موضوع : پژوهش | مقاله

انسان معاصر و مساله معنا و هویت


1. امانوئل کانت، فیلسوف شهیر آلمانى سده هجدهم، انسان را منقسم از دو بخش «عقل‏» و «خواهشهاى نفسانى‏» مى دانست. به زعم وى، آدمى همیشه و همه جا درگیر کشمکش میان این دو قسم بوده است و راه گریزى از این جدال، وجود ندارد.
با ورود هگل به عرصه زور آزمائى فلسفى، راه جدیدى فراروى «انسان شناختى فلسفى» بازگشت. او به تبیین انسان شناسانه کانت، مؤلفه اى بس مهم به نام «تاریخ» را اضافه کرد و تعامل و تعارض «عقل‏» و «نفس‏» را در بطن تاریخ به بررسى نشست. در نگاه هگل، در یونان باستان، هماهنگى بیشترى بر سرشت آدمى حکمفرما بوده است و مردم، تعارضى ما بین خواهش‏هاى نفسانى و قوه عقلانى، حس و مشاهده نمى کردند و شکافى که کانت توضیح داده، حتما به مرور زمان (و به تبع از تعالیم پروتستان) حادث گشته است. بدین گونه، در نظر هگل، ثابت انگاشتن و اجتناب ناپذیر دیدن کشمکش دو جزء «عقل» و «نفس»، بدون مسیرى که انسان در بستر تاریخ طى کرده است، کافى و کامل نمى‏باشد.
بارى حتى اگر براى انسان قائل به سرشت‏ها و نیازهاى مشترک و ثابت باشیم، (که بسیارى به این امر قائلند) نمى‏توانیم از این پرسش فربه و بس مهم گذر کنیم که این نیازهاى ثابت و مشترک چه تجلیات کمى و کیفى از خود نشان مى‏دهند؟ و به عبارت دیگر: از آن جا که انسان به نیازها و آرمانهاى خویش به صورت التفاتى نگاه مى‏کند و دست‏به گزینش مى‏زند عرصه‏هاى گوناگون تاریخ، مظهر بروز و نمود کدام یک از نیازهاى آدمى است؟
بدین گونه است که مى‏توان به تقسیم تاریخ، به دو دوره قدیم و جدید دست زد و با توجه به اختلافات ماهوى ما بین انسان قدیم و انسان جدید، این تقسیم بندى را موجه جلوه داد.
انسان جدید به بشر سازنده و ساخته مدرنیسم گفته مى‏شود که بنظر مى‏رسد تفاوتهاى ماهوى و جوهرى با آدمیان قبل از خود (که آنها هم با یکدیگر اختلافات مهم و قابل توجهى داشته‏اند) دارد. از موارد اختلاف بشر جدید در مقابل انسان قدیم به این نکات اشارت رفته است:
الف-جدى گرفتن زندگى این جهانى و خواهان متمتع شدن از مواهب آن.
ب - نقادى از همه کس و همه چیز و زیر سؤال بردن بسیارى از جوابهاى قدیم.
ج - نگاه به جهان به قصد تغییر آن و قانع نگشتن به تفسیر صرف جهان.
د - بروز و طلوع فردیت و وقوع شخصیت گوناگون.
ه - پرسش محور بودن بشر جدید در مقابل جواب محور بودن بشر قدیم.
و - قانع نبودن به اصلاحاتى در عرصه‏هاى مختلف فردى و اجتماعى و خواهان تغییرات اساسى گشتن (انقلاب به جاى اصلاح).
ز - طالب حقوق خود بودن (در برابر تکلیف خواهى بشر قدیم).
به گمان ما، البته همه موارد فوق در ذیل این تحلیل مى‏گنجد:
«بشر که همواره خواهان برطرف کردن رنج‏هاى خویش و یا توجیه آنهاست، در جهان جدید، این امنیت و آرامش را توامان با استقلال و آزادى فردى و بهاء دادن به کیستى و چیستى فردیت‏خویش خواهان گشته است. به معناى دیگر، انسان جدید، دو نیاز قوى و اصیل را توامان فراروى خویش یافته است; «نیاز به آرامش و اطمینان‏» و«نیاز به فردیت و دریافتن کیستى و چیستى آن شخصیت و فردیت‏».
رویکرد انسان زاده و زاینده مدرنیسم به اندیشه هم، در قبال این «حساسیت هویتى و شخصیتى‏» قابل توجیه است. «آن که نسبت‏به شخصیت و فردیت و هویت‏خویش حساس است چگونه مى‏تواند در قبال اندیشه‏ها و دیدگاهها و تفکرات خویش بى توجه و بى اعتناء باشد؟».
از این روست که عده زیادى به تبع از کانت،این جمله را نماد و نمود اساسى مدرنیسم به حساب مى‏آورند که: «شجاعت اندیشیدن داشته باش‏» و این اندیشیدن و شجاعت در راستاى حساسیتى که انسان جدید پیرامون شخصیت و ردیت‏خویش داراست قابل توجیه و تفسیر مى‏باشد.
ویژگى‏هاى دیگر بشر جدید چون: طالب حقوق بودن (نه تکلیف خواستن)، تغییر نگاه نسبت‏به عالم وآدم، نقادى، جدى گرفتن زندگى این جهانى نیز همه با این نیاز بشر (دریافتن کیستى و چیستى و حساسیت هویتى) هم آوا و هم نواست.
هر چند بشر زاده مدرنیسم هم مراحل مختلفى را پشت‏سر گذاشته است (که در این مقال هم بدان‏ها اشاره‏هائى کوتاه خواهد شد) اما همه این مراحل را مى‏توان گسستگى معرفتى و هویتى در قبال جهان قدیم و انسان آن دنیا به حساب آورد و بشر جدید که به تبع از «حساسیت هویتى‏» خواهان آن گشته است که پیرامون همه چیز و همه کس از نو بیندیشد، تجربیات منحصر بفرد و بى‏نظیرى را در دوران مدرنیسم (و پسامدرنیسم) از پشت‏سر گذرانده است که در نظر نگرفتن این تجربه‏ها و آزمون‏ها، هر تحلیل انسان شناختى را نیز دچار کلى بافى و عدم شفافیت و وضوح خواهد نمود.

