موضوع : پژوهش | مقاله

چهار تز درباره‌ی ایدئولوژی

پذیرش برهان گسترده‌ای که نویسندگانی مانند آبرکومبی و ترنر در حمله‌ای در درون علوم اجتماعی به آن چه «مفهوم ایدئولوژی حاکم» می‌نامند، مطرح ساخته‌اند، ضروری است. از نظر ایشان، هم چپ و هم راست در مورد میزان اجماع ایدئولوژیک در میان اکثریت افراد در طبقات مختلف، هم در جوامع معاصر و هم در جوامع قبل از سرمایه‌داری، به شدت اغراق کرده‌اند.


حدود دو قرن است که در درون و بیرون رشته‌های فلسفه، سیاست و جامعه‌شناسی در باره‌ی مفهوم ایدئولوژی بحث بوده است. اگر چیزی به مثابه‌ی مفهوم مورد نزاع وجود داشت و اگر برای مورد نزاع‌ترین مفهوم جایزه‌ای در نظر می‌گرفتند، به احتمال بسیار زیاد مفهوم ایدئولوژی رتبه‌ی نخست را کسب می‌کرد. هیچ کس حتی نمی‌تواند تصمیم بگیرد که این کلمه را چگونه تلفظ کند! با توجه به وجود این نزاع‌ها و مسائل سنتی پیرامون محتوی ایدئولوژیک خود ایدئولوژی، شاید تصور شود که آدمی باید نومیدانه دستان خود را به نشانه‌ی تسلیم بلند کند و این مفهوم را کلاً کنار بگذارد. اما من فکر نمی‌کنم چنین واکنشی موجه باشد. من می‌خواهم استدلال کنم که اشاره به برخی انحاء تحلیل ایدئولوژی که دست کم چارچوبی را برای پرداختن به مسائلی که این مفهوم مطرح می‌کند، ممکن است.
مایلم در راستای این محورها به چهار تز اشاره کنم و دست کم تحلیلی سریع از آن‌ها ارائه کنم. مختصر آن که نخست ادعا خواهم کرد که مفهوم ایدئولوژی را باید از مفهوم علم جدا کرد؛ دوم، این مفهوم تهی از محتوی است زیرا آن چه نظام‌های باور را ایدئولوژیک می‌سازد، ادغام آن‌ها در درون نظام‌های حاکمیتی است؛ سوم، برای فهم این ادغام باید نحوه‌ی ادغام الگوهای معنایی را در درون مدیوم اعمال روزمره تحلیل کنیم؛ سرانجام، باید «تز ایدئولوژی حاکم» را که در روایت‌های مختلف از سوی نویسندگانی مانند پارسونز، آلتوسر و هابرماس مطرح گردیده، مورد انتقاد قرار دهیم.
نخستین تز من آن است که مفهوم ایدئولوژی را باید از فلسفه‌ی علم، که در گذشته تقریباً به نحوی گریزناپذیر با آن در پیوند بوده است، جدا ساخت. اصطلاح ایدئولوژی به مثابه‌ی اصطلاحی ایجابی وضع گردید که به معنای چیزی مانند صورتی جامع و دائر‌ه‌المعارفی از معرفت است که می‌تواند مقاومت پیش‌داوری را در هم بشکند و شکلی از معرفت یقینی را ایجاد کند که فناوری اجتماعی را به نوبه‌ی خود می‌توان بر آن بنا نمود. بنا بر مشهور، تصور می‌شود ناپلئون با تلقی ایدئولوژی به مثابه‌ی تهمتی خفت‌بار این منظره را معکوس ساخته است. ایدئولوژی را «آن چه فراسوی حاشیه‌های علم قرار می‌گیرد- مخزن پیش‌‌داوری و ابهام» تلقی می‌کردند. پس از آن، تصور شد که «ایدئولوژی» به نحوی به مثابه‌ی شرط مرزی علم عمل می‌کند. اکنون می‌خواهم هر تعریفی را که از ایدئولوژی به مثابه‌ی امر باطل، ناعلم یا «علم ضعیف» به عمل آمده است رد کنم. مفهوم ایدئولوژی را نباید با مقایسه‌ی آن، یا در تضاد قرار دادن آن، با دستاوردهای علم صورت‌بندی کرد.
