روزگار دیوانه و هیولاى افسارگسیخته
با فرونشستن آتش جنگ جهانى اول و پس از فروپاشى سلطنت در آلمان انجمنى ملى در یکى از شهرهاى کوچک آلمان به نام وایمار که زمانى گوته و شیلر در آن مى زیستند گردهم آمدند تا قانون اساسى نوین آلمان پس از جنگ را تدوین کنند و بدین سان پایه هاى «جمهورى وایمار» را ریختند که نخستین کوشش آلمان ها براى تاسیس و تجربه دموکراسى لیبرال بود، تجربه اى که عمرش به ۱۵ سال هم نرسید، دورانى پرتنش و آشوب که با قدرت یافتن هیتلر و حزب وى به پایان آمد. تجربه ناکام آلمان ها در تاسیس دموکراسى بى گمان با عصر استیلاى نوع تازه اى از عقل ستیزى در سیاست جهانى، خاصه در دهه ۱۹۳۰ همراه بوده، فضایى که بیش از دو دهه فاصله میان دو جنگ جهانى را تاب نمى آورد. اما چرا تجربه دموکراسى آلمان ها مى بایست به افروختن آتش جنگ جهانى دوم ختم مى شد؟
جمهورى وایمار تازه از مرز ۱۰ سالگى گذشته بود که آغاز بحران اقتصادى جهانى و وحشت ناشى از ماجراى «وال استریت» تمامى بناى جمهورى را به یک باره ویران ساخت. بحران یاد کرده ضربه اى مرگبار بر پیکر جمهورى وایمار بود که ناگهان ۶ میلیون کارگر را بیکار کرد. در مارس ۱۹۳۰ هرمان مولر صدراعظم سوسیال دموکرات ناگزیر از کار کناره گرفت چرا که ائتلاف سوسیالیست- کاتولیکى که شالوده حکومت وى بود به ناگهان از هم پاشید. شکست ائتلاف ناشى از ندانم کارى اعضا در تصمیم گیرى قاطع و درست راجع به کاهش بودجه صندوق کمک به بیکاران بود.
پاول فن هیندنبورگ بازمانده امپراتورى قدیم که اکنون ریاست جمهورى را برعهده داشت، به اتکاى حق تصمیم گیرى فردى حاکم در اوضاع اضطرارى پارلمان را منحل کرد و در ۲۹ مارس همان سال، هاینریش برونینگ کارشناس امور مالى را به صدارت عظمى گمارد. برونینگ از بودجه بیمه هاى اجتماعى کاست، کارمندان دولت را دسته دسته اخراج کرد، فشار مالیاتى را بر بازرگانان جزء افزایش داد و دستمزدها را کاهش داد و در یک کلام، خرده بورژوازى را دستخوش درماندگى و نومیدى همه گیرى کرد که تا آن زمان سابقه نداشت.
در نیمه سپتامبر ۱۹۳۰ حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان که آمیزه اى غریب از فاشیسم ایتالیا و ناسیونالیسم قدیم آلمان و نژادپرستى و نظامى سالارى پروسى بود به رهبرى هیتلر ۵/۶ میلیون راى را از آن خود کرد. دو سال پیش از آن حزب هیتلر با ۸۰۰ هزار راى کوچکترین حزب رایشستاگ (پارلمان آلمان) به شمار مى آمد و اکنون دومین حزب آلمان بود. حزب کمونیست هم در این فاصله آراى اش را از ۳ به ۵/۴ میلیون رسانده بود و اولین حزب به شمار مى آمد. همه اینها به معناى شکست کامل سوسیال دموکرات ها بود که سال هاى سال بر جمهورى وایمار حکومت رانده بودند. حزب ملیون و دیگر حزب هاى سنتى دست راستى هم حال و روز خوشى نداشتند. انتخابات سپتامبر ۱۹۳۰ از بى ثباتى سیاسى و بحران حاد دموکراسى پارلمانى آلمان ها پرده برداشته بود.