2. «معنا طلبى‏» و «هویت‏خواهى‏» محورهاى اصلى این مقال‏اند و در این رابطه مى‏توان سؤالاتى را مطرح کرد:
«معنا» و «هویت‏» به چه منظورهایى به کار مى‏روند؟ رابطه بین این دو چگونه مى‏باشد؟ و بشر قدیم و انسان جدید به چه طرقى با این مفاهیم سر و کار داشته و دارند؟

الف - هویت: آدمیان همه درباره سؤالاتى چون: «انسان کیست؟ جهان چیست؟ مبدا و مقصد آدم و عالم کدام است؟ خوب و بد چه مصادیقى دارند؟ «مواضعى برگزیده‏اند و به تعبیرى، بدون داشتن موضع در قبال این پرسش‏ها، آدمى تعریف خویش را از دست مى‏دهد. هر انسانى، جهان را طورى مى‏بیند، از خویش، تصویر و تعبیرى در ذهن دارد و موضعى را نسبت‏به ارزش‏ها و بایدها و نبایدهاى زندگى انتخاب کرده است. به موضع آدمى در قبال این موضوعات (انسان، جهان، ارزشها) که اولا از وحدت و انسجام برخوردار باشد، ثانیا در نزد آدمى معتبر و مطابق واقع جلوه کند، ثالثا شفاف و واضح باشد، رابعا اثرات خویش را در همه وجوه و شؤون فردى و اجتماعى آدمى نشان دهد مى‏توان «هویت‏» نام نهاد. «هویت دارى‏» و «هویت‏خواهى‏» با این تعریف نیازى اصیل و بنیادین در انسان بشمار مى‏رود. (حتى اگر اصالت و اهمیت این نیاز را ناشى از مؤلفه‏هاى تاریخى بدانیم.)