بدیهی است که در فضای این تذکرات مختصر، فرصت آن را ندارم که نشان دهم چگونه این روابط با علم، بخشی از تاریخ مفهوم ایدئولوژی بوده‌اند. با این همه، من فرض می‌کنم درگیری‌هایی که ایدئولوژی موجب گردیده، آشکار است. مثلاً دیدگاه‌های مربوطه‌ی پوپر و آلتوسر را در نظر بگیرید که هر دوی آن‌ها می‌خواهند مرز قاطعی میان آن چه علم به شمار می‌آید و آن چه چنین نیست، بکشند. مثال‌های اولیه‌ی پوپر برای ایدئولوژی یا شبه‌علم- مارکسیسم و روانکاوی- برای آلتوسر دقیقاً نمونه‌های علم هستند، یعنی صوری از معرفت که از ایدئولوژی رها شده‌اند. من این را تضادی خنده‌آور می‌دانم که بر نقطه‌ی آغازی نادرست استوار است. من می‌خواهم این برهان را رد کنم که ایدئولوژی را می‌توان با ارجاع به دعاوی صدق تعریف کرد. و در عین حال می‌خواهم این تصور را رد کنم که ایدئولوژی را اصلاً می‌توان بر اساس محتوی خاصی تعریف کرد. امیدوارم هنگامی که به سراغ برهان دوم خود می‌روم اهمّیت این نکات روشن شده باشد.
تز دوم من این است: مفهوم ایدئولوژی را باید در رابطه با نظریه‌ی قدرت و حاکمیت- انحاء ادغام نظام‌های معنایی در وجود صور بخشیِ حاکمیت- مجدداً صورت‌بندی کرد. این را می‌توان با اشاره به نوشته‌های مارکس در باره‌ی ایدئولوژی نشان داد. مارکس مطالب زیادی در باره‌ی ایدئولوژی نوشت و در عین حال تقریباً چیزی ننوشت. بخش بزرگی از نوشته‌های اصلی وی از جمله سرمایه، انتقاد از ایدئولوژی است، به این معنا که انتقاد از اقتصاد سیاسی است. اما اگر کسی در نوشته‌های مارکس عملاً به دنبال تحلیل‌هایی از خود مفهوم ایدئولوژی باشد- که اغلب آن‌ها در ایدئولوژی آلمانی پدیدار می‌شود- منابع بسیار اندکی می‌توان یافت که در آن‌ها مارکس تبیین دستگاه مندی از این مفهوم به عمل ‌آورده است. در نزد مارکس آدمی فقط صورت‌بندی‌های احتمالی گوناگونی را از معنای مفهوم ایدئولوژی می‌یابد. در ایدئولوژی آلمانی می‌توان میان دو معنایی که مارکس از این اصطلاح افاده می‌کند، تمایز قائل گردید. از سوی دیگر، ملاحظات مشهوری در این باره وجود دارد که ایدئولوژیست‌ها چگونه تاریخ را وارونه نوشته‌اند. کافمن و دیگران این ملاحظات را مورد بحث قرار داده‌اند. ایدئولوژیست‌ها متهمند به آن که تاریخ را چنان می‌نویسند که گویی آن را از میان جعبه‌ی تاریک می‌بینند چنان که گویی تاریخ بازتابی است از آگاهی انسان. این نوع نظرات اغلب در ایدئولوژی آلمانی و گاهی در نوشته‌های دیگر مارکس دیده می‌شود و حاکی از آن است که راه راززدایی از تاریخ آن است که آن را بار دیگر با مطالعه‌ی تاریخ چنان که واقعاً هست، بر روی پای خود قرار دهند.
