آلبر کامو، شوالیه ادبی نیست انگاری ابسورد (بخش دوم)
رساله درباره ابسوردیته
رساله «اسطوره سیزیف» مدت زمان کوتاهی پس از داستان غریب منتشر شد. این رساله را میتوان نحوه تفسیر تئوریک داستان غریب و یا به عبارتی دقیقتر، بیان تئوریک ابسوردیتهای دانست که کامو در داستان غریب کوشیده بود تا آن را هیأتی داستانی به تصویر بکشد. اسطوره سیزیف کتابی است که چهار بخش اصلی دارد و سه بخش اول، هر یک از چند مقاله تشکیل شده است و بخش آخر فقط یک مقاله کوتاه دارد که نام کتاب از آن برگرفته شده است.
آلبر کامو رساله اسطوره سیزیف را این گونه آغاز میکند:
«تنها یک مشکل به راستی جدی وجود دارد و آن هم خودکشی است»[17]
در سرتاسر این کتاب، کامو درصدد است تا به نحوی درباره پوچی و یا به تعبیر دقیقتر ابسوردیته به عنوان مفهوم اصلی اندیشه و دغدغههای ذهنیاش پاسخ گوید. کامو، عالم و زندگی را کور و کر و فاقد معنا و مفهوم میداند و بر این اساس میکوشد تا مدلی از زندگی بر پایه پذیرش به ادعای او بیمفهومی جهان برای خود و دیگر مبتلایان ابسوردیته ترسیم نماید. البته کامو این کار را در بستری از مباحث فلسفی و تئوریک و بعضا نقد و بررسی آرای فیلسوفانی چون یاسپرس، چستوف و کی یرکه گور انجام میدهد. کامو در پایان کتاب با تفسیری که از زندگی و وضعیت سیزیف ارائه میدهد، به اعتباری او را به عنوان تجسم و قهرمان آن مدل زندگی که ارائه میکند [زندگی در جهان بیمعنا آن گونه که کامو بدان معتقد بود] عنوان مینماید. کامو که شاید باطنا و حتی خودآگاهانه از بحرانی که تفکر مدرن در تهی پنداشتن زندگی و جهان از معنا با آن روبهرو بود، آگاهی دارد، شاید به منظور تخفیف اضطراب خود مینویسد:
«اکنون بر آنم که برای خوب زیستن همان بهتر که زندگی مفهومی نداشته باشد»[18]
از نظر کامو، آنچه که او پوچی مینامد محصول به ادعای او «خاموشی جهان»! در برابر آدمی است. کاملا روشن است که چنین تفسیری از هستی و جهان ریشه در یک درک اومانیستی دارد. کامو این جهان را فاقد شعور و فاقد خالق و بدون هر گونه هدف و غایت میداند، فلذا در همه چیز آن جلوهای از پوچی میبیند و مینویسد: «انبوهی و بیگانگی دنیا همه پوچ است»[19]. به همین جهت است که کامو خویش را «بیگانه از خود و دنیا»[20] میبیند. این بیگانگی و احساس بیمعنایی ریشه در تفسیری ماتریالیستی و حسی ـ تجربی از عالم دارد. کامو بیان تماما حسی ـ تجربی رویکرد معرفتشناختیاش را این گونه آشکار میکند:
«میتوانم دنیا را لمس کنم و وجودش را باور کنم، اما دانستههایم تا به همین پایه است و باقی همه ساختههای ذهنم است».[21]
آلبر کامو در اسطوره سیزیف، کشف به اصطلاح پوچی جهان را مرکز و کانون تمام تئوریها و جهانبینیاش قرار میدهد. از نظر کامو کشف پوچی «رهاییبخش» است؛ زیرا به گمان او ما را با واقعیت زندگی روبهرو میکند. کاملا طبیعی است که پوچ دیدن جهان و نظام عالم، موجب پدیداری احساس یأس و بعضا میل به خودکشی میگردد. اینجاست که کامو میکوشد تا با تکیه بر مفهوم «طغیان» و طرح این دعوی که زندگی فارغ از ماهیت جهت و کیفیتش [هرچند که کامو مفهوم زندگی را صرفا و صرفا در چارچوب مادی و ناسوتی و مبتنی بر افق غریزی صرف میفهمد] و به عنوان محصول یک تصادف بیولوژیک کر و کور باید تداوم یابد و ارزش ادامه دادن دارد. تلقی کامو از زندگی تماما ماتریالیستی، اومانیستی، سکولاریستی و بیولوژیک است و این تلقی در سازگاری تام و تمام با نگرش غریزی و بدون آرمان و جهتگیری سودپرستانه و کاملا روزمره و معاشمحورانه لیبرالی و به تعبیر دقیقتر نئولیبرالی دارد.