ب - معنا: انسان را مجموعه‏اى از اعمال، گفتار، حالات، نیازها و آرمانهاى گوناگون در بر مى‏گیرند و آدمیان قادر نیستند به همه این اعمال، رفتار و نیازها به یک چشم نگاه کنند و ناگزیرند بعضى از این نیازها را بر بقیه برترى دهند.
به این جهت مى‏توان گفت: «آدمى در هر صورت، موجودى ارزش گذار است‏» و از این امر، گریز و گزیرى ندارد. در این میان انسان نیازمند مرجع و منبعى انسانى یا فرا انسانى است که بر ارزش گذارى‏هاى وى مهر تایید بزند و آنها را به رسمیت‏بشناسد که از آن نیاز به عنوان «نیاز به معنا» تعبیر مى‏کنیم.
«نیاز به معنا» ناگزیرى آدمى در یافتن معقولیت و مقبولیت‏براى ارزش گذارى‏ها، اولویت‏ها و ترجیح بندهاى وى معنى میدهد.

ج - نکته‏اى درباره رابطه معنا و هویت: آنکه صاحب هویت مى‏شود و مواضعى ثابت و مستحکم نسبت‏به پرسشهایى چون: «انسان کیست؟ جهان چیست؟ و ارزشهاى آنها کدام هستند؟» پیدا مى‏کند، خواه ناخواه در زندگى صاحب معنا نیز میشود و اولویت‏ها و ترجیح‏بندهاى وى معین و مشخص مى‏گردد. اما عکس این مطلب صادق نیست و از معناى زندگى نمى‏توان «هویت‏دارى‏» را نتیجه گرفت. آدمى مى‏تواند اولویت‏هایى در زندگى خویش تعیین نماید که در نزد او معقول و مقبول افتد بدون آنکه مدعى شناخت انسان و جهان و رسیدن به کنه آنها باشد.

