مدخل«استاد حسن معمار» در کتاب تحفة الفاطمیین فی ذکر احوال قم والقمیین ج ۳
استاد
نامش استاد حسن معمار خلف استاد علی بابا معماری هنر پیشه دور اندیشه که در این بیشه ممتاز بوده است و در علم حساب و مساحت که از فنون و شعب این عمل است، چنان تکمیل شده که در مقام عمل خطا و زلل را راه بسته.
از بناهای او تیمچه ای بزرگ است که در سوق قم واقع است؛ چهل ذرع طـول در شانزده ذرع عرض، بدون ستون در یک سقف چون کوهی متین بر سطح زمین بنیاد نهاده.
و دیگر از بناهای او پل رودخانه قم است که درب دروازه خاکفرج واقع است. آن را شاه طهماسب فرزند شاه اسماعیل صفوی بنا نهاده بود. چون شکسته بود و به علاوه سقف او را پست زده، به طرزی که چون آب زیادتی میکرد و سـیـل بـر میخواست، آب از چشمه های او به سهولت بیرون نمی رفت. به این جهت در سنه یک هزار و دویست و نود و دو (۱۲۹۲) در حکومت اعتضاد الدوله علیخان سنقری که نایب الحکومه او بود، بانی شده؛ استاد حسن در مدت چهل روز او را خراب کرده به اتمام رسانید.
و دیگر از بناهای او صحن جدید امین السلطان است که در سمت مضجع حضرت فاطمه معصومه واقع است. در روز یازدهم شهر محرم الحرام سنه یک هزار و دویست و نود و نه (۱۲۹۹) به امر آقا ابراهیم آبدار باشی ملقب به امین السلطان نقشه او را کشیده دست به پایه های او زده؛ چون آن مکان قبرستان و زمین مرتفع بود، سه ذرع خاک او را برداشته؛ به این جهت جمع امواتــی کـه در آنجا مدفون بودند، استخوانهای آنها بیرون آمد؛ علمای قم این کار را منع نمودند. از جانب ناصر الدین شاه احکام سخت بـر آبـادی صـحـن آمـده، علما نتوانستند مانع شوند.
در ماه شعبان سنه هزار و سیصد (۱۳۰۰) که ناصر الدین شاه به آستان جناب ثامن الائمه از دار الخلافه به سمت طوس حرکت فرمودند، امین السلطان همراه بود. در یکی از منازل روح پاکش به ریاض جنان خرامید. نعش او را به مشهد مقدس حمل نموده در آن خاک پاک مدفون شد.
پس از فوت او ناصر الدین شاه میرزا علی اصغر خان نجل او را - که در چمن بزرگی و دولت، نشو و نما یافته بود - ملقب به امین السطان کرده، زمام امورات را به کلی به دست او سپرده بیشتر از پیشتر در آبادی صحن مطهر کوشش نمودند تا به اتمام رسید.
و دیگر از بناهای او پل رود ساوه و رود شور است و گنبد مضجع شریف حضرت عبدالعظیم است که در ری است.
بالجمله سراپای ادراک و از پای تا سر هوش در نظم و نثر قادر، و در هر پیشه ماهرحاجی ابوالقاسم بیک، خلفِ حاجی قلی بیک حاجی حسینی، رقعه ای به استادحسن معمار نوشته و استاد جواب او را نوشته:
رقعه ای که حاجی ابوالقاسم بیک به استاد حسن نوشته است
ای خدا از دست استاد چون کنم
از دلم این غم چسان بیرون کنم
مر مرا خود وسوسه کرد اوستا
که برم من خانه ات را بر سما
خانه ات را مسکن نیکان کنم
همچو جنّت باغ و باغستان کنم
خانه ات را گل بکارم رنگ رنگ
جمله اطرافش نگارم فرش سنگ
لیک ما را نیست اکنون محفلی
نیست در دوران چو من خونین دلی
عاقبت بنمود او ما را شکار
بر مثال لاک پشتی سوسمار
ای خدا از قـــــوم بـــــا الحـــــذر
گفت «فَرّ الناس» احمد در خبر
ای خدا از دست این استاد داد
کو اساس خانه ام بر باد داد
وسوسه بودش مرا هر روزگار
که بسازم خانه ات را شاهوار
ای خدا شش ماه زحمت میکشم
و از امید خویش خجالت میکشم
آخر ای استاد نگر بر حالِ من
خود نگر بر خرج و قیل و قـال مـن
آخر ای استاد از بهر خـــــدا
یا بکش، یا کن تصدق، یا رها
رحمی آخـر بـر مـن ای استاد کن
یا مرا بفروش، یا آزاد کن
دادم استادا همی از جنس و مال
از بلورین جام تا جام سفال
تا که نصف خانه ام در رهن شد
این سخن در هر مکانی پهن شد
دادم استادا ز اجناس و نقود
آنچه در بازار و در انبار بود
این رقعه را استاد حسن در جواب حاجی ابوالقاسم بیک نوشته است:
بشنویدای دوستان این داستان راز پنهانی ز قول راستتان
داستانی مســتتر افشا کنم قصه پر غصه ای انشا کنم
شمه ای بشنو تو از احوالِ من تا معین بر تو گردد حال من
از سلوک دهر هستم در محن پیشه ام معماری و نامم حسن
گفتگویی هست ما را در میان با کیا مردی که آید در بیان
نام او حاجی ابوالقاسم بـود کز سلوکش دل به هم و غم بود
خانه ای از بهر او کردم بنا طرح و وضعش با شکوه و خوش نما
این چنین طرح و بنا ای دوستان کس ندیده است و نبیند در جهان
با صفا چون ساحت ذات العماد در زمین همچون بهشت قوم عاد
فرش صحنش فخر طاق بیستون بیستون از رشک طاقش بی سکون
از شکوهش تاج کسری شد خجل گنبد هرمان هماره منفعل
تخت جم پست است پیش رفعتش نطق عاجز از بیان مدحتش
با طراوت همچو فردوس جنان محفلی مطبوع طبع نیکوان
خانه ای کز وضع و طرح او عیان عجزها آرد سنمار زمـــان
ناسخ قصر خـــــورنق آمـــــده از بناها جمله مشتق آمده
گر سنماری خورنق ساخته کی چنین با وضع و رونق ساخته
با چنین حالت مرا افسرده کرد طرز گفتارش مرا پژمرده کرد
ای دریغ از کار سخت و بختِ شست کز امید خویش باید دست شست
بود امیدم که از لطف و کرم حاجی افشاند درمها بر سرم
نقش قابض دیدم اندر پنجه داشت کز فشردن پنجه خود رنجه داشت
اشعب طماع کمتر بنده اش گشته از امساک او شرمنده اش
گشته سرتا پای انبان طمع غافل از اسرار «عَزَّ مَنْ قَنَع»
همچو مغناطیس در جذب حدید می رباید درهم از راه بعید
لیک در خورد من این احوال را دارد از بهر چه این اهمال را
اغلب اهل بلد را بذل و جود کرد تا وام وی از نهصد فزود
لیک احسانش چو سیلاب بهار میرود آنجا که مـی نـاید بـه کـار
من به او در مهربانی و خوشی او به من اندر نزاع و سرکشی
گفته اشعاری که خواهم گفتنش چون در ناسفته خواهم سفتنش
تاخت بر من عقل گفت ای گیج ویج برفشان بازو و دستش را بپیچ
قد بر افراز و برآور از میان تیغ جوهر دار خود، یعنی زبان
تا هراسد حاجی از زخم هجا هر که را در خورد خود آرد به جا
حاجیا دیگر نه هنگام درنگ زانکه از بی برگی آمد عرصه تنگ
وجه لازم، چاره مسدود آمده بوده های دهـــــر نـــــابـود آمــــــده
مقصد من نیست الا اخذ وجه گر کنی اهمال گویم عکس وجه
وجه تسلیم و سخن کوتاه کن بذل را بی منت و اکراه کن
گر نخواهی اجرتم دادن یقین خانه ات ویرانه سازم بعد از این
خانه ات چون خانه مجنون کنم آنچه داری از کفت بیرون کنم
وجه خواهم این سخنها را بهل گاه گویی مثنوی، گاهی غزل
گفته ای کز دست استا چون کنم از دلم این غم چسان بیرون کنم
کرد بر من وسوسه آن اوستا که برم من خانه ات را بر سما
خانه ات را بر سما بردن چه سود بر سما شد قصر فرعون عنود
گفته ای که مسکن نیکان کنم همچو جنّت باغ و باغستان کنم
من نمودم خانه را همچون بهشت از ورود خود نمودی چون کنشت
خانه را باید نگهدارنده ای گرد روب و آب افشاننده ای
خود ندانستی صفا دادن بیوت گشته ای مصداق بیت العنکبوت
گفته ای که نیست ما را محفلی نیست در دوران چو من خونین دلی
گفته ای که کرد او ما را شکار مثال لاک پشتی سوسمار
این مثل را خوش نگفتی، هوش دار و این نصیحت همچو در در گوش دار
خود تو را با دعوی شیران چه کار شیز پر خشم است هنگام شکار
گفته ای کــــــز قـوم بـنـا الحـذر گفت «فرّ الناس» احمد در خبر
بو هریره وار می گویی دروغ کی حدیث کذب را باشد فروغ
مبدء بنایی آمد از خلیل بود شاگردش ذبیح و جبرئیل
حضرت باری شناسد بنده را متقی دان عاصی شرمنده را
منت ایزد را که هستم همچو تیر راست رو در کارهای خود دلیر
در فن خود از کهان و از مهان روی دست خود نبینم در جهان
گفته ای کز دست این استاد داد کو اساس خانه ام بر باد داد
وسوسه بودش مرا هر روزگار که بسازم خانه تو شاهوار
سینه چون وسواس دارد ای عمو پند ما را وسوسه پندارد او
لب فرو بر بند از «لا» و «نعم» قُلتُ رمزاً مجملاً من کیف و کم
گر نباشد خانه تو شاهوار خود اثاث خانه میناید به کار
هر که را خانه نباشد در جهان خار می آید به چشم این و آن
خانه اول باید و آنگه اساس صحتِ تن باید و آن گه لباس
ای صبا از من به حاجی بر پیام کی فرح افزای بزم خاص و عام
ذره بین و نکته سنج و موشکاف ذو فنون علم و بحر انکشاف
می روی و از تو می ماند دو چیز نام نیک و ذکر شرت، ای عزیز
یا مزن در بحر و در ساحل بمان یا مترس از موج و از طوفان آن
چون که راندی اسب در بحرِ ظلم کن توگل، می نترس از بیش و کم
آنچه تقدیر است آید بر سرت سرنوشتِ صُنع باشد رهبرت
عزت و ذلت به دست دیگری است هر سری را سرنوشت دیگری است
هر چه زان تو تلف گردد مرنج مال دنیا سر به سر درد است و رنج
می روی و از تو می ماند دو چیز نیک و بد در روزگاران ای عزیز
تا توانی در خیال خویش باش از از پی ،عقبا، مآل اندیش باش
اهل دنیا را هوای ملک و زر منقلب سازد چو موی اندر بصر
موی چشم ار اندکی افزون شود حالت آن چشم دیگرگون شود
مال دنیا غصه ناچار آورد حسرت و افسوس بسیار آورد
حب دنیا داشتن بیگانگیست از خدا روز انبیا بیگانگیست
ای خوشا مردی که از دنیا گذشت زین جهان و جمله ما فیها گذشت
زنگ باطل را ز دل باید زدود امر خود تفویضِ حق باید نمود
کار چون تفویض باشد با خدا نیست تقدیرات ایزد را خطا
چون عنان کارها دارد به کف پیش تیرش سینه ها باشد هدف
رشته ای در گردنم افکنده دوست میکشد آنجا که خاطر خواه اوست
گفته ای شش ماه زحمت میکشم و از امید خویش خجلت میکشم
پس به مستقبل چه خواهی کرد در زان که آنجا معنی و این جا صُور
خود تفکر کن تو ای مرد گزین خرج آن باشد که آید بعد از این
گفته ای استا نگر بر حال من گفته بنگر خرج و قیل و قال من
مرتو جز یکبار جود و بارگاه داده ای خود فکر کن بی اشتباه
آنکه اسب و قند و خلعت می دهد گونه گون انواع نعمت می دهد
آرزویش این بود هر صبح و شام کو ببیند کارهای خود تمام
تو که کاه و جـو دهـی معمار را کی ببینی انتهای کار را
از کجی طالع و بخت پلید مزد معماری به کاه و جو رسید
بنده نتوانم که کاه و جو خرم هم نشاید نزد مهمانش بـرم
قند و اسب و خلعت و پولم بیار کم زشعر و هزل مشغولم بدار
گفته ای استاد از بهر خدا یا بکش، یا کن تصدق، یا رها
رحمی آخـر بـر مـن ای استاد کن یا مرا بفروش یا آزاد کن
خود بخر خود را و خود آزاد باش مال را کن خوار و خود دلشاد باش
گفته ای که دادمش از جنس و مال از بلورین جام تا جام سفال
تا که نصف خانه ام در رهن شد این سخن در هر مکانی پهن شد
مر تو نشنیدی ز ارباب وفا قصة خیّاط و آن صاحب قبا
که قبایی برد و بر خیاط داد دوخت بهرش آن قبا را اوستاد
آن جوان گفت اجرت خود را بگو گفت قابل نیست جانا گفتگو
والدت را ذو المنن رحمت کند روضه رضوان بر او نعمت کند
هر زمان می دوختم بهرش قبا یک قبا یک اسب می دادی مرا
آن جوان خندید و هم چون گل شکفت در جواب او ز روی طعنه گفت
از من ای استاد بستان این قبا رفتم اینک اسب آرم مـــر ترا
خانه را گیرم قبا پس اسب کو در جهانم حاصل این کسب کو
وجه ها خواهم زیاد از حد و حصر هم به صبح و هم به ظهر و هم به عصر
گفته ای که دادم اجناس و نقود آنچه در بازار و در انبار بود
نزد ما بازار و انباری نبود نقدی و جنسی و خــرواری نبود
مفت کاری هست ای حاجی حرام وجه خواهم وجه، باقى والسلام
وفات استاد حسن در سنۀ یک هزار و سیصد و دوازده (۱۳۱۲) روی داد و در صحن جدید حضرت معصومه مدفون گردید.
۱. تعدای از آثار و ابنیه حرم مطهر حضرت معصومه ، از چیره دستی این استاد زبردست بوده است. نک: تذکرة الشعرای قم (فیض) عنوان ۱۵؛ گنجینه آثار قم، ص ۴۹۸
تحفة الفاطمیین فی ذکر احوال قم والقمیین
حسین بن محمد حسن قمی (مفلس)
(۱۳۶۷-۱۳۰۵ق)
جلد سوم
بازنویسی این متن تقدیم به جناب آقای محمدهادی خالقی
نظر شما