در نظر کامو، فهم حقیقت زندگی [بنابر تفسیر ابسوردیستیای که او دارد] مستلزم «پذیرش فقدان مطلق امید... و نارضایتی آگاهانه» است. کامو انسانهای مذهبیای را که بر اساس اعتقاد به معاد زندگی میکنند و زندگی دنیا را پوچ و محصور در خود نمیدانند و یا حتی اشخاص اومانیستی که خود را وقف حرکت «در مسیر تاریخ» میدانند را افرادی میداند که به دنبال علت بیرونی برای زندگی هستند، حال آنکه به نظر کامو باید با پذیرش پوچ بودن زندگی و محصور در افق صرف حیات غریزی زندگی کرد.
نکته مهم اینجاست که جوهر ماتریالیستی و نیز لیبرالی آرای کامو به او این امکان را نمیدهد تا بتواند غایت زندگی و سمتوسوی نظام خلقت و نسبت انسان را به عنوان عبد و بنده، با خداوند را بفهمد و چون زندگی را در صرف افق حیات حیوانی محصور و محدود میبیند، هر نوع فرا رفتن از افق اومانیستی ـ ماتریالیستی و حتی هر نوع تفسیر غیرلیبرالی از زندگی را تحت عنوان کوشش برای یافتن «دلیلی بیرونی» برای زندگی محکوم مینماید. حال آنکه مشکل اصلی، ناتوانی کامو از درک نظام خلقت و غایتمندی و سمت و سوی حرکت آن است.
کامو در اسطوره سیزیف مدعی میشود که درک پوچی جهان موجی «طغیان» و دو پیامد دیگر یعنی «آزادی» و «شور» میگردد. طغیان در رساله اسطوره سیزیف به روشنی تعریف نشده است اما در کل به نظر میآید که در بطن دعوت به بهره بردن از لذات جسمانی و نحوی عیشطلبی نهفته است. اما «آزادی» در تعریفی که کامو از آن ارائه میدهد به معنای مسئولیت نداشتن در قبال چیزی جز خود زندگی [همان زندگی حیوانی صرف] است. در پیش گفتیم که در نظر کامو، نفس زندگی [زندگی غریزی صرفا حیوانی] مهم است و اصالت دارد و نه محتوای آن. همین امر برای او به این نتیجهگیری میانجامد که طول زندگی و تداوم حیات غریزی مهم است و نه عمق و محتوا و جهتگیری آن. بر این اساس آلبر کامو مخاطب را دعوت میکند به اینکه [برخلاف آموزههای امام حسین(ع) در نهی از زندگی توأم با خفت و ذلت و در پیش گرفتن طریق حریت و شهادت آگاهانه به جای ذلتپذیری] در مسیر حفظ و تداوم بقای بیولوژیکی حیوانی و گاه حتی نباتی محض، هر خفت و ذلتی را پذیرا شوند. در حقیقت کامو مخاطب خود را دعوت میکند به اینکه هر نوع آرمانگرایی و مبارزه و جهاد و احساس تعهد و مسئولیت را کنار بگذارد و فقط بکوشد تا حیات حیوانی ـ غریزیاش بیشتر و بیشتر گردد. طبیعی است که چنین انسانی باید فارغ از هر نوع احساس مسئولیت اعتقادی و اخلاقی باشد و همان شیوه «بیتفاوتی»ای را در پیش گیرد که کامو معادل «آزادی» میداند و در داستان غریبه به شکلی افراطی آن را به تصویر کشیده است.