3. آنچه کم و بیش در جهان قدیم مشاهده مى‏شود آن است که قدرت، منبع و مرجعى فراتر از انسان به پرسش‏هاى او در قبال منشا عالم و آدم، مقصد آنها و هنجارها و ارزش‏هاى حاکم بر جهان و زندگى آدمى پاسخ مى‏دهد و بدین گونه انسان را صاحب «هویت‏» مى‏نماید. آنگاه که بشر صاحب هویت‏شد پر واضح است که بصورت اجتناب ناپذیر، ارزش‏ها و الویت‏هاى وى مشخص مى‏گردد و زندگى او معنادار مى‏شود.
اما در جهان جدید و پیروى آن عمل متهورانه و قهرمانانه که انسان قصد کرد درباره همه چیز و همه کس از نو بیندیشد و بدین گونه، اندیشه و تفکر را مبدا و مرکز همه چیز قرار داد، این تفکر بود که مى‏بایست‏بجاى آن مرجع فرا انسانى، به شناخت جهان و انسان دست‏یابد، ارزش‏ها و هنجارهاى زندگى را مشخص نماید و عاقبت ابتدا و انتهاى عالم و آدم را دریابد. به عبارت دیگر، آرزوى مدرنیسم در ابتدا آن بود که با اندیشه به هویتى ثابت و پا برجا دست پیدا کند. (آنچه بعدها از آن تحت عنوان «ایدئولوژى مدرنیسم‏» نیز یاد شده است.)
تلاش نخبگان فکرى مدرنیسم چون: دکارت، لایب نیتس، هابز، اسپینوزا، هگل،... از مجراهاى متفاوتى مورد بررسى قرارگرفته است، اما اگر از سطح تحلیل «هویت‏خواهى‏» به مقوله نظر بیفکنیم مى‏توان تلاش این بزرگان اندیشه را، در این راستا خلاصه کرد که آنها قصد داشته‏اند بر بستر اندیشه و تفکر، هویتى منحصر به فرد و یکتا بر پا دارند و کارى که بشر قدیم با منابع فرا انسانى بدان نایل گشت، با عقل و اندیشه و اصول آن به انجام برساند.
اما با ظهور اندیشمندانى چون: نیچه، مارکس، کى‏یرکگور و فروید خلل هایى جدى بر این «عقل محورى‏» و «عقل باورى‏» مدرنیسم وارد آمد و اندیشه و عقل رقیبان جدى فراروى خود مشاهده کرد. رقیبانى چون: نیازها و خواهش‏هاى آدمى، تاریخ، ایمان و ضمیر ناخودآگاه در برابر عقل صف آرائى کردند و او را به مبارزه طلبیدند.
این تحول از جنبه‏هاى گوناگون و مختلف، قابل بررسى است اما تحویل اندیشه به سبب‏هاى دیگر و فدا کردن دلیل در پاى علت‏به نوعى جستجوى هویت‏بر مبناى اندیشه را نیز مسکوت گذاشت. اندیشه‏اى که معلول خواهشهاى نفسانى و نیازهاى آدمى است چگونه مى‏تواند به کنه جهان و انسان دست‏یابد و عقلى که تحت فرمان «ضمیر ناخواسته و ناخودآگاه انسان‏» است‏به چه طریق قادر است ارزش‏هاى ثابت و مشترک زندگى بشر را تشخیص دهد؟
گاهى «بحران هویت‏» را مادر و ریشه همه بحران‏هاى مغرب زمین و مدرنیسم مى‏دانند. در نگاه ما «بحران هویت‏» نه تنها در بر انداختن هویت تاریخ انسان بوسیله عقل نقاد، که نا کام ماندن در ساختن هویتى بر مبناى اندیشه هم معنى مى‏دهد و عقل انسانى که براى نقادى مهیاتر به نظر مى‏رسد تا بر پا داشتن و ساختن هر تلاشى را براى ساختن هویتى بر مبناى خرد، با شکست مواجه ساخته است.
«پرسش محورى‏» جهان جدید در مقابل «جواب محورى‏» جهان قدیم در مهمترین بخش، منوط و مربوط به مقوله «موضوعات هویت‏» و «پرسش‏هاى آن‏» است که بشر جدید سؤالات اساسى پیرامون جهان و انسان را به اجبار، مسکوت گذاشته است.
از این روست که نیچه (آن که عده‏اى او را فیلسوف ممتاز فرهنگ غرب مى‏دانند) مردن هرگونه خدایى را در جهان جدید اعلام مى‏دارد و پر واضح است آنگاه که خدا مرده باشد انسان داراى ملاک و میزانى فرا انسانى نخواهد بود و خود مى‏بایست‏به گزینش و انتخاب دست‏یازد.
ما انسان‏ها همه «بازیگران‏» و «نظاره گران‏» صحنه وجودیم و در این بین البته بیشتر بازیگرى مى‏نمائیم و غافلانه به زیستن مشغولیم. اما «نظاره‏گرى‏» آدمى آنگاه بیشتر رخ میدهد که وى با موانع و مشکلات و تعارضاتى اساسى بر سر راه خویش مواجه گردد. تامل، توجه و تفکر (نظاره‏گرى) مهمترین دلیل از براى وجود بحران و مشکلى مهم و جدى است و از آن خبر میدهد و اندیشیدن فراوان و تاملات و بازنگرى‏هاى اساسى انسان جدید بر مقولاتى چون «هدف خلقت‏» «وجود نفس‏» «پوچى‏» «اضطراب‏» «احساس گناه‏» و... همه دلیلى بر وجود بحران عمیق هویتى است که اندیشه محورى (با نقد هویت تاریخى انسان و بر انداختن پایه‏هاى خود تفکر) فراروى بشر قرار داده است.

4. «بحران هویت‏» مدرنیسم واکنش‏هاى گوناگونى را در بین نخبگان تمدن و تفکر مغرب زمین بر انگیخته است که به مواردى از این عکس العمل‏ها، اشاراتى مینماییم:

الف - ژان گیتون فیلسوف کاتولیک معروف، دو موضع مهم آدمى در قبال موضوعات هویت را «پوچى‏» و «راز» میداند:
«اندک اندک ما شروع به درک این حقیقت مى‏کنیم که حقیقت در پرده و غیر قابل دسترسى است و ما به زحمت‏سایه آن را تحت‏شکل موقتا متقاعد کننده یک سراب دریافت مى‏کنیم. اما در پس این پرده چیست؟ در برابر این معما، تنها دو روش وجود دارد: یکى به جانب «پوچى‏» رهنمون مى‏شود و دیگرى به جانب «راز».
گرایش نهایى میان این یکى یا آن دیگرى در مفهوم فلسفى کلمه، رفیع‏ترین تصمیمات فلسفى مرا تشکیل مى‏دهد. من همواره به جانب راز نگریسته‏ام. «راز نفس حقیقت‏». چرا وجود موجود است؟