رهبران جمهورى حاضر به قبول و درک وخامت اوضاع نبودند. محافظه کاران دلشان خوش بود که به زودى با هم پیمانى با نازى ها کار چپ را یکسره خواهند کرد. هیتلر بى محابا اعلام کرد که در آینده نزدیک آلمان را از لوث وجود مارکسیست ها و یهودیان پاک خواهد کرد. سوسیال دموکرات ها دستپاچه به دفاع از سیاست هاى نسنجیده حکومت برونینگ برخاستند. کمونیست ها سرخوش از باده پیروزى افزایش شگفت آور آراى حزب هیتلر را دولتى مستعجل براى او برشمردند و با شعار پوچ «ما را از به قدرت رسیدن او باکى نیست» از مبارزه جدى با او تن زدند. ارنست تلمان (Thalmann) رهبر حزب کمونیست به این خوش خیالى دامن زد و به هیات اجرایى کمینترن وعده داد که از این پس ایام دیگر به کام هیتلر و هواخواهانش نخواهد بود. هشت برابر شدن آراى نازى ها واقعیتى بود که کمونیست ها قصد رویارویى با آن را نداشتند.
اما به راستى چه اتفاقى افتاده بود؟ توده هاى آلمان تندرو شده بودند منتها بر اثر بحران اجتماعى بى سابقه اى که طبقه متوسط پایین را از تعادل روحى خارج کرده بود. توده ها به انقلاب فکر نمى کردند، فکر انقلاب از امید مایه مى گرفت، امیدى که قرار بود کمونیسم ترجمانش باشد. آنچه بود دلسردى بود و نومیدى، یاسى «ضد انقلابى» که مظهر آن نازیسم بود. خرده بورژوازى بى آن که بداند پاى در راهى مى نهاد که پایانى جز وحشى گرى و ددمنشى نداشت. برخلاف تصور حاکمان و دیگر احزاب، نازیسم تنها مولود بى اهمیت بحران ۱۹۲۳ و کشمکش هاى اجتماعى پس از آن نبود. نازیسم جلوه گاه سرخوردگى همه گیر قشرى از جامعه بود که دیگر وعده هاى انقلابى را باور نمى کرد. خرده بورژوازى زمین آلمان را مهیاى پذیرش و پرورش بذرهاى فاشیسم مى گرداند.با همه این اوصاف ناسیونال سوسیالیسم یک تفاوت کلیدى با همه دیگر حزب هاى مرتجع و ضدانقلابى داشت. ارتجاع سنتى براى حفظ نظم مستقر همواره از بالا وارد عمل مى شود. نازیسم اما ضدانقلابى بود که از پایین دست به کار شد، جنبشى خلقى که از اعماق جامعه سر بر مى آورد. به بیان دیگر طبقه متوسط پایین عقده حقارتش را با همذات پندارى با نازیسم جبران مى کرد. شوق زاید الوصف این طبقه براى عرض اندام در برابر دیگر طبقات جامعه، میل مهار شده و سرکوفته خرده بورژوازى به اثبات خویش چشم به راه مجالى بود تا سر باز کند و ارضا شود- روندى که لاجرم با پرخاشگرى همراه بود. زمینه هاى این فاجعه را باید در دهه ۱۹۲۰ بازجست.
دهه ۱۹۲۰ را باید دوران «رفاه» در تاریخ وایمار به شمار آورد؛ پس از پایان کشمکش هاى داخلى جمهورى در پنج سال نخست، به لطف تدبیرهاى گوستاو اشترسمان که مدت کوتاهى صدارت عظمى و پس از آن، وزارت امور خارجه را برعهده داشت جمهورى وایمار از چنگال تورم کمرشکنى که رفته رفته جامعه و اقتصاد آلمان را از پاى درمى آورد رست و به ثبات نسبى رسید که حدوداً ۷ سال پایید. اصلاحات اشترسمان ریشه اى نبود و زیرساخت ها را چندان که باید دگرگون نساخت اما لااقل صورت ظاهر جمهورى را چونان یک دموکراسى باثبات آراست. «دوران زرین» جمهورى با مرگ اشترسمان در ۱۹۲۹ به آخر رسید. در این دهه حزب هیتلر حاشیه نشین دیوانه عرصه سیاست آلمان بود که بحران اقتصاد جهانى و عواقبش در فضاى آلمان آن را به کانون صحنه کشاند.
بحران ۱۹۲۹ توده بزرگ مغازه داران و کارمندان (خرده بورژوازى) را دستخوش دگردیسى بنیادى کرد. اینان که تا این لحظه حاملان و حامیان دموکراسى پارلمانى بودند با در خطر افتادن مقام و موقع اجتماعى و اقتصادى شان به طبقه اى بدل شدند که بازرگانان بزرگ را به دیده حسرت و کین و کارگران را به دیده تحقیر و خشم مى نگریستند. بازرگانان بزرگ خرده بورژوازى را در عرصه رقابت هاى اقتصادى از میدان به در مى کرد و کارگران با ظرفیت بالاى تشکل سیاسى و سندیکایى شان رشک خشم آلود او را برمى انگیخت. خرده بورژوازى آلمان در آغاز دهه ۱۹۳۰ از حیث اقتصادى به خاک سیاه نشست و این را گناه جمهورى وایمار و سیطره سوسیال دموکرات ها مى دانست. کمونیسم در نظر او به معناى سازمان دهى کارگران بى سروپا و گداگشنه اى بود که خواب را بر وى حرام مى کرد. خرده بورژوازى به تعبیر آیزاک دویچر خود را در برابر «هیولاى چند سر» مى یافت که از آمیزش هولناک شرکت هاى بزرگ، سوداگران یهود، دموکراسى پارلمانى، سوسیال دموکراسى، کمونیسم و مارکسیسم پدید آمده و کمر به نابودى او بسته بود.
تصور این هیولاى موهوم، مایه روان رنجورى سیاسى و برهم خوردن تعادل ذهنى _ روحى خرده بورژوازى و در نهایت صف کشیدن پشت سر هیولایى دیگر شد. هیتلر وجدان برآشفته خرده بورژوازى و لبریز از وسواس ها، پیش داورى ها و خشم هاى جنون آمیز آن طبقه بود. هیتلر تجسم خواست و میل سرکوفته میلیون ها مرد و زنى بود که توجیهى براى فقر و خانه خرابى اقتصادى _ اجتماعى خویش نمى یافت. جاى شگفتى نیست که خرده بورژوازى از هرگونه بصیرتى نسبت به آینده بى بهره بود، چرا که خود زاییده سرمایه دارى افسارگسیخته و دموکراسى بى شکل برخاسته از دل آن بود. نازیسم هم در نهایت کارى جز تلاش در راه جاودانه ساختن (سلبى و ایجابى) سرمایه دارى و محافظه کارى نداشت. و این بدین معنى بود که حزب هیتلر نه تنها کارگران را که سر آخر همان طبقه متوسط پائینى را که مایه به قدرت رسیدنش بود، زیر چرخ هاى عظیم سرمایه دارى له مى کرد. نازیسم در حقیقت فرزند نامشروع و خادم عقل باخته سرمایه دارى بود و هیتلر چیزى نبود جز تعبیر رویاى آشفته بزرگ طلبى ها و شوق عرض اندام خرده بورژوازى روان رنجور و پرخاشجوى ده هاى ۲۰ و ،۳۰ تروتسکى گفته است «هر خرده بورژواى وحشى شده اى نمى تواند هیتلر گردد اما در هر خرده بورژوایى چیزى از هیتلر هست.»
هیتلر یک ماه پس از رسیدن به صدارت عظمى در ۲۷ فوریه ۱۹۳۳ رایشستاگ را به آتش کشید، قانون اساسى وایمار را از حیز انتفاع ساقط کرد و به نام وضعیت اضطرارى همه آزادى ها را ملغى کرد. در ۲۳ مارس همان سال، اختیار قانونگذارى به یک باره به شخص هیتلر تفویض مى شود و در آوریل ۱۹۳۳ قانون پاکسازى یهودیان و کمونیست ها از ادارات دولتى به موقع اجرا در مى آید. هیندنبورگ اما تا ماه اوت ۱۹۳۴ که جان مى سپارد رئیس جمهور آلمان باقى مى ماند. یک روز پیش از مرگ در ۸۷ سالگى هیتلر بر سر بالینش مى رود، هیندنبورگ پیر که مشاعرش را از دست داده به محض دیدار او از فرط شوق فغان بر مى آورد که «اعلى حضرتا!»
منابع:
۱- آیزاک دویچر، «پیامبر مطرود» ترجمه محمد سریر، انتشارات خوارزمى.
۲. www.barnsdle.demon.co.uk/hist/tyra.gtml
۳. en.wikipedia.org/wiki/weimar_republic
منبع: روزنامه شرق ۱۳۸۴/۰۴/۰۱
نویسنده : صالح نجفى
نظر شما