیجه کار خودش در کجا قرار میگیرد و ارزیابی این مسأله وادارم که این تصمیم سیاسی به مثابهی ابزاری برای تیشه زدن به ریشهی بسیار عمیق سرکوب شدید زنان از چه قدرتی برخوردار است. فمینیستها در اثر نوشتن دربارهی واژهنامهها و ساختهای گوناگون به توصیف این وجه تمایز عادت کردهاند، نمیخواهم تلویحاً بگویم که آنها همه یکی هستند، بلکه میخواهم بر تفاوت بین آنها تأکید کنم. هر مسألهای شکلبندی تازهای، اولویت جدیدی از طیف عقاید فمینیستی را باعث میشود و اکثر آنها مستلزم مبارزهای درونی و همچنین بیرونی دربارهی اهداف و روشها هستند. گرچه قابل درک است که ما رؤیای صلح میان فمینیستها را در سر میپرورانیم، که ما در خواهریمان در مقابل آن چند دستگی که بارها و بارها ما را در برادری مأیوس کرده است، ایستادگی میکنیم. با وجود این باید بین خودمان این بحث را ادامه دهیم. بهتر از آن، ما باید با جدیت از آن استقبال کنیم. نقشی که در تفاوت وجود دارد، نه تنها دشمن ما نیست، بلکه نیرویی پویا است که زنان بسیار متفاوتی را به هم میپیوندد. فمینیسم تنگناهای عمدهی تجربهی مدرن را، اسرار هویت را که در مباحث آن به طور کامل نمودار میشوند، دربرمیگیرد. هیجان عدم توافقها در درون فمینیسم بخشی است از قدرت پابرجای آن برای منقلب و درگیر کردن شمار بسیاری از مردمان در مکالمهای عمومی بسی گستردهتر از خود جنبش. این اختلاف فمینیستی پویا دربارهی تفاوت است؛ به تفاوتهای زنان با یکدیگر تجسم میبخشد ـ و به این ضرورت که ما هر از چند گاهی به آرمانی مشترک حیات بخشیم.
منبع: سایت باشگاه اندیشه
نویسنده : اروینگ دایان
مترجم : یاسمن شیبانی
نظر شما