ب - این راز نقطه محورى اندیشه‏هاى گابریل مارسل هم مى‏باشد. او مابین «راز» و «مساله‏» تمایز مى‏افکند و بر این نظر است که در «راز» بر خلاف «مساله‏» جدایى میان «موضوع شناسایى‏» و «فاعل شناسایى‏» از میان مى‏رود.
«راز چیزى است که خود من گرفتار آنم و از این رو تنها تصورى که از آن مى‏توانم داشت تصور قلمرویى است که در آن تمایز میان آنچه در من است و آنچه در برابر من است معناى خویش و اعتبار اولیه خود را از دست مى‏دهد. مثلا اگربا مسایلى درباره آزادى، التزام معناى زندگى یا وجود خدا مواجه شوم موقف آفاقى (عینى، Subjectiviey ) نیست تا با اتخاذ آن بتوانم به چنین مسایلى پاسخ گویم... رازها حقایقى نیستند فراتر از ما، حقایقى هستند فرا گیرنده ما».
و بدین گونه مارسل نیز مسایل نهایى و اساسى زندگى و هستى را از جنس «راز» مى‏داند و همه زندگى فکرى خود را تلاشى براى سخن گفتن درباره این راز و یافتن جوانب و شقوق آن، معرفى میکند.

ج - در آراى تیلیش اما بر خلاف اندیشه‏هاى گیتون و مارسل، شاهد شکافتن جنبه دیگر قضیه، «پوچى‏»، هستیم. تیلیش که وجود بشر را «حتى در ابتدایى‏ترین بیان بدوى ترین انسان هم معنوى میداند»، دو تجلى مهم بحران بشر جدید را «پوچى‏» و «بى معنایى‏» مفروض مى‏گیرد. «بى‏معنایى‏» در نزد او تهدید مطلق عدم نسبت‏به تایید معنوى است و اصطلاح پوچى براى وى تهدید نسبى در قبال آن تایید معنوى مى‏باشد. به زعم وى، اضطراب بى‏معنایى، اضطراب از دست دادن یک مساله غایى و تشویش درباره فقدان یک معنى است که معنابخش همه معانى است. این اضطراب با از دست دادن گره گاهى معنوى رخ مى‏دهد و فقدان پاسخى است (هر چند نمادین و غیر مستقیم) به پرسش معناى هستى. اما اضطراب پوچى در موقعى رخ مى‏دهد که محتواهاى خاصى از زندگى معنوى در معرض تهدید قرار گیرد.
در دستگاه واژگان ما، آنچه تیلیش اضطراب بى معنایى مى‏نامد ناشى از بحران هویت و آنچه اضطراب پوچى مى‏داند ناشى از بحران معنا مى‏باشد. او خود بر نسبى بودن اضطراب پوچى و مطلق بودن اضطراب معنایى اشاره مى‏کند که در چهار چوب مفاهیم موضوعه این مقال، «اضطراب پوچى‏» و «اضطراب معنایى‏» به ترتیب ناشى از ناکام ماندن انسان در جواب به «نیاز به معنا» و «نیاز به هویت‏» مى‏باشد. د - تاکید زیادى که روان شناسان و اندیشمندانى چون: آلپورت، فرانکل و مازلو بر نقش نیازها و جدى گرفتن آنها مى‏نمایند همه به نوعى نشان دهنده مشکل انسان مدرن پیرامون معنا و مشخص نبودن اولویت‏هاى اوست.
بدین رو، فرانکل از قول نیچه میگوید: «آنکه چرایى زندگى خویش را یافته است‏با هر چگونگى خواهد ساخت.» تنها راه مقابله با رنج‏هایى که نمى‏توان آنها را برطرف نمود در نزد فرانکل، معنادار کردن آنهاست. به قول ما: «آنجا که نمى‏توان رنج و دردى را از بین برد مى‏باید آن را توجیه نمود.»
باز تکرار کنیم «معنادارى‏» بدین منظور است که آدمى توجیه روانى و فکرى براى اولویت‏ها و ارزش گذارى‏هاى خویش به دست آورد، بدون آنکه او نیازمند «هویت دارى‏» (پاسخ به پرسش‏هاى اساسى عالم و آدم) باشد و بشر جدید، در خیلى از موارد بدنبال معناست تا آنکه توانایى جستجوى هویت تازه‏اى داشته باشد و در این راه رویکرد تازه‏اى به مبحث «نیازهاى بشرى‏» داشته است.