درحقیقت مدل زندگی که کامو در این کتاب پیشنهاد میکند، یک زندگی دم غنیمتی لذتطلبانه بر پایه «امروز را دریاب» و فارغ از هر نوع تعلق و اعتقاد دینی یا امید و استغاثه به درگاه الهی یا باور به معنایی برای جهان و زندگی است.
این نحوه زندگی برای نظام جهانی سلطه استکباری و کاست حاکمان پنهان جهانی و امپراتوری استعمارگر سرمایهداری نئولیبرال بسیار مطلوب است؛ زیرا «شهروندانی مطیع» و «اسیر در ساحت روزمرگی و دغدغههای حقیر صرفا معاشمدارانه روزانه» تربیت میکند که نه جرئت و نه انگیزه و نه اعتقادی به اعتراض علیه ظلم و سلطه استکبار نئولیبرالی ندارند و اتمیسم نفسانی فردی حیوانی حقیر خود کاملا گرفتار و مشغول و محصورند و تحمیق و تخدیر گردیدهاند.
آلبر کامو با تفسیری که از اسطوره سیزیف ارائه میدهد، در حقیقت میخواهد سیزیف را تجسم مدل زندگی ابسورد مورد نظر خود تصویر نموده و در عین حال او را تحسین نماید. مطابق آنچه کامو در رساله اسطوره سیزیف میگوید؛ سیزیف زندگیای بیمعنا و تکراری و پوچ دارد. اما «آگاه» از این وضع است و با توجه به اینکه از نظر کامو طول زندگی مهم است و نه محتوا و عمق و جهتگیری آن، این آگاهی به سیزیف خوشبختی میدهد. مدل زندگی سیزیف همان الگوی زندگی مطلوبی است که کامو ما را به نحوی به آن فرامیخواند. کامو مدعی است بدینسان انسان «صاحب اختیار سرنوشت خود» میگردد و با فهم فقدان معنا و غایت و خالق در زندگی به استقلال میرسد [زهی خیال باطل]
«سوءتفاهم»، روایتی است ابسورد از موقعیت بشر
کامو نمایشنامهای دارد به نام «سوءتفاهم» که به سال 1944 منتشر شده است. «سوءتفاهم» صورتی از بیان ابسوردیته است در قالب نمایشنامه. اگرچه این نمایشنامه در اجرا با استقبال چندانی روبهرو نشد، اما به لحاظ محتوا در مجموعه جهانبینی نیهیلیسم ابسوردیستی کامو در کنار «کالیگولا» و به عنوان یک اثر ابسورد در ادبیات نمایشی مطرح است. سوءتفاهم را در مقایسه با کالیگولا میتوان نمایشنامهای بدبینانهتر دانست که به نحوی بر غریبگی و بیگانگی انسانها و ناتوانی آنها در برقراری ارتباط با یکدیگر تأکید میورزد. در دنیایی که نمایشنامه سوءتفاهم تصویر میکند، انسانها بهشدت از یکدیگر بیگانهاند و حتی در سطحیترین و ظاهریترین لایهها نیز امکان برقراری ارتباط همدلانه با یکدیگر را ندارند. در این دنیا، مبنای روابط انسانها به راستی بر پایه سوءتفاهم قرار دارد و این البته روایتی از یکی از وجوه عالم نیستانگار ابسورد است.