اما در ایدئولوژی آلمانی حکم مشهور دیگری هم در باره‌ی ایدئولوژی آمده است، یعنی این که ایده‌ها در هر دوره‌ای قبل از هر چیز دیگر ایده‌های طبقه‌ی حاکم هستند. بر اساس این گزاره، طبقه‌ی حاکم به مفاهیمی دسترسی دارد که می‌تواند آن‌ها را برای مشروعیت بخشیدن به حاکمیت خود، منتشر سازد. این روایت از نظریه‌ی ایدئولوژی، ایدئولوژی را به مسئله‌ی حاکمیت مرتبط می‌سازد. چنان تلقی می‌شود که ایدئولوژیست‌های آلمانی تاریخ را از دیدگاهی می‌نویسند که به کار تأیید صور موجود قدرت در جوامعی می‌آید که در آن جوامع خود آن‌ها رهبران فکری هستند. بنابراین من، بر اساس این گرایش مارکسی، پیشنهاد می‌کنم که مفهوم ایدئولوژی به شیوه‌ی زیر تفسیر شود. من می‌خواهم ایدئولوژی را به مثابه‌ی نحوه‌ای تعریف کنم که در آن صور معنایی در درون نظام‌های حاکمیت ادغام می‌شوند به نحوی که تداوم آن‌ها را تأیید کنند. من این را که منافع بخشی به مثابه‌ی منافع عمومی نمایش داده می‌شوند مثالی از چنین برداشتی از ایدئولوژی می‌دانم. این نحوه‌ای بنیادی از ادغام صور معنایی در درون نظام‌های حاکمیت در جوامع طبقاتی است. از نظر من، این نکته در سرمایه، جایی که مارکس تلاش می‌کند تا نشان دهد که اقتصاد سیاسی به همان میزان که کار سرمایه‌داری را به مثابه‌ی نظامی طبقاتی پنهان می‌سازد امری است ایدئولوژیک، بیان شده است. اقتصاددانان سیاسی نتوانسته‌اند تبیینی از مبادی تاریخی کار مصادره‌ شده یا ماهیت ارزش افزوده ارائه دهند.
تز سوم من است که تحلیل ایدئولوژی باید با تحولات اخیر در فلسفه‌ی زبان و کنش در توافق باشد. به طور بسیار مختصر، این تحولات نشانه‌ی گذار از فلسفه‌ی زبان (که بر این مفهوم مبتنی است که زبان قبل از هر چیز رسانه‌ای است برای توصیف جهان) به تفسیری از زبان است که بر زبان به مثابه‌ی «پراکسیس» یا «چهره‌ی دیگر» کنش تأکید می‌کند. زبان با اعمال روزمره در هم تنیده است. فکر می‌کنم اگر کسی به اهمّیت این انتقال فلسفی اذعان کند، این امر پیامدهایی فوری برای مسئله‌ی ایدئولوژی خواهد داشت. اغلب بحث‌های سنتی در باره‌ی ایدئولوژی در مورد اهمّیت دعاوی باور گزاره‌ای به مثابه‌ی مؤلفه‌های ایدئولوژی‌ اغراق کرده‌اند. این نکته را می‌توان با مثالی دنیوی نشان داد. محققان از کارخانه‌ای بازدید می‌کنند و پرسش‌هایی از این قبیل را از کارگران می‌پرسند: «در باره‌ی ملکه چه فکر می‌کنید؟»، «در مورد عروسی سلطنتی چه فکر می‌کنید؟»، «آیا فکر می‌کنید مدیریت و کارگران مانند یک تیم با هم کار می‌کنند؟» آن گاه محققان تصور می‌کنند که به واسطه‌ی این یافته‌ی خود که در مورد اهمّیت مداوم سلطنت و مانند آن توافقی وجود دارد، ویژگی‌های کلیدی ایدئولوژی را کشف کرده‌اند. اما، با وجود آن که نمی‌خواهم اهمّیت احتمالی این نوع یافته را انکار کنم، به نظرم می‌رسد که اهمّیت بسیار دارد که مفهوم ایدئولوژی را به چنین صورت‌بندی‌هایی