ه - از مصادیق دیگر «بحران معنا» قهرمان کتاب «یادداشتهاى زیر زمینى‏» فئودور داستایوسکى نویسنده معروف روس است. این شخصیت (مرد زیر زمینى) انزوا پیشه کرده، دست‏به هیچ کارى نمى‏زند و دائما خویشتن، انگیزه‏ها، اهداف و آرمانهاى خود و دیگر انسانها را زیر سؤال مى‏برد. او دست روى دست گذاشتن و بى کار نشستن را ثمره مستقیم و اجتناب ناپذیر هرگونه پرسش و ابهامى عمیق درباره: «انسان، غایت او، انگیزه‏هاى وى، دلیل اعمال و نیازهایش‏» میداند و مى‏گوید:
«اى خدا! اگر با تمام این احوال مى‏دانستم که در اثر تنبلى است که بیکار نشسته‏ام باز آن وقت راضى بودم و خیلى به خودم احترام مى‏گذاشتم. به خودم متوجه مى‏شدم! مخصوصا به این دلیل به خودم ارزش مى‏دادم که در آن صورت اقلا این استعداد را داشتم که تنبل باشم! آن وقت‏حداقل داراى خاصیتى بودم، که مى‏توانستم به داشتن آن مطمئن باشم. آن وقت داراى چیزى مطمئن بودم‏».
آن چیز مطمئن چیزى جز تعین اولویت‏هاى آدمى نیست تا بدان وسیله به بحران معناى انسان پاسخ دهد و زندگى انسان را صاحب معنى کند، و «بحران معنا»ى مرد زیرزمینى داستایوسکى، بوسیله پرسش از: انگیزه‏ها و دلیل اعمال وى خود را نشان داده است.