ژرمن بره در تفسیری که از نمایشنامه سوءتفاهم دارد مینویسد:
«خطای تراژدیک بشری، خطایی که به نحوی اجتنابناپذیر به نهایت منطقیاش کشیده میشود، محور اصلی تحرک نمایشنامه سوءتفاهم نیز هست... سوءتفاهم که در دوران اشغال، «در کشوری محاصرهشده و در اشغال» نوشته شده است آکنده از نوعی تیرگی و «احساس ترس از ماندن در مکانی بسته» است... ماجرای سوءتفاهم روایتی دیگرگونه از قصه فولکلوری است که اجزای آن بسیار سادهاند: در مسافرخانهای تکافتاده، صاحب مسافرخانه مسافران را میکشد تا پولشان را بدزدد... کامو طرح و پیرنگ آن را تنگ و فشرده کرد تا به قول خودش «موقعیتی محال» بیافریند».[22]
در سوءتفاهم، دختری به نام «مارتا» و مادرش که یک مسافرخانه متروک را در چکسلواکی اداره میکنند، مسافران خود را شبانه به قتل میرسانند و پول آنها را سرقت میکنند تا با جمع کردن این پولها، روزی بتوانند به «سواحل آفتابی جنوب» بروند. در این نمایشنامه، «یان» برادر مارتا و پسر خانواده است که سالها پیش، مادر و خواهرش را ترک کرده و از آن کشور رفته بود و حالا به صورت ناشناس نزد مادر و خواهرش برگشته تا به آنها کمک نماید و در یک فرصت مناسب خود را به آنها معرفی نماید، اما پیش از اینکه این اتفاق بیفتد، مارتا به روال همیشه او را میکشد و به کمک مادرش، جسدش را به اعماق رودخانه میاندازد و زمانی متوجه هویت واقعی «یان» میشود که دیگر خیلی دیر شده اشت. در این نمایشنامه، مارتا و یان هر دو به دنبال تغییر وضع و بهتر کردن آن هستند، اما بیآنکه بدانند و یا بخواهند و بر پایه یک سوءتفاهم در مسیر تحقق یک فاجعه قدم برمیدارند.
«سوءتفاهم نیز مانند کالیگولا، مربوط به سودای مطلق است سودای خوشبختی انسان چون مطلقی در جهانی انسانی که جنایت بر جنایت میافزاید».[23]
پیام اصلیای که از سوءتفاهم به مخاطب منتقل میشود این است که انسان در پوچی و به تعبیر کامو در یک «موقعیت محال» گرفتار آمده و محکوم به جدایی و تبعید و نفهمیده شدن توسط دیگری نفهمیدن دیگری و سوءتفاهم است، سوءتفاهمی که محصول نهایی آن، تحقق یک فاجعه است. در سوءتفاهم نوعی احساس غمناک تنهایی و احساس ابهام وجود دارد، حس اینکه گویا زندگی یک مسئله بیپاسخ است. در صحنه دوم از پرده دوم نمایشنامه سوءتفاهم، یان میگوید:
«اون وقتا فکر میکردم یه جوابی هست که اونجا تو اون مسافرخونههای شهرهای غریبه میتونم پیداش کنم. حالا شاید اینجا بتونم به اون جواب برسم. هوا داره تاریک و پر از ابر میشه. باز داره اون زخم کهنه سر باز میکنه. اون زخمی که توی عمق وجودمه، اون زخمی که ذق ذق میکنه و هر حرکتی سوزشش رو بیشتر میکنه و انگار خوبشدنی هم نیست. من این زخم رو خوب میشناسم. ترسه، ترس از تنهایی، ترسی که از وقتی به دنیا میآییم باهامونه. رسیدم به این نتیجه که جوابی در کار نیست».[24]
در نمایشنامه سوءتفاهم، مارتا یک نیستانگار ابسوردیست است که با عواطف لطیف و مهرآمیز انسانی و مفاهیم مربوط به آن، غریبه و بیگانه است. او زبان مبتنی بر مفاهیمی چون: عشق و خوشحالی و حتی غم و غصه را نمیفهمد و از این نظر تماما در ساحت بیتفاوتی ابسورد قرار دارد. مارتا میگوید: «من از این زبونی که شما حرف میزنین سردرنمیآرم. خوشحالی، عشق، غم و غصه. من این کلمهها رو نمیشناسم. من این زبون رو بلد نیستم و ازش سردرنمیآورم».[25]
در جای دیگری از این نمایشنامه، وجه دیگری از نیستانگاری ابسورد مارتا به صورت یک میل خشن ویرانگر خودنمایی میکند [در اینجا به روشنی میتوان پیوند نزدیک و تمامعیار خشونت و نفی ویرانگر نیستانگارانه ابسورد را با بیتفاوتی عاطفی بیگانه از انسانیت نیستانگارانه ابسورد مشاهده کرد. در حقیقت آن بیتفاوتی ابسورد و آن خشونت ویرانگر ابسورد، دو روی یک سکه هستند.] به این عبارت مارتا گوش کنید: «اون بخش انسانی من بهترین بخش وجود من نیست. تنها چیزی که تو وجود من هست میل من به اینه که به هر چی دلم میخواد برسم و برای رسیدن به چیزهایی که دلم میخواد حاضرم هر چیزی رو که سر راهمه خرد و نابود کنم».[26]
