از فاشیسم سیاسی تا فاشیسم وجودی
فردید و هیدگر دو نام هستند که نزد اندیشمندان ایرانی و اهل نظر ملازم یکدیگرند؛ بهطوری که هرگاه از یکی نام میبرند از عاقبت دیگری نیز یاد میکنند؛ هر دو متهم به فاشیسم و حمایت از آن هستند و هیچکدام از دشنام مدعیان آزاداندیشی و روشنگری در امان نماندهاند. برخی فردید را بهعلت حمایت از جمهوری اسلامی، فیلسوفی قدرتطلب معرفی کردند که یک شبه در اندیشه هایش انقلابهای کپرنیکی روی داده و از تمامی فلسفه غرب، فاشیسم را برگزیده است و به همین منوال است وضعیت هیدگر؛ کسی که آدرنو سراپای فلسفه او را فاشیستی می خواند و یا بوردیو و هابرماس هستیشناسی او را سیاسی معرفی می کنند و دلیل این امر بیش از هرچیز پذیرفتن ریاست دانشگاه فرایبورگ است در زمان حکومت نازی ها.
ما در این مقاله بر آن هستیم که به بررسی عملکرد سیاسی هیدگر بپردازیم تا نشان دهیم این بدنامی بیش از آنکه محتوایی فلسفی داشته باشد، رنگ و بویی سیاسی دارد.
هیدگر و نازیسم
مسئلهای که هیچگونه انکار و تردیدی در آن راه ندارد، طرفداری هیدگر از نازیسم و عضویت او در حزب ناسیونال سوسیالیسم آلمان در سال 1933 است. هیدگر در دوران عضویت در حزب نازی، رویکردی پرفراز و نشیب نسبت به این حزب داشته است، به گونهای که در خطابهای سال 1933 میگوید: «فرد هرکه باشد بهحساب نمیآید. تقدیر ملت ما، دولت آنهاست.” این سخن از کسی که در تمامی فلسفه خود سعی در تبیین دازاین دارد، بسیار تعجبانگیزتر است؛ ولی این فیلسوف همان کسی است که تنها سه سال بعد در درسهای «ادای سهمی به فلسفه» و «نیچه» به آشکارا رویگردانی خود را از مفاهیم بنیادین فلسفه نازیسم مانند «ملت» و «پیشوا» بهوضوح بیان میکند. این در حالی است که سخنان دوستان وی نیز بر این پیچیدگی می افزاید؛ بهعنوان مثال کارل لوویس، در مورد این اقدام هیدگر (پذیرفتن ریاست دانشگاه فرایبورگ) میگوید: «این کار هیدگر تعجب همگان را برانگیخت، زیرا او هیچگاه عقیدهاش را راجع به مسایل سیاسی بیان نکرده بود و بهنظر نمی آمد که در این باب عقیدهای قطعی داشته باشد.” این در حالی است که عدهای میخواهند این حرکت هیدگر را برآمده از اصلیترین اثر او یعنی «وجود و زمان» تفسیر کنند و بهتبع آن نیز وجود و زمان را اثری سیاسی - فاشیستی ارایه نمایند که شدیدا تصویری نامأنوس و نچسبیدنی است.
بههمین دلیل (وجود گفتههای متعارض پیرامون این مسئله) جمعبندی در این مطلب کار آسانی نیست.
در 30 ژانویه 1933و با روی کار آمدن حزب ناسیونال سوسیالیسم و صدراعظمی هیتلر، فضای خفقانآور و سنگینی بر آلمان حاکم شد؛ بهگونهای که در اول ماه می تمامی ساختمانهای اتحادیههای کارگری و احزاب سیاسی مصادره شد و هر حزبی جز حزب ناسیونال سوسیالیست ممنوع اعلام شد و اتحادیههای کارگری و صنفی نیز غیرقانونی اعلام گردید. در دهم می همان سال، مراسم کتابسوزان بهرهبری اتحادیه دانشجویان آلمان انجام شد و... در این میان غالب استادان فلسفه در کنگره ماگدبورگ در اکتبر همان سال، بهدفاع از نظام نازی سخن گفتند و تقریبا تمام یکصدوهشتاد استاد فلسفه دانشگاههای آلمان تا سهماه پس از به قدرت رسیدن هیتلر به نظام نازی روی آوردند و به حزب پیوستند. در این میان تنها دو فیلسوف به نسبت مشهور آلمان به عضویت حزب در نیامدند که یکی (کورت هوبرت) اعدام شد و دیگری (یوهان باپتیست ریفرت) اخراج گردید.
با توجه به این فضا میتوان تا حدی عضویت هیدگر در حزب را توجیه کرد و نشان داد که تنها بزرگی نام هیدگر است که در این میان موجب بدنامی بیش از حد او شده است.
البته در این میان توقع توجه به مسئولیت اخلاقی داشتن از فیلسوفی اگزیستانسیالیست که اخلاق را در ردیف علوم غیرهستیشناسانه همچون فیزیک میداند، کمی دور از واقع است.
پس از بررسی وضعیت به عضویت درآمدن هیدگر در حزب، توجه به چگونگی پذیرفتن مسئولیت ریاست دانشگاه نیز مهم است. قبل از هیدگر رییس دانشگاه فرایبورگ پزشکی به نام «فون مولن دورف» بود که بهعلت عضویتاش در حزب سوسیال دمکرات، چند روز پس از رسیدن اش به این ریاست مجبور به استعفا شد و از هیدگر خواست که خود را برای جانشینی وی نامزد بکند. رییس قدیمی دانشگاه بهنام «سوئر» نیز به این جهت که ممکن است درصورت امتناع هیدگر، شخص غیردانشگاهی دیگری را به این سمت منصوب کنند، این درخواست را تأیید کرد. هیدگر پس از مدتی تردید، بالاخره چنانکه بعدا در مصاحبه اشپیگل تصریح کرده است، صرفا برای مصلحت دانشگاه، نامزد کردن خود را پذیرفته است. وی در نهایت در 21 آوریل 1933 با اکثریت قریب به اتفاق (تنها دو رأی ممتنع) به ریاست دانشگاه انتخاب شد.
آنچه پس از دو مورد بالا بیان آن ضروری است و معمولا به آن بیتوجهی می شود، متأخر بودن عضویت هیدگر در حزب نسبت به زمان پذیرش ریاست دانشگاه فرایبورگ است. چند هفته پس از تصدی ریاست دانشگاه، رییس ناحیه، هیدگر را به عضویت در حزب دعوت کرد و این مطلب را تذکر داد که عضویت وی در حزب از لحاظ ارتباط با وزارتخانه و مقامهای مدیره حزب بسیار سودمند خواهد بود. هیدگر که تاکنون عضویت هیچ حزب سیاسی را نداشت، این دعوت را پذیرفت، ولی با این شرط صریح که هرگز نه وظیفه ای در حزب داشته باشد و نه فعالیتی در آن.
درباره عملکرد هیدگر نیز در این دوران سخن بسیار گفته شده است؛ از جمله مخالفتهای سرسختانه وی با تندروهای نازی ها و نازیمسلکها که در نهایت منجر به تصمیم استعفای وی در 23 آوریل سال تحصیلی 1934-1933 شد؛ یعنی یک سال پس از ریاستش بر دانشگاه فرایبورگ. این زمان مقارن است با چهارماه قبل از اینکه تمام قدرت بهدست هیتلر بیفتد.
وی در نهایت نیز در جلسه تودیع خود و معارفه ریاست جدید شرکت نکرد. رییس جدید، حقوقدانی بود که روزنامه های نازی آن دوره به او بهعنوان «نخستین ناسیونال سوسیالیستی که به ریاست دانشگاه فرایبورگ انتخاب می شود» تبریک گفتند. در این تبریک گفتن معنایی برای اهل بصیرت و ظرافت نهفته است که ما را از توضیح آن معاف می کند.
اینگونه بداخلاقیها با هیدگر همچنان ادامه داشت و در موارد متعددی خود را نشان میداد؛ از توهین کردن روزنامههای دست نشانده گرفته تا اجازه ندادن به او در شرکت در مجامع بینالمللی فلسفه در سالهای 1934 و 1937. نهایتا در تابستان 1944 به او اعلام شد که او جزو معلمانی است که ضرورت وجود آنها برای دانشگاه بسیار کم است و به خدمت خاکبرداری در ساحل رود رن گماشته شده است. در هشتم نوامبر 1944 به حکم سردمداران حزب، جزو Volksstrum بهشمار آمد. او تنها استادی بود که چنین حکمی دربارهاش صادر شد.
در اینجا بررسی قرائن تاریخی را به پایان می بریم و سعی میکنیم تا در درون اندیشه هیدگر به بررسی علل گرایش او به نازیها بپردازیم:
آنچه برای همگان واضح است این است که هیدگر فیلسوفی ضدمدرنیست است و چهبسا بخشی از همراهی هیدگر با جریان نازیسم متأثر از همین مسئله باشد. البته در این میان باید به نقش تکنولوژی و رابطه وثیق آن با جامعه مدرن توجه داشت.
از این روست که هیدگر در 1935 در کتاب مقدمهای بر متافیزیک نوشته است: «حقیقت درونی و عظمت ناسیونال سوسیالیسم توانمندی آن است برای ایجاد یک برخورد تاریخی میان تکنولوژی سیاره ای و انسان مدرن».. هیدگر به ناسیونال سوسیالیسم هم چون سرمشقی مینگریست که میتواند به فرهنگ شهرنشینی اروپایی فهمی تازه از هستی ببخشد.
نکته مهم دیگری که در فلسفه هیدگر اهمیت فراوان دارد و در آثار متعدد وی به آنها اشاره شده است مسئله نهیلیسم است. او در تعریف نهیلیسم میگوید: «دورانی است که دیگر خداوندی انسانها و اشیاء را گردهم نمیآورد.” یکی از گمانههای هیدگر در اینباره این است که بزرگان جریان مارکسیسم، برخلاف این جهت حرکت میکنند و بههمین دلیل بوده است که در سال 1936 در درس منطق، هیتلر و موسیلینی را میستاید و درباره آنها میگوید: «دو مردی که حرکت مخالف با نهیلیسم را شکل دادهاند و آن را براساس شکل سیاسی دادن به ملت پیش بردهاند.” با توجه به این نکته بهنظر میرسد که بتوان همراهی هیدگر را با نازیسم تا حدی بهعلت همراه بودن روح کلی فلسفه اش با جریان نازیسم دانست؛ جریانی که شاید او از ترس لیبرالیسم به دام آن افتاده بود. بهنظر می رسد سخنان فیلسوف تحلیلی آمریکایی، ریچارد رورتی، سخنانی درست و منصفانه باشد. او در اینباره میگوید: “هیدگر نه با هیتلر و نازیها آنچنان که در واقع بودند، بل با تصویرهایی خیالی که خود از آنها ساخته بود سروکار داشت.”
رورتی می گوید: «هیدگر چیزهایی را به هیتلر نسبت میداد که بیان برداشت او از خودش بود. آن رهبر معنوی آلمانیان فیلسوفی بود که آینده و اصالت را به ملت مینمایاند. آنچه در خطابه ریاست گفت یکسره برداشت خود او بود از زندگی اجتماعی سیاسی و انگار با طرح این برداشت، به نازیها نیز راهی با اندیشههای خود را پیشنهاد میکرد.
هیدگر نه فقط به دانشگاههای آلمان بل به کل رژیم نازی ها راهی را می نمایاند که بهگمان خودش درست میآمد.”
از دیگر دلایلی که هیدگر برای گرایش خود به نازیسم ذکر می کند، در اغلب موارد، کمونیسم یک پای ثابت قضیه است.
شاید یکی از دلایل خصومت هیدگر با کمونیست ها جهان - وطنی بودن و عوامگرایی آنها بوده باشد. کمونیسم ممکن بود نزد هیدگر مظهری تمام عیار از حکومت منتشرانی باشد که حکم به نابودی هر فرد اصیلی از جمله خود هیدگر می دادند؛ حال آنکه نازیسم، چنانکه هیدگر اعلام کرده بود انسان را شایسته دازاین بودن و طلب آغازین برای حفظ ذات خویشتن و خدمت به آن می کرد.
شاید بتوان دو دلیل بالا را در مجموع یکی بهحساب آورد و آن را در ضمن عنوان «بیشرمی علیه بیشرمی” جای داد؛ حالتی که ریشه در حالات روحی این متفکر نظری دور از عمل دارد. هیدگری که هیچگاه وارد کار عملی نشده بود و بزرگترین فعالیت اجتماعی اش، یازدهماه ریاست دانشگاه فرایبورگ بوده و همیشه از جانب منتقدانش به ناکارآمد بودن در عمل محکوم بوده است، حال آنچنان که خود بیان کرده بود میخواست خود را وارد عمل کند (نامه به یاسپرس 1933). چنین عملی متضمن هیچ راهی برای تغییر جهان و انسان نبود. آنجا عمل، عمل قبل از نظر بود. ولیکن اینک هیدگر تشنه عمل بعد از نظر و فلسفهای بود که خود را در خدمت آن قرار داده بود و اینجا بود که آن خامی در حیطه عمل بلای خانمانسوزش شد و برای فرار از بدی ها (کمونیسم و لیبرالیسم) به دامان بدترین (نازیسم) پناه برد و دردسری مهلک برای خود و نظریات فلسفی اش بهبار آورد.
نکته دیگری که بهنظر می رسد بتوان بهعنوان یک خواننده شرقی فلسفه غرب آن را مدنظر گرفت، جدید نبودن این سخنان در این سنت فلسفی است. شاید بتوان گفت قدمت اینگونه سخنان در فلسفه غرب بهاندازه کل تاریخ آن است که می توان بهصورت فهرست وار ارایه کرد. مثلا علاقه خاص افلاطون به حکومت الیگارشیک، دیدگاههای ضد زن ارسطو و اینکه بعضی از انسانها ذاتا برده آفریده میشوند و یا در روزگاری نزدیکتر به دوران ما، جان لاک شعور بومیان سرخ پوست را در حد آگاهی کودکان و ابلهان دانست و اعلام کرد که آنها توانایی کار عقلانی را ندارند.
یا زمانی دیوید هیوم اعلام کرد که سیاهپوستان بهطور طبیعی در مرتبهای نازل تر از سفیدپوستان قرار میگیرند. به اینها اضافه کنید دیدگاههای ضد یهود هگل، کانت، فرگه و...
حال سؤال این است که آیا باید تمامی اندیشههای این بزرگان فلسفه را مرتبط با فلسفههای آنها دانست؟ آیا می توان دیدگاههای منطقی فرگه را مرتبط با رویکرد ضدیهودی او دانست؟ و یا اینکه میتوان پذیرفت که نظریهپرداز طرح صلح پایدار کانت، بهصراحت بین نژادهای مختلف بشر تفاوت بگذارد و بگوید: «سیاهان بسیار خودنما هستند، ولی بهشیوه ای سیاهانه چنیناند و چندان هرزه میگویند که باید آنها را از یکدیگر جدا کرد و با شلاق پراکندهشان ساخت.”
آیا کسی هست که بپذیرد بین این دیدگاههای تند نژادپرستانه و فلسفه نقادی کانت و یا حتی بین این دیدگاهها و طرح صلح پایدار که نظریه سیاسی کانت است رابطهای وثیق برقرار است؟
بههمین دلیل است که نویسنده این مقاله معتقد است که در نازی جلوهدادن این فیلسوف بزرگ، بیش از آنکه اهداف اندیشمندانه نهفته باشد، اغراض سیاسی نهفته است. اگر کسی بخواهد هیدگر را در جنایات نازی ها شریک گرداند، بهتر است نیم نگاهی نیز به فیلسوفانی که طرفداری لیبرالیسم را کرده اند داشته باشد و جرم آنان را در تمامی جنگ ها و کشتارهای بزرگترین دولت لیبرال یعنی آمریکا مورد بررسی قرار دهد. اینگونه است که تمامی این فیلسوفان در خون بی گناهان ویتنام، ژاپن، افغانستان و در نهایت عراق شریک میگردند!!!!!!
باید از فیلسوف معروف لیبرال، یورگن هابرماس، و همراهان فکری وی پرسید که اگر هستیشناسی هیدگر سیاسی است، کدامین بخش از نظریه فلسفی- سیاسی ایشان به خونآشامی لیبرالیسم مربوط میشود؟
در نهایت، بهنظر میرسد که بهترین تبیین را برای این اقدام عجیب خود هیدگر ارایه داده است. هیدگر در 18 ژوئن 1950 به یکی از شاگردانش بهنام بوخنر نوشت: «هرگونه راه سپردن همواره خطر راه گمکردن را دربر دارد.” و با این عبارت نشان داد که در آن زمان دچار گمگشتگی شده بوده است؛ شاید به این دلیل که گمان میکرده است، میتواند آمال و اندیشههای خود را در اندیشه نازیسم پیدا کند و البته هیچگاه ارادی بودن پیوستن اش به حزب را انکار نکرد و علنی برعلیه آن چیزی نگفت؛ تنها در سال 1966در مصاحبه با اشپیگل با دو عبارت «حماقت بزرگ من» و «اشتباه بزرگ من» از آن اشتباه یاد کرد
منبع: هفته نامه پنجره / 1388 / شماره 9 ۱۳۸۸/۰۰/۰۰
نویسنده : مرتضی روحانی
نظر شما