و - نیکوس کازانتزاکیس عارف، نویسنده و فیلسوف یونانى نیز همه زندگى خویش را تلاشى در جهت رسیدن به این معنا (یقین) مى‏داند:
«هرگاه به یقینى رسیده‏ام، آرامش و اطمینانم زودگذر بوده است. شک ها و دلهره‏هاى تازه در دم از این یقین پر مى‏شود و مجبور میشوم مبارزه تازه‏اى در پیش بگیرم تا از یقین‏هاى قبلى برهم و یقینى تازه بجویم. تا اینکه آن یقین تازه هم به نوبه خویش به بلوغ رسد و به بى یقینى بدل شود... پس چگونه مى‏توانیم بى یقینى را تعریف کنیم؟ بى یقینى، مادر یقینى تازه است.»
او در جایى یادآور مى‏شود که در زندگى خویش، حقیقتى باور نکردنى یافته است که همیشه در رنج و الم‏ها، لذتى عمیق در خود حس مى‏کند.
بر این گزاره مى‏توان تحلیل‏هاى مختلفى را روا داشت اما توجیه ما آن است: فردى چون کازانتزاکیس که در زندگى خویش با پریشانى‏ها، سرگردانى‏ها، شک‏ها و پوچى‏هاى فراوانى همراه بوده است (که بر همه این موارد مى‏توان نام «بحران معنا» عطا کرد) در دردها و آلام بزرگ، عاملى مهم و فربه براى خویش یافته است و این دردها قادر گشته‏اند که پریشانى‏ها و سرگردانى‏هاى او را زایل کنند و اولویت‏هاى وى را مشخص سازند.
سرنوشت انسان نخبه جهان مدرن سرنوشت غریبى است. او به رنجى بزرگ تن در میدهد تا رنجى عمیق‏تر را در ساحت دیگرى از وجودش زائل کند. او حاضر است مشکلات و رنج‏هاى بزرگى را بپذیرد تا در لایه‏هایى از وجود خود به هت‏شفافیت این اولویت‏ها، احساس آرامش و رضایت کند.
ما آدمیان قادریم در ضمن رنج‏بردن در سطحى، در سطوحى دیگر از وجودمان احساس آرامش کنیم. «معنادارى‏» بوسیله «دردهاى بزرگ‏» اما بدین معنى است که این رنج‏ها در ساحتى دیگر از انسان، مى‏توانند اولویت‏ها و ترجیح‏بندهاى وى را مشخص و معین سازند و از این لحاظ، با دیگر رنج‏هاى آدمى و طرز مواجهه انسان با آنها تفاوت‏هایى مشاهده مى‏شود.
به زعم ما، اگر بزرگترین نماد «بحران هویت‏» جهان جدید، در مشکلى که تقریبا همه فیلسوفان بزرگ آن را از دکارت و اسپینوزا گرفته تا کانت و یا سپرس و هایدگر با مقوله «اخلاق‏» و ارزشهاى زندگى‏» داشته‏اند هویدا و پیداست، بزرگترین تجلى «بحران معنا» در سرگردانى‏ها، حیرانى‏هاى جستجوگران حساس جهان جدید، مشخص است. ما این عبارت از «ژان پل سارتر» را مصداق خوبى از این بحران معنا مى‏دانیم که: «انسان، شور و شوقى بیهوده است‏» «شور و شوق بشر توجیه ناپذیر است‏»
جستارها و کاوش‏هاى بشر جدید براى یافتن معناى زندگى به سیر و سلوک شباهت دارد با این تفاوت که مقصود و منظور «سالک جهان جدید» بسى نحیف‏تر از «مراد» مى‏باشد و انسان شوریده حال معاصر اگر معنایى براى رنج‏هاى خود و چارچوبى براى اولویت‏هاى خویش بیابد بسى مشعوف و شاکر خواهد بود.

5. مدرنیسم با وجود نتایج مثبت و قابل توجهى که براى انسان بوجود آورده است «پایان نامه‏اى نا تمام‏» است که گرچه پرسشهاى مهمى در انداخته است اما در قبال پرسش‏هایى که براى آدمى ارج و قرب فراوانى دارد (مانند هدف خلقت، معناى مرگ، ارزشهاى کلان و ...) را مسکوت گذاشته است.
ناکامى اندیشه در ساختن هویتى پایدار و باثبات اگر معناى دیگرى بدهد این است که آدمى هنوز هم وامدار هویت تاریخى خویش و ارزشها و هنجارهاى آن هویت است. اما وضعیت‏بشر جدید، موقعیتى است که ما بین این هویت تاریخى و اندیشه نقاد وى، هم خوانى و هم خونى مشاهده نمى‏شود. اندیشه انسان، پرسش‏هایى را نادیده گرفته است که جوابهاى آن ها، براى هویت تاریخى و ماندگار آدمى از ارج و قرب فراوانى برخوردار است و این هویت، از آنها به سادگى نمى‏تواند بگذرد.
بحران کنونى بشر ناشى از این مهم است که او گرچه سر در جهان جدید دارد اما هنوز دل به هویت تاریخى خویش بسته است و ما بین این سر و دل (هویت و اندیشه) تعادل و توازنى باثبات و پا برجا مشاهده نمى‏شود.
آینده بشریت‏بستگى تام به «در انداختن طرحى از براى مشخص کردن جایگاههاى هویت و اندیشه در آدمى‏» دارد. بى جهت نیست که اندیشمندى ندا مى‏دهد:
«قرن بیست و یکم یا معنوى خواهد بود یا وجود نخواهد داشت‏».


منبع: سایت ای رسانه ۱۳۸۵/۰۶/۱۵
نویسنده : حسین کاجى

نظر شما