مارتا، دختری است که به لحاظ روابط خانوادگی در جلب محبت مادر ناموفق بوده و نیازمند محبت و حمایتی است که از او دریغ شده است. مارتا غمگین و مأیوس است. از منظر علمالنفس معنوی، مارتا شخصیتی ابسوردیست دارد که از سر یأس و استیصال [مثل گربهای که در کنجی گیر افتاده و برطرف مقابل خود پنجه میکشد] دست به طغیان میزند. مارتا فاقد هر نوع چارچوب روشن اخلاقی است و این امر در پیوند با نارضایی و خشم و میل به طغیان ویرانگرانهای که دارد از او یک قاتل بیرحم میسازد، او گرفتار یأس و بیمعنایی ابسورد علیه معنویت و ساحت قدس طغیان میکند. مارتا، سرخورده از بیمهری مادرش با خود میگوید:
«حالا که دوسم نداره، بذار اون هم بمیره. بذار همه درها رو روی خودم ببندم. بذار اون هم منو تنها بذاره، با این خشم و نفرتی که به حق دارم چون تا وقتی بمیرم دیگه حتی چشمم رو بالا نمیکنم که آسمان رو نگاه کنم. اون جا، اون جایی که آدم میتونه فرار کنه، میتونه خودش رو آزاد کنه، گرمای تن آدمای دیگه رو حس کنه، توی موجها غلت بزنه، اون جایی که دریا تنگ بغلش کرده، اون جا دیگه آدم احتیاجی نداره دست به دامن بالا بشه. ولی اینجا، اینجا که هر جا چشم بگردونی نگاهت به دیوارها میرسه، اینجا رو اصلا برای این خلق کردن که همیشه سرتو رو به آسمون بگیری و دنبال نگاه رحمت باشی. آخ! از این دنیایی که فقط واردات میکنه زانو بزنی و استغاثه کنی بدم میآد. ولی من، من که درحقم این همه بیانصافی کردن، من که هیچ کس حقم رو بهم نداده، زانو نمیزنم و استغاثه نمیکنم. حالا که از جا و مکانم هم محروم شده م، حالا که مادر هم دست رد به سینه م زده، تنها، تنهای تنها وسط جنایتهام، غریبه از این دنیا میرم، غریبه بیآنکه بخوام آشتی کنم».[27]
مارتا میکوشیده تا از طریق جنایت و با جنایت، بر تنهایی غلبه کند و به عبارتی در جنایت خانه کند، اما تنهایی برخاسته از ازخودبیگانگی و «فردگرایی بریده از حق و منقطع از وجود» انسان مدرن [که از حقیقت خود دور و غریبه شده و به موجودی ممسوخ بدل گردیده است] از این راهها قابل علاج نیست. مارتا میگوید:
«فکر میکردم جنایت خونه ماست و جنایت ما رو، من و مادرم رو، برای همیشه به هم گره زده. پس تو این دنیا به کی میتونستم رو بیارم غیر از کسی که پا به پای من کشته بود و جنایت کرده بود؟ ولی من داشتم خودم رو گول میزدم. جنایت هم از پس تنهایی بر نمیآد، حتی اگه هزار همدست پیدا کنی. آره، واقعیتش همینه که من تنها میمیرم، همونجوری که تنها زندگی کردم و تنهایی کشتم». [28]
مارتا به عنوان یک نیستانگار ابسوردیست کوشیده بود تا از طریق خشونت نامشروع جنایتکارانه که ریشه در فردگرایی ابسوردیستی او دارد بر ترس و تنهاییاش غلبه کند. اما حقیقت این است که این امر امکان ندارد، تنها راه غلبه بر تنهایی، قرار گرفتن در ساحت معنویت دینی و در پیش گرفتن سلوک مبتنی بر اتحاد روحانی با وجود و قرب به درگاه الهی است که در فرآیند خود متضمن عشق و محبت و ایثار و تعهد اخلاقی و مسئولانه است. اما تحقق این ویژگیها برای کسی که اسیر عالم نیستانگاری ابسورد است، امکانپذیر نمیباشد. از این روست که او به عنوان فردی گرفتار ابسوردیته یا به قول خود خانه کردن در جنایت میخواهد از تنهایی ناشی از عالم نیهیلیسم ابسورد بگریزد که البته امری محال است و موجب فرو رفتن بیش از پیش او در چاه تنهایی و خشونت و یأس ابسوردیستی میگردد.