محدود نسازیم. دلیل این امر آن است که ظریف‌ترین و جالب‌ترین صور ایدئولوژی آن‌هایی هستند که در درون اعمال روزمره مطرح می‌شوند. این صور ایدئولوژی، هر چند ضرورتاً باورهای گزاره‌ای نیستند، اغلب انحاء طرح معنا هستند به مثابه‌ی بخش و پیمانه‌ای از آن چه شخص در زندگی روزمره انجام می‌دهد. اگر بتوانم باز هم مثال قبل را دنبال کنم: مهم‌تر از این که آیا کارگران موافقند که آن‌ها و مدیریت به مثابه‌ی یک تیم کار می‌کنند یا خیر شیوه‌هایی است که انحاء معنایی دنیای روزمره‌ای را ایجاد می‌کنند که در آن وضعیت کار و زندگی اقتصادی اساساً جدا از زندگی سیاسی، جدا از زندگی ایشان به مثابه‌ی شهروند، تلقی می‌شود. من تصور می‌کنم جداسازی امر اقتصادی از امر سیاسی یکی از مکانیسم‌های اصلی حاکمیت طبقاتی است. ظریف‌ترین صور ایدئولوژی در درون شیوه‌هایی دفن شده‌اند که اعمال مشخص و روزمره بر اساس آن‌ها ساماندهی می‌شوند. اگر کسی ایدئولوژی را فقط به مثابه‌ی محتوی نظام‌های باور گزاره‌ای تلقی کند، عرصه‌ی بزرگی از کنش انسانی که از نظر ایدئولوژیکی دارای اهمّیت است حذف می‌شود.
تز آخر از سه تز نخست گرفته می‌شود. من فکر می‌کنم پذیرش برهان گسترده‌ای که نویسندگانی مانند آبرکومبی و ترنر در حمله‌ای در درون علوم اجتماعی به آن چه «مفهوم ایدئولوژی حاکم» می‌نامند، مطرح ساخته‌اند، ضروری است. از نظر ایشان، هم چپ و هم راست در مورد میزان اجماع ایدئولوژیک در میان اکثریت افراد در طبقات مختلف، هم در جوامع معاصر و هم در جوامع قبل از سرمایه‌داری، به شدت اغراق کرده‌اند. آن‌ها کارکردگرایی پارسونی و تأکید آن را بر اهمّیت نظام ارزشی مشترک به مثابه‌ی مکانیسم هماهنگ‌کننده‌ی نظم، مورد انتقاد قرار می‌دهند. اما آن‌ها روایت چپ، یعنی تبیین آلتوسری از «دستگاه‌های دولتی ایدئولوژیک» را نیز نقد می‌کنند. من، تا حدی به نحوی برانگیزاننده، بحث هابرماس درباره‌ی مشروعیت را هم به این فهرست اضافه می‌کنم. من تصور می‌کنم باید این ادعا را که مشروعیت نحوه‌‌ی بنیادی تضمین انسجام جوامع تحت حاکمیت طبقاتی است مانند این نظریه‌های دیگر درباره‌ی ایدئولوژی اجماعی مورد تردید قرار داد. به ویژه احتیاط در مورد این تز مهم است که بحران‌های مشروعیت منابع اصلی تنش هستند و پایداری جوامع سرمایه‌داری غربی را تهدید می‌کنند. پیش‌فرض چنین دیدگاهی- همراه با پارسونز و آلتوسر- آن است که نظم اجتماعی بر اجماع هنجاری مبتنی است- که اجماع هنجاری، همراه با کمی قدرت و قهر پلیس، مکانیسم اصلی است که به وسیله‌ی آن منافع بخشی در جامعه‌ی طبقاتی حفظ می‌شود. اما دلیل خوبی برای تردید در باره‌ی چنین پیش‌فرضی وجود دارد.

برگرفته از کتاب Power and Ideology in the Age of Lenin in Ruins

منبع: سایت  باشگاه اندیشه ۱۳۸۷/۰۷/۰۸به نقل از: کینگ کالج، کمبریج، انگلیس
نویسنده : آنتونی گیدنز
مترجم : ابوالفضل حقیری قزوینی
 

نظر شما