تکه چسبانیهای هویت
من اینجا صرفا به منزله تاریخ نگاری که به انکشاف ناسیونالیسم علاقه مند است و چیزی هم در این باره نوشته با شما سخن نمی گویم ، بلکه از ناسیونالیسم به عنوان جزیی از موضوع کارم حرف می زنم.
ملت بدون گذشته ، یک تناقض در تعریف است.
آنچه ملت را ملت می کند، همین گذشته است ; آنچه ضدیت یک ملت را با دیگر ملتها موجه می کند، گذشته است و تاریخ نگاران آدمهایی هستند که این گذشته را تولید می کنند.
به این ترتیب حرفه من ، که همواره قاطی سیاست بوده است ، یک جزؤ حیاتی از ناسیونالیسم می شود.
حتی بیش از کار قوم نگاران و زبان شناسان و دیگرانی که عرضه کننده خدمات قومی و ملی هستند و غالبا به همین منظور نیز بسیج شان می کنند. مجادله آذری ها و ارمنی ها بر سر حق شان بر قره باغ (که به یاد بیاوریم در آذربایجان قرار دارد، اما عمدتا ارمنی نشین است) تحت چه عنوانی صورت می گیرد؟
تحت این عنوان که آلبانی های قفقاز، یعنی مردمی که اکنون دیگر وجود ندارند، ولی در قرون وسطی در منطقه مورد مشاجره سکنی داشتند، آیا بیشتر به ارمنی هایی که اکنون آنجا ساکن اند شباهت داشتند یا شباهت نداشتند؟
این مساله ای است اساسی در زمینه تحقیق تاریخی ملی و در این مورد خاص باید گفت مساله این است در زمینه مناظرات بی پایان مبتنی بر حدس و گمان تاریخی.
متاسفانه تاریخی که ناسیونالیست ها می خواهند آن تاریخی نیست که تاریخ نگاران آکادمیک حرفه ای ، حتی آنها که التزام ایدئولوژیک دارند، می باید عرضه کنند. این نوع تاریخ ، عطف به ماسبق کردن اساطیر امروز است.
اجازه دهید گفته مشهور ارنست رنان (Ernest Renan) را در سخنرانی اش در 1882 تحت عنوان «ملت چیست؟» یکبار دیگر تکرار کنم: «فراموش کردن تاریخ ، یا حتی اشتباه تاریخی (Ierreur Historique)، عامل حیاتی ای در شکل گیری یک ملت است و به همین دلیل است که پیشرفت مطالعات تاریخی غالبا برای یک ملت خطرناک می شود.»
به این ترتیب ، تاریخ نگاری که درباره قومیت یا ملیت می نویسد، نمی تواند از مداخله ای که از نظر سیاسی یا ایدئولوژیک انفجاری است ، اجتناب کند.
اجازه دهید با یک کنکاش معناشناسانه آغاز کنم. اگر بپرسیم آن معیار استاندارد چیست که ملت مدعی حق تعیین سرنوشت را، یعنی حق تشکیل دولت ملی مستقل در یک سرزمین معین را، مشخص می کند، باید گفت: این معیار چیزی جز معیار قومی - زبانی نیست.
زیرا زبان ، هر جا که ممکن است ، به منزله نشانه و بیان قومیت گرفته می شود. اما البته در برخی موارد ایجاد چنین رابطه ای بین زبان و قومیت ممکن نیست ، زیرا تحقیقات تاریخی به طور جامع و مانعی نشان می دهد که آن نوع زبان استاندارد نوشتاری که به عنوان بیان قومیت یا ملیت تلقی می شود یک محصول تاریخی متاخر است که غالبا سابقه اش به قرن نوزدهم یا حتی بعدتر برمی گردد; و در غالب موارد نیز ابدا چنین تمایز زبانی وجود ندارد، مثلا میان صربها و کروات ها.
من تعطیلاتم را در کلبه ای در ویلز می گذرانم که از لحاظ تقسیمات کشوری و حقوقی تمایزش از انگلستان کمتر از تمایز کنه تیکت (Connecticut) از ایالت نیویورک است.
با این که در این بخش از ویلز مدتهای طولانی است که به زبان ولزی حرف نمی زنند، و حتی اهالی بومی ، تلفظ ویلزی نام مکانها را از یاد برده اند، با این حال همسایگان من باور نمی کنند که صرف اقامت در آنجا مرا ویلزی کرده باشد.
هرچند باید اضافه کنم که مقوله قومیت در نزد آنها وجود دارد. تمام جنبش های جدایی طلب اروپایی که من می شناسم ، خود را بر مبنای «قومیت» (حال قومیت زبانی یا غیره)، شکل می دهند; یعنی با این فرض که «ما»، باسک ها، کاتالان ها، اسکاتلندی ها، کروات ها یا گرجی ها، مردمی هستیم که از اسپانیایی ها، انگلیسی ها، صربها یا روسها متفاوت هستیم و بنابراین نبایددر همان کشوری زندگی کنیم که آنها زندگی می کنند.
در حاشیه بگویم که وضعیت در بخش اعظم آسیا، آفریقا و در قاره امریکا (به استثناؤ کانادا) چنین نیست. به این نکته بازمی گردم.
پس چرا ما به دو لغت احتیاج داریم تا به ما امکان دهد ملیت گرایی (ناسیونالیسم) را از قومیت تمیز دهیم؟
پاسخ این است که ما با دو مفهوم مختلف و غیرقابل قیاس با یکدیگر سر و کار داریم. ناسیونالیسم یک برنامه سیاسی است و از لحاظ تاریخی یک برنامه سیاسی نسبتا متاخر است. این برنامه سیاسی بر آن است که گروههایی که به مثابه «ملت» تعریف می شوند، حق آن را دارند، و حتی ملزم اند، که دولتهایی در سرزمین معینی تشکیل دهند، یعنی نظیر دولتهایی که پس از انقلاب فرانسه متعارف شده است.
بدون چنین برنامه سیاسی ای (چه تحقق یافته باشد و چه تحقق نیافته باشد) ناسیونالیسم یک لفظ بی معناست.
در عمل چنین برنامه سیاسی ای معمولا به معنای اعمال حاکمیت مستقل بر سرزمین پیوسته ای است با مرزهای تعریف شده روشن ; سرزمینی که بخش عمده از شهروندان ساکن در آن را جمعیت همگن و یکدستی homogeneous تشکیل دهد.
به گفته ماتزینی Mazzini: «هر ملتی دولت خود، و یک دولت برای تمام ملت».
در چنین کشورهایی یک زبان ، زبان «ملت» مربوطه ، غالب است ; یا به عبارت بهتر از امتیاز انحصاری زبان رسمی بودن برخوردار است. در حاشیه باید بگویم که اگر ملت بر حسب قومیت زبان تعریف شود، از میان 170 دولت موجود در دنیا تنها در حدود 10-َ12 تای آنها حتی با نیمه اول برنامه ماتزینی تطابق دارند.
ناسیونالیسم ، یا به عبارت بهتر آنچه در قرن نوزدهم به نحو روشنتری «اصل ملیت» خوانده می شد، این نکته را مفروض دارد که «ملت» امر معین و معلومی است ; همان طور که دمکراسی این را مفروض دارد که «مردم» امر معین و معلومی است.
ناسیونالیسم یا «اصل ملیت»، هیچ چیز در مورد این که چه چیزی «ملت» را ملت ساخته است به ما نمی گوید; هرچند از اواخر قرن نوزدهم (و عموما نه خیلی پیش از آن) ملت را به نحو فزاینده ای بر حسب قومیت زبان تعریف کرده اند.
اما باید یادآور شوم که روایات اولیه «اصل ملیت» که من در کتاب «ملت و ناسیونالیسم از 1780 به بعد» این روایات را با عناوین «دمکراتیک انقلابی» و «لیبرال» توصیف کرده ام) بر مبنای قومیت زبان قرار ندارند، هرچند فصل مشترکی وجود دارد.
نه زبان و نه قومیت برای ناسیونالیسم انقلابی اولیه ضروری نبود و مورد برجسته ایالات متحده امریکا که تا امروز باقی مانده از این زمره است.
ناسیونالیسم لیبرالی کلاسیک قرن نوزدهم نقطه مقابل تلاشهای حاضر قرار دارد که می خواهد هویت گروهی را با جدایی طلبی تعریف کند.
ناسیونالیسم لیبرالی کلاسیک قرن نوزدهم هدفش این بود تا مقیاس واحد فرهنگی ، سیاسی و اجتماعی انسانها را بسط دهد: متحد کردن و وسعت دادن ، نه محدود کردن و جدا ساختن.
این امر یکی از دلایلی است که روشن می سازد چرا جنبش های آزادیبخش ملی در جهان سوم سنت های قرن نوزدهم را دلپسند خود یافتند.
ناسیونالیست های ضداستعماری «عشیره گرایی»، «جماعت سالاری» و هر نوع دیگر از هویت بخشی یا منطقه ای را به منزله ضد ملی وانهادند (یا دست کم تابع خود کردند) و این پدیده ها را در خدمت سیاست شناخته شده امپریالیستی تفرقه بینداز و حکومت کن می شمردند.
گاندی و نهرو، مندلا و موگابه ، یا حتی ذولفقار بوتو (که از غیاب حس ملیت پاکستانی شکوه داشت ) ناسیونالیست بودند اما نه از جنس لندر برجیس یا توجمان ، آنها عینا بر همان طول موجی بودند که ماسیمو دازگلیو و او پس از این که ایتالیا از نظر سیاسی وحدت یافته بود گفت: «ایتالیا را ساختیم ، حالا باید ایتالیایی ها را بسازیم».
یعنی افراد مختلفی را که هویت های متفاوت قومی داشتند، به یک هویت واحد درآوردند;هویت بر مبنای زبانی مشترک که نداشتند و هویت بر مبنای دولتی که از بالا و بر فراز سر آنها تولد یافته بود.
قومیت ، حال هر چه هست ، برعکس ناسیونالیسم هیچ جنبه برنامه ای ندارد و جنبه سیاسی اش حتی کمتر است.
در شرایط معینی قومیت می تواند کارکرد سیاسی بیابد و از جمله با برنامه هایی تداعی شود که ناسیونالیستی وجدانی طلبانه اند.
دلایل بسیاری وجود دارد که چرا ناسیونالیسم عطش این را دارد تا خود را با قومیت بازشناسد; دست کم به این دلیل که قومیت شجره نامه ای برای «ملت» تامین می کند که در اکثر قریب به اتفاق موارد ملت به وضوح فاقد آن است.
دست کم در مناطقی که فرهنگ نوشتاری باستانی دارند، قومیت چنین شجره نامه ای را برای ملت فراهم می کند. زیرا در این مناطق نام های گروه های قومی در طول زمان درازی دوام داشته اند، هرچند که این نامها در دوره های مختلف برای توصیف واقعیت های اجتماعی متفاوتی به کار رفته است.
قومیت ، مبنایش هرچه باشد، یک راه سهل شناخته شده برای بیان یک هویت ملموس گروهی است که اعضا«ما» را به هم پیوند می دهد، زیرا بر تفاوت این اعضا از «آنها» تاکید می کند.
گذشته از «آنها» نبودن ، چندان روشن نیست که این «ما» در واقع چه چیز مشترکی دارند. خصوصا امروزه این مساله چندان روشن نیست. به هر رو، قومیت یکی از راههای پرکردن ظرف خالی ناسیونالیسم است.
چنین است که سابینو آرانا نام اوسکادی را برای سرزمینی اختراع کرد که مردمش در طول زمان خود را باسک Basque یا گاسکون Gascon و غیره خوانده اند (و دیگران هم همین گونه می خوانندشان )، بی آن که این مردم احساس نیازی به چنان سرزمین ، دولت ، یا ملتی داشته باشند که آرانا تصورش را داشت.
به عبارت دیگر، ناسیونالیسم به تئوری سیاسی تعلق دارد، حال آن که قومیت به جامعه شناسی و آنتروپولوژی اجتماعی.
قومیت می تواند شکل کشور (دولت) یا هر شکل دیگر سازمان سیاسی را به خود بگیرد یا نگیرد. اگر قومیت سیاسی شود، دیگر قرابت ویژه ای با سیاست هایی که برچسب قومی دارند نخواهد داشت.
بلکه همین کافی است که برچسب سیاسی جذابیت نیرومند و خارق العاده ای برای اعضا یک گروه قومی داشته باشد. یک مورد این امر که اکنون فراموش شده این است که حزب بلشویک که با حرارت تمام غیرقومی بود، در دوره انقلاب به اهالی آنچه امروز لاتو یا (Latvia) خوانده می شود متوسل شد.
این واقعیت که در آخرین روزهای دولت شوروی برخی از مقامات بلندپایه نام لاتویایی داشتند یادآور روزهایی است که تفنگچی های لاتویایی همان نقشی را برای لنین داشتند که گارد سوئیسی برای پاپ دارد.
اگر چنین است ، پس چرا در اروپا سیاستهای قومی به سیاستهای ناسیونالیستی دگردیس یافته اند؟ این دگردیسی دو شکل به خود می گیرد، که جز نیاز یا اشتیاق به کنترل سیاستهای دولتی هیچ فصل مشترکی ندارند یا فصل مشترک ناچیزی دارند: جدایی ملی با بیگانه هراسی (Xenophobia) ملی.
یعنی ضدیت با خارجی ها با بر پایی کشور «خودمان»; یا مخالفت با خارجی ها با بیرون گذاشتن آنها از کشور «خودمان» که نقدا وجود دارد. توضیح این شکل دوم ناسیونالیسم برای من مشکل تر از توضیح شکل اول است که امروزه تبین های عمومی و ویژه ای برای آن وجود دارد.
اما پیش از آن که سعی کنم به این پرسشها پاسخ گویم ، اجازه دهید یکبار دیگر یادآور شوم که سیاستهای قومی در مناطق وسیعی از کره زمین ، گرچه خصومت آمیزاند، اما ناسیونالیستی نیستند; گاهی به این سبب که ایده یک جمعیت قومی یکدست را مدتها پیش وانهادند (مانند ایالات متحده امریکا)، یا به این سبب که برنامه برپایی دولتهای مبتنی بر قومیت زبان در سرزمینهای مجزا نه موضوعیت دارد و نه عملی است.
ایالات متحده نمونه ای برای این مورد نیز هست ، اما همین امر برای بسیاری کشورهای جهان سوم پس از استعمار نیز صادق است.
به مساله اصلی بازگردیم. دلیل ویژه موج جدایی طلبی ناسیونالیستی در اروپای امروز تاریخی است. جوجه های جنگ اول جهانی حالا خروس شده اند.
مسائل انفجاری 1991 1989 مسائلی هستند که با سقوط امپراطوری های چند قومیتی هابسبورگ ، عثمانی و روسیه در 18 1917 و به سبب ماهیت توافقات صلح پس از جنگ در مورد دولتهای جایگزین آنها، در اروپا (و شاید بتوانم اضافه کنم در خاور میانه نیز) خلق شدند.
جوهر این توافقات ، همانطور که می دانید، طرح ویلسون برای تقسیم اروپا به کشورهایی با سرزمین هایی بر مبنای قومیت زبان بود; پروژه ای خطرناک و غیرعملی و بعدها نیز تنها به بهای اخراج اجباری توده ای ، اعمال قهر و قوم کشی عملی شد.
اجازه دهید بگویم که تئوری لنینیستی ملیت که اتحاد جماهیر شوروی (و یوگوسلاوی نیز) بر مبنای آن ساخته شدند در ماهیت خود همین بود، هر چند در عمل دست کم در شوروی با سیستم مارکسیسم اتریشی درباره ملیت تکمیل گشت که مطابق آن ، هر شهروند، اهل هر جا که بود، در سن شانزده سالگی این حق را داشت که ملیتش را انتخاب کند.
من قصد ندارم که تزم را (مبنی برعلل تاریخی عروج ناسیونالیسم در اروپای امروز) اینجا به تفصیل مدلل کنم.
تنها اجازه دهید یادآور شوم که ستیز اسلواکها با چکها، یا کروآتها با صربها، پیش از 1918، یعنی مقطعی که این مردم در کشورمشترکی قرار داده شدند، نمی توانست وجود داشته باشد.
ناسیونالیسم بالتیکی ، که کمترین نگرانی سیاسی تزار بود و تا 1917 تقریبا وجود خارجی نداشت ، از برپایی دولت های مستقل کوچکی که به منزله کمربند قرنطینه به دور عفونت بلشویکی کشیده شدند تغذیه نمود و رشد کرد.
برعکس ، مسائل ملی ای که پیش از سال 1914 وخیم یا حتی انفجاری بودند اکنون فروکش کرده اند: اینجا موارد مشهور مساله مقدونیه ، اوکراین ، یا حتی خواست اعاده لهستان تاریخی مورد نظرم است.
اوکراین (به استثنای بخشی که سابقا در امپراتوری هابسبورگ قرار داشت) و مقدونیه هیچ نشانه ای از جدایی طلبی نشان ندادند تا این که اتحاد شوروی و یوگوسلاوی توسط دستهای دیگری در هم ریختند و این دو به عنوان دفاع از خود ناگزیر از اتخاذ اقداماتی شدند.
بنابر این اکنون از همیشه مهمتر است تا تئوری «ازلی» بودن قومیت را و به طریق اولی تئوری «ازلی» بودن حق تعیین سرنوشت ملی را، رد کنیم.
از آنجا که مخاطبین امروز من آنتروپولوژیست هستند، امیدوارم بتوان فرض کرد که چنین ادعایی بحث برانگیز نیست. این تاریخنگاران هستند که باید به یادشان آورد هویتهای قومی به چه سادگی می توانند تغییر یابند; و خصومت ناسیونالیستی با ایده «ادغام» (assimilation) که در مباحث یهودیان در مورد یهودیت کاملا آشناست ، شاهد این امر است.
اروپای ابتدا قرن بیستم پر از مردان و زنانی بود که همانطور که نام فامیلی شان نشان می دهد به انتخاب خود می خواستند آلمانی یا مجار یا فرانسوی یا فنلاندی باشند و حتی امروز هم نام های پرزیدنت لندسبر جیس و تعدادی از مقامات بالای اسلوانی دال بر این است که والدین آلمانی هویت جمعی دیگری را برگزیدند.
بر عکس ، یک انسان شناس آلمانی ، گنورگ الورت ، به ما یادآور می شود که مفهوم «آلمانی خلقی»، یعنی فرد آلمانی متعلق به اقلیت قومی ای در خارج کشور آلمان که ، بنا به قانون اساسی جمهوری آلمان ، «حق بازگشت» به وطنش را دارد یک مفهوم ساختگی ایدئولوژی است.
برخی از این قبیل افراد که به آلمان بازگشته اند، مانند منونایت های (Mennonites) اروپای شرقی ، اصلی آلمانی ندارند، بلکه منشا فلمینگ (Flemming) با فریسیان (Frisian) دارند.
تنها مهاجرین از آلمان به اروپای شرقی که خود را در عمل از لحاظ فرهنگی و زبانی ، آلمانی می دانستند (تا آنجا که مدارس آلمانی برپا کردند و زبان استاندارد آلمانی را آموزش می دادند) چنین «حق بازگشتی» را تنها در مورد اسرائیل دارند.
اینها یهودیان طبقه بالا و طبقه متوسط اروپای شرقی بودند که حتی انتخاب نام خانوادگی شان (دویچر، گینسبرگ ، شاپیرو) پژواک منشا فراموش شده شان را دارد. گئورک الورت توجه می دهد که در برخی دهکده های ترانسیلوانی ، لهجه آلمانی علیا را تا پیش از هیتلر، آلمانی جهودی (Judendaitsch)می خواندند; چنین است تناقضات قومیت ازلی. ولی با این همه روشن است که هویت های «قومی» ای که تا همین دیروز، هیچ معنای سیاسی یا حتی معنای فلسفی نداشتند می توانند یک شبه به مدال هویت گروهی بدل شوند (به طور نمونه لمبارد بودن ، که اکنون عنوان یک اتحادیه بیگانه هراس در شمال ایتالیا است).
من در کتاب «ملت و ناسیونالیسم از 1780 به بعد» این نکته را طرح کردم که تغییرات کوتاه مدت در هویتهای قومی ، آن عرصه ای از «مطالعات ملی است که تفکر و تحقیق در آن ، امروزه موردنیاز اضطراری است» و هنوز هم همین طور فکر می کنم.
دلایل زیادی وجود دارد که چرا قومیت (حال هر چه هست) در جوامع چندقومی مدرن می باید سیاسی شود.
خصلت ویژه جوامع چندقومی مدرن این است که شکل تجمعات یک قوم پراکنده در محلات فقیرنشین را دارند و در آنها احتمال برخورد قومی ، بسیار افزایش یافته است.
دمکراسی انتخاباتی، یک ماشین حاضر و آماده برای گروههای اقلیت فراهم می کند که - چنانچه بیاموزند بسان یک گروه عمل کنند و آنقدر متمرکز باشند که در انتخابات به حساب بیایند بتوانند برای سهمی از منابع دولت مرکزی مبارزه کنند.
این امر، اهرم موثری را در اختیار گروههای محلات فقیرنشین قرار می دهد. در عین حال ، به دلایل سیاسی و ایدئولوژیک و همچنین به دلیل تغییرات سازمان اقتصادی ، مکانیزمی که تاکنون تشنجات بین قومی را از طریق اختصاص دادن مکان ویژه ای به هر گروه قومی تخفیف می داد،تضعیف شده و می شود. اکنون رقابت گروههای قومی مختلف بر سر منابع مشابه بنا به گفته مشهور «جدااما برابر» نیست ، بلکه بر سر همان منابع در بازار کار یا مسکن یا آموزش و پرورش و هر بازار دیگری است و در این رقابت ، دست کم برای گروههای محروم ، فشار گروهی برای متیازات ویژه (تبعیض مثبت ) تنها سلاحی است که در اختیار قرار دارد.
آنجا که به هر دلیلی ، میزان هر مشارکت در انتخابات پایین است (مثل ایالات متحده در حال حاضر) یا حمایت توده های سنتی احزاب تضعیف می شود (مثل وضعیت حزب دموکرات در امریکا و حزب کارگر در بریتانیا)، سیاستمداران توجه بیشتری به گروههای اقلیت مبذول می دارند و اقلیت های قومی از جمله این اقلیت های گروهی هستند.
حتی شاهد این هستیم که به سبب مقاصد سیاسی ، گروه های شبه قومی اختراع می کنند; مانند تلاش برخی از چپی های بریتانیا که می خواهند همه مهاجرین جهان سوم را تحت عنوان «سیاه» رده بندی کنند تا چون بیشتر این مهاجرین به حزب کارگر رای می دهند، اهرم فشار بیشتری بر حزب کارگر داشته باشند.
به این ترتیب «بخش سیاهان» حزب کارگر که این چنین تشکیل شده است بنگلادشی ها، پاکستانی ها، کارائیبی ها، هندی ها و ظاهرا چینی ها را دربرخواهد گرفت.
اما هسته اصلی سیاسی شدن قومیت ، صرفا ابزاری نیست.
آنچه ما امروز شاهدش هستیم عقب نشینی از هویت اجتماعی به هویت گروهی است.
این امر الزاما سیاسی نیست ; مثلا پدیده آشنای دلتنگی برای گذشته nostalgia و یافتن ریشه ها را در نظر بگیریم که فرزندان یهودیان ادغام شده سکولار و انگلیسی شده را به این سوق می دهد تا در کشف مجدد آیین های نیاکانشان احساس آرامش کنند و خاطرات «شتتل» (که باید خدا را شکر کرد که هیچ وقت ندیدندش) احساساتی شان کند و اگر این نوع هویت قومی گروهی ، گاهی خود را سیاسی می نامد، غالبا تنها تا به آنجا سیاسی است که از نظر معناشناختی ، سیاسی را به معنای نوآورانه ای مصرف می کند; مثل این عبارت مشهور که «امر خصوصی نیز سیاسی است».
بااین همه ، این نوع هویت قومی گروهی به نحو اجتناب ناپذیری ، یک بعد سیاسی دارد اما تحت چه شرایطی از نظر سیاسی ، جدایی طلب می شود؟
میروسلاو هروش (Miroslav Hroch) تلاش کرده است تا پاسخ این سوال را از طریق مقایسه اروپای مرکزی و شرقی معاصر با ناسیونالیسم زبانی ملتهای کوچک قرن 19 بیابد و یک عامل که در هر 2 مورد این مقایسه از جانب او تاکید می شود این است که بویژه برای مردمی که نه آموزش سیاسی داشته اند و نه تجربه سیاسی ، درک خواسته های مربوط به زبان ، بسیار سهل تر از درک تئوری و نهادهای دمکراسی و جامعه مبتنی بر قانون اساسی است اما از این مهمتر، هروش بر سرگشتگی اجتماعی تاکید می کند: «در وضعیت اجتماعی ای که رژیم کهنه فرو می ریخت ، روابط کهنه ، سیال شده بودند و ناامنی فزاینده بود، اعضا «گروه قومی غیرغالب»(non-dominant ethnic grup) جماعت مبتنی بر زبان و فرهنگ را عین یقین غائی و یگانه ارزش بی ابهام و قابل اثبات یافتند.
امروز نیز، با فروریزی نظام اقتصادی با برنامه و امنیت اجتماعی ، در یک جامعه رو به اضمحلال (که وضعیتی مشابه بامورد قرن 19 است )، بار دیگر زبان به منزله جایگزینی برای فاکتورهای یکپارچگی جامعه در یک جامعه رو به اضمحلال عمل می کند.
آنگاه که جامعه از عهده برنمی آید، ملیت به مثابه ضامن غائی پدیدار می شود.»
وضعیت در جوامع سوسیالیستی سابق و بخصوص در شوروی سابق روشن است. حالا که هم چارچوب مادی و هم روال زندگی فروپاشیده ، حالا که تمام ارزشهای تثبیت شده ، یکباره انکار می شوند، شهروند شوروی واقعا چیست؟ و به چه چیزی می تواند باور داشته باشد؟
با فرض این که گذشته ، قابل بازگشت نیست (قومیت و مذهب ، به تنهایی یا در ترکیب با یکدیگر) تنها جا برای پس نشستن است و قومیت بدل به ناسیونالیسم جدایی طلب می شود; درست به همان دلیل که جنبش های آزادیبخش ، مستعمرات دولتهای خود را در درون مرزهای امپراتوری استعماری پیشین برپا کرده اند.
اینها مرزهایی هستند که موجوداند و حتی بیش از مرزهای امپراتوری استعماری ; چرا که قانون اساسی شوروی ، خود کشور را به زیر واحدهای ارضی ، - از مناطق خودمختار گرفته تا جمهوری های تماما فدرال - تقسیم کرده بود که در تئوری بر مبنای قومیت بودند. به فرض سقوط اتحاد شوروی ، این مرزها، حکم ترک هایی را داشتند که شوروی از آنجا می شکست.
این نیشخند غریب تاریخ است که این استالین بود که به لیتوانی ، پایتختش را بخشید (در فاصله 2 جنگ جهانی ، پایتخت لیتوانی در لهستان بود) و این تیتو بود که به نیت تضعیف شوونیسم صرب ، کرواسی بزرگتر با اقلیت بزرگتری از صربها خلق اما نباید از جنبش های جدایی طلب در تمامی موارد، ناسیونالیسم توده ها را نتیجه بگیریم یا دست کم هنوز نباید نتیجه بگیریم.
تاکنون جنگ داخلی یوگسلاوی را یک اقلیت فعال به اضافه حرفه ای ها پیش برده اند. آیا این جنگ در حال حاضر واقعا یک جنگ خلق شده است؟
نمی دانیم ، اما دست کم 2 میلیون و 800 هزار خانواده یوگسلاو وجود دارند (یعنی خانواده هایی که یک میلیون و 400 هزار ازدواج مخلوط و اغلب بین صرب ها و کروات ها را ایجاد کرده اند) که انتخاب یک هویت قومی انحصاری باید برایشان مساله پیچیده ای باشد.
اگرچه در مورد کشورهای سوسیالیستی سابق ، ریشه داشتن سیاست مبتنی بر قومیت در سرگشتگی اجتماعی روشن است ، اما همین سرگشتگی اجتماعی در جاهای دیگر به دلایل دیگری یافت می شود.
آیا تصادفی است که جدایی طلبان کبک در کانادا در انتهای یک دهه ، بدل به یک نیروی عمده اجتماعی شده اند و طی این دوره ، نرخ موالید نوزاد کبکی ها عملا نصف شد و (برای نخستین بار) کاملا پایین تر از نرخ موالید متوسط کانادا قرار گرفت ؟
دهه پس از سال 1950 که انقلابی ترین سالهای تاریخ جوامع بشری بوده اند باید اضمحلال عظیم ارزش های کهنه و فروپاشی یقین های کهنه را انتظار داشته باشیم.
«ملیت» الزاما تنها راه پس نشستن در همه جا نیست بلکه در آن نقاطی از کره ارض چنین است که پس از سال 1918، مرزهایشان را مطابق مشی ویلسونی لنینی کشیدند; مذهب سنتی نیز الزاما چنین نیست اما ملیت یکی از این راههای پس نشستن است و مثال اروپای مرکزی و شرقی طبعا بر مشاهده کنندگانش تاثیر می گذارد و پس نشستن به «ملیت» را آنجا که شرایط مساعد برایش وجود دارد تشویق می کند.
اما گذشته از شوروی سابق ، جدایی طلبی در اروپا استثنا است. آنچه تقریبا عمومیت دارد، بیگانه هراسی ملی است که یک سویش در نژادپرستی حل می شود و معضلی را طرح می کند که من قادر به حلش نیستم.
در قبال «دیگران»، که با خارجی های مهاجر یکی گرفته می شوند، دقیقا این چه چیزی است که از آن دفاع می کنند؟ اینکه «ما» از چه کسانی تشکیل می شود کمتر معضل ساز است ، چرا که تعریف «ما» غالبا بر حسب دولتهای موجود انجام می گیرد.
«ما» یعنی فرانسوی ها یا سوئدی ها یا آلمانی ها یا حتی اعضای زیرمجموعه های سیاسی نظیر لمباردها و این «ما»ها از «آنها»ی مهاجم ، قابل تمییز هستند، چرا که فرانسوی های «واقعی» و یا آلمانی و بریتانیایی های «واقعی» هستند که «معمولا» مطابق شجره عرفی شان و اقامت طولانی شان تعریف می شوند.
این که «آنها» کیستند نیز چندان دشوار نیست. «آنها») به منزله «نه ما»، معمولا با رنگ پوستشان یا علائم فیزیکی دیگر، یا با زبانشان ، قابل شناختند.
آنجا که این علایم به وضوح روشن نیستند تبعیضات ظریف تری می توان ساخت: مثل آن کبکی که اگر کسی با لهجه کانادایی انگلیسی حرف بزند از فهمیدن سخنش امتناع می کند اما اگر کسی با لهجه بریتانیایی یا امریکایی حرف بزند به او پاسخ می دهد.
یا آن شخصی که مدعی است لهجه فرانسوی بلژیکی ها را نمی فهمد اما فرانسه فرانسویان را می فهمد. من نمی دانم که بدون چنین علایم بصری و سمعی غریبه بودن ، چگونه می شود «آنها» را بر حسب تفاوت فرهنگی تشخیص داد؟
هرچند که واکنش های راسیستی بر تفاوت های فرهنگی بسیار تاکید می کنند; مثل این که بوی غذاهای آفریقای شمالی برای فرانسوی ها زننده است ، یا بوی کاری آشپزخانه همسایه برای بریتانیایی ها، زننده است.
در واقع، همان طور که گسترش جهانی رستوران های هندی و چینی که شاهد آن هستیم ، بیگانه هراسی مردم خارجی را نشانه دارد و نه واردات فرهنگی خارجی را.
آدم وسوسه می شود بگوید آنچه در مقابل غریبه ها مورد دفاع قرار می گیرد، شغل است و در این گفته ، واقعیتی نهفته است.
پایه اجتماعی اصلی جنبش های نژادپرستانه اروپا (مانند جبهه ملی در فرانسه) ظاهرا در طبقه کارگر بومی است ، و فعالین اصلی این جنبشها ظاهرا مردان جوان طبقه کارگر هستند.
یک دوره طولانی که یافتن شغل طی آن ، عملا ضمانت می شد، در اروپای غربی در دهه 1970 و در اروپای مرکزی و شرقی در انتهای دهه 1980 به پایان رسید. از این مقطع به بعد، اروپایی ها دوباره در جوامع بیکاری توده ای و در ناامنی شغلی زندگی می کنند.
وانگهی (همان طور که پیشتر تذکر دادم) آن مکانیسم اجتماعی که به هر گروه ، مکان خاص و غیررقابتی می داد،در حال از میان رفتن است یا چنین مکانیسمی دیگر از نظر سیاسی قابل قبول نیست.
عروج نسبتا ناگهانی احزاب بیگانه هراس یا موضوعات بیگانه هراس در سیاست ، عمدتا به این سبب است.
با این همه ، اینها که گفتم تنها بخشی از پاسخ این پرسشند. آنچه مورد دفاع قرار می گیرد صرفا موقعیت افراد گروه الف در قبال چالش غریبه ها نیست ; اگر این طور بود نباید شاهد نگرانی های واقعی از جانب گروه هایی می بودیم که موقعیت فردیشان به هیچ وجه با سرازیر شدن خارجیان ، مورد تهدید قرار نمی گیرد.
به عنوان مثال ، آن بخشی از شهروندان ایالات متحده را در نظر بگیریم که اصرار دارند در برابر زبانهای مهاجرین باید از زبان انگلیسی حمایت شود و این زبان به عنوان زبان رسمی انحصاری شناخته شود.
چیزی که در این زمان ، مورد دفاع قرار می گیرد به یک معنا،ایده «ما» است به مثابه مجموعه ای از مردم که با تعداد بی شماری چیزهایی که بین «ما» مشترک هستند، وحدت یافته است ; «شیوه زندگی» به معنای وسیع کلمه ، یعنی یک قلمرو وجودی مشترک که در آن زندگی می کنیم ، منظره اش برایمان آشناست و بازمی شناسیمش.
عملا تمام اقلام لیستی که گویا بین «ما» فرانسوی ها یا آلمانی ها یا چکها مشترک است ، برای هر مهاجری که آنها را بخواهد، قابل اکتساب است ، به استثنای ظواهر فیزیکی ; خصوصا وقتی خصوصیات فیزیکی مهاجرین به نحو شدیدی از جمعیت مهاجرپذیر، متفاوت است. (این تفاوت خصوصیات فیزیکی ، یکی از عواملی است که ریشه کن کردن نژادپرستی را دشوار می کند.)
بسیاری از کشورهایی که اکنون بیگانه هراسی در آنجا با قدرت بسیج سیاسی می شود (مانند فرانسه)، کشورهایی هستند که در گذشته ، مهاجرت را در مقیاس بسیار وسیع پذیرا بودند حتی ترغیب می کردند و مهاجرین را به نحو موفقی در جامعه ادغام می نمودند. فرانسه ، نمونه ای است که از لحاظ پذیرش مهاجرت توده ای ، قابل مقایسه با ایالات متحده است و ما پیشتر شاهد مهاجران ایتالیایی ، اسپانیایی ، لهستانی و حتی اهالی شمال آفریقا در این کشور بوده ایم.
برخی از کشورهایی که اکنون دچار مشقت تهدید بیگانه هستند در واقع مهاجران بسیار اندکی دارند و به راستی به هر اقدامی دست می زنند تا مهاجر نداشته باشند.
این مساله در مورد کشورهای اسکاندیناوی صدق می کند (و من به خصوص ایسلند و فنلاند را مدنظر دارم ); هرچند تسلط ایدئولوژی لیبرالی در این کشورها، اعتراف به وجود این نوع تعصب را مایه شرمساری می کند.
در فنلاند، اقامت دائم مهاجران عملا غیرممکن است. (هرچند تا پیش از سقوط شوروی نمی شد مهاجرت را خطری واقعی به حساب آورد.) برعکس ، فنلاند یک کشور صادرکننده مهاجر در مقیاس توده ای است و سالهای بسیاری است که چنین بوده است.
البته من منکر این نیستم که ممکن است یک جامعه برای مدتی طولانی در چارچوب یک رشته آداب و شیوه های زندگی ثابت و معین ، حیات داشته باشد و این چارچوب ثابت و معین ، در اثر عواملی ازجمله ورود مهاجران نابود شود یا بدل به چیز دیگری شود.
همه ما، شرایط اهالی آن دهکده پیرینه (Pyrenean) را به طور احساسی درک می کنیم که راه چشمه آب عمومیشان را بستند تا هیچ یک از دوچرخه سواران تشنه ای که این منطقه را سیاحت می کنند دیگر توجیهی برای گذر از این دهکده نداشته باشند.
برخی از ما ممکن است نظر دیگری داشته باشیم اما مزورانه است اگر وانمود کنیم نمی فهمیم چه چیزی آدم سنتگرای هوشمندی مثل اینوک پاول را واداشت تا 25 سال پیش ، خواستار توقف پذیرش وسیع مهاجران شود و چه چیزی دولتهای بریتانیا از هر دو حزب محافظه کار و کارگر را واداشت که سرمشق او را دنبال کنند.
البته اگر نوبت به محیط محبوب خود ما برسد (چه محیط انسانی باشد چه محیط طبیعی ) همه ما برای حفظ آن از خطر «خراب شدن» توسط آدمهای زیاد یا آدمهای ناباب ، همین معیارها را به کار می بریم.
مساله این نیست که برخی اماکن یا حتی برخی مناطق و کشورها را می باید (یا هنوز می توان) در مقابل اختلال در خصلت جمعی باستانیشان محفوظ نگاه داشت بلکه این است که آیا واقعا این آن چیزی است که بیگانه هراسی مدرن سیاسی تلاش می کند انجام دهد یا نه؟
در حقیقت ، امروزه ترس از بیگانه به ندرت دفاع سنتی ناسیونالیستی از شیوه زندگی قدیمی در برابر میکرب خارجی است.
این شکل از بیگانه هراسی فرهنگی در اروپای دهه 1950 واقعا رایج بود و غالبا نیز شکل ضد امریکایی داشت (بعضی از ما کمپین علیه «کوکا - کولونیالیسم» را به خاطر دارند) اما این نبرد مدتهاست که فراموش شده است.
دستجات خشونت گرایی که به نام دفاع از ملیت ، مهاجران را کتک می زنند از نظر فرهنگی به فرهنگ بین المللی جوانان تعلق دارند و شیوه ها و مدهای این فرهنگ را منعکس می کنند: جین ، پانک راک ، همبرگر و غیره.
در حقیقت ، برای بخش اعظم اهالی کشورهایی که بیگانه هراسی در آنها اکنون اپیدمیک شده است ، از دهه 1950 تا به حال شیوه های قدیمی زندگی چنان به شدت دگرگون شده که اکنون بخش بسیار اندکی از آن شیوه های زندگی باقی مانده است که قابل دفاع کردن باشد.
تنها کسی که در طول 40 سال گذشته بزرگسال بوده است می تواند درک کند که انگلستان دهه 1970 چه تفاوت فاحشی با انگلستان دهه 1940 داشت ، یا فرانسه و ایتالیا و اسپانیای دهه 1980، چه فرق عظیمی با دهه 1950 همین کشورها داشتند.
به نظر من همین نکته سرنخ اصلی است. این نقطه تماس است با جدایی طلبی یا پذیرش شتابان بنیادگرایی (که در امریکای لاتین به چشم می خورد).
تمام این پدیده ها به منزله عوارض سرگشتگی اجتماعی قابل درک هستند; به مثابه عوارض نخ نما شدن و گاهی گسستن بندهایی که پیش از این ، شبکه پیوندهای میان انسان ها در جامعه را می بافتند.
ترس از ناشناخته ، نقطه قوت بیگانه هراسی است ; ترس از فروافتادن در دره تاریک ، آنگاه پدیدار می شود که سرحداتی که به نظر می آمد که بر گرد تعلق متقابل ما به یکدیگر مرزی عینی ، دایمی و اثباتی می کشند، ناپدید می شوند.
در جوامعی که همه عوامل دست به دست هم داده تا هر آنچه را موجب پیوند انسان ها در اجتماعات مختلف است نابود کنند، تعلق متقابل به یکدیگر (ترجیحادر شکل گروههایی با نشان عضویت و علامت ویژه شناسایی) از همیشه مهمتر می شود.
چند سال پیش ، یک فیلم مستند، به نام «پاریس می سوزد»، جمعی از حاشیه ای ترین ، وازده ترین و مطرودترین افراد قابل تصور را به تصویر کشید: مردان سیاهپوست زن نمای رقاص در نیویورک.
اینها انسان هایی هستند که همگان ، حتی خویشاوندانشان ، آنها را از خود رانده اند و منفورشان می دارند، زیرا تنها موجب زندگیشان ، مجلس رقص بعدیشان است تا خود را بیارایند و برای یک لحظه ادای کسی را دربیاورند که آرزو می داشتند در زندگی واقعی می بودند، اما خود می دانند که نمی توانند باشند.
هیچ چیز غم انگیزتر و تکان دهنده تر از دیدن این مساله نیست که چگونه چنین انسان هایی ، گروههای انسانی برای خود را می سازند، چگونه این گروهها را خود، اصطلاحا «خانواده» می نامند، چگونه هر خانواده ، یک نام خانوادگی ساختگی برای خود برمی گزیند، چگونه عضو ارشدی در گروه ، «مادر» لقب می گیرد و عهده دار بقیه اعضای گروه می شود و چگونه چنین انسان هایی در این گروهها به این احساس دست می یابند که دیگر ضعیف و تنها نیستند.
اما برای آنها که دیگر احساس تعلق به هیچ چیز نمی توانند داشته باشند، هنوز دست کم یک اجتماع خیالی وجود دارد که فرد می تواند به آن متعلق باشد; این اجتماع پایدار است، نابودنشدنی است و عضویت در آن ، قطعی است ; برای تعلق به این گروه اجتماعی ، لازم نیست تا آدم کاری بکند.
کسی نمی تواند آدم را از این گروه ، بیرون بیندازد; آدمی در این گروه ، زاده می شود و همان جا هم می ماند. همان طور که یوژین روسنز (Eugene Roosens) در کتابش ،«آفرینش قومیت»، می گوید (من کتاب روسنز را در کنار کتاب فردریک بارث Fredrik) (Barth، «گروههای قومی»، بسیار مفید یافته ام): «خلاصه ، هیچ کس نمی تواند «گذشته»ای را که آدم فرزند است ، عوض کند و هیچ کس نمی تواند این که آدم کیست را از او بگیرد».
(راستش ، می توان گذشته را عوض کرد ، یا دستکم گذشته دیگری اختراع کرد ، اما این نکته ایست که این آدم ها نمی دانند) .
اما آدم ها چگونه می دانند که به این اجتماع (Community) تعلق دارند؟
زیرا می توانند آن دیگرانی را که به این اجتماع تعلق ندارند یا نباید تعلق داشته باشند یا هرگز نمی توانند تعلق داشته باشند را مشخص کنند; به عبارت دیگر، به وسیله بیگانه هراسی و از آنجا که ما در دورانی زندگی می کنیم که سایر روابط بین انسان ها و سایر ارزشها همگی ، دچار بحرانند یا دست کم عازم مقصدی ناشناخته و نامطمئنند، به نظر می رسد بیگانه هراسی در حال تبدیل شدن به ایدئولوژی توده ای پایان قرن بیستم است.
آنچه امروزه ، بشریت را به یکدیگر پیوند می دهد انکار آن چیزی است که در نوع بشر، مشترک است.
با این اوصاف ،تکلیف شما آنتروپولوژیست ها (انسان شناس ها) که حتی این عنوان هم شما را به نوعی مفهوم جهان شمول ملتزم می سازد، چیست؟ و ما تاریخنگاران که به ما می گویند تنها سیاهان و یا سفیدان یا باسکها یا کروآتها می توانند تاریخ گروه های خودشان را به درستی بفهمند تکلیفمان چیست؟
آیا جز این است که آن نوع تاریخ را «اختراع» کنیم که فقط آنها می خواهند «بفهمند»؟
دست کم تکلیف ما این است (باید این باشد) که آزادی شک کردن را داشته باشیم. شک کردن ، اعتبار حرفه ما را افزایش نمی دهد، اما این اوضاع تا ابد پایدار نمی ماند.
منبع: سایت خبری جام جم آن لاین ۱۳۸۳/۰۳/۲۱
مترجم : مهرداد جلوه گر
نویسنده : اریک هابزبام
نظر شما