در سوءتفاهم، مارتا اصلیترین سخنگوی نیستانگاری ابسورد است. او به زن برادرش (ماریا) میگوید: «باید بهت ثابت کنم که واقعیت همینه و تو باید واقعیت رو قبول کنی».
ـ ماریا: کدوم واقعیت؟
ـ مارتا: این واقعیت که هیچ وقت هیچ کس، هیچ کس دیگهای رو به جا نمیآره، هیچ کسی رو واقعا نمیشناسه»[29] مارتا اندک زمانی بعد از منظر نیهیلیسم ابسوردی که به آن مبتلاست به انکار معاد میپردازد و چنین میگوید:
«چرا نمیفهمی که نه برای اون نه برای ما، چه توی زندگی چه بعد از مرگ، نه خونهای هست نه آرامشی؟ (با خندهای تحقیرآمیز) آره، واقعیتش همینه. مگه میشه گفت اون پایین، زیر اون خاک، اون سرما و تاریکی، خونه آدمه؟ اونجا که قراره کرما ذره ذره تنمون رو بخورن».[30]
مارتا در ادامه، از منظر نیستانگاری ابسورد و با بیانی مأیوس و بدبین درباره زندگی چنین میگوید:
«همهمون رو دست خوردیم. همهمون فکر میکنیم توی زندگی یه چیزی ما رو به خودش میخونه، یه روحی داره یه خبری بهمون میده. این همه شیون و زاری برای چی؟ برای عشق، برای دریا؟ همهش چرنده. همهش مسخره بازیه. شوهرت حالا جواب تو رو پیدا کرده. همهمون یه خونه بیشتر نداریم. همون خونه مخوفی که دست آخر همهمون رو میچپونن توش، بغل به بغل همدیگه».[31]
آلبر کامو در سوءتفاهم با بیانی تلخ و بدبینانه و از منظر نیستانگاری ابسورد درباره زندگی و وضعیت بشر سخن میگوید. اگرچه در برخی آثار دیگر کامو (مثلا کالیگولا) بدبینی به شدت سوءتفاهم نیست، اما به هر حال در آثار اصلی کامو [که هر یک به نحوی روایتگر جهاننگری کاموی ابسوردیست است] جان مایه واحد و ثابتی وجود دارد و آن جان مایه، سیطره تفسیری ابسوردیستی از زندگی و انسان است. این روحی ابسوردیست در «غریب» و «کالیگولا» و «اسطوره سیزیف» و «سوءتفاهم» و «طاعون» و «سقوط» حضور و غلبه دارد، همان گونه که در «بشر عصیانگر» و نیز در برخی مواضع و رویکردهای نئولیبرالی کامو و نیز در بسیاری وجوه عینی و فردی و اجتماعی زندگی کامو حضور و غلبه دارد.
منبع: ماهنامه فرهنگ عمومی شماره 8
هانویسنده : بهروز سمرقندی